رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
فصل دوم
برنج رو با یک قاشق غذا‌خوری نمک برای یکی دو ساعت خیس کردم و مشغول درست کردن سالاد مرغ شدم. سـ*ـینه مرغ رو پختم، ریش‌ریش کردم و با پیاز سرخ کرده مخلوط کردم و کمی روغن زیتون بهش اضافه کردم، تفت دادم فقط در حدی که با پیاز و روغن مخلوط بشه. کمی زرد چوبه و نمک اضافه کردم و کنارش گذاشتم و قارچ رو با حرارت زیاد پختم تا آبش خشک بشه یکم هم آب‌لیمو و نمک بهش اضافه کردم و پختم تا تیره نشه. یکم هم پودر سیر اضافه کردم تا خوشمزه بشه. وقتی آب قارچ خشک شد کمی بهش روغن زیتون زدم و تفت دادم. مرغ پخته شده و قارچ و چیپس خلال رو باهم مخلوط کردم و بهش سس مایونز اضافه کردم.
به ساعت نگاه کردم دقیقا یک ساعت طول کشید، رفتم سراغ کوفته. پیاز رو با نصف فنجون روغن سرخ کردم و زردچوبه و یک قاشق رب گوجه فرنگی بهش اضافه کردم و تفت دادم، دو لیوان آب بهش اضافه کردم و گذاشتم تا جوش بیاد. برنج هم خیس خورده بود و به صورت ابکش پختم، گوشت چرخ کرده و سبزی کوفته خرد شده و برنج ابکش شده و یک قاشق آرد برنج، تخم مرغ و کمی نمک مخلوط کردم و ورز دادم تا مایه کوفته آماده بشه و به اندازه یک نارنگی کوفته‌های قلقلی درست کردم و وسط هر کوفته یک آلو بخارا گذاشتم و داخل آب در حال جوش انداختم و بقیه آلو‌ها رو به آب کوفته اضافه کردم و در ظرف رو گذاشتم تا کوفته‌ها یکی دو ساعت با شعله کم بپزه و روغن بندازه.
- این هم از کوفته. بریم سراغ پختن ماهی.
تند و پشت سرهم غذا درست می‌کردم تا زود حاضر بشه.
ماهی رو چون قبلا پاک کرده بودن، راحت بودم دستشون درد نکنه. روغن زیتون و آب‌لیمو یکم نمک و فلفل رو مخلوط کردم و یکم از سس رو داخل شکم ماهی پخش کردم و داخل ظرف گذاشتم و بقیه روغن زیتون و آب لیمو رو با نمک و فلفل مخلوط کردم و داخل ظرف ماهی ریختم و روی حرارت ملایم گذاشتم و درش رو گذاشتم تا ماهی آروم‌آروم بجوشه و بپزه. گاهی هم از سس ماهی روش می‌ریختم و حواسم بود له نشه. وقتی سرخ شد داخل دیس گذاشتم، تخم‌مرغ‌های سفت شده رو نصف کردم و زرده رو با چنگال له و با پوره سیب زمینی و مخلوط کردم و با گوشت گوجه فرنگی چرخ کردم و با نمک مخلوط کردم. بعد پوره‌های اسفناج و گوجه‌فرنگی رو جداگانه داخل قیف ریختم و نصفش روی بدنه ماهی و نصف دیگه داخل نصفه‌های تخم‌مرغ ریختم و کنارهای دیس گذاشتم و اطراف دیس رو با حلقه‌های لیمو ترش تزئین کردم.
- بالاخره تموم شد، آخ کمرم.
دستی به پیشونیم کشیدم و روی صندلی نشستم. چون همش روی پاهام ایستاده بودم پاهام از درد ذوق‌ذوق می‌کرد. ساعت تقریبا دوازده و بیست دقیقه بود ولی هیچ کسی بیدار نشده بود. سرم رو، روی میز گذاشتم و چشم‌هام رو بستم تا یکم خستگی از تنم بیرون بره. چند دقیقه بعدش سراغ ظرف‌های کثیف شده رفتم و داخل ماشین گذاشتم. من که دقیق از چیز‌هایی که می‌خورن خبر نداشتم و مجبور بودم تا زمانی‌که بفهمم همه چیز آماده باشه. یکم آب برای چای گذاشتم و تا نشستم روی صندلی صدای در عمارت اومد. می‌خواستم ببینم کیه ولی انقدر خسته‌م بود حوصله‌م نشد. یکم بعد زرین‌خانوم وارد آشپزخونه شد.
 
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    به سرعت بلند شدم که باعث شد سرم گیج بره. زرین‌خانوم مثل همیشه جدی، نگاهی به کل آشپزخونه کرد و نگاهش زوم غذاها شد.
    - خوبه.
    بدون حرف دیگه از آشپزخونه بیرون رفت، دوباره روی صندلی نشستم و سرم رو تو دست‌هام گرفتم. از سکوت و آرامشی که داشتم خوشحال بودم هر چند یکم فقط یکم ترس این‌که بدونن کجا هستم و پیدام کنن، داشتم ولی دیگه خبری از کتک خوردن و تحقیر شدن نبود هر چند انقدر سختی کشیده بودم که فولاد آب دیده شدم اما انگار سختی و مشکلات قصد نداشت از سر راهم کنار بره. شعری که مادربزرگ یادم داده بود رو زمزمه کردم:
    - بر روی بوم زندگی
    هر چیز می خواهی بکش
    زیبا و زشتش پای توست
    تقدیر را باور نکن
    تصویر اگر زیبا نبود
    نقاش خوبی نیستی
    از نو دوباره رسم کن
    تصور را باور نکن
    خالق تو را شاد آفرید
    آزاد آزاد آفرید
    پرواز کن تا آرزو
    زنجیر را باور نکن.
    - شعر قشنگی بود.
    با صدای آقا منصور به سرعت بلند شدم که صندلی صدای بدی ایجاد کرد، شرمنده و خجالت زده سرم رو پایین انداختم.
    - نگفتم که خجالت بکشی. گاهی خوبه آدم با خودش خلوت کنه اما متاسفانه باید بگم الان زمان خوبی نیست و بیست و شش نفر آدم گرسنه منتظر هستن.
    - بله همین‌طوره، الان میز رو حاضر می‌کنم.
    سری تکون داد و از آشپزخونه بیرون رفت. منم میز رو حاضر کردم و غذاها رو روی میز گذاشتم؛ نوشابه و دوغ هم داخل پارچ ریختم و چند تکه یخ داخلش انداختم. نگاهی به میز کردم تا مطمئن بشم چیزی کم نیست وقتی مطمئن شدم از آشپزخونه بیرون اومدم ولی تو سالن هیچ کسی نبود شاید تو اتاقشونن؟ خواستم به طرف اتاق برم که صدای خنده دسته جمعی از اون یکی سالن بلند شد؛ راهم رو به اون سمت کج کردم و جلوی در که رسیدم هنوز صدای خنده می‌اومد اما کم‌تر شده بود. تقه‌ی به در زدم و با بفرمایید زرین خانوم در رو باز کردم. همه ساکت شدن و سرها به طرفم برگشت. زیر نگاهشون اذیت شدم.
    - ناهار حاضره خانوم.
    زرین خانوم با صدای بی نهایت خشک و جدی گفت:
    - الان میاییم تو برو.
    - بله.
    به سرعت نور در رو بستم و نفس حبس شدم رو آزاد کردم. وارد آشپزخونه شدم و منتظر شدم تا بیان اگر چیزی لازم دارن بهشون بدم. انتظارم زیاد طول نکشید که وارد آشپزخونه شدن و هر کدوم یک‌جا نشستن. چند ثانیه گذشت اما کسی دست به غذاها نگرفت، نکنه خوششون نیومده؟ فقط همین یکی رو کم داشتم، با تعجب نگاهشون می‌کردم که با صدای فریاد یک نفر از جام پریدم.
    - هوی مگه خدمتکار نیستی؟ چرا همون‌جا ایستادی؟ زود باش بیا سِرو کن دیگه.
    با این‌که تعجب کردم اما برای همشون غذاهایی که می‌خواستن کشیدم ولی خب وارد نبودم که باید چی‌کار کنم و حس می‌کردم چیزی زیر لب می‌گن. کارم که تموم شد کنار ایستادم که دوباره صدای فریاد همون زن بلند شد. فکر کنم نافش رو با داد و فریاد بریدن، خوبه دو سه قدم بیشتر فاصله نداریم.
    - هی دختر حواست کجاست؟ این‌جا ایستادی که چی بشه؟ از جلو چشم‌هام برو کنار که اشتها زده می‌شم!
    دیگه واقعا تعجبم جا نداشت که بالا بزنه، به زرین خانوم نگاه کردم اما بدون هیچ توجهی داشت غذا می‌خورد، آخه خنگ خانوم میاد از تو خدمتکار دفاع کنه؟ داشتم از آشپزخونه خارج می‌شدم که صداش رو شنیدم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - اه اه هیچ‌کاری بلد نیست. زرین این چه‌جور خدمتکاری هست؟ خدمتکارهای من اگر اشتباه کوچیکی بکنن بی برو برگرد اخراجشون می‌کنم.
    برگشتم و دیدم که چند نفر که اطرافش نشسته بودن حرفش رو تأیید کردن؛ از چشم‌هاش شرارت می‌بارید. هر جا می‌رم یکی مثل آقا وجود داره، بیچاره خدمتکارات چی از دستت چی می کشن. هوی و هی تنها کلماتیه که بلده. اعصابم بهم ریخته بود و هر چی تو ذهنم می‌گفتم دست خودم نبود. آرزو فقط سه ماه دیگه تحمل کن فقط سه ماه.
    تقریبا نیم ساعت گذشته بود که از آشپزخونه بیرون اومدن و داخل سالن نشستن. منم به سرعت بلند شدم که از سالن خارج بشم که با همون خانومه روبه‌رو شدم. با تمسخر نگاهی از بالا تا پایین بهم کرد و به طرف چند نفر از دوستاش برگشت.
    - نگاه کنین حتی ریخت و قیافه هم نداره! نمی‌دونم زرین روی چه حسابی این رو استخدام کرده؟! من اگر بودم به عنوان نگهبان خونه‌م هم استخدامش نمی‌کردم.
    از عصبانیت داشتم منفجر می‌شدم و دلم می‌خواست دهن باز کنم هر چی می‌تونم بهش بگم. حس می‌کردم صورتم داغ کرده و ازش حرارت بیرون می‌زنه. با زدن تنه‌ی محکم بهم از کنارم رد شد؛ نگاهم به آقا منصور و نوشین خانوم افتاد که با ناراحتی نگاهم می‌کردن. لبخندی زدم اما شکل هر چیزی بود جز لبخند.
    - دخترم، نغمه یکم عصبیه تو به دل نگیر. راستی غذایی که درست کردی عالی بود از دستپخت زنمم بهتر بود.
    نوشین خانوم برگشت و مشتی به بازوی شوهرش زد.
    - حالا دیگه غذای من رو نمی‌خوای؟ ما که خونه می‌رسیم.
    به طرف من برگشت.
    - دستپختت محشر بود.
    سعی کردم لبخندی بزنم.
    - نوش جون.
    دوباره صدای همون خانومه که فهمیدم اسمش نغمه هست بلند شد. برگشتم و نگاهش کردم؛ حیف این که بهش بگم خانوم، همون نغمه بهتره، مثلا چهل یا پنجاه سال سن داره.
    - هوی دختر... اصلا از غذات خوشم نیومد، برای شب مرصع برام درست کن.
    به دوستاش نگاه کرد.
    - شما چی می‌خورید؟
    هر کدوم یک چیزی گفتن. زهر بخورین، کوفت بخورین، حناق بگیرین. با عصبانیت از سالن خارج شدم و تا وارد آشپزخونه شدم از وحشت جیغ خفه‌ی کشیدم. همه ظرف‌ها کثیف شده بود حتی اون‌هایی که لازم نبوده، همش با سس کثیف شده بود. این زن چرا این‌طوری می‌کنه؟ حتی از دوست‌هاش هم استفاده کرده و اون‌ها هم پشتش قائم می‌شن حتی زرین خانوم هم هیچی نمی‌گـه که هیچ سرد و خشک‌تر از قبل شده. عصبی لگدی تو هوا انداختم و با قدم‌های محکمی که برمی‌داشتم به طرف ظرف‌ها رفتم. حداقل خوبیش این بود که تا ذره آخر غذاها رو خورده بودن. ظرف‌ها رو داخل ظرف‌شویی گذاشتم و با دستمال شروع به تمیز کردن لکه سس‌ها شدم. عصبانیتم رو سر ظرف‌های بیچاره خالی می‌کردم. با این‌که ماشین دوازده کیلویی بود ولی باز هم مجبور شدم دو سری داخل ماشین بذارم. سطل زباله که دیگه پراز دستمال شده بود؛ پلاستیک زباله برداشتم و همش رو خالی کردم. دستی به پیشونیم کشیدم که دوباره صدای قارقار کلاغ بلند شد. عجب اسمی روش گذاشتم! اتفاقا خیلی بهش میاد. می‌ذاشتی حداقل دو سه روز بگذره بعد رفتار شگفت انگیزت رو نشون بده. خدایا یک سوال، دلیل خلقت این آدم‌ها واقعا چیه؟ می‌خوایی عبرت دیگران باشه یا بلای جون؟
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دوباره صداش بلند شد.
    - هوی خدمتکار؟

    دستم مشت شد و سرم سوت کشید.
    جوری رفتار می‌کنه انگار خدمتکارا آدم نیستن؛ از بچگی تو پر قو بزرگ شده، یک ذره مشکل هم نداشته تنها دردش شکستن ناخونش بوده. نمی‌دونه شاید خیلی‌ها مثل من مجبور بودن که به این شغل رو بیارن.
    بلند داد زدم:
    - بله اومدم.
    عصبی دستمال رو پرت کردم و به طرف سالن رفتم. سعی کردم در ظاهر آروم باشم ولی درونم طوفانی به پا بود. وارد سالن که شدم دوباره صدای قارقار بلند شد، کجا صداش مثل نغمه هست؟ با صداش زلزله ده ریشتری میاد. اصلا زلزله چیه؟ علت تمامی سونامی ها خودش بوده!
    - همون‌جا ایستادی که چی بشه؟ زود برام شربت سکنجبین بیار.

    نفسم رو آروم بیرون دادم و از بین دندون‌های چفت شده گفتم:
    - بله الان میارم.
    برگشتم و وارد آشپزخونه شدم؛ سکنجبین درست کردم و براش بردم. وای‌وای که چه جوری یک لیوان رو دستش گرفته بود. دوباره صدای قارقارش بلند شد البته این بار رو به جمع.
    - دخترم و نامزدش نتونستن بیان اون هم به خاطر کار نامزدش اما گفتن که دو سه روز دیگه میان.
    وای امیدوارم دخترش مثل خودش نباشه ولی اگر باشه چی؟ هیچی اون‌وقت یک کلاغ داریم و یک جیرجیرک، چیزی تغییر نمی‌کنه فقط اعصاب من تغییر می‌کنه. دلم می‌خواد یک‌جا برم که کسی نباشه و فقط داد بزنم. به آشپزخونه برگشتم و بعد از شسته شدن ظرف‌ها، مشغول درست کردن شام شدم. حالا خوبه وقت داشتم تا شب غذاهایی که می‌خواستن رو درست کنم. بین غذا درست کردن همش صدا می‌زد و یک چیزهای عجیب و غریب می‌خواست؛ این زن واقعا مشکل داره. تا ساعت شش و چهل دقیقه در گیر غذاها بودم هفت نوع غذا درست کردم واقعا که حیف و میل می‌کنن؛ یکی از گرسنگی و تشنگی می‌میره یکی از پر خوری.
    روی صندلی نشستم، دقیق‌تر بگم ننشستم، پهن شدم. احساس می‌کردم کمرم داره از وسط نصف می‌شه و پاهام دیگه جونی نداشت. گرسنگی هم که بهش اضافه شده بود همین روز اولی فهمیدم که امسال قراره چه سالی باشه. پاهام رو، روی صندلی گذاشتم و کمی ماساژ دادم؛ صدای خنده‌هاشون بلند شده بود و بیشتر از همه صدای همون خانومه می‌اومد. واقعا که چه آدم‌هایی پیدا می‌شن!
    شرایط الان من، فقط یکم بهتر از وقتی خونه آقا بودم، بود. گشنگی بهم اجازه بیشتر فکر کردن رو نداد؛ بلند شدم و در آشپزخونه رو بستم و مقداری کوفته که برداشته بودم و همراه نوشابه روی میز گذاشتم و شروع به خوردن کردم.
    - به به عجب چیزی درست کردم، چقدر خوشمزه شده.
    واقعا خوشمزه شده بود؛ وقتی حسابی پر شدم،
    ظرف‌ها رو شستم و خواستم بشینم که صدای در آشپزخونه اومد و نغمه وارد آشپزخونه شد. با تعجب بهش نگاه کردم.
    - شخصا اومدم ببینم غذاهایی که من و دوست‌هام خواستیم رو آماده کردی یا نه؟
    همون‌طور که حرف می‌زد نگاهش تو تمام آشپزخونه در گردش بود.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با شک و تردید نگاهش کردم، شخصا اومده؟ جوری صحبت می‌کنه انگار داخل غذاها چیزی ریختم یا اومده ببینه واقعا همه غذاها رو درست کردم یا نه.
    چند قدم نزدیکم شد و لب باز کرد چیزی بگه ولی گوشیش زنگ خورد و از آشپزخونه خارج شد. هووف به خیر گذشت فقط می‌خوام شب بشه و راحت بشم؛ حالا باید سه ماه تحملش کنم اگر آقا من رو دق نداد این می‌ده.
    یک دفعه صدای جیغ بلند شد و وحشت‌زده از آشپزخونه بیرون اومدم که بقیه هم با صورتی ترسیده از سالن خارج شدن. صدای جیغ از حیاط بود همه از ساختمون خارج شدیم که با نغمه و یک دختر که تو بغـ*ـل هم بودن روبه‌رو شدیم. نغمه دست دختر رو گرفت و به سمت ما اومدن؛ یکی از خانوم‌ها حرف دلم رو گفت:
    - نغمه جون چرا جیغ زدی؟
    - من که نبودم، سوزان بود.
    با دست به دختر بغـ*ـل دستش اشاره کرد.
    - سلام.
    اوه اوه چه صدایی؟! وای احساس می‌کنم دستگاه گوارشم مشکل پیدا کرد، فکر کنم دخترش باشه چه اسمی هم داره سوزان؟ چقدر هم اتشینه.
    یکی‌یکی به طرفش رفتن و بازار بغـ*ـل و احوالپرسی گرم شد؛ کمی بعد به عمارت برگشتن فقط سوزان و نغمه بیرون بودن و من هم خواستم وارد عمارت بشم که صدای نغمه بلند شد.
    - هی خدمتکار؟
    نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط بشم و چیزی نگم، به طرفش برگشتم.
    - بله خانوم؟
    - سوزان دخترمه، هر کاری داشت انجام می‌دی وگرنه کاری می‌کنم تا آخر عمرت زجر بکشی.
    - بله خانوم.
    به لحن پر از خشمم توجهی نکرد و به طرف دخترش چرخید و دستش رو دور کمرش گذاشت.
    - اوه یادم رفت این داماد خوش تیپ ما کجاست؟
    - الان میاد مامی جون، رفت برام کلی خوراکی‌های خوشمزه بخره.
    من هم نمی‌دونم چرا همون‌جا ایستاده بودم و نظاره‌گر بودم؟ سوزان به طرفم برگشت و با لحن بدی گفت:
    - خدمتکار؟ الان شوهرم میاد منتظر باش و وسایلم رو تو اتاق کناری مامی بذار و وسایل شوهرم هم تو اتاق جدا و دور از ما.
    بعد هم دوتایی وارد عمارت شدن. اه کپ کردم، تو که می‌گی شوهرمه و شوهر شوهر راه انداختی خوب باهاش تو یک اتاق باش حالا چرا تو دورترین اتاق؟ دورترین اتاق دست منه پس کدوم؟ بعد ببینم کدوم اتاق خالیه همون‌جا می‌ذارم.
    صدای بوق ماشینی بلند شد و آقا فرهاد در عمارت رو باز کرد و ماشینی داخل شد. فکر کنم جناب آقای شوهر اومدن؛ امیدوارم مثل مادر و دختر نباشه ولی همیشه برعکس می‌شه من که شانس ندارم این هم مثل اون دوتای دیگه هست. همون‌طور نگاه می‌کردم که از ماشین پیاده شد و به طرف صندوق عقب رفت، دوتا چمدون بزرگ و کلی پاکت بیرون آورد. آقا فرهاد هم نصفش رو کمکش کرد و تا جلوی عمارت آورد.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    اما خیلی کنجکاو شده بودم که ببینم این آقای به اصطلاح شوهر چه‌طوریه؟ این کنجکاوی برای خودمم عجیب بود. همون‌طور خیره نگاهش کردم تا دقیقا جلوی من ایستاد. چرخ یکی از چمدون ها رو که گیر کرده بود، آزاد کرد. تا این‌که سرش رو بلند کرد و نگاهم به چشم‌های آبیش افتاد. انقدر آبی چشم‌هاش خوش رنگ و قشنگ بود که ناخودآگاه محوش شدم. اون هم بیکار ننشست و بهم نگاه می‌کرد، همون‌طور که نغمه می‌گفت خوش تیپ بود با یادآوری نغمه و دخترش به خودم اومدم.
    - سلام، خوش اومدین.
    اما اون هنوز داشت نگاهم می‌کرد کم‌کم زیر نگاهش معذب شدم و خواستم فرار کنم. نه این‌که نگاهش بد باشه ولی خودم سختم بود. خم شدم و چند تا از پاکت‌ها رو برداشتم که به خودش اومد.
    - سلام ممنون.
    نه خیلی سرد نه خیلی گرم عادی گفت. هم خوش تیپ بود هم خوش صدا. صورت تقریبا کشیده و پوستی گندمی، ابروهای مردونه و بینی تیغه ی و در اخر لب های معمولی صورتی کمرنگ.
    - بفرمائید.
    با دست به عمارت اشاره کردم و پشت سرش با برداشتن چند تا پاکت وارد عمارت شدیم نزدیک راه پله‌ها ایستاد و پاکت‌ها رو روی زمین گذاشت و به اطرافش نگاه کرد. ژستش عالی بود؛ دست راستش رو توی جیب شلوارش کرده بود.
    - اتاق سوزان کجاست؟
    انگار ایشون هم دوست نداره با سوزان تو یک باشه، اصلا به من چه ربطی داره. یا شاید من اشتباه برداشت کردم اما لحنش چندان به دل نمی‌نشست.
    - طبقه بالا.
    سرش رو تکون داد و دسته چمدون رو گرفت.
    - می‌شه راهنماییم کنین؟
    - بله.
    از پله‌ها بالا رفتم و اتاق کنار نغمه ایستادم و به اتاق اشاره کردم.
    - این‌جاست.
    - ممنون.
    - خواهش می‌کنم.
    وارد اتاق شد و من هم برگشتم ولی هنوز چند قدمی دور نشدم که صدام کرد.
    - خانوم؟
    اصلا شبیه اون دوتا عجوزه نیست. عجوزه؟ اگر بفهمن چی می‌شه؟ برگشتم و نگاهش کردم.
    -بله؟
    - من ارشیام، می‌شه اسمتون رو بدونم؟
    می‌خواستم بگم خوب به من چه؟! همین کم مونده اخراج بشم ولی در عوض گفتم:
    - آرزو.
    لبخندی زد و گفت:
    - خوشبختم آرزو خانوم. حالا می‌شه اتاق من رو نشونم بدید خیلی خسته‌م.
    اوه چقدر محترم صحبت می‌کنه، شاید از اون آدم‌های زبون باز باشه نمی‌شه با یک نظر گفت که چه کسی چه طور آدمیه.
    - بله حتما.
    سوزان گفت آخرین اتاق؟ راهرو سمت چپ فکر کنم اتاق خالی زیاد داشته باشه به طرف راهرو رفتم و یکی‌یکی اتاق‌ها رو چک کردم و دیدم بله درست حدس زدم اتاق‌ها خالی بود؛ من که نمی‌دونم کدوم رو بهش بدم.
    - هر کدوم از این اتاق‌ها رو دوست داشتین انتخاب کنین.
    نگاهی به اتاق‌ها انداخت و دوباره نگاهش رو به طرف من سوق داد.
    - این‌جا خوبه از اتاق نغمه و خورشید دورتره.
    خورشید؟ اون دیگه کیه؟ با تعجب نگاهش کردم که یادم افتاد منظورش سوزان هست، ناخودآگاه لبخندی زدم اما زود جمعش کردم. وارد یکی از اتاق‌ها شد جالب این‌جاست که هیچ کیف و چمدونی همراهش نبود.
    - اگر کاری ندارین من برم؟
    - چرا اگر زحمتی نیست می‌شه یک مقدار خوراکی برام بیارین؟
    - بله.
    - راستی اون پاکت‌ها که پایین هست نصفش برای سوزانه و لطفا یک‌جا بذار تا صداش در نیومده.
    - بله حتما.
    به سرعت از پله‌ها پایین اومدم و بعد از برداشتن پاکت‌ها وارد آشپزخونه شدم نفس عمیقی کشیدم وای نگاهش چرا انقدر سنگین بود که یادم می‌رفت نفس بکشم و خیلی هم عجیبه، کلا خانوادگی عجیب و غریب هستن.
    - حالا چی براش ببرم؟ یک خوراکی سبک ببرم تا یک ساعت دیگه که شام می‌خورن، خب چی ببرم؟ آخه من که نمی‌دونم چی دوست دارن چرا نمی‌گن که چی می‌خوان، اَه اَه.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    یکم میوه و یک لیوان شربت برداشتم و به طرف اتاقش رفتم. در زدم و به ثانیه نکشید در باز شد فکر کنم پشت در اتاق نشسته بود. سینی رو به طرفش گرفتم.
    - راستش تقریبا یک ساعت دیگه شام می‌خورن و براتون میوه آوردم البته اگر...
    نذاشت ادامه حرفم رو بگم و با سرعت سینی رو از دستم گرفت و لبخند پهنی روی لبش نشست که چشم‌های آبیش برق زد.
    - همین خوبه، ممنونم.
    نمی‌دونم چرا انقدر نگاه به چشم‌هام می‌کنه و رفتارش هنوز نیومده واقعا عجیبه.
    *دو هفته بعد*
    وای دارم دیوونه می‌شم آخه این چه سرنوشتیه که من دارم. تو این دو هفته از دست نغمه و دخترش آسایش نداشتم و از همه چیز بهونه می‌گیرن. کلی کار سرم می‌ریزن و کلی دردسر درست کردن و گفتن که مقصر منم و حسابی تو دردسر افتادم اما آقا ارشیا خیلی هوام رو داشت رفتارش نسبت به بقیه بهتر بود و هنوز هم نگاهش سنگین بود و روز به روز عجیب‌تر می‌شد. تو این دو هفته فهمیده بودم که همه با هم اقوام هستن و البته نصفشون به خاطر این‌که یکی از اقوامشون فوت کرده بود رفتن و متاسفانه آقا منصور و نوشین خانوم هم جزو اون‌ها بودن؛ حالا فقط سیزده نفر موندن، آقا ارشیا و سوزان هم دخترعمو و پسرعمو هستن البته هنوز نامزدن و شوهر شوهر گفتن سوزان هم به خاطر این بوده که خانوم به سختی تونسته از آقا ارشیا جواب بله بگیره و الان مثلا پُز می‌ده که تونسته شوهر کنه! بیچاره حق داشته نخواد با این عجوزه زندگی کنه ولی مادرش مجبورش می‌کنه، آخه کسی که اسمش خورشید هست ولی می‌گـه سوزان صدام کنین چه انتظاری ازش می‌شه داشت! طبق معمول همیشه در حال انجام دادن کارهای اون دوتا عجوزه بودم که صدای سوزان و نغمه بلند شد؛ این عمارت مثلا عایق صدا داره ولی انقدر صدای این دوتا بلنده که از همه چیز عبور می‌کنه. با عجله به طرف سالن رفتم و با دیدن همون سر گوزنه که بالای تلویزیون بود الان خرد و ریز شده روی زمین ریخته شده بود، خشکم زد. نغمه دستمالی به طرفم پرت کرد و با صدای جغد مانندش گفت:
    - همین الان تمیزش کن.
    - ب... بله خانوم.
    متوجه لبخند مشکوک و موزی اون دوتا شدم ولی توجه نکردم و نفهمیدم که چه نقشه‌ی برام دارن. مشغول برداشتن تیکه‌ها بودم که با صدای جیغ زرین خانوم قلبم ایستاد و به خودم لرزیدم.
    - وای دختره دست و پا چلفتی چی‌کار کردی؟ چرا همش دردسر درست می‌کنی؟ هر چی نمی‌گم تو گستاخ‌تر می‌شی، از دستت خسته شدم. شب برات تصمیم درستی می‌گیرم الان عجله دارم وگرنه سرت روی سـ*ـینه‌ت بود.
    با صدای داد و فریادش همه داخل سالن جمع شدن.
    اعتراض کردم.
    - اما خانوم...
    با فریادش خفه شدم.
    - هیچی نگو فقط خفه شو.
    بعد با سرعت از عمارت بیرون رفت و پشت سرش نغمه و دخترش با پوزخند رد شدن اما بین راه نغمه ایستاد.
    - تو حتی به درد خدمتکاری هم نمی‌خوری دختر دست و پا چلفتی.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    روی زانو افتادم و نگاه‌های ترحم انگیز بقیه رو حس می‌کردم. این چه بلایی بود که سرم اومد؟ چرا خانوم نذاشت بگم که چی‌شده؟ خب معلومه وقتی دو هفته همش من مقصر باشم همین می‌شه، حالا چی‌کار کنم؟ اگر من رو از خونه بیرون بندازه چی؟ اون‌وقت چی‌کار کنم؟ اختیار اشک‌هام دست خودم نبود. هر کسی سرش رو تکون داد و چیزی زیر لب می‌گفت و از سالن خارج می‌شد. حس کردم کسی سعی داره بلندم کنه با چشم‌های اشکی به طرفش برگشتم و با آقا ارشیا روبه‌رو شدم که خیره چشم‌هام بود. تقلا کردم که دست‌هاش از دورم باز شد و بلند شدم با قدم‌های آروم و بی‌حال به طرف اتاق رفتم و از تمام اتفاق‌هایی که ممکن بود سرم بیاد می‌ترسیدم و فشار زیادی روم بود. در اتاق رو بستم و همون‌جا نشستم. مطمئن بودم که خانوم یک کاری می‌کنه اما نمی‌دونستم چه کاری و پشت سرش اتفاقی که هیچ‌وقت به ذهنمم خطور نکرده بود. حادثه‌ی که زندگیم رو از ریشه تغییر داد.
    - وای اگر بگه از این‌جا برو چی؟ اگر یک کار دیگه بکنه چی؟ امید داشتم حداقل چند ماه یک سقفی بالای سرم هست و جایی برای زندگی دارم ولی حالا با این شرایط و اتمام حجت خانوم، فکر نمی‌کنم امیدی مونده باشه. آخه مگه چیکارتون کرده بودم که این بلا رو سرم آوردین؟ چه هیزمی بهتون فروخته بودم؟
    دیگه داشتم زار زار گریه می‌کردم و با خودم حرف می‌زدم، نمی‌دونم چقدر گریه کردم که با تقه‌ی که به در خورد اشک‌هام رو پاک کردم و بلند شدم. دوباره اشکم چکید و هر چقدر پاک می‌کردم قطره بیشتری می‌چکید. محکم با کف دستم روی صورتم کشیدم.
    - نریز لعنتی... نریز.
    در رو باز کردم و با آقا ارشیا روبه‌رو شدم که غمگین نگاهم می‌کرد. داشتم نگاهش می‌کردم و منتظر بودم تا حرفی بزنه که یک دفعه تو آغوشش گم شدم. اولش که قفل کرده بودم؛ به خودم اومدم و از بغلش جدا شدم. ناخواسته اخم کردم.
    - کاش می‌تونستم برات کاری کنم، متأسفم.
    با حرفش فهمیدم همه چیز تمومه و باید کوله بارم رو جمع کنم اما هیچ جایی برای رفتن ندارم.
    - زرین خانوم گفت که تو سالن منتظرته... قوی باش و نگران هیچی نباش.
    ناخودآگاه پوزخندی زدم که فهمید و به طرف راه‌پله رفت. نگران نباشم؟ نامزدش و مادر نامزدش از کار بی کارم کردن اون‌وقت می‌گـه که نگران نباش هه.
    زیر لب زمزمه کردم:
    - نمی‌دونم قراره کی زندگی روی خوشش رو بهم نشون بده... دیگه دارم کم میارم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    آبی به صورتم زدم و تو آیینه نگاهی به خودم کردم، چشم‌های قهوه‌ایم به‌خاطر این‌که اشک داخلش حلقه زده بود، برق می‌زد و غم نگاهم نشون از حال خرابم می‌داد.
    - همه این‌ها می‌گذره حالا چه با سختی چه با خوشی... سرنوشت توهم همینه آرزو این‌که یک روز خوش تو زندگیت نداشته باشی.
    از اتاق خارج شدم و با قدم‌های آروم و نامطمئن از پله‌ها پایین رفتم و وارد سالن شدم. نگاهی به سر تا سر سالن کردم همه بودن. نگاهم روی سوزان و نغمه قفل شد، نگاهشون شرارت خاصی داشت و ذات شیطانیشون مشخص بود. خیلی خودم رو کنترل می‌کردم تا اشکم سرازیر نشه و به خودم مسلط باشم. نگاه خیره آقا ارشیا رو حس می‌کردم و بدجوری اذیتم می‌کرد. تو ذهنم با همه چیز درگیر بودم که صدای زرین خانوم بلند شد.
    - تو این دو هفته دردسری نبوده که درست نکرده باشی دیگه همه از دستت عاصی شدن حتی خود من. تو اولین خدمتکاری هستی که این طور رفتار می‌کنی، همش می‌خوام چشم پوشی کنم ولی نمی‌شه... امروز هم زدی مجسمه مورد علاقه من رو شکستی.

    لب باز کردم اما حرفم نصفه باقی موند.
    - من این کار رو...
    - ساکت باش.
    با فریادش به خودم لرزیدم.
    - همین الان وسایلت رو جمع می‌کنی و از این عمارت می‌ری حقوق این دو هفته هم بهت نمی‌دم و طبق قرار داد گفته بودم هر کسی لغوش کنه باید تاوان بده خب جای خسارت زدن به اموالم برمی‌دارم هر چند تا چند کار کنی نمی‌تونی پولش رو حساب کنی. حالا هم از جلو چشم‌هام برو گمشو.
    - خانوم بذارید...
    قبل از این‌که زرین خانوم چیزی بگه سوزان لب باز کرد.
    - دختره خیره سر مگه نشنیدی زرین جون چی گفت همین الان وسایلت رو جمع کن و گورت رو گم کن.
    بی‌حال و پریشون چند قدم برداشتم که صدای آقا ارشیا مانع رفتنم شد.
    - آرزو وایسا...
    برگشتم که دیدم نزدیک خانوم ایستاده و داره یک چیزهایی بهش می‌گـه، فقط همین رو کم داشتم که آقا ارشیا بخواد کلی حرف پشت سرم بگه و دوباره مقصر شناخته بشم. نمی‌دونم چقدر گذشت ولی برام خیلی عذاب آور بود اما ای کاش نمی‌ایستادم و همون روز و همون لحظه از اون‌جا می‌رفتم و پشت سرمم نگاه نمی‌کردم.
    زرین خانوم به طرفم برگشت از استرس ضربان قلبم یکی در میون می‌زد.
    - مهمون‌ها گفتن که یک هفته دیگه بیشتر این‌جا نیستن و بعد برمی‌گردن و برای یک هفته همین‌جا کار کنی اما به شرط... هیچ حقوقی دریافت نمی‌کنی... رو حرف هیچ کسی حرف نمی‌زنی و دردسر درست نمی‌کنی.
    یک هفته بیشتر؟ هم خوشحال بودم هم ناراحت، بدون حقوق؟ آخه تو این یک هفته می‌تونستم دنبال یک‌جا بگردم و این‌که وقت کمی داشتم و بیشتر وقتم تو این عمارت می‌گذشت اما باز هم خوب بود با خوشحالی قبول کردم.
    - حالا هم برو شام درست کن که دیر شد.
    - چشم خانوم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با عجله به آشپزخونه رفتم و مشغول شدم. شام که درست کردم همه خوردن و به اتاق‌هاشون رفتن. من هم بعد از مرتب کردن آشپزخونه به طبقه بالا رفتم. بعد از رفتن بقیه مهمون‌ها تنها اتاق من تغییر کرد و نزدیک اتاق سوزان شد. وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم. دفتر رو از زیر تخت بیرون آوردم و تمام اتفاقات امروز رو نوشتم.
    هر چقدر به یک هفته نزدیک می‌شدم استرس من هم بیشتر می‌شد، دلشوره داشتم و اصلا نمی‌تونستم یک‌جا بند بشم. روز پنجم بود و فقط دو روز دیگه می‌تونستم این‌جا بمونم و هنوز هیچ جایی پیدا نکرده بودم تو این پنج روز سوزان و نغمه ساکت بودن و اصلا کاری به کارم نداشتن اره خب زهر خودشون رو ریختن دیگه چی‌کار می‌خوان انجام بدن! ولی آقا ارشیا که عجیب‌تر از همیشه رفتار می‌کرد؛ این چند روز دیگه ترسم ازش بیشتر شده بود درسته کمکم کرد که بمونم ولی دلیل نمی‌شه که ازش نترسم. همه اهل عمارت فهمیده بودن که چه اتفاقی افتاده و نسترن چقدر گریه کرد و به سختی آروم شد. تو آشپزخونه در حال درست کردن شام بودم که زرین خانوم وارد شد.
    - ببین مهمون‌ها تصمیم گرفتن فردا کل روز رو برای تفریح بیرون برن پس چند نوع غذا آماده کن و وسایل لازم رو بذار.
    - چشم خانوم.
    بدون حرفی بیرون رفت و من موندم و درست کردن غذای فردا. شام که خورده شد به سرعت همه‌جا رو مرتب کردم؛ به اتاقم رفتم و بعد از این که چند خط نوشتم تا با نوشتن حداقل آروم بشم. ساعت رو برای ساعت چهار گذاشتم و خوابیدم. گرم خواب بودم که صدای زنگ ساعت بلند شد اصلا حوصله نداشتم که بلند بشم انقدر که خسته بودم دلم می‌خواست دوباره بخوابم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا