رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
فصل چهارم
*رامین*
یعنی باید به آرزو بگم؟ اون روز تو دفترش یک نفر رو دیدم، اولش شک داشتم اما بعد مطمئن شدم که اره خودشه. چند مدت پیش تو محله قبلی که این آقا همراه با شخصی به اسم ارشیا دنبال آرزو می‌گشتن، حتما خیلی بهش نزدیکه و از همه چیز خبر داره که اون روز کمکش می‌کرد. خوب شد آدرس خونه جدید رو به کسی نداده بودم وگرنه تا الان آرزو رو پیدا کرده بودن. باید به آرزو بگم که مواظب باشه، کارم که تمام شد و به سرعت حرکت کردم. خیابان‌ها تقریبا شلوغ بود و مجبور شدم میان‌بر بزنم که زودتر برسم. جلوی شرکت ایستادم و ماشین رو پارک کردم و مستقیم به طرف اتاقش رفتم، تقه به در زدم و وارد شدم.
- سلام خواهری... خوبی؟
- سلام داداش خوبم خوبی؟
- خوبم خواهری ولی باید مطلب مهمی رو بهت بگم.
مداد رو روی برگه رها کرد و کنارم روی مبل نشست و منتظر شد تا حرفم رو بزنم.
- خواهری مستقیم میرم سر اصل مطلب...
هر چیزی که می‌دونستم و دیده بودم و براش تعریف کردم و هر لحظه رنگ از رخش می‌پرید و آشفته‌تر می‌شد.
- داداش دوقلوها رو ازم می‌گیره؟ نمی‌تونم بچه‌هام رو بهش بدم...
- آروم باش... اصلا فرض کنیم تو رو ببینه، من گفتم که تو همسر منی پس دوقلوها هم بچه‌های من هستن باید با پوران خانوم و ناهید خانوم صحبت کنیم.
دست آرزو رو که گرفتم سرد بود و می‌لرزید.
- داداش من می‌ترسم اصلا نمی‌خوام باهاش رو‌به‌رو بشم، می‌ترسم. داداش چیکار کنم؟
سرش رو توی دست‌هاش گرفت و زیر لب یک جمله رو تکرار می‌کرد. حدس می‌زدم که این رفتار رو نشان بده. دستش رو گرفتم و بغلش کردم.
- خواهر گلم گفتم که نگران نباش نمی‌تونه بچه ها رو ازت بگیره. اون موقع ازش شکایت نکردی ولی الان می‌تونی، تو دیگه تنها نیستی هر طور بشه کمکت می‌کنم.
لبخندی زد ولی هنوز نگرانی رو تو چشم هاش می‌دیدم. دو روز گذشته با پوران خانوم و ناهید صحبت کردیم و زمانی که متوجه شد، می‌گفت نمی‌ذارم و حق این که سمت آرزو بیاد، نداره.
اون کارش کافی نبود حالا دنبالش راه افتاده و معلوم نیست چه قصدی داره. فعلا که خبری نیست ولی خب نمی‌دونم که چه موقع دوباره جلو بیاد.
هر دفعه خواستم به ناهید بگم که چقدر دوستش دارم یک اتفاقی افتاد و الان هم که زمان مناسبی نیست.
*آرزو*
چرا دست از سرم برنمی‌داره؟ همیشه باید استرس این رو داشته باشم که به سمت دوقلوها نیاد و بخواد بچه‌هام رو ازم بگیره. وای اگر بفهمه که آریا و آرا بچه های خودش هستن... سرم رو محکم تکان دادم حتی نمی‌خوام بهش فکر کنم. مداد رو برداشتم و سعی کردم روی طرح مد نظرم تمرکز کنم و تا حدی موفق شدم. داشتم طرح رو کامل می‌کردم و متوجه گذر زمان نشدم و با صدای دینگ لپ‌تاپ به خودم اومدم. ایمیل داشتم و زمانی که باز کردم دیدم که قراره یک مسابقه دیگه برگزار بشه اما به مهمی مسابقه یک سال پیش نیست و یک جورایی ارائه طرح و شناخت طراح هست که من جزء داورها هستم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    از خوشحالی تمام فکرهای بد و منفی یادم رفت و از ذوق جیغ خفیفی زدم. مسابقه دو ماه دیگه یعنی ماه اسفند برگزار می‌شد و تا اون زمان باید طرح های فصل بهار رو تحویل قسمت دوخت می‌دادم. گوشی زنگ خورد و اسم خونه چشمک می زد.
    - سلام زری بانو گل... چطوری؟
    - سلام دخترم خوبم راستش زنگ زدم بگم که یک کاری برام پیش اومده و خیلی مهمه...
    نذاشتم حرفش رو کامل کنه.
    - مشکلی نیست زری بانو تا نیم ساعت دیگه میام خونه، تا اون موقع می‌تونین منتظر بمونین؟
    - اره دخترم.
    - باشه اومدم فعلا.
    - مواظب خودت باش فعلا.
    همزمان که صحبت می کردم پالتو رو پوشیدم و وسایل رو جمع کردم و تاکسی گرفتم و بین راه همش احساس می‌کردم یکی دنبالم میاد و شاید هم فقط توهم بود نمی‌دونم. نیم ساعت بعد رسیدم و از زری خانوم تشکر کردم و رفت. بوی غذا کل خونه رو برداشته بود طوری که احساس می‌کردم گشنمه.
    - چقدر گفتم که نیاز نیست غذا درست کنی ولی خب دستش درد نکنه واقعا گشنه‌ام بود.
    وارد اتاق دوقلوها شدم و راحت خوابیده بودن. دوباره یادش افتادم، این دو موجود زیبا بچه‌های من هستن، فقط من. اگر بچه‌هام رو ازم بگیره چی؟ نه نمی‌تونه یعنی نمی‌ذارم. اون من رو نابود کرد و اجازه دوباره برای این کار رو بهش نمی‌دم. اگر دوقلوهام نبودن منم این‌جا نبودم و یک جایی یک زمانی از دست خودم راحت می‌شدم. خواستم از اتاق بیرون بیام که صدای گریه آرا بلند شد و یک دقیقه بعدش آریا هم همراهیش کرد. حداقل خیالم راحته که دخترم از الان پشت و پناه داره و حتی آرا هم حواسش به آریا هست. لباس گرم تنشون کردم و با برداشتن دوقلوها از خونه خارج شدم.
    - عسل‌های مامان بریم یکم بگردیم و خوش بگذرونیم.
    - ماما...
    و همراه خندیدن و حس خوبی تو وجودم پیچید. هر زمان که این کلمه رو می‌شنیدم این حس همه وجودم رو پر می‌کرد. تا سر کوچه رفتم و تاکسی گرفتم اما باز هم حس کردم که یکی دنبالم هست. همش تقصیر اونه که این طور فکر می‌کنم. به سمت پارک همیشگی رفتم و دوقلوها رو روی صندلی گذاشتم و به تکان‌های دوقلوها نگاه کردم. آرا یک چیزهایی می‌گفت و بعضی کلماتش کاملا مشخص بود و بعضی‌هاش قابل فهم نبود. با کلمه بعدیش انگار آب سردی روم ریختن و خشکم زد و لبخند روی لبم ماسید.
    - با... با
    بابا چه واژه غریبی! فقط به آرا نگاه می‌کردم و ذهنم همه جا در حال چرخیدن بود و آروم و قرار نداشت. نمی‌دونستم که چند متر اون طرف‌تر یکی من رو زیر نظر داره و بعد از دو سه ساعت به خونه برگشتم و خیلی گشنه بودم، شام خوردم و برای دوقلوها فرنی بادام درست کردم و کمی بعد خوابیدن. تلویزیون رو روشن کردم و روی مبل رو به رو تلویزیون نشستم و کانال‌ها رو بالا و پایین می‌کردم که کانالی رسیدم که اهنگی پخش می‌شد، نمی‌دونم چرا اهنگ به دلم نشسته بود.
    - دارم دیوونه می‌شم از نبود تو، تو لحظه هام
    نمی‌شه از تو بگذرم، حتی اگر خودم بخوام
    کجایی آرزوی من که نفسم بند توئه
    با هیچ کی سازش ندارم آرامشم دست توئه
    باور ندارم این جدایی بخواد نصیب ما دوتا شه شکستم هر جایی که دیدم کسی اسمش شبیه اسم تو باشه.
    خیلی قشنگ بود، با صدای ماشین رامین تلویزیون رو خاموش کردم و به سمت در ورودی رفتم.
    - کجایی اهل خونه؟ من اومدم.
    - خسته نباشی داداش.
    - سلامت باشی خواهر گلم توهم خسته نباشی، فندق ها کجان؟
    - فندق ها هم خوابیدن.
    - دایی فداشون بشه، آرزو من خیلی گشنمه.
    - تا دستت رو بشوری من هم شام رو می‌کشم.
    رامین به سمت سرویس بهداشتی رفت و منم به آشپزخونه. تا غذا رو کشیدم رامین هم اومد و شروع به خوردن کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - به به ببین خواهرم چه کرده.
    - داداش من که درست نکردم دستپخت زری بانو هست.
    - واقعا؟ دستش درد نکنه. راستی شنیدم مسابقه داری؟
    با این حرفش چنان ذوق کردم که دست هام رو محکم بهم زدم.
    - اره داداشی حتی جزء یکی از داورها هستم.
    - جدی؟ خیلی برات خوشحالم.
    - مرسی داداش گلم.
    لبخندی زدم واقعا بعد از اون همه رنج و سختی، این لبخند ها حقمه. نمی‌دونم اگر رامین رو ندیده بودم چه اتفاقی برام می‌افتاد.
    ***
    بعد از تأیید، طرح های بهاره برای برش و دوخت رفت و کارهای من سبک و کم‌تر شد. چند دست لباس برای دوقلوها و خودم و رامین گرفتم و وسایل سفره هفت سین و چهارشنبه سوری هم آماده کردم، سه روز دیگه چهارشنبه سوری بود. گهگاهی استرس و دل شوره دارم که شاید می‌خواد اتفاقی بیفته ولی توجهی نمی‌کنم. این مدت فقط یکی دوبار با آقای سپهرتاج روبه‌رو شدم و کلا هر جا که بود من نبودم. یکی از پشت محکم بغلم کرد که نفسم رفت و برگشتم و با ناهید رو به رو شدم.
    - دختر تو آدم نمی‌شی؟
    - نوچ.
    - نوچ و...
    ساکت شدم و تصمیم گرفتم اذیتش کنم.
    - آها به کارت ادامه بده حتما موفق می‌شی.
    ناهید از عکس العملم متعجب شد و خیره نگاهم کرد.
    - آرزو می‌خواستم موضوعی رو بهت بگم.
    سوالی نگاهش کردم که به اطراف نگاه کرد و وقتی مطمئن شد کسی نیست گفت:
    - راستش از وقتی آقای سپهرتاج تو رو تو شرکت دیده رفتارش خیلی عجیب شده. چندین بار دیدم وقتی از شرکت خارج می‌شی دنبالت میاد... کار تو الان فقط این شرکت هست و حتی مزون مامان هم نمی‌ری، پس مواظب خودت باش و تنها جایی نرو. حتی زمانی که متوجه شد من فهمیدم، همه چیز رو انکار کرد و گفت که مسیر خونه‌اش این سمت هست ولی حسم می‌گـه که یک چیزی رو پنهان می‌کنه... اگر اون پسر هم همه اتفاق رو براش تعریف کرده باشه، اون که تو رو ندیده شاید فقط شک کرده که شبیه اون هستی.
    با حرف ناهید به فکر فرو رفتم. اره درست می‌گـه رفتارش عجیب شده. اره خب اون که من رو ندیده فقط شک کرده. خیالم کمی راحت شد و حواسم رو بیشتر جمع می‌کنم تا بیشتر از این تو زندگیم دخالت نکنه.
    امشب چهارشنبه سوری بود و هفته بعد مسابقه شروع می‌شد. همه فشفشه ها رو یک‌جا جمع کردم و وسایل مورد نیاز و خوراکی‌ها رو داخل حیاط روی میز گذاشتم. رامین هم با دوقلوها بازی می‌کرد و گهگاهی کمک من می‌داد. همه وسایل رو که گذاشتم و کبریت رو برداشتم و اولین فشفشه رو روشن کردم که حیاط رنگی رنگی شد و دوقلوها از ذوق دست می‌زدن. رامین هم دوربین رو آورده بود و فیلم می‌گرفت، آرا خواست بلند بشه که نتونست و به زمین افتاد و دوباره تلاش کرد. رامین آتیش درست کرد و همه از روش پریدیم و همه فشفشه ها رو تمام کردیم. دوقلوها که انقدر اذیت کرده بودن دو سه ساعت نشده خوابیدن و ما هم وسایل ها رو جمع کردیم.
    ***
    امروز روز مسابقه بود و همه اعضای شرکت در رفت و آمد بودن. دقیقا یک ساعت دیگه مسابقه شروع می‌شد که همراه پوران خانوم و ناهید و سه داور دیگه به سالن رفتیم. قرار بود بعد از مسابقه به مناسبت سال جدید جشنی برگزار بشه، خیلی ذوق داشتم و لبخند روی لبم پاک نمی‌شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    پشت میز نشستم و ردیف اول هم پوران خانوم و رامین و ناهید نشستن. برق خوشحالی تو چشم‌های پوران خانوم درخشید و با افتخار نگاهم کرد، چیزی که تو نگاه به اصطلاح پدر ندیدم. با لب خونی اشاره کرد.
    - بهت افتخار می‌کنم.
    لبخندی زدم، لبخندی که معانی زیادی داشت اون بود که کمکم کرد و هیچ زمانی یادم نمی‌ره.
    چند دقیقه بعد مسابقه شروع شد و مدل ها می‌اومدن و می‌رفتن. طرح های بدی نبودن حتی خوب هم بودن ولی رنگ و طرح با هم، هم خونی نداشت.
    *دانای کل*
    شک کرده بود طبق توضیحاتی که ارشیا بهش داده بود به شکی که داشت دامن می‌زد. ارشیا گفته بود که ممکنه دختر عمه‌اش باشه و اسمش هم آرزو امیری هست. حتی خودش هم عکس چشم‌ها رو دیده بود و حدس می‌زد که خود آرزو باشه. باید کاملا مطمئن می‌شد تا جایی که می‌تونست دنبالش می‌رفت حتی دوستش چند باری مچ‌اش رو گرفت ولی به هر روشی فرار کرد، باید به ارشیا می‌گفت؟ اون الان شوهر و دوتا بچه داره.
    - برای مسابقه فردا ارشیا رو همراه خودم می‌برم، اون زمان مشخص می‌شه که حدس من درست بوده یا نه.
    با ارشیا صحبت کرد و درخواست کرده بود فردا حتما به جشن بیاد. امیدوار بود موضوع همون‌طور که می‌خواد پیش بره اما هیچ وقت اون‌طور که ما می‌خواییم نمی‌شه. روز بعد همراه هم به طرف سالنی که جشن برگزار می‌شد رفتن. جلوی در ورودی که ایستادن بازوش رو گرفت.
    - ارشیا اگر داخل رفتی و چیزی دیدی ازت می‌خوام کاملا خونسردی خودت رو حفظ کنی تا زمان مناسب همه چیز رو برات تعریف کنم.
    ارشیا که بی‌حوصله و کلافه بود، سری تکان داد. روی صندلی ردیف آخر نشستن و فقط لباس بود که نشان داده می‌شد و با وجود تاریکی سالن به چیزی جز لباس‌ها دید نداشت. کم‌کم حوصله‌اش بیشتر سر رفت و کلافه‌تر شد.
    *آرزو*
    بعضی ها طرح های عالی ارائه دادن و همه امتیاز‌ها رو اعلام کردیم و خواستیم که برای جشن حضور داشته باشن.
    کنار رامین ایستادم و حالم یک جوری بود که انگار هم هیجان دارم هم دلشوره. با رامین می‌گفتیم و می‌خندیدیم که ناهید و پوران خانوم هم به جمع ما اضافه شدن. همون لحظه صدای آقای سپهرتاج رو شنیدم.
    - خانوم امیری؟
    هنوز اثرات خنده روی صورتم بود تا برگشتم، نفس کشیدن یادم رفت، زمان ایستاد و صدای ضربان قلبم رو حس نکردم فقط مات صحنه روبه‌روم بودم. اون هم فقط خیره نگاهم می‌کرد انگار که شکه شده باشه. با تکان رامین به خودم اومدم.
    - عزیزم حالت خوبه؟
    به طرفش برگشتم که دیدم چشم‌هاش نگران شده و حالم رو می فهمه.
    - خوبم عزیزم فقط سرم گیج رفت.
    صدای سپهرتاج بلند شد.
    - خداروشکر موضوع خیلی جدی نبوده و حالتون خوبه. راستی معرفی می‌کنم ارشیا سپهرتاج پسر عمه من.
    دستش رو به سمت من و رامین گرفت و گفت:
    - خانوم آرزو امیری و همسرشون آقای رامین سالاری هستن.
    با این حرف صورتش گرفته شد، حقش هست. داشتم تو دلم بد و بیراه بهش می‌گفتم که صدای نحسش بلند شد که بغض صداش رو شنیدم.
    - از آشنایی با شما خوشحالم.
    - من هم خوشبختم آقای سپهرتاج.
    رامین خیلی عادی مشغول احوال پرسی شد و چقدر ازش ممنون بودم. نگاهش روی من بود که رامین متوجه شد و دستش رو دور کمرم حلقه کرد و به وضوح توهم رفتن صورتش و مشت شدن دستش رو دیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    اخمش غلیظ و چشم‌های آبی رنگش بین دریایی از خون شناور شد. به سرعت خداحافظی کردیم ولی تا آخر جشن نگاهش به من بود و تو چشم‌هاش عصبانیت و حسرت موج می‌زد.
    *ارشیا*
    با سعید به جشنی که خواسته بود رفتیم ولی حس خاصی داشتم.
    - داداش می‌خوام یک نفر رو بهت معرفی کنم ولی حرف‌هایی که بهت گفتم یادت نره.
    من هم که از دیدن کلی لباس خسته شده بودم با سرعت قبول کردم، حداقل با دو تا آدم هم صحبت می‌شدم. به سمت جمعی رفتیم که یک آقا و سه خانوم ایستاده بودن و چهره یکی از خانوم‌ها و آقا رو نمی‌دیدم. وقتی سعید گفت خانوم آرزو امیری، برقی از بدنم رد شد و تا به خودم بیام اون خانوم به سمتم برگشت و با دیدنش یادم رفت نفس بکشم. قفل کرده بودم و خیره چشم‌هاش شدم که ترس داخلش لونه کرده بود، از خودم بدم اومد. زمانی که فهمیدم ازدواج کرده صدای شکستن قلبم رو شنیدم، حقم هست اگر درست رفتار کرده بودم الان این حال و روزم نبود. تا آخر جشن فقط نگاهش کردم و هر جا رفت، دنبالش می‌رفتم.
    - می‌دونستی نه؟
    - شک کرده بودم و می‌خواستم خودت هم ببینی که الان مطمئن شدم و حدسم درست بوده.
    - سعید؟
    - جانم داداش؟
    - آرزو مال منه می‌فهمی؟ فقط من نمی‌خوام دوباره اون رو از دست بدم. این دفعه هر کار بتونم برای به دست آوردنش انجام می‌دم.
    - داداش اون ازدواج کرده و دوتا بچه داره.
    این حرفش فراتر از انتظارم بود و فریاد زدم.
    - چی؟ چی داره؟ بچه؟ برای چی الان به من می‌گی! اون خیلی بچه‌ست، شوهرش لیاقت عشق من رو نداره، نه آرزو هنوز بچه‌ست.
    نگاهی به من کرد و فهمیدم منظورش چیه. دقیقا کار خودم رو بهم یادآوری کرد. زمانی که جشن تمام شد و آرزو رفت انگار قلب منم همراهش رفت. می‌خواستم دنبالش برم که سعید نذاشت و به اجبار سوار ماشینم کرد. جلوی در خونه پیاده شدم و از سعید خداحافظی کردم و وارد خونه شدم. اعصابم داغون بود و دلم می‌خواست عصبانیتم رو خالی کنم. همیشه همین‌طور بودم وقتی از چیزی ناراحت و عصبانی می‌شدم کلا چشم‌هام چیزی نمی‌دید هرکاری ممکن بود ازم سر بزنه و زمانی که به خودم می‌اومدم، آروم و پشیمون می‌شدم. در اتاق رو محکم بهم زدم و خودم رو روی تخت انداختم که چشمم به چشم‌های آرزو افتاد. انگار آبی بود که روی آتیش ریختن و آروم شدم اما چیزی نگذشت که یاد شوهرش و بچه‌هاش افتادم و دوباره جنون گرفتم. تو اتاق قدم می‌زدم و از این طرف به اون طرف می‌رفتم و فقط دنبال راهی بودم که بتونم آرزو رو به دست بیارم. برام مهم نبود که کارم اشتباهه فقط به یک چیز فکر می‌کردم اون هم این بود که آرزو کنارم باشه. باید نقشه بکشم نقشه‌ای که آرزو با بچه‌هاش برای همیشه مال من باشن. زمانی‌که اتاق روشن شد، خوشحال از این که تونستم نقشه‌ای بکشم و هیچ مشکلی نداره. صبحانه خوردم و با برداشتن کیفم از خونه خارج شدم، امروز لبخند از روی لبم پاک نمی‌شد. به سمت شعبه رفتم و مشغول شدم و با تمام شدن ساعت کاری، خداحافظی کردم و به طرف مقصد مورد نظرم رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با باز کردن در موجی از هوای گرم به صورتم خورد.
    - سلام ارسلان خان.
    با شنیدن صدام، سرش رو بلند کرد و با دیدنم لبخندی زد.
    - سلام اقا ارشیا چطوری، راه گم کردی؟ از این طرف ها؟
    - ممنون ارسلان خان، شرمنده انقدر این مدت سرم شلوغ بود که به کل از همه چیز افتادم. الان هم برای کاری اومدم.
    - دشمنت، چه کاری؟
    - راستش یک خونه می‌خواستم و خیلی هم عجله دارم، نهایتا تا شب یا فردا شب.
    - حالا چرا انقدر عجله داری؟ بیا یک استکان چای بخور گرم بشی. چند روز دیگه عید هست ولی هنوز هوا سرده، تا چای رو می‌خوری من هم عکس چند تا ویلا رو برات میارم.
    چای جلوم گذاشت و چند تا عکس از خونه‌های مختلف هم برام آورد. بعضی‌هاش نزدیک شهر بودن و این رو نمی‌خواستم.
    - ارسلان خان این ها خوبه فقط می‌خوام دور از شهر باشه. در کل یک جای ساکت و آروم می‌خوام.
    - دور از شهر‌! یکی هست شاید دوست داشته باشی.
    لپ تاپ رو آورد و عکس یک خونه نقلی رو نشان داد. تقریبا ویلایی رو درست کرده بودن و خوب بود، مهم این هست که دور از شهره و خیالم راحته.
    - ارسلان خان همین خوبه.
    - صاحبش مدتی هست که برای فروش گذاشته ولی خب چون یکم دوره کسی انتخابش نمی‌کنه و اون هم می‌‌خواد بره اون ور آب و گفته به هر قیمتی که باشه فروخته بشه. می‌خوایی ببینیش؟
    - نه ارسلان خان همین خوبه. فقط کی کارهاش تمام می‌شه؟
    - بیشتر کارهاش انجام شده و فقط یکم دیگه مونده که اون هم تا چند روز آینده درستش می‌کنم.
    - ممنون.
    خداحافظی کردم و به طرف خونه رفتم. درسته یکم طول می‌کشید ولی ارزش داشت چون به آرزوم می‌رسیدم. ارسلان خان چند نفر آشنا داره که به سرعت کارها رو درست می‌کنه و خیالم راحت هست.
    دو سه شب دیگه عید بود و شروع سال جدید با آرزو هستم. دو سه روز گذشت که ارسلان خان زنگ زد و گفت خونه حاضره و برم کلید ها رو بگیرم. کل یخچال و هر چیزی که به نظرم نیاز بود رو خریدم و مرخصی هم گرفتم. عصر که می‌دونستم آرزو خونه نیست به خونه‌اش رفتم و زنگ که زدم خانمی در رو باز کرد.
    - بله پسرم؟
    - سلام مادرجان، من از طرف آرزو خانوم اومدم و ایشون گفتن که بچه‌ها رو ببرم.
    - چرا پسرم به خودم نگفت؟ اتفاقی افتاده؟
    - نه فقط آرزو خانوم سرشون یکم شلوغ بود و امروز هم دیر میان و نخواستن شما اذیت بشید و گفتن بچه ها رو ببرم.
    با شک نگاهم کرد، اگر این کار نمی‌شد آرزو خیلی بیشتر حواسش رو جمع می‌کرد و کار برای من سخت‌تر می‌شد.
    - اگر بخوایید زنگ بزنم؟
    گوشی رو برداشتم و شماره‌اش رو گرفتم. فقط امیدوار بودم که آرزو جواب نده یا بچه ها رو بهم بده. بوق اول خورد و بوق دوم که صدای آرزو تو گوشی پیچید.
    - صبر کن.
    من هم فوری گوشی رو قطع کردم.
    - می‌رم بچه‌ها رو آماده کنم.
    به خیر گذشت، همین طور حیاط رو نگاه می‌کردم که ناخودآگاه حرفم رو بلند گفتم:
    - چه حیاط با صفایی.
    - کار آقا و خانومه.
    از این‌که اسمشون کنار هم بیاد عصبی شدم ولی سعی کردم کنترلش کنم.
    - شرمنده قصد کنجکاوی نداشتم.
    - مشکلی نیست پسرم این هم از دوقلوها فقط اتفاقی براشون نیفته که جون خانوم به دوقلوهاشه، خیلی مراقب باش.
    اصلا فکر نمی‌کردم بچه‌هاش دوقلو باشن. به بچه‌ها نگاه کردم و حس کردم دارم به آرزو نگاه می‌کنم.
    - چشم حتما قول می‌دم.
    لبخندی زد و من هم سریع از خونه خارج شدم و دوقلوها رو که خواب بودم صندلی عقب گذاشتم و با سرعت از اون‌جا دور شدم. یکی دو ساعت بعد که رسیدم در رو باز کردم و ماشین رو به داخل بردم و برگشتم و در رو بستم. دوقلوها رو برداشتم و وارد خونه شدم.
    - چقدر گرمه.
    نمی‌دونستم کدوم پسره کدوم دختر، رنگ لباس ها هم بنفش و آبی بود. دوقلوها رو روی مبل گذاشتم و بالشت‌ها رو هم اطراف گذاشتم تا نیفتن.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    به سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی خوردم و برای دوقلوها شیر گرم کردم که صدایی شنیدم. به طرف سالن رفتم و با دیدن صحنه روبه‌روم خیلی تعجب کردم. اونی که لباس تنش بنفش بود دستش رو دور اون یکی انداخته بود و می‌خندیدن. خیلی خوب بود که گریه نمی‌کردن و چون واقعا چیزی بلد نبودم ولی خب به زودی یاد می‌گیرم. به سمتشون که رفتم پیش خودم گفتم من رو که ببینن حتما گریه می‌کنن.
    - سلام خوشکلا، می‌بینم که بیدار شدین. الان زنگ می‌زنم به مامان...
    - ماما...
    از کلمه‌ای که شنیدم لبخند روی لبم نشست.
    - اره زنگ می‌زنم به مامان تا بیاد و برای همیشه باهم زندگی کنیم، یک زندگی خوب چهار نفره براتون می‌سازم این رو قول می‌دم.
    *آرزو*
    داشتم راجب طرح ها توضیحاتی می‌دادم که گوشیم توی جیبم لرزید ولی جواب ندادم و کارم که تمام شد از اتاق مدیر بیرون اومدم و به شماره نگاه کردم که آشنا نبود. هنوز گوشی تو دستم بود که زنگ خورد و همون شماره بود.
    - بله بفرمایید؟
    - سلام خانومی خوبی؟
    صدای آشنا تنم رو لرزوند و کابوس شب هام
    جلوی چشم هام نقش بست.
    - تو؟ شماره منو از کجا پیدا کردی؟ کاری نکن به پلیس شکایت کن...
    نذاشت حرفم رو کامل کنم.
    - اگر دوقلوها برات مهم نیستن هر کاری می‌خوایی انجام بده.
    با این حرفش تنم به شدت لرزید و نفسم تو سـ*ـینه حبس شد.
    - چی؟ منظورت چیه؟
    - دوقلوها پیش من هستن پس مثل بچه های خوب بیا به آدرسی که می‌گم اما تنها.
    - دروغ می‌گی و می‌خوایی اذیتم کنی؟ چرا دست از سرم برنمی‌داری؟
    - زنگ بزن از خانومی که تو خونتون بود بپرس. من نمی‌خوام تو رو اذیت کنم فقط می‌خوام کنارم باشی، منتظرم.
    و گوشی رو قطع کرد، احساس می‌کردم دارم غرق می‌شم. هیچی به ذهنم نمی‌رسید فقط این بود که به دوقلوها برسم. وسایل رو جمع کردم و از شرکت خارج شدم که صدای پیام گوشیم بلند شد. آدرس رو فرستاده بود، تاکسی گرفتم و به آدرسی که فرستاده بود رفتم. از شهر خیلی دور بود و دو سه ساعتی طول کشید تا برسم و تاکسی جلوی خونه تقریبا ویلایی ایستاد و بعد از پرداخت کرایه، بدون فوت وقت زنگ رو زدم و کمی بعد با باز شدن در کمی عقب رفتم و چهره ارشیا مشخص شد. لبخند تمام صورتش رو گرفته بود و تا به خودم بیام محکم بغلم کرد و هر چقدر تقلا کردم موفق نشدم. از این که تو بغلش بودم بدم می‌اومد و نفس هام تنگ می‌شد.
    - عشقم خیلی خوشحالم که اومدی. بیا بریم داخل که دوقلوها منتظر ما هستن.
    دستم رو گرفت و وارد ساختمان شدیم و با دیدن دوقلوها به سمتشون پرواز کردم و اشکم سرازیر شد.
    - چرا انقدر بخت من سیاهه؟ تا به شرایط خوبی می‌رسم بعدش یک اتفاق بد و طوفان همه چیز رو بهم می‌ریزه. خسته شدم، کم آوردم...
    یک دفعه تو آغوشش فرو رفتم.
    - عشقم گریه نکن دیگه نمی‌ذارم تلخی رو احساس کنی. قول می‌دم زندگی خوبی برات بسازم و مثل بچه های خودم براشون پدری می‌کنم.
    با سرعت به طرفش برگشتم. اون چی گفت؟ بچه های اون؟
    - بچه های کی؟ منظورت چیه؟
    - می‌دونم که دوقلوها بچه های اون پسره هست و برامم مهم نیست و هرچی باشه از وجود تو هستن و این برام مهمه.
    خیره نگاهم می‌کرد و پس نفهمیده، قلبم به شدت می‌زد. با صدای گریه آرا متوجه اطرافم شدم و فورا بغلش کردم.
    - جانم مامانی جانم نفسم. می‌دونم گرسنه هستی ببین الان داداشی گریه می‌کنه.
    به طرفش برگشتم و گفتم:
    - شیر تو یخچال داری؟
    این رو که گفتم با خوشحالی سر تکان داد و وارد آشپزخونه شد.
    سعی می‌کردم آرا رو هم آروم کنم که گریه آریا هم بلند شد. ارشیا به سرعت اومد و آریا رو بغـ*ـل کرد و قربون صدقه‌اش رفت.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    برای یک لحظه خیلی کوتاه دلم ضعف رفت و سریع سرم رو تکان دادم تا از یادم بره هنوز خیلی اتفاقات رو فراموش نکردم.
    - قربون پسرم بشم، بابا فدات بشه.
    - بابا...
    از حرف آریا قفل کردم و شکه به ارشیا نگاه می‌کردم ولی چشم‌های ارشیا از خوشی می‌درخشید، به سمت من برگشت.
    - بهم گفت بابا، فدای گل پسرم بشم...
    چنان نازش رو می‌کشید که آریا یادش رفت گریه می‌کرده. ارشیا به آشپزخونه رفت و با دو تا شیشه شیر برگشت.
    - شیر خشک آماده کردم.
    کنارم نشست که ازش فاصله گرفتم و از چشمش دور نموند، نگاه عمیقی بهم کرد و خیره‌ام شد.
    - می‌دونستی مادر بودن بهت میاد؟ می‌دونستی الان که این جایی، پیش من هستی آرامش دارم. می‌دونستی عاشقت شدم؟ اون هم عشق در یک نگاه. آرزو چرا دو سال پیش بدون هیچ حرفی رفتی؟ چرا؟
    چی می‌گفت! بعد از اون همه اتفاق انتظار داشت بمونم و دیدنش رو تحمل کنم؟ من حالم ازش بهم می‌خوره ولی مثل این بیست و یک سال سکوت کردم. اون هم که سکوتم رو دید آرا رو از بغلم گرفت و گفت:
    - بیا بغـ*ـل بابا.
    به آریا اشاره کرد.
    - پسره؟
    - اره، آرا و آریا.
    - پس این خوشکل خانوم دخمله.
    این‌دفعه با آرا سرگرم شد.
    وقتی نمی‌دونی چی تو دلت می‌گذره
    وقتی نمی‌دونی از این دنیای لعنتی چی می‌خوایی وقتی قبل از این‌که چیزی رو بخوایی اون چیز نابود می‌شه
    وقتی همه باهات قهرند
    وقتی نفرین شده‌ای چه دلیلی داره که آرزویی داشته باشی
    چه دلیلی داره چیزی رو دوست داشته باشی
    چه دلیلی داره به زندگی ادامه بدی...
    ***
    تو حیاط نشسته بودم که دستی روی شونه‌هام حس کردم، برگشتم. مگه جز ارشیا کسی دیگه هم این جا بود، چه دل خوشی من دارم. ارشیا هم چیزی نمی‌گفت واقعا الان این زمان ممنونش بودم چون به این سکوت نیاز داشتم. نمی‌دونم آینده چی برام رقم زده، آینده ای مبهم با دو تا بچه و حالا بعد از دو سه سال پدر بچه‌هام برگشته. اوایل چقدر ازش خواهش کردم، التماس کردم که دست از سرم برداره و بی‌خیال بشه ولی مرغش یک پا داشت و می‌گفت نه، حتی گوشیم رو برداشت و به رامین از طرف خودش زنگ زد و نمی‌دونم چی بهش گفت و چی شنید ولی این من رو خیلی ترسوند. حتی به شرکت هم زنگ و گفت برای مدتی من حضورا تو شرکت نیستم و اگر کاری دارن غیر حضوری گفته بشه ولی اون ها قبول نکردن و قرارداد فسخ شد و کلا همه چیز رو خراب کرد. بالاخره لب باز کردم.
    - ارشیا بذار برم تو این خونه دق می‌کنم، خسته شدم منم آدمم، دل دارم دو ماهه این‌جام و به جز حیاط جای دیگه نمی‌تونم برم حتی این‌جا هم خودت همراهم میایی، می‌دونی چیه ازت متنفرم.
    که دستش روی صورتم فرود اومد.
    - خوب گوش بده ببین چی می‌گم اگر دوباره حرف از رفتن بزنی قید دوقلوها رو باید بزنی. حالا تو بفهم من دوست دارم و نمی‌تونم دوریت رو تحمل کنم، دو سال تمام دنبالت گشتم و حالا که پیدات کردم رهات نمی‌کنم. هر دفعه سمتت میام من رو پس می‌زنی، اون مرتیکه چی داره که من ندارم؟ چرا سکوت کردی جواب بده دیگه؟
    باز هم حرف‌های نگفته و باز هم سکوت. دو ماهه که دارم بهش می‌گم اما باز هم حرف خودش رو می‌زنه، آخه به چه زبونی بهش بفهمونم که من نمی‌خوامش اما ازش دور شدم و به سمت اتاق دوقلوها رفتم، خیلی کم آوردم. اشک‌هام سرازیر شدن، دیگه چه قدر باید عذاب بکشم چه قدر تحقیر و کوچیک بشم. خونه پدری اون طور و این‌جا هم این طور.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دلم یک خواب راحت و ابدی می‌خواد. یک روز خودم رو راحت می‌کنم، یک روز این جنگ اعصاب ها تمام می‌شه، اون روز دیر نیست و روز من هم می‌رسه.
    ***
    تو آشپزخونه داشتم فرنی دوقلوها رو آماده می‌کردم.
    - ماما...
    - جون مامان، مامان فدای حرف زدنت بشه الان حاضر می‌شه.
    فرنی رو فوت کردم تا خنک بشه و به دوقلوها دادم که ارشیا با عجله و با سر و وضعی آشفته وارد آشپزخونه شد.
    - خانومی من باید برم حال دایی بده، خیلی زود میام، مراقب خودتون باشین.
    نذاشت چیزی بگم و با سرعت رفت. غذای دوقلوها رو دادم و دست و صورتشون رو شستم و خواستم به سمت اتاق برم که حسی من رو به طرف در ورودی کشوند. دستم به سمت دستگیره در رفت و انتظار داشتم مثل همیشه در قفل باشه ولی نبود، از خوشحالی جیغ خفیفی کشیدم. انقدر عجله داشت که یادش رفت در رو قفل کنه، حسم قابل توصیف نبود و نفهمیدم چطور لباس به تن دوقلوها کردم و از خونه خارج شدم فقط به این فکر می‌کردم که باید از این زندان و زندانبان خلاص بشم. به سرعت می‌دویدم و با وجود دوقلوها سخت بود ولی باید دور می‌شدم و حالا دور از شهر و بدون هیچ وسیله‌ای چیکار می‌کردم. کنار خیابان راه می‌رفتم که با صدای بوق ماشینی از جا پریدم و نفسم تو سـ*ـینه حبس شد و بدنم به لرزش افتاد.
    *ارشیا*
    خواستم بیرون برم و خرید کنم که مامان زنگ زد و گفت حال دایی بد شده و به سرعت بیا. مجبور شدم برم ولی همش دلم شور می‌زد و سعی می‌کردم حسم رو سرکوب کمک ولی هر لحظه بدتر می‌شد و حسابی کلافه شده بودم. به بیمارستان که رسیدم دایی خواب و مامان هم کنارش نشسته بود.
    *آرزو*
    با صدای بوق دوباره با ترس برگشتم و نگاهم به ماشینی افتاد که در یک قدمی ایستاده بود و مردی ازش پیاده شد و ندیدن ارشیا نفسم رو محکم فوت کردم.
    - خانوم می‌خوایید به شهر برید؟
    - بله.
    - خانوم هوا کمی گرمه و ممکنه بچه‌ها حالشون بد بشه، اگر بخوایید با ما بیایید؟
    دروغ نگم از خوشحالی داشتم پرواز می‌کردم و با یک ببخشید سوار شدم. تقریبا یکی دو ساعت بعد به شهر رسیدیم و ازش تشکر کردم و به سمت خونه رامین رفتم. وقتی رسیدم هر چه قدر زنگ زدم کسی جواب نداد و مجبور شدم منتظر باشم.
    *دانای کل*
    نگاهی مبهوت رفتنش رو نظاره‌گر بود، گوشی رو برداشت و شماره گرفت.
    - سلام داداش ببین الان یکی رو دیدم که خیلی شبیه آرزو بود.
    - چی؟ آدرس رو برام بفرست.
    - باشه.
    با رسیدن به جایی که مد نظرش بود و صحنه‌ای دید که تمام روح و روانش رو بهم ریخت. آرزو تو بغـ*ـل اون پسر بود! این صحنه غیر قابل تحمل بود و به سمتش حمله کرد و تمام عصبانیتش رو به سر پسر خالی کرد. براش سخت بود که عشقش، نفسش رو تو بغـ*ـل کسی دیگه ببینه. داد و فریاد می‌زد و به فریادهای آرزو هم توجه نمی‌کرد فقط یک چیزی جلو چشمش بود اون هم صحنه بغـ*ـل کردن آرزو توسط شوهرش بود. بعد از لحظاتی که هر دو طرف داغون شدن عقب کشید و دست آرزو رو گرفت و به زور سوار ماشین کرد. گریه دوقلوها شدت گرفته بود و قفل مرکزی رو زد و با اعصابی آشفته ماشین رو روشن کرد. کمی که دور شدن ماشین رو گوشه‌ای تو خیابان پارک کرد و دوقلوها رو از بغـ*ـل آرزو گرفت و نوازش کرد تا آروم شدن و کمی خودش هم آروم بشه، چند نفس عمیق کشید و به راه افتاد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    اما فقط اون صحنه جلوی چشمش رژه می‌رفت و طاقتش رو طاق می‌کرد، نمی‌دونست دیگه باید چه راهی رو انتخاب کنه تا بتونه کمی فقط کمی بیشتر به آرزو نزدیک بشه و آرزو هم کمی اون رو ببینه. از کار گذشته‌اش پشیمون بود و اگر کمی دقت کرده بود شاید الان آرزو با خوشحالی کنارش بود و به جای احساس تنفر، عشق داشت. این موضوع یک طرف و این که شاید آرزو همون دختر دایی گمشده‌اش باشه یک طرف، اعصابی ضعیف براش ساخته بود.
    *آرزو*
    به شدت ترسیده بودم و از عصبانیتش وحشت داشتم. چشم‌هاش سرخ بود و نشان می‌داد که چقدر عصبی و داغونه. دوقلوها رو بیشتر تو بغلم فشار دادم تا ترسم از بین بره ولی فایده نداشت. ماشین رو تو حیاط پارک کرد و یک نگاه وحشتناک بهم انداخت جوری که خون تو بدنم یخ بست، به طرفم اومد و در رو باز کرد.
    - پیاده شو.
    از ترس پاهام خشک شده و به ماشین چسبیده بود و با فریاد دوباره‌اش گریه دوقلوها بلند شد.
    - نشنیدی؟ گفتم پیاده شو.
    با ترس پیاده شدم که در ماشین رو محکم بهم زد و به سمت در ورودی رفت و وقتی در رو باز کرد، من رو به داخل ساختمان هل داد و دوقلوها رو ازم گرفت. ترسیدم دست به کاری بزنه که... دیگه بیشتر بهش فکر نکردم و به طرفش رفتم که به عقب هلم داد و کمرم محکم به میز خورد و از درد نفسم بالا نیومد، صدای خش دار و عصبیش بلند شد.
    - جلو نیا وگرنه تضمین نمی‌کنم بلایی سر بچه ها نیارم، می‌خوام برم تو اتاق بذارم و بیام حساب تو هم می‌رسم.
    به سمت اتاق دوقلوها رفت و با سرگیجه ای که داشتم بلند شدم و خواستم دنبالش برم که انگشتش رو به نشانه تهدید جلو صورتم تکان داد.
    - همون‌جا که ایستادی، تکان نخور.
    راهش رو کشید و رفت و من هم به درد و بدبختی جدیدی که روی سرم فرود اومده بود فکر می‌کردم. کلا خوشی به من نیومده و همیشه باید منتظر طوفان باشم.
    - انقدر تو فکر اون پسر هستی؟ چرا من رو نمی‌بینی؟ بابا من دوست دارم، چرا متوجه نیستی؟ می‌دونی چی جلوی چشم‌هام هست؟
    تو سکوت بهش خیره بودم که فریاد زد و بدن من لرزید.
    - همش صحنه این که بغلش کردی جلوم قد علم کرده.
    نمی‌دونم اون لحظه چرا دهنم رو باز کردم، از قدیم گفتن لعنت به دهانی که بی‌موقع باز بشه. من هم فریاد زدم و می‌خواستم با فریاد زدن خودم رو کمی سبک کنم.
    - دلم برای رامین تنگ شده... اره دوستش دارم خیلی هم زیاد دوستش دارم. بذار برم مثل مار چنبره زدی روی زندگیم، می‌خوام برم خسته شدم.
    - اسم اون پسر رو نیار حالم ازش بهم می‌خوره.
    - منم حالم از تو بهم می‌خوره. خیلی پستی... ازت متنفر...
    یک‌دفعه صورتم سوخت، چه قدر دستش سنگینه؟ البته قبلا نصیبم شده بود. کلافه شد و دستش رو داخل موهاش مشت کرد و با چهره‌ای که پشیمونی داخلش فریاد می‌زد، نگاهم کرد.
    - نمی‌خواستم بزنمت، عصبیم کردی. من رو ببخش.
    - باز هم می‌گم ازت متنفرم.
    به سرعت ازش دور شدم و به اتاق دوقلوها رفتم و در رو قفل کردم که صدای قدم هاش تو راهرو پیچید.
    - خانومی من رو ببخش. وقتی عصبی می‌شم کنترلم دست خودم نیست و بعدا از کارم خیلی پشیمون می‌شم.
    چند دقیقه گذشت و صدایی نیومد و بعدش صدای در حیاط بلند شد، چقدر هم محکم بهم زد. این به در هم رحم نمی‌کنه به چی اون وقت رحم می‌کنه؟ همش می‌گـه من رو ببخش، آخه چه طوری؟ یادش رفته که چه بلایی سرم آورد!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا