- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
میخواستم بکشمش ولی مردن او هیچ تاثیری تو وضعیت آرزو نداشت، رفتم بلندش کردم که با دیدن من کمی شکه شد اما دوباره قطره اشکی از چشمهای آبیش چکید و به این فکر کردم که رنگ چشمهای دوقلوها شبیه پدرشون هست. به اتاقش بردم و کمکش کردم روی تخت دراز بکشه و روی صندلی کنار تختش نشستم. باید همه حقیقت رو بهش بگم و اون حقشه بدونه که پدر دوقلوها هست و در قبال اونها مسئوله ولی نمیتونستم فراموش کنم که آرزو با دیدنش یا حتی اسمش هم بیاد به چه حالی میافته.
- سه سال پیش بود که برای اولین بار آرزو رو دیدم، حالش به شدت بد بود وقتی نزدیکش شدم از ترس به خودش میلرزید و با دیدن من لرزشش بدتر شد و...
از حال بدش نسبت به هر مردی گفتم، از رفتارهای ترسیدهاش، از تهاجمی بودنش به بقیه، از خنده هاش و از مهربونی هاش. هر چی میگفتم چشمهای ارشیا درشتتر و بهت و تعجبش بیشتر، وقتی حرفهام تمام شد اشکهاش شدت گرفت.
- یعنی... منظورت این هست که دوقلوها... بچههای من و آرزو هستن؟
سرم رو به نشانه اره تکان دادم و با گفتم تنهات میذارم از اتاق خارج شدم و لحظه آخر شنیدم که گفت:
- من نمیخوام آرزو رو از دست بدم.
زیر لب زمزمه کردم.
- هیچ کسی نمیخواد آرزو رو از دست بده، آرزو حالش خوب میشه.
*ارشیا*
از حرفهایی که شنیدم شکه شده بودم. من چیکار کردم؟ عشقم رو با یک حسادت بچگانه به این روز انداختم و چقدر پشیمونم. آریا و آرا بچههای من و آرزو هستن و این موضوع بین اون همه مشکلات و سختی بهم قوت قلب میداد اما یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر آرزو نباشه، من هم نیستم.
- آرزو برگرد پیشم.
***
یک روز گذشته ولی به اندازه یکسال پیر شدم. پشت در اتاق نشسته بودم و کلافه بودم از این که دکتر جواب درستی بهم نمیداد. هر چقدر ازش میپرسیدم که چرا آرزو به هوش نمیاد فقط سری تکان میده. رامین با استرس روبهروی من نشست و از ترس نیمخیز شدم.
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه دوقلوها امروز همش گریه میکنن و آروم نمیشن و فقط آرزو رو میخوان و خودمم دلم به شور افتاده.
- امیدوارم چیز مهمی نباشه.
با یاد دوقلوها لبخندی تلخ روی لبهام نشست. رنگ چشمهاشون مثل من و بقیه اجزا صورتشون مثل آرزو هست.
هنوز دو ساعت هم از حرفمون نگذشته بود که دکتر و پرستار به سمت اتاق آرزو رفتن و ترسیده بلند شدیم و به سمت اتاق رفتیم اما پرستار نذاشت. دستم رو داخل موهام کردم و محکم کشیدم و برگشتم که با چهره عصبی رامین روبهرو شدم که با خشم نگاهم میکرد، چند ثانیه نگاهم کرد و یکدفعه به طرف دیوار هجوم برد و به دیوار مشت زد و فریاد خفهای کشید. نگرانی و بیخبری بدجور بهم فشار میآورد و دیوونم کرده بود تا اینکه دکتر از اتاق خارج شد و به سرعت به سمتش رفتم.
- آقای دکتر چیشده؟
از نگاه دکتر میترسیدم و از چیزی که میخواست بگه و من تحمل نداشتم.
- متاسفانه ضربهها به سر انقدر شدید بوده که...
حرفش رو ادامه نداد و منتظر به دکتر خیره شدم که صدای رامین بلند شد.
- که چی دکتر؟ چه اتفاقی افتاده؟
- متأسفم هر کاری از دستم برمیاومد انجام دادم اما به کما رفته.
دیگه متوجه کارهام نبودم و به طرف دکتر هجوم بردم و محکم به دیوار کوبیدم و مشتی به صورتش زدم که چهرهاش از درد توهم رفت.
- سه سال پیش بود که برای اولین بار آرزو رو دیدم، حالش به شدت بد بود وقتی نزدیکش شدم از ترس به خودش میلرزید و با دیدن من لرزشش بدتر شد و...
از حال بدش نسبت به هر مردی گفتم، از رفتارهای ترسیدهاش، از تهاجمی بودنش به بقیه، از خنده هاش و از مهربونی هاش. هر چی میگفتم چشمهای ارشیا درشتتر و بهت و تعجبش بیشتر، وقتی حرفهام تمام شد اشکهاش شدت گرفت.
- یعنی... منظورت این هست که دوقلوها... بچههای من و آرزو هستن؟
سرم رو به نشانه اره تکان دادم و با گفتم تنهات میذارم از اتاق خارج شدم و لحظه آخر شنیدم که گفت:
- من نمیخوام آرزو رو از دست بدم.
زیر لب زمزمه کردم.
- هیچ کسی نمیخواد آرزو رو از دست بده، آرزو حالش خوب میشه.
*ارشیا*
از حرفهایی که شنیدم شکه شده بودم. من چیکار کردم؟ عشقم رو با یک حسادت بچگانه به این روز انداختم و چقدر پشیمونم. آریا و آرا بچههای من و آرزو هستن و این موضوع بین اون همه مشکلات و سختی بهم قوت قلب میداد اما یک لحظه از ذهنم گذشت که اگر آرزو نباشه، من هم نیستم.
- آرزو برگرد پیشم.
***
یک روز گذشته ولی به اندازه یکسال پیر شدم. پشت در اتاق نشسته بودم و کلافه بودم از این که دکتر جواب درستی بهم نمیداد. هر چقدر ازش میپرسیدم که چرا آرزو به هوش نمیاد فقط سری تکان میده. رامین با استرس روبهروی من نشست و از ترس نیمخیز شدم.
- چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نه دوقلوها امروز همش گریه میکنن و آروم نمیشن و فقط آرزو رو میخوان و خودمم دلم به شور افتاده.
- امیدوارم چیز مهمی نباشه.
با یاد دوقلوها لبخندی تلخ روی لبهام نشست. رنگ چشمهاشون مثل من و بقیه اجزا صورتشون مثل آرزو هست.
هنوز دو ساعت هم از حرفمون نگذشته بود که دکتر و پرستار به سمت اتاق آرزو رفتن و ترسیده بلند شدیم و به سمت اتاق رفتیم اما پرستار نذاشت. دستم رو داخل موهام کردم و محکم کشیدم و برگشتم که با چهره عصبی رامین روبهرو شدم که با خشم نگاهم میکرد، چند ثانیه نگاهم کرد و یکدفعه به طرف دیوار هجوم برد و به دیوار مشت زد و فریاد خفهای کشید. نگرانی و بیخبری بدجور بهم فشار میآورد و دیوونم کرده بود تا اینکه دکتر از اتاق خارج شد و به سرعت به سمتش رفتم.
- آقای دکتر چیشده؟
از نگاه دکتر میترسیدم و از چیزی که میخواست بگه و من تحمل نداشتم.
- متاسفانه ضربهها به سر انقدر شدید بوده که...
حرفش رو ادامه نداد و منتظر به دکتر خیره شدم که صدای رامین بلند شد.
- که چی دکتر؟ چه اتفاقی افتاده؟
- متأسفم هر کاری از دستم برمیاومد انجام دادم اما به کما رفته.
دیگه متوجه کارهام نبودم و به طرف دکتر هجوم بردم و محکم به دیوار کوبیدم و مشتی به صورتش زدم که چهرهاش از درد توهم رفت.
آخرین ویرایش: