رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
وقتی نزدیکم می‌شه و می‌بینمش بدنم به شدت می‌لرزه و نفس‌هام تنگ می‌شه، دوست ندارم نزدیکم بمونه.
زندگی انگار تمام صبرش را ببخشیده است به من
هر چه من صبوری می‌کنم، او با بی‌صبری تمام هول می‌زند برای ضربه
کمی خستگی در کن لعنتی
خیالت راحت خستگی من به این زودی‌ها در نمی‌شود.
*ارشیا*
وقتی تو گوشش زدم از خودم بدم اومد. درسته عصبی بودم ولی کارم اشتباه بود، من که می‌خوام دلش رو به دست بیارم این کارهای که انجام می‌دم چه معنی می‌ده!
- خب معلومه چون دوست ندارم مال کسی باشه.
از خودم هم عصبی بودم و نمی‌تونستم پیش آرزو و دوقلوها برم، به سمت خونه حرکت کردم و بعد از دو ساعت رسیدم و در رو که باز کردم مامان به سمتم اومد.
- کجا رفته بودی پسرم؟ اصلا این مدت چرا این طوری شدی؟ یک‌دفعه غیبت می‌زنه؟
- خوبم مامان. حال دایی چطوره؟
آهی کشید و سری تکان داد.
- حالش بهتره ولی نمی‌دونم مشکلش چیه که هیچی نمی‌گـه.
- امیدوارم زودی خوب بشه. مامان خیلی گرسنمه.
- غذا حاضره بیا بخور.
بعد از ناهار وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم. ذهنم همش درگیر آرزو هست، اگر سه سال پیش درست رفتار کرده بودم الان آرزو برای خودم بود، خوشبخت و خوشحال بودیم. کاش می‌تونستم دوباره آرزو رو داشته باشم. کاش دوقلوها بچه های من بودن و خیلی کاش‌های دیگه که شاید هیچ وقت ممکن نباشن و هر لحظه به جنون نزدیک‌تر بشم. یاد زمانی افتادم که برای اولین بار دیدمش، کنار پله ها ایستاده بود و با نگاهش خیره نگاهم می‌کرد و وقتی نزدیکش شدم و چشمم به چشم های قهوه ایش افتاد، دلم تکان خورد. زیر لب زمزمه کردم.
- تو رفته‌ای ز کنارم، کجا بگیرم نشانی‌ات
فدای چشم‌های قهوه ای و ابروان کمانی‌ات
دلم لرزید وقتی برای اولین بار دیدمش، اگر می‌دونستم این اتفاق‌ها می‌افته هیچ وقت اون اشتباه رو نمی‌کردم ولی من به دستش میارم. یک حسی تو وجودم زبانه کشید که اون شوهر داره و دو تا بچه، چه طوری می‌خوایی به دستش بیاری؟ نمی‌دونم از چه راهی و چه طوری ولی به دستش میارم اون حق منه.
دو روز گذشته و من نتونستم پیش آرزو برم. در اصل خجالت می‌کشم بعد از اون سیلی که بهش زدم ببینمش، نمی‌تونم تو صورتش نگاه کنم ولی دلم براش تنگ شده تا کی بشینم و با خودم فکر کنم، آخر دیوونه می‌شم. بالاخره از دست دست کردن خسته شدم و بعد از خداحافظی با مامان سوار ماشین شدم. داشتم از خیابان رد می‌شدم با چیزی که دیدم محکم روی ترمز زدم و خیره اون تصویر بودم. مرتیکه خجالت نمی‌کشه، دنبالش رفتم و نزدیک پارکی ایستاد و همراه دختری پیاده شد و من هم پشت سرشون رفتم و همزمان هم عکس گرفتم. روی صندلی نشستن و من هم کمی عقب‌تر ایستادم ولی صدا رو به وضوح می‌شنیدم. درسته باهاش حرف زدم و گفتم حق نداره دنبال آرزو بگرده وگرنه باید برای مراسم زنش و بچه‌هاش لباس عزا بپوشه، دل خوشی ازش ندارم اما دلیل نمی‌شه که راه بیفته تو خیابان و با دوست صمیمی آرزو بیرون برن و خوش بگذرونن، راستش ته دلم خوشحال شدم شاید آرزو فراموش کنه و من رو هم ببینه، می‌دونم اوج خودخواهی هست ولی تحمل ندارم.
- چی می‌خوری؟
- ممنون چیزی نمی‌خورم. آقا رامین حال آرزو چطوره؟ خبری ازش نشده؟
رامین آهی کشید و لب باز کرد.
- دو سه روز پیش آرزو پیشم اومد اما ارشیا بردش، می‌ترسم بلایی سرش آورده باشه. نگرانشم ولی دستم بسته هست. بعد از اون اتفاق...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    آهی کشید و ساکت شد، آخه مرتیکه تو زن و بچه داری اون‌وقت با دوست صمیمی زنت خوش و بش می‌کنی؟ نتونستم تحمل کنم و به سمتش حمله کردم و یقه‌اش رو محکم گرفتم و تکانش دادم.
    - زنت پیش منه و اون‌وقت تو داری با دوست زنت... خجالت بکش از دو تا بچه‌هات شرم کن، خاک بر سرت... آرزو اون‌جا برای تو دل می‌زنه و نگرانه اما جناب عالی این جا...
    ادامه ندادم و مشتی توی صورتش زدم و همین طور مشت های بعدی تا چندین نفر ما رو جدا کردن.
    - ولم کنید، گفتم ولم کنید.
    دستم رو از دستشون کشیدم و به طرف ماشین رفتم و سوار شدم و با سرعت به طرف ویلا رفتم. ضبط رو روشن کردم اما اهنگی بود که مناسب وضع الان نبود و چند تا عقب و جلو کردم تا چیزی رو که می‌خواستم پیدا کردم و صداش رو بالا بردم.
    - یک روزی تو همین روزا میام می‌گیرم اون دستاتو
    برام فرقی نداره که چقدر فاصله دارم با تو
    می خوام اینو بدونی بعد تو کسی نمی گیره جاتو
    نمی گیره جاتو
    یک چیزی تو چشماته که منو سمت تو می‌کشونه
    می‌کشونه می‌دونه می‌تونه منو بکنه دیوونه
    به امید دیدن توا که می‌زنم بیرون از خونه
    بده یک نشونه
    کی قد من قدر تو رو می‌دونه دیوونه
    به یادت خوابش نمی بره تا صبح بیرونه
    آخرش هم همین دیوونه واست می مونه
    کی غیر من دو روز تو نبینه می میره
    فکر و خیال شب و روز تو سرش راه می ره
    جایی باشه که تو نباشی دلش می گیره
    عشق تو تو قلب منه و فکرش هم نکن که بزنه یک روزی دلو من پات می مونم
    انتخابمی بذار بگن اشتباهمی دنیا بدونه تا آخرش باهات می مونم
    یک روزی تو همین روزا میام می‌گیرم اون دستاتو
    برام فرقی نداره که چقدر فاصله دارم با تو
    می خوام اینو بدونی بعد تو کسی نمی گیره جاتو
    نمی گیره جاتو
    یک چیزی تو چشماته که منو سمت تو می کشونه
    می‌کشونه می‌دونه می‌تونه منو بکنه دیوونه
    به امید دیدن توا که می زنم بیرون از خونه
    بده یک نشونه
    رضا طاهر خانی- یک روزی.
    ماشین رو پارک کردم و به سمت ساختمان رفتم و در رو که باز کردم و آرزو رو دیدم کنار دوقلوها روی زمین نشسته و بهشون غذا می‌ده و دوقلوها هم تلویزیون نگاه می‌کنن. حالا چه طوری بهش بگم که اون آدم پست فراموشت کرده و براش اهمیتی نداری؟
    - سلام چیزی شده خیلی پکری؟
    براش مهمم؟ یک حس خوب تو رگ‌هام جاری شد. شاید اگر بهش بگم بتونم به دستش بیارم.
    - می‌خوام یک چیزی بهت نشانت بدم.
    - چی؟
    گالری گوشیم رو باز کردم و عکس ها رو جلوش گرفتم و آرزو مات به عکس ها نگاه می‌کرد. براش بمیرم چی می‌کشه؟
    نگاهش بین من و عکس ها در رفت و آمد بود، همش دهنش رو باز و بسته می‌کرد که چیزی بگه ولی نتونست و چند دقیقه که برام طولانی شد لب باز کرد.
    - با هم بودن؟ خودت دیدیشون؟ مطمئنی؟
    - اره نفسم اره فدات بشم، باهم بودن. ببین این همون پسری هست که براش سـ*ـینه سپر می‌کردی، همون به اصطلاح شوهر.
    اشک تو چشم‌های آرزو حلقه زد، می‌دونم براش سخته ولی نمی‌تونستم از این فرصت طلایی بگذرم.
    - مواظب دوقلوها باش.
    و به سرعت به طبقه بالا رفت، گذاشتم تنها باشه و به طرف دوقلوها رفتم.
    - سلام عشق های بابا...
    - با... با
    - جان بابا... همیشه این طور صدام بزن.
    لبخندی زدم و لپش دوتاشون رو بوسیدم که آرا هم از ذوق دست هاش رو تکان داد و حرفی می‌زد ولی متوجه نمی‌شدم. تو این مدت فهمیده بودم که آریا خیلی هوای آرا رو داره. آریا اخمی کرد که اخمش برام آشنا بود، نمی‌دونم چرا؟
    - بابایی این طوری اخم نکن، بخند تا بابایی و مامانی هم خوشحال بشن.
    دوقلوها خیلی هوای هم رو دارن و خیلی هم باهوش هستن فقط یک چیزی این وسط عجیبه اون هم چشم های دوقلوها هست. چشم‌های دوقلوها آبی هست ولی نه آرزو نه شوهرش هیچ کدوم چشم‌هاشون آبی نیست. انقدر تو فکر بودم که متوجه نشدم آرزو بالای سرم ایستاده.
    - آرزو خانومی می‌خوام یک سوال بپرسم چون خیلی مهم هست.
    - بپرس.
    - چرا چشم‌های دوقلوها رنگی هست ولی نه تو نه شوهرت این طوری نیستین؟
    آرزو خیره خیره نگاهم کرد و بعد گفت:
    - چون چشم‌های پدر رامین آبی بوده و ارثیه.
    به سرعت دوقلوها رو بغـ*ـل کرد و به سمت اتاق رفت. درست می‌گـه، دست خودم نیست و روی آرزو حساس شدم.
    با من از بودن بگو
    گوشم را کر کرده
    هیاهوی نبودنت
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    *آرزو*
    وقتی که ارشیا بهم گفت ناهید و رامین رو باهم دیده خیلی خوشحال شدم جوری که اشک ذوق تو چشم‌هام حلقه زد، اون ها حق دارن بهم برسن. با یادآوری این که هنوز این جا زندانی‌ام، اخمم درهم شد باید هر طور شده از این جا برم، دلم برای همه تنگ شده، من نمی‌تونم تو این قفس زندگی کنم. صدایی تو وجودم زبانه کشید که چه طور اون زمان دق نکردی؟ اون زمان هیچ راهی نداشتم کسی رو نداشتم حتی از این که من رفتم خیلی خوشحال شدن، انقدر از نبودن من خوشحال شدن که برام بنر زدن. من براش مایه تأسف بودم و از بودن من خجالت می‌کشیدن اما دیگه اون روزها گذشت و نمی‌خوام دیگه حالم بدتر بشه، اون ها من رو فراموش کردن و پس افسوس خوردن من هیچ مشکلی رو حل نمی‌کنه.
    ***
    - اه ولم کن... دست از سرم بردار.
    دستم رو گرفت که جیغ زدم و خواستم دستم رو از دستش خارج کنم که نذاشت و محکم گرفت.
    - آرزو خواهش می‌کنم فقط یک ساعت بیا بشین حرف بزنیم و شاید بتونیم مشکل رو حل کنیم.
    این آدم چی می‌گـه؟ حرف بزنیم؟ کدوم مشکل؟
    - کدوم مشکل؟ مشکل من تویی... من نمی‌خوام تو رو ببینم، نمی‌خوام با تو حرف بزنم.
    - آرزو شوهرت که نیست و من می‌مونم، حتی با کاری که باهات کرده هنوز بهش فکر می‌کنی؟
    - به تو چه ربطی داره؟ این زندگی منه و خودم براش تصمیم می‌گیرم، تو حق نداری بین این زندگی دخالت کنی.
    طوری فریاد زد که به خودم لرزیدم و قدمی عقب رفتم.
    - دخالت می‌کنم. اگر این زندگی برای تو هست تو هم زندگی من هستی پس انتظار نداشته باش حالا که پیدات کردم، رهات کنم.
    این بحث به هیچ جا نمی‌رسید و فقط داد و فریاد می‌کردیم.
    - ازم دور شو... به من نزدیک نشو.
    با گفتن این حرف از اون جو متشنج دور شدم و ساعت ها خودم و دوقلوها رو داخل اتاق حبس کردم که چشمم بهش نیفته. روی تخت نشستم و به بازی دوقلوها نگاه می‌کردم و فکرم جای دیگری در حال چرخیدن بود. آرزو تو این مدت چی برات کم گذاشته؟ به تمام این سه ماه فکر کردم و دیدم هیچی برام کم نذاشته از پول و مال گرفته تا محبت و دوست داشتن. با تمام بد اخلاقی‌هام ساخت و چندین بار که به سرش فریاد زدم هیچی نگفت. تخس جواب دادم نه همه این‌ها به خاطر اینه‌که به هدفش برسه و بعدش دوباره اذیتم کنه، آرزو خوب فکر کن شاید واقعا می‌خواد جبران کنه؟ نه فقط می‌خواد دوباره اذیتم کنه وگرنه هیچ دلیلی نداره که بعد از سه سال پیداش بشه و بگه که می‌خواد این سال ها رو جبران کنه.
    - اه... دیوونه شدم.
    از روی تخت پریدم و پاهام رو زمین زدم که باعث خنده دوقلوها شد.
    - خوش به حالتون هیچ غصه ای ندارین.
    یک لحظه به خودم اومدم و به بچه های خودم حسادت کردم؟
    - نه نه... فقط گفتم بچه باشی از تمام مشکلات و دردها و رنج ها دوری. کلافه شدم، اه بی خیال.
    با دوقلوها خودم رو سرگرم کردم تا از تمام فکر و خیال ها راحت باشم.
    ***
    - آرزو خانومم دارم میرم سرکار، چیزی می‌خوایی؟
    - نه به سلامت.
    چند دقیقه بعد که صدای ماشینش اومد نشان می‌داد که از ویلا خارج شده. این روزها فقط به فکر فرارم و یک‌جا آروم و قرار نداشتم. یعنی بعد از دو هفته می‌تونم بیرون برم؟ می‌تونم فرار کنم؟ باید تلاشم رو بکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    چرا بعضی وقت‌ها آدم‌ها روی یک چیزی یا یک کارهایی پافشاری می‌کنن و باعث ضربه خوردن خودشون می‌شه؟
    لباس دوقلوها رو عوض کردم و می‌دونستم ارشیا تا ساعت چهار خونه نمیاد و با خیال راحت و شادی که تو وجودم بالا و پایین می‌پرید دوقلوها رو بغـ*ـل کردم و آماده رفتن بودم که یک حسی بهم گفت که باز هم این خونه رو می‌بینم، سرم رو تکان دادم تا این افکار از سرم بپره.
    - نباید به این چیزها فکر کنم، من می‌تونم و از این خونه هم می‌رم.
    تو زندگیم یک لحظه نباید آرامش باشه؟ از خونه که خارج شدم تا جایی که چندین خونه ویلایی کنار هم بودن، پیاده راه رفتم. چون دوقلوها تو بغلم بودن آروم راه می‌رفتم و هوا هم گرم بود و دوقلوها کم‌کم داشتن اذیت می‌شدن وای هیچ راهی نداشتم و مجبور بودم تا جایی که بشه راه برم. نمی‌دونم چقدر راه رفتم تا به خیابانی رسیدم که خونه ها کم‌کم نمایان شدن و گریه‌های دوقلوها هم شدت گرفت و خودمم حتی خسته و تشنه بودم. زیر درختی ایستادم و کمی استراحت کردم و کمی از آبی که همراهم بود به صورت دوقلوها پاشیدم و با روسری باد زدم تا کمی خنک بشن.
    - مامان فداتون بشه، ببخشید که این طور به خاطر من اذیت می‌شید اما نمی‌تونستم اون‌جا بمونم.
    دوقلوها آروم شده بودن و باید می‌رفتم و تا بلند شدم چشمم به ماشینی افتاد که تاکسی بود و می‌خواست حرکت کنه و با خوشحالی به طرفش رفتم که با دیدن من ایستاد.
    - سلام (....) مسیرتون هست؟
    نگاهی به دوقلوها انداخت و دستی فرمان کشید.
    - اره فقط کرایه زیاد می‌شه.
    برام مهم نبود فقط می‌خواستم از اون‌جا دور بشم.
    - مشکلی نیست.
    با لبخندی که روی صورتم بود سوار شدم و آدرس خونه رامین رو دادم. با دیدن کوچه و خونه رامین از خوشحالی و ذوق دوقلوها رو تو بغلم فشار دادم.
    - آقا بی زحمت همین جا نگه دارید.
    رو به روی خونه ایستاد و پیاده شدم و که به طرفم برگشت و منتظر نگاهم کرد، شرمنده لب زدم.
    - ببخشید پول همراهم نیست اگر منتظر بمونید برم از خونه بیارم.
    - ای بابا تو که پول نداری چرا سوار می‌شی؟
    - من حساب می‌کنم.
    با شنیدن صدایی به عقب برگشتم و با پسری روبه‌رو شدم. به سمت ماشین اومد و بعد از پرسیدن، کرایه رو حساب کرد. انقدر شکه شده بودم که اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم تا حالا این آقا رو ندیده بودم. به سمت من برگشت و با دیدن نگاهم لبخندی زد که چشم‌های عسلیش درخشید.
    - سلام فرزاد فراحی هستم دوست رامین. شما باید خواهرش باشید درسته؟
    ابروهام از تعجب بالا پرید؟ از کجا من رو می‌شناخت! حتی ندیده بودمش.
    - سلام بله.
    نگاهش یک جوری بود اما بد نبود، به سمت در برگشتم و جدی گفتم:
    - برای کرایه هم ممنون الان براتون میارم.
    زنگ در رو زدم که صداش بلند شد.
    - اون که اصلا مهم نیست فقط هر چی به گوشی رامین زنگ زدم جواب نداد و این‌جا هم اومدم ولی متاسفانه در رو باز نکرد.
    - حتما جایی هست که نمی‌تونه جواب بد...
    یک‌دفعه توی آغـ*ـوش کسی حل شدم و از بوی عطرش فهمیدم رامینه، می‌خواستم بغلش کنم اما دوقلوها تو بغلم بودن و نمی‌شد.
    - اهم‌اهم...
    با صداش از آغـ*ـوش رامین جدا شدم.
    - سلام فرزاد این‌جا چیکار می‌کنی؟
    به طرفش رفت و مردانه بغلش کرد.
    - زنگ زدم ولی جواب ندادی و این‌جا اومدم که با خواهرت آشنا شدم.
    رامین اخمی کرد و زیر چشمی به من نگاه کرد.
    - آخه فرزاد الان وقتش نیست.
    - می‌دونم رامین ولی من دوستش دارم و می‌خوام با خودش حرف بزنم.
    متوجه حرف هاشون نشدم و شاید بالاخره بفهمم.
    - ببخشید اما من می‌رم داخل.
    رامین در رو باز کرد و کلید ورودی رو بهم داد. اگر وسایل تو کیفم دست ارشیا نبود الان خیالم راحت بود.
    - خداحافظ.
    چیزی زیر لب زمزمه کرد که متوجه نشدم ولی رامین فهمید و چپ چپ نگاهش کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    وارد خونه که شدم به سرعت دوقلوها رو حمام بردم و خودمم حمام کردم و فقط لباس پوشیدم و با موهای خیس وارد آشپزخونه شدم و غذایی برای دوقلوها درست کردم و بهشون دادم. بمیرم براشون، خیلی اذیت شدن برای یک لحظه ترسی تو وجودم نشست و تنم رو لرزوند. اگر دوباره برگرده چی؟
    - آبجی خانوم؟
    با صدای رامین به طرفش برگشتم و با ناهید و پوران خانوم روبه‌رو شدم. ناهید به طرفم اومد و محکم بغلم کرد و پوران خانوم هم پشت سرش ایستاد.
    - حالت خوبه؟ چیکارت کرد؟ اذیتت که نکرد؟
    خندیدم و از آغوشش جدا شدم و به طرف پوران خانوم رفتم.
    - سلام خوبین... دختر یک نفس بگیر.
    بعد از تعارف و احوالپرسی همون‌جا تو آشپزخونه نشستیم و شروع کردم به تعریف اتفاقاتی که افتاده بود.
    زندگی من رو ببین؟ هیچ وقت آسایش و آرامش نداشتم تا میام روی خوش زندگی رو ببینم یک اتفاقی می‌افته و همه چیز بهم می‌ریزه.
    *ارشیا*
    امروز انقدر عجله داشتم که یادم رفت در حیاط و ورودی رو قفل کنم و دلمم بدجور شور می‌زد. می‌ترسیدم که مربوط به آرزو باشه و فعلا هیچ کاری ازم ساخته نبود، بعد از ساعت اداری مستقیم و با سرعت به سمت خونه رفتم و در رو که باز کردم انتظار داشتم که مثل همیشه بوی غذا تو خونه پیچیده باشه ولی هیچ خبری نبود.
    - آرزو؟ خانومی؟ آرزو؟
    همه جای خونه رو گشتم و کم‌کم اون ترس نبودنش به عصبانیت تبدیل شد و وسایل روی میز رو شکوندم و پایین پله‌ها نشستم و سرم رو داخل دست‌هام گرفتم. به همین راحتی از دستش دادم ولی حتی فکرش رو هم نمی‌کردم بعد از اون تهدیدی که کردم تصمیم به فرار بگیره. باید دنبالش بگردم، مطمئنم مستقیم به خونه اون پسره میره خب اون شوهرشه و کجا می‌خواد بره؟ با عصبانیتی که هر لحظه بیشتر می‌شد سوار ماشین شدم و به سمت خونه‌اش رفتم و وقتی رسیدم هوا کمی تاریک شده بود و چراغ خونه روشن شد. تقریبا یک ساعت همون جا منتظر بودم که در باز شد و دوستش و یک خانوم از خونه خارج شدن و آرزو و دوقلوها و شوهرش هم جلوی در ایستاده بودن. عصبانیتم شدت گرفت و فرمان رو فشار دادم و داشتم می‌سوختم و هیچ کاری نمی‌تونستم انجام بدم. انقدر به خونه خیره شدم که زمان از دستم در رفت و با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم.
    - جانم مامان؟
    - پسرم امشب هم خونه نمیایی؟
    نگاهی به خونه کردم و سری تکان دادم.
    - میام تا نیم ساعت دیگه خونه‌ام.
    قطع کرد و ماشین رو روشن و نگاه آخر رو به خونه کردم.
    - تا چند روز دیگه پیش خودم میارمت. اون‌وقت حتی یک ثانیه ازت چشم برنمی‌دارم، هر کسی هم سر راهم بیاد از بین می‌برمش.
    من تا حالا هر چی خواستم به دست آوردم و آرزو هم به زودی به دست میارم.
    *یک هفته بعد*
    ماشین رو که نگه داشت من هم با فاصله ازش ایستادم و از ماشین پیاده شد و دوقلوها رو بغـ*ـل کرد و وارد خونه شد. این هفته فرصت نشد نزدیکش بشم چون شوهرش همراهش می‌رفت و می‌اومد و هر جا می‌رفتن همراه هم بودن و از صبح تا ظهرش هم من نمی‌تونستم از جام تکان بخورم. کلا همه چیز دست به دست هم داده بودن تا به عصبانیتم دامن بزنه.
    لطفا هی نپرس دلتنگی چه معنی داره
    دلتنگی معنی ندارد
    درد دارد...
    بالاخره بهش می‌رسم ولی از آینده خبر نداشتم که چه اتفاقی می‌افته، تا بخوام بهش برسم یک مشکل جدید وسط میاد و آرزو ازم دور و دور‌تر می‌شه و شاید هیچ‌وقت نبینمش.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    باید از همون اول راه رو درست می‌رفتم تا این طور اتفاقات پیش نیاد. هر چقدر منتظر موندم هیچ خبری نبود و هوا کم‌کم تاریک و تاریک‌تر می‌شد. اعصابم به شدت بهم ریخته بود و ماشین رو روشن کردم و با سرعت به سمت خونه رفتم. وارد خونه که شدم با ماشین دایی ساسان و دایی مهیار روبه‌رو شدم و الان اصلا حوصله شلوغی رو نداشتم. کمی بیرون موندم تا هوا به سرم بخوره و یکم که بهتر شدم، داخل خونه رفتم. با ورودم همهمه به پا شد و بعد از احوالپرسی، عذر خواهی کردم و به اتاقم رفتم تا لباس‌هام رو عوض کنم. بعد از تعویض لباس، اصلا حوصله بیرون رفتن نداشتم و تصمیم گرفتم که دوش بگیرم. کمربند حوله رو بستم و از حمام خارج شدم که با سعید روبه‌رو شدم.
    - به به پسر چقدر نو شدی!
    نمی‌دونم چرا این طوری شدم که اصلا حوصله هیچ کاری و هیچ شوخی نداشتم.
    - بی خیال سعید الان حوصله ندارم.
    اخم کرد و لبخند از روی لبش محو شد.
    - یعنی چی حوصله ندارم؟ ارشیا بسه دیگه، تمومش کن هنوز بهش فکر می‌کنی؟ پسر خودت رو تو آینه دیدی؟ مثل مرده‌ها شدی. بهترین کار برای خودت این هست که فراموشش کنی. حالا هم بیا پایین.
    از اتاق خارج شد ولی دوباره برگشت و به لبش اشاره کرد.
    - لبخند لطفا.
    نفسم رو محکم فوت کردم و دستی به گردنم کشیدم. لباس پوشیدم و از اتاق خارج شدم، می‌خواستم وارد سالن بشم که صدای دایی ساسان بلند شد و باعث شد پشت دیوار سالن مخفی بشم.
    - سوسن، ارشیا قصد نداره ازدواج کنه؟ سی ساله شده ولی هنوز مجرده!
    - داداش دست روی دلم نذار، بعد از اون دختر عموش، هر دختری معرفی می‌کنم باید یک عیبی روی دختر مردم بذاره اون‌هایی هیچ مشکل و عیبی ندارن. هم خوشکلن هم خانومن هم تحصیلات و اخلاق عالی دارن ولی آقا نمی‌دونم چه بلایی سرش اومده.
    صدای آه کشیدن مامان بلند شد و با شنیدن این حرف‌ها اخم غلیظی کردم و از رفتن به سالن منصرف شدم و هنوز قدمی دور نشده بودم که صدای بردیا باعث شد، بایستم و لبخند اجباری زدم و به طرفش برگشتم.
    - جانم؟
    - پسر کجا داری میری؟ بیا همه جوون‌ها دور هم جمع شدن و تو هم به جمع ما بپیوند.
    چه دل خوشی داره، یک لحظه یاد موضوعی افتادم و دو قدم فاصله رو برداشتم و روبه‌روش ایستادم.
    - بردیا؟
    - جانم داداش؟
    - چه طور بگم، درخواستی ازت دارم. می‌خواستم راستش...
    با انگشت شصتم به گوشه ابروهام کشیدم و بالاخره لب زدم.
    - بردیا می‌تونم عکس زن دایی رو ببینم؟
    تعجب رو تو صورتش دیدم.
    - چرا چیزی شده؟
    هل شدم ولی سعی کردم به خودم مسلط بشم.
    - نه نه فقط از روی کنجکاوی می‌خواستم بدونم که زن دایی چه شکلی بوده؟
    بردیا لبخندی زد و دستش رو داخل جیبش کرد و کیف پولش رو بیرون آورد و باز کرد، قلبم اون لحظه به شدت تندتند می‌زد و نفسم کند. انقدر زمان آروم و کند می‌گذشت که داشتم دیوونه می‌شدم عکس از موها رد شد و کم‌کم به پیشانی رسید و بعد هم کمی از ابروها، تا خواست عکس رو کامل خارج کنه و نشانم بده، دایی مهیار صدایش زد بردیا هم عذر خواهی کرد و به سالن رفت و من هم مجبور شدم پشت سرش برم. عرق روی تیره کمرم رو حس می‌کردم و به شدت کلافه بودم فقط یکم دیگه مونده بود تا مطمئن بشم. کنار سعید نشستم و یعنی دقیقا رو به روی دایی مهیار بودم. هر کسی مشغول کاری بود و من خیره دایی بودم و به این فکر می‌کردم که اگر آرزو، دختر دایی مهیار باشه و متوجه بشن من چه کاری با آرزو کردم، همه چیز خوب پیش می‌ره؟ خودم جواب خودم رو دادم، مسلما نه شاید حتی نذارن که آرزو رو برای یک لحظه هم ببینم و این برای من یعنی دیوانگی.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    ساعتی گذشته بود که خانوم‌ها بلند شدن و میز شام رو آماده کردن که سعید و بردیا و آرین هم بلند شدن و برای کمک رفتن و من هم مجبور شدم برخلاف میلم بلند بشم. نه اینکه کمک نخوام بکنم اما واقعا حوصله حتی نشستن هم نداشتم. خلاصه اون شب به هر سختی بود گذشت و صبح با خستگی زیاد بیدار شدم و راهی سرکار شدم و بعد از اون هم جلوی فست‌فودی نگه داشتم و بعد از خرید ساندویچ، به سمت خونه آرزو رفتم. حتی تحمل نداشتم بگم که خونه شوهر آرزو هست. جلوی خونه ایستادم و همزمان که ناهار می‌خوردم، حواسم به خونه بود که دیدم آرزو همراه شوهرش وارد خونه شدن. تا اینکه ساعت چهار، آرزو همراه شوهرش از خونه خارج شدن و به سمت جایی رفتن. دنبالش رفتم و جلوی مطب دکتری ایستاد و آرزو همراه دوقلوها وارد مطب شدن و شوهرش هم رفت. وقتی مطمئن شدم که رفته، پیاده شدم و دنبال آرزو رفتم. وارد که شدم دیدم روی صندلی‌ها نشسته و به در اتاقی چشم دوخته، با دیدن من چشم‌هاش درشت شد و متعجب ایستاد و دوقلوها رو محکم بغـ*ـل کرد. هیچ‌وقت حساسیتش به دوقلوها با دیدن من رو نفهمیدم اما به حساب حس مادری گذاشتم.
    - تو این جا چیکار می‌کنی؟
    - دنبال خانومم اومدم.
    ترس تو چشم‌هاش بیشتر شد و قبل از این که متوجه بشه آرا رو ازش گرفتم که وحشت زده قدمی نزدیکم شد و خواست آرا رو ازم بگیره. از این که انقدر ازم می‌ترسه از خودم بدم اومد ولی مجبور بودم.
    - اگر همراهم نیایی قول نمی‌دم که اتفاقی برای آرا نیفته! متوجه که هستی؟
    آرزو با ترس بیشتر سری تکان داد و همون موقع صدای منشی بلند شد که از آرزو خواست به اتاق بره. با هم وارد اتاق شدیم و بعد از معاینه و تجویز چند دارو تقویتی برای دوقلوها از اون‌جا خارج شدیم و به سمت اولین داروخانه حرکت کردم و کمی بعد روبه‌روی داروخانه ایستادم و آرا رو بغـ*ـل کردم تا مبادا آرزو به سرش بزنه که فرار کنه.
    - بچه‌ام رو کجا می‌بری؟ بچه‌ام رو بهم برگردون.
    وقتی دید جوابش رو نمی‌دم از ماشین پیاده شد که عصبی به طرفش برگشتم.
    - تو ماشین بشین و از جات تکان نخور تا بیام وگرنه خودت می‌دونی چی می‌شه؟
    در کم‌ترین زمان اشک تو چشم‌هاش جمع شد و سربه‌زیر، سوار ماشین شد. با دیدن چشم‌های به اشک نشسته‌اش، دلم ریخت و به خاطر این که اذیتش نکنم فوری داروها رو گرفتم و سوار ماشین شدم و آرزو به سرعت آرا رو از بغلم گرفت و محکم می‌بوسید اما آریا ساکت عقب نشسته و به من خیره بود. رفتارهاش برام جالب بود و حس می‌کردم مثل رفتارهای بچگی خودمه اما این هم به حساب این که همه بچه‌ها این طوری هستن گذاشتم.
    - وقتی از این‌جا رفتیم به سرعت از شوهرت جدا می‌شی وگرنه باید دور بچه‌هات رو خط بکشی.
    - اما...
    - اما و اگر و آخه نداریم، همین که گفتم.
    در حالی که راهنما می‌زدم و نیم نگاهی به آینه انداختم و پوزخند زدم.
    - اون شوهرت هم طوری ساکت کردم که نتونه دست از پا خطا کنه.
    - چی به رامین گفتی؟ می‌دونی اگر ازت شکایت کنه چی می‌شه؟ اون‌وقت به راحتی می‌تونم از دست تو خلاص بشم و همراه رامین از این‌جا بریم.
    با شنیدن این حرف به قدری عصبی شدم که حد نداشت و بدون گفتن کلمه‌ای سرعت ماشین رو زیاد کردم و به سمت خونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    عصبانیتم رو روی پدال ماشین خالی کردم ولی کافی نبود و با فکرهایی که تو سرم جولان می‌دادن و هر لحظه پررنگ می‌شدن، عصبانیت من هم شدت می‌گرفت. بعد از گذشت یک ساعت به ویلا رسیدم و ماشین رو تو حیاط پارک کردم.
    - پیاده شو.
    آرزو بی‌حرف پیاده شد و دوقلوها رو محکم بغـ*ـل کرد. زمانی که به سالن رسید ایستاد و به طرفم برگشت.
    - بذار برم من نمی‌تونم این‌جا باشم، خواهش می‌کنم بذار برم.
    - نه نمی‌ذارم تو مال منی و این رو تو گوشت فرو کن. آرزو جواب من رو بده نزدیکت که نشد؟ آرزو به جان خودت که برام عزیزی اگر دستت هم گرفته باشه زنده‌اش نمی‌ذارم، اره یا نه؟
    با فریاد من دوقلوها به گریه افتادن و به سرعت دوقلوها رو ازش گرفتم و داخل اتاق بردم و بعد از گذاشتن داخل گهواره از اتاق خارج شدم.
    - آرزو جواب من رو بده و اعصابم رو بیشتر از این داغون نکن، اره یا نه؟
    - ا... اره.
    حس کردم نمی‌تونم نفس بکشم و هوای اطراف تمام شده. اون کلمه توی ذهنم می‌چرخید و می‌چرخید و تا به مرحله انفجار رسیدم و تمام وسایل داخل سالن رو روی زمین ریختم و شکستم.
    - بسه دیگه بسه. تو کی هستی که این طور رفتار می‌کنی؟ می‌خواستی من رو این جا نگه‌داری که پیش خودت باشم؟ ولی به این فکر کردی من نمی‌تونم کنار کسی باشم که بدترین بلا رو سرم آورد؟ کنارت نمی‌تونم نفس بکشم، حس بدی بهم دست میده و حالت تهوع می‌گیرم. تو اون شب روح من رو کشتی و ازت متنفرم.
    با شنیدن این حرف به سمتش حمله کردم و سیلی محکمی توی گوشش زدم، انقدر محکم بود که به زمین افتاد و صدای اخش بلند شد.
    - آخ...
    شیشه‌ها تو دست و پاش نشسته بود و خون همه جا رو برداشت و کنار لبش هم رد باریکی از خون نمایان شد. جای انگشت‌هام روی صورتش مشخص و سرخ شد و ای‌کاش ادامه نمی‌دادم ای‌کاش اما اون لحظه انقدر عصبانی بودم و خون جلوی چشم‌هام رو گرفته بود با اینکه همه چیز رو می‌دیدم ولی انگار هم کور هم کر شده باشم.
    - خفه شو روی حرف من حرف نزن.
    - نمی‌خوامت من تو رو نمی م‌خوام، وقتی می‌بینمت عوقم می‌گیره و دلم خواست فرار کردم. تو یک آدم روانی هستی که باید تو تیمارستان بستری بشی.
    دیگه نتونستم تحمل کنم و به طرفش هجوم بردم و لگدی تو شکمش زدم که روی زمین پرت شد و همون لحظه بود که کاملا اختیارم از دستم خارج شد و شروع به کتک زدنش کردم. نفهمیدم که اون هر حرفی به من بزنه حق داره، هر کاری و هر عکس العملی نشان بده حق داره اما فقط می‌خواستم خودم رو آروم کنم و اما هر چی می‌زدم آروم نمی‌شدم.
    - لعنتی مگه نگفتم خفه شو؟
    سرش رو گرفتم و بلند کردم ولی آرزو خون بود که بالا می‌آورد، سرش رو محکم به سرامیک‌ها کوبیدم و صدای بدی ایجاد شد و خون بیشتری روی زمین ریخت و با یادآوری هر حرفش، سرش رو به سرامیک می‌کوبیدم و تا جایی که دیگه صدا ناله‌هاش قطع شد و بلندش کردم و به صورتش خیره شدم که اصلا مشخص نبود و محکم هلش دادم که به میز خورد و گوشه میز داخل پهلوش فرو رفت و به زمین افتاد. ایستادم و در حالی‌که نفس‌نفس می‌زدم، خیره به خونی بودم که از بدن آرزو جاری شده بود و همون موقع صدای زنگ و صدای دوقلوها رو شنیدم. کم‌کم کلافه شدم و بدون توجه به چیزی در رو باز کردم و چند ثانیه بعد رامین و ناهید وارد ساختمان شدن.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    گوشه دیوار نشستم و به جسم آرزو خیره شدم و دیدم که رامین به سمتم اومد و محکم تکانم داد.
    - کجاست؟ آرزو کجاست؟
    با دیدن دست‌های خونیم وحشت زده عقب رفتن و به سالن خیره شدن و با دیدن آرزو، رامین به طرفش رفت و بغلش کرد. سعی می‌کرد خون روی صورتش رو پاک کنه ولی در کسری از ثانیه دوباره پر از خون می‌شد.
    - آرزو چشم‌هات رو باز کن، آرزو خواهش می‌کنم.
    کم کم به حال خودم برگشتم و همه صحنه‌ها یکی‌یکی جلوی چشمم رژه می‌رفتن. به سختی بلند شدم و بالای سرش رفتم و با دیدنش نفسم بند اومد و هیچی رو حس نکردم. من این کار رو کردم؟ من این بلا رو سر عشقم آوردم؟ دنیا دور سرم می‌چرخید و خیره چهره آرزو بودم که صورتش با خون سرخ بود اما تو دنیایی سیر می‌کردم که جسمم اتفاقات رو می‌دید ولی توان هضم اون‌ها رو نداشت. ضربان قلبم گاهی با شدت و گاهی کند می‌زد.
    - نبضش نمی‌زنه! آقا رامین نبض نداره.
    وقتی به خودم اومدم که مشت رامین توی صورتم فرود اومد و پشت سر هم می‌زد اما نگاه من به عشقم بود که این‌کار رو باهاش کردم. ناهید پیش دوقلوها موند و ما هم با سرعت به بیمارستان رفتیم. رامین، آرزو رو بغـ*ـل کرد و به سمت بیمارستان دوید و در همون حال فریاد می‌زد. چند لحظه بعد دورش شلوغ شد و در کمتر از یک ساعت آرزو تو اتاق عمل بود. همه چیز انقدر سریع اتفاق افتاد که هنوز باورم نشده چی‌کار کردم! منگ و گیج به دست‌های خونیم خیره بودم و حالا که فهمیدم چه عملی انجام دادم، دلم می‌خواست خودم رو بکشم. نمی‌دونم چند ساعت بود که پشت در اتاق عمل بودیم و فقط همون اول گفتن که وضعش خیلی وخیمه. سرم رو به دیوار تکیه دادم و کم‌کم اشکم سرازیر شد و شدت گرفت. رامین هم روبه‌روم نشست و به نقطه‌ای خیره بود. ناخودآگاه ازش پرسیدم:
    - خیلی دوستش داری؟
    بدون این‌که نگاهم کنه لب زد.
    - اره خیلی زیاد.
    یک‌دفعه تمام وجودم آتیش گرفت و سوخت و خاکستر شد، کسی جز من حق این‌که آرزو رو بخواد نداره. خیلی سخت و دردناکه اما شوهرش بود و انتظار داشتی نسبت بهش بی‌احساس بمونه؟ و اشکم شدت گرفت اما تلاش نکردم پاکش کنم. سرم رو به دیوار تکیه دادم و بهش می‌کوبیدم و به در اتاق عمل خیره شدم و امیدوار بودم که آرزوم از اتاق سالم بیرون بیاد. خدایا آرزو رو ازت سالم می‌خوام، اشتباه کردم، غلط کردم ازم نگیرش و دورش نکن چون تازه بهش رسیدم. ای لعنت به من که موقع عصبانیت هیچی حالیم نمی‌شه، تف بهت ارشیا. گوشی رامین زنگ خورد و هرکسی بود آدرس بیمارستان رو بهش داد. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای پسری رو شنیدم که اسم رامین رو می‌زد، نگاهش کردم که نگاهش رو از من گرفت.
    - رامین حالش چطوره؟
    - فرزاد دکتر گفته حالش خیلی وخیمه اگر بلایی سرش بیاد چی‌کار کنم؟
    پسر که فهمیدم اسمش فرزاد هست، گفت:
    - آرزو حالش خوب می‌شه، می دونم، مطمئنم. هر چیزی هم که بشه من دوستش دارم.
    اصلا حس خوبی نسبت بهش نداشتم و با این حرفش متعجب شدم.
    - چی؟ منظورت چیه؟
    رامین اخمی کرد و محکم به تخت سـ*ـینه‌ام کوبید و به عقب هلم داد.
    - تو نمی‌خواد الکی و بی‌خود نگران حالش بشی، چیزی نیست که به تو مربوط بشه.
    - چرا حرف نمی‌زنی؟ بگو منظورش چی بود؟ تو مگه شوهرش نیستی و ایستادی و به این مرتیکه گوش می‌دی که به زنت می‌گـه دوستش داره؟ تو این سن می‌فهمم که دوست داشتن از روی حس دوستانه و عاشقانه باهم فرق داره.
    رامین خواست حرفی بزنه که دکتری از اتاق عمل خارج شد و ما سه نفر هم روبه‌روش ایستادیم و جرأت این‌که بپرسم چی شده رو نداشتم و مثل این‌که اون دو نفر هم این‌طوری بودن. می‌ترسیدم جواب دلخواه رو بهم نده و دکتر سرش رو به نشانه تأسف تکان داد و تا بخواد حرف بزنه من هزار بار مردم و زنده شدم و بالاخره لب باز کرد.
    - بفرمایین اتاق براتون توضیح می‌دم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    همراه دکتر راه افتادیم و به طرف اتاقش رفتیم و دکتر پشت میزش نشست و اون دو نفر کنار هم و من هم روبه‌رو اون دو نفر نشستم. قلبم به شدت می م‌زد و از ترس دست‌هام می‌لرزید.
    - خب چه نسبتی با بیمار دارید؟ شوهر یا برادر یا اقوام؟
    هیچ‌کسی چیزی نگفت، من هم به اون دو تا نگاه کردم. من چی باید می‌گفتم؟ منتظر بودم که رامین بگه من شوهرش هستم، زمان به کندی می‌گذشت و داشتم عصبی می‌شدم.
    - من خواستگارش هستم و ...
    فرزاد این جمله رو گفت و نگاهی به رامین کرد و با حرفی که زد خشک شدم و چشم‌هام سیاه شد.
    - ایشون هم برادرش.
    حس کردم همه‌جا رو سکوت فرا گرفته و از حرفی که شنیدن تو شک بودم. یعنی هنوز برام جا نیفتاده و فقط خیره رامین بودم و اون کلمه رو تجزیه می‌کردم. آروم‌آروم متوجه تمام قضایا شدم و احساس کردم مغزم داره سوت می‌کشه و ظرفیت‌ شنیدن این حرف‌ها رو نداره. آرزو اصلا ازدواج نکرده! من سر هیچ و پوچ این بلاها رو سرش آوردم؟ هنوز کاملا درک نکرده بودم که دکتر لب باز کرد.
    - عمل خیلی سختی بوده و دو تا از دنده‌ها شکسته و به ریه‌هاش فشار آورده و خداروشکر ریه‌ها سوراخ نشده. خون‌ریزی داخلی داره و سرش از چند قسمت شکسته و لخته‌ای خون روی قسمت حساسی از مغز دیده شده و کار ما رو سخت‌تر کرده. به‌خاطر این که چندین ضربه به سر وارد شده بیهوش شدن و در بیشتر از موارد که این اتفاق افتاده خطرات زیادی بیمار رو تهدید می‌کنه.
    - چه... چه خطراتی؟
    نگاهم از دکتر به رامین در گردش بود و توان هضم این حرف‌ها رو نداشتم، پشیمون بودم و می‌خواستم بلایی سر خودم بیارم.
    - فراموشی، نابینایی، فلج و خطرات دیگه... هر کاری در توانم بوده انجام دادم و تنها می‌تونم بگم امیدوار باشید.
    - دکتر اگر به هوش نیاد چی می‌شه؟
    دکتر نفس عمیقی کشید و به رامین خیره شد.
    - اگر به هوش نیاد متاسفانه فقط معجزه می‌تونه نجاتش بده و....
    دیگه حرفش رو ادامه نداد و چرا نمی‌گـه اون چیزی که ذهنم هست درسته و من قاتل عشقم شدم؟ حس کردم قلبم به شدت می‌سوزه و ضربان نداره و چشم‌هام تار شد و...
    *رامین*
    از شنیدن حرف‌های دکتر داشتم روانی می‌شدم و دنبال فرصتی بودم که فقط دستم به ارشیا برسه و تکه‌تکه‌اش کنم. بعد از تموم شدن حرف‌های دکتر خواستیم بلند بشیم که ارشیا تو حالت نیم‌خیز بود یک‌دفعه افتاد و دکتر بالای سرش رفت.
    - سکته کرده.
    حقشه باید بمیره تا از دستش راحت بشیم. حالا هم که همه چیز باهم اتفاق افتاده، آرزو حالش خوب بشه و طاقت از دست دادن آرزو رو دیگه ندارم. ارشیا رو بستری کردن و فرزاد مجبور شد بره و منم پشت اتاق ای‌سی‌یو منتظر بودم و تازه چند ساعت گذشته بود و همه اومدن و رفتن. تو این چند ساعت که گذشته هر چند بار که از دکتر پرسیدم حالش چه طوره فقط سر تکان داد و گفت فقط امید داشته باشید. به ساعتم نگاه کردم که پنج صبح رو نشان می‌داد اما هنوز آرزو به هوش نیومده بود و دکتر هم نگران کرده بود، سرم رو به دیوار تکیه دادم و چشمم رو بستم و کم‌کم خوابم برد. با صدای گریه کسی چشم باز کردم و با ارشیا روبه‌رو شد. سرم درد می‌کرد و چشم‌هام می‌سوخت، دستی روی چشمم کشیدم و به ارشیا خیره شدم.
    - من مقصرم، من باعث شدم که این بلا سرش بیاد. آرزو غلط کردم، بلند شو. من بدون تو نمی‌تونم نفس بکشم، برگرد فدات شم نذار مثل اسمت برام آرزو بشی.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا