- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
وقتی نزدیکم میشه و میبینمش بدنم به شدت میلرزه و نفسهام تنگ میشه، دوست ندارم نزدیکم بمونه.
زندگی انگار تمام صبرش را ببخشیده است به من
هر چه من صبوری میکنم، او با بیصبری تمام هول میزند برای ضربه
کمی خستگی در کن لعنتی
خیالت راحت خستگی من به این زودیها در نمیشود.
*ارشیا*
وقتی تو گوشش زدم از خودم بدم اومد. درسته عصبی بودم ولی کارم اشتباه بود، من که میخوام دلش رو به دست بیارم این کارهای که انجام میدم چه معنی میده!
- خب معلومه چون دوست ندارم مال کسی باشه.
از خودم هم عصبی بودم و نمیتونستم پیش آرزو و دوقلوها برم، به سمت خونه حرکت کردم و بعد از دو ساعت رسیدم و در رو که باز کردم مامان به سمتم اومد.
- کجا رفته بودی پسرم؟ اصلا این مدت چرا این طوری شدی؟ یکدفعه غیبت میزنه؟
- خوبم مامان. حال دایی چطوره؟
آهی کشید و سری تکان داد.
- حالش بهتره ولی نمیدونم مشکلش چیه که هیچی نمیگـه.
- امیدوارم زودی خوب بشه. مامان خیلی گرسنمه.
- غذا حاضره بیا بخور.
بعد از ناهار وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم. ذهنم همش درگیر آرزو هست، اگر سه سال پیش درست رفتار کرده بودم الان آرزو برای خودم بود، خوشبخت و خوشحال بودیم. کاش میتونستم دوباره آرزو رو داشته باشم. کاش دوقلوها بچه های من بودن و خیلی کاشهای دیگه که شاید هیچ وقت ممکن نباشن و هر لحظه به جنون نزدیکتر بشم. یاد زمانی افتادم که برای اولین بار دیدمش، کنار پله ها ایستاده بود و با نگاهش خیره نگاهم میکرد و وقتی نزدیکش شدم و چشمم به چشم های قهوه ایش افتاد، دلم تکان خورد. زیر لب زمزمه کردم.
- تو رفتهای ز کنارم، کجا بگیرم نشانیات
فدای چشمهای قهوه ای و ابروان کمانیات
دلم لرزید وقتی برای اولین بار دیدمش، اگر میدونستم این اتفاقها میافته هیچ وقت اون اشتباه رو نمیکردم ولی من به دستش میارم. یک حسی تو وجودم زبانه کشید که اون شوهر داره و دو تا بچه، چه طوری میخوایی به دستش بیاری؟ نمیدونم از چه راهی و چه طوری ولی به دستش میارم اون حق منه.
دو روز گذشته و من نتونستم پیش آرزو برم. در اصل خجالت میکشم بعد از اون سیلی که بهش زدم ببینمش، نمیتونم تو صورتش نگاه کنم ولی دلم براش تنگ شده تا کی بشینم و با خودم فکر کنم، آخر دیوونه میشم. بالاخره از دست دست کردن خسته شدم و بعد از خداحافظی با مامان سوار ماشین شدم. داشتم از خیابان رد میشدم با چیزی که دیدم محکم روی ترمز زدم و خیره اون تصویر بودم. مرتیکه خجالت نمیکشه، دنبالش رفتم و نزدیک پارکی ایستاد و همراه دختری پیاده شد و من هم پشت سرشون رفتم و همزمان هم عکس گرفتم. روی صندلی نشستن و من هم کمی عقبتر ایستادم ولی صدا رو به وضوح میشنیدم. درسته باهاش حرف زدم و گفتم حق نداره دنبال آرزو بگرده وگرنه باید برای مراسم زنش و بچههاش لباس عزا بپوشه، دل خوشی ازش ندارم اما دلیل نمیشه که راه بیفته تو خیابان و با دوست صمیمی آرزو بیرون برن و خوش بگذرونن، راستش ته دلم خوشحال شدم شاید آرزو فراموش کنه و من رو هم ببینه، میدونم اوج خودخواهی هست ولی تحمل ندارم.
- چی میخوری؟
- ممنون چیزی نمیخورم. آقا رامین حال آرزو چطوره؟ خبری ازش نشده؟
رامین آهی کشید و لب باز کرد.
- دو سه روز پیش آرزو پیشم اومد اما ارشیا بردش، میترسم بلایی سرش آورده باشه. نگرانشم ولی دستم بسته هست. بعد از اون اتفاق...
زندگی انگار تمام صبرش را ببخشیده است به من
هر چه من صبوری میکنم، او با بیصبری تمام هول میزند برای ضربه
کمی خستگی در کن لعنتی
خیالت راحت خستگی من به این زودیها در نمیشود.
*ارشیا*
وقتی تو گوشش زدم از خودم بدم اومد. درسته عصبی بودم ولی کارم اشتباه بود، من که میخوام دلش رو به دست بیارم این کارهای که انجام میدم چه معنی میده!
- خب معلومه چون دوست ندارم مال کسی باشه.
از خودم هم عصبی بودم و نمیتونستم پیش آرزو و دوقلوها برم، به سمت خونه حرکت کردم و بعد از دو ساعت رسیدم و در رو که باز کردم مامان به سمتم اومد.
- کجا رفته بودی پسرم؟ اصلا این مدت چرا این طوری شدی؟ یکدفعه غیبت میزنه؟
- خوبم مامان. حال دایی چطوره؟
آهی کشید و سری تکان داد.
- حالش بهتره ولی نمیدونم مشکلش چیه که هیچی نمیگـه.
- امیدوارم زودی خوب بشه. مامان خیلی گرسنمه.
- غذا حاضره بیا بخور.
بعد از ناهار وارد اتاقم شدم و روی تخت دراز کشیدم. ذهنم همش درگیر آرزو هست، اگر سه سال پیش درست رفتار کرده بودم الان آرزو برای خودم بود، خوشبخت و خوشحال بودیم. کاش میتونستم دوباره آرزو رو داشته باشم. کاش دوقلوها بچه های من بودن و خیلی کاشهای دیگه که شاید هیچ وقت ممکن نباشن و هر لحظه به جنون نزدیکتر بشم. یاد زمانی افتادم که برای اولین بار دیدمش، کنار پله ها ایستاده بود و با نگاهش خیره نگاهم میکرد و وقتی نزدیکش شدم و چشمم به چشم های قهوه ایش افتاد، دلم تکان خورد. زیر لب زمزمه کردم.
- تو رفتهای ز کنارم، کجا بگیرم نشانیات
فدای چشمهای قهوه ای و ابروان کمانیات
دلم لرزید وقتی برای اولین بار دیدمش، اگر میدونستم این اتفاقها میافته هیچ وقت اون اشتباه رو نمیکردم ولی من به دستش میارم. یک حسی تو وجودم زبانه کشید که اون شوهر داره و دو تا بچه، چه طوری میخوایی به دستش بیاری؟ نمیدونم از چه راهی و چه طوری ولی به دستش میارم اون حق منه.
دو روز گذشته و من نتونستم پیش آرزو برم. در اصل خجالت میکشم بعد از اون سیلی که بهش زدم ببینمش، نمیتونم تو صورتش نگاه کنم ولی دلم براش تنگ شده تا کی بشینم و با خودم فکر کنم، آخر دیوونه میشم. بالاخره از دست دست کردن خسته شدم و بعد از خداحافظی با مامان سوار ماشین شدم. داشتم از خیابان رد میشدم با چیزی که دیدم محکم روی ترمز زدم و خیره اون تصویر بودم. مرتیکه خجالت نمیکشه، دنبالش رفتم و نزدیک پارکی ایستاد و همراه دختری پیاده شد و من هم پشت سرشون رفتم و همزمان هم عکس گرفتم. روی صندلی نشستن و من هم کمی عقبتر ایستادم ولی صدا رو به وضوح میشنیدم. درسته باهاش حرف زدم و گفتم حق نداره دنبال آرزو بگرده وگرنه باید برای مراسم زنش و بچههاش لباس عزا بپوشه، دل خوشی ازش ندارم اما دلیل نمیشه که راه بیفته تو خیابان و با دوست صمیمی آرزو بیرون برن و خوش بگذرونن، راستش ته دلم خوشحال شدم شاید آرزو فراموش کنه و من رو هم ببینه، میدونم اوج خودخواهی هست ولی تحمل ندارم.
- چی میخوری؟
- ممنون چیزی نمیخورم. آقا رامین حال آرزو چطوره؟ خبری ازش نشده؟
رامین آهی کشید و لب باز کرد.
- دو سه روز پیش آرزو پیشم اومد اما ارشیا بردش، میترسم بلایی سرش آورده باشه. نگرانشم ولی دستم بسته هست. بعد از اون اتفاق...
آخرین ویرایش: