رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
یک‌دفعه با صدای جیغ مانندش کنار گوشم فریاد کشید.
- سلام پسر خاله... خوبی... خوشی...
می‌دونستم اگر جلوش رو نگیرم تا صبح حرف می‌زنه، جلوی دهنش رو گرفتم و صداش مثل اسلحه‌ای که صدا خفه کن گذاشتن شد و فقط دست و پاهاش تکان می‌خورد که باعث شد خنده‌ام بگیره.
- اگر خنده‌هاتون تموم شد پیش ما هم بیایید.
صدای خاله بود خیلی زن خوبیه، رفتم بغلش کردم سلام و احوال پرسی. از وقتی شادی دخترش فوت شد پیر و داغون شده، شادی نامزد سعید بود و بر اثر بیماری از دنیا رفت و نه تنها مادرش بلکه سعید هم با رفتن شادی نابود شد و شادی اون هم پرید. خدا هیچ‌کس رو با گرفتن عزیزش و عشقش مجازات نکنه چون خیلی سخته، مثل دردی که من گرفتار شدم. اون شب نفهمیدم کی گذشت و چه موقع وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم و با بستن چشم‌هام، چشم‌های خوش رنگش پشت پلک‌های بستم نقش بست. یاد حرف سعید افتادم که می‌گفت" عشق و دوست داشتن در نگاه اول هم شیرینه هم دردناک اما من به حرفش می‌خندیدم و می‌گفتم الکی نگو همش چرته ولی حالا خودم بهش دچار شدم و هیچ راه درمانی نداره، چرا یک راه داره اون هم بودن خود آرزو هست. زیر لب زمزمه کردم.
- رویای شب های من
خوابیدن میان دست‌های تو
بیدارشدن روبه‌روی چشمان تو
دیدن لبخند هر روزه‌ی تو
گرفتن دستان گرم تو
سر بر بازوان تو نهادن
سرت را سـ*ـینه فشردن
راه رفتن بازو به بازو کنار نگاه تو
این است تنها آرزوی من
رویای همه‌‌ی شب های من"
آه خدا می‌شه داشته باشمش؟ ای خدا غلط کردم ازم نگیرش دلم براش تنگ شده. بغضم هر لحظه بدتر و شدیدتر می‌شد تا این‌که اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کردن و با فکر به دیدن آرزو به خواب رفتم. صبح طبق معمول رفتم سرکار و مشغول کار شدم، این روز‌ها کلا بی‌اعصاب شده بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم. تا ساعت دو به هر ضرب و زوری بود ایستادم و با تعطیل شدن، به سرعت کیفم رو برداشتم و از شعبه بیرون اومدم و جلوی شعبه انقدر شلوغ بود که دوست داشتم فقط با سرعت از اون‌جا دور بشم ولی این سرعت رو نداشتم و از بین جمعیت به سختی بیرون اومدم و سوار ماشین شدم و خواستم حرکت کنم که گوشیم زنگ خورد، با دیدن اسم مامان نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم.
- جانم مامان؟
- پسرم زودی بیا خونه.
-چرا چیزی شده؟
- نه تو فقط بیا، کار مهمی دارم.
هووف امیدوارم نخواد دوباره قضیه خواستگاری رو پیش بکشه چون واقعا از لحاظ روحی خستم. این دفعه گیر داده که بریم خواستگاری و داره سی سالت می‌شه ولی هنوز زن نگرفتی. هرچی می‌گم مادر من عزیز من، من تازه بیست و هفت سالمه و نمی‌خوام زن بگیرم ولی قبول نمی‌کنه و هر دفعه دختر جدید معرفی می‌کنه. وقتی رسیدم دایی ساسان و خاله سهیلا و بچه هاشون و مامان بودن، با تعجب به همه نگاه می‌کردم که چی شده و چه خبره که مامان داره گریه می‌کنه و این واقعا عجیبه. نگاه همه یک جور خاصی بود که ناخودآگاه به رفتارم شک کردم یا شاید مامان می‌خواد با کمک اقوام من رو راضی کنه که ازدواج کنم؟ بیشتر از این نتونستم تحمل کنم.
- سلام این‌جا چه خبره؟ مامان چی‌شده؟
مامان با هق هق جوابم رو داد.
- پسرم بالاخره پیداش کردم، بالاخره پیداش کردم.
من واقعا گیج شده بودم و نمی‌دونستم منظور مامان چیه و کی رو پیدا کرده؟ نکنه سعید چیزی گفته؟ با سرعت نور برگشتم سمت سعید و با اشاره گفتم تو چیزی گفتی اما اون هم گفت نه خبر نداره. اصلا چه ربطی دارن؟ نمی‌دونم.
- پسرم پاشو برو کارات رو انجام بده، امشب می‌خواییم بریم جایی.
کنجکاو شده بودم.
- کجا؟
مامان که حالا کمی گریه‌اش بند اومده بود در حالی‌که اشک روی صورتش رو پاک می‌کرد گفت:
- تو بلند شو و برو و انقدر سوال نپرس، شب می‌فهمی.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    شونه‌ای بالا انداختم و وارد اتاقم شدم و بعد از یک حمام کوتاه، لباس پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه و ناهار رو خوردم و با شستن ظرف‌ها از آشپزخونه خارج شدم و به طرف پذیرایی رفتم که دیدم مامان هنوز داره گریه می‌کنه و خاله هم داره دلداریش می‌ده. من که نفهمیدم قضیه چیه و چه اتفاقی افتاده به خاطر همین به طرف تنها مبلی که خالی و دور از نگاه بقیه بود رفتم. به جمع نگاه کردم همه جوون‌ها یک طرف و بزرگ‌ترها هم یک طرف نشسته بودن. صدای پیام گوشیم بلند شد و اصلا حوصله نداشتم ببینم کیه و توجهی نکردم که سعید به گوشیش اشاره کرد. نفسم رو به شدت بیرون دادم و گوشیم رو بیرون آوردم و به پیام روی صفحه گوشیم نگاه کردم، سعید بود. نوشته بود که چرا تنها نشستم، در جوابش نوشتم.
    - چیزی نیست فقط خستم.
    چند دقیقه بعد پیامش اومد.
    - نتونستی دنبالش بگردی، خسته‌ای؟ ارشیا تو داری با خودت چی‌کار می‌کنی؟ اصلا خودت رو تو آیینه دیدی؟ ارشیا یک سال پیش نیستی... شاید از این شهر رفته... یادت نیست گفتن که اهل این شهر نبوده و از یک جای دیگه اومده؟ پس انقدر خودت رو عذاب نده و به زندگیت برگرد.
    جوابی نداشتم که بهش بدم، آخه چی می‌گفتم، می‌گفتم اسیر نگاهش شدم و دلم براش لرزیده و باز هم کلی نصیحتم کنه! نفس عمیقی کشیدم که فقط دردش رو خودم حس کردم. نگاهم به یک جمله اش افتاد شاید از این شهر رفته و این جمله تو ذهنم تکرار و تکرار می‌شد و به مرحله جنون نزدیک‌تر، با صدای دایی ساسان به خودم اومدم.
    - بلند بشیم بریم که سوسن طاقت نداره و ساعت هم نزدیک پنجه.
    با این حرف دایی همه یک‌دفعه بلند شدن و هر کسی یک طرف رفت، ناخوداگاه خنده‌ام گرفت و بلند شدم و به طرف اتاق رفتم و با برداشتن کاپشنم به سمت حیاط رفتم که همه اون‌جا جمع شده بودن. کلا دوتا ماشین شدیم و حالا کجا می‌رفتیم، نمی‌دونستم. ما جوون‌ها تو ماشین سعید و بزرگ‌ترها هم تو ماشین دایی ساسان. تقریبا یکی یا دو ساعت بعد جلوی یک خونه ویلایی ایستادیم. البته یکم از شهر فاصله گرفته بودیم ولی فقط یکم فاصله بود. همه از ماشین پیاده شدیم و مامان انقدر گریه کرده بود که اصلا حال خوبی نداشت و خاله زیر بغـ*ـل مامان رو گرفته بود و دایی زنگ رو زد و چند ثانیه بعد صدای پیرزنی اومد.
    - بله بفرمائید؟
    - ببخشید منزل امیری؟
    - بله، شما؟
    - با آقای امیری کار داشتم هستن؟
    - چند لحظه لطفا.
    چند دقیقه بعد که همه کنجکاو بهم نگاه می‌کردن، صدای باز شدن در اومد. یکی‌یکی وارد خونه شدیم که دیدم یک آقای میانسال و دو تا پسر جوون بیست و پنج یا بیست و شش ساله جلوی در ورودی ایستاده بودن که برام آشنا بودن مخصوصا فرم و کشیدگی چشم‌هاشون. با تعارف‌های اون‌ها وارد خونه شدیم و داخل سالن نشستیم. با تعجب به ما نگاه می‌کردن و دایی شروع به صحبت کردن، کرد.
    - ببخشید آقای امیری مزاحم شدیم راستش مسئله مهمی بود وگرنه مزاحم نمی‌شدیم.
    آقای امیری با این‌که قیافه به نسبت جوونی داشت ولی کل موهاش سفید شده بود، سری تکون داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - اختیار دارید اما چه مسئله مهمی هست آقای...
    - سپهرتاج هستم، ساسان سپهرتاج.
    - بله آقای سپهرتاج مسئله که گفتید به ما هم مربوط می‌شه؟ آخه خیلی اتفاقی و ناگهانی شد.
    - اره خیلی زیاد بذارید خصوصی صحبت کنیم اگر ایرادی نداره؟
    آقای امیری همون‌طور که بلند می‌شد گفت:
    - بفرمایید از این‌طرف.
    و به طرف اتاقی اشاره کرد.
    دایی دستش رو روی شونه مامان گذاشت و گفت:
    - نگران نباش درست می‌شه.
    دایی و آقای امیری رفتن، ما هم در سکوت به هم نگاه می‌کردیم و نمی‌دونستم این بین چه اتفاقی افتاده.
    حدود یک ساعت گذشته بود که دایی و آقای امیری اومدن. چشم‌های آقای امیری سرخ شده بود، با تعجب به حرکات و رفتارش نگاه می‌کردم. آقای امیری به سمت مامان رفت و بغلش کرد اما من فقط خیره صحنه مقابلم بودم و حتی قدرت پلک زدن نداشتم. نمی‌دونم چقدر گذشت که از هم جدا شدن.
    - کجا بودی مهتابم؟ نگفتی مهیار بدون تو دق می‌کنه؟ نگفتی اگر بری چی به سر مهیار میاد؟ خواهری کجا بودی؟ چرا رفتی؟ چرا؟
    با شنیدن صحبت‌های آقای امیری، شوکه شده بودم. اسم مامان من سوسنه نه مهتاب، اصلا این‌جا چه خبره؟ مهتاب کیه؟ مهیار کیه؟
    انقدر شوکه شده بودم که رفتارم دست خودم نبود.
    - مامان این مرد چی می‌گـه؟ یعنی چی؟ این‌جا چه خبره؟
    - درست صحبت کن، مهیار دایی واقعیته.
    با شنیدن جمله مامان فریادم بلند شد.
    - چی؟
    - بشین پسرم تا برات توضیح بدم و بقیه هم متوجه بشن.
    دل تو دلم نبود بدونم چی بین مامان و این آقای به اصطلاح دایی بوده و چرا از هم جدا شدن و خیلی چیزهای دیگه.
    - خیلی سال پیش من و مهتاب یعنی مادرت، تو زلزله خانوادمون رو از دست دادیم چون کسی رو نداشتیم، ما رو به پرورشگاه فرستادن و مدتی اون‌جا بودیم که خانواده‌ای اومدن و دختر می‌خواستن. مهتاب رو که میبینن خوششون میاد و می‌خواستن اون رو ببرن من نذاشتم و هر کاری از دستم برمی‌اومد انجام دادم. یک روز به بهونه این که مهتاب مریضه، اون رو بردن بیمارستان و هرکاری کردم من رو نبردن. اون موقع بود که مهتاب رفت و دیگه هیچ‌وقت برنگشت. انقدر التماس کردم که چه بلایی سر خواهرم اومده تا این‌که گفتن خواهرم رو همون خانواده بردن. داغون و تنها شدم، تا یکسال بعد یک خانواده اومدن من رو بردن. خیلی دنبالت گشتم، وقتی فهمیدم کجایی اومدم دنبالت ولی اون‌جا هم نبودی از اون‌جا رفته بودین. دیگه هیچ‌وقت پیدات نکردم اما الان خوشحالم که این‌جایی.
    بعد هم بغلش کرد یاد عشقم افتادم درک می‌کنم درد دوری خیلی بده آدم داغون می‌شه.
    همه مثل این‌که یخشون آب شده باشه، باهم گرم صحبت بودن. پس سعید پسر دایی ناتنی منه و دو تا پسر دایی هم خون دارم که البته مشخصه دوقلو هستن، بردیا و آرین.
    با صدای مامان به طرفش برگشتم.
    - راستی مهیار همسرت کجاست؟
    با حرف مامان چهره دایی تو هم رفت و غم تمام صورتش رو گرفت. چه زود دایی شد!
    - بیست سال پیش فوت کرده.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    و اشک تو چشم‌هاش حلقه زد، انگار از یک چیز زجر می‌کشید حتما خیلی براش دردناکه.
    دیگه شب شده بود و خواستیم بریم که نذاشتن و شام تدارک دیدن و به اجبار موندگار شدیم البته مامان که خیلی دوست داشت بمونه.
    تو اون خونه یک حس عجیبی داشتم، نمی‌دونم چی بود توصیفش سخته.
    اون شب هم گذشت و الان تقریبا دو هفته هست که فهمیدم دایی دارم و مامان هم بیشتر وقت‌ها پیش داییه و خیلی عوض شده، کلا سیصد و شصت درجه چرخیده و کار منم شده مثل مجنون تو خیابون دنبال آرزو گشتن. همش حرف سعید تو ذهنم می‌چرخه که شاید از این شهر رفته و با این فکر به جنون می‌رسم اما حاضر نیستم قبول کنم که شاید حرفش درست باشه.
    ***
    داشتم ناهار می‌خوردم که تلفن خونه زنگ خورد و مامان جواب داد، انقدر سرد با اون شخص حرف زد که من به جاش یخ کردم.
    با تعجب به طرف مامان برگشتم.
    - مامان کی بود که باهاش انقدر سرد حرف زدی؟
    - همین دختره افریته سوزان خانوم.
    شوک پشت شوک، واقعا مامان این حرف رو زده؟ غیر ممکنه!
    - امشب حاضر باش می‌ریم خونه داییت... راستی تو که عصرها سرکار نمی‌ری پس چی‌کار می‌کنی؟
    اوه اوه چی می‌گفتم؟
    - مامان چیزه یک کاری هست می‌رم اون‌جا.
    مامان هم یک نگاه از اون که یعنی خر خودتی بهم کرد و هیچی نگفت. خلاصه شب هم خونه دایی مهیار رفتیم. همه دور هم نشسته بودیم و دایی داشت از بچگی‌های بردیا و آرین می‌گفت و گهگاهی اشک تو چشم‌هاش حلقه می‌زد. نمی‌دونم چرا حس می‌کنم دایی از یک چیزی رنج می‌بره خیلی نگاهاش غمگین هست، محو رفتار دایی شده بودم که با حرف بردیا به خودم اومدم.
    - هی پسر کجایی؟ کشتی‌هات غرق شده؟ نکنه عاشق شدی؟
    لبخندی زدم و چیزی نگفتم.
    - بیا بریم یک چیزی نشونت بدم بیا دیگه.
    سه نفری که بلند شدیم و به طرف پله ها رفتیم، نگاه سنگینی رو حس کردم، برگشتم و با دیدن چهره دایی لبخندی زدم. از پله‌ها بالا رفتیم و بهم می‌گفتن این اتاق کیه، اون اتاق کیه. اتاق دوتاشون کنار هم بود و اتاق دایی یکم اون طرف‌تر دوتا هم اتاق مهمون بود. رفتیم یک طبقه بالاتر که خیلی تاریک بود.
    - چقدر تاریکه؟ کلید کجاست؟ اصلا هیچی قابل دیدن نیست.
    - این‌جا کلید نداره یعنی داشت ولی پدر قطعش کرده...
    یک دفعه صداش تغییر کرد انگاری بغض کرده، با فلش گوشیم دور و اطرافم رو نگاه کردم تا به چند تا اتاق رسیدم.
    - چقدر اتاق دارید؟
    - اره مخصوصا اون...
    آرین به اتاق سمت چپ من اشاره کرد و بردیا حرفش رو قطع کرد.
    - بیا بریم ارشیا.
    وای خدا صداشون هر لحظه بدتر می‌شد کنجکاو شده بودم ببینم چه خبره؟ دنبالشون رفتم کنار دری که پشت بام می‌خورد، ایستادیم و بردیا در رو باز کرد و با چیزی که دیدم ناخودآگاه محو تماشا شدم. وایی عجب منظره‌ای بود کل شهر رو می‌تونستی ببینی چون خونه تو قسمت بلندی بود و ما طبقه سوم بودیم.
    نمای خیلی قشنگی داشت، نسیم خنکی به پوستم می‌خورد و احساس آرامش می‌کردم و محو تماشا بودم که صدای گریه آرین بلند شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    برگشتم و دیدم که بردیا آروم اشک می‌ریزه ولی آرین نه. نمی‌دونستم موضوع چیه و نمی‌تونستم چیزی هم بپرسم ولی به شدت کنجکاو شده بودم. یکم بعد بردیا اشک‌هاش رو پاک کرد و نگاهی به منظره انداخت و نفس عمیقی کشید.
    - یک سال شده... هر لحظه‌اش برام عذاب بود و هست.
    نگاهی به آرین کرد و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت.
    - بلند شو پسر... بیایین بریم که خیلی گشنمه.
    می‌دونستم که می‌خواد یک جورایی خودش رو گول بزنه. اگر به خاطر مرگ مادرشونه که اون برای بیست سال پیشه ولی بردیا گفت یک سال؟ شاید دایی به مامان گفته باشه که موضوع چیه؟ شاید هم نه مسئله فقط بین بردیا و آرین هست؟ انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم شام چی
    خوردم، برگشتن هم ذهنم درگیر بود و مامان هم هیچی نمی‌گفت. روزها می‌گذشت و تلاش من برای فهمیدن این که مسئله چیه کم‌تر به نتیجه می‌رسید و از طرفی هم کم‌کم قبول کرده بودم که شاید حرف سعید درست باشه و آرزو از این شهر رفته اما کجا نمی‌دونم. این همه شهر و هر جایی ممکنه رفته باشه ولی دست از تلاش نمی‌کشم و پیداش می‌کنم.
    من عاشقش بودم ولی اون نبود
    من هنوز دلتنگشم ولی اون نیس
    من تا ابد دوستش دارم
    ولی می‌دونم اون هیچ‌وقت دوسم نداشت
    من هنوز هم هر شب خوابشو می‌بینم
    ولی می‌دونم اون حتی حاضر نیست
    توی خواب منو ببینه.
    ***
    از سرکار برگشتم و مستقیم وارد اتاق شدم و روی تخت افتادم. امروز خیلی خسته شدم، دلم می‌خواست بخوابم. سریع لباس‌هام رو عوض کردم و به سمت تخت رفتم که چشمم به فلش روی میز افتاد. برداشتمش و به لپ تاپ وصلش کردم و آهنگی که همیشه گوش می‌دادم رو گذاشتم. آرزوی من از احمد صفایی.
    - دارم دیوونه می‌شم از نبود تو تو لحظه‌هام
    نمی‌شه از تو بگذرم حتی اگه خودم بخوام
    کجایی آرزوی من که نفسم بنده تو
    با هیشکی سازش ندارم آرامشم دسته توعه
    باور ندارم این جدایی بخواد نصیب ما دو تا شه
    شکستم هر جایی که دیدم کسی اسمش شبیه اسمه تو باشه
    بارون غم می‌باره هر دم رو ذهنو قلبو خسته‌ی من
    ندارم طاقت دوریتو بریدم از دنیای بی تو
    من که غرقم توی درد و غمام کاری به کاره کسی ندارم
    انقده سرد و بی‌حس شدم که حتی حوصله خودمم ندارم
    بی‌تفاوت به این دنیا دارم روزا رو پشت سرم می‌ذارم
    خیره به عکست هر شب می‌بارم خاطره هاتو یادم میارم
    باور ندارم این جدایی بخواد نصیب ما دو تا شه
    شکستم هرجایی که دیدم کسی اسمش شبیه اسمه تو باشه
    بارون غم می‌باره هر دم رو ذهنو قلبو خسته‌ی من
    ندارم طاقت دوریتو بریدم از دنیای بی تو.
    همراهش می‌خوندم، خدایا دلم براش خیلی تنگ شده. احساس می‌کنم دارم خفه می‌شم، خیلی سخته عزیزت ازت دور باشه.
    میگن لحظه‌ایی که به شدت احساس تنهایی می‌کنی حتما یکی دلتنگته تو که دلتنگ من نیستی، اما من هر دم دلتنگتم.
    *آرزو*
    وایی چقدر هوا سرده یخ زدم، بمیرم نوک بینی دوقلوها قرمز شده پس چرا رامین نیومد؟ رفتم کنار در ورودی مزون ایستادم. هووف رامین دستم بهت نرسه، دوقلوها یخ زدن و سرما می‌خورن.
    تو این دو ماهی که برگشتم مزون کارها زیاد شده ولی راضیم، طرح می‌زنم و مشتری ها هم خیلی راضی هستن. اگر تا یک سال پیش بهم می‌گفتن که زندگیت این‌طوری می‌شه و زندگی روی خوشش رو بهت نشون می‌ده، هیچ وقت باورم نمی‌شد. هیچ‌وقت یادم نمی‌ره که برای شناسنامه دوقلوها چی‌کار کرد و بهم هم نمی‌گـه فقط یک روز اومد خونه و گفت این هم از شناسنامه‌های شما. با صدای بوق سمند رامین، با عجله به سمتش رفتم و سوار شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    تا سوار ماشین شدم رامین شروع به عذر خواهی کردن، کرد که با یک دختر تصادف کرده.
    - خواهری معذرت می‌خوام... اوخی فندق‌های دایی رو ببین چقدر سرخ شدن.
    - اشکال نداره داداش حالت خوبه؟
    - اره الان تو رو دیدم خوبم خواهری.
    لبخندی زدم و با لبخند پر رنگ جواب گرفتم رامین هم با سرعت رفت و بین راه یکم خرید کرد. تا رفتیم خونه رامین سریع شوفاژ ها رو روشن کرد و تو آشپزخونه رفت و طبق معمول همیشه می‌گـه دوست دارم خودم آشپزی کنم. همون موقع گریه آرا بلند شد و پشت سرش صدای آریا، طفلی بچم خیلی هوای خواهرش رو داره. اوخ اوخ شاهکار کردن، پوشکشون رو عوض کردم و بهشون شیر دادم.
    - مامان دورتون بگرده... مامان فداتون بشه... جون و عمر مامان هستین شماها...
    تکونشون می‌دادم تا بخوابن، دوست داشتم زودتر بزرگ بشن و مامان صدام بزنن. با احتیاط از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و دوقلوها رو آروم تو گهواره گذاشتم، همون‌جا ایستادم و به صورت نازشون نگاه کردم. با صدای رامین که می‌گفت بیا شام حاضره، نگاه از دوقلوها گرفتم. همه می‌گن کپی خودمم فقط رنگ چشم هاشون تقریبا آبیه و چشم‌هاش همیشه جلومه. آهی کشیدم و به سمت آشپزخونه رفتم که با چهره گرفته رامین روبه‌رو شدم.
    - داداش؟ رامین؟
    جواب نداد دوباره صداش کردم اما باز هم جواب نداد. شام که خوردم تشکر کردم و به طرف اتاق رفتم و جای خواب دوقلوها رو درست کردم پشت میز نشستم و خاطرات این مدت رو نوشتم، کم‌کم داشت چشم‌هام گرم می‌شد که دست از نوشتن برداشتم.
    *رامین*
    وایی دیر شد سریع لباسم رو عوض کردم و به سرعت رفتم سمت ماشین و حرکت کردم. داشتم با سرعت می‌رفتم که یک‌دفعه یک نفر جلو ماشین افتاد با خودم گفتم تموم کرد... بدبخت شدم. پیاده شدم دیدم یک دختره هست به سمتش رفتم و نگاهی بهش انداختم که خداروشکر حالش خوب بود، فقط یک‌دفعه شروع کرد به غرغر کردن. مردم حالشون خوب نیست آخه کی خودش رو جلو ماشین در حال حرکت پرت می‌کنه؟ بعد از این‌که خودش رو خالی کرد راهش رو کشید و رفت.
    - بفرما دیدی گفتم واقعا حالش روحی روانیش خوب نبود.
    یک لحظه یادم به آرزو افتاد، محکم به پیشونیم زدم و با عجله سوار شدم و رفتم. وقتی رسیدم آرزو بیرون ایستاده بود و صورتش از سرما سرخ شده بود، مزون هم بسته بود و نمی‌تونست داخل بمونه. بوقی زدم که با سرعت اومد و سوار شد وای نوک بینی دوقلوها هم سرخ بود و با مزه شده بودن. تا رسیدیم رفتم تو آشپزخونه و شام درست کردم.
    - خوش به حال خانومم که منو داره...
    با این حرفم لبخندی زدم. حالا کی میاد زن من می‌شه؟ یک دفعه تصویر ناهید جلوم نقش بست و به سرعت از بین رفت و مات مونده بودم. اصلا نفهمیدم کی آرزو شامش رو خورد، رفتم بالا سرش خوابیده بود، پیشونیش رو بوسیدم و سمت اتاقم رفتم و گوشی رو برداشتم و روی ساعت گذاشتم که یادم افتاد برای آرزو هم گوشی بخرم لازمش می‌شه. مسواک زدم و تا تو تخت خواب دراز کشیدم صدای گریه یکی از قل‌ها اومد سریع سراغش رفتم تا آرزو بیدار نشه وقتی یکیش گریه کنه اون یکی هم گریه می‌کنه.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    آروم دوقلوها رو برداشتم و به اتاق خودم برگشتم و روی تخت نشستم و اطرافشون بالش گذاشتم که دیدم آرا انگشت شصتش رو داخل دهانش کرده. عاشق دوقلوها بودم و ازشون سیر نمی‌شدم، کنارشون دراز کشیدم و همون طور که مشغول بازی باهاشون بودم چشم هاشون کم‌کم خمـار شد و خوابیدن. دلم می‌خواست اون پسر رو پیدا کنم و یک جای سالم تو بدنش نذارم که باعث این اتفاق شده ولی بعضی وقت ها می‌گم اون از دیدن بچه هاش محروم شده و فکر می‌کنم بزرگ ترین درد براش باشه که نمی‌تونه ذره ذره بزرگ شدن دوقلوها رو ببینه.
    صبح با صدای دوقلوها بیدار شدم که دیدم دست آرا داخل موهام هست و سعی داره بکشه ولی زیاد توان نداشت و دلم براش ضعف رفت محکم بغلش کردم و بوسیدم. صورت هاشون رو شستم و صبحونه هم حاضر کردم و شیر خشک رو برداشتم و آماده کردم وقتی مطمئن شدم که زیاد داغ نیست به دوقلوها دادم. داشتم شیر به دوقلوها می‌دادم که آرزو با صورت پر از خواب داخل آشپزخونه اومد و دوقلوها رو در آغـ*ـوش گرفت و روی صندلی گذاشت، دقیقا مثل بچه‌ها چشم هاش رو می‌مالید وای خدا مادر دوتا بچه هست ولی خودش هنوز بچه مونده و باعث شد بخندم.
    - سلام به چی می‌خندی؟
    - به تو آخه شکل بچه‌ها شدی.
    - به خودت بخند آدم به خواهرش می‌خنده؟
    کنار دوقلوها و رو به روی من نشست.
    - آره خدایی بامزه شده بودی.
    یک‌دفعه آرزو چشم هاش شیطانی شد و برقی زد.
    - آ باشه بخند راستی امروز می‌رم خونه ناهید.
    با شنیدن اسم ناهید گوش‌هام ناخودآگاه تیز شد ولی سعی کردم عادی باشم.
    - اون‌جا برای چی؟ چیزی شده؟
    - اره امشب برا ناهید خواستگار میاد خیلی پسر خوبیه هم دانشگاهی ناهید هست.
    آرزو می‌گفت و یک حس بد تموم وجودم رو پر می‌کرد، اون غلط کرده بیاد سمت کسی که برای منه. جدش رو جلو چشم هاش میارم،نمی‌ذارم این خواستگاری سر بگیره.
    - اا داداش حالت خوبه؟ چقدر سرخ شدی؟
    و نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره و خندید.
    - چرا می‌خندی من این‌جا دارم حرص می‌خورم تو می‌خندی؟
    در حالی که اشکش رو پاک می‌کرد، خواست چیزی بگه که حرفش رو ادامه نداد و مکثی کرد و بعد جوابی داد که خون تو رگ هام یخ بست.
    - داداش خیلی شیک خودت رو لو دادی که چشمت ناهید رو گرفته. از اینکه خواستگار داره، داری حرص می‌خوری.
    دوباره خندید من هم از دست خودم عصبی بودم هم خنده‌ام گرفته بود دستم رو محکم بهم فشار دادم تا بیشتر از این خودم رو ضایع نکنم.
    - راستی داداش یک چیزی بهت بگم؟
    سرم رو تکان دادم که لبخند بدجنسی روی لبش نشست.
    - راستش امشب هیچ خبری نیست، خواستگاری هم وجود نداره.
    این رو که گفت برای چند ثانیه خیره نگاهش کردم و وقتی فهمیدم منظورش چیه، به سمتش خیز برداشتم که اون هم آماده فرار بود از آشپزخونه خارج شد و تا بهش برسم وارد حیاط شد. پشت سرش رفتم و دور تا دور باغچه رو می‌دویدیم و کم‌کم به نفس نفس افتاده بودیم.
    - آرزو وایسا نفسم بالا نمیاد... چرا انقدر با سرعت می‌ری؟
    تا به خودم بیام تمام تنم یخ زد، به سختی برگشتم و با دیدن آرزو که می‌خنده و در حال بستن شیر آب هست، روبه‌رو شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    لبخندی به شاد بودنش زدم، همیشه با خودم می‌گم اگر منم جای آرزو بودم فرار می‌کردم چون حق زندگی دارم، چون دلم می‌خواد آزاد باشم، آزاد بخندم و تفریح کنم. چرا بعضی آدم‌ها با یک اشتباه برای همیشه یک چیز با ارزش رو از دست میدن؟ چرا بعضی‌ها اول عمل می‌کنند و بعد فکر؟ چرا بعضی ها قدر نمی‌دونند و در آینده پشیمون می‌شن؟ با گرم شدن بدنم به خودم اومدم و دیدم که آرزو حوله‌ای روی تنم انداخته.
    - درسته با آب تقریبا گرم خیس شدی ولی حق نداری سرما بخوری.
    اهی کشید که دلم خون شد.
    - همیشه آرزوم این بود که با برادرهام این طوری بازی کنم... شاد باشم و بخندم ولی هیچ وقت نشد. حالا با کوچک‌ترین اتفاق یاد اون دوران می‌افتم، می‌دونی یک بار خواستم باهاشون بازی کنم اما آقا سمتم اومد و سیلی بهم زد. من اون زمان فقط یازده سالم بود... گفت حق من نیست بازی کنم... من در شأن خانواده اون‌ها نیستم... هیچ‌وقت از اون ها محبتی ندیدم. اگر یک نفر بهم یکم محبت کنه مطمئنم که بهش وابسته می‌شم... می‌بینی انقدر عقده محبت دارم آقا با برادرهام همیشه خوب بود و همیشه طرف اون ها رو می‌گرفت و به من مثل دشمن خونیش نگاه می‌کرد... بعضی وقت‌ها با خودم می‌گفتم شاید از اون دسته آدم هاست که پسر دوستن... بعضی وقت ها می‌گفتم شاید بچه پرورشگاهی باشم ولی من عکس های مامانم رو دیدم خیلی شبیه مادرمم... هه هیچ وقت نفهمیدم دلیل نفرتش از من چیه؟
    همون موقع وارد آشپزخونه شدیم که دیدم دوقلوها سرگرم بازی هستن. لیوان آبی به آرزو دادم و دو تا لقمه کره و مربا گرفتم و یکی رو به آرزو دادم.
    - مرسی داداش... متاسفم که همیشه باید یک جایی رو یا یک موقعیت رو خراب کنم.
    - می‌دونم چه حسی داری... درک می‌کنم. خودمم زمانی که دل تنگ می‌شم برام مهم نیست کجا هستم و چی‌کار می‌کنم فقط می‌خوام دل تنگی رو از بین ببرم که بعضی وقت ها موفق نمی‌شم.
    لبخند تلخی زد و مشغول خوردن لقمه شد. آرا دست‌هاش رو به طرف آرزو دراز کرد و با سر و صدای مخصوص خودش سعی داشت توجه آرزو رو جلب کنه و موفق هم بود. آرزو دوقلوها رو برداشت و بعد از تشکر از آشپزخونه خارج شد.
    - فندق های دایی رو ببین...
    با یاد آوری اون آدم پست فطرت، اخمی کردم. اگر روزی پیداش شد اجازه نمی‌دم که نزدیک آرزو و دوقلوها بشه.
    *آرزو*
    از رامین ممنون بودم که همیشه درکم می‌کنه و با اخلاق و رفتارهای ضد و نقیض من کنار میاد و هیچی نمی‌گـه. دست و صورت دوقلوها رو شستم و لباس به تنشون کردم و خودمم آماده شدم. رو به روی آیینه ایستادم و داشتم شالم رو درست می کردم که چشمم به ابرو هام افتاد، دستی رویش کشیدم. شاید برم آرایشگاه حداقل یکم تمیزش کنه هر چند زیر ابرو ندارم و به نظر تمیز میاد. با تقه‌ای که به در خورد از آیینه فاصله گرفتم.
    - داداش بیا تو.
    در آروم باز شد و قامت رامین تو چهارچوب در ظاهر شد.
    - آرزو اگر آماده ای بریم؟
    - اره داداش آماده ام.
    کامل داخل اتاق اومد و دوقلوها رو در آغـ*ـوش گرفت.
    - فندق های دایی چقدر خوشکل و خوشتیپ شدن... آرا شنیدی می‌گن بچه به داییش میره؟ آریا تو چی؟ معلومه که این طوره، چون دایی دارید که هم خوشتیپه هم خوشکل.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    از رفتار و کارهاش خنده ام گرفته بود ولی خدایی راست می‌گفت. همین طور با بچه ها حرف می‌زد و از اتاق خارج شد و نفهمیدم دیگه چه حرف‌هایی می‌زنه. کیفم رو برداشتم و از اتاق خارج شدم و با سرعت از پله ها پایین رفتم و وارد حیاط شدم. رامین ماشین رو بیرون بـرده بود و می خواست در حیاط رو ببنده.
    - آرزو سوار شو... در رو ببندم میام.
    - باشه.
    ماشین جلوی مزون ایستاد و از رامین خداحافظی کردم و وارد مزون شدم که چشمم به اتاق ناهید افتاد و یک فکری به سرم زد و فقط می خواستم فرصت خوبی پیدا کنم. سمت اتاق کارم رفتم و دوقلوها رو روی مبل گذاشتم و اطرافشون رو بالش گذاشتم، خودمم رو به روشون نشستم. دفتر و مداد رو برداشتم و مشغول شدم، می خواستم یک طرح خاص بزنم و تمام کارهاش رو خودم انجام بدم. بعد از چند ساعت بالأخره تمام شد نگاهم به دوقلوها افتاد که خوابیده بودن، لبخندی زدم که در باز شد و ناهید وارد اتاق شد.
    - کاش ما هم از این لبخند هایی که میزنی بهره ای داشتیم.
    - سلام
    - سلام مامان خانوم خوشحال... وای این دو تا وروجک رو ببین چقدر ناز خوابیدن.
    الان بگم؟ نه بذارم خودش بپرسه اره این طوری بهتره.
    - خودت خوبی؟
    - اره خوبم تو چطوری؟
    - منم خوبم... آقا رامین خوب هستن؟
    سعی کردم جلوی برق چشم هام رو بگیرم و با لحنی که شادی رو نشان می‌داد زمزمه کردم.
    - رامین هم مگه میشه بد باشه؟ فقط جدیدا خیلی شاد و خوشحاله آخه دلش یک جا گیر کرده.
    تا این جمله رو گفتم ناهید لبخندش محو شد، از بدجنسی خودم خنده‌ام گرفت.
    ناهید با حرص گفت:
    - مثل این که خیلی بهشون خوش می‌گذره؟ نه؟
    خنده‌ام گرفته بود و دل درد گرفتم.
    وایی خدایا چقدر روی داداشم حساس بود و من نمی‌دونستم، ناهید اگر بدونی دارم سر به سرت می‌ذارم خفه ام می‌کنی. خواستم حرفی بزنم که ناهید تقریبا با حرص گفت:
    - سلام منم بهشون برسون.
    اوه عصبی شده شدید و چند ثانیه‌ بعد در اتاق محکم بهم خورد.
    خواستم برم دنبالش ولی نظرم عوض شد. وسایل رو جمع کردم و یکی از زونکن ها رو برداشتم و دنبال کاوری می‌گشتم که تعدادی تکه پارچه با رنگ های خاص داخلش گذاشته بودم. با دیدن رنگ مورد نظرم لبخندی زدم. برداشتم تا موقعی که رفتم بازار، پارچه رو بخرم. به طرف دوقلوها رفتم تا بیدارشون کنم که دیدم آرا بیدار هست و داره با دست و صورت آریا بازی می‌کنه، با دیدن این صحنه دلم براش ضعف رفت و در آغـ*ـوش گرفتم و محکم به خودم فشار دادم.
    - مامان فدات بشه که انقدر شیرینی و خوردنی...
    باهاش بازی می‌کردم و آرا هم می‌خندید و برای خنده هاش جونم رو می‌دادم. از اون لحظه هر چی بگم کم گفتم، شیرین و دل نشین. دکتر می‌گفت اگر تو خانواده دوقلو باشه و ژن رو داشته باشی احتمال این که بچه هم دوقلو باشه زیاده، خوشحالم که خدا دوتا موجود زیبا و سالم بهم داده هر چند سختی کشیدم ولی با نگاه کردن به دوقلوها همه چیز یادم می‌ره. آریا رو هم بیدار کردم و به هر دو شیر دادم. واقعا شانس آوردم که پوران خانوم چیزی نمی‌گـه واقعا زن گُلی هست. یک سر هم به ناهید بزنم تا ببینم در چه حالی هست. دوقلوها رو به دست یکی از خیاط ها دادم و به طرف اتاقش رفتم و آروم در رو باز کردم. نزدیک پنجره ایستاده بود و گرفته به نظر می‌رسید، آروم وارد اتاق شدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    در اتاق رو تا نیمه بستم و به طرف ناهید قدم برداشتم، انقدر که تو فکر بود متوجه اومدن من نشد. دستم رو روی شانه اش گذاشتم که تکانی خورد و با صورت گرفته به طرفم برگشت و لبخند تلخی زد. راستش ناراحت شدم که این طور اذیتش کردم ولی فقط می‌خواستم ببینم که به داداشم حسی داره یا نه. باید از یک راه دیگه می‌فهمیدم ولی اشتباه کردم و بیشتر فکر نکردم، لبخندی به رویش زدم.
    - به چی این طوری خیره شدی و عمیق نگاه می‌کنی؟
    با گوشه شال روی سرش مشغول شد و نگاه ازم می‌دزدید. خدا بگم چیکارم نکنه که این طور ناراحتش کردم.
    - چیزی نیست که فقط به بیرون خیره شده بودم.
    نمی‌دونم چرا کنجکاو شدم ببینم به چی نگاه می‌کنه، کمی به طرف پنجره خم شدم و به بیرون نگاهی انداختم که با دیدن ماشین رامین لبخندی عمیق روی لبم شکل گرفت، دستش رو تو دستم گرفتم و نوازش کردم. همون موقع گوشی ناهید زنگ خورد و سر هردو به طرف صدا چرخید. ناهید به سمت میز رفت و گوشی رو جواب داد مثل این که یکی از هم کلاسیش بود با اشاره گفتم که من میرم. از اتاق خارج شدم که با رامین رو به رو شدم.
    - سلام داداش.
    - سلام خواهر خوشکله، خوبی؟
    نه خوب نبودم تنها دوستم رو ناراحت کردم.
    - خوبم... داداش بریم؟
    با صدای پوران خانوم به طرفش برگشتم.
    - کجا بری؟
    - راستش می خواستم برم بازار و برای چند طرح پارچه بگیرم.
    - خب از پارچه های انبار بردار.
    لبخندی به مهربونیش زدم.
    - اخه این طرح ها برای مشتری نیستن و نمی‌تونم از پارچه ها استفاده کنم.
    - باشه دخترم... ولی تعارف نکن هرچی خواستی بردار. من برم پیش ناهید، خداحافظ.
    - خداحافظ.
    - خدافظ... بریم؟
    - اره اره، دوقلوها رو بردارم.
    ***
    فورا پارچه رو خریدم و تا به خونه رسیدم به سرعت دوقلوها رو حمام بردم، نزدیک عید بود و دقیقا یک ساله که من فرار کردم اما به جز چند ماه اول دیگه خبری از افراد آرش نبود. حتی تو روزنامه ها هم خبری از گم شدن من نبود و این نشان می‌داد که واقعا هیچ ارزشی برای اون ها نداشتم و ندارم، کلا فراموش کردن که دختر و خواهری دارن. بغض کردم و هر چقدر سعی کردم جلوی ریزش اشکم رو بگیرم نشد و قطره ای روی گونه ام افتاد، با شدت پاکش کردم و زیر لب یک جمله رو تکرار کردم.
    - این جوری بهتره، تو براشون مردی و تمام شدی.
    درسته چیزهایی تو زندگی از دست دادم ولی چندین فرد عزیز رو به دست آوردم، تو اوج سختی و درد، رامین و پوران خانوم و ناهید رو دیدم. با صدای یکی از دوقلوها به خودم اومدم و دیدم که آرا انگشت شصتش رو داخل دهانش کرده و با سر و صدا مشغول خوردن انگشتش هست. لبخندی زدم و در آغـ*ـوش گرفتم دلم می‌خواست به خودم فشارش بدم اما نمی‌شد. گهواره رو تکان دادم تا بخوابن و شروع به لالایی خوندن کردم.
    - لالایی کن بخواب خوابت قشنگه
    گل مهتاب شبات هزار تا رنگه
    یه وقت بیدار نشی از خواب قصه
    یه وقت پا نذاری تو شهر غصه
    لالایی کن مامان چشماش بیداره
    مثل هر شب لولو پشت دیواره
    دیگه بادکنک تو نخ نداره
    نمی رسه به ابر پاره پاره
    ***
    رامین منو جلوی مزون پیاده کرد و موقع رفتن چشمش به ناهید افتاد و خیره نگاهش کرد ولی ناهید اصلا به روی خودش نیاورد و به داخل مزون رفت، برگشتم و با صورت پر از بهت رامین رو به رو شدم.
    - ناهید خانوم واقعا ما رو ندید؟
    شانه ای به نشانه ندونستن بالا انداختم و با گفتن مراقب خودت باش خداحافظی کردم و وارد مزون شدم. پوران خانوم رو دیدم که مشغول صحبت با مشتری بود و تا من رو دید اشاره کرد پیشش برم و از اون خانوم هم خداحافظی کرد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا