- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
- سلام
- سلام دخترم، چرا انقدر دیر کردی نگرانت شدیم.
لبخند شرمندهای زدم.
- ببخشید آخه رفته بودم مهد، دوقلوها رو اونجا گذاشتم و تا کارها رو انجام بدم یکم طول کشید.
- یعنی دیگه دوقلوها رو نمیاری؟
- نه اینجا اذیت میشدن و باید همش یکی مراقب باشه و بقیه هم کار خودشون رو دارن، اینطوری بهتره.
- اره اینجا براشون خطرناکه... راستی باید برم یک جایی و برگردم.
- باشه فعلا.
پوران خانوم رفت و منم به طرف اتاق ناهید رفتم و وارد اتاقش شدم که دیدم داره کتاب میخونه.
- سلام دختر گل.
- سلام مامان خانوم.
خیلی بی حال بود و خبری از اون شیطنت همیشگی نبود.
- میدونی ناهید باید یک چیزی بهت بگم و این هم میدونم با شنیدنش از وسط نصفم میکنی! راستش حرفی که بهت زدم سرکاری بود، پای هیچ دختری تو زندگی رامین نیست.
قفل کرده فقط نگاهم میکرد بعد از چند دقیقه به خودش اومد تا به سمتم خیز برداشت منم آماده فرار بودم و تو اتاق دور میزدیم و دیگه به نفسنفس افتاده بودیم.
- وایسا... آرزو بهتره وایسی وگرنه گیرت بیارم تیکه تیکهات میکنم... بهت میگم وایسا.
خندیدم و گفتم:
- مگه از جونم سیر شدم؟
به طرف در اتاق رفتم و تا برگشتم ببینم ناهید کجاست که محکم به جسمی برخورد کردم که باعث شد بینیم درد بگیره و اشک تو چشمهام حلقه بزنه. محکم بینیم رو گرفتم و به طرف جسم برگشتم و با رامین رو به رو شدم، مگه نرفته بود؟ سوالم رو به زبان آوردم.
- رامین اینجا چیکار میکنی؟ مگه نرفته بودی؟
- سلام ناهید خانوم.
ناهید سعی کرد حالت صورتش رو حفظ کنه که باعث شد خندهام بگیره.
- سلام.
- خواهری یادم رفت این رو بهت بدم.
بعد دستش رو جلو آورد و جعبهای تو دستم گذاشت.
- این چیه؟
- بازش کن میفهمی چیه.
کاغذ دورش رو باز کردم و با دیدن جعبه گوشی برای لحظهای مکث کردم، نمیتونستم قبولش کنم. به اندازه کافی براش دردسر و سربار شده بودم و نمیخواستم برای شخصی مثل من که هیچ ارزشی نداره این طوری هزینه کنه.
- داداش ازت ممنونم ولی نمیتونم قبولش کنم.
- چرا؟ برای تو خریدم پس باید قبول کنی.
آخه چی بهش بگم؟ با درماندگی نگاهش کردم که با چشم های ریزش رو به رو شدم.
- نگو که برای همون قضیه هست؟
منظورش رو فهمیدم و سرم رو تکان دادم.
- خواهری قبلا بهت گفتم تو تنها خواهر منی و منم برای یک دونه خواهرم همه کار میکنم، پس قبولش کن تا ناراحت نشم.
به چشم های مهربونش خیره شدم واقعا بهترین بود.
- ممنونم داداشی.
- قابل تو رو نداره.
اصلا نفهمیدم که ناهید چه موقع از اتاق خارج شده بود.
- ممنونم ولی من که کار باهاش رو بلد نیستم.
خواست چیزی بگه که پوران خانوم وارد اتاق شد.
- آرزو این جایی؟ بیا که یک کار مهمی پیش اومده.
از کارها و رفتارهای عجلهای پوران خانوم تعجب کردم.
- این همه عجله برای چیه؟
اما پوران خانوم رفته بود و رامین شانهای به نشانه ندانستن بالا انداخت.
- داداش من برم، تو هم برو و مواظب خودت باش.
پا تند کردم و وارد اتاقی شدم که همه جمع شده بودند با وارد شدنم همه سر ها به سمتم برگشت.
- آرزو بیا بشین.
و به کنار خودش و ناهید اشاره کرد. پوران خانوم شروع به صحبت کردن، کرد.
- دوستان برای یک موضوع خیلی مهم شماها رو جمع کردم و راستش قراره یک مسابقه انتخاب بهترین طراح برگزار بشه و من هم مزون رو ثبت نام کردم کردم و نظرم روی خانوم ندیمی و مهرگان بود که متاسفانه گفتن نمیتونن شرکت کنن و حالا من از شما کمک میخوام، به دو نفر نیاز دارم و می خوام تو این مسابقه برنده بشیم چون چندین ساله که منتظر همچین روزی هستم... خودم یک نفر رو انتخاب کردم و پس یک نفر دیگه نیاز دارم.
- سلام دخترم، چرا انقدر دیر کردی نگرانت شدیم.
لبخند شرمندهای زدم.
- ببخشید آخه رفته بودم مهد، دوقلوها رو اونجا گذاشتم و تا کارها رو انجام بدم یکم طول کشید.
- یعنی دیگه دوقلوها رو نمیاری؟
- نه اینجا اذیت میشدن و باید همش یکی مراقب باشه و بقیه هم کار خودشون رو دارن، اینطوری بهتره.
- اره اینجا براشون خطرناکه... راستی باید برم یک جایی و برگردم.
- باشه فعلا.
پوران خانوم رفت و منم به طرف اتاق ناهید رفتم و وارد اتاقش شدم که دیدم داره کتاب میخونه.
- سلام دختر گل.
- سلام مامان خانوم.
خیلی بی حال بود و خبری از اون شیطنت همیشگی نبود.
- میدونی ناهید باید یک چیزی بهت بگم و این هم میدونم با شنیدنش از وسط نصفم میکنی! راستش حرفی که بهت زدم سرکاری بود، پای هیچ دختری تو زندگی رامین نیست.
قفل کرده فقط نگاهم میکرد بعد از چند دقیقه به خودش اومد تا به سمتم خیز برداشت منم آماده فرار بودم و تو اتاق دور میزدیم و دیگه به نفسنفس افتاده بودیم.
- وایسا... آرزو بهتره وایسی وگرنه گیرت بیارم تیکه تیکهات میکنم... بهت میگم وایسا.
خندیدم و گفتم:
- مگه از جونم سیر شدم؟
به طرف در اتاق رفتم و تا برگشتم ببینم ناهید کجاست که محکم به جسمی برخورد کردم که باعث شد بینیم درد بگیره و اشک تو چشمهام حلقه بزنه. محکم بینیم رو گرفتم و به طرف جسم برگشتم و با رامین رو به رو شدم، مگه نرفته بود؟ سوالم رو به زبان آوردم.
- رامین اینجا چیکار میکنی؟ مگه نرفته بودی؟
- سلام ناهید خانوم.
ناهید سعی کرد حالت صورتش رو حفظ کنه که باعث شد خندهام بگیره.
- سلام.
- خواهری یادم رفت این رو بهت بدم.
بعد دستش رو جلو آورد و جعبهای تو دستم گذاشت.
- این چیه؟
- بازش کن میفهمی چیه.
کاغذ دورش رو باز کردم و با دیدن جعبه گوشی برای لحظهای مکث کردم، نمیتونستم قبولش کنم. به اندازه کافی براش دردسر و سربار شده بودم و نمیخواستم برای شخصی مثل من که هیچ ارزشی نداره این طوری هزینه کنه.
- داداش ازت ممنونم ولی نمیتونم قبولش کنم.
- چرا؟ برای تو خریدم پس باید قبول کنی.
آخه چی بهش بگم؟ با درماندگی نگاهش کردم که با چشم های ریزش رو به رو شدم.
- نگو که برای همون قضیه هست؟
منظورش رو فهمیدم و سرم رو تکان دادم.
- خواهری قبلا بهت گفتم تو تنها خواهر منی و منم برای یک دونه خواهرم همه کار میکنم، پس قبولش کن تا ناراحت نشم.
به چشم های مهربونش خیره شدم واقعا بهترین بود.
- ممنونم داداشی.
- قابل تو رو نداره.
اصلا نفهمیدم که ناهید چه موقع از اتاق خارج شده بود.
- ممنونم ولی من که کار باهاش رو بلد نیستم.
خواست چیزی بگه که پوران خانوم وارد اتاق شد.
- آرزو این جایی؟ بیا که یک کار مهمی پیش اومده.
از کارها و رفتارهای عجلهای پوران خانوم تعجب کردم.
- این همه عجله برای چیه؟
اما پوران خانوم رفته بود و رامین شانهای به نشانه ندانستن بالا انداخت.
- داداش من برم، تو هم برو و مواظب خودت باش.
پا تند کردم و وارد اتاقی شدم که همه جمع شده بودند با وارد شدنم همه سر ها به سمتم برگشت.
- آرزو بیا بشین.
و به کنار خودش و ناهید اشاره کرد. پوران خانوم شروع به صحبت کردن، کرد.
- دوستان برای یک موضوع خیلی مهم شماها رو جمع کردم و راستش قراره یک مسابقه انتخاب بهترین طراح برگزار بشه و من هم مزون رو ثبت نام کردم کردم و نظرم روی خانوم ندیمی و مهرگان بود که متاسفانه گفتن نمیتونن شرکت کنن و حالا من از شما کمک میخوام، به دو نفر نیاز دارم و می خوام تو این مسابقه برنده بشیم چون چندین ساله که منتظر همچین روزی هستم... خودم یک نفر رو انتخاب کردم و پس یک نفر دیگه نیاز دارم.
آخرین ویرایش: