- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
فصل سوم
چرا باید سرنوشت بچههام مثل خودم باشه؟ چرا باید با وجود داشتن پدر، بدون مهر و محبت پدر و بدون تکیهگاه داشتن بزرگ بشن؟ دستم رو روی شکمم گذاشتم، این دوتا فندق بچههای خودم هستن و هیچکس نمیتونه ازم بگیرتش، به بهای عمر خودم هم باشه تا لحظه آخر ازشون محافظت میکنم. انقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدیم. رامین کمکم کرد و وارد خونه شدیم و بعد از درست کردن چند تا خوراکی مقوی و دادن کلی دستور که مواظب خودت و بچههات باش، رفت.
- باید دنبال کاری باشم، تا کی سربار رامین باشم؟ حالا هم که دو نفر اضافه شدن و فقط خودم تنها نیستم.
***
فردا صبح با رفتن رامین، خودمم از خونه بیرون رفتم. هوا به شدت گرم بود، اخه دقیقا وسط مرداد ماه بودیم. شکمم که چون دوقلو داشتم یکم جلو اومده بود و سنگین شده بودم. دوباره کار من شروع شد، نیازمندی بخرم و دور اونهایی که میتونم انجام بدم خط بکشم و برم سر بزنم، بعضی وقتها سوار خط واحد میشدم و بعضی وقتها پیاده راه میرفتم ولی هیچکدوم با دیدن شرایطم کار بهم نمیدادن و میگفتن دردسر داره. قبل از برگشتن رامین به خونه میاومدم و تا زنگ میزد خونه باشم. یک هفته گذشته بود و هیچ کاری پیدا نکردم ولی ناامید نمیشدم، شاید به داداش گفتم تا برام یک کاری پیدا کنه. هر چند میدونستم که خیلی عصبی میشه.
صدای در حیاط بلند شد و بعدش صدای ماشین رامین که نشون میداد اومده، بلند شدم و به طرف در سالن رفتم و در رو باز کردم که با کلی پاکتهای خرید روبهرو شدم. با تعجب نگاهشون میکردم که صدای رامین رو شنیدم.
- سلام آبجی خانوم... خوبی؟ فندقهای دایی خوبن؟
- سلام داداش خسته نباشی... همه خوبیم.
- خداروشکر. آبجی یکم خرت و پرت خریدم که تو خونه چیزی کم و کسر نباشه.
لبخندی زدم و درحالیکه کمکش چند تا پاکت رو به طرف آشپزخونه میبردم گفتم:
- داداش همه چیز تو خونه داشتیم... اگر به خاطر ما هست که انقدر خودت رو تو خرج ننداز و اذیت نکن.
رامین دستم رو گرفت و اخمی کرد که خیلی به صورتش میاومد.
- دیگه نبینم همچین حرفی بزنی فهمیدی؟ تو خواهر منی، اون فندقها هم خواهرزادههای منن. پس غریبگی نکن و راحت باش، من اذیت نمیشم تا وقتی حال شما سهتا خوب باشه.
بعد خم شد و پیشونیم رو بوسید، چقدر حس خوبی بود، اینکه برادرت مثل کوه پشتت باشه و تکیهگاه محکمی داشته باشی. چیزی که عمری در حسرتش سوختم.
دو روز گذشت ولی از خونه بیرون نرفتم چون حالم خوب نبود و روز سوم بود که بهتر شدم و از خونه بیرون رفتم. یکی دوتا خیابون اون طرف، پارکی بود که گهگاهی میرفتم. کمی تو پارک قدم زدم و خواستم به خونه برگردم که چشمم به ستونی افتاد که روش آگهی زده بودن.
- به یک خانوم جهت کار در کارگاه خیاطی و مزون نیازمندیم.
شماره تماس و آدرس هم گذاشته بودن. تو این مدت کاملا کوچه و خیابونها رو یاد گرفته بودم و راحت به طرف آدرس رفتم و با دیدن مزون به اون بزرگی چند ثانیه فقط خیرهاش بودم.
چرا باید سرنوشت بچههام مثل خودم باشه؟ چرا باید با وجود داشتن پدر، بدون مهر و محبت پدر و بدون تکیهگاه داشتن بزرگ بشن؟ دستم رو روی شکمم گذاشتم، این دوتا فندق بچههای خودم هستن و هیچکس نمیتونه ازم بگیرتش، به بهای عمر خودم هم باشه تا لحظه آخر ازشون محافظت میکنم. انقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدیم. رامین کمکم کرد و وارد خونه شدیم و بعد از درست کردن چند تا خوراکی مقوی و دادن کلی دستور که مواظب خودت و بچههات باش، رفت.
- باید دنبال کاری باشم، تا کی سربار رامین باشم؟ حالا هم که دو نفر اضافه شدن و فقط خودم تنها نیستم.
***
فردا صبح با رفتن رامین، خودمم از خونه بیرون رفتم. هوا به شدت گرم بود، اخه دقیقا وسط مرداد ماه بودیم. شکمم که چون دوقلو داشتم یکم جلو اومده بود و سنگین شده بودم. دوباره کار من شروع شد، نیازمندی بخرم و دور اونهایی که میتونم انجام بدم خط بکشم و برم سر بزنم، بعضی وقتها سوار خط واحد میشدم و بعضی وقتها پیاده راه میرفتم ولی هیچکدوم با دیدن شرایطم کار بهم نمیدادن و میگفتن دردسر داره. قبل از برگشتن رامین به خونه میاومدم و تا زنگ میزد خونه باشم. یک هفته گذشته بود و هیچ کاری پیدا نکردم ولی ناامید نمیشدم، شاید به داداش گفتم تا برام یک کاری پیدا کنه. هر چند میدونستم که خیلی عصبی میشه.
صدای در حیاط بلند شد و بعدش صدای ماشین رامین که نشون میداد اومده، بلند شدم و به طرف در سالن رفتم و در رو باز کردم که با کلی پاکتهای خرید روبهرو شدم. با تعجب نگاهشون میکردم که صدای رامین رو شنیدم.
- سلام آبجی خانوم... خوبی؟ فندقهای دایی خوبن؟
- سلام داداش خسته نباشی... همه خوبیم.
- خداروشکر. آبجی یکم خرت و پرت خریدم که تو خونه چیزی کم و کسر نباشه.
لبخندی زدم و درحالیکه کمکش چند تا پاکت رو به طرف آشپزخونه میبردم گفتم:
- داداش همه چیز تو خونه داشتیم... اگر به خاطر ما هست که انقدر خودت رو تو خرج ننداز و اذیت نکن.
رامین دستم رو گرفت و اخمی کرد که خیلی به صورتش میاومد.
- دیگه نبینم همچین حرفی بزنی فهمیدی؟ تو خواهر منی، اون فندقها هم خواهرزادههای منن. پس غریبگی نکن و راحت باش، من اذیت نمیشم تا وقتی حال شما سهتا خوب باشه.
بعد خم شد و پیشونیم رو بوسید، چقدر حس خوبی بود، اینکه برادرت مثل کوه پشتت باشه و تکیهگاه محکمی داشته باشی. چیزی که عمری در حسرتش سوختم.
دو روز گذشت ولی از خونه بیرون نرفتم چون حالم خوب نبود و روز سوم بود که بهتر شدم و از خونه بیرون رفتم. یکی دوتا خیابون اون طرف، پارکی بود که گهگاهی میرفتم. کمی تو پارک قدم زدم و خواستم به خونه برگردم که چشمم به ستونی افتاد که روش آگهی زده بودن.
- به یک خانوم جهت کار در کارگاه خیاطی و مزون نیازمندیم.
شماره تماس و آدرس هم گذاشته بودن. تو این مدت کاملا کوچه و خیابونها رو یاد گرفته بودم و راحت به طرف آدرس رفتم و با دیدن مزون به اون بزرگی چند ثانیه فقط خیرهاش بودم.
آخرین ویرایش: