رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
- سلام
- سلام دخترم، چرا انقدر دیر کردی نگرانت شدیم.
لبخند شرمنده‌ای زدم.
- ببخشید آخه رفته بودم مهد، دوقلوها رو اون‌جا گذاشتم و تا کارها رو انجام بدم یکم طول کشید.
- یعنی دیگه دوقلوها رو نمیاری؟
- نه این‌جا اذیت می‌شدن و باید همش یکی مراقب باشه و بقیه هم کار خودشون رو دارن، این‌طوری بهتره.
- اره این‌جا براشون خطرناکه... راستی باید برم یک جایی و برگردم.
- باشه فعلا.
پوران خانوم رفت و منم به طرف اتاق ناهید رفتم و وارد اتاقش شدم که دیدم داره کتاب می‌خونه.
- سلام دختر گل.
- سلام مامان خانوم.
خیلی بی حال بود و خبری از اون شیطنت همیشگی نبود.
- می‌دونی ناهید باید یک چیزی بهت بگم و این هم می‌دونم با شنیدنش از وسط نصفم می‌کنی! راستش حرفی که بهت زدم سرکاری بود، پای هیچ دختری تو زندگی رامین نیست.
قفل کرده فقط نگاهم می‌کرد بعد از چند دقیقه به خودش اومد تا به سمتم خیز برداشت منم آماده فرار بودم و تو اتاق دور می‌زدیم و دیگه به نفس‌نفس افتاده بودیم.
- وایسا... آرزو بهتره وایسی وگرنه گیرت بیارم تیکه تیکه‌ات می‌کنم... بهت می‌گم وایسا.
خندیدم و گفتم:
- مگه از جونم سیر شدم؟
به طرف در اتاق رفتم و تا برگشتم ببینم ناهید کجاست که محکم به جسمی برخورد کردم که باعث شد بینیم درد بگیره و اشک تو چشم‌هام حلقه بزنه. محکم بینیم رو گرفتم و به طرف جسم برگشتم و با رامین رو به رو شدم، مگه نرفته بود؟ سوالم رو به زبان آوردم.
- رامین این‌جا چیکار می‌کنی؟ مگه نرفته بودی؟
- سلام ناهید خانوم.
ناهید سعی کرد حالت صورتش رو حفظ کنه که باعث شد خنده‌ام بگیره.
- سلام.
- خواهری یادم رفت این رو بهت بدم.
بعد دستش رو جلو آورد و جعبه‌ای تو دستم گذاشت.
- این چیه؟
- بازش کن می‌فهمی چیه.
کاغذ دورش رو باز کردم و با دیدن جعبه گوشی برای لحظه‌ای مکث کردم، نمی‌تونستم قبولش کنم. به اندازه کافی براش دردسر و سربار شده بودم و نمی‌خواستم برای شخصی مثل من که هیچ ارزشی نداره این طوری هزینه کنه.
- داداش ازت ممنونم ولی نمی‌تونم قبولش کنم.
- چرا؟ برای تو خریدم پس باید قبول کنی.
آخه چی بهش بگم؟ با درماندگی نگاهش کردم که با چشم های ریزش رو به رو شدم.
- نگو که برای همون قضیه هست؟
منظورش رو فهمیدم و سرم رو تکان دادم.
- خواهری قبلا بهت گفتم تو تنها خواهر منی و منم برای یک دونه خواهرم همه کار می‌کنم، پس قبولش کن تا ناراحت نشم.
به چشم های مهربونش خیره شدم واقعا بهترین بود.
- ممنونم داداشی.
- قابل تو رو نداره.
اصلا نفهمیدم که ناهید چه موقع از اتاق خارج شده بود.
- ممنونم ولی من که کار باهاش رو بلد نیستم.
خواست چیزی بگه که پوران خانوم وارد اتاق شد.
- آرزو این جایی؟ بیا که یک کار مهمی پیش اومده.
از کارها و رفتارهای عجله‌ای پوران خانوم تعجب کردم.
- این همه عجله برای چیه؟
اما پوران خانوم رفته بود و رامین شانه‌ای به نشانه ندانستن بالا انداخت.
- داداش من برم، تو هم برو و مواظب خودت باش.
پا تند کردم و وارد اتاقی شدم که همه جمع شده بودند با وارد شدنم همه سر ها به سمتم برگشت.
- آرزو بیا بشین.
و به کنار خودش و ناهید اشاره کرد. پوران خانوم شروع به صحبت کردن، کرد.
- دوستان برای یک موضوع خیلی مهم شماها رو جمع کردم و راستش قراره یک مسابقه انتخاب بهترین طراح برگزار بشه و من هم مزون رو ثبت نام کردم کردم و نظرم روی خانوم ندیمی و مهرگان بود که متاسفانه گفتن نمی‌تونن شرکت کنن و حالا من از شما کمک می‌خوام، به دو نفر نیاز دارم و می خوام تو این مسابقه برنده بشیم چون چندین ساله که منتظر همچین روزی هستم... خودم یک نفر رو انتخاب کردم و پس یک نفر دیگه نیاز دارم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    و با کنجکاوی و امید به ما سه نفر نگاه کرد. ولی من متأسف بودم که نا امیدش می‌کنم، یک زمانی تو اوج ناامیدی به من کمک کرد و حالا نمی‌تونم کمکش کنم. من تو خودم نمی‌بینم که بین اون همه طراح باشم و بخوام برنده بشم چون باعث شرمندگیش می‌شم. چند دقیقه گذشت و یکی از طراح‌ها که واقعا کارش عالی بود گفت که شرکت می‌کنه.
    پوران خانوم لبخندی زد.
    - خوبه خوشحالم کردی... آرزو؟
    - بله؟
    - اون نفری که انتخاب کردم تویی.
    شک زده نگاهش کردم و به گوشم شک کردم که درست شنیدم. همه نگاه ها سمت من بود و معذب بودم.
    - من؟ آخه من... من که انقدر حرفه‌ای نیستم فقط یک طراح مبتدیم. این مسابقه براتون خیلی ارزش داره و نمی‌خوام با وجود من شانس برنده شدن رو از دست بدید. وقتی خانوم سلطانی و خانوم بارانی هستن لازم نیست من باشم.
    اخم‌های پوران خانوم کمی توهم رفت.
    - همین که گفتم طراح انتخابی تویی و نمی‌خوام دیگه حرفی باشه.
    با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و بقیه هم به سرکار خودشون برگشتن، به سمت ناهید برگشتم.
    - ناهید من نمی‌تونم، در توانم نیست.
    دستم رو گرفت و نوازش کرد.
    - مامانم یک چیزی می‌دونه که اصرار داره تو جز طراح ها باشی. حالا برو خودت رو آماده کن. اگر هم نبردیم بدون که مسابقه دادن از بردن خیلی مهم‌تره... با نقاط ضعف و قدرت خودت روبه‌رو می‌شی.
    سرم رو به تایید حرف هاش تکان دادم.
    - میایی بریم بیرون بگردیم؟
    - نه مرسی چند تا کار کوچیک دارم.
    با اخم بهم خیره شد و دستم رو کشید.
    - نه نداریم تا میرم و میام باید آماده شده باشی، بیا یک امروز کار رو تعطیل کن من به مامانم می‌گم.
    و از اتاق خارج شد و منم به اتاق خودم رفتم و دفتر و مدادم رو داخل کیفم گذاشتم که چشمم به هدیه رامین افتاد. به طرف میز رفتم و گوشی رو برداشتم و کمی بهش خیره شدم و یکم بالا و پایینش کردم و فقط سه تا دکمه سمت راستش داشت. اولی و دومی رو فشار دادم ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و سومی رو که فشار دادم صفحه گوشی روشن شد، لبخندی زدم انگار که کشف بزرگی کرده باشم با صدای ناهید چشم از گوشی گرفتم.
    - غرق نشی گل دختر، بیا بریم که مامان اجازه داد.
    گوشی رو داخل کیف گذاشتم و پشت سر ناهید از مزون خارج شدیم و سوار ماشین پوران خانوم شدیم و ناهید حرکت کرد، نمی‌دونستم کجا می‌خواد بره و ازش هم نپرسیدم. سرم رو به سمت شیشه کردم و چشمم به پارکی افتاد که بیشتر روزها رو اون‌جا گذروندم. ناخودآگاه اشک تو چشمم حلقه زد اون زمان کجا بودم و الان کجام؟ زندگی الانم یک رویا که نیست نه؟ نکنه بعد از این اتفاق بدی بیفته؟ سرم رو تکان دادم تا این فکرها دست از سرم بردارن.
    - چیزی شده؟
    به طرفش برگشتم و لبخندی زدم.
    - نه چیزی نشده فقط بچه هام نیستن یکم ساکته.
    به وضوح برق چشم‌هاش رو دیدم و باعث شد چهره‌اش شیطون‌تر بشه.
    - ای جوونم... دلم براشون یک ذره شده ولی تو مزون نباشن بهتره. خیالتم راحت‌تره و جاشون امنه.
    کمی بعد جلوی مغازه ای ایستاد و وارد مغازه شد و با دو تا پلاستیک پر برگشت.
    - این هم خوراکی.
    با بهت به پلاستیک‌های پر از تنقلات نگاه کردم. این‌ها برای بیست نفر می‌شد.
    - این همه؟ اخه این همه رو بیست یا سی نفر می‌خورن، مگه تو چقدر جا داری؟
    راهنما زد و همزمان که دور می‌زد، نیم نگاهی به من کرد.
    - اولا فقط من نیستم تو هم هستی، دوما بپر پایین که رسیدیم.
    از ماشین پیاده شدم و ناهید بعد از پارک ماشین به سمتم اومد و به طرف در آهنی بزرگی رفتیم و بعد از خرید بلیط وارد باغ شدیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - این‌جا رو خیلی دوست دارم چون بهم آرامش می‌ده.
    راست می‌گفت آدم احساس آرامش می‌کرد، همه جا درخت نارنج و کمی پرتقال بود. دو طرف درخت بود و بین اون‌ها آب رد می‌شد که از چشمه قنات آرامگاه سعدی می‌اومد. واقعا اسمش برازنده‌اش هست(باغ دلگشا). یکم که جلوتر رفتیم عمارتی بین باغ بود و پشت عمارت پر از درخت و حتی سرسبزتر از هرجای دیگش بود. روی یکی از نیمکت‌ها نشستیم و بلندگو هم بالای سرمون بود. اهنگ بخواب دنیا از مهدی جهانی رو پخش می‌کردند.
    ""دستِ من نیست اگه انقد دلم هواتو داره
    اگه نمی‌تونه تنهات بذاره
    تو که خوب می‌دونی نداره چاره!
    دستِ من نیست اگه بارون میاد، یادت می‌افتم
    به کسی از تو من چیزی نگفتم
    اگه دستات بیاد؛ باز می‌شه مشتم
    بخواب دنیا!
    کسی با من، دیگه کاری نداره
    دلِ بی کسِ من؛ یاری نداره
    دلِ من؛ میلِ دلداری نداره
    خودِ تو دادی تنهاییوُ؛ یادم
    نشست روی دلم؛ غصه ی عالم
    مگه می‌شه؛ نریزه اشکِ آدم؟
    مگه می‌شه؛ که من یادت نباشم؟
    دیگه این دل؛ بلد نمی‌شه راشم
    یه جوری زخم زدی؛ نمی‌شه پاشم!
    بخواب دنیا!
    کسی با من، دیگه کاری نداره
    دلِ بی کسِ من؛ یاری نداره
    دلِ من؛ میلِ دلداری نداره""
    روز خوبی بود و خوش گذشت ولی هنوز استرس مسابقه رو داشتم، دلم برای بچه‌هام تنگ شده بود درسته اولش حسی بهشون نداشتم ولی مادر بودم هرچقدر هم از پدرشون نفرت داشتم اما نمی‌تونستم از بچه‌هام بگذرم. تمام این تلاش‌هام برای این هست که نمی‌خوام بچه‌هام مثل من بشن، می‌خوام بهترین زندگی رو داشته باشن.
    ***
    روزها پشت هم می‌گذشت و به روز مسابقه نزدیک‌تر می‌شدیم و استرس و هیجان منم بیشتر. تو مزون سلطانی همون طراح نشسته بودیم و روی چند طرح کار می‌کردیم فقط دو هفته به مسابقه مونده بود و احساس می‌کردم هنوز هیچ کار نکردیم. یک لحظه به ذهنم رسید که می‌تونم برای طرح بیشتر یک کار دیگه هم انجام بدم. به سرعت وسایل رو برداشتم و از مزون خارج شدم و به ایستگاه واحد رفتم و منتظر اومدن واحد شدم. به مانتو و لباس‌هایی که مردم به تن داشتن نگاه می‌کردم ولی چیزی که به درد بخور باشه ندیدم. با اومدن واحد سوار شدم و روی صندلی آخر نشستم که به همه چیز دید داشته باشم. تقریبا نیم ساعت بعد به پاساژی که می‌خواستم رسیدم. گوشه‌ای نشستم و همه آدم ها رو نگاه می‌کردم تا ببینم چه طرحی بیشتر مد نظرشونه ولی یا خیلی ساده بودن یا خیلی شلوغ. همون موقع دختری از کنارم رد شد که فقط یک شنل پوشیده بود و یک طرحی به ذهنم اومد. یکم طرح شنل رو تغییر دادم و آستین بلند براش کشیدم و زیپ براش گذاشتم، جوری که اگر زیپ رو ببندن به صورت ژاکت می‌شه و بدون زیپ فقط یک شنل. خیلی به دلم نشسته بود و دقیق مطمئن نبودم که رنگی می‌خوام براش بذارم یا نه. چند طرح مردونه و زنونه دیگه به ذهنم اومد و با تغییراتی کشیدم ولی راضی بودم. طرح هایی که کشیدم کپی نبودن و فقط از بقیه طرح‌ها الگو گرفتم و تغییرشون دادم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که حس کردم گرسنمه، بلند شدم و گوشی رو برداشتم و با دیدن ساعت مخم سوت کشید اصلا به زنگ ها و پیام ها توجهی نکردم، از ساعت نه و نیم تا الان که ساعت چهار بود داشتم کار می‌کردم و اصلا حواسم نبوده. با عجله خم شدم و وسایل رو برداشتم که گوشی تو دستم لرزید و دیدم که رامین هست.
    - جانم داداش؟
    - داداش و زهرمار، کجایی؟ از صبح کدوم... ای خدا...
    صدای نفس عمیقش رو شنیدم که نخواد جمله دیگری بهم بگه.
    - آرزو بگو کجایی تا بیام دنبالت؟
    - داداش نمی‌خواستم نگرانتون کن...
    نذاشت ادامه حرفم رو بگم و با صدای عصبی تقریبا فریاد کشید.
    - گفتم کجایی؟
    فقط یک کلمه گفتم:
    - پاساژ(...).
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    و قطع کرد راستش یکم ناراحت شدم ولی خب حق هم داشتن نباید بی‌خبر می‌رفتم و همه رو نگران کردم. وسایل رو داخل کیفم ریختم و از سوپرمارکت داخل پاساژ دو تا کیک گرفتم و خوردم و از پاساژ بیرون اومدم که کسی دستم رو گرفت و به سمت خودش کشید، برگشتم و با چهره عصبی رامین رو‌به‌رو شدم. از عصبانیتش واقعا ترسیدم، دستم رو گرفت و به طرف ماشین کشید جوری که باعث شد دنبالش کشیده بشم. روی صندلی من رو نشوند و خودش ماشین رو دور زد و سوار شد یکم که از راه رو رفت، ماشین رو کنار زد ولی هیچی نمی‌گفت.
    - داداش نمی‌خواستم نگران بشید، انقدر غرق کارم شدم یادم رفت خبر بدم که کجا رفتم.
    مشخص بود یکم آروم شده.
    - باشه باشه... فهمیدم... اما دفعه آخرت بود.
    لبخندی زدم و سرم رو تکان دادم. به مزون که رسیدم دیدم همه رو نگران کردم و خیلی شرمنده شدم ولی هیچی بهم نگفتن و سرزنشم نکردن. یکم بعد از مزون خارج شدیم و به طرف مهد رفتیم. دلم برای دوقلوهام یک ذره شده بود و لحظه شماری می‌کردم که زودتر برسیم، موقع رسیدن پرواز کردم و دوقلوها رو برداشتم و محکم بغـ*ـل کردم و عطر تنشون رو نفس کشیدم.
    - خوشکل های مامان، بدون من خوش می‌گذره، فداتون بشم که این طوری لبخند می‌زنین و دلم براتون ضعف می‌ره.
    چقدر سخاوتمندانه به روم لبخند می‌زدن و هر لحظه بیشتر به دوقلو وابسته می‌شدم و نبودشون برام بزرگترین درده و هرکاری از دستم برمیاد انجام میدم که پیش خودم نگهشون دارم و این حق منه.
    دو هفته مثل برق و باد گذشت و مستقیم از فرودگاه به این‌جا اومدیم، با کلی استرس همراه رامین و ناهید و پوران خانوم و خانوم سلطانی به سمت سالن اصلی می‌رفتیم. دست‌هام از استرس یخ کرده بود و دلم می‌خواست از همین راه که اومدم برگردم ولی نمی‌تونستم که همون موقع دست‌هام گرم شد. به دست رامین نگاه کردم که دستم رو تو دستش گرفته بود. همیشه به موقع می‌رسید واقعا مثل برادر حمایتت می‌کرد حتی اگر بعضی تصمیماتت اشتباه باشه، واقعا ازش ممنون بودم.
    - خواهری حالت خوبه؟ رنگت پریده و دست‌هات یخ کرده!
    سرم رو تکون دادم و به آرا که تو بغلش بود نگاهی کردم.
    - اره خوبم فقط استرس دارم، دلم نمی‌خواد این همه تلاش از بین بره، نمی‌خوام امید کسی رو ناامید کنم.
    - استرس نداشته باش، تو می‌تونی، خواهر من می‌تونه به تمام خواسته‌هاش برسه و موفق بشه.
    - برای این همه تعریف ازت ممنونم. همیشه بهم امید می‌دی و حمایتم می‌کنی.
    رامین چشمکی زد که چهره‌اش بامزه‌تر شد. با نزدیک شدن به سالن اصلی ضربان قلبم بیشتر شد. تا وارد سالن شدیم دهنم باز مونده بود انقدر که شلوغ بود و هر کسی مشغول کاری بود و خیلی از مدل ها لباس هاشون رو پوشیده بودن و بیشتر از همه از طرح لباس ها شگفت زده شدم. طرح های ظریف و با رنگ های آروم بود که ناخودآگاه آدم به سمتشون جذب می‌شد. معلوم بود با طراح های حرفه ای رقابت می‌کنم و شانس برد من می‌تونم بگم صفر بود. ناخودآگاه ته دلم خالی شد ولی راه برگشت نداشتم. همون موقع یک خانمی به سمت ما اومد.
    - سلام من زارع هستم مسوول مسابقه.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    همگی سلام کردیم و خانوم زارع به من و خانم سلطانی گفت که مدل ها آماده هستن و به اتاقی اشاره کرد و همراه خانم سلطانی وارد اتاق شدیم که با بیست مدل روبه‌رو شدم، همه قد بلند و خوشکل بودن. باکس لباس ها رو باز کردم و لباس ها رو به مدل ها دادم و اون‌ها هم پوشیدن و آرایش روی صورتشون هم گفته بودم ملیح و کم باشه. روی صندلی نشستم و خیره به کارهایی که مدل ها انجام می‌دادن شدم و زیر لب زمزمه کردم.
    - باید برنده بشم... باید بتونم... اگر موفق بشم می‌تونم به کسانی که از من گذشتن، ثابت کنم که می‌تونم موفق باشم.
    اما یک لحظه فراموش کردم که من برای اون‌ها مردم پس این فکر رو کنار زدم و سعی کردم به این مسابقه فکر کنم.
    شنیده بودم در همه جای ایران این مراسم و مسابقه ها برگزار می‌شه ولی هیچ کدوم قانونی نبودن و به خاطر همین پوران خانوم منتظر این مسابقه بودن و براشون مهمه که تو این مسابقه ببرن. با زمان کمی که داشتم سعی کردم طرح های خوبی بزنم ولی مطمئنم که بین این همه طراح که سابقه و مزون های عالی دارن، من محاله ببرم. این فکر باعث شد اخمم غلیظ‌تر بشه و همون یک ذره امیدی هم که داشتم از بین بره. تو افکار خودم غوطه ور بودم و ذهنم یک جا نبود و از شاخه به اون شاخه می‌پرید که با تکان های محکم شخصی به خودم اومدم و با پوران خانوم رو به رو شدم.
    - دخترم بلند شو بریم که نوبت ماست. ما موفق می‌شیم.
    با قدردانی نگاهش کردم چقدر این زن خوبه، تو این شرایط خیلی بهش احتیاج داشتم و دارم. پشت صحنه رفتیم، جایی که وقتی مدل ها می‌رفتن و می‌اومدن کاملا به اون ها دید داشتیم. فضای بزرگی بود و هر قسمتی به مزونی تعلق داشت. صداها بلند بود و چند تا گروه رفته بودن و بعدی نوبت ما بود. از هیجان حس می‌کردم قلبم تو دهنم می‌زنه و استرس گرفتم. دلم می‌خواست الان دوقلوها پیشم بودن و یک دل سیر بغلشون می‌کردم. با گفتن گروه بعدی، تمام مدل ها به صف ایستادن و منتظر اشاره پوران خانوم بودن. همه مدل ها مرتب ایستاده بودن و قرار بود وقتی موزیک پخش می‌شه
    یکی یکی مانکن‌ها برن و برگردن.
    آهنگ پخش شد و نفر اولی با اشاره پوران خانوم حرکت کرد و نفر بعدی پشت سرش رفت.
    با رفتن و برگشتن نفر آخر آهنگ قطع شد و یک اهنگ که ملایم و آروم بود پخش شد و همراه پوران خانوم و خانم سلطانی به روی صحنه رفتیم. ضربان قلبم تند شده بود و روی کل بدنم اثر گذاشت. وقتی روی صحنه جلو رفتیم صدای دست زدن بلند شد و نگاهم به ردیفی افتاد که رامین و ناهید نشسته بودن. چشمم که به دوقلوها افتاد احساس خوبی تمام وجودم رو پر کرد، انقدر تو حال و هوای اون حس خوب بودم که نفهمیدم کی برگشتیم و گروه های بعدی رفتن. تو اتاقی که به ما داده بودن ایستاده بودیم و پوران خانوم و خانم سلطانی مشغول صحبت بودن و منم بین مدل ها می‌گشتم و لباس ها رو چک می‌کردم که با صدای پوران خانوم از کارم دست کشیدم.
    - بریم دخترم تا چند دقیقه‌ دیگه برنده ها رو اعلام می‌کنن.
    دستم رو گرفت و نوازش کرد.
    - من می‌دونم تو برنده می‌شی، تو بهترینی.
    لبخندی به اعتمادش زدم و سرم رو تکان دادم.
    - ممنون که بهم اعتماد دارین.
    لبخندی زد و کنار رامین و ناهید که نشستیم فورا دوقلوها رو بغـ*ـل کردم که ناهید به طرفم برگشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - تو برنده ای عزیزم نگران نباش، من مطمئنم.
    - امیدوارم.
    هم استرس داشتم هم خوشحال بودم کارم انقدر خوب بوده که از من راضی هستن. من طرح می‌زدم و خانوم سلطانی و پوران خانوم نظارت داشتن و اگر مشکلی بود، بلافاصله رفع می‌شد. نمی‌دونم چرا پوران خانوم از منی که هیچی نبودم و بهتر از من وجود داشت، خواستن که من طرح ها رو براش بزنم و تو مسابقه شرکت کنیم. به خاطر همین می‌ترسم که برنده نشیم و نتونم موفق بشم. دست رامین که روی دستم نشست، لرزش دستم تا حدودی از بین رفت. به طرفش برگشتم که چشم‌هاش رو به نشانه نگران نباش باز و بسته کرد. در مقابل این همه خوبی و توجه چیکار می‌تونم بکنم که پاسخگو باشه؟ جز این که با بردن تو این مسابقه بتونم جبران کنم. همون لحظه‌ صدای خانوم زارع بلند شد.
    - اول از همه خوش آمد میگم و اینکه می‌بینم طراح هایی داریم که خلاق هستن اما از نظر من همه عالی بودن ولی خب نظر داورهای گرامی مهم‌تر هست و این که جایزه کسی که برنده میشه قابل توجه هست، با مزون بانو و شرکت طراحی و دوخت لباس درخشان می‌تونه همکاری داشته باشه.
    در مورد این دو شنیده بودم، بهترین بودن و به قول ناهید اگر کسی بتونه باهاشون همکاری کنه آینده کاری اون شخص کاملا تضمین شده است. اگر برنده بشم به رویاهام می‌رسم، چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم با باز کردن چشم‌هام آقای به طرف خانم زارع رفت و پاکت طلایی رنگی رو به خانوم زارع داد. خانوم زارع تشکر کرد و رو به جمعیت داخل سالن لبخندی زد.
    -این هم از امتیاز ها. چه زمان حساسیه و همه منتظر این لحظه بودن، خب بریم سراغ برنده ها نفر اول...
    نفسم قطع شده بود زودی بگو و خلاصم کن. چشمم ناخودآگاه تو جمعیت در حال گردش بود که ببینم نفر اول و خوش شانش کی هست.
    - نه نه بذارین از نفر آخر شروع کنم.
    با این حرف صدای اعتراض اکثریت بلند شد.
    - نفر سوم مزون آیینه... لطفا تشریف بیارن.
    دونفر رفتن و یکی طراح بود و یکی مدیر اصلی مزون. بهشون یک لوح دادن و تشویق کردن و همون جا ایستادن.
    - بریم سراغ نفر دوم مزون فرشته تشریف بیارن لطفا.
    بعد از دادن لوح و تشویق کنار دو نفر قبل ایستادن.
    - بهتون تبریک می‌گم... می‌ریم سراغ نفر اول که هم می‌تونه با مزون بانو و شرکت طراحی دوخت درخشان همکاری کنه و بالاخره نفر اول مزون مدیا.
    و صدای دست زدن بلند شد. چی شد؟ نگاهی به پوران خانم کردم که سرش رو پایین انداخته بود و در واقع هیچ کسی تکون نمی‌خورد. حس می‌کردم هیچ صدایی نمیاد و یک جور انگاری گیجی و هیچی از اتفاقات اطرافت متوجه نیستی و فقط تصویر می‌بینی، همون موقع یک گروه از اون طرف سالن بلند شدن و رفتن. بعد از تشویق و دادن جایزه ها پوران خانوم بدون حرف بلند شد و ما هم به تبعیت بلندشدیم و سمت در خروجی رفتیم. فکر می‌کردم می‌تونم با این کارم تمام کار هایی که در حقم کرده بودن رو جبران کنم ولی نشد یعنی نتونستم. وسایل ها رو جمع کردیم و به طرف پارکینگ حرکت کردیم که یک نفر مدام فامیلی پوران خانوم رو تکرار می‌کرد. برگشتم و با خانم زارع رو به رو شدم که هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شد با رسیدن به ما نفس عمیقی کشید و لبخندی زد.
    پوران خانوم با تعجب نگاهی به کرد و نگاهش رو به سمت خانم زارع سوق داد.
    - بفرمایید خانم زارع، چیزی شده؟
    خانم زارع در حالی که هنوز نفس‌نفس می‌زد دستش رو تکان داد.
    - اره اره بیایین بریم می‌گم فقط بدونین که خیلی واجبه.
    همراهش رفتیم که به سمت میز داورها رفت. با ایستادن ما سه شخص داور هم ایستادن و یکی از داورها لبخندی زد و لب باز کرد.
    - متاسفم راستش نفر اول برنده مزون میدیا بوده ولی با مزون مدیا اشتباه شده، باید بهتون تبریک بگم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    متوجه جمله‌ای که گفت نشدم و دوباره پرسیدم.
    - متاسفم ولی من متوجه نشدم!
    - در رأی گیری ها بین اسم دو مزون اشتباهی شد و به جای شما اسمی دیگه نام بـرده شد، یعنی این که شما برنده اصلی هستین.
    احساس کردم جریان برق قوی از بدنم رد شد و کل بدنم به لرزه افتاد. زمان ایستاد و فقط خیره به نقطه‌ای بودم، باورم نمی‌شد که برنده شده باشیم و بالأخره می‌تونم به آینده‌ای که همیشه در رویاهام تصور می‌کردم یک قدم نزدیک بشم. همه چیز به سرعت اتفاق افتاد لوح و تشویق و حتی وقت ملاقات گذاشته شد. عده کمی در سالن حضور داشتن و برخی با خوشحالی و حسرت و بی‌تفاوتی نگاه می‌کردن. تا چند دقیقه پیش من هم حسرت می‌خوردم. قرار شد فردا صبح داخل دفتر شرکت تو تهران برای بستن قرارداد ملاقات داشته باشیم. تا هتلی بگیریم و مستقر بشیم شب شد و دوقلوها بدون شیر خوردن خوابیدن. کنار پنجره ایستاده بودم و به هوای صاف و بدون ابر نگاه می‌کردم ولی تو فکر بودم. باورم نمی‌شد که یک روز بدون تنش بگذره و نفس راحت بکشم اما اتفاق افتاد. یاد زمانی افتادم که با خودم لج کرده بودم و ساعت ها پیاده راه رفتم و به خودم و دوقلوهام فشار آوردم ولی با چی رو‌به‌رو شدم، من برای خانواده‌ای که هیچ وقت نداشتم و مهم نبودم مرده به حساب می‌اومدم.
    با نشستن دستی روی بازوهام ترسیده به عقب برگشتم و با رامین رو‌به‌رو شدم.
    - داداش چرا نخوابیدی؟
    - آخه خوابم نمی‌برد، خوشحالم که بالاخره موفق شدی.
    - ممنون داداش ولی همه این ها به خاطر کمک تو هست. اگر اون روز منو نجات نداده بودی هیچ وقت این روزها رو نمی‌دیدم.
    رامین لبخندی زد و در آغوشم گرفت.
    - خواهر یکی یک‌دونه خودمی دیگه.
    یک دفعه عقب کشید و با تعجب به اطراف نگاهی کرد. متعجب به این حرکتش نگاه کردم.
    - چیزی شده داداش؟
    - اره گوشیت کجاست؟
    به میز اشاره کردم که با سرعت سراغش رفت و یکم داخلش چرخید و بعد با لبخند مشکوکی بهم داد.
    - داداش چی شده بود؟
    - هیچی خواهری... شب بخیر.
    - شب بخیر.
    به سرعت از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد صدای در اتاقش رو شنیدم. دو تا اتاق گرفتیم یکی برای خانوم سلطانی و ناهید و پوران خانوم و یکی هم برای من و رامین. به طرف تخت رفتم و دوقلوها رو بیدار کردم تا شیر بهشون بدم وگرنه نصف شب بیدار می‌شدن و انقدر گریه می‌کردن که کسی حریف نمی‌شد. چشم که باز کردن مثل همیشه چشم‌های پدرشون جلوم نقش بست ولی توجهی نکردم و بعد از سیر شدن و گرفتن هوای معده که دل درد نگیرن دوباره خوابیدن.
    به تاج تخت تکیه دادم و محو تماشای دوقلوها شدم و نفهمیدم که چه موقع به خواب رفتم. با صدای گریه دوقلوها از خواب پریدم و گردنم به شدت درد می‌کرد و گیج بودم که صدای دوقلوها قطع شد، چشمم رو باز کردم و با رامین روبه‌رو شدم که دوقلوها تو بغلش آروم گرفته بودن و با بستن دوباره چشم هام خوابم برد.
    صبح بیدار شدم و بعد انجام همه کارها، آماده شدیم و به طرف دفتر رفتیم. بین راه خانوم زارع زنگ زد و قرار ملاقات رو یاد آوری کرد و خواست به موقع اون جا حاضر باشیم.
    بین صحبت ها متوجه شدم که پوران خانوم اسم من رو به عنوان طراح اصلی نوشته و انقدر متعجب بودم که هیچ چیزی نمی تونستم بگم. بعد از گذاشتن شرط و شروط، قرار داد رو امضا کردیم و رسما طراح جدید بین دو شرکت و مزون شدم. از خوشحالی تو پوست خودم نمی‌گنجیدم، دوست داشتم از هیجان بالا و پایین بپرم اما به زمانی که خودم تنها بودم موکول کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با خوشحالی به هتل برگشتیم و رامین برای شب بلیط برگشت گرفت.
    روز بعد که به مزون رفتم همه تبریک می‌گفتن پوران خانوم جشن گرفته بود و همه رو برای شب دعوت کرد.
    ***
    *یک سال بعد*
    یک سال گذشت، یک سالی که برام موفقیت به همراه داشت.
    کارهام بیشتر شده ولی راضیم. یک زمانی هیچ‌کس منو آدمم حساب نمی‌کرد اما حالا به جایی رسیدم که برام ارزش قائل‌اند. دوست داشتم برای خانواده‌ام وجود داشتم ولی اینم سرنوشت منه.
    - کجایی‌؟
    با صدای ناهید به خودم اومدم.
    - چه خبره چرا داد می‌زنی ؟
    - من که داد نزدم چون جناب عالی توی فکر و خیال بودی فکر کردی من داد زدم...
    با صدای گوشی حرف ناهید نصفه موند.
    - آرزو خانوم، خانوم بهمنی همراه یک آقا تشریف آوردن و می‌خواستن شما رو ببینن.
    - واقعا؟ باشه.
    چند ثانیه بعد در اتاق باز شد و خانوم بهمنی همراه یک آقا داخل اومدن. چند قدمی از میز فاصله گرفتم.
    - سلام خوش اومدین.
    خانم بهمنی لبخندی زد.
    - سلام آرزو خانوم.
    - سلام.
    به طرفش برگشتم و تا نگاهش رو دیدم حسی تمام وجودم رو پر کرد. ناهید عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد. روی مبل های وسط اتاق نشستیم و خانم بهمنی دستش رو به طرف اون شخص گرفت.
    - ایشون آقای سپهرتاج هستن که شرکت واردات و صادرات پوشاک دارند و مایل هستن با ما همکاری کنند و الان هم می‌خواستن با همه اعضای شرکت آشنا بشن.
    سعی کردم جلوی اون حس که نمی‌دونم چی بود رو بگیرم و لبخندی زدم.
    - خوشبختم آقای سپهرتاج امیدوارم آینده کاری خوب و همراه با موفقیتی با هم داشته باشیم.
    - منم خوشبختم خانم امیری امیدوارم همین طور باشه. می‌تونم طراحی‌های شما رو ببینم؟ البته اگر ایرادی نداره؟
    - نه چه ایرادی.
    دو سه تا از زونکن‌ها رو که طرح‌هام داخلش بود آوردم.
    - بفرمائید.
    - ممنون.
    - خواهش می‌کنم.
    به وسایل پذیرایی روی میز اشاره‌ کردم.
    - بفرمائید...
    با حرف آقای سپهرتاج که عجیب فامیلیش برام آشنا بود، شک زده شدم.
    - سپاس بانوی زیبا.
    کمی بعد نگاه از همه طرح ها گرفت.
    - خانم امیری؟
    - بله؟
    - طرح‌های شما عالی هستن، این‌طور که مشخصه به کارتون خیلی علاقه دارید؟
    - بله همین طوره.
    خانوم بهمنی که تا اون موقع خیلی ساکت بود، به حرف اومد.
    - درسته... خانوم امیری تو کارشون خیلی با استعداد هستن و برای ما باعث افتخاره.
    نگاهش خیلی سنگین بود و معذب بودم. حس کردم می‌خواد حرفی بزنه اما شاید اشتباه بود. با صدای زنگ گوشی خانوم بهمنی و جواب دادن، عذرخواهی کرد و از اتاق خارج شد. طوری که متوجه نشه نفسم رو بیرون فرستادم. فقط همین رو کم داشتم که با این آدم عجیب روبه‌روی هم بشینیم.
    همون موقع در اتاق باز و رامین وارد شد. انقدر خوشحال شدم که نمی‌تونین تصور کنین. به سمتش رفتم و بغلش کردم.
    - وای دا...
    یک‌دفعه رامین دستش رو روی دهنم گذاشت، چرا این‌طوری کرد؟ نگاهش فقط به آقای سپهرتاج بود و عجیب و غریب نگاهش می‌کرد. آقای سپهرتاج بلند شد و سلام کرد رامین هم در حالی که نگاهش به سمت بود جوابش رو داد.
    - معرفی نمی‌کنی؟
    - آقای سپهرتاج هستن که از این به بعد با ما همکاری می‌کنن.
    خواستم رامین رو معرفی کنم که خودش پیش دستی کرد و جمله‌ای گفت که زبونم بند اومد.
    - رامین هستم همسر خانوم امیری.
    چی داره می‌گـه؟ حالا خوبه که با همه اعضای شرکت صمیمی نیستم و کسی چیزی نمی‌دونه.
    - رامین؟
    - جانم خانومی؟
    سپهرتاج با گیجی به من نگاه می‌کرد، خودمم هنوز تو شک بودم.
    - شما ازدواج کردین؟
    می‌خواستم بگم نه ولی نمی‌دونم ناخودآگاه چی شد که سرم رو به علامت مثبت تکان دادم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    تو نگاهش چیزی عوض شد، نگاهش طوری بود که انگار برای شخصی دل سوزوند ولی مطمئنم نسبت به من نبود و غم چشم‌هاش دوبرابر شد.
    - تبریک می‌گم امیدوارم به پای هم پیر شید.
    کلا تعجب کرده بودم و توان حلاجی هر حرفی رو نداشتم.
    - حتما به پای هم پیر می‌شیم.
    و بعد نگاه همیشگی‌اش رو بهم دوخت که پر از حس برادرانه بود. آقای سپهرتاج به سرعت خداحافظی کرد و از اتاق خارج شد.
    - رامین این چه حرفی بود که زدی؟
    - باید می‌گفتم و ازم نپرس چرا که شاید بعدا بگم فقط خواهش می م‌کنم اطراف این آدم نباش و نذار به طرفت بیاد، قول بده؟
    نمی‌دونستم چه خبره، بعضی وقت‌ها می‌گن که بی‌خبری و خوش خبری اما نمی‌دونم که این لحظه هم حساب می‌شه یا نه؟
    *دوماه قبل*
    *ارشیا*
    امروز هم مثل همیشه خونه دایی مهیار بودیم. مرد خوبیه فقط غم چشم‌هاش هر روز بیشتر می‌شه آرین و بردیا هم این‌طوری هستن. دایی بعضی وقت‌ها به گوشه‌ای خیره می‌شه و آه می‌کشه.
    - خونه چقدر ساکته. هر روز هم بدتر از روز قبل.
    متوجه منظورش نشدم ولی بردیا و آرین متوجه شدن و تایید کردن. همون موقع مامان حرف دل من رو زد.
    - داداش منظورت چیه؟
    دایی که انگار از رویا بیرون اومده باشه.
    - چی؟ دلم برای آرزو تنگ شده.
    زن دایی رو می‌گفت آخه اسم زن دایی آرزو بوده
    - خدا رحتمش کنه.
    دایی حتما خیلی زنش رو دوست داشته که بعد از این همه سال هنوز بهش فکر می‌کنه. بردیا و آرین بلندشدن و خواستن که منم همراهشون برم. به همون طبقه رفتیم و جلوی دری که چند مدت پیش آرین بهش اشاره کرد، ایستادیم. خیلی دوست داشتم بدونم داخلش چیه که این اتاق و این طبقه انقدر براشون عزیزه. داخل اتاق که شدن از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم. اتاق هم سرد هم تاریک بود.
    - برق داره؟ شوفاژ چی؟
    - نه هیچی نداره. این اتاق هیچ وقت برق و شوفاژ نداشته.
    - بردیا، خیلی خوبه که این اتاق هیچ‌کسی داخلش نیست وگرنه شکنجه روحی می‌شه.
    با این حرفم هق هق آرین بلند شد. بردیا شروع به زدن حرف‌هایی کرد که وقتی شنیدم واقعا توصیفیش سخته، می‌تونم بگم داغون شدم.
    - بیست و هفت سال پیش بابا عاشق دختری می‌شه، اسمش آرزو بوده با رنج و سختی بهم می‌رسن، خیلی خوشحال بودن و خوشحالی واقعی وقتی سراغشون میاد که متوجه می‌شن مامان دوقلو حامله هست. هر دو عاشق بچه بودن و خوشبختی اون‌ها کامل می‌شه. بعد از دنیا اومدن دوقلوها، بدن مامان آسیب می‌بینه و دکتر گفت دیگه باردار نشه چون منجر به مرگ می‌شه و تا این که چهار پنج سال بعد دوباره مامان حامله می‌شه و بابا به خاطر اینکه مامان رو از دست نده هرچند راضی نبوده می‌گـه بچه از بین بره اما مامان راضی نمی‌شه و از بچه نمی‌گذره حتی اگر به قیمت جونش تمام بشه. هر چقدر بابا خواهش کرد مامان قبول نمی‌کنه و بابا هم به خاطر مامان کوتاه میاد، همه چیز خوب پیش می‌رفت و وقتی فهمیدن بچه دختره هیچ وقت یادم نمی‌ره. هفت ماه می‌گذره و بعد از زایمان مامان حالش بد می‌شه و به خاطر شرایط وخیمیش فوت می‌کنه. بابا که داغون شد و هیچ وقت به اون دختر نگاه نکرد و اون رو مقصر مرگ عشقش می‌دونست و هیچ وقت به اون دختر محبت نکرد حتی اسمش رو هم مامان بزرگ، آرزو می‌ذاره. ما هم که رفتار بابا رو می‌دیدیم اذیتش می‌کردیم، هر دردسری درست می‌کردیم می‌گفتیم که تقصیر اونه و این کار باعث کتک خوردن و تحقیر شدنش می‌شد. بابا این اتاق بهش داد و از همه چیز محرومش کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    حتی لباس‌های تنش هم لباس کهنه ما بود و هیچ گرمی نداشت.
    هق هقش بالا گرفت و نتونست ادامه بده و آرین ادامه داد.
    - یادمه یک‌بار مامان‌بزرگ رفته بود مسافرت و براش یک لباس آورد و وقتی بابا فهمید چه کارها که نکرد. لباس رو تکه‌تکه کرد و حتی نذاشت یک بار اون رو بپوشه. دو سه سال پیش بود که براش خواستگار اومد و هیچی بهش نگفتیم و بابا برای اولین بار صداش کرد و باید بودی می‌دیدی چشم‌هاش ستاره بارون شده بود. وقتی فهمید قضیه از چه قراره، داد و بی‌داد کرد و از بابا کتک خورد ولی بازهم جواب منفی داد تا این که بابا گفت برای آخرین بار میان و منم موافقم. آرزو فرار می‌کنه و ازش خبری نداشتیم تا این که آرش همه افرادش رو جمع می‌کنه تا دنبالش بگردن. دو ماه بعد به بابا زنگ می‌زنه و آدرس می‌ده. همراه بابا به اون آدرس رفتیم که پرتگاه بود و آرش از ما خواست نزدیک‌تر بشیم و چشممون به ماشینی افتاد که کاملا سوخته بود وقتی پرسیدیم که این چیه؟ جواب داد آرزو رو پیدا کرده ولی وسط جاده مجبور می‌شه پیاده بشه که آرزو ماشین رو روشن می‌کنه و میره ته دره...
    اشکش چکید و ادامه داد.
    - از اون لحظه بگم که هیچی یادم نمیاد وقتی به خودم اومدم و باورم نمی‌شد این اتفاق افتاده باشه، خونه ساکت بود و ساکت‌تر شد. می‌دونی آرزو به مامان‌بزرگ گفته بوده که بابا من رو دوست نداره. من نه مهر مادر رو داشتم نه پدر، کاش هیچ وقت نبودم. من برای کسی اهمیت ندارم پس می‌خوام یک روز برای همیشه از این دنیا برم. تنها حامی آرزو، مامان‌بزرگ بود ولی وقتی رفت، آرزو هیچ کسی رو نداشت و دست ما برای اذیت کردنش بیشتر باز شد....
    - نزدیک دو ساله که از اون اتفاق‌ها می‌گذره و خیلی پشیمونم ولی الان سودی نداره.
    - عکسی ازش ندارین؟
    بردیا اشکش رو پاک کرد.
    - نه نداریم بابا هیچ وقت نذاشت عکسی ازش داشته باشیم. حالا که فکر می‌کنم حق داشته ماشین رو بفرسته ته دره ما آدم‌ها تا چیزی رو از دست ندیم متوجه نمی‌شیم چقدر برامون ارزش داشته. غم چشم‌های بابا رو دیدی؟ بابام بیشتر از مرگ مادرم از مرگ آرزو کمرش شکست. وقتی جایی اسم آرزو میاد بابا مثل آدم های مجنون می‌شه.
    هر کدوم به گوشه‌ای خیره شدن، اون دختر چی کشیده بوده؟ با صدای زنگ گوشیم از فکر بیرون اومدم مامان بود که می‌گفت بریم شام بخوریم. اصلا هیچی از گلوم پایین نمی‌رفت و یک حس عجیب داشتم. بعد از شام به پشت بام رفتیم و باز هم جایی که آرامش داشت.
    - می‌دونی ارشیا این‌جا پاتوق آرزو بود همیشه این‌جا پیداش می‌کردی.
    - آرین آرزو چه شکلی بوده؟
    به جای آرین، بردیا جواب داد.
    - پوستش سفید و صاف، ابروهای کمونی و چشم‌های درشت قهوه‌ای. رنگ چشم‌هاش خیلی خاص بود دقیقا مثل چشم‌های مامان، به خاطر همین می‌گفتیم شکل مامانه. بینی معمولی و لب‌های تقریبا گوشتی... همیشه ته نگاهش یک غم می‌دیدی.
    چقدر شباهتش با آرزوی من زیاد بود، خیلی زیاد. یعنی آرزو، دختر دایی منه؟ آرزو الان باید بیست و یک سالش باشه!
    - دو سه سال پیش چند سالش بود؟
    آرین با صدای آرومی گفت:
    - فکر کنم نوزده.
    بردیا به شوخی ولی با لحنی که می‌شد ناراحتی رو حس کرد گفت:
    - چیه می‌خواستی خواهرم رو بگیری؟ شاید اگر زنده بود با چشم‌های آبیت می‌تونستی.
    شک داشتم اما تمام ویژگی‌ها و نشانه‌های آرزو رو داشت. باورم نمی‌شد گفتن ته دره افتاده. نمی‌دونم با چه سرعتی به خونه برگشتم و ته دلم یک ذره امید داشتم که شاید خودش باشه!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا