رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
می‌خواستم بکشمش ولی مردن او هیچ تاثیری تو وضعیت آرزو نداشت، رفتم بلندش کردم که با دیدن من کمی شکه شد اما دوباره قطره اشکی از چشم‌های آبیش چکید و به این فکر کردم که رنگ چشم‌های دوقلوها شبیه پدرشون هست. به اتاقش بردم و کمکش کردم روی تخت دراز بکشه و روی صندلی کنار تختش نشستم. باید همه حقیقت رو بهش بگم و اون حقشه بدونه که پدر دوقلوها هست و در قبال اون‌ها مسئوله ولی نمی‌تونستم فراموش کنم که آرزو با دیدنش یا حتی اسمش هم بیاد به چه حالی می‌افته.
- سه سال پیش بود که برای اولین بار آرزو رو دیدم، حالش به شدت بد بود وقتی نزدیکش شدم از ترس به خودش می‌لرزید و با دیدن من لرزشش بدتر شد و...
از حال بدش نسبت به هر مردی گفتم، از رفتارهای ترسیده‌اش، از تهاجمی بودنش به بقیه، از خنده هاش و از مهربونی هاش. هر چی می‌گفتم چشم‌های ارشیا درشت‌تر و بهت و تعجبش بیشتر، وقتی حرف‌هام تمام شد اشک‌هاش شدت گرفت.
- یعنی... منظورت این هست که دوقلوها... بچه‌های من و آرزو هستن؟
سرم رو به نشانه اره تکان دادم و با گفتم تنهات می‌ذارم از اتاق خارج شدم و لحظه آخر شنیدم که گفت:
- من نمی‌خوام آرزو رو از دست بدم.
زیر لب زمزمه کردم.
- هیچ کسی نمی‌خواد آرزو رو از دست بده، آرزو حالش خوب می‌شه.
*ارشیا*
از حرف‌هایی که شنیدم شکه شده بودم. من چی‌کار کردم؟ عشقم رو با یک حسادت بچگانه به این روز انداختم و چقدر پشیمونم. آریا و آرا بچه‌های من و آرزو هستن و این موضوع بین اون همه مشکلات و سختی بهم قوت قلب می‌داد اما یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر آرزو نباشه، من هم نیستم.
- آرزو برگرد پیشم.
***
یک روز گذشته ولی به اندازه یک‌سال پیر شدم. پشت در اتاق نشسته بودم و کلافه بودم از این که دکتر جواب درستی بهم نمی‌داد. هر چقدر ازش می‌پرسیدم که چرا آرزو به هوش نمیاد فقط سری تکان می‌ده. رامین با استرس روبه‌روی من نشست و از ترس نیم‌خیز شدم.
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه دوقلوها امروز همش گریه می‌کنن و آروم نمی‌شن و فقط آرزو رو می‌خوان و خودمم دلم به شور افتاده.
- امیدوارم چیز مهمی نباشه.
با یاد دوقلوها لبخندی تلخ روی لب‌هام نشست. رنگ چشم‌هاشون مثل من و بقیه اجزا صورتشون مثل آرزو هست.
هنوز دو ساعت هم از حرفمون نگذشته بود که دکتر و پرستار به سمت اتاق آرزو رفتن و ترسیده بلند شدیم و به سمت اتاق رفتیم اما پرستار نذاشت. دستم رو داخل موهام کردم و محکم کشیدم و برگشتم که با چهره عصبی رامین رو‌به‌رو شدم که با خشم نگاهم می‌کرد، چند ثانیه نگاهم کرد و یک‌دفعه به طرف دیوار هجوم برد و به دیوار مشت زد و فریاد خفه‌ای کشید. نگرانی و بی‌خبری بدجور بهم فشار می‌آورد و دیوونم کرده بود تا این‌که دکتر از اتاق خارج شد و به سرعت به سمتش رفتم.
- آقای دکتر چی‌شده؟
از نگاه دکتر می‌ترسیدم و از چیزی که می‌خواست بگه و من تحمل نداشتم.
- متاسفانه ضربه‌ها به سر انقدر شدید بوده که...
حرفش رو ادامه نداد و منتظر به دکتر خیره شدم که صدای رامین بلند شد.
- که چی دکتر؟ چه اتفاقی افتاده؟
- متأسفم هر کاری از دستم برمی‌اومد انجام دادم اما به کما رفته.
دیگه متوجه کارهام نبودم و به طرف دکتر هجوم بردم و محکم به دیوار کوبیدم و مشتی به صورتش زدم که چهره‌اش از درد توهم رفت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - آخه به تو هم می‌گن دکتر؟ گفتی حالش خوب می‌شه پس این کما از کجا اومد؟ هان؟ ازت می‌پرسیم که وضعیتش چطوره تو برای من سر تکان می‌دی؟
    تا دستم رو بالا بردم، رامین من رو گرفت و عقب کشید و من هم چنان در حال تقلا بودم که خودم رو آزاد کنم و به دکتر هجوم ببرم اما کمی نگذشته بود که سوزشی در دستم حس کردم و دیگه متوجه چیزی نشدم.
    وقتی چشم باز کردم سعید کنارم روی تخت نشسته بود و به پنجره نگاه می‌کرد و با دیدن چشم‌های بازم بلند شد و به طرفم اومد. گیج و منگ بودم و چیزی به خاطر نداشتم و با تعجب به سعید و تخت بیمارستان نگاه می‌کردم که کم‌کم همه چیز یادم افتاد و یک‌دفعه صاف نشستم که سعید صداش بلند شد.
    - چرا این‌طوری می‌کنی؟ پسر تو حالت خوبه؟ این چه کارهایی هست که انجام می‌دی؟
    بدون توجه به حرف‌هاش اسم آرزو رو صدا زدم و از تخت پایین اومدم.
    - آرزو؟
    نزدیک در سعید جلوم رو گرفت و سعی کرد من رو آروم کنه اما تا وقتی آرزو رو نمی‌دیدم آروم نمی‌شدم.
    - آرزو چی؟ پسر تو دکتری رو کتک زدی و ما به پلیس‌ها گفتیم که آرزو از پله‌ها افتاده و چون تعداد پله‌ها زیاد بوده این اتفاقات افتاده و حالا با این کارت شک کرده و بیشتر کشش بدی ممکنه به جرم قتل زندان بری، بفهم.
    با این حرفش عصبی شدم و به طرفش غریدم.
    - خفه شو من می‌فهمم ولی انگار تو نمی‌فهمی آرزو نمرده و اون دکتر هم برام مهم نیست. همین الان می‌رم و بیمارستان رو عوض می‌کنم، آرزو تو جایی که من بخوام می‌مونه و پیشم برمی‌گرده.
    بدون توجه به صدا کردنش، به اتاق دکتر رفتم که با حرف‌هایی که می‌زد شک شده به نقطه‌ای خیره شدم.
    - آقای سالاری همون‌طور که قبلا هم گفتم لخته خونی که روی مغز ایجاد شده باعث بروز مشکلاتی می‌شه و همه چیز رو قبلا توضیح دادم اما باید بدونید که با عمل نکردنش، ریسک زنده نگه داشتنش کم بود.
    - آقای دکتر خواهر من چه مدت این طوری می‌مونه؟ کی برمی‌گرده؟
    - تو این مورد نمی‌تونم جواب دقیقی بدم، عده‌ای بودن که یک هفته، چند ماه و حتی یک‌سال هم شده که به زندگی برگشتن و عده‌ای هم هیچ وقت چشم باز نکردن. نمی‌خوام امیدی که دارید رو نابود کنم اما با توجه به این که وضع خواهر شما خیلی وخیمه فقط باید منتظر معجزه بود.
    این حرف‌ها برام قابل تحمل نبود و حس می‌کردم زانوهام توان نگه داشتن من رو ندارن، در اتاق رو باز کردم که محکم به دیوار برخورد کرد و چشمم به دکتر افتاد که کمی زیر چشمش کبود بود.
    - ارشیا!
    به حرف سعید که الان بهم رسیده بود توجهی نکردم و به دکتر خیره شدم.
    - دکتر همه حرف‌هاتون رو شنیدم و هیچ چیزی جز سلامتی آرزو برام مهم نیست و می‌خوام به بهترین بیمارستان انتقالش بدم.
    دکتر نگاهی به ما سه نفر کرد و خواست بشینیم.
    - ببین جوون ضربه‌ها خیلی شدید بوده و هر جا که برید همین حرف رو می‌زنن و من هر کاری از دستم بر بیاد کوتاهی نمی‌کنم و از شما می‌خوام که صبور باشید.
    هه صبور باشم؟ من اگر صبور بودم الان آرزو روی تخت بیمارستان با مرگ دست و پنجه نرم نمی‌کرد و این حال و روز من نبود.
    - آقای دکتر ممکنه که هیچ وقت به هوش نیاد؟
    - بله ممکنه که به تدریج سطح هوشیاری کم بشه و در نهایت مرگ مغزی که امیدوارم با این وقایع رو‌به‌رو نشید.
    بار سنگینی روی شانه‌هام احساس کردم که آروم‌آروم ولی دردناک نابودم می‌کنه. تا کی باید تحمل کنم؟ خدا صدام رو می‌شنوی؟ تا کی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    صد بار بهت گفتم چقدر وابستتم یا نه
    بهت گفتم چقدر بی حوصلم بی طاقتم یا نه
    چرا شوخی گرفتی گریه مو آخه
    چرا شکستی بغضه چشممو
    آخ هی آخ هی
    تو رو به اون خدا زخم دلو نمک نزن
    تو یکی بد نشو تو رو خدا دیگه با من
    نمی دونی چقدر می ترسم از تنها شدن
    تو رو به اون خدا زخم دلو نمک نزن
    تو یکی بد نشو تو رو خدا دیگه با من
    نمی دونی چقدر می ترسم از تنها شدن
    به جونه جفتمون وقتش نیست
    قضیه اصلا این خواهش نیست
    تو رو خدا یکم درکم کن
    یکمی دردمو کم کن
    به خدا من خودم داغونم
    حاله دله تورم می دونم
    گـ ـناه من چیه غیر از عشق
    تو نذار خسته شم از عشق
    تو رو به اون خدا زخم دلو نمک نزن
    تو یکی بد نشو تو رو خدا دیگه با من
    نمی دونی چقدر می ترسم از تنها شدن
    تو رو به اون خدا زخم دلو نمک نزن
    تو یکی بد نشو تو رو خدا دیگه با من
    نمی دونی چقدر می ترسم از تنها شدن
    پویان نجف_ زخم.
    *سه ماه بعد*
    با حالی داغون و تنی خسته وارد اتاق شدم و به طرف عکس آرزو رفتم. عکسی که پنهانی ازش گرفتم و بزرگش کردم ولی می‌ترسیدم به دیوار بزنم و زیر تختم کنار دیوار قائم می‌کردم. انقدر خسته‌ام که دلم می‌خواد مثل آرزو بخوابم یا کاش آرزو برگرده، از وقتی اون وضعیت پیش اومده رامین حتی نذاشت از کنار اتاق آرزو رد بشم چقدر التماس و خواهش کردم اما فایده نداشت، مشت محکمی به دیوار زدم و فریاد کشیدم.
    - اه لعنتی.
    و باز هم مشت زدم و فریاد کشیدم که مامان عصبی و با خشم وارد اتاق شد و سریع عکس رو زیر تخت فرستادم.
    - چه خبره؟ خونه رو روی سرت گذاشتی؟
    انقدر عصبانی بودم که روی رفتارهام کنترلی نداشتم و یک لحظه خواستم به سر مامان فریاد بزنم اما جلوی خودم رو گرفتم و بغضم یک‌دفعه ترکید و هق هقم اوج گرفت.
    - مامان.
    به دیوار تکیه دادم و روی زمین لیز خوردم و اشکم از گوشه چشمم چکید و لابه‌لای موهام گم شد و کم‌کم شدت گریه‌هام بیشتر شد. دستی روی سرم حس کردم و بعدش اشک م‌هام پاک شد و بـ..وسـ..ـه مامان روی پیشونیم نشست. ازش ممنون بودم که هیچی نمی‌گفت و اجازه داد راحت گریه کنم. خدایا چیکار کنم که ازم نگیریش؟ خدایا تازه می‌خواستم باهاش زندگی جدیدی شروع کنم و با دوقلوها، با بچه هامون. قلبم می‌سوخت و اما برام مهم نبود که دکتر گفته مواظب باشم و غیر از این باشه مرگم حتمیه، تنها چیزی که مهمه آرزو هست و بس. تو آغـ*ـوش مامان اشک ریختم تا شاید آروم بشم اما منبع آرامش من پیشم نبود. نه می‌تونم آرزو رو ببینم نه حتی دوقلوها رو که این حق منه. خدایا دردم رو به کی بگم؟ این عذاب برای من زیادیه و نمی‌تونم به دوش بکشم. همون‌جا خوابم برد و چشم که باز کردم دیدم روی تخت خوابم بـرده و هوا تاریک بود و سردرد شدیدم گریبان گیرم شده. آبی به دست و صورتم زدم و از اتاق خارج شدم که همزمان شد با خروج مامان از اتاقش. نگاهی عمیق به صورتم انداخت و چند قدم نزدیکم شد و به چشم‌هام خیره شد.
    - حالت بهتره؟
    در حالی که سعی می‌کردم چشمم به چشم‌های مامان نیفته تا به چیزی شک کنه، سری تکان دادم.
    - اره بهترم.
    خواستم ازش دور بشم که دستم رو گرفت و دقیقا رو به روم ایستاد.
    - ارشیا چه اتفاقی افتاده که اون‌طوری شدی؟
    - هیچی مامان.
    قبل از این که سوال دیگه بپرسه به حیاط رفتم.
    *رامین*
    - رامین دکتر چی گفت؟
    نفس عمیقی کشیدم و به چشم های عسلیش خیره شدم.
    - همش می‌گـه امید داشته باشین به هوش میاد اما کی؟ چند روز دیگه چهار ماه می‌شه و سطح هوشیاریش پایین‌تر میاد و الان هم که حالش بد شد و خداروشکر دکتر به موقع رسید. دکتر همش امید می‌ده که بیمارانی هم وجود داشتن که تا شانزده سال هم تو کما بودن و بالاخره به هوش اومدن و به زندگی عادی برگشتن، اما تصور این که آرزو چند سال این‌طوری باشه دلم رو به درد میاره. دوقلوها که به سختی آروم می‌شن و یک‌جا بند نیستن، حالا تا چندین سال!
    فرزاد ساکت بود و هیچی نگفت، یک ساعت پیش که کنار آرزو نشسته بودم یک‌دفعه صدای دستگاه مانیتورینگ بلند شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با داد و فریاد دکتر و پرستار به اتاق آرزو رفتن و بعد از دقایقی نفس‌گیر بیرون اومدن و گفتن وضعیتش مثل همیشه شده و این یعنی حتی یک درصد هم سطح هوشیاریش بالا نیومده و از اون موقع دکتر هنوز بالای سرش ایستاده و هیچ خبری ندارم. دقایقی نگذشته بود که دکتر با لبخندی که روی صورتش بود نزدیک شد و با خوشحالی از این که آرزو به هوش اومده، بلند شدم.
    - دکتر؟
    لبخندش پررنگ‌تر شد و سری تکان داد.
    - خوش‌بختانه سطح هوشیاری بالا اومده اما فقط درصدی کم که این هم می‌تونه نشانه خوبی باشه.
    دستش رو روی شانه‌ام زد و خواست بره.
    - دکتر می‌تونم ببینمش؟
    دکتر سرش رو تکان داد و به پرستار کنارش اشاره کرد.
    - بله... خانوم پرستار، گان رو بهشون بدید.
    لباس رو که پوشیدم و نزدیک تخت آرزو شدم و هر روز لاغرتر از دیروز می‌شد.
    - خواهری بلند شو دیگه چقدر می‌خوابی؟ وقتی به هوش اومدی دیگه اصلا نمی‌ذارم پلک روی هم بذاری.
    بغضم شکست و حس زمانی رو داشتم که خانواده‌ام مردن و تنها شدم، حالا نمی‌خواستم آرزو رو هم از دست بدم. سرم رو کنار دستش گذاشتم و اشک ریختم که یک‌دفعه دستی روی شانه‌ام نشست و به سرعت سرم رو بلند کرد که گردنم صدا داد.
    - دکتر شما هستین!
    دکتر در حالی‌که می‌خندید گفت:
    - بله، خوشحال شدی نه؟
    با نا امیدی زمزمه کردم.
    - اره خوشحال شدم، دوست دارم زودی به هوش بیاد.
    به چهره رنگ پریده آرزو خیره شدم که زیر چشم‌هاش گود و کمی تیره شده بود.
    - بالاخره برمی‌گرده. اون حرف‌های ما رو می‌شنوه فقط نمی‌تونه عکس العملی نشون بده. تمام رفتارهات رو می‌بینه.
    - دکتر هیچ راهی وجود نداره که آرزو به زندگی برگرده؟
    - راستش گاهی به علت افت قند خون می‌‌شه بیمار رو برگردوند اما این روش روی خواهر شما عمل نکرد.
    در حالی‌که از اتاق خارج می شدیم از دکتر سوالی پرسیدم که مدتی ذهنم رو مشغول کرده بود.
    - آقای دکتر یعنی ممکنه چندین سال طول بکشه تا خواهرم به هوش بیاد؟
    - آقای سالاری، در حالت کما بیمار هوشیاری خودش رو از دست می‌‌ده و به محرک‌ها پاسخ نمی‌ده. البته درجات کما با توجه به هوشیاری شخص نسبت به محرک‌‌های خارجی تعیین می ‌شه. در مواردی از کما ممکن هست که شخص حرکت‌‌های جزیی از خودش نشان بده ولی در کمای عمیق، هیچ واکنشی نسبت به محیط اطراف خود ندارن. پزشکان در حالت کما به حرکات دست و پا و سر و حرکات چشم و حرف زدن بیمار توجه می‌کنن، البته گاهی بیماران قادر به باز کردن چشم نیستن و در این بین ثابت شده که سلول‌های مغزی فردی که به کما رفته معمولا به تدریج ترمیم می‌شه چون در این بیماران، سلول‌های مغزی کاملا سالم هستن و فقط به مواد غذایی یعنی قند و اکسیژن نیاز دارن و تا زمانی هم که مواد مغذی دریافت ‌کنن، از بین نمیرن، کما موقتی هست و احتمال برگشت وجود داره و این هم اضافه کنم که خواهر شما تا الان به هیچ محرکی پاسخ ندادن.
    - هیچ راهی وجود نداره که به محرکی پاسخ بده؟
    دکتر سری تکان داد.
    - وجود داره ولی هر شخص به چیزی مشخص و خاص واکنش نشان می‌ده.
    - ممنون آقای دکتر.
    - وظیفه هست پسرم.
    به رفتن دکتر خیره شدم و آهی کشیدم. فردا تولد دوقلوها بود و دعا می‌کردم که برای تولد بچه‌ها به هوش بیاد، دوقلوها خیلی دل تنگ بودن و به سختی آروم می‌شدن. برای یک لحظه کلمه مامان آرزو از دهنشون نمی‌افتاد و هر روز لاغرتر از دیروز می‌شدن.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    مقصر اصلی همه این اتفاقات اون پسر ارشیاست، اگر از کارش دست می‌کشید این طور نمی‌شد تا زمانی که آرزو به هوش بیاد و حتی بعدش هم نمی‌ذارم برای یک لحظه کنارش بایسته.
    با لرزیدن گوشی توی جیبم، از خواب بیدار شدم و به چهره آرزو نگاه کردم اما هیچ خبری نبود و از اتاق خارج شدم و تلفن رو جواب دادم.
    - سلام ناهید خانوم.
    - سلام آقا رامین، خبری نشده؟
    - نه هنوز.
    آهی کشید و آروم گفت:
    - امروز تولد بچه‌هاست می‌خوایید چیکار کنید؟
    با این حرفش چشمم رو از روی درد بستم و بغضم رو قورت دادم.
    - شب برای دوقلوها کیک و چیزهای دیگه می‌خرم و می‌ریم خونه.
    - باشه.
    بعد به آرومی گفت:
    - مواظب خودتون باشید.
    لبخندی روی لبم نشست و تا خواستم جواب بدم قطع کرد.
    - از دست تو دختر.
    وارد اتاق شدم و نگاهی چهره آرزو انداختم که حس کردم دستش کمی تکان خورد و با قدم‌های آروم نزدیکش شدم و باورم نمی‌شد که حرکتی کرده. با دقت نگاه می‌کردم ببینم که باز هم تکان می‌خوره یا نه اما دیگه چیزی حس نکردم و همه اون خوشحالی و شادی فروکش کرد.
    - خواهری بلند شو دیگه چقدر می‌خوابی. مگه نمی‌گفتی زندگیت به دوقلوها وصله، چرا چشم‌هات رو باز نمی‌کنی که ببینی دوقلوها از دوریت به چه حالی افتادن، دلت میاد انقدر سنگ‌دل بشی و هیچ کاری نکنی؟ خواهری می‌خواستم الان برم برای دوقلوها کادو و کیک بخرم و براشون جشن بگیرم. دوست داشتم توهم اون‌جا باشی.
    آهی کشیدم و نگاه آخرم رو آرزو دوختم و از اتاق خارج شدم. بعد از خرید کیک و کادو سوار ماشین شدم و به طرف خونه رفتم و وقتی وارد خونه شدم با چیزی که دیدم شکه ایستادم. همه جای خونه پر از بادکنک بود و آرا و آریا هم بین بادکنک‌ها بازی می‌کردن و با دیدن من جیغ کشیدن و به طرفم اومدن.
    - آیی؟
    - جان دل دایی، بیا بغلم ببینم وروجک.
    وسایل دستم رو روی زمین گذاشتم و دوقلوها رو بغـ*ـل کردم.
    - آیی؟
    - جانم؟
    به آرا نگاه کردم که خیره به آریا بود با تعجب بهشون نگاه می‌کردم و این دوتا وروجک خوب منظور رفتار هم دیگر رو می‌فهمن، با حرفی که آرا زد شکه شدم.
    - ماما؟
    خدایا حالا چی بگم؟ بگم پدرتون باعث شده مادرتون تو بیمارستان بیفته؟ خدایا این مسؤولیت خیلی سنگینیه، خودت کمکم کن. همون لحظه ناهید از آشپزخونه خارج شد و با دیدن من، به طرفم اومد.
    - سلام خوبید؟
    - سلام ممنون شما خوبید؟
    - بد نیستم.
    به وسایل اشاره کرد.
    - دستتون درد نکنه، راستش من اومده بودم کمک و...
    نذاشتم ادامه بده.
    - خیلی زحمت کشیدید. می‌شه مراقب دوقلوها باشید تا یک دوش بگیرم؟
    - البته.
    به سرعت دوقلوها رو روی زمین گذاشتم و به سمت حمام رفتم. داشتم موهام رو خشک می‌کردم که تقه‌ای به در خورد.
    - بیا تو.
    با ورود ناهید، با عجله از روی صندلی بلند شدم و خیره به صورتش شدم.
    - آقا رامین، راستش دوقلوها می‌خوان که کیک رو ببرن و منتظر شما هستن.
    هول کرده بودم و سعی کردم به خودم مسلط بشم.
    - باشه الان میام.
    کمی بعد از اتاق خارج شدم و به سالن رفتم و کنار دوقلوها نشستم و ناهید و مامانش هم اون سمت نشستن اما مشخص بود که فکرشون درگیره. اون شب به هر سختی بود گذشت و تا صبح پیش دوقلوها موندم ولی فکرم همش به سمت آرزو می‌رفت و صبح زود بیدار شدم و دوقلوها رو به مهد بردم و مستقیم به سمت بیمارستان رفتم. با ورودم متوجه ماشینی شدم که بی‌نهایت آشنا بود و با شک به سمت اتاق آرزو رفتم و آروم در رو باز کردم و با دیدن ارشیا اخمم درهم شد و خشم وجودم رو گرفت. یک روز نباید از دست این آدم راحت باشیم و بدون دردسر اون روز بگذره. کامل وارد اتاق شدم که به طرفم برگشت و تونستم صورت غرق در اشکش رو ببینم، هه فکر کرده با این کارش از خطاش چشم‌پوشی می‌کنم؟ مسلما نه، اگر اتفاقی برای آرزو بیفته ازش شکایت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
    خم شد و پیشونی آرزو رو بوسید و چند قدم نزدیکم شد.
    - این حق منه که بخوام زنم، مادر بچه‌هام رو ببینم.
    چنان روی کلمه زنم و مادر بچه‌هام تاکید کرد که می‌خواستم خفه اش کنم ولی اصلا جاش مناسب نبود.
    - اون زمانی که بدترین بلا رو سر آرزو آوردی و به این روز انداختیش، زنت و مادر بچه‌هات نبود؟ پس انقدر ادعا نکن که زنته و تو هیچ اختیار و مسؤولیتی نسبت بهش نداری. این آخرین باری بود که دیدمت و به خواهر من نزدیک شدی، دفعه بعد انقدر آروم باهات حرف نمی‌زنم و از راه خودم باهم حرف می‌زنیم. الان هم از این‌جا برو و حتی فکر نزدیک شدن به آرزو و بچه‌هاش رو نکن.
    هر حرفی می‌زدم اخم‌هاش درهم می‌شد و می‌فهمیدم که به سختی جلوی خودش رو گرفته.
    - خواهر تو الان زن منه، یادت نره ما بچه هم داریم و خیلی راحت می‌تونم پیش خودم نگهشون دارم و تو هیچ کاری نمی‌تونی بکنی. دوباره هم‌دیگر رو می‌بینیم.
    نگاه آخر رو به آرزو کرد و از اتاق خارج شد. روی صندلی نشستم و سرم رو محکم فشار دادم تا شاید کمی از فشار عصبیم کم بشه.
    دل من تنگ تو است
    صندلی‌های حیاط پر برف دیشب و تو کی می آیی؟
    که شود آب برف‌هایی که نبودت را فریاد می‌زند...
    ***
    *ارشیا*
    روی تخت دراز کشیده بودم که در اتاق باز و آرزو همراه دوقلوها وارد اتاق شد. از صحنه‌ای که می‌دیدم صاف روی تخت نشستم و به آرزو خیره شدم که لبخندی روی لبش بود و به طرفم اومد.
    - سلام.
    - س... سلام خانومی، حالت بهتره؟ کی به هوش اومدی؟ می‌خواستم بیام ولی رامین نمی‌ذاشت.
    دستش رو گرفتم و کنار خودم نشست و دوقلوها رو به آغوشم فرستاد و با لبخند به بازی من و بچه‌ها خیره شده بود.
    - آرزو برای همیشه پیشم برگشتی؟ برای همیشه با هم مثل یک خانواده زندگی می‌کنیم؟
    با این حرفم لبخند آرزو محو شد و به دوقلوها چشم دوخت.
    - من و بچه‌هام هیچ وقت پیش تو برنمی‌گردیم.
    در کسری از ثانیه آرزو همراه دوقلوها از اتاق خارج شد و زمانی که دنبالش رفتم هیچ جای خونه نبود. با وحشت از خواب پریدم و به اطراف نگاه کردم و متوجه شدم فقط خواب بوده اما حرف آرزو بدجور ذهنم رو مشغول کرده بود. نمی‌تونستم دست روی دست بذارم و یک‌جا بشینم، لباس پوشیدم و بعد از برداشتن سوویچ و گوشیم از اتاق خارج شدم و به طرف در ورودی رفتم و با باز کردن در، با سعید رو‌به‌رو شدم.
    - سلام با این عجله کجا می‌رفتی؟
    - سعید وقت ندارم باید برم.
    - خب بگو حداقل کجا می‌ری؟
    یک کلمه گفتم و سعید رو کنار زدم و به سمت ماشین رفتم.
    - بیمارستان.
    تا ماشین رو روشن کردم سعید هم کنارم جای گرفت، با تعجب به طرفش برگشتم و ابرویی بالا انداختم که خندید.
    - یک درصد فکر کن بذارم با این حالت از خونه خارج بشی اون هم تنها؟
    وقت نداشتم و بدون حرف حرکت کردم و انقدر با سرعت رفتم که نیم ساعته رسیدم. بعد از پارک ماشین، وارد بیمارستان شدم و بدون توجه به چیزی یا کسی به طرف اتاق آرزو رفتم و امیدوار بودم که اتاقش هنوز همون باشه و وقتی رسیدم و آرزو رو دیدم مطمئن شدم که درست اومدم. اصلا برام مهم نبود که ساعت ملاقات هست یا نه، بعد از چند ماه با دل تنگی خواستم وارد اتاق بشم که دستی روی شانه‌ام نشست و تا برگشتم با چهره عصبی و پر از خشم رامین مواجه شدم.
    - حق این‌که وارد اتاق بشی رو نداری و همین الان از این‌جا برو.
    تا خواستم به سمتش حمله کنم، سعید بین ما اومد.
    - این‌جا اصلا جای درستی نیست و اگر حرفی هست بریم بیرون؟
    رامین سری تکان داد و به محیط پشت بیمارستان رفتیم.
    - حرفت رو بگو و برو.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - آقا رامین، ارشیا حق این رو داره که آرزو خانوم رو ببینه و تو این لحظات کنارش باشه. شما حتی از دیدن بچه‌هاش محرومش کردین و این واقعا درد بزرگیه، درسته یک زمانی ارشیا اشتباه کرده و الان پیشمون هست و می‌خواد جبران کن...
    با فریاد رامین، سعید ساکت شد و اخمی کرد.
    - به من هیچ ربطی نداره این شخصی که ازش حمایت می‌کنی باعث شده خواهر من به این وضع دچار بشه و یکساله روی تخت بیمارستان بیفته، متوجه هستی یکساله که خواهر من نیست. می‌دونی دکترش چی می‌گـه؟ نه از کجا بدونی، می‌گـه وضعیتش تقریبا نرمال شده ولی هنوز همه این‌ها گذرا هست و هر لحظه امکان این‌که اتفاقی براش بیفته وجود داره، عوارض بعد از این‌که به هوش بیاد تهدیدش می‌کنه.
    با شنیدن این حرف‌ها قلبم به درد اومد و حالم از خودم به هم می‌خورد، رامین به طرفم برگشت و با چشم‌هایی که از عصبانیت سرخ شده بود گفت:
    - نمی‌ذارم نزدیک خواهرم و بچه‌هاش بشی، به اندازه کافی اذیتش کردی و یک سال از بچه‌هاش دور شده و دیگه هیچ وقت نبینمت...
    خواست چیزی بگه که ناهید با عجله به سمت ما اومد و با هق هق اسم آرزو رو بلند فریاد زد.
    - آرزو...
    گریه اجازه بیشتر حرف زدن رو بهش نداد و رامین با شنیدن اسمش به سرعت از ما دور شد و ما هم دنبالش رفتیم. در اتاقش بسته بود و هیچ‌کسی اجازه ورود نداشت و رامین عصبی به این طرف و اون طرف می‌رفت و با چشم‌هاش برام خط و نشان می‌کشید. حال خودم که اصلا گفتن نداشت، ذره‌ذره به مرز جنون و دیوونگی نزدیک می‌شدم و در ظاهر سعی می‌کردم آروم باشم اما نمی‌شد و سعید هم مواظب بود که کار خطرناکی ازم سر نزنه. انقدر خشمم رو درونم ریختم که حس کردم قلبم تیر می‌کشه و دردش هر لحظه بیشتر می‌شه و نفسم تنگ‌تر. همون موقع دکتر از اتاق خارج شد و رامین به سمت دکتر هجوم برد و من هم خواستم نزدیک بشم که درد وحشتناکی توی قلبم پیچید و مجبورا ایستادم و فقط صدای رامین رو شنیدم.
    - دکتر حالش چطوره؟
    نتونستم اون درد شدید رو تحمل کنم و چشمم سیاه شد و محکم روی زمین افتادم.
    با سروصدا چشم باز کردم و دوباره چشمم بسته شد و خواستم تکان بخورم که درد تو تمام تنم پیچید و آهم بلند شد. با به یاد آوردن این‌که حال آرزو بد شده و برای همیشه از دستش دادم به سرعت چشم باز کردم و به سختی روی تخت نشستم و به تخت کنارم خیره شدم ولی ذهنم روی یک موضوع تمرکز کرده بود هر لحظه که متوجه می‌شدم چه اتفاقی افتاده از شک خارج و به دیوونگی می‌رسیدم. سوزن سرم رو کشیدم و خون روی دستم پخش شد و تخت‌ها رو به این طرف و اون طرف هل می‌دادم و تمام اتاق رو بهم ریختم و صداهایی وحشتناکی توی اتاق می‌پیچید ولی آروم نمی‌شدم، گوشه دیوار نشستم و اشک ریختم.
    - نه،نه، خدا بسه دیگه چقدر می‌خوایی عذابم بدی؟ خسته‌ شدم، آرزوی من رو ازم گرفتی و دیگه چه آرزویی داشته باشم؟ دیگه به چی دل خوش کنم؟ خدا غلط کردم...
    در اتاق محکم باز و سعید وارد شد و با تعجب به اتاق بهم ریخته نگاه کرد و در آخر نگاهش به من افتاد.
    - با خودت چیکار کردی؟ تکان نخور تا برم پرستار رو خبر کنم.
    با رفتن سعید، به سرعت بلند شدم و به سمت اتاقی که آرزو بود رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    در اتاق رو باز کردم و با خیال اینکه شاید آرزو هنوز وجود داره و همه اون اتفاقات خوابی بیش نبوده اما با باز کردن در و تخت خالی که به شکل بدی چشمک می‌زد، نشان می‌داد همه چیز واقعی هست و آرزو برای همیشه رفته و من قاتل عشقم شدم. فریاد کشیدم و به دیوار مشت کوبیدم ولی درد دستم رو حس نمی‌کردم.
    - چیکار می‌کنی؟
    سعید محکم من رو گرفت و سعی می‌کردم آرومم کنه، چطوری آروم بشم وقتی آرامش زندگیم رفته؟
    - سعید، آرزو نیست و برای همیشه رفته، اون‌وقت می‌گی آروم باشم؟ چطوری؟ خودم رو راحت کنم آروم می‌شم یا باید باز هم زجر و سختی بکشم؟
    - پسر آروم باش، باشه؟ ببین می‌خوام چیزی بهت بگم ولی قبلش قول بده آروم باشی.
    زیر دستش زدم و ازش فاصله گرفتم.
    - من نمی‌خوام چیزی بشنوم و تنها خبری که خوشحالم می‌کرد این بود که آرزو حالش خوب اما چی شد؟ زنم رو از دست دادم و بچه‌هام رو بی‌مادر و خودمم دوبار سکته کردم. دیگه چه خبری می‌تونی بهم بدی؟
    - آرزو حالش خوبه.
    انقدر یک‌دفعه و به سرعت گفت که برای چند دقیقه فقط خیره‌اش بودم و جمله‌اش رو بالا و پایین می‌کردم. حتما الکی می‌گـه تا از فشاری که روم هست کم کنه و دلش به حالم سوخته، با درد لب زدم.
    - سعید تو دیگه اذیتم نکن، تحمل ندارم به اندازه کافی کشش ندارم.
    سعید دو قدم نزدیکم شد.
    - ارشیا تو شنیدی دکتر چی گفت؟ نه، زمانی که خواست بگه آرزو به هوش اومده تو از حال رفتی.
    با بهت و ناباوری زمزمه کردم.
    - آرزو حالش خوبه؟ به هوش اومده؟ یعنی اشتباه کردم؟
    سعید سرش رو تکان داد و از خوشحالی نمی‌دونستم چیکار کنم و همش این طرف و اون طرف می‌رفتم.
    - اول چیکار کنم؟ برم پیشش؟ نه نه ببین سر و وضعم خوبه؟ نه سعید جون داداش یک کاری برام می‌کنی؟
    - چی کار کنم؟
    - چند تا جعبه شیرینی بخر و به هر چند نفر که خواستی کمک کن.
    کیف پولم رو بیرون آوردم که دست سعید روی دستم نشست و با اخم جوابم رو داد.
    - داداش این کارها چیه؟ خودم درستش می‌کنم.
    با لجبازی گفتم:
    - نه همین که گفتم، زودی هم برگرد و می‌خوام برم دیدنش.
    کارت رو بهش دادم و به سمت اورژانس بیمارستان رفتم تا خون‌ریزی دستم رو بند بیاره.
    همراه سعید کل بیمارستان رو شیرینی دادم و از خوشحالی روی پاهام بند نبودم و انگار تازه متولد شدم. روبه‌روی اتاقی که آرزو داخلش بود ایستاده بودیم و حالا که می‌خواستم ببینمش و نمی‌دونستم چه عکس العملی نشان می‌ده، ضربان قلبم شدت گرفت. می‌ترسیدم از این که من رو پس بزنه و نخواد ببینه، اون زمان چیکار می‌کردم؟ سعید در زد و وارد اتاق شد و پشت سرش هم که با دیدن آرزو که چشم‌هاش بسته هست و دکتر و رامین و فرزاد تو اتاق هستن، نگرانیم بیشتر شد. رامین با خشم نگاهم کرد ولی عکس العمل شدیدی نشان نداد و شاید بعدا تلافی کنه.
    رامین در حالی که نگاه از من گرفت و به آرزو خیره شد گفت:
    - وضعیت الان خواهر من تقصیر تو هست و برو خداروشکر کن که به هوش اومده وگرنه کاری می‌کردم که برای همیشه اسمش هم یادت بره. دیگه هم نبینمت چون ازت شکایت می‌کنم.
    - رامین من رو از شکایت نترسون جز آرزو و بچه‌هام چیزی برای از دست دادن ندارم.
    به سمت دکتر برگشتم.
    - آقای دکتر وضعیتش چطوره؟
    - وضعیتش خوبه اما...
    تا خواستم حرفی بزنم فرزاد با نگرانی خاصی که باعث می‌شد خشمم بیشتر بشه، گفت:
    - اما چی دکتر؟
    با خشم و عصبانیت نگاهش کردم ولی فرزاد خودش رو از تک و تا ننداخت و با نگاه باهم دوئل می‌کردیم.
    - قبلا گفتم که ممکنه به خاطر ضربه به سر، مشکلاتی پیش بیاد و در حال حاضر که خواب هستن و باید تا زمانی که بیدار بشن منتظر بمونیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    همگی از دکتر تشکر کردیم و با رفتن دکتر نتونستم تحمل کنم و به فرزاد حمله کردم و مشتی توی صورتش زدم که عقب‌عقب رفت ولی رامین نگهش داشت.
    - اطراف آرزو ببینمت، زنده‌ات نمی‌ذارم. آرزو عشق منه و از همه مهم‌تر مادر بچه‌های منه و هیچ‌کسی هم نمی‌تونه ازم جداش کنه، شیرفهم شدی؟ یا یک جور دیگه حالیت کنم؟
    خونی که کنار لبش بود رو پاک و لباسش رو درست کرد و به طرف من برگشت.
    - نه نفهمیدم آرزو باید انتخاب کنه که با کی باشه ولی با سابقه‌ای که داشتی...
    پوزخندی زد که سوختم و آتیش گرفتم.
    - فکر نکنم نزدیکت بشه.
    خواستم بهش حمله کنم که صدای رامین بلند شد.
    - ارشیا حواست باشه نزدیک ما نشی و به اندازه کافی دردسر بودی حالا هم از این‌جا برو.
    - تا آرزو رو نبینم هیچ‌جا نمی‌رم.
    نگاهی به آرزو کردم و از اتاق بیرون رفتم و پشت در ایستادم. نزدیک سه ساعت گذشت و آرزو هنوز بیدار نشده بود فرزاد خواست حرفی به رامین بزنه که صدای فریاد دردناک آرزو بلند شد، داد و فریاد می‌زد طوری که من هم ترسیدم.
    - نه... نه... نه.
    همه به اتاق هجوم بردیم و دکتر و پرستار هم به سمت آرزو رفتن و سعی می‌کردن آرومش کنن و با حرفی که آرزو زد رنگ همه پرید و حال خودم که گفتن نداشت و هر لحظه بیشتر داغون می‌شدم.
    آرزو با هق هق زمزمه کرد.
    - تو رو به خدا، جون هرکسی که براتون عزیزه، برق ها رو روشن کنین من از تاریکی می‌ترسم. خوا... هش... می... کنم اذیتم... نکنید.
    نفسی گرفت و در همین چند دقیقه انقدر به شدت گریه کرد که حالش این طور شد.
    - حتی... حتی نمی‌تونم بدنم رو تکان بدم...
    با حرف‌هاش اشکم سرازیر شد و ناباور به آرزو نگاه می‌کردم، توان هیچ کار و حرکتی نداشتم. گریه رامین پر صدا شد و آرزو با شنیدن صدای رامین انگار کمی آروم شده باشه، با صدایی که التماس در اون موج می‌زد گفت:
    - داداش تو که می دونی، تو دیگه اذیتم نکن راضی به اذیت شدنم می‌شی؟ بگو لامپ رو روشن کنن.
    رامین به سمت آرزو رفت و محکم بغلش کرد و من حسرت خوردم برای این که یک لحظه آرزو رو در آغـ*ـوش بگیرم و با این کارم آرزو دیگه هیچ‌وقت من رو نمی بینه و به راحتی کنارم می‌ذاره.
    - فدای خواهرم بشم، من که دلم نمیاد اذیتت کنم.
    به سمت دکتر برگشت.
    - دکتر یک کاری کن.
    دکتر چراغ قوه‌ای جلوی چشم آرزو گرفت و بعد از چند دقیقه گفت:
    - دخترم چیزی می بینی؟
    - نه هیچی همه جا تاریکه. چه اتفاقی برام افتاده؟
    بدنم شل شد، قلبم تیر کشید و دستم روی قلبم مشت شد و عقب‌عقب رفتم و محکم به دیوار برخورد کردم.
    - یک‌ساله که تو کمایی و این‌که نمی‌تونی بدنت رو تکان بدی برای این که مدتی زیادی تکان نخورده و با چند جلسه فیزیوتراپی به حالت اولیه برمی‌گردی.
    *آرزو*
    همه جا تاریک بود و هیچی نمی‌دیدم، بدنمم تکان نمی‌خورد و اصلا حسشون نمی‌کردم و کم‌کم همه اتفاقاتی که افتاده بود یادم اومد و هق هقم قطع شد.
    - دخترم چیزی یادت اومد؟
    - اره، یادمه که چه طور به این وضع افتادم. دکتر پس چرا هیچ چیزی نمی‌بینم؟
    دکتر مکث کرد و برای یک لحظه حس کردم بیشتر از سه نفر داخل اتاق هستن اما با صدای دکتر دیگه توجه نکردم.
    - نمی‌خوام ناامیدت کنم یا برای مدت کمی یا برای همیشه اما...
    نذاشتم چیزی بگه.
    - ممنون آقای دکتر. می شه تنهام بذارید خواهش می‌کنم.
    چند لحظه سکوت شد و بعدش صدای قدم‌هایی که نشان می‌داد از اتاق خارج می‌شن.
    چشم هام رو بستم و هر چند الان چه باز باشه چه بسته هیچ فرقی نداره و کور شدم. یاد حرف یک نفر افتادم که همیشه می‌گفت من دختری به اسم آرزو ندارم، تو وجودت کلا نحسه و یک روز برای همیشه بالاخره وجود نحست رو از شناسنامم پاک می‌کنم و ای کاش از دستت راحت بشم، امیدوارم زنده باشم و بدبختی و بیچارگی و با زجر مردن تو رو ببینم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    جناب آقای امیری کجایی بیایی بدبختیم رو ببینی؟ نابینا شدم و یکی دیگه باید کارهام رو انجام بده، آخر و عاقبت منم این هست و هر کاری کنم باید بلایی بدتر سرم بیاد. سعی کردم بخوابم تا یادم بره که وضعیتم چطور هست و برای چند ساعت هم که شده فراموش کنم. نمی‌دونم چقدر گذشته بود که با صدایی که کنارم حرف می‌زد بیدار شدم و صدای ارشیا تو گوشم پیچید و بدنم ناخودآگاه منقبض شد، می‌خواستم بلند بشم و از اتاق بیرونش کنن ولی هیچ کاری نمی‌تونستم بکنم.
    - خانومم، عشقم، متاسفم. خودم چشم‌هات می‌شم... خودم اعضای بدنت می‌شم... غلط کردم بدون تو نمی‌تونم شیشه عمرم.
    ازت می‌خوام تنهام نذاری، اگر از پیشم بری نابود می‌شم. می‌دونم که من رو نمی‌بخشی ،قسم می‌خورم به جان خودت که می‌خوام دنیا نباشه.
    و هق هقش بالا گرفت، من رو داغون کرده اون وقت حرف از عشق می‌زنه، شنیدن صداش کافیه که حالم بهم بریزه و اگر کمک‌های رامین نبود وضعم خیلی بدتر و وخیم‌تر بود.
    - بلند شو برو اون طرف داری حالم رو بهم می‌زنی، اگر نرفتی جیغ می‌زنم.
    - خانومم می‌دونم بدم، ولی وجودت رو ازم نگیر که داغون می‌شم. اشتباه بزرگی کردم درست، ولی تاوان پس دادم. یک فرصت بهم بده قول می‌دم هر چیزی تو بگی بشه قول می‌دم.
    اصلا انگار نه انگار بهش گفتم که داد و فریاد راه می‌اندازم.
    - هر چیزی بخوام؟
    - اره هر چیزی بخوایی فدات بشم.
    - برو و هیچ وقت نبینمت.
    نمی‌تونستم عکس العملش رو ببینم و فقط سنگینی نگاهش رو می‌شد حس کرد، نگاهش خیلی سنگین بود.
    - چرا خانومی؟
    - می‌پرسی چرا؟ چون وقتی می‌بینمت، هر چند الان به لطف شما چیزی نمی‌بینم. همش یاد زمانی می‌افتم که چه بلایی سرم آوردی، جسم و روحم رو شکستی و نابودم کردی... وقتی جلوم ظاهر می‌شی فکر می‌کنم می‌خوایی دوباره به سمتم حمله کنی و ازت می‌ترسم.
    - اون زمان بهترین زمان زندگی من بود چون به دستت آوردم تو مال منی و هیچ خری نمی‌تونه ازم بگیرتت... یادت نره که دوقلوها بچه‌های من و تو هستن.
    با شنیدن حرفش نفسم رفت، از چیزی که می‌‌ترسیدم سرم اومد. حالا بچه‌ها رو ازم می‌گیره و نمی‌ذاره ببینمشون، نمی‌دونم صورتم چه شکلی شده بود که لحنش نگران شد و دستم رو گرفت.
    - خانمی چرا رنگت پرید؟ نترس دوقلوها رو ازت نمی‌گیرم.
    کم مونده بود اشکم سرازیر بشه که با لحنی که می‌شد خوشحالی رو حس کرد، ادامه داد.
    - با هم زندگی می‌کنیم، یک زندگی چهار نفره. گذشته رو جبران می‌کنم قول می‌دم. فدای چشم‌هات بشم که همین چشم‌هات هست عاشقم کرده... آرزو اگر اون زمان چشم‌های لرزونت رو که اشک داخلش حلقه زده بود، می‌دیدی بهم حق می‌دادی که دوست داشته باشم.
    سرم رو سمت مخالفش گرفتم که صدای بغض دارش رو شنیدم.
    - خانومم نفسم نگاهت رو ازم نگیر که دنیا رو آتیش می‌کشم.
    دستش رو زیر چانه ام گذاشت و سرم رو به سمت خودش چرخوند.
    - عزیزدلم بچه‌ها به دوتامون نیاز دارن و قراره هر روز من رو ببینی. حالا هم استراحت کن و من همین‌جا می‌مونم.
    روی صورتم خم شد و ترسیدم تا خواستم خودم رو عقب بکشم متوجه شد و پیشونیم رو طولانی و نرم بوسید، برای یک لحظه دلم یک جوری شد.
    - خانومی بهت قول دادم ازم نترس.
    نمی‌دونم چی کار کرد ولی بعد حس کردم دستش روی سرم هست و نوازش می‌کنه. کم‌کم خوابم برد و فقط زیر لب زمزمه کردم.
    - بیدار شدم این‌جا نباش.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا