- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
یکدفعه با صدای جیغ مانندش کنار گوشم فریاد کشید.
- سلام پسر خاله... خوبی... خوشی...
میدونستم اگر جلوش رو نگیرم تا صبح حرف میزنه، جلوی دهنش رو گرفتم و صداش مثل اسلحهای که صدا خفه کن گذاشتن شد و فقط دست و پاهاش تکان میخورد که باعث شد خندهام بگیره.
- اگر خندههاتون تموم شد پیش ما هم بیایید.
صدای خاله بود خیلی زن خوبیه، رفتم بغلش کردم سلام و احوال پرسی. از وقتی شادی دخترش فوت شد پیر و داغون شده، شادی نامزد سعید بود و بر اثر بیماری از دنیا رفت و نه تنها مادرش بلکه سعید هم با رفتن شادی نابود شد و شادی اون هم پرید. خدا هیچکس رو با گرفتن عزیزش و عشقش مجازات نکنه چون خیلی سخته، مثل دردی که من گرفتار شدم. اون شب نفهمیدم کی گذشت و چه موقع وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم و با بستن چشمهام، چشمهای خوش رنگش پشت پلکهای بستم نقش بست. یاد حرف سعید افتادم که میگفت" عشق و دوست داشتن در نگاه اول هم شیرینه هم دردناک اما من به حرفش میخندیدم و میگفتم الکی نگو همش چرته ولی حالا خودم بهش دچار شدم و هیچ راه درمانی نداره، چرا یک راه داره اون هم بودن خود آرزو هست. زیر لب زمزمه کردم.
- رویای شب های من
خوابیدن میان دستهای تو
بیدارشدن روبهروی چشمان تو
دیدن لبخند هر روزهی تو
گرفتن دستان گرم تو
سر بر بازوان تو نهادن
سرت را سـ*ـینه فشردن
راه رفتن بازو به بازو کنار نگاه تو
این است تنها آرزوی من
رویای همهی شب های من"
آه خدا میشه داشته باشمش؟ ای خدا غلط کردم ازم نگیرش دلم براش تنگ شده. بغضم هر لحظه بدتر و شدیدتر میشد تا اینکه اشکهام راه خودشون رو پیدا کردن و با فکر به دیدن آرزو به خواب رفتم. صبح طبق معمول رفتم سرکار و مشغول کار شدم، این روزها کلا بیاعصاب شده بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم. تا ساعت دو به هر ضرب و زوری بود ایستادم و با تعطیل شدن، به سرعت کیفم رو برداشتم و از شعبه بیرون اومدم و جلوی شعبه انقدر شلوغ بود که دوست داشتم فقط با سرعت از اونجا دور بشم ولی این سرعت رو نداشتم و از بین جمعیت به سختی بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و خواستم حرکت کنم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسم مامان نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.
- جانم مامان؟
- پسرم زودی بیا خونه.
-چرا چیزی شده؟
- نه تو فقط بیا، کار مهمی دارم.
هووف امیدوارم نخواد دوباره قضیه خواستگاری رو پیش بکشه چون واقعا از لحاظ روحی خستم. این دفعه گیر داده که بریم خواستگاری و داره سی سالت میشه ولی هنوز زن نگرفتی. هرچی میگم مادر من عزیز من، من تازه بیست و هفت سالمه و نمیخوام زن بگیرم ولی قبول نمیکنه و هر دفعه دختر جدید معرفی میکنه. وقتی رسیدم دایی ساسان و خاله سهیلا و بچه هاشون و مامان بودن، با تعجب به همه نگاه میکردم که چی شده و چه خبره که مامان داره گریه میکنه و این واقعا عجیبه. نگاه همه یک جور خاصی بود که ناخودآگاه به رفتارم شک کردم یا شاید مامان میخواد با کمک اقوام من رو راضی کنه که ازدواج کنم؟ بیشتر از این نتونستم تحمل کنم.
- سلام اینجا چه خبره؟ مامان چیشده؟
مامان با هق هق جوابم رو داد.
- پسرم بالاخره پیداش کردم، بالاخره پیداش کردم.
من واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم منظور مامان چیه و کی رو پیدا کرده؟ نکنه سعید چیزی گفته؟ با سرعت نور برگشتم سمت سعید و با اشاره گفتم تو چیزی گفتی اما اون هم گفت نه خبر نداره. اصلا چه ربطی دارن؟ نمیدونم.
- پسرم پاشو برو کارات رو انجام بده، امشب میخواییم بریم جایی.
کنجکاو شده بودم.
- کجا؟
مامان که حالا کمی گریهاش بند اومده بود در حالیکه اشک روی صورتش رو پاک میکرد گفت:
- تو بلند شو و برو و انقدر سوال نپرس، شب میفهمی.
- سلام پسر خاله... خوبی... خوشی...
میدونستم اگر جلوش رو نگیرم تا صبح حرف میزنه، جلوی دهنش رو گرفتم و صداش مثل اسلحهای که صدا خفه کن گذاشتن شد و فقط دست و پاهاش تکان میخورد که باعث شد خندهام بگیره.
- اگر خندههاتون تموم شد پیش ما هم بیایید.
صدای خاله بود خیلی زن خوبیه، رفتم بغلش کردم سلام و احوال پرسی. از وقتی شادی دخترش فوت شد پیر و داغون شده، شادی نامزد سعید بود و بر اثر بیماری از دنیا رفت و نه تنها مادرش بلکه سعید هم با رفتن شادی نابود شد و شادی اون هم پرید. خدا هیچکس رو با گرفتن عزیزش و عشقش مجازات نکنه چون خیلی سخته، مثل دردی که من گرفتار شدم. اون شب نفهمیدم کی گذشت و چه موقع وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم و با بستن چشمهام، چشمهای خوش رنگش پشت پلکهای بستم نقش بست. یاد حرف سعید افتادم که میگفت" عشق و دوست داشتن در نگاه اول هم شیرینه هم دردناک اما من به حرفش میخندیدم و میگفتم الکی نگو همش چرته ولی حالا خودم بهش دچار شدم و هیچ راه درمانی نداره، چرا یک راه داره اون هم بودن خود آرزو هست. زیر لب زمزمه کردم.
- رویای شب های من
خوابیدن میان دستهای تو
بیدارشدن روبهروی چشمان تو
دیدن لبخند هر روزهی تو
گرفتن دستان گرم تو
سر بر بازوان تو نهادن
سرت را سـ*ـینه فشردن
راه رفتن بازو به بازو کنار نگاه تو
این است تنها آرزوی من
رویای همهی شب های من"
آه خدا میشه داشته باشمش؟ ای خدا غلط کردم ازم نگیرش دلم براش تنگ شده. بغضم هر لحظه بدتر و شدیدتر میشد تا اینکه اشکهام راه خودشون رو پیدا کردن و با فکر به دیدن آرزو به خواب رفتم. صبح طبق معمول رفتم سرکار و مشغول کار شدم، این روزها کلا بیاعصاب شده بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم. تا ساعت دو به هر ضرب و زوری بود ایستادم و با تعطیل شدن، به سرعت کیفم رو برداشتم و از شعبه بیرون اومدم و جلوی شعبه انقدر شلوغ بود که دوست داشتم فقط با سرعت از اونجا دور بشم ولی این سرعت رو نداشتم و از بین جمعیت به سختی بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و خواستم حرکت کنم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسم مامان نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.
- جانم مامان؟
- پسرم زودی بیا خونه.
-چرا چیزی شده؟
- نه تو فقط بیا، کار مهمی دارم.
هووف امیدوارم نخواد دوباره قضیه خواستگاری رو پیش بکشه چون واقعا از لحاظ روحی خستم. این دفعه گیر داده که بریم خواستگاری و داره سی سالت میشه ولی هنوز زن نگرفتی. هرچی میگم مادر من عزیز من، من تازه بیست و هفت سالمه و نمیخوام زن بگیرم ولی قبول نمیکنه و هر دفعه دختر جدید معرفی میکنه. وقتی رسیدم دایی ساسان و خاله سهیلا و بچه هاشون و مامان بودن، با تعجب به همه نگاه میکردم که چی شده و چه خبره که مامان داره گریه میکنه و این واقعا عجیبه. نگاه همه یک جور خاصی بود که ناخودآگاه به رفتارم شک کردم یا شاید مامان میخواد با کمک اقوام من رو راضی کنه که ازدواج کنم؟ بیشتر از این نتونستم تحمل کنم.
- سلام اینجا چه خبره؟ مامان چیشده؟
مامان با هق هق جوابم رو داد.
- پسرم بالاخره پیداش کردم، بالاخره پیداش کردم.
من واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم منظور مامان چیه و کی رو پیدا کرده؟ نکنه سعید چیزی گفته؟ با سرعت نور برگشتم سمت سعید و با اشاره گفتم تو چیزی گفتی اما اون هم گفت نه خبر نداره. اصلا چه ربطی دارن؟ نمیدونم.
- پسرم پاشو برو کارات رو انجام بده، امشب میخواییم بریم جایی.
کنجکاو شده بودم.
- کجا؟
مامان که حالا کمی گریهاش بند اومده بود در حالیکه اشک روی صورتش رو پاک میکرد گفت:
- تو بلند شو و برو و انقدر سوال نپرس، شب میفهمی.
آخرین ویرایش: