رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
بلند شدم و ارشیا رو تنها گذاشتم و کلی از دوقلوها عکس گرفتم و سنگینی نگاهی رو حس کردم و برگشتم و با ارشیا روبه‌رو شدم که تقریبا پشت سرم ایستاده بود، خواستم قدمی عقب برم که دستم رو گرفت.
- درسته به خاطر بچه‌هامون قبول کردی اما خیالت بابت شرایطتت راحت باشه و قول می‌دم و حتما سر قولم می‌مونم.
تو جمله اولش ناراحتی رو کاملا حس کردم و این واقعیت محض بود و نمی‌تونستم تغییری بدم و می‌خواستم پا تو زندگی و مسیری بذارم که از آینده خبر نداشتم و نمی‌دونستم که می‌تونم با وجودش کنار بیام یا نه و از همه مهم‌تر می‌ترسیدم، می‌ترسیدم که بین راه جا بزنه و این آینده نامعلوم با شخصی که شناختی روش نداشتم ولی دوتا بچه ازش دارم، واقعا ترسناک باشه. اصلا وضعیت چند نفر روی کره زمین مثل من هست؟ بدتر از من وجود داره؟ با این اتفاق کنار اومدن و چه‌طور؟ همیشه می‌خواستم خودم شرایط و تصمیم‌های زندگیم رو به دست بگیرم و تجربه‌های زیادی هم به دست آوردم.
***
شب خواستگاری زودتر از اون چه که فکر می‌کردم رسید، حاضر و آماده جلو آیینه ایستاده بودم و استرس؟ اره یکم استرس داشتم چون خانواده‌اش رو ندیده بودم و شناختی نداشتم اما این حس فراتر از یک احساس ترس بود. در اتاق باز شد و چند لحظه بعد ناهید کنارم ایستاد.
- یادته شب خواستگاری من؟ استرس داشتم و توهم اذیتم می‌کردی؟ حالا خودت گیر افتادی.
- ناهید استرس آن چنانی ندارم بیشتر حسی عجیب هست که انگار سال‌ها باهاش زندگی کردم ولی نمی‌دونم چیه! خیلی عجیبه! حسی که من ازش وحشت دارم.
ناهید طوری نگاهم کرد که انگار چیزی از حرفم رو متوجه نشده و خب حق داره وقتی خودم متوجه نیستم پس تعجبی هم نداره.
- بیا بریم پایین، الان میان.
- باشه بریم.
نگاه آخر رو تو آیینه کردم و پشت سر ناهید از اتاق بیرون رفتم، ناهید دستم رو گرفت و کشید روی مبل نشوند.
- بشین انقدر هم استرس نداشته باش.
- چی شده؟ استرس چرا؟
به رامین نگاه کردم که نگاهش بین من و ناهید در گردش بود.
- داداش استرس از ترس و دلهره نیست انگار قلبم می‌سوزه و نمی‌دونم چرا این‌طوری شدم.
رامین بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید.
- باشه خواهری چیزی نیست... نفس عمیق بکش.
تا حرفش تموم شد، صدای زنگ در بلند شد و قلب من هم سرعتش بیشتر شد و همون‌جا کنار مبل تکی ایستادم و منتظر شدم. سرم رو پایین انداختم و با انگشت‌های دستم بازی می‌کردم که دوقلوها کنارم ایستادن و بهم لبخند زدن، با لبخند دوقلوها وجودم گرم شد و بارها و بارها سپاس گفتم. صدای پاهایی که سمت پذیرایی می‌اومد رو شنیدم و اول یک خانومی داخل اومدن و پشت سرش یک آقا و دو پسر که با دیدن اون‌ها، نفسم رفت و خشکم زد و حس کردم هوا برای نفس کشیدن ندارم و کوبش قلبم رو حس نمی کردم. اون لحظه چه حال بدی داشتم که قابل توصیف نیست فقط این رو بگم که حالم وحشتناک بد بود، برای لحظه‌ای حس کردم الان می‌افتم و دسته مبل رو محکم گرفتم تا خودم رو محکم نشان بدم. مغزم زنگ زد و اعلام خطر کرد. فقط نگاه کردم و مثل این‌که خیلی تعجب کردن، به خودم دلداری دادم که الان می‌تونی خودت رو نشان بدی و محکم ایستادم. فکر کنم همه چیز خراب بشه چون هیچ‌کدوم از من خوشش نمیاد و دیدن من براشون جز زجر و درد چیزی به همراه نداره، پس اون حس عجیب برای این بود. درونم غوغایی به پا بود و به سختی خودم رو کنترل کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    در آخر ارشیا با دسته گل وارد شد و اون لبخند روی لبش خنجری بود که تمام تنم رو زخم می‌کرد بدون این‌که خودش بدونه، نزدیکم شد و گل رو به دستم داد اما جوابی ندادم و لبخندش محو شد. ناهید و رامین که فکر می‌کردن یک خواستگاری هست و شک نداشتم که حتی حدس هم نمی‌زدن که اون‌ها چه اشخاصی هستن، تعارف کردن که بشینن.
    - بفرمایید... خوش اومدین.
    با دست به مبل ها اشاره کرد اما نگاه همه روی من بود و من سر به زیر انداختم تا چشم‌هایی رو نبینم که هیچ وقت نخواستن من رو ببینن. من برای اون‌ها مرده بودم اصلا هیچ زمانی نبودم که بخوام بمیرم. روی همون مبل تکی نشستم و دوقلوها رو از خودم جدا نکردم و روی پاهام نشوندم و رامین و ناهید هم مبل دو نفر کنارم و بقیه هم رو به روم نشستن.
    - خوش اومدین... خوب هستین؟
    اما کسی جواب رامین رو نداد و انگار همه تو شوک بودن و انتظار نداشتن یک روز پا تو مکانی بذارن که من حضور دارم! اما الان دیگه اون دختر بچه بی پناه و بی دفاع قبل نبودم و دلیلی برای ترس نداشتم. خانوم که فکر کنم مامان ارشیا بود اخم ظریفی کرد.
    - بله ممنون ولی انگار عروس خانم لال هستن چون حتی یک سلام خشک و خالی هم نکردن.
    اما باز هم حرفی نزدم و نگاه نکردم چون تحمل نگاهشون رو نداشتم. سکوت همه جا رو گرفت و حتی دوقلوها هم چیزی نمی‌گفتن و این سکوت فقط با صدای تیک تاک ساعت شکسته می شد. زیر چشمی به رامین نگاه کردم که دیدم متعجب به خانواده ارشیا نگاه می‌کنه. از نگاه سنگین اون خانواده متنفر بودم و حالم بهم می‌خورد، یک روز تمام آرزوم این بود که آقا فقط چند ثانیه بهم خیره بشه و ببینه منم وجود دارم و منم دخترشم اما الان این نگاه‌ها به درد من نمی‌خورد و هر لحظه منتظر بودم که از شک خارج بشن و با داد و فریاد این خواستگاری مسخره رو بهم بریزن.
    - آرزو!
    بالاخره لب باز کرد و اسمم رو صدا زد، چقدر برای شنیدن اسمم از زبونش خودم رو به در و دیوار زدم. چنان با شک گفت که انگار هنوز باورش نشده خودم باشم! سر بلند کردم و به تک تک افراد جمع خیره شدم و به سمت رامین چرخیدم.
    - رامین حتما هنوز آشنا نشدین پس بذار معرفی کنم...
    با دست به آقا و پسراش اشاره کردم.
    - آقای مهیار امیری همراه پسرهای عزیزشون آرین و بردیا.
    اخم‌های رامین توهم رفت و حالا شناخت. نگاهی به ارشیا کردم که با اخم کنار بردیا نشسته بود و لب باز کردم.
    - پس جناب دایی که می‌گفتین آقای امیری بودن؟ درسته؟
    به آقای امیری خیره شدم.
    - بله آقای امیری خودم هستم... آرزو.
    خیره نگاهم می‌کرد و من هم از فرصت استفاده کردم الان خیلی دقیق‌تر نگاهش کردم، موهاش سفید شده بود و چروک‌های صورتش زیاد. اصلا شباهتی به جناب امیری پنج سال پیش نداشت و پس اون همه ابهت و استواری و غرور کجا رفته؟ غم چشم‌هاش از دور هم فریاد می‌زد.
    مامان ارشیا اخم غلیظی کرد و شاکی شد.
    - چه‌طور رفتاری هست؟ مگه ادب و شعور و شخصیت نداری؟ از کسی که خانواده ای درست و حسابی نداره و معلوم نیست چه‌طوری بزرگ شده باید همین انتظار رو داشت...
    سوختم، با شنیدن حرف‌هاش سوختم و آتیش گرفتم. اما می‌تونستم حدس بزنم که از هیچی خبر نداره و فقط برای این‌که خودش رو خالی کنه این حرف رو زده.
    - مهتاب بس کن.
    با فریاد جناب امیری، ساکت شد و اخمش غلیظ‌تر شد.
    - آرزو... آرزو پاره تن منه... دختر منه.
    - چی می‌گی داداش؟
    هه پاره تن! دخترم؟ فکر کنم خیلی دیر شده. دیگه نتونستم حرف‌هام رو تو دلم نگه‌دارم، می‌گن دنیا کوچیکه الان بهش رسیدم و در آخر مثل بمب منفجر شدم و به مهتاب خانوم نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - خانوم سپهرتاج باید موضوعی رو به عرض شما برسونم. آقا پسر گل شما که کنارتون نشسته از من سواستفاده کرد و دوقلوها هم نوه خودتون هستن و از حرف‌هاتون مطمئن باشین بعد به زبون بیارین و شما جناب امیری من پدری ندارم شما هم دختری ندارین.
    آروم‌آروم بغضم شکست و انگار دارم تمام دردها رو دوباره تجربه می‌کنم، خیلی محکم اشکم رو پاک کردم.
    - زمانی که من رو مایه ننگ می‌دونستین به یاد دارین؟ همیشه طرف دوتا پسرتون بودین... به یاد دارین تا زمانی که تو اون خونه بودم چه بلاهایی که سرم نیاوردین؟ چقدر زجرم دادید وقتی ده سالم بود رفتین اسمم رو از تو شناسنامه خط زدین و گفتین من دختری ندارم و دیگه به من بابا نگو...
    نفسی گرفتم و با هق هق ادامه دادم.
    - نگاه همه رو وقتی نگاهم می‌کردن می‌دیدم و ولی نمی‌فهمیدم یعنی چی؟ اما بعدا فهمیدم معنی نگاهشون یعنی چی و چقدر بد بود.
    - تو خواهر ما هستی.
    - بس کنین، من یک داداش دارم که حاضرم براش جونمم بدم و فقط رامینه... در ضمن جلسه خواستگاری مسخره منتفیه و امیدوارم هیچ‌وقت هم‌دیگر رو ملاقات نکنیم.
    دست دوقلوها رو گرفتم و همه رو تو بهت رها کردم و به طرف اتاقم رفتم.
    - آرزو... آرزو؟
    به صدا زدن‌های ارشیا توجهی نکردم اما با شنیدن صدای آقا ناخودآگاه ایستادم.
    - دخترم خواهش می‌کنم نرو، من رو... من رو ببخش. می‌دونم پدر خوبی برات نبودم ولی من رو ببخش... پنج‌ساله که دارم زجر می‌کشم.
    برگشتم و به چشم‌های خیسش نگاه کردم، سال‌ها در انتظار این دلتنگی سوختم و خاکستر شدم ولی الان دیگه احتیاجی ندارم.
    - حرف از زجر کشیدن نزنین جناب... زجری که من کشیدم هیچ‌کسی نکشیده.
    نگاه آخر رو به همه کردم و دست دوقلوها رو کشیدم و وارد اتاقم شدم همش یاد بدبختی و سختی‌های که کشیدم می‌افتادم و چشم‌هام به شدت می‌سوخت اما با گفتن حرفم احساس می‌کردم که بار روی کمرم کم‌تر شده ولی تازه داشتم معنی زندگی و آرامش و خوشبخت بودن رو می‌فهمیدم.
    چرا خدا چرا من نباید خوشیم ادامه‌دار باشه؟ چرا عمر خوشبختی و خوشیم کمه؟ چرا خدا بسمه دیگه. روی تخت دراز کشیدم و دوقلوها هم کنارم دراز کشیدن و حتی بچه‌هامم از اوضاع خبر داشتن و هیچ چیزی نمی‌گفتن. اشک از گوشه چشمم افتاد و لابه‌لای موهام گم شد و پشت سرش اشک بعدی. همون موقع صدای در ساختمان بلند شد که نشان می‌داد همه رفتن. کم‌کم سرعت ریزش اشک‌هام زیاد شد اما بی‌صدا تا دوقلوها که خوابیده بودن، بیدار نشن. انقدر گریه کردم که خوابم برد اما همش کابوس بود، کابوس تمام اون نوزده سال بدبختی و رنج. شاید بگن مگه چقدر سختی کشیدی؟ یا شاید بگن چقدر لوسی! چون تو موقعیتش نیستن و خیلی‌ها درک نمی‌کنن. صبح با سر‌درد شدیدی بیدار شدم، سرم داشت منفجر و چشم‌هام باز نمی‌شد. به هر زوری بود یک چشم باز کردم و از داخل میز کنار تخت مسکن برداشتم و خوردم و دوباره دراز کشیدم که خوابم برد.
    با نوازش دستی بیدار شدم، سردردم خیلی بهتر شده بود ولی الان گرسنه بودم اما خوابمم می‌اومد. نوازشش خیلی به موقع بود و ناخوداگاه لبخندی زدم.
    - خواهری بیدار نمی‌شی؟ از دیشب هیچی نخوردی، ساعت پنج عصر... بلند شو ضعف می‌کنی.
    - داداش بذار بخوابم.
    - فدات بشم پاشو وگرنه به روش خودم بیدارت می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    وای نه، سریع رو تخت نشستم که رامین خندید طوری‌که اشک از چشم‌هاش سرازیر شد.
    - نخند... من رو تا مرز سکته می‌بری، اون‌وقت می‌خندی؟
    - اخه... بامز... ه می... شی.
    بالشتم رو سمتش پرت کردم که جا خالی داد و به دیوار خورد. به سرعت از اتاق خارج شد و من هم خواستم از روی تخت بلند بشم که یادم افتاد دیشب دوقلوها تو بغلم بودن ولی الان نیستن.
    - رامین؟
    اول صداش بعد هم خودش تو چهارچوب در ظاهر شد.
    - چیه؟ چرا جیغ می‌زنی؟
    - داداش دوقلوها کجان؟
    نفسش رو با شدت فوت کرد.
    - ای دختر خوب گفتم چی شده! تو اتاق خودشون خوابن ولی با جیغ شما فکر کنم بیدار شدن.
    - خیالم راحت شد مرسی.
    - خواهش می‌کنم.
    تخت رو مرتب کردم و بعد از تعویض لباس وارد سرویس بهداشتی داخل راهرو شدم. موهام رو شانه زدم و بعد هم بستم و از سرویس بهداشتی خارج شدم و به طرف آشپزخونه رفتم. روی صندلی نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم و چشم‌هام رو بستم که صدای رامین بلند شد.
    - هنوز خوابت میاد؟
    بدون این‌که تکانی بخورم گفتم.
    - راستش داداش صبح بیدار شدم ولی انقدر سرم درد می‌کرد و چشم‌هام می‌سوخت فقط یک مسکن برداشتم و خوردم.
    - با معده خالی؟ آخه چرا فکر خودت نیستی؟
    دستم رو تو هوا تکان دادم و به صورتم دست کشیدم.
    - بی‌خیال داداش... خودت بهتر می‌دونی اتفاق‌های بدتری هم به سرم اومده!
    - ای بابا... دختر آخر من رو دیوونه می‌کنی!
    - نترس داداش فعلا که تو ما رو دیوونه می‌کنی که غذا بهم نمی‌دی.
    بشقاب پر از سالاد الویه با کلی مخلفات رو روی میز گذاشت و رو به روم نشست. من هم شروع به خوردن کردم وقتی سیر شدم عقب کشیدم اما همش حس می‌کردم چیزی می‌خواد بگه.
    - داداش چیزی هست که بخوایی بگی؟
    به چشم‌هام خیره شد و عمیق نگاهم کرد و فهمیدم موضوع جدی هست.
    - از صبح همین‌طور یک سره زنگ می‌زنن.
    اخم‌هام به شدت توهم رفت، لیوان نوشابه رو برداشتم و کمی خوردم.
    - می‌خوام فراموشش کنم دیگه چیزی راجبش نشنوم، خواهش می‌کنم؟
    سری تکان داد و دستی به موهاش کشید.
    - باشه.
    از سر میز بلند شدم و تشکر کردم، وسایل رو برداشتم و برای این‌که مشغول باشم و ذهنم به طرفشون نره، ظرف‌ها رو شستم اما بدتر شد و یک لحظه دست از سرم برنمی‌داشتن. از آشپزخونه خارج شدم که دیدم رامین رو به روی تلویزیون همراه دوقلوها نشسته و لبخندی زدم و به طرف اتاقم رفتم. وسایل طراحی رو برداشتم و به سالن برگشتم و شروع کردم به کشیدن طرح‌هایی که باید تحویل می‌دادم.
    ***
    نمونه‌ای از طرح‌ها رو که دیروز تو خونه کشیدم، داخل ذونکن گذاشتم که پوران خانوم وارد اتاق شد.
    - سلام
    - سلام دخترم... آرزو طرح‌هایی که خواستم آماده هست؟
    سرم رو به نشانه مثبت تکان دادم.
    - بله آماده هست فقط جمع و جورش کنم.
    طرح‌ها رو جمع کردم و تحویل دادم که تشکر کرد و خواست از اتاق خارج بشه که صداش کردم.
    - پوران خانوم؟
    برگشت و سوالی نگاهم کرد.
    - می‌شه امروز زودتر برم، آخه قول دادم با دوقلوها برم پارک؟
    لبخندی زد و سری تکان داد.
    - اره به سلامت.
    - ممنون... خدافظ.
    با خوشحالی وسایل رو جمع کردم و داخل میز گذاشتم و با برداشتن کیفم از مزون خارج شدم. هوا کمی تاریک شده بود ولی اهمیت ندادم و از پیاده رو رفتم تا به ایستگاه تاکسی رسیدم و دیدم یک تاکسی خالی ایستاده و پا تند کردم و با گفتن مقصدم سوار شدم و هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و اهنگی پلی کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    سرکوچه خواستم که بایسته و بعد از پرداخت کرایه پیاده شدم و با دیدن شیرینی فروشی، خامه که دوقلوها دوست داشتن رو خریدم و نزدیک خونه بودم و کلید رو کیفم خارج کردم که صدای باعث شد بایستم.
    - دخترم؟
    لرزش دستم رو حس کردم و چیزی تو وجودم فرو ریخت و اشک به چشمم نشست. نفس عمیقی کشیدم و بدون توجه کلید رو روی در انداختم و وارد خونه شدم و خواستم در رو ببندم که چیزی مانع شد و دیدم یکی از پاهاش رو بین در گذاشته.
    - آرزو در رو نبند دخترم...بذار با هم حرف بزنیم.
    به سختی اشکم رو پس زدم و بدون این‌که نگاهش کنم گفتم.
    - آقای محترم ما هیچ حرفی نداریم که باهم بزنیم لطفا از این‌جا برید.
    با اکراه و آروم پاش رو عقب کشید.
    * شب خواستگاری *
    همه با اعصابی داغون و وجودی ناآروم به خونه برگشتن و تو حیاط خونه آقای امیری بودن و هر کدوم تو فکر خودش غرق بود و یک‌دفعه آرین و بردیا به ارشیا حمله کردن و مشتی به صورتش زدن و مهتاب جیغ کشید و از برادرش کمک می‌خواست. دو برادر تمام عصبانیت وجودشون رو سر ارشیا خالی می‌کردن و اما ارشیا هیچی نگفت و خشک شده از اتفاقات امشب تو هپروت بود و درد مشت هایی که به صورت و شکمش می‌خوردن رو اصلا حس نمی‌کرد فقط به جواب منفی آرزو فکر می‌کرد و تو ذهنش تکرار می‌شد و با خودش زمزمه می‌کرد که همه چیز تمام شد و روز از نو و دوباره تلاش. مهیار بین پسراش و ارشیا قرار گرفت و دعوا تمام شد اما حرف‌ها و بحث‌ها هم چنان ادامه داشت. مهتاب رو به روی پسرش ایستاد و با چشم‌های اشکی به پسرش نگاه می‌کرد.
    - ارشیا این‌چه کاری بود که کردی؟ چه‌طور تونستی؟
    ارشیا فقط ساکت و صامت به زمین خیره بود و هیچی نمی‌گفت و فقط فکر می‌کرد که آرزو هیچ‌وقت بهش نگاه هم نمی‌کنه و چه نقشه‌ها که برای آینده نداشت.
    بردیا فریاد کشید و خواست به سمتش حمله کنه که پدرش مانع شد.
    - چطور تونستی اون بلا رو سرش بیاری؟ به تو هم می‌شه گفت مرد؟ خائن چند مدت پیش بهت در موردش گفتم و تو گفتی ازش عکسی دارین، یادته؟ آخه مرتیکه اشغال عوضی تو که اون بلا رو سرش آوردی چه‌طور روت می‌شه تو صورت ما نگاه کنی؟ هان؟
    مهتاب روی زمین نشست و سرش رو تو دستش گرفت.
    - وای خدایا من رو ببخش چه حرف‌هایی که بهش نزدم... وای داداش چی‌کار کردم؟ ای خدا... داداش ببخش... ببخش...
    اشک بود که چشم‌هاش می‌ریخت و مهیار به این فکر می‌کرد که دخترش چه‌قدر خانوم شده و هر چقدر بزرگ‌تر می‌شه، شکل مادرش می‌شه و اگر اون کارها رو انجام نمی‌داد الان دخترش کنارش بود اما خودش گفته بود که دختری به اسم آرزو نداره و چیزی بدتر این هست که به دختر ده ساله بگی تو دختر من نیستی! اخه کدوم پدری چنین رفتاری داره؟ به جز خودش هیچ‌کس... من که دختر دوست داشتم پس اون رفتارها چی بود؟
    با صدای داد و فریاد پسراش و خواهرش به خودش اومد و فریاد کشید که قلبش سوخت.
    - بسه دیگه... مقصر ما هم هستیم... بردیا ولش کن.
    صدای اعتراض بردیا بلند شد.
    - اما بابا...
    - اما بابا چی؟ هان؟ چرا زمانی که شما دردسر درست می‌کردید، نمی‌گفتین بابا...
    مکث کرد و درد قلبش رو نادیده گرفت.
    - حالا چه‌طور دخترم رو برگردونم؟ چه‌طور؟ به من که پدر نمی‌گن... خدایا پشیمونم.
    دستش رو روی چشم‌هاش کشید و اشکش رو پس زد و بردیا و آرین نگاه از پدر گرفتن و بردیا لب باز کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - ببین ارشیا خان خواهرم رو هرطور شده برمی‌گردونم و نمی‌ذارم حتی از فاصله یک کیلومتری هم رد بشی، فهمیدی؟ کسی که فقط فکر خودشه اصلا لیاقت خواهرم رو نداره.
    مهیار و پسراش داخل رفتن و مهتاب هم که دیده بود حال برادرش اصلا خوب نیست و ترسید تنهاش بذاره و دنبالش رفت اما هیچ‌کسی ارشیا رو ندید که چه‌طور نابود شد، چه‌طور شکست، هیچ‌کسی نبود تا بهش امید بده اما یک چیز با ارزش داشت و اون هم عشقی که نسبت به آرزویش داشت و اون عشق سراپا نگهش داشته.
    اون شب به همه سخت گذشت و هرکدوم دردی داشتن و ارشیایی که نتونست خونه بمونه و تا صبح تو خیابون‌ها چرخید و وقتی به خودش اومد جلو پنجره اتاق آرزو ایستاده بود اما نگاه شخصی رو ندید که تمام حرکاتش رو زیر نظر گرفته و ارشیا رو درک می‌کرد چون خودش هم کسی رو دوست داشت، به اتاق خواهرش رفت و آرزو رو دید که اخم‌هاش توهم بود، دوقلوها رو برداشت و به اتاقش رفت.
    *ناهید*
    یا خدا عجب شبی بود، اصلا باورم نمی‌شه یعنی آرزو و ارشیا اقوامن؟ وای خدا دنیا چه‌قدر کوچیکه. با این‌که چند روز گذشته ولی اصلا از فکرش بیرون نمیام، آرزو که سعی می‌کنه فراموش کنه ولی این چیزی نیست که بشه فراموشش کرد اما غم چشم‌هاش بیشتر شده و بیشتر وقت‌ها تو فکر غرق می‌شه. با صدای زنگ گوشیم و آهنگ مخصوصی که براش گذاشته بودم نشان می‌داد که رامین زنگ می‌زنه. با دیدن تماس‌هایی که گرفته متعجب شدم ولی اشکال نداره که فقط متوجه نشدم زنگ زده.
    - الو... سلام.
    - سلام و...
    مکث کرد و صدای نفس‌هاش فقط شنیده می‌شد.
    - سلام و چی؟ بقیه حرفت یادت رفت؟
    - هیچی خانوم جان... چرا گوشیت رو جواب نمی‌دی؟ مگه اون تیکه آهن رو نذاشتن برای این مواقع هان؟
    اوخی صداش همش زیاد و کم می‌شد مثلا می‌خواست داد نزنه.
    - اول این گوشیه و بعضی وقت‌ها یادش میره زنگ بخوره به من چه، دوما من خوبم تو خوبی؟
    - ناهید به اندازه کافی اعصابم بهم ریخته هست تو دیگه بدترش نکن و چیزی نگو. ناهید می‌دونی آرزو کجاست؟
    من هم چیزی نگفتم و صدای متعجبش بلند شد.
    - عزیزم هستی؟ ناهید؟ چرا حرف نمی‌زنی؟
    باز هم سکوت کردم که دوباره صداش بلند شد.
    - ناهید؟ هنوز هستی؟ الو؟
    - بابا خودت گفتی دیگه چیزی نشنوم منم حرفی نزدم.
    حالا نوبت اون بود که سکوت کنه و یعنی دقیقا فهمیدم دود از سرش بلند شده و حتی می‌دونم الان صورتش بنفش شده. صدای پر از حرصش بلند شد.
    - ناهید دستم بهت نرسه می‌دونم چیکارت کنم من رو دست می‌اندازی؟
    خیلی آروم و بی‌خیال گفتم.
    - نه فقط خواستم حواست رو پرت کنم که چرا گوشیم رو دیر جواب دادم همین، خب خدافظ.
    گوشی رو قطع کردم و با این‌که اذیتش می‌کنم ولی خب دوسش دارم، پسر خیلی خوبیه اما نمی‌تونم اذیت نکنم. تو اتاق کار مامان نشسته بودم و با وسایل بازی می‌کردم که در اتاق باز و رامین وارد اتاق شد و در رو بست و به در تکیه داد و با لبخند شیطونی نگاهم کرد.
    - سلام عزیز چطوری؟ دو ساعت پیش حرف زدیم و انقدر دلت برام تنگ شده؟
    قدم به قدم نزدیک می‌شد و من هم عقب می‌رفتم تا این‌که به دیوار خوردم، این دیوار این‌جا چی‌کار می‌کنه؟ موقعی که به دیوار خوردم، لبخندش عمیق‌تر شد و رو به روم ایستاد و سرش رو کم‌کم خم کرد و یکم خودم رو عقب کشیدم که باز هم به دیوار خوردم و مجبور شدم تکانی نخورم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    خدایا می‌خواد خفم کنه اما من نمی‌خوام، می‌خوام ازدواج کنم و بچه‌هام رو بفرستم فضا و تو فکر بودم که یک‌دفعه پیشونیم و بعد لپم گرم شد و ذهنم مثل یک تکه کاغذ سفید شد.
    - که این‌طور؟ من رو دست می‌اندازی؟ یادت باشه هر بار اذیت کنی، من هم این‌طوری تلافی می‌کنم.
    - چه‌جوری تلافی می‌کنی؟ یکم فاصله بگیر طفلی بچه‌ام خفه شد... نوچ نوچ ببین چه‌طور سرخ شده!
    با صدای آرزو که متوجه نشدم کی وارد اتاق شده بود، دوتایی بالا پریدیم و رامین ازم فاصله گرفت و من هم یک‌دفعه گفتم.
    - وای خواهر شوهر نجاتم دادی، بیا داداشت رو ببر، می‌خواست خفه‌ام کنه.
    با این حرفم آرزو از خنده سرخ شد و سرش رو پایین انداخت.
    - بخند، بخند. راستی چه‌طوری وارد اتاق شدی که متوجه نشدیم؟
    آرزو شانه‌ای بالا انداخت و بی‌تفاوت لب زد.
    - در باز بود و من هم اومدم داخل... خب می‌بینم که هر دو سالم هستین و خیالم راحت شد، من رفتم.
    بیرون رفت و در رو بست که رامین به سمتم چرخید و خواست حرفی بزنه که در باز شد و آرزو سرش رو کج کرد.
    - داداش من کارم تمام شده و می‌خوام برم، توهم الان میایی؟
    بعد هم ریز ریز خندید و من که دخترم و دوستش هم هستم، این خنده‌هاش دل آدم رو می‌بره وای به حال ارشیا که اون‌طور دوستش داره.
    رامین نفس عمیقی کشید و کلافه سری تکان داد و این وسط من هم از دست این خواهر و برادر فرار کردم، وگرنه از دست تیکه‌های آرزو در امان نبودم. با رامین و آرزو خونه اومدم که دوقلوها به سمتم دویدن و محکم بغلشون کردم.
    دوقلوها داشتن الفبای انگلیسی می‌نوشتن و من هم داشتم نگاه می‌کردم که صدای زنگ در بلند شد
    و از ایفون نگاه کردم و با دیدن پدر و برادرهای آرزو، تعجب کردم. حالا چی‌کار کنم؟ در رو باز کنم؟ نمی‌دونم چرا دستم بالا رفت و دکمه رو فشار دادم اما به سرعت پشیمون شدم ولی کاری نمی‌شد بکنم. چند ثانیه بعد در ساختمان باز شد و وارد شدن.
    - سلام.
    پدر آرزو، لبخندی زد.
    - سلام دخترم... راستش می‌خواستم با آرزو حرف بزنم.
    اصلا شبیه اون کسی که آرزو ازش گفته بود، نبود. انگار اون یک آدم دیگه هست و یک نفر نیستن. اصلا اون آدمی نبود که آرزو می‌گفت خیلی ترسناکه و چقدر با این حرفش گریه کردم. صدای پای آرزو از پله ها و بعدش صدای خودش شنیده شد.
    - ناهید در رو باز کردی؟ کی بود؟
    وقتی به آخرین پاگرد پله رسید و چشمش به پدرش و برادرهاش افتاد، عصبی شد و زیاد طول نکشید که عصبانیتش از بین رفت و چشم‌هاش سرد شد، طوری‌که من یخ کردم و رامین هم تازه از اتاق بیرون اومده بود و وقتی دید چه کسی اومده، به آرزو نگاه کرد و تعجب صورتش رو گرفت. صدای سردش بلند شد.
    - آریا خواهرت رو تو اتاق و تمام وسایلتون هم ببرید.
    اریا و آرا سریع همه وسایل رو جمع کردن و دست آرا رو گرفت و داشت به سمت اتاق می‌رفت که بین راه با صدای آقا مهیار ایستادن.
    - بچه‌هات هستن؟ اون هم دوقلوها؟ آریا چه اسم زیبایی داری، می‌شه بغـ*ـل بابابزرگ بیایی؟
    آریا نگاهی به آقا مهیار کرد و بعدش به آرزو و سرش رو تکان داد.
    - سلام.
    آرا هم به اطاعت از آریا سلام کردن و راهی اتاق شدن و کاملا متوجه شدم که آرزو با چشم‌هاش با دوقلوها حرف می‌زد. همین‌طور جلوی در ایستاده بودن و تعارف کردن که بشینن.
    - بفرمایید بشینید، بده این‌جا دم در ایستادین.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    آقا مهیار تشکر کرد و همراه پسرهاش به طرف مبل‌ها رفتن و نشستن و من هم به سمت آرزو رفتم و دستش رو گرفتم.
    * آرزو *
    ناهید به سمتم اومد و همش با چشم و ابرو اشاره می‌کرد، می‌فهمیدم چی می‌گـه ولی نمی‌خواستم. رامین سری تکان داد و به طرف مبل‌ها رفت و رو به روی اون‌ها نشست. ناهید دستم رو گرفت و تو آشپزخونه برد.
    - دستم رو ول کن. چیه همش چشم و ابرو میایی؟
    - آرزو اون پدرته، ببین قبلا یک کاری کرده ولی الان پشیمونه و می‌خواد که ببخشیش، توهم انقدر لجبازی نکن.
    - نمی‌خوام... ناهید برام نیست که پشیمون هست یا نه... من نمی‌خوام دوباره ببینمشون.
    - آرزو، جون بچه‌هات برو.
    با این حرفش غریدم و خشم تمام وجودم رو گرفت.
    - جون بچه‌های من رو قسم نده.
    ناهید چیزی نگفت ولی همین‌طور نگاهم می‌کرد که عصبی نفسم رو فوت کردم و خیلی خوبی زیر لب گفتم و روی دورترین مبل نشستم و حس می‌کردم دارم منفجر می‌شم ولی حفظ ظاهر کردم و نمی‌دونم قیافه‌ام چه‌جوری شده بود که رامین با تعجب نگاهم می‌کرد. این‌جا هم دست از سرم برنمی‌دارن و رهام نمی‌کنن.
    - حالت خوبه... دخترم؟
    دستم رو مشت کردم تا لرزشش کم بشه و نمی‌فهمید که با این حرفش حالم بد می‌شه یا می‌فهمید و مثل همیشه قصد اذیت کردنم رو داشت؟ بدون این‌که سرم رو بالا بیارم، زیر لب زمزمه کردم.
    - فکر نمی‌کردم حال یک آدم نحس و بدبخت براتون مهم باشه!
    سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم و همون موقع رامین بلند شد و تنهام گذاشت.
    - دخترم این‌طوری نگو من پشیمونم... اشتباه بزرگی کردم ولی تو من رو ببخش... تو از وجود منی چطور می‌گی نحسی و بدبخت؟
    هه... قضیه جالب شد، من از وجودش هستم و بهم می‌گفت بدبختم؟ تو این پنج‌سال چی شده که این‌طور عوض شده؟
    - هه، از وجود تو؟ یک دختر ده ساله بدون داشتن هیچ پناهی و هیچ حامی، اسمش بی هیچ دلیلی خط خورد و نوزده سال زجر کشید، چه طور اون موقع اون دختر از وجودت نبود؟ بد قدم بود که با اومدنش، مادرش هم مرد! از نظر شما که دخترها یک موجود حقیر بودن و حالا دنبال همون موجود حقیر افتادید؟ مگه من خواستم که مادرم بمیره و اون بلاها سرم بیاد؟ گفتم یک روز برای همیشه از اون خونه می‌رم و رفتم، پس دیگه انقدر زجرم ندید.
    هیچی نگفتن و خب چی باید بگن؟ سکوتی همه جا رو گرفته بود و می‌دیدم گهگاهی سرش به سمت اتاق دوقلوها برمی‌گرده و چشم می‌بنده اما توجهی نکردم و این دلم انگار سنگ شده بود.
    بردیا کمی به جلو خم شد و لب باز کرد.
    - آرزو ببخش و این عذاب رو تمامش کن، بابا حالش اصلا خوب نیست و درک کن لطفا.
    ابروهام ناخودآگاه بالا پرید و با چشم های ریز شده نگاهش کردم.
    - چی‌کار کنم؟ درک؟ جناب آقای امیری مگه کسی بود که من رو درک کنه؟ نه. اون زمان که شما تو اتاق گرم و نرم خوابیده بودید و من تو اون اتاق سرد و تاریک می‌لرزیدم و اشک می‌ریختم، شما وضعیت من رو درک می‌کردید؟ من عقده‌ای بزرگ شدم و حتی... حتی زمانی که دوقلوها رو باردار بودم هم درک نداشتم و چندین بار تا مرز خودکشی رفتم.
    با یادآوری اون زمان، اشک تو چشمم حلقه زد و سر به زیر انداختم.
    - آرزو دخترم می‌تونم نوه‌هام رو ببینم؟
    سر بلند کردم و باهاش چشم تو چشم شدم و همش این حرف تو ذهنم چرخ می‌خورد" این پنج سال چه اتفاقی افتاده؟ غیر ممکنه که نبود من انقدر باعث شده این اتفاق بیفته و اون ابهت تو چشم‌هاش از بین بره و وقتی به چشم‌هاش نگاه می‌کنم دیگه نترسم".
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    هر کاری کردم نتونستم و باز هم اون قسمت سنگی وجودم پیروز شد.
    - نوه هاتون؟ باشه.
    با صدای بلندی آریا رو صدا کردم و چند دقیقه بعد صدای پای آریا نزدیک شد، دستش رو گرفتم.
    - آریا، نوه شما.
    صدای ترک برداشتن قلبش رو شنیدم و اون لحظه انگار اصلا آرزویی نبود که آرزو داشت یک روز پدرش رو به روش باشه و از ته قلبش بغلش کنه. به آریا اشاره کردم که به سمتش بره و آریا هم بدون حرف نزدیکش شد. دست های لرزونش بالا اومد و آریا رو بغـ*ـل کرد و محکم به خودش فشارش داد، نخواستم آرا رو ببینن. دست خودم نیست انگار یکی من رو هدایت می‌کنه و عقده‌هام و حرف‌های سال‌ها خاک خورده‌ام الان یکی‌یکی خودش رو نشان می‌ده و می‌خواد تلافی اون روزها رو دربیاره. آریا کنارم ایستاد و چشم ازش گرفتم و به آریا خیره شدم که الان رنگ چشم‌هاش بیشتر شبیه ارشیا بود.
    - مامان این آقایون کی هستن؟
    به چشم‌هاش نگاه کردم که اشک داخلش حلقه زده بود و دوباره به آریا خیره شدم.
    - این آقایون مهمانن مامان.
    صدای آرین بلند شد.
    - چرا نمی‌گی که ما کی هستیم؟ درسته یک زمانی اشتباه کردیم اما چوبش رو خوردیم... بیا و ببخش خواهری.
    بدون توجه به حرفش، به آریای کنجکاو نگاه کردم.
    - آریا برگرد اتاقت.
    از نگاه آریا فهمیدم که دلش نمی‌خواد ولی بی‌حرف به سمت اتاق رفت و نگاهم به آرا افتاد که جلوی اتاق ایستاده بود و به سرعت برگشتم و دیدم که همه دارن به آرا نگاه می‌کنن و همون موقع آریا دست آرا رو گرفت و به اتاق برد و نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم. چرا رهام نمی‌کردن؟ واقعا داشتم زیر نگاهشون خفه می‌شدم.
    - هزاربار گفتم باز هم می‌گم من خواهر و دختر شماها نیستم دست از سرم بردارید، نوزده سال عذابم دادین بس نیست؟ چرا نذاشتین همون موقع که تو شکم مادرم بودم بمیرم؟ شما که دختر نمی‌خواستید چرا من رو نکشتین؟
    - دخترم من دختر می‌خواستم ولی اون زمان فکر می‌کردم تو باعث شدی که همسرم بمیره و تو رو مقصر می‌دونستم ولی این‌طور نبود. پنج‌ساله که اون خونه سرده و یخ زده، من هم پدرم و دوست دارم خانواده‌ام دور هم جمع باشن.
    - اره دیگه اون خونه یخ زده چون صاحب اون خونه زیر دستش رو نداره که کتکش بزنه و صدای جیغ‌ها و داد و فریادها بلند بش...
    حرفم با صدای زنگ قطع شد تا بلند شدم رامین رفت و در رو باز کرد. با ورود ارشیا به سالن، متوجه اخم‌های درهم و مشت شدن دست‌های بردیا و آرین شدم هه مثلا غیرتی شدن!
    ولی با دیدن وضع ارشیا تعجب کردم که چرا این شکلی شده؟ بعد از شب خواستگاری ندیدمش و تقریبا سه یا چهار هفته می‌شد، تو چشم‌هاش فقط و فقط غم می‌دیدم.
    - سلام دایی.
    - مگه نگفتم دیگه نبینمت، انگاری متوجه نشدی؟ می‌خوای بهت بفهمونم؟
    ارشیا بی توجه به حرف بردیا، به سمتم اومد و با شنیدن صداش قلبم فرو ریخت.
    - خانومی چقدر دلم برات تنگ شده بود، الان که دیدمت خیالم راحت شد که حالت خوبه... بیا این شناسنامه ها رو بگیر تمام کارهاش رو انجام دادم و الان تو واقعا همسر منی ولی فقط اسمی، قلبت برای من نیست و تو من رو نمی‌خوایی و من که نتونستم دلت رو به دست بیارم پس میرم. این‌جا جای من نیست و همه به خاطر کاری که با تو کردم مجازاتم می‌کنن، اون ها که نمی‌دونن فقط می‌خواستم مال خودم باشی و اون چشم‌هات دیوونه‌ام کرد وقتی با چشم‌های اشکی خیره‌ام شدی و خودت نفهمیدی چه بلایی سرم آوردی...
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    اشاره‌ای به قلبش کرد.
    - این دیگه قلب برام نشد، کسی که باید براش مهم باشم نیستم و پس امیدی ندارم فقط ازت می‌خوام مواظب خودت و بچه‌هامون باشی دوست دارم آرزوی من.
    خم شد و پیشونیم رو بوسید با شنیدن حرف‌هاش یک حالی شدم ولی استرس به جونم افتاد، این یعنی چی؟
    - جناب پسر دایی میرم که دیگه من رو نبینی خدافظ.
    بعد هم با سرعت رفت و نمی‌دونم چرا ولی با رفتنش دلم گرفت، حس می‌کردم هوایی برای نفس کشیدن نیست. رفت به همین راحتی؟ مگه نمی‌گفت تو تا آخرش برای منی؟ مگه نمی‌گفت تا آخرش بمون، پس چرا رفت؟ تنهام گذاشت و اصلا نفهمیدم اون‌ها کی خدافظی کردن
    و رفتن. بعد از اون شب فقط آقا مهیار و پسرهاش می‌اومدن و حتی مادر ارشیا اومد و معذرت خواهی کرد که شب خواستگاری اون حرف‌ها رو زده ولی من اصلا حالم خوش نبود و ناهید و رامین هر چقدر سعی کردن من رو از این وضع دربیارن نشد.
    خودم می‌دونستم دوای دردم فقط یکیه که اون هم نیست و اصلا نمی‌دونم کجا رفته و منی که حاضر نبودم ارشیا رو بپذیرم حالا چه به روزم اومده؟ حالم رو اصلا درک نمی‌کردم و نمی‌فهمیدم چه بلایی سرم اومده و فقط احساس دل تنگی داشتم. کنار پنجره ایستاده بودم و به آهنگی که از گوشیم پخش می‌شد گوش می‌دادم.
    "" شاید برای تو سخت است
    بفهمی حال من را
    باید شبیه من کمی دیوانه باشی
    بفهمی حال من را
    من حاضرم از عشق تو چتر از سر بارون بگیرم من بیخیال زنده موندن حاضرم با تو بمیرم
    من بیخیال زنده موندن حاضرم با تو بمیرم
    بی تو آوار شدم از همه بیزار شدم نیستی و من خواب ندارم
    آخرش باخت دلم با همه چیت ساخت دلم نیستی و من تاب ندارم
    بی تو آوار شدم از همه بیزار شدم نیستی و من خواب ندارم
    آخرش باخت دلم با همه چیت ساخت دلم نیستی و من تاب ندارم
    اگه با من نباشی میخوام دنیا نباشه به این دلشوره ها عادت ندارم
    محاله بی تو من طاقت بیارم منه دلواپسو تنها نذارم
    شبای بی قراری چقدر چشم انتظاری یه کاری کن یکم آروم بگیرم
    تو دنیای خودم بی تو اسیرم منه عاشق نذار تنها بمیرم
    بی تو آوار شدم از همه بیزار شدم نیستی و من خواب ندارم
    آخرش باخت دلم با همه چیت ساخت دلم نیستی و من تاب ندارم
    بی تو آوار شدم از همه بیزار شدم نیستی و من خواب ندارم
    آخرش باخت دلم با همه چیت ساخت دلم نیستی و من تاب ندارم
    آرون افشار- دلشوره""
    همش احساس می‌کردم که حرف های ارشیا داره برام تکرار می‌شه ولی توان نداشتم که بخوام اهنگ رو عوض کنم. اهنگ پشت سرهم تکرار می‌شد و حال خرابم رو خراب‌تر می‌کرد و حرف‌های روز آخر ارشیا تو گوشم زنگ می‌خورد"این دیگه قلب برام نشد، کسی که باید براش مهم باشم نیستم و پس امیدی ندارم فقط ازت می‌خوام مواظب خودت و بچه‌هامون باشی دوست دارم آرزوی من" به شناسنامم خیره شدم که اسم ارشیا به عنوان شوهر داخلش نوشته شده بود و تاریخ ازدواج دقیقا شبی بود که من از خونه زرین خانوم بیرون اومدم و شب قبلش اون بلا سرم اومد. زیر لب همراه خواننده تکرار کردم.
    - آخرش باخت دلم...
    در حیاط باز شد و آقا مهیار وارد حیاط شد اما تکانی به خودم ندادم و همین‌طور خیره حیاط بودم و چند دقیقه گذشت که صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم و کمی بعد حضورش رو کنارم حس کردم اما برنگشتم.
    - دخترم... دختر بابا... نگاهم نمی‌کنی؟ به خدا بسمه...
    هق هق گریه‌اش بلند شد و با تعجب به سمتش برگشتم و ناخودآگاه لب باز کردم.
    - چقدر شکسته شدین آقا مهیار... یک زمانی چقدر مغرورانه رفتار می‌کردی و من رو نمی‌شناختی، من حتی از خدمتکارهای خونه هم کمتر بودم... یادمه یک زمانی بهم گفتی ارزش یک سگ از من بیشتر...
    حرفم رو با فریادش قطع کرد.
    - بسه انقدر نگو... خودم می‌دونم چقدر اشتباه کردم ولی دخترم خواهش می‌کنم بسه دیگه، دلم طاقت دور بودن از
    تو رو نداره... تو ثمره عشقمی.
    بعد هم محکم بغلم کرد و همش زمزمه می‌کرد بوی مادرت رو می‌دی اما من خشک شده سر جام ایستاده بودم و همش از پنجره بیرون رو نگاه می‌کردم که در باز بشه و ارشیا با لب خندون بیاد تو و چقدر بد عادت شدم.
    - چرا بهم نمی‌گی بابا؟ چرا باهام حرف نمی‌زنی؟ دلم برای زمانی که بچه بودی و از بیرون می‌اومدم و پاهام رو می‌گرفتی و می‌گفتی بابا تنگ شده.
    دوباره تلخ شدم.
    - که بعدش هلم می‌دادی و می‌گفتی برو گمشو من بابای تو نیستم! از کدوم دردم حرف بزنم... از کدوم عقده‌هام بگم؟ حالا هم تنهام بذارین.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا