- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
روبهروی خونه ایستاد. از همینجا هم میتونستم درختهای داخل رو ببینم. نسترن بوقی زد که چند لحظه بعد صدای اومدم گفتن شخصی و به دنبالش باز شدن در خانه اومد. وارد که شدیم نسترن بوقی زد و دستی برای همون پسر جوونی که در رو باز کرده بود، تکون داد که لبخند روی لب پسر پهنتر شد. با تعجب و بهت به اطراف نگاه میکردم که صدای خنده نسترن بالا رفت.
- نگران نباش به اینجا عادت میکنی بعدا برات جذابیت و تازگی الان رو نداره.
ماشین رو گوشه خونه گذاشت و پیاده شد من هم پشت سرش. به سمت دری رفت اما من خشک شده به خونه مجللی که خونه نبود، قصر بود نگاه میکردم توان اینکه نگاهم رو بگیرم نداشتم. هرکسی جای من بود با دیدن این نما تعجب میکرد، واقعا زیبا بود.
همهجای خونه روشن بود، لامپهایی که به شکل شمع بودن جلوه خیلی خاصی به خونه داده بودن. دورتادور خونه پر از گل بود. مبهوت بودم که شخصی دستم رو کشید. ترسیده برگشتم سمت کسی که اینکار رو کرده با دیدن نسترن که به خاطر خنده سرخ شده بود، لبخند محوی روی لبهام نشست.
نسترن همونطور که میخندید گفت:
- بیا بریم تا خانوم من رو تیکهتیکه نکرده!
سری تکون دادم و به طرف در ورودی رفتیم. زمانیکه نسترن در رو باز کرد به جرات میتونم بگم که داخل خونه از بیرون خیلی زیباتر بود. انقدر محو داخل خونه بودم که متوجه نگاههای افرادی که داخل بودن و به ما نگاه میکردن، نشدم.
با نیشگونی که نسترن از پهلوم گرفت به خودم اومدم. با سری پایین افتاده از خجالت همراه نسترن قدم بر میداشتم. با هر قدم ترسم بیشتر میشد؛ حسی مدام فریاد میزد برگرد داری اشتباه میکنی اما من توجهی نکردم. نمیدونم چهطور به نسترن اعتماد کردم و همراهش اومدم شاید چون راه دیگری نداشتم و از تاریکی خیابانها ترس داشتم. بعد از نوزده سال هنوز به تاریکی عادت نکردم و هنوز هم میترسم.
اطراف سالن پر از مجسمههایی که مشخص بود خیلی ارزش دارن، مبلهایی به رنگ سفید که دو قسمت راست و چپ سالن به صورت دایره چیده شده بودن و پلههایی که دو طرف به طبقه بالا میرفتن و جاییکه به هم میرسیدن کمی نیم دایره بود در زیر نیم دایره دو ستون بزرگ قرار داشت. روی پلهها با فرش قرمز پوشیده شده بود. با رنگهای سفید و طلایی که استفاده شده بود، اشرافی و ثروتمند بودن رو بیشتر به رخ بیننده میکشید.
همراه نسترن از پلهها بالا رفتیم، طبقه بالا پر از اتاق بود ولی به جز یک در اتاق بقیه درها به رنگ هم بودن. نمیدونم این همه تجملات نیاز بود!
روبهروی همون اتاق ایستادیم و نسترن تقهای به در زد. از استرس دستهام رو تو هم قفل کردم و فشار دادم که دست نسترن روی دستم نشست. لبخند شیرینی زد.
- نگران نباش... خانوم انقدرها هم ترسناک نیست.
- سعی میکنم.
چند ثانیه بعد صدای محکم و با صلابتی بلند شد.
- بفرمائید.
نسترن در رو آروم باز کرد و پشت سرش داخل شدم.
- سلام خانوم.
من هم زیر لب سلام کردم و سرم رو پایین انداختم که صدای قدمهایی اومد و شخصی روبهروی ما ایستاد.
- خب نسترن چیکار کردی؟ تونستی یا نه؟
- بله خانوم... همون شخصه.
و با دست به من اشاره کرد. دست خانوم بالا اومد، زیر چونهم نشست و سرم رو بالا آورد. وقتی به صورتش نگاه کردم متوجه چروکهای روی صورتش شدم که نشون از کهولت سن بود؛ با اون کت و دامن سبز یشمی که به رنگ چشمهاش بود جذبه و اقتدار بیشتری داشت. چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و بعد در عمق چشمهام خیره شد.
- خیلی جوونی! میتونی از عهده کارها بربیایی؟
بالاخره لب باز کردم و بله گفتم.
- چند سالته؟
- نوزده.
ابروهاش بالا پرید و بعد کمی مکث که نمیدونم چه فکری از ذهنش گذشته، زمزمه کرد:
- بشین.
خودش هم میز رو دور زد و روی صندلی نشست من هم از استرس که دیگه روی پاهام بند نبودم بدون حرف به سرعت نشستم.
- خب نسترن چهطور پیداش کردی؟
نسترن مکثی کرد و زبونی روی لبهاش کشید.
- راستش خانوم داخل فروشگاه(....) بود.
- نگران نباش به اینجا عادت میکنی بعدا برات جذابیت و تازگی الان رو نداره.
ماشین رو گوشه خونه گذاشت و پیاده شد من هم پشت سرش. به سمت دری رفت اما من خشک شده به خونه مجللی که خونه نبود، قصر بود نگاه میکردم توان اینکه نگاهم رو بگیرم نداشتم. هرکسی جای من بود با دیدن این نما تعجب میکرد، واقعا زیبا بود.
همهجای خونه روشن بود، لامپهایی که به شکل شمع بودن جلوه خیلی خاصی به خونه داده بودن. دورتادور خونه پر از گل بود. مبهوت بودم که شخصی دستم رو کشید. ترسیده برگشتم سمت کسی که اینکار رو کرده با دیدن نسترن که به خاطر خنده سرخ شده بود، لبخند محوی روی لبهام نشست.
نسترن همونطور که میخندید گفت:
- بیا بریم تا خانوم من رو تیکهتیکه نکرده!
سری تکون دادم و به طرف در ورودی رفتیم. زمانیکه نسترن در رو باز کرد به جرات میتونم بگم که داخل خونه از بیرون خیلی زیباتر بود. انقدر محو داخل خونه بودم که متوجه نگاههای افرادی که داخل بودن و به ما نگاه میکردن، نشدم.
با نیشگونی که نسترن از پهلوم گرفت به خودم اومدم. با سری پایین افتاده از خجالت همراه نسترن قدم بر میداشتم. با هر قدم ترسم بیشتر میشد؛ حسی مدام فریاد میزد برگرد داری اشتباه میکنی اما من توجهی نکردم. نمیدونم چهطور به نسترن اعتماد کردم و همراهش اومدم شاید چون راه دیگری نداشتم و از تاریکی خیابانها ترس داشتم. بعد از نوزده سال هنوز به تاریکی عادت نکردم و هنوز هم میترسم.
اطراف سالن پر از مجسمههایی که مشخص بود خیلی ارزش دارن، مبلهایی به رنگ سفید که دو قسمت راست و چپ سالن به صورت دایره چیده شده بودن و پلههایی که دو طرف به طبقه بالا میرفتن و جاییکه به هم میرسیدن کمی نیم دایره بود در زیر نیم دایره دو ستون بزرگ قرار داشت. روی پلهها با فرش قرمز پوشیده شده بود. با رنگهای سفید و طلایی که استفاده شده بود، اشرافی و ثروتمند بودن رو بیشتر به رخ بیننده میکشید.
همراه نسترن از پلهها بالا رفتیم، طبقه بالا پر از اتاق بود ولی به جز یک در اتاق بقیه درها به رنگ هم بودن. نمیدونم این همه تجملات نیاز بود!
روبهروی همون اتاق ایستادیم و نسترن تقهای به در زد. از استرس دستهام رو تو هم قفل کردم و فشار دادم که دست نسترن روی دستم نشست. لبخند شیرینی زد.
- نگران نباش... خانوم انقدرها هم ترسناک نیست.
- سعی میکنم.
چند ثانیه بعد صدای محکم و با صلابتی بلند شد.
- بفرمائید.
نسترن در رو آروم باز کرد و پشت سرش داخل شدم.
- سلام خانوم.
من هم زیر لب سلام کردم و سرم رو پایین انداختم که صدای قدمهایی اومد و شخصی روبهروی ما ایستاد.
- خب نسترن چیکار کردی؟ تونستی یا نه؟
- بله خانوم... همون شخصه.
و با دست به من اشاره کرد. دست خانوم بالا اومد، زیر چونهم نشست و سرم رو بالا آورد. وقتی به صورتش نگاه کردم متوجه چروکهای روی صورتش شدم که نشون از کهولت سن بود؛ با اون کت و دامن سبز یشمی که به رنگ چشمهاش بود جذبه و اقتدار بیشتری داشت. چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و بعد در عمق چشمهام خیره شد.
- خیلی جوونی! میتونی از عهده کارها بربیایی؟
بالاخره لب باز کردم و بله گفتم.
- چند سالته؟
- نوزده.
ابروهاش بالا پرید و بعد کمی مکث که نمیدونم چه فکری از ذهنش گذشته، زمزمه کرد:
- بشین.
خودش هم میز رو دور زد و روی صندلی نشست من هم از استرس که دیگه روی پاهام بند نبودم بدون حرف به سرعت نشستم.
- خب نسترن چهطور پیداش کردی؟
نسترن مکثی کرد و زبونی روی لبهاش کشید.
- راستش خانوم داخل فروشگاه(....) بود.