رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
فصل سوم
چرا باید سرنوشت بچه‌هام مثل خودم باشه؟ چرا باید با وجود داشتن پدر، بدون مهر و محبت پدر و بدون تکیه‌گاه داشتن بزرگ بشن؟ دستم رو روی شکمم گذاشتم، این دوتا فندق بچه‌های خودم هستن و هیچ‌کس نمی‌تونه ازم بگیرتش، به بهای عمر خودم هم باشه تا لحظه آخر ازشون محافظت می‌کنم. انقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدیم. رامین کمکم کرد و وارد خونه شدیم و بعد از درست کردن چند تا خوراکی مقوی و دادن کلی دستور که مواظب خودت و بچه‌هات باش، رفت.
- باید دنبال کاری باشم، تا کی سربار رامین باشم؟ حالا هم که دو نفر اضافه شدن و فقط خودم تنها نیستم.
***
فردا صبح با رفتن رامین، خودمم از خونه بیرون رفتم. هوا به شدت گرم بود، اخه دقیقا وسط مرداد ماه بودیم. شکمم که چون دوقلو داشتم یکم جلو اومده بود و سنگین شده بودم. دوباره کار من شروع شد، نیازمندی بخرم و دور اون‌هایی که می‌تونم انجام بدم خط بکشم و برم سر بزنم، بعضی وقت‌ها سوار خط‌ واحد می‌شدم و بعضی وقت‌ها پیاده راه می‌رفتم ولی هیچ‌کدوم با دیدن شرایطم کار بهم نمی‌دادن و می‌گفتن دردسر داره. قبل از برگشتن رامین به خونه می‌اومدم و تا زنگ می‌زد خونه باشم. یک هفته گذشته بود و هیچ کاری پیدا نکردم ولی ناامید نمی‌شدم، شاید به داداش گفتم تا برام یک کاری پیدا کنه. هر چند می‌دونستم که خیلی عصبی می‌شه.
صدای در حیاط بلند شد و بعدش صدای ماشین رامین که نشون می‌داد اومده، بلند شدم و به طرف در سالن رفتم و در رو باز کردم که با کلی پاکت‌های خرید روبه‌رو شدم. با تعجب نگاهشون می‌کردم که صدای رامین رو شنیدم.
- سلام آبجی خانوم... خوبی؟ فندق‌های دایی خوبن؟
- سلام داداش خسته نباشی... همه خوبیم.
- خداروشکر. آبجی یکم خرت و پرت خریدم که تو خونه چیزی کم و کسر نباشه.
لبخندی زدم و درحالی‌که کمکش چند تا پاکت رو به طرف آشپزخونه می‌بردم گفتم:
- داداش همه چیز تو خونه داشتیم... اگر به خاطر ما هست که انقدر خودت رو تو خرج ننداز و اذیت نکن.
رامین دستم رو گرفت و اخمی کرد که خیلی به صورتش می‌اومد.
- دیگه نبینم همچین حرفی بزنی فهمیدی؟ تو خواهر منی، اون فندق‌ها هم خواهرزاده‌های منن. پس غریبگی نکن و راحت باش، من اذیت نمی‌شم تا وقتی حال شما سه‌تا خوب باشه.
بعد خم شد و پیشونیم رو بوسید، چقدر حس خوبی بود، این‌که برادرت مثل کوه پشتت باشه و تکیه‌گاه محکمی داشته باشی. چیزی که عمری در حسرتش سوختم.
دو روز گذشت ولی از خونه بیرون نرفتم چون حالم خوب نبود و روز سوم بود که بهتر شدم و از خونه بیرون رفتم. یکی دوتا خیابون اون طرف، پارکی بود که گهگاهی می‌رفتم. کمی تو پارک قدم زدم و خواستم به خونه برگردم که چشمم به ستونی افتاد که روش آگهی زده بودن.
- به یک خانوم جهت کار در کارگاه خیاطی و مزون نیازمندیم.
شماره تماس و آدرس هم گذاشته بودن.
تو این مدت کاملا کوچه و خیابون‌ها رو یاد گرفته بودم و راحت به طرف آدرس رفتم و با دیدن مزون به اون بزرگی چند ثانیه فقط خیره‌اش بودم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - این‌جا به این بزرگی، بعد من رو استخدام می‌کنن؟
    پشیمون شدم و خواستم برگردم ولی یک حسی من رو به طرفش کشید. با وارد شدنم موجی از هوای خنک بهم خورد و کمی از گرمای بدنم کم شد.
    خانومی همراه دختری که شبیه خودش بود ایستاده بودن و داشتن صحبت می‌کردن. با قدم‌های آروم به طرفشون رفتم که نگاهشون بهم افتاد و لبخندی زدن.
    - سلام... برای آگهی که داده بودین اومدم.
    همون خانوم چشم ریز کرد و بعد سرش رو تکون داد گفت:
    - سلام... بیا بشین.
    به طرف اون دختر برگشت.
    - ناهید مامان، لیوان شربت خنکی بیار.
    - چشم مامان.
    یکم بعد لیوانی شربت خنک جلوم بود و داشتم به حرف‌های اون خانوم که فهمیدم اسمش پوران هست گوش می‌دادم و وقتی بهش گفتم که باردارم و دنبال کار هستم و بهش نیاز دارم، لبخندی زد و زمانی‌که بهم گفت استخدامی، نمی‌دونستم از شوقم چی‌کار کنم. بهم گفت می‌تونم از فردا کارم رو شروع کنم.
    با خوشحالی به خونه برگشتم، هم جای خوبی بود هم حقوق خوبی می‌داد و برای من کار سنگینی نبود. زیر لب زمزمه کردم.
    - خدایا شکرت.
    ***
    همین که رامین بعد از کلی نصیحت که مواظب خودت باش اگر اتفاقی افتاد بهم خبر بده، سرکار می‌رفت من هم می‌رفتم. چقدر بهش گفتم که بین کارش بهم زنگ نزنه و خودم زنگ می‌زنم و خداروشکر با اصرار قبول کرد و خیالم راحت شد.
    بعد از این‌که با کارم آشنا شدم، خودم بقیه رو انجام می‌دم. سفارشاتی که تو قسمت طراحی بود رو گرفتم و شروع به برش و دوختن کردم. زمانی هم که بیکار بودم چه تو خونه چه سرکار، چند نوع طرح می‌زدم و داخل دفتر می‌کشیدم.
    تقریبا دو ماهه که سرکار می‌رم و حس این‌که مستقلی خیلی عالیه.
    امروز یکم کارهامون کم‌تر بود و نشستم طرحی که دیشب رو کشیدم رو کامل کنم. شکمم بالا اومده بود و خیلی سنگین شده بودم.
    کلی طرح بود که دوست داشتم همه رو بدوزم و حتی چند تا هم لباس بچه بود که می‌خواستم برای فندق‌هام بدوزم، انقدر غرق کارم بودم که متوجه نشدم خانوم ناصری و دخترش بالا سرم ایستادن، با صدای دست زدن به خودم اومدم، خانوم ناصری صاحب مزون بود و دخترش ناهید، که باهاش راحت بودم.
    - چقدر قشنگه، فوق العاده هست، دختر خیلی شاهکاره. نگفته بودی طراحی خوندی؟
    - ممنون، لطف دارین ولی من طراحی نخوندم، گهگاهی برای این که سرگرم بشم طراحی می‌کنم.
    - پس مشخصه استعداد داری و باید ازش استفاده کنی.
    و یک‌دفعه رفت. منظورش چی بود؟ نمی‌دونم بی خیال.
    - خوبی آرزو جونم؟ دوقلوها چطورن؟
    - خوبم اون دوتا هم خوبن.
    - می‌گم تو که اسمت آرزو هست پس یک آرزو بکن تا ماهم به نوایی رسیدیم!
    - دختر دیوونه.
    خم شدم تا بینیش رو بگیرم چون خیلی حساسه که یک‌دفعه دردم گرفت و دلم تیر کشید جوری که جیغم رو درآورد. ناهید نگران صدای مادرش زد، حس می‌کردم تمام عضلات بدنم از درد داره کش میاد. پوران خانوم که رسید، کمرم رو ماساژ داد.
    - نفس عمیق بکش... نفس عمیق. دم... بازدم...
    سعی کردم به حرفش عمل کنم و نفس عمیق می‌کشیدم و بعد از چند دقیقه دیگه درد نداشتم. ناهید کمی آب بهم داد.
    - چیزی نیست... طبیعیه، فعلا استراحت کن.
    - چشم.
    - بی بلا من برم یک کاری دارم... ناهید مواظبش باش.
    - باشه مامان.
    پوران خانوم دوباره رفت، قبلا دلم درد می‌گرفت ولی به این شدت نبود، حس می‌کردم بدنم بی‌حس شده و جون ندارم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    ساعت حدودا شش بود که وسایلم رو جمع کردم و بعد از خداحافظی از مزون بیرون اومدم و به طرف ایستگاه رفتم. چون هوا تاریک می‌شد و با این شکمم می‌ترسیدم و با خط می‌رفتم. با اومدن اتوبوس، سوار شدم و با دیدن دختر کوچولویی که تو بغـ*ـل باباش خواب بود، دلم ضعف رفت و اشک تو چشم‌هام حلقه زد. چشم از اون صحنه زیبا گرفتم و به بیرون چشم دوختم. با ایستادن اتوبوس، پیاده شدم و حساب کردم، هنوز چند قدم نرفته بودم که حس کردم یک نفر پشت سرم حرکت می‌کنه، نگاه کردم ولی هیچ کسی نبود. فکر می‌کردم ارشیا یا افراد آرش پیدام کردن و با این فکر سریع‌تر قدم برداشتم. از ترس دوقلوها هم به تقلا و جنب و جوش افتاده بودن، به هر بدبختی بود رسیدم و به سرعت در رو باز کردم و داخل شدم و به در تکیه دادم و نفس عمیقی کشیدم.
    - آروم باش... الان جات امنه... آروم باش.
    نفسم که بالا اومد به طرف اتاق رفتم و لباس‌هام رو عوض کردم و وارد سرویس شدم و دست و صورتم رو شستم که صدای در اومد. از سرویس خارج شدم.
    - سلام.
    اما رامین جوابم رو نداد و مستقیم رفت تو اتاقش حتی نگاهمم نکرد. تعجب کردم سابقه نداشته این‌طور رفتار کنه!
    به سمت اتاقش رفتم و در زدم ولی جواب نداد واقعا نگرانش شدم، در رو باز کردم که دیدم روی تخت نشسته و موهاش رو تو دستش محکم گرفته. دستم رو روی دستش گذاشتم که دستم رو محکم پس زد، دردم گرفت ولی هیچی نگفتم.
    - چت شده داداش؟
    یک‌دفعه بلند شد و داد و فریاد راه انداخت.
    - به من نگو داداش نگو... اگر داداشت بودم که بهم می‌گفتی دو ماهه داری می‌ری سرکار و چیزی به من نگفتی... آخه چرا؟ مگه برات غریبه بودم؟
    پس فهمیده، به هر حال می‌فهمید.
    - داداش تو غریبه نیستی برام از هر چیزی و هر کسی آشناتری ولی داداش نمی‌خواستم سربارت باشم، همین که تو خونت من رو راه دادی ازت ممنونم اما نمی‌خوام بیشتر از این بهت زحمت بدم...
    - تو خواهر منی... چرا فکر می‌کنی سرباری؟ نیستی به خدا نیستی... همه تلاشم رو می‌کنم تا احساس راحتی بکنی. دیگه هیچ‌وقت این حرف رو نزن و بهم قول بده مثل خواهر و برادر زندگی می‌کنیم.
    حسرت خوردم که چرا برادرانی که از خون خودم بودن این‌طور نبودن؟ دیگه هیچی مهم نیست جز این‌که تو این دنیا جز خدا تکیه‌گاهی دارم، لبخندی زدم و سرم رو تکون دادم که محکم بغلم کرد و من هم بغلش کردم. دستش رو نوازش‌گرانه روی موهام می‌کشید، همون‌طور که چشمام رو بسته بودم خوابم برد.
    وقتی بیدار شدم تو اتاق رامین بودم، دستی روی شکمم کشیدم و لبخندی زدم.
    - سلام صبح بخیر خوشکل‌های مامانی. زودی بیایید که دلم می‌خواد تو بغلم بگیرمتون.
    بلند شدم و وارد سرویس شدم و دست وصورتم رو شستم و چون خیلی گشنه بودم، به سرعت وارد آشپزخونه شدم که دیدم رامین مشغول آماده کردن صبحونه هست.
    - سلام داداش صبح بخیر.
    - سلام خواهری صبح تو هم بخیر... بیا صبحونه بخور دیشب هیچی نخوردی ضعف می‌کنی. بیا که فندق‌های دایی گشنه هستن.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    پشت میز نشستم و چای شیرین کردم و مشغول خوردن صبحونه شدم، رامین هم همش می‌گفت بخور. صبحونه که خوردیم ظرف‌ها رو هم رامین جمع کرد و شست، خوش به حال زنش.
    - خواهری به شرطی می‌ذارم بری سرکار!
    - چه شرطی؟
    - قول بدی خودت رو خسته نکنی و هر وقت احساس کردی دلت نمی‌خواد ادامه بدی، بهم بگی... اصلا هم به چیزهای بد فکر نکن، باشه؟
    - قول می‌دم.
    پیشونیم رو بوسید و به طرف اتاقش رفت، من هم رفتم و لباس پوشیدم و وقتی به حیاط رسیدم که رامین آماده شده و داره به درخت و گل‌ها آب می‌ده، همیشه می‌گـه خونه رو سرسبز دوست دارم.
    - می‌بینمت داداش.
    یک‌دفعه با اخم به طرفم برگشت و سرش رو سوالی تکون داد.
    - کجا به سلامتی؟
    - ااا داداش برم سرکار دیگه!
    - وایسا خودم می‌برمت خودمم میام دنبالت.
    - داداش نمی‌خواد، خودم می‌رم.
    - همین که گفتم، روی حرفم حرف نزن... بگو چشم.
    - باشه حالا داد نزن، بچه‌هام ترسیدن.
    رامین خندید و چیزی نگفت و در حیاط رو باز کرد و ماشین رو بیرون برد و منم سوار شدم و در رو بست و حرکت کرد.
    - آرزو از کدوم راه برم؟ آدرسش کجاست؟
    بهش گفتم و خودش بقیه مسیر رو بلد بود. جلوی مزون ایستاد و بعد از کلی نصیحت رفت و من هم وارد مزون شدم. مشغول کارم شدم و تقریبا سه ساعت گذشته بود که دیدم پوران‌خانوم و یک خانوم شیک پوش به سمتم اومدن. خواستم بلند بشم که پوران‌خانوم دستش رو بلند کرد.
    - راحت باش بشین.
    لبخند زدم و سلام کردم.
    - ببین آرزو، خانوم چی می‌خواد براش طرحش رو بزن.
    با تعجب نگاهش کردم، من؟ مگه طراح منم؟ از صورتم فهمید به چی فکر می‌کنم.
    - نه ولی می‌خوام این کار رو تو انجام بدی.
    - اما...
    نذاشت ادامه بدم.
    - اما و اگر نداریم... من که رفتم.
    با ترس و لرز مداد و برگه‌ای برداشتم و منتظر شدم که بگه چی می‌خواد.
    - لباس شبی می‌خوام که خیلی خاص باشه، جوری که بدرخشم... رنگش هم متناسب باشه نه خیلی تیره نه خیلی روشن... بلند باشه که قدم کشیده به نظر بیاد و خلاصه تو یک کلام تک باشم.
    اولش که اصلا نمی‌دونستم چی‌کار کنم، تا حالا این‌کار رو نکردم. به سختی یک طرح کشیدم که اصلا راضی نبود و خوشش نیومد و کلی هم غر زد که پوران‌خانوم چه نیروهای به درد نخوری داره و فلان. این دفعه سعی کردم و بعد از مدتی طرحی زدم و بهش دادم که وقتی طرح رو دید به وضوح خوشحالی رو تو چشم‌هاش دیدم. با کلی افاده بلند شد و رفت. یک ساعت بعد پوران‌خانوم اومد و با حرفی که زد شکه نگاهش کردم.
    - خانوم میرزایی از کارت خوشش اومده و خواسته که تو طراح لباس‌هاشون باشی و چون کارت حرف نداره و عالیه، تو از این به بعد یکی از طراح‌های منی.
    اصلا باورم نمی‌شد من؟ غیرممکنه! اصلا متوجه نشدم که چه موقع ساعت گذشت و هنوز شکه بودم، کار من از همون زمان بیشتر شد. دردهای دوران بارداری هم بعضی وقت‌ها به اوج خودش می‌رسید و تا مرز مرگ می‌رفتم. حتی برای تشکیل پرونده هم شناسنامه نیاز بود که رامین خودش درستش کرد، البته یکم دیر اقدام کرده بودم ولی خب زیر نظر همون دکتر خودم بودم. هر چقدر به ماه آخر نزدیک می‌شدم راه رفتن برام سخت می‌شد و دردهام بیشتر، اذیت می‌شدم ولی به این فکر می‌کردم که به زودی تو بغلم می‌گیرمشون.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    روزها پشت سر هم می‌گذشت و روزهای خوبی با رامین می‌گذروندیم، نقطه‌به‌نقطه شهر شیراز رو بهم نشون می‌داد، تو این دنیا تنها کسی بود که واقعا مرد بود و هوام رو داشت و نمی‌ذاشت حسرتی تو دلم بمونه. منی که از همه‌جا رونده شده بودم و هیچ‌کسی من رو نمی‌خواست، رامین کمکم کرد و تو اوج بی‌کسی به دادم رسید، انقدر هوای من و دوقلوها رو داشت که حد نداشت و هر زمان که چیزی نیاز داشتم برام تهیه می‌کرد. حتی نفهمیدم که چه طور شناسنامه برای من گرفت و چقدر ممنونش بودم، بعضی وقت‌ها انقدر دردم شدید می‌شد که گریه می‌کردم و می‌دیدم که رامین هم، کنار من گریه می‌کنه. خدا به موقع رامین رو فرستاد وگرنه من الان این‌جا نبودم و خودم رو از این زندگی راحت می‌کردم که باعث خفگی آقا و بردیا و آرین نباشم.
    - وجود تو باعث خفگی همه هست و فقط یک موجود نفرت انگیزی که حتی خانوادش هم نمی‌خوادش و دورش انداختن، کاش به جای مامان، تو مرده بودی که من و آرین بدون مادر، بزرگ نشیم و در حسرتش نمونیم.
    این حرف‌هایی بود که هر روز تو سرم می‌کوبیدن، حتی بیشتر اوقات هم بدتر بود و وجودم رو به آتیش می‌کشیدن و به یک باره بدتر یخ می‌زد. هر روز می‌مردم و زنده می‌شدم ولی الان راحت شدم هر چند حرف‌هاشون یادمه.
    نزدیک نه ماه بودم و شکمم بزرگ‌تر شده بود و راه رفتن واقعا سخت، پوران‌خانوم می‌گفت استراحت کنم ولی زیر بار نمی‌رفتم. داخل دفتر نشسته بودم که یک‌دفعه سروصدای زیادی اومد اما نمی‌تونستم برم و ببینم چی‌شده. مشغول کارم شدم و داشتم طرحی که برای لباس عروسی زده بودم رو کامل می‌کردم که یک‌دفعه در با صدای وحشتناکی باز شد و بوم به دیوار برخورد کرد و صدای جیغم و درد وحشتناکی که تو بدنم پیچید، همزمان شد. همه این اتفاق‌ها در یک صدم ثانیه رخ داد. از درد به خودم می‌پیچیدم و دسته صندلی رو فشار می‌دادم که صدای جیغ ناهید رو شنیدم.
    - وای خدا... آرزو... آرزو... جواب بده.
    بعد با صدای بلندتری فریاد زد.
    - شما آدم نمی‌شید؟ شوخی و خنده هم حدی داره.
    دستش رو روی دستم گذاشت و سعی کرد آرومم کنه و چند دقیقه بعد واقعا آروم شدم. سرم رو بلند کردم و با سه دختر و دو پسر روبه‌رو شدم که رنگ به رو نداشتن. چهره یکی از دخترها و یکی از پسرها مثل هم بود و مشخص بود که خواهر و برادرن. پشیمونی و شرمندگی تو چهره همشون بیداد می‌کرد.
    - آرزو واقعا معذرت می...
    دستم رو روی دهنش گذاشتم و نذاشتم ادامه بده.
    - تقصیر تو نیست، من حواسم نبود و ترسیدم. می‌شه کمکم کنی برم بیرون؟
    با کمک ناهید بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و لیوان آبی خوردم و کمی تو حیاط خلوت قدم زدم. هوای دل چسبی بود حتی با وجود این‌که آخر آذر ماه بودیم و چند مدت دیگه زمستون میاد. با قدم‌های آروم به طرف اتاق رفتم و در رو که باز کردم با دیدن اون پنج نفر متعجب بهشون خیره شدم. همون‌جا ایستاده بودن و تکان نمی‌خوردن.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    یکی از دخترها که بچه‌تر از بقیه بود مثل بلبل شروع به حرف زدن کرد که ناخودآگاه خنده‌ام گرفت.
    - جون آوا نمی‌دونستیم که عضو جدید دارن و از قضا حامله هم هست، فقط قصدمون شوخی بود. اصلا همش تقصیر آواست که نقشه‌های بی‌مزه می‌کشه.
    یک نفس حرف می‌زد و چهره یکی از دخترها به شدت کبود شد که فکر کنم آوا همون بود.
    - بسه دختر نفسی بگیر و بعد ادامه بده. در ضمن هیچ اتفاقی هم نیفتاده و خودتون رو ناراحت نکنین. تا حالا این‌جا ندیده بودمتون؟
    یکی از پسرها خواست حرفی بزنه که ناهید وارد اتاق شد و با دیدن اون‌ها اخمی کرد.
    - شماها که این‌جا هستین، مگه نگفتم برید؟
    -بی‌خیال این اتفاق، گذشت و تموم شد. حالا ناهید معرفی نمی‌کنی؟
    ناهید که به همون دختر و پسری که شبیه هم بودن اشاره کرد.
    - سهیل و سها خواهر و برادرن... مهشید و روزبه نامزدن و آوا. همه به جز سها دوست دانشگاهم هستن، از همه کوچیک‌تره. حالا هم اومده بودن با هم بریم بیرون که این‌طور شد.
    - خوب برید دیگه اتفاقی نیفتاده، منم به کارم برسم.
    - آرزو با هم بریم.
    الان واقعا حوصله شلوغی رو نداشتم.
    - ممنون ناهید ولی واقعا نمی‌تونم بیام پس تعارف نکن و خودتون برید و خوش باشید.
    - اما...
    - اما نداره... برید و منم به کارم برسم.
    - باشه پس مواظب خودت باش.
    - باشه.
    خلاصه یکی‌یکی خداحافظی کردن و رفتن، واقعا بچه‌های شلوغی بودن.
    از اون روز به بعد رفت و آمدهای اون‌ها بیشتر شد، سر به سر همه می‌ذاشتن ولی روزبه از همه آروم‌تر بود.
    ***
    رامین می‌گفت که سورپرایز برام داره و خیلی هیجان داشتم که بدونم چیه. تو ماه نهم بودم و حسابی سنگین شده بودم، از ظهر دل درد شدیدی داشتم ولی بهش توجهی نکردم و فکرکردم مثل همیشه عادی و طبیعیه. جلوی مزون ایستاده بودم که ماشین رامین جلوم ترمز زد. وقتی سوار شدم دل دردم بیشتر شد اما توجه نکردم.
    - سلام داداش خوبی؟
    - سلام خواهر کوچولو... من خوبم تو خوبی؟ دوقلوها خوبن؟ اذیتت که نکردن؟
    - نه داداش خیالت راحت... نگفتی قراره کجا بریم؟
    رامین خندید و ابرویی بالا انداخت که یعنی نمی‌گـه. رامین که حرکت کرد و کمی از مسیر رو رفت متوجه شدم که به سمت محل کارش می‌ره ولی هنوز یک خیابون از مزون دور نشده بود و دوتا خیابون مونده به محل کارش تو کوچه پیچید و جلوی یک خونه ویلایی ایستاد.
    با تعجب به خونه و رامین نگاه می‌کردم که با خوشحالی از ماشین پیاده شد و اومد کمکم کنه تا از ماشین پیاده بشم.
    - داداش این‌جا برای چی اومدیم؟
    دستم رو محکم گرفت و به طرف خونه برد و در رو باز کرد و با دست به داخل اشاره کرد.
    - بفرما برو داخل که بهت بگم برای چی این‌جا اومدیم.
    وارد خونه شدم و با دیدن حیاط، به وجد اومدم. دو طرف حیاط باغچه بود و پر از گل و درخت، حتی یک تاب هم گوشه حیاط بود. با خوشحالی وارد ساختمون شدم، رامین همه جای خونه رو نشونم داد و وسط پذیرایی ایستاده بودیم که درد شدیدی تو وجودم پیچید و صدای جیغم بلند شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    خم شدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم، دردم هر لحظه بیشتر می‌شد و نفسم رو بند می‌آورد. با صدای جیغم رامین داد زد و گفت وقتشه و اصلا نفهمیدم که چه طور سوار ماشین شدیم و کی حرکت کرد فقط درد می‌کشیدم و بدنم خیس عرق شده بود و به خودم می‌پیچیدم.
    - طاقت بیار خواهری... الان می‌رسیم، جان برادرت تحمل کن...
    از درد آروم‌آروم اشک می‌ریختم و یک‌دفعه درد خیلی شدیدی تو دلم پیچید و صدای جیغم به آسمون رفت. نکنه منم بمیرم و بچه‌هام بی‌مادر بشن؟
    به سختی لب زدم.
    - من... نم... ی خو...ام ب... بمی... رم... بچ... بچه... هام...
    آروم‌آروم بدنم از درد بی‌حس شد و صورت ترسیده رامین رو دیدم که بهم نگاه می‌کرد و ازم می‌خواست بیدار بمونم اما میل عجیبی به خواب داشتم و نتونستم در برابرش مقاومت کنم و چشم‌هام روی هم افتاد و تو دنیای بی‌خبری فرو رفتم.
    با حس درد تو قسمت شکمم به سختی چشم باز کردم و اطراف رو نگاه کردم، تو بیمارستان بودم و دو تا تخت کوچیک کنارم بودن و رامین هم روی صندلی خوابیده بود. دستم رو روی شکمم گذاشتم که هیچ اثری از بچه داخلش نبود. خواستم بلند بشم که شکمم درد گرفت، کمی نیم‌خیز شدم و به سختی و با تحمل کلی درد روی تخت نشستم. خم شدم و به داخل دوتا تخت کوچیک نگاه کردم و با دیدن دوقلوها لبخندی روی لبم نشست، محو نگاه کردن اون دو موجود زیبا شدم و دردم یادم رفت. انقدر ناز خوابیده بودن که دلم می‌خواست بغلشون کنم و فشارشون بدم که تو وجودم حل بشن. من واقعا مادر شدم و از حالا به بعد جون بچه‌هام جون منن و تمام تلاشم رو می‌کنم تا هیچ چیزی کم نداشته باشن و حسرت هیچ چیزی به دلشون نشینه.
    - مادر فداتون بشه که انقدر ناز خوابیدید.
    نمی‌دونم چقدر گذشت و من همون‌طور به بچه‌هام خیره شدم که با صدای رامین چشم ازشون گرفتم.
    - خواهری... خواهری حالت خوبه؟
    - اره خوبم... داشتم به بچه‌هام نگاه می‌کردم. خیلی شیرینن... دلم می‌خواد بغلشون کنم.
    - اره آبجی مثل خودت خوشکلن و ناز... بیا بغلشون کن.
    خم شد و یکی از قل‌ها رو برداشت و به طرفم گرفت، با شوق دست دراز کردم و بچم رو در آغوشم گرفتم و بوی تنش رو نفس کشیدم. با دل و جون داشتم نگاهش می‌کردم و با دستش بازی که یک‌دفعه شروع کرد به گریه کردن و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که اون یکی قل هم که خواب بود گریه کرد. هم زمان با هم گریه می‌کردن که رامین بغلش کرد و سعی کرد ارومش کنه و من هم نمی‌دونستم چی‌کار کنم و فقط مات نگاهش می‌کردم که در اتاق باز شد و پرستار اومد داخل و با دیدن دوقلوها لبخندی زد و به کمکم اومد.
    - سلام مامان کوچولو... می‌بینم که بهوش اومدی... بیا کمکت کنم.
    کمکم کرد تا به بچه تو بغلم شیر بدم، می‌تونستم بگم حسی شیرین‌تر از اون لحظه نبود. وقتی بچه‌ای که بغلم بود آروم گرفت اون یکی هم که بغـ*ـل رامین بود هم آروم شد.
    پرستار رفت و رامین نزدیکم اومد.
    - داداش اونم بده بغلش کنم.
    اصلا برام مهم نبود که کدومشون دختره و کدوم پسر فقط می‌خواستم که سالم باشن.
    وقتی همزمان دوتاشون رو بغـ*ـل کردم، اشکمم سرازیر شد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - می‌دونی کدومشون زودتر دنیا اومده؟ یا کدوم دختر و کدوم پسر؟
    - نه... اما همین که سالم هستن خوبه؟
    - اره، من بهت می‌گم که بدونی به هرحال مادری و باید بدونی.
    به همون بچه که اول بغلم داد اشاره کرد.
    - این دختره و اون یکی هم پسر و پسرت هم چهار دقیقه زودتر دنیا اومده.
    هر دو ساکت و آروم بودن اما من فقط به دخترم شیر دادم و پسرم حتما گرسنه هست و هیچی هم نمی‌گـه. آروم دخترم رو روی تخت گذاشتم و مشغول شیر دادن به پسرم شدم. رامین که اصلا نگاه نمی‌کرد و هر دفعه با یکی از قل ها بازی می‌کرد. وقتی بهشون شیر دادم رامین پرسید.
    - آبجی اسم‌هاشون رو چی می‌ذاری؟
    - اسم؟ بهش فکر نکردم تو بگو چی بذارم؟
    - من؟ مگه من به دنیا آوردمشون؟ تو مادرشون هستی.
    به بچه‌هام خیره شدم، دلم می‌خواست فقط نگاهشون کنم، اصلا خسته نمی‌شدم و برام مایه زندگی بودن.
    - آریا و آرا چه طوره؟
    رامین زیر لب اسم ها رو زیر لب گفت و نگاهی به دوقلوها کرد.
    - عالیه بهشون میاد.
    یک‌دفعه یاد اون خونه افتادیم که رفته بودیم، خونه دوبلکس واقعا زیبایی بود.
    - راستی داداش اون خونه که رفتیم، برای چی بود؟
    - خونه جدیدمون خواهری.
    - واقعا؟ برای چی مگه این خونه که هستیم مشکلی داره؟
    - نه مشکلی نداره خیلی وقت بود می‌خواستم از اون خونه بیام بیرون و این یکی هم که نزدیک محل کار...
    با صدای در حرفش قطع شد، پوران خانم و ناهید بودن.
    - سلام دخترم خوبی؟ قدم نو رسیده مبارک. سلام آقا رامین.
    - سلام بله بهترم ممنون.
    - سلام.
    جعبه شیرینی و دسته گل رو کنار تخت گذاشت.
    - تو زحمت افتادید ممنون.
    - خواهش می‌کنم.
    ناهید که اصلا توجه نکرد مستقیم رفت بالای سر دوقلوها و مشغول بازی باهاشون شد.
    - دختر بیا این طرف بیدار می‌شن.
    - وای مامان چقدر نازن، شکل خود آرزو هستن... مامان بیا ببینشون.
    - دختر یک سلامی هم بکنی بد نیست.
    ناهید که تازه به خودش اومده بود سر بلند کرد و به همه نگاه کرد و روی رامین قفل شد و رنگ صورتش آروم‌آروم سرخ شد، خنده‌ام گرفت و خیلی جلوی خودم رو گرفتم، چون وقتی می‌خندیدم دلم درد می‌گرفت.
    - سلام آقا رامین.
    - سلام خوبین؟
    - خوبم ممنون.
    - ناهید، آرزو رو احیانا یادت نرفته؟
    ناهید هم که کم نمی‌آره، انگار نه انگار چند ثانیه پیش از خجالت سرخ شده بود.
    - نه آرزو که مهم نیست، دوقلوها واجب ترن.
    با این‌که حرفش شوخی بود اما یادم افتاد اره من برای هیچ‌کسی مهم نیستم، همیشه همین طور بوده. نمی‌خواستم که بفهمم ناراحت شدم و معذب بشن، نگاهم به رامین افتاد که داشت نگاهم می‌کرد لبخندی زدم. پوران خانوم و ناهید از زندگی من خبر دارن ولی خدا شاهده که هیچ وقت به روم نیاوردن. رامین بعضی وقت ها سر به سر ناهید می‌ذاشت و ناهید هم جوابش رو می‌داد و گهگاهی باعث خنده‌ام می‌شدن ولی به سختی جلوی خودم رو می‌گرفتم.
    رامین رفت و وسایل پذیرایی رو آورد، به شوخی گفتم:
    - داداش کدبانویی برای خودت هستی، ازدواج کردی زنت احتیاج به کار کردن نداره.
    - اره دیگه خوش به حالش می‌شه البته اگر جواب مثبت بده.
    بعد یک نگاه به ناهید کرد، حدس می‌زدم. داداشم از دست رفت اوخی طفلی بچم؟
    - آرزو جان خوب استراحت کن نگران کارهای تو مزون نباش بهتر شدی بیا.
    - ممنون لطف کردین.
    رامین یک پرتقال برداشت و پوست گرفت و جلوم گذاشت.
    - بخور برات خوبه، نمی‌خوام ضعیف بشی.
    - مرسی داداش تو فوق العاده‌ای اگر تو رو ندیده بودم الان کجا بودم.
    - همین‌جا پیش خودم می‌گشتم دنبالت پیدات می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    لبخندی به روش زدم.
    - خوشحالم که هنوز این‌جور آدم‌هایی پیدا می‌شن.
    صدای یکی از قل‌ها بلند شد و پشت سرش صدای یکی دیگه، اومدم بلند شم که رامین و ناهید نذاشتن، هرکدوم یکی از قل‌ها رو برداشتن تا آروم کنن. فکر شیطانی به سرم زد، ناهید چنان محو آرا شده بود که اصلا حواسش نبود.
    - ناهید؟
    چنان بلند اسمش رو صدا زدم که جیغ کشید.
    - نکبت ببر صدات رو تازه بچه خوابیده بود.
    - اشکال نداره بذار به جیغ‌های من عادت کنن.
    - می‌دونستی؟
    - چی رو؟ نه بگو تا بدونم؟
    - این‌که اصلا مادر خوبی نیستی دلم برای بچه‌هات می‌سوزه گـ ـناه دارن طفلی ها.
    - پس تو مادر خوبی می‌شی؟ پس از الان تمرین کن برای وقتی که ازدواج کردی.
    پوران خانوم و داداش که به حرف های ما می‌خندیدن، این دفعه نوبت رامین بود.
    - بیچاره اونی که می‌خواد بیاد سراغ شما ناهید خانوم.
    - خیلی هم دلش بخواد دختر به این ماهی، به این خوشکلی، به این ب...
    - اوه کی می‌ره این همه راه رو؟
    - خب معلومه همسر آینده‌ام.
    با تعجب نگاهش کردم.
    - یک وقت خجالت نکشی!
    - نه خیالت راحت یک بار کشیدم کش اومد دیگه به درد نمی‌خوره.
    - اصلا کم نیاری.
    - نوچ اگر کم آوردم می‌رم می‌خرم.
    - این بچه من رو بده که الان ازت یاد می‌گیره از دستم می‌ره.
    ناهید آرا رو بغلم داد، به صورت دخترم که نگاه می‌کردم تصویر ارشیا رو می‌دیدم، سرم رو تکون دادم تا از ذهنم بره ولی مگه می‌شد. یکم بعد وقت ملاقات تموم شد و ناهید و مامانش رفتن.
    - ناهید خانوم دختر خیلی خوبیه.
    با حرفش چشم‌هام درشت شد و به گوش‌هام شک کردم، نمی‌دونستم واقعا حرفش رو بزنه.
    - چی؟
    رامین که انگار به خودش اومده بود، دست‌پاچه جواب داد.
    - هیچی... هیچی.
    اما من دلم خواست یکم اذیت کنم.
    - اره دختر خوبیه... به خصوص این که خوشکل هم هست و خواستگار سمج زیاد داره.
    رامین با تعجب نگاهم کرد.
    - منظورت چیه؟
    - هیچی همین طوری گفتم... مگه چی‌شده؟ اگر خواستگار داره مشکلی هست؟
    - اره یعنی نه نه هیچی بی‌خیالش.
    یک‌دفعه بلند شد و گفت که میره با دکتر صحبت کنه و زود میاد. وقتی برگشته بود گفت با دکتر صحبت کرده و تا سه روز مهمون این‌جا هستم. تو این مدت رامین می‌رفت سرکار و زود به زود بهم سر می‌زد، واقعا ازش ممنون بودم.
    سه روز به سرعت گذشت و رامین رفته بود پذیرش و تا بیاد لباس‌هام رو پوشیدم و بعد از برداشتن دوقلوها خواستم کیف رو بردارم که رامین وارد اتاق شد.
    - صبر کن... صبر کن.
    خم شد و کیف رو برداشت و خواست بچه‌ها رو بگیره که نذاشتم. از اتاق خارج شدیم و با قدم‌های آروم به طرف ماشین رفتیم و دوقلوها رو صندلی عقب گذاشتم و سوار شدم. رامین به طرف همون خونه رفت، تو این چهار روز خونه رو آماده کرده بود و می‌گفت اگر دوستش نداشتم به سلیقه خودم بچینم. به خونه رسیدیم و خداروشکر دوقلوهام ساکت بودن ولی همزمان گریه می‌کردن، گشنه می‌شدن خلاصه کارهاشون باهم بود، بیشتر آرا شروع می‌کرد و آریا هم به دنبالش. وارد خونه شدیم و به اطراف نگاه کردم به زیبایی چیده شده بود. بچه‌ها رو داخل گهواره گذاشتم و روی مبل نشستم.
    رامین هم بعد از چند دقیقه اومد و گفت که بیام شام حاضره.
    بلند شدم و رفتم تو آشپزخونه و پشت میز نشستم و رامین هم بشقاب غذا رو جلوم گذاشت.
    - بفرما این هم غذای مخصوص سر آشپز، بخور خواهری.
    - اوه اوه ببین داداشی چه کرده.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    چیزی زیر لب زمزمه کرد که متوجه نشدم.
    - چیزی گفتی؟
    - نه شامت رو بخور سرد می‌شه.
    خب آخه اگر می‌خواست تو بدونی که بلند می‌گفت، چرا انقدر دیوونه‌ای؟ شروع به خوردن کردم.
    ظرف‌ها رو جمع کرد، شست و کمک کرد برم تو اتاق و دوقلوها رو هم کنارم آورد، شب بخیر گفت و رفت من هم خسته بودم و خوابیدم.
    *ارشیا*
    چه جای زیبایی بود روی یک نیمکت نشسته بودم که صدای بچه‌ای اومد، متعجب بلند شدم و به سمت صدا رفتم. وقتی رسیدم به اون قسمت دیدم دوتا بچه خیلی ناز با هم بازی می‌کنن، اگر نوع لباس هاشون نبود متوجه نمی‌شدم که دختر و پسر هستن آخه دوقلو بودن. دختر بچه که متوجه من شده بود سمتم اومد و دستم رو کشید گفت:
    - بابایی بیا بلیم بازی.
    پسر اومد دست دختر رو از دستم کشید و گفت:
    - خواهری خودم باهات بازی می‌تنم.
    بعد هم دستش رو کشید و برد یک حس خاصی من رو به سمتشون برد، نمی‌دونم چی بود ولی خیلی خاص بود و باعث شد دنبالشون برم ولی پیداشون نکردم، هر چقدر گشتم نبودن. چهره هاشون خیلی آشنا بود ولی نمی‌دونم کجا اون‌هارو دیده بودم. از خواب بیدار شدم هر چقدر فکر می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم.
    شاید چون بچه دوست دارم این خواب رو دیدم، دوباره خواستم بخوابم تا چشم‌هام بسته شد، چشم‌های آرزو جلو چشم‌هام اومد دلم براش تنگ شده. کاش فرصت دوباره دیدنش رو داشتم، کاش... اما هیچ‌وقت اون‌طور که ما می‌خواییم نمی‌شه.
    صبح که بیدار شدم و رفتم دست‌وصورتم رو شستم، تو آیینه که نگاه کردم چشم‌های دوتا بچه که دیشب تو خواب دیدم، جلوی چشمم نقش بست، چشم‌هاشون مثل من آبی بود. سرم رو تکون دادم تا از یادم بره. از سرویس بهداشتی خارج شدم، لباس پوشیدم و موهام رو شونه کردم و لبخندی به چهره آرزو زدم و دستی روی صورتش کشیدم. یادم افتاد به چندماه پیش که طبق معمول تو خیابون بودم با شخصی روبه‌رو شدم که از چهره م‌ها نقاشی می‌کشید و ازش خواستم چهره آرزو رو برام بکشه. چشم‌های درشت قهوه‌ای و ابروی کمون و دخترونه، بینی گوشتی ولی کوچیک، لب‌های تقریبا قلوه‌ای صورتی رنگ و صورت صاف. اون چشم‌هاش دنیای من هستن.
    - تو کجا رفتی؟ کجایی که چند ماهه می‌گردم ولی پیدات نمی‌کنم؟ بگم غلط کردم برمی‌گردی؟ بگم اشتباه کردم برمی‌گردی؟ بگم که بی تو به مرگ نزدیک می‌شم برمی‌گردی؟
    با صدا زدن های مکرر مامان از چهره آرزو دل کندم و راهی آشپزخونه شدم.
    ظهر بعد از تموم شدن کارم دنبالش رفتم، همون جایی که آخرین بار دیدمش تا شب تموم کوچه‌ها رو گشتم ولی هیچی به هیچی.
    یک حسی بهم می‌گفت پیداش می کنم، شاید از این شهر رفته؟ اگر رفته باشه چه طور پیداش کنم؟ تلفنم زنگ خورد و از فکر بیرون اومدم، مامان بود.
    - کجایی پسرم؟
    - سلام مامان چیزی شده؟
    - نه فقط خواستم بدونم کجایی؟
    - دارم میام مامان.
    - باشه منتظرم.
    و تق گوشی قطع شد، خدایا خودم رو بهت سپردم، معلوم نیست دوباره چه اتفاقی افتاده. سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه آهنگی که بعد از رفتن آرزو گوش می‌دادم گذاشتم.
    - دارم دیوونه می‌شم از نبود تو، تو لحظه‌هام
    نمی‌شه از تو بگذرم حتی اگه خودم بخوام
    کجایی آرزوی من که نفسم بند توئه
    با هیچکی سازش ندارم آرامشم دست توئه
    باور ندارم این جدایی بخواد نصیب ما دو تا شه
    شکستم هرجایی که دیدم کسی اسمش شبیه اسم تو باشه
    بارون غم می‌باره هردم رو ذهن و قلب خسته‌ی من
    ندارم طاقت دوریتو بدون بریدم از دنیای بی تو
    ♫♫
    من که غرقم توی درد و غمام کاری به کار کسی ندارم
    اینقده سرد و بی‌حس شدم که حتی حوصله خودمم ندارم
    بی‌تفاوت به این دنیا دارم روزا رو پشت سرم می‌زارم
    خیره به عکست هر شب می بارم خاطره هاتو یادم میارم
    باور ندارم این جدایی بخواد نصیب ما دو تا شه
    شکستم هرجایی که دیدم کسی اسمش شبیه اسم تو باشه
    بارون غم می‌باره هردم رو ذهن و قلب خسته‌ی من
    ندارم طاقت دوریتو بدون بریدم از دنیای بی تو.
    آرزوی من احمد صفایی.
    رسیدم خونه کلید انداختم تا وارد خونه شدم یک جسم سبز رنگ با شتاب تو بغلم افتاد، هنگ بودم که با صدای جیغ جیغش فهمیدم کیه. ور وره جادو بود، سحر دختر خالم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا