- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
فصل چهارم
*رامین*
یعنی باید به آرزو بگم؟ اون روز تو دفترش یک نفر رو دیدم، اولش شک داشتم اما بعد مطمئن شدم که اره خودشه. چند مدت پیش تو محله قبلی که این آقا همراه با شخصی به اسم ارشیا دنبال آرزو میگشتن، حتما خیلی بهش نزدیکه و از همه چیز خبر داره که اون روز کمکش میکرد. خوب شد آدرس خونه جدید رو به کسی نداده بودم وگرنه تا الان آرزو رو پیدا کرده بودن. باید به آرزو بگم که مواظب باشه، کارم که تمام شد و به سرعت حرکت کردم. خیابانها تقریبا شلوغ بود و مجبور شدم میانبر بزنم که زودتر برسم. جلوی شرکت ایستادم و ماشین رو پارک کردم و مستقیم به طرف اتاقش رفتم، تقه به در زدم و وارد شدم.
- سلام خواهری... خوبی؟
- سلام داداش خوبم خوبی؟
- خوبم خواهری ولی باید مطلب مهمی رو بهت بگم.
مداد رو روی برگه رها کرد و کنارم روی مبل نشست و منتظر شد تا حرفم رو بزنم.
- خواهری مستقیم میرم سر اصل مطلب...
هر چیزی که میدونستم و دیده بودم و براش تعریف کردم و هر لحظه رنگ از رخش میپرید و آشفتهتر میشد.
- داداش دوقلوها رو ازم میگیره؟ نمیتونم بچههام رو بهش بدم...
- آروم باش... اصلا فرض کنیم تو رو ببینه، من گفتم که تو همسر منی پس دوقلوها هم بچههای من هستن باید با پوران خانوم و ناهید خانوم صحبت کنیم.
دست آرزو رو که گرفتم سرد بود و میلرزید.
- داداش من میترسم اصلا نمیخوام باهاش روبهرو بشم، میترسم. داداش چیکار کنم؟
سرش رو توی دستهاش گرفت و زیر لب یک جمله رو تکرار میکرد. حدس میزدم که این رفتار رو نشان بده. دستش رو گرفتم و بغلش کردم.
- خواهر گلم گفتم که نگران نباش نمیتونه بچه ها رو ازت بگیره. اون موقع ازش شکایت نکردی ولی الان میتونی، تو دیگه تنها نیستی هر طور بشه کمکت میکنم.
لبخندی زد ولی هنوز نگرانی رو تو چشم هاش میدیدم. دو روز گذشته با پوران خانوم و ناهید صحبت کردیم و زمانی که متوجه شد، میگفت نمیذارم و حق این که سمت آرزو بیاد، نداره.
اون کارش کافی نبود حالا دنبالش راه افتاده و معلوم نیست چه قصدی داره. فعلا که خبری نیست ولی خب نمیدونم که چه موقع دوباره جلو بیاد.
هر دفعه خواستم به ناهید بگم که چقدر دوستش دارم یک اتفاقی افتاد و الان هم که زمان مناسبی نیست.
*آرزو*
چرا دست از سرم برنمیداره؟ همیشه باید استرس این رو داشته باشم که به سمت دوقلوها نیاد و بخواد بچههام رو ازم بگیره. وای اگر بفهمه که آریا و آرا بچه های خودش هستن... سرم رو محکم تکان دادم حتی نمیخوام بهش فکر کنم. مداد رو برداشتم و سعی کردم روی طرح مد نظرم تمرکز کنم و تا حدی موفق شدم. داشتم طرح رو کامل میکردم و متوجه گذر زمان نشدم و با صدای دینگ لپتاپ به خودم اومدم. ایمیل داشتم و زمانی که باز کردم دیدم که قراره یک مسابقه دیگه برگزار بشه اما به مهمی مسابقه یک سال پیش نیست و یک جورایی ارائه طرح و شناخت طراح هست که من جزء داورها هستم.
*رامین*
یعنی باید به آرزو بگم؟ اون روز تو دفترش یک نفر رو دیدم، اولش شک داشتم اما بعد مطمئن شدم که اره خودشه. چند مدت پیش تو محله قبلی که این آقا همراه با شخصی به اسم ارشیا دنبال آرزو میگشتن، حتما خیلی بهش نزدیکه و از همه چیز خبر داره که اون روز کمکش میکرد. خوب شد آدرس خونه جدید رو به کسی نداده بودم وگرنه تا الان آرزو رو پیدا کرده بودن. باید به آرزو بگم که مواظب باشه، کارم که تمام شد و به سرعت حرکت کردم. خیابانها تقریبا شلوغ بود و مجبور شدم میانبر بزنم که زودتر برسم. جلوی شرکت ایستادم و ماشین رو پارک کردم و مستقیم به طرف اتاقش رفتم، تقه به در زدم و وارد شدم.
- سلام خواهری... خوبی؟
- سلام داداش خوبم خوبی؟
- خوبم خواهری ولی باید مطلب مهمی رو بهت بگم.
مداد رو روی برگه رها کرد و کنارم روی مبل نشست و منتظر شد تا حرفم رو بزنم.
- خواهری مستقیم میرم سر اصل مطلب...
هر چیزی که میدونستم و دیده بودم و براش تعریف کردم و هر لحظه رنگ از رخش میپرید و آشفتهتر میشد.
- داداش دوقلوها رو ازم میگیره؟ نمیتونم بچههام رو بهش بدم...
- آروم باش... اصلا فرض کنیم تو رو ببینه، من گفتم که تو همسر منی پس دوقلوها هم بچههای من هستن باید با پوران خانوم و ناهید خانوم صحبت کنیم.
دست آرزو رو که گرفتم سرد بود و میلرزید.
- داداش من میترسم اصلا نمیخوام باهاش روبهرو بشم، میترسم. داداش چیکار کنم؟
سرش رو توی دستهاش گرفت و زیر لب یک جمله رو تکرار میکرد. حدس میزدم که این رفتار رو نشان بده. دستش رو گرفتم و بغلش کردم.
- خواهر گلم گفتم که نگران نباش نمیتونه بچه ها رو ازت بگیره. اون موقع ازش شکایت نکردی ولی الان میتونی، تو دیگه تنها نیستی هر طور بشه کمکت میکنم.
لبخندی زد ولی هنوز نگرانی رو تو چشم هاش میدیدم. دو روز گذشته با پوران خانوم و ناهید صحبت کردیم و زمانی که متوجه شد، میگفت نمیذارم و حق این که سمت آرزو بیاد، نداره.
اون کارش کافی نبود حالا دنبالش راه افتاده و معلوم نیست چه قصدی داره. فعلا که خبری نیست ولی خب نمیدونم که چه موقع دوباره جلو بیاد.
هر دفعه خواستم به ناهید بگم که چقدر دوستش دارم یک اتفاقی افتاد و الان هم که زمان مناسبی نیست.
*آرزو*
چرا دست از سرم برنمیداره؟ همیشه باید استرس این رو داشته باشم که به سمت دوقلوها نیاد و بخواد بچههام رو ازم بگیره. وای اگر بفهمه که آریا و آرا بچه های خودش هستن... سرم رو محکم تکان دادم حتی نمیخوام بهش فکر کنم. مداد رو برداشتم و سعی کردم روی طرح مد نظرم تمرکز کنم و تا حدی موفق شدم. داشتم طرح رو کامل میکردم و متوجه گذر زمان نشدم و با صدای دینگ لپتاپ به خودم اومدم. ایمیل داشتم و زمانی که باز کردم دیدم که قراره یک مسابقه دیگه برگزار بشه اما به مهمی مسابقه یک سال پیش نیست و یک جورایی ارائه طرح و شناخت طراح هست که من جزء داورها هستم.
آخرین ویرایش: