رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
روبه‌روی خونه ایستاد. از همین‌جا هم می‌تونستم درخت‌های داخل رو ببینم. نسترن بوقی زد که چند لحظه بعد صدای اومدم گفتن شخصی و به دنبالش باز شدن در خانه اومد. وارد که شدیم نسترن بوقی زد و دستی برای همون پسر جوونی که در رو باز کرده بود، تکون داد که لبخند روی لب پسر پهن‌تر شد. با تعجب و بهت به اطراف نگاه می‌کردم که صدای خنده نسترن بالا رفت.
- نگران نباش به این‌جا عادت می‌کنی بعدا برات جذابیت و تازگی الان رو نداره.
ماشین رو گوشه خونه گذاشت و پیاده شد من هم پشت سرش. به سمت دری رفت اما من خشک شده به خونه مجللی که خونه نبود، قصر بود نگاه می‌کردم توان این‌که نگاهم رو بگیرم نداشتم. هرکسی جای من بود با دیدن این نما تعجب می‌کرد، واقعا زیبا بود.
همه‌جای خونه روشن بود، لامپ‌هایی که به شکل شمع بودن جلوه خیلی خاصی به خونه داده بودن. دورتادور خونه پر از گل بود. مبهوت بودم که شخصی دستم رو کشید. ترسیده برگشتم سمت کسی که این‌کار رو کرده با دیدن نسترن که به خاطر خنده سرخ شده بود، لبخند محوی روی لب‌هام نشست.
نسترن همون‌طور که می‌خندید گفت:
- بیا بریم تا خانوم من رو تیکه‌تیکه نکرده!
سری تکون دادم و به طرف در ورودی رفتیم. زمانی‌که نسترن در رو باز کرد به جرات می‌تونم بگم که داخل خونه از بیرون خیلی زیباتر بود. انقدر محو داخل خونه بودم که متوجه نگاه‌های افرادی که داخل بودن و به ما نگاه می‌کردن، نشدم.
با نیشگونی که نسترن از پهلوم گرفت به خودم اومدم. با سری پایین افتاده از خجالت همراه نسترن قدم بر می‌داشتم. با هر قدم ترسم بیشتر می‌شد؛ حسی مدام فریاد می‌زد برگرد داری اشتباه می‌کنی اما من توجهی نکردم. نمی‌دونم چه‌طور به نسترن اعتماد کردم و همراهش اومدم شاید چون راه دیگری نداشتم و از تاریکی خیابان‌ها ترس داشتم. بعد از نوزده سال هنوز به تاریکی عادت نکردم و هنوز هم می‌ترسم.
اطراف سالن پر از مجسمه‌هایی که مشخص بود خیلی ارزش دارن، مبل‌هایی به رنگ سفید که دو قسمت راست و چپ سالن به صورت دایره چیده شده بودن و پله‌هایی که دو طرف به طبقه بالا می‌رفتن و جایی‌که به هم می‌رسیدن کمی نیم دایره بود در زیر نیم دایره دو ستون بزرگ قرار داشت. روی پله‌ها با فرش قرمز پوشیده شده بود. با رنگ‌های سفید و طلایی که استفاده شده بود، اشرافی و ثروتمند بودن رو بیشتر به رخ بیننده می‌کشید.
همراه نسترن از پله‌ها بالا رفتیم، طبقه بالا پر از اتاق بود ولی به جز یک در اتاق بقیه درها به رنگ هم بودن. نمی‌دونم این همه تجملات نیاز بود!
روبه‌روی همون اتاق ایستادیم و نسترن تقه‌ای به در زد. از استرس دست‌هام رو تو هم قفل کردم و فشار دادم که دست نسترن روی دستم نشست. لبخند شیرینی زد.
- نگران نباش... خانوم انقدرها هم ترسناک نیست.
- سعی می‌کنم‌.
چند ثانیه بعد صدای محکم و با صلابتی بلند شد.
- بفرمائید.
نسترن در رو آروم باز کرد و پشت سرش داخل شدم.
- سلام خانوم.
من هم زیر لب سلام کردم و سرم رو پایین انداختم که صدای قدم‌هایی اومد و شخصی روبه‌روی ما ایستاد.
- خب نسترن چی‌کار کردی؟ تونستی یا نه؟
- بله خانوم... همون شخصه.
و با دست به من اشاره کرد. دست خانوم بالا اومد، زیر چونه‌م نشست و سرم رو بالا آورد. وقتی به صورتش نگاه کردم متوجه چروک‌های روی صورتش شدم که نشون از کهولت سن بود؛ با اون کت و دامن سبز یشمی که به رنگ چشم‌هاش بود جذبه و اقتدار بیشتری داشت. چند ثانیه به صورتم نگاه کرد و بعد در عمق چشم‌هام خیره شد.
- خیلی جوونی! می‌تونی از عهده کارها بربیایی؟
بالاخره لب باز کردم و بله گفتم.
- چند سالته؟
- نوزده.

ابروهاش بالا پرید و بعد کمی مکث که نمی‌دونم چه فکری از ذهنش گذشته، زمزمه کرد:
- بشین.
خودش هم میز رو دور زد و روی صندلی نشست من هم از استرس که دیگه روی پاهام بند نبودم بدون حرف به سرعت نشستم.
- خب نسترن چه‌طور پیداش کردی؟
نسترن مکثی کرد و زبونی روی لب‌هاش کشید.
- راستش خانوم داخل فروشگاه(....) بود.
 
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    خانوم با تعجب نگاهی به من کرد؛ دستش رو روی میز گذاشت و با خودکار روی برگه خطوط فرضی می‌کشید.
    - از خودت بگو.
    اخ خدا حالا چی‌کار کنم؟ همین‌طور به خانوم نگاه می‌کردم تو این فکر بودم که چی بگم.
    - دختر جان با توام!
    با صداش که کمی بلندتر بود دست از فکر کردن برداشتم.
    - من اهل شیراز نیستم در واقع برای کار اومدم اما...
    خدایا ببخش که دروغ گفتم.
    - اما چی؟ خب مدارکت کجاست؟
    حالا چی‌کار می‌کنی؟ آرزو همین الان بلند‌شو و از این‌جا برو.
    - راستش وقتی به این‌جا رسیدم کیفم رو گم کردم و تمامی مدارکم داخل کیف بود.
    کمی چشم‌هاش رو ریز کرد و همون‌طور که عمیق نگاهم می‌کرد، سرش رو تکون داد. آب دهنم رو پایین فرستادم و به خاطر استرس دست‌هام رو در هم گره کردم و فشار دادم.
    - اسمت چیه؟
    - آرزو ملکی.
    خانوم برگه‌ی روی میز گذاشت و خودکاری به سمتم گرفت. با استرس و دست‌های لرزون خودکار رو گرفتم. نگاه نسترن به من بود و لحظه‌ی چشم برنمی‌داشت؛ این نگاه‌ها باعث استرس بیشترم می‌شد جوری که احساس می‌کردم هوایی برای نفس کشیدن ندارم.
    - این فرم قرارداده... بخون ببین مشکلی نیست؟ هر سوالی داشته باشی داخل برگه قرارداد قید شده.
    سری تکان دادم و شروع به خوندن برگه کردم. نوشته بود که به مدت پنج ماه باید این‌جا باشم؛ محل خوراک و خواب هم آماده و حقوق هم برای من خوب بود. با توجه به شرایطی که من دارم پنج ماه خیلی خوبه. خط آخر نوشته بود این‌که هر کدوم از طرفین قرارداد رو فسخ کنه یا به دلایلی باعث اختلاف بشه باید مبلغ دوبرابر کارکرد هر ماه که داشتی رو بپردازی یعنی حقوق من که دومیلیون بود باید بیست میلیون بپردازم. اصلا فسخ نمی‌کنم چون هم جای خواب دارم هم حقوق؛ سر پنج ماه از این‌جا می‌رم و تا اون زمان همه فراموشم می‌کنن. وقتی برای کسی اهمیت نداری خیلی زود فراموش می‌شی. می‌تونم بدون هیچ دغدغه و مشکلی راحت زندگی کنم اما غافل از این‌که روزگار چه خواب‌هایی برام دیده. برگه رو امضا کردم و به خانوم دادم که سری تکون داد. نمی‌دونم چرا فقط سرش رو تکون می‌ده؟!
    - مشکلی نداری؟
    - نه خانوم ممنون.

    به چشم‌هام خیره شد و گفت:
    - چون به نیروی کار نیاز داشتم اون هم خیلی فوری، استخدامت کردم وگرنه حواسم بهت هست.
    درحالیکه برگه رو داخل گاوصندوق می‌ذاشت،
    زمزمه کرد:
    - نسترن، اتاقش کنار اتاق خودته.
    - چشم خانوم.
    حالا کمی از استرسم کم شده بود و ظربان قلبم آروم‌تر. تا بلند شدیم خانوم صدام کرد.
    - حتما دنبال مدارکت برو.
    به سمتش برگشتم و نگاهی به چشم‌های سبز رنگش کردم که با وجود کهولت سن هنوز برق داشت.
    - حتما خانوم.
    سعی می‌کردم هیجان و استرس باقی مونده رو کم کنم تا دستپاچه رفتار نکنم. از اتاق که خارج شدیم نسترن بغلم کرد و صورتم رو بوسید.
    - وای دختر فدات بشم... خدا تو رو برای من فرستاد وگرنه هنوز درحال گشتن بودم. حالا بریم اتاقت رو نشونت بدم.
    لبخندی به ذوق کودکانه‌ش زدم و همراهش به سمت اتاق رفتیم.
    - خانوم تا زمانی که مهمون ندارن این‌جا هستن به‌خاطر این‌که به بقیه نظارت داشته باشن وگرنه تو همون عمارت می‌مونن. کار تو اینه که اون عمارت رو مرتب کنی تا زمانی‌که مهمون‌ها اومدن هم پذیرایی کنی هم تا زمان رفتن اون‌ها، اون‌جا باشی. مدتی که بگذره با کارت بیشتر آشنا می‌شی. شخصی قبل از تو اون‌جا رو مرتب می‌کرد اما از پله‌ها افتاد و پاش شکست متاسفانه هیچ‌کسی مسئولیت کار عمارت رو بر عهده نگرفت.

    با کنجکاوی پرسیدم:
    - چه‌طور مهمون‌هایی هستن؟
    به اتاق رسیده بودیم، آخرین اتاق تو این طبقه بود. نسترن به اتاقی که کنار اتاق من بود اشاره کرد.
    - این اتاق منه اگر کاری داشتی یا چیزی خواستی به من بگو. در ضمن اصلا و به هیچ وجه با بقیه خدمتکارها صمیمیی نشو. برو داخل تا جواب سوالت رو بدم.
    وارد اتاق که شدیم با دیدن بزرگی اتاق، ناباور به سمت نسترن برگشتم.
    - نسترن این اتاق خیلی بزرگه من یک نفر بیشتر نیستم؟!
    نسترن خندید و لپم رو کشید.
    - دختر همه اتاق‌ها بزرگ هستن فقط اتاق خانوم دو قسمت می‌شه یعنی هم دفترکار هم اتاق استراحت هست؛ حالا بیا بشین.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    به تخت اشاره کرد و خودش هم روی تک صندلی کنار پنجره نشست که دقیقا روبه‌روی در اتاق بود. اتاق خوبی بود؛ وارد اتاق که می‌شدی یک پنجره روبه‌رو یکی سمت چپ که میز و کمد و دری کنارش بود. سمت راست هم تخت قرار داشت و رنگ اتاق هم سفید که تا نیمه کاشی کار شده بود. با اینکه ساده بود ولی دوستش داشتم. سادگیش هم به خاطر این بود که کسی این‌جا زندگی نکرده و وسایل زیادی نداره وگرنه با کمی وسایل اتاق عالی می‌شه. روی تخت نشستم.
    - اتاق خوبیه مگه نه؟

    با لبخندی که روی لبم بود به سمتش برگشتم.
    - اره دوستش دارم... خب داشتی می‌گفتی؟
    همزمان که از روی صندلی بلند شد به طرفم اومد، گفت:
    - آها... اره ببین گلم مهمون‌ها هرسال این‌جا دعوتن یعنی از همون قدیم که خانوم جوون بودن، این‌طور بوده از روز عید تا سه‌ماه بعد از عید. کار تو از فردا شروع می‌شه... دوماه وقت داری که بهونه دست خانوم ندی. منظور خانوم هم از این‌که دو کار انجام بدی اینه‌که عمارت مرتب بشه و وقتی مهمون‌ها بیان باید کارهایی که دارن رو انجام بدی. چون خیلی تعدادشون زیاده، برات سخت می‌شه.
    فقط یک خانواده از همین شَهره و دونفر هم هستن.

    ناخودآگاه با شنیدن این حرف، حس خاصی تموم وجودم رو گرفت.
    گوشه پیشونیم رو دست کشیدم و پرسیدم:

    - خب چه کارهایی باید انجام بدم؟
    نسترن جلوی پنجره ایستاده بود و داشت به چیزی یا کسی اشاره می‌کرد که با حرفم به سمتم برگشت. انگشت دستش رو به نشونه شمارش بالا گرفت.
    - غذا پختن... مرتب کردن حتی اتاقت هم به عمارت منتقل می‌شه فقط برای دوماه این‌جا هستی. راستی غذا بلدی درست کنی؟
    زیر لب زمزمه کردم:

    - تنها کاری که بلدم همینه.
    ابرویی بالا انداخت.
    - چیزی گفتی آرزو؟

    - نه فقط گفتم اره بلدم.
    - خوبه خیالم راحت شد. خب برم تا برات لباس بیارم که بعدا بریم چند دست لباس برات بخریم.
    از اتاق بیرون رفت. من هم بلند شدم نزدیک پنجره شدم که دقیقا عمارت روبه‌رو به اتاق من بود. در اتاق باز و نسترن وارد شد.
    - یادم رفت بهت بگم که این در سرویس بهداشتی هست و دوش بگیر تا بیام.
    قبل از اینکه چیزی بگم به سرعت از اتاق خارج شد. به حیاط خیره شدم که نسترن به سمت همون پسر رفت که لبخند پسر پهن‌تر شد. فکرم به سمت آقا پرواز کرد به زودی همه می‌فهمن که من فرار کردم. به طرف سرویس بهداشتی رفتم. در رو که باز کردم با دیدن حموم هوش از سرم پرید. این حموم بود! کاشی های سفید با کمربندهای زرشکی که برق می‌زد. دوش آویز همراه وان دایره‌ی؛ انواع و اقسام شامپو هم اطرافش روی سکو بود. دوشی گرفتم و خواستم لباس بپوشم که نسترن در زد.
    - آرزو لباس برات گذاشتم بپوش بیا شام بخوریم.

    از همون‌جا مثل خودش بلند داد زدم:
    - باشه ممنون.
    به سرعت لباسی که نسترن آورده بود پوشیدم. زرشکی رنگ بود؛ کمربند مشکی و دامن بلند، سه دکمه مشکی رنگ و دوتا سر آستین داشت. خیلی قشنگ بود از همون لباس‌هایی که روزی آرزو داشتم بپوشم. اولین باری بود که لباس دخترونه می‌پوشیدم! به ساعت نگاه کردم، هشت و نیم بود و الان همه متوجه فرارم شدن ولی نمی‌دونم چی‌کار می‌کنن اما می‌دونم امشب راحت می‌خوابم. امشب خبری از ترس و تاریکی نیست، امشب بدون کتک و دعوا سر روی بالش می‌ذارم. با باد سردی که اومد، پنجره‌ها رو بستم. جلوی آیینه ایستادم و موهای بلندم رو شونه زدم. خیلی بلند نبود اما به قدری بود که باعث ذوقم بشه. با گیره بالای سرم محکم بستم تا باز نشه. دستی به لباسم کشیدم و به چهره خودم داخل آیینه خیره شدم، نمی‌تونستم از خودم چشم بردارم. با ورود نسترن به داخل اتاق به خودم اومدم و به نسترن نگاه کردم.
    - وای دختر چه خوشکل شدی! چقدر عوض شدی! اون لباس‌ها چی بود... خب دیگه بیا بریم پایین که حسابی گرسنه‌م شده.
    از پله‌ها پایین رفتیم و وارد راهروی سمت راست شدیم. دو تا در شیری رنگ قرار داشت که یکی آشپزخونه یکی دیگه سالن غذا‌خوری بود. وارد سالن که شدیم همه به سمت من برگشتن و خیره نگاهم کردن. نگاهشون خیلی سنگین بود، سرم رو پایین انداختم که نگاهم به نگاه پر از خشم اون‌ها گره نخوره! دست نسترن پشت کمرم نشست و فشار خفیفی داد. نفس عمیقی کشیدم و کنار نسترن روی آخرین صندلی نشستم. همزمان با نشست من، صدای شخصی بلند شد که اصلا لحن صحبتش به دلم ننشست.
    - ببینم نسترن این دختر قراره جای کدوم یکی از ما رو بگیره؟ خودت خوب می‌دونی که...
    قبل از این‌که حرفش تموم بشه خانوم سر میز نشست. چشم‌های سبز رنگش رو چرخوند و روی من مکث کرد.
    - خب همونطور که می‌بینید یک نفر به جمع ما اضافه شده و باید بگم که قرار نیست جای کسی رو بگیره! آرزو مسئول عمارت هست پس تا مدتی که این‌جاست نمی‌خوام مشکلی پیش بیاد.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    زمزمه‌ها یک‌دفعه بلند شد که با صدای خانوم همه ساکت شدن و شروع به خوردن کردن. خب تا این‌جا که خوب بود باید ببینیم که این پنج‌ماه چی می‌شه اما هنوز حسی ته دلم می‌گفت که از این‌جا برم و نمی‌دونم چرا اهمیتی ندادم. بعد از شام به اتاق نسترن رفتیم. هنوز روی صندلی ننشسته بودم که در اتاق باز شد و همون پسر که در حیاط رو باز کرده بود وارد اتاق شد. نگاهش به من افتاد سلامی کرد؛ به طرف نسترن رفت و بغلش کرد. معذب بودم و نمی‌تونستم تو اتاق باشم خواستم از اتاق خارج بشم که با صدا زدن نسترن ایستادم.
    - آرزو بمون بیا با شوهرم شروین آشنا شو.
    شوهر؟ باید حدس می‌زدم. به نظر پسر خوبی بود. نسترن دستش رو به سمت من گرفت و رو به شروین گفت:
    - این گل دختر هم آرزو دوست جدیدم.
    شروین لبخند متینی زد و دستش رو دور کمر نسترن حلقه کرد.
    - از آشنایی با شما خوشحال شدم.
    - من هم همین‌طور. خب با اجازه من می‌رم شب بخیر.
    - شبت بخیر گلم.
    - شب شماهم بخیر.
    به سرعت وارد اتاقم شدم و در رو قفل کردم اما بعد پشیمون شدم قفل رو باز کردم. نگاهم سرتاسر اتاق چرخید، اتاق رو دوست داشتم چون یک جور حس آرامش و آزادی داشت. لبخندی به افکارم زدم و روی تخت نشستم. فکرم به سمت نسترن و شوهرش رفت. نسترن خیلی خوبه و حقشه که شوهر به این خوبی داشته باشه. ولی خیلی شبیه هم هستن؛ رنگ چشم هر دو قهوه‌ای روشنه و رنگ پوست نسترن گندمی و شروین کمی تیره‌تر. لب و دهن نسترن گوشتی‌تر از شروینه. حالا چه زشت چه زیبا حق خوشبخت شدن رو دارن. گیره موهام رو باز کردم؛ سری تکون دادم تا موهام آزاد بشه. چشمام رو بستم و انقدر خسته بودم که فوری خوابم برد.
    با صدای نسترن که آواز می‌خوند از خواب بیدار شدم. کنار تخت ایستاده بود و وقتی دید بیدار شدم لبخندی زد.
    - سلام صبح بخیر خانوم شلخته، خوب خوابیدی؟
    لبخندی به این حرفش زدم و سری تکون دادم.
    - سلام عزیزم صبح توهم بخیر. آره خیلی راحت خوابیدم.

    انقدر خواب بهم چسبیده بود که دلم می‌خواست باز هم بخوابم!
    نسترن به طرف کمد رفت و چندتا لباس داخلش گذاشت. تا نصفه تو کمد بود و من فقط صداش رو می‌شنیدم.
    - چند دست لباس برات گذاشتم. هر چی کم و کسر داشتی بگو تا بعدا با هم بخریم؟!

    لبخندی به محبتش زدم و برای اینکه خدا نسترن رو سر راهم گذاشت، شکر کردم.
    - ممنون نسترن... خیلی تو زحمت افتادی.
    - این حرفا چیه دختر؟! بلند شو که حسابی کار داری و سرت شلوغه تا خانوم نیست من هم یکم کمک کنم. دوست پیدا کردم حالا حالاها دست از سرش برنمی‌دارم.

    داشتم تخت رو مرتب می‌کردم که با این حرفش معترضانه به سمتش برگشتم.
    - اما نسترن این کار منه، هر چقدر هم که سخت باشه. به خاطر من خودت رو خسته نکن.
    انگشت اشاره‌ش رو به نشونه سکوت جلوم گرفت.
    - حرف نباشه قانون اول روی حرفم حرف نزن! من رفتم پایین تو هم زودی بیا.
    با رفتن نسترن نفسی کشیدم و به خواب راحتی که بعد نوزده سال داشتم فکر کردم. از امروز می‌خوام شروعی دوباره، زندگی جدید و بی‌دغدغه داشته باشم. زندگی که بدون آقا و دوتا پسراش باشه فقط خودم و خودم. با این فکر لبخندی زدم و بلند شدم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دست و صورتم شستم و به طرف سالن رفتم. به پایین که رسیدم دیدم یکی‌یکی اومدن و سر میز ‌نشستن. همگی شروع به خوردن کردن که صدای نسترن کنار گوشم بلند شد.
    - خانم صبح زود رفته و تا شب دیروقت نمیاد پس نگران نباش... امروز کلا کمکت می‌کنم تا حوصله من هم سر نره.
    لبخندی زدم و سری تکون دادم. نون و پنیر برداشتم و شروع به خوردن کردم. همه سر میز ساکت بودن و هیچ حرفی زده نمی‌شد. خیلی خشک و بی‌احساس بودن دقیقا مثل مجسمه کار می‌کردن و حتی به زور لبخند می‌زدن فقط نسترن استثنا بود. جمعا هشت نیروی خانوم اون‌جا کار می‌کردن که سه نفر خواهر بودن به نام سارا و شیرین و نوشین. به جز نوشین که چشم و ابرو مشکی بود و موهای پر کلاغی، بینی کوچیک و لب های صورتی ریزه میزه و پوست گندمی؛ اون دونفر چشم و ابرو قهوه ای رنگ و بینی گوشتی اما کوچیک ولی لب ها کلا شبیه به هم. بقیه مسن بودن و حتی با این سه نفر هم زیاد هم صبحت نشدن البته تا این‌جا که این‌طور متوجه شدم. هرلحظه که می‌گذره فکر می‌کنم این‌جا خونه ارواحه! قدیمی و ساکت.
    دقیقا ربع ساعت طول کشید تا صبحونه تموم بشه. تشکر کردم و راهی عمارت شدم. با کلیدی که نسترن بهم داده بود در ورودی رو باز کردم و داخل شدم. تو هوا گرد و خاک بود که باعث شد سرفه کنم. با دست جلوی صورتم تکون دادم تا کمی راه نفسم باز بشه. تا جایی که می‌تونستم ببینم روی همه وسایل‌ها ملحفه سفید کشیده بودن. طبقه همکف که شامل سالن و آشپزخونه و کتابخونه بود. از پله‌های مارپیچی بالا رفتم و با دیدن طبقه بالا ابروهام خودکار بالا پرید. کلی اتاق این‌جا بود شاید نزدیک بیست‌تا اتاق. همه درها و دیوار‌ها طرح چوب بودن و جلوه عالی داشت. پارکت کوچیکی با رنگ کرم و قهوه ای هم تو راهرو بود. نیمی از راهرو تمیز شده بود و نیمی دیگه پر از خاک که فکر کنم نفر قبلی داشته تمیز می‌کرده.

    از پله‌ها آویزون شدم و نگاهم بین سالن و اتاق‌ها چرخید.
    - خب از کجا شروع کنم؟ از اولین اتاق شروع می‌کنم تا به طبقه پایین برسم.
    صدای بلند نسترن به گوشم رسید دیدم بین پله‌ها که از این‌جا دیدی نداشت، ایستاده.
    - چقدر دقیق برنامه‌ریزی کردی! خب بیا این لباس‌ها رو بپوش تا بریم به کارمون برسیم.
    لباسی شبیه لباس تعمیرکارها به رنگ آبی کاربنی به سمتم گرفت. ازش گرفتم به اتاقی که نزدیکم بود رفتم و لباسم رو عوض کردم. دنبال نسترن می‌گشتم که صداش از آشپزخونه اومد. وارد آشپزخونه که شدم با کلی وسایل شست‌وشو و مواد‌ شوینده که روی میز بود روبه‌رو شدم. با دیدن آشپزخونه شوکه شدم. میز سنگی مستطیل شکلی وسط آشپزخونه بود و مثل اکثر آشپزخونه ها با کاشی سفید کار شده. کابینت ها هم به رنگ کاراملی بود. زمین هم که اصلا چیزی نگم! پر از خاک بود و روش جای قدم‌های شخصی. نگاهم بالا اومد و روی کابینت ها چرخید و وضع بهتری نداشتن. سرم رو تکون دادم و به نسترن که همه حرکات من رو زیر نظر داشت، نگاه کردم.
    - این کار من بود اما تو زحمت افتادی.
    - این چه حرفیه؟! انقدر تعارفی نباش. تو این خونه حوصله من سر می‌ره، همه خشک کار می‌کنن و فقط گهگاهی شروین رو می‌بینم. حالا که تو اومدی خیالم راحته، نمی‌دونم چرا ولی حس خیلی خوبی نسبت بهت دارم.
    لبخند و چشمکی در جواب حرفش زدم.
    تمام ملحفه‌ها رو از روی وسایل‌ها برداشتم که باعث شد فضا بدتر بشه ولی وقتی فکر می‌کنم می‌بینم با توجه به شرایطی که من دارم این بهترین کاری هست که می‌تونم انجام بدم. از طبقه بالا شروع کردیم که فقط احتیاج به گردگیری و مرتب کردن داشت و تو این کار استاد بودم. وقتی خونه آقا بودم وضع خیلی وحشتناک‌تر از الان بود؛ درسته خیلی ثروتمند نبود و زندگی معمولی داشت ولی همیشه مثل ثروتمند‌ها زندگی می‌کرد اما چیزی فرق داشت و همه کارهای خونه رو من انجام می‌دادم، شب همیشه آخرین نفر می‌خوابیدم و صبح اولین نفر بیدار می‌شدم. به تموم خاطرات بد اون زمان فکر می‌کردم که نسترن تکونم داد.
    - کجایی دختر؟ تو هپروت سیر می‌کنی؟
    - همین‌جام، چیزی گفتی؟
    - آره داشتم می‌گفتم من و شروین دوساله که ازدواج کردیم و از بچگی همین‌جا بزرگ شدیم. می‌دونی دخترعمو و پسرعمو هستیم. راستی خیاطی هم می‌کنم تا حالا چند تا لباس دوختم حتی طراحی کردم ولی حرفه‌ای نیستم اما در حد خودم بلدم.

    دست از جارو کشیدن برداشتم و با لبخند به طرفش برگشتم.
    - واقعا؟ چقدر عالی... خیلی دوست دارم یاد بگیرم. از طراحی خوشم میاد ولی خیلی سخته نه؟
    نسترن در حالی‌که داشت پرده‌ها رو باز می‌کرد گفت:
    - نه وقتی علاقه داشته باشی برات آسون می‌شه. خب این هم از کل پرده‌ها، تو لباس‌شویی می‌ندازم و میام.
    سری تکون دادم که با عجله از اتاق خارج شد. نگاهی گذرا که به اتاق‌ها کردم دیدم همه یک شکل و بدون طرح خاصی هستن. شاید دو یا سه سالی بود که کاغذ دیواری کرم رنگ کرده بودن. پرده ها همه سفید بابا چین های معمولی. پنجره روبه‌روی در بود و سمت راست تخت با پارکت قهوه ای رنگ. نفس عمیقی کشیدم و لبخندی زدم این‌جا خبری از دعوای هر روزه و کتک نبود، این‌جا از مادربزرگم شخصی بود که دوستم داشته باشه و این برای منی که با عقده نداشتن محبت بزرگ شدم خیلی عالی بود. من می‌تونم که زندگی که می‌خوام رو بسازم. از همین‌جا شروع می‌کنم. با این فکر روزنامه‌ی برداشتم و به جون پنجره‌ها افتادم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    ولی نمی‌دونستم که سرنوشت چی برام رقم زده. بعد از تمیز کردن پنجره‌ها، جاروبرقی رو روشن و اتاق رو جارو کردم، روی تخت هم ملحفه تمیز پهن کردم. کارم تو این اتاق تموم شد ولی هنوز نسترن نیومده بود! این از اولین اتاق فقط مونده پرده‌ها رو نصب کنیم. باید به فکر چندتا گلدون و قاب باشم تا کمی اتاق ها روح بگیرن.
    نگران نسترن شدم. از اتاق بیرون و به طرف آشپزخونه رفتم اما اون‌جا هم نبود.
    - نسترن؟ نسترن؟
    خدایا کجا رفته! تو سالن و کتابخونه رو نگاه کردم اما نبود. نزدیک سرویس بهداشتی بودم که صدایی شنیدم. با عجله به اون سمت دویدم که دیدم نسترن با حالی نه چندان خوب و رنگی پریده روی زمین افتاده. به سمتش رفتم و زیر بغلش رو گرفتم سعی کردم بلندش کنم.
    - نسترن؟ چرا این‌طوری شدی؟! تو که حالت خوب بود!
    اصلا حال نداشت حرفی بزنه. کمکش کردم روی مبل بشینه؛ با سرعت وارد آشپزخونه شدم تو یخچال و کابینت نگاه کردم ولی هیچی نبود. به سالن برگشتم حال نسترن همون‌طور بود. به طرف اون عمارت رفتم و فقط می‌دویدم که یک لحظه نمی‌دونم چی شد افتادم و کف دستم روی زمین کشیده شد و سوزشی کف دستم حس کردم اما الان این مهم نبود. بلند شدم و به عمارت رفتم. به سرعت راهی آشپزخونه شدم که چند تا از خدمتکارا مشغول کار بودن با تعجب به کارها و رفتارهای من نگاه می‌کردن. یخچال و کابینت‌ها رو نگاه می‌کردم ولی چیزی که می‌خواستم نبود. سارا به سمتم اومد.
    - آرزو جان چیزی لازم داری؟

    با عجله و دستپاچه سر تکون دادم.
    - آره، یک چیز شیرین می‌خوام هرچقدر گشتم چیزی ندیدم. خیلی لازم دارم.
    - باشه صبر کن.
    قاشق و ظرف برداشت و از آشپزخونه خارج شد. هنوز دو دقیقه نگذشته بود با ظرف پر از عسل وارد آشپزخونه شد. تشکر کردم و راهی عمارت شدم. با عجله به طرف نسترن دویدم که هنوز همون‌طور بی‌حال روی مبل بود. یکم عسل داخل دهنش گذاشتم. از استرس دستام می‌لرزید. تا حالا با این جور صحنه ها روبه‌رو نشده بودم و فقط شنیدم که باید چیکار کنی. یکم دیگه عسل داخل دهنش گذاشتم تا چند دقیقه بعد پلک‌هاش تکون خورد و چشماش باز شد. نفس راحتی کشیدم و به دسته مبل تکیه دادم.
    - وای نسترن خداروشکر... داشتم سکته می‌کردم! الان حالت خوبه؟
    سرش رو به سختی تکون داد و خواست بلند بشه که نذاشتم.
    - بشین کجا می‌خوایی بری؟ حالت هنوز روبه‌راه نشده پس یکم استراحت کن.
    فشاری به شونه‌ش وارد کردم که دراز کشید. رنگش کم‌کم بهتر ‌شد. آخه چرا این‌طوری شد؟ حالش خوب بود.
    وارد آشپزخونه شدم؛ تمام ملحفه اتاق‌ها و پرده پنجره‌ها رو داخل لباس‌شویی انداختم و قرص هم داخل ماشین لباس‌شویی گذاشتم. از آشپزخونه خارج شدم و به طرف نسترن رفتم که الان حالش بهتر بود، مثل این‌که خوابش بـرده بود. به طبقه بالا رفتم و وارد دومین اتاق شدم. پنجره‌ها رو تمیز کردم؛ دوباره جاروبرقی رو برداشتم و روشن کردم و جارو کشیدم. هر کدوم از اتاق‌ها بزرگ بودن و کلی وقت می‌گرفت تا تموم بشه. این‌که همه اتاق‌ها عایق صدا داشتن وگرنه تا الان با سروصدایی که من می‌کردم، نسترن روی سرم آوار شده بود البته این‌ها رو نسترن بهم گفته. نمی‌دونم کدوم اتاق بودم که صداش رو شنیدم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - آرزو؟ گل دختر کجایی؟ بیا برای ناهار بریم، بعدا بیاییم.
    صداش نشون می‌داد که حالش بهتر شده. روزنامه رو داخل پلاستیک زباله انداختم و با سرعت از پله‌ها پایین رفتم که دیدم نسترن پایین پله‌ها ایستاده.
    - خوب خوابیدی؟

    درحالیکه دست‌هاش رو به سمت بالا می‌کشید، گفت:
    - آره احساس خستگی می‌کردم. بیا بریم که حسابی گشنه‌م شده، می‌خواستم کمکت کنم ولی...
    نذاشتم ادامه بده، اون‌که وظیفه نداره کارهای من رو انجام بده خودش کار و زندگی داره.
    - هیس نسترن دیگه حرفی راجع به این موضوع نشنوم تا این‌جا هم خیلی کمکم کردی. همین‌که من رو بهترین دوستت می‌دونی خیلی برام با ارزشه. خب زیادی حرف زدم بریم که هم گشنه‌م شده هم خسته. توهم استراحت کن.
    وارد آشپزخونه شدم؛ دستام رو شستم و همراه نسترن از عمارت خارج شدیم. در رو قفل کردم هنوز چند قدم نرفته بودیم که نسترن با وحشت به طرفم برگشت و فریاد زد:
    - وای آرزو؟

    ترسیده دستم رو روی قلبم گذاشتم و با وحشت نگاهش کردم.
    - چی شده؟ چرا فریاد می‌زنی؟ ترسیدم.
    - آرزو نگو که کسی فهمیده من حالم بد شده؟ وای اگر این‌طوری باشه شروین کله من رو بیخ تا بیخ می‌بره!
    - وحشت نکن هیچ‌کسی نمی‌دونه که حالت بد شده، خیالت راحت.
    نسترن نفس راحتی کشید و هردو به طرف اون یکی عمارت رفتیم. با این‌که افراد زیادی این‌جا زندگی می کنن و خونه شلوغه ولی باز هم خونه بی‌روحه. وارد آشپزخونه شدیم؛ همه در حال تکاپو بودن و هر کسی یک چیزی می‌برد و روی میز می‌ذاشت. خواستم کمک کنم ولی نذاشتن انگار حس می‌کردن کارشون رو ازشون می‌گیرم! بدون گفتن حرفی راهی سالن غذاخوری شدم. نسترن پشت میز نشسته بود و به سالاد و ترشی ناخون می‌زد. خنده‌م گرفته بود، کنارش نشستم که به طرفم برگشت و لبخندی زد من هم در جوابش لبخندی زدم. با آوردن دیس پلو و مرغ نسترن اولین نفر به غذا حمله کرد. از حرکتی که انجام داد خنده‌م گرفت ولی فقط لبخندی زدم که همون موقع یکی از خدمتکارا دیس بزرگی نزدیک نسترن آورد.
    - نسترن بیا این دیس رو برای شوهرت و آقا برزو و آقا فرهاد ببر.
    نسترن نگاهی به دیس کرد و با چشم‌های درشت شده به من نگاه کرد با چشماش خواهش می‌کرد که من ببرم. سری تکون دادم و بلند شدم دیس رو گرفتم. خیلی سنگین بود. از عمارت خارج شدم. به طرف اتاق آقا فرهاد و برزو رفتم. روبه‌روی عمارت و نزدیک در اصلی اتاق آقایون بود. دو اتاق بزرگ و مجهز که چیزی کم نداشت. وقتی رسیدم مکث کردم و در زدم چند ثانیه بعد صدای آقا شروین اومد. خب خداروشکر این‌جاست و احتیاج نیست تا اون طرف برم. در واقع اتاقی که الان کنار اتاق منه برای مواقع نیازه وگرنه نزدیک عمارت یک خونه کامل دارن. مثل این میمونه از شرق به غرب بری!
    - بله؟
    - آقا شروین منم آرزو... ناهار آوردم.
    در رو باز کرد و کمی به اطرافم نگاه کرد، حدس زدم دنبال نسترن می‌گرده.
    - داره ناهار می‌خوره، من به جاش آوردم.
    - آهان ممنون. زحمت کشیدین.
    - چیزی لازم ندارین؟
    - نه، خیلی ممنون همه چیز هست.
    شنیدم که زیر لب گفت کاش نسترن این‌جا بود اون‌وقت هیچی کم نبود. چیزی نگفتم و به سمت عمارت حرکت کردم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    عصر دیگه به اون عمارت نرفتم، همراه نسترن رفتم تا خیاطی یاد بگیرم. خیلی ذوق داشتم؛ نسترن هم به ذوق من می‌خندید و می‌گفت خوبه این‌طوری زود راه می‌افتی.
    ***
    روزها پشت هم می‌گذشت؛ حال نسترن بدتر می‌شد اولش که هیچی به آقا شروین نمی‌گفتیم تا سه هفته گذشت. آقا شروین به حالت‌های نسترن شک کرده بود و فکر می‌کرد به خاطر عوارض دارویی هست که مصرف می‌کنه حتی خودمم می‌ترسیدم که مشکلی باشه. امروز به هر بدبختی بود نسترن رو دکتر برد. من هم تو عمارت مشغول مرتب کردن بودم. تعداد اتاق‌ها زیاد بودن و خیلی وقت‌گیر با اینکه فقط گردگیری نیاز داشت. هر اتاقی که مرتب می‌کردم جلوی در گلدون می‌ذاشتم. گلدون‌ها رو تو آخرین اتاق که تمیز کردم دیدم البته خالی بودن من هم از آقا فرهاد خواستم برام خاک و وسایلی که لازم داشتم تهیه کنه. چندتا آزاله آ و گل حنا و گل سنبل به رنگ‌های بنفش و آبی و سفید و چند‌تا هم گل‌های دایمی کاشتم که هر سال لازم نیست کاشته بشه و بوته‌ش دائمیه، تو زمستون قسمت علفیش از بین می‌ره و تو بهار رشد می‌کنه. خوبیه این عمارت این بود که تعداد پنجره‌ها زیاد بود و نور و آفتاب کاملا وارد عمارت می‌شد.
    داشتم پارکت داخل یکی از اتاق‌ها پهن می‌کردم که صدای ماشین آقا شروین اومد. با عجله از پله‌ها پایین اومدم و از عمارت خارج شدم. با دیدن آقا شروین و نسترن که با خوشحالی باهم صحبت می‌کردند پا تند کردم و به طرفشون رفتم. نسترن به طرفم برگشت که متوجه برق چشماش شدم.
    - چرا نفس‌نفس می‌زنی؟ دوتا نفس عمیق بکش که وقتی می‌گم نفس کم نیاری!
    وقتی نفس کشیدنم بهتر شد ازش پرسیدم:
    - نسترن دکتر چی گفت؟
    - چقدر عجولی، گفت که من دارم مامان می‌شم.
    نفسم بند اومد و به گوش‌هام شک کردم.
    - چی؟
    نسترن که از خوشحالی روی پاهاش بند نبود لب باز کرد.
    - من باردارم.
    خیلی خوشحال شدم و با هیجان بغلش کردم.
    - وای خیلی برات خوشحالم، مبارکه.
    - مرسی گل دختر روزی خودت.
    خجالت کشیدم اما توجهی نکردم.
    - آقا شروین به شما هم تبریک می‌گم.
    لبخند مردونه‌یی زد.
    - ممنون آرزو خانوم.
    آقا شروین، نسترن رو بغـ*ـل کرد بـ*ـوسـه‌ی روی گونه‌ش زد و با گفتن این‌که سرکار می‌رم، رفت. نسترن از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید دست من رو گرفت به عمارت برد و داخل اتاق شد. روی تخت نشست؛ کیف دستیش رو خالی کرد و عکس سونوگرافی رو نشونم داد. با ذوق کنارش نشستم، عکس رو گرفتم و خیره نگاهش کردم. دستش رو با ذوق بهم زد.
    - وای آرزو چیزی بگم باورت نمی‌شه... یادته به خاطر اون بیماری دکتر برام دارو نوشته بود؟
    - خب؟ آره یادمه.
    - یکی از عوارضش این بود که گیج می‌شدم یادته؟
    - آره.

    دست راستش رو به نشونه دقیقا جلوی صورتم تکون داد.
    - خب دیگه، نگو این گیج شدن‌های من نشونه بارداری بوده و من الان چهارماهمه.
    (دوستان گل تعجب نکنید واقعیت داره).
    شگفت‌زده و مبهوت خیره‌ش شدم. به سختی لب باز کردم:
    - چی؟ واقعا؟
    - آره وقتی دکتر گفت به اندازه خودت تعجب کردم البته چهارماه و نیم. دکتر برام نوبت سونوگرافی نوشته و جنسیت بچه هم مشخصه، این نی‌نی پسره.
    خوبه که پسر هست و حداقل مثل من و خیلی از دخترای دیگه از خونه فراری نمی‌شه. مثل من و خیلی از دخترای دیگه نمی‌شه که در آرزوی داشتن یک آغـ*ـوش پدرونه و تشنه محبت باشن.
    - مبارک باشه. من دیگه برم به کارهام برسم.
    - باشه گلم.
    به سرعت از اتاق خارج شدم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    آهی کشیدم و بدون توجه به چیزی به عمارت رفتم. هرکاری کردم نتونستم جلوی ریختن اشک‌هام رو بگیرم. وارد یکی از اتاق‌ها شدم و روی زمین نشستم. می‌خواستم وقتی فریاد می‌زنم و خودم رو خالی می‌کنم صدای داد و فریادم به گوش کسی نرسه. با هر اتفاق و خبری تمام خاطرات جلوی چشمم رژه می‌ره. اشک‌هام مسابقه گذاشته بودن و از هم سبقت می‌گرفتن.
    - خدا مگه گـ ـناه من چی بود؟ چون دختر بودم؟ یا چون همه می‌گن به خاطر من، مادرم مرد؟ کدوم؟ چرا لحظه خوشی تو زندگیم ندارم؟ خسته شدم، خیلی خسته.
    انقدر گریه کردم همون‌جا خوابم برد. با صدای جیغ خودم از خواب پریدم حتی تو خواب هم دست از سرم برنداشتن. نفس‌نفس می‌زدم و به فضای نیمه تاریک اتاق خیره بودم، همش خواب بود. به خاطر بد خوابیدنم تمام عضلات بدنم گرفته بود. از اتاق خارج شدم و با برداشتن روزنامه و جاروبرقی و شیشه پاک کن وارد همون اتاق شدم؛ پنجره‌ها رو تمیز کردم و با جاروبرقی تار عنکبوت گوشه دیوار رو گرفتم. خودم رو مشغول کار کردم تا یادم بره که چقدر بدبختی دارم. تا اتاق مرتب بشه هوا کاملا تاریک شد. وسایل رو بردم داخل اتاق روبه‌رویی گذاشتم، فقط دوتا اتاق و سرویس بهداشتی مونده بود که طبقه بالا کاملا تمیز بشه. تو این یک‌ماه بعد هم، سالن و آشپزخونه و سرویس بهداشتی طبقه پایین و کتابخونه رو مرتب می‌کنم آخه دوتا سالن بزرگ داره که به هم متصل نیستن و خیلی وقت‌گیره. از عمارت خارج شدم و با نسترن که به سمتم می‌اومد روبه‌رو شدم که از فاصله دومتری فریاد می‌زد:
    - آخه تو کجایی؟ از ظهر که رفتی هنوز نیومدی... ناهار هم که نخوردی؟!
    نزدیکم شد و روبه‌روم ایستاد.
    - خسته نباشی.
    - سلامت باشی. بیا بریم که حسابی خسته‌م و فقط می‌خوام بخوابم.
    - باشه بریم.
    خسته جسمی نبودم خسته روحی بودم. دلم خوابی می‌خواست که بیداری نداشته باشه، خوابی طولانی و ابدی، خوابی که فقط و فقط آرامش داشت و خبری از درد و رنج و سختی نیست. حالا فهمیدم اون آرامشی که تو بیداری دنبالش می‌گشتم تو خواب پیداش کردم. وارد عمارت شدیم و بعد از شستن دستام سرمیز نشستیم، با دیدن خانوم سلامی کردم.
    - سلام خانوم.
    - سلام... آرزو کارهای عمارت به کجا رسید؟
    - خانوم چیزی نمونده حتی زودتر هم آماده می‌شه.
    - خوبه... حواست هست که باید بیرون هم مرتب کنی؟ دور عمارت پر از علف‌های هرز شده.

    خوب شد یادآوری کرد وگرنه یادم رفته بود راجع به کاشت گل‌ها سوال بپرسم!
    - بله خانوم نگران نباشین.
    خانوم سری تکون داد و حرفی نزد. خوب بود که نمی‌پرسید چرا دنبال مدارکم نمی‌رم. وگرنه نمی‌دونستم چی بگم. از وقتی این‌جا اومدم حتی یک‌بار هم پام رو از عمارت خارج نکردم و بیرون نرفتم. آخه می‌ترسم افراد آرش دنبالم باشن و اون‌جا دیگه ته‌خط برام باشه. حتی وسایلی هم که می‌خوام به نسترن می‌گم و برام تهیه می‌کنه. تعجب رو تو چشماش می‌بینم شاید روزی زندگیم رو براش تعریف کردم. اصلا نفهمیدم شام چی خوردم، خواستم کمک کنم که باز هم نذاشتن. با صدای خانوم به طرفش برگشتم.
    - آرزو تو نمی‌خواد کمک کنی.
    - چشم خانوم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با رفتن خانوم همه پخش شدن و من و نسترن هم به اتاقمون رفتیم. حموم کردم؛ پیرهن و شلوار مشکی ساده پوشیدم و با همون موهای خیس تو تخت پریدم. به پهلو دراز کشیدم و به کسی که اسم پدر رو یدک می‌کشید، فکر کردم. یعنی الان اون‌جا چه خبره؟ اصلا براشون مهمه که من رفتم؟ تو دلم پوزخندی زدم، آرزو چه خوش‌خیالی نوزده سال براشون اهمیتی نداشتی اون‌وقت تو این یک‌ماه مهم می‌شی؟ اگر روزی متوجه بشن که من کجام دوباره باید به اون خونه برگردم؟ حتی با فکرش هم بدنم می‌لرزه. اون خونه ارزونی آقا و پسراش، کاش منم زندگی راحتی داشتم و کاش یکی بود که حامی من بود، یکی که دلم به بودنش خوش باشه، یکی که من رو از محبت سیراب می‌کرد. دوست‌دارم دوباره متولد بشم ولی این بار تو خانواده‌ی که برای هم ارزش قائل‌اند.
    صبح با تقه‌ی که به در خورد بیدار شدم.
    - بله؟
    برای لحظاتی فکر کردم کسی غیر از من تو اتاق حضور داره.
    - آرزو چقدر می‌خوابی، بلند شو.
    به ساعت نگاه کردم تازه شش و نیمه.
    - نسترن هنوز وقت هست بذار بخوابم.
    نسترن جیغی زد که روی تخت نشستم و به کل خواب از سرم پرید.
    - چرا جیغ می‌زنی؟
    - آخه این انصافه شماها بخوابین من بیدار باشم؟
    نفسم رو با صدا بیرون دادم؛ از روی تخت بلند شدم و به سرویس بهداشتی رفتم و آبی به دست و صورتم زدم. بعد از پوشیدن لباس از اتاق خارج شدم. نسترن هنوز داشت برای خودش غرغر می‌کرد که نگاهم به نگاه عصبیش افتاد، تعجب کردم.
    - من باید عصبی باشم که چرا بیدارم کردی اون‌وقت تو عصبی می‌شی؟ دست پیش گرفتی پس نیفتی؟
    - حرف نزن چقدر منتظر تو شدم.
    ده دقیقه هم نشده! از عمارت خارج شدیم هنوز هیچ کسی بیدار نشده بود. همیشه هفت بیدار می‌شدن تا هفت و ربع صبحونه می‌خوردیم و بعدش هم همه سرکارشون می‌رفتن. خیلی خوابم می‌اومد و نسترن هم انگار نه انگار خیلی ریلکس و آروم بدون حرف کل حیاط رو چرخ می‌زد. تا این‌که یکی از خدمتکارا صدامون زد که برای صبحونه بریم. همه سر میز بودن و خانوم هم مثل همیشه در رأس میز. من و نسترن همزمان سلام کردیم.
    - سلام صبح بخیر.
    - سلام صبح بخیر.

    نسترن روی صندلی نیم خیز شد که خانوم صداش زد.
    - سلام، نسترن تا ننشستی برو سینی رو به شوهرت و بقیه بده بیا.
    نسترن این‌دفعه نتونست از زیرش فرار کنه و سینی رو برداشت و رفت. بعد از پنج دقیقه اومد و شروع به خوردن کرد، هنوز لقمه رو نخورده بود لقمه بعدی آماده بود؛ چه بچه شکمویی داره. بعد از صبحونه هرکسی سرکار خودش رفت، این‌دفعه داخل عمارت نرفتم می‌خواستم گل‌ها رو دور عمارت بکارم. وسایلی که می‌خواستم برداشتم و می‌خواستم اول علف‌ها رو بکنم که آقا برزو رسید.
    - سلام صبح بخیر.
    - سلام دخترم بذار کمکت کنم وگرنه همه چیز بهم می‌ریزه و انگار کاری نکردی.
    - ممنون ولی خانوم...
    نذاشت حرفم رو کامل کنم و دستی داخل موهای سفیدش کشید، با این کارش یاد آقا افتادم.
    - دخترم خانوم می‌دونه، مشکلی نیست.
    چیزی نگفتم و آقا برزو هم بدون حرف، شروع به کار کرد.
    تا ظهر کارمون طول کشید، تمام گل‌ها رو کاشتیم. دو نوع گل که به نظرم خیلی قشنگ بودن رو انتخاب کردم؛ گل پامچال یا نوروز و گل بنفشه یا زیر برف، عاشقشون شده بودم.
    - آقا برزو تو زحمت افتادین، خسته نباشید.
    - درمونده نباشی دخترم، من برم به بقیه کارهام برسم.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا