رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
ناهار رو نخوردم؛ با این‌که گرسنه بودم ولی بازهم نتونستم چیزی بخورم فقط برای این‌که کسی حرفی نزنه کمی سالاد خوردم و به بهونه دیر صبحونه خوردن، عقب کشیدم که ارشیا خواست دستم رو بگیره که محکم زیر دستش زدم البته کسی چیزی ندید. می‌دونستم ارشیا مقصر نیست ولی نمی‌تونستم تحمل کنم که هنوز دختر عمه‌ش وسط زندگیشه. با صدای رامین از ارشیا چشم برداشتم.
- خواهری تو که محکم بودی. حالا این مرواریدها رو برای چی می‌ریزی؟
خواستم چیزی بگم که صدای ارشیا مانع شد.
- آرزو چند لحظه بیا کارت دارم؟!
رامین لبخندی زد و آروم زمزمه کرد:
- به نظرم حسودی می‌کنه آخه از ظهر بهش توجه نکردی!
مبهوت به سمتش برگشتم.
- داداش تو فهمیده بودی؟
با خنده سر تکون داد حتی خودمم خنده‌م گرفته بود. از پله‌ها بالا رفتم و جلوی در اتاقی که گاهی ارشیا داخلش می‌خوابید، ایستادم تا خواستم در بزنم در اتاق باز شد و من رو به داخل اتاق کشید؛ انقدر با‌سرعت این‌کار رو انجام داد که توان مقابله و مقاومت نداشتم. سر بلند کردم که نگاهم به چشم‌های دلخور ارشیا افتاد.
- خانومم امروز بحثی پیش اومد... خب راستش... یعنی ممکنه من رو قبول نکنی؟ من دوست دارم و بدون تو نمی‌تونم، می‌شم مرده متحرک. اون چشم‌های اشکی تو باعث شد دلم این‌طوری بلرزه جوری که نتونم ازت دست بکشم اگر سوزان نبود...
ادامه نداد و کنجکاو خیره‌ش شده بودم تا چیزی بگه، وقتی نگاه منتظرم رو خندید.
- اره سوزان نامزد سابقم. می‌خوایی بشنوی بانو؟

با کنجکاوی سر تکون دادم.
- اره.
روی تخت نشست و من هم تو بغلش گرفت؛ هم دوست داشتم هم معذب شدم و خواستم از آغوشش جدا بشم.
- بذار بشینم این‌جوری خسته می‌شی.
- نه عزیزم تو جات این‌جاست و در ضمن خسته هم نمی‌شم چون تو رو دارم. بریم سر این موضوع که خانوم حسودی نکنه.
اخم کردم و محکم به بازوش زدم.
- من حسودی نکردم فقط غیرتی شدم همین، خب بگو منتظرم.
با این حرفم لبخندش عمیق شد و کمی بعد لب باز کرد.
- تقریبا شیش هفت سال پیش مامان، سوزان رو که دخترعمه‌م بود، نامزد من کرد البته با زور چون اصلا ازش خوشم نمی‌اومد، همش می‌گفتن عاشقش می‌شی ولی من اصلا عشق و عاشق شدن رو قبول نداشتم و فکر می‌کردم یک چیز بی‌اهمیت هست تا این‌که تو وارد زندگیم شدی. خلاصه دوسال گذشت تو این دوسال همش می‌گفتن بیا عروسی بگیرین ولی من به بهونه‌های مختلف از ازدواج فرار می‌کردم تا این‌که یک‌روز به رفتار سوزان شک کردم و مدتی دنبالش رفتم که دیدم با یک پسر دیگه بیرون می‌ره! وقتی بیشتر دنبالش رفتم و فهمیدم که...
ادامه نداد و متوجه شدم خیلی براش سخت هست که بخواد خاطرات رو مرور کنه. با فکی که منقبض شده بود ادامه داد:
- درسته دوستش نداشتم ولی باز هم برای مرد یا زن سخته که همسرش بهش خــ ـیانـت کنه. همون موقع بود که تو خونه زرین خاتون تو رو دیدم، کم‌کم بهت جذب ‌شدم و دوست داشتم ساعت‌ها کنارت بشینم و تو برام حرف بزنی... بدون این‌که بدونم این همون عشقی هست که هیچ‌وقت دنبالش نرفتم و همیشه ازش فراری بودم. وقتی چندین بار عمه اذیتت ‌کرد اما تو هیچی نگفتی و تو آشپزخونه سر خودت رو گرم می‌کردی، نگاهت می‌کردم و با دیدن چشم‌های اشکیت دلم می‌لرزید ولی جلو نمی‌اومدم. اون شب که اون اتفاق افتاد باز هم سوزان با اون پسر بیرون بودن و انقدر عصبی شده بودم که چیزی نمی‌دیدم...
با یادآوری اون شب، دستم مشت شد که دست ارشیا روی دستم نشست و نوازش کرد.
 
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - اون شب برای آروم شدنم کمی خوردم اما اون اتفاق پیش اومد. صبح که بیدار شدم و یادم اومد چی‌کار کردم، داشتم دیوونه می‌شدم تو نبودی و این یعنی از دستت دادنت که داشت مثل خوره وجودم رو می‌خورد و اون‌جا بود که فهمیدم یک حسی بهت دارم ولی راستش رو بگم خوشحال بودم که فقط برای خودم هستی هرچند حس ترس رهام نمی‌کرد.
    از حرف‌هاش خجالت کشیدم؛ تو چشم‌هام ذل زده و هرچی تو دلش هست رو می‌گـه شاید می‌خواد حرف‌هاش رو از تو چشم‌هاش بخونم که باید بگم تو بعضی مواقع اصلا نمی‌فهمم که چشم‌های طرف مقابلم چی می‌گـه!
    برای پرت کردن موضوع گفتم:
    - الان سوزان کجاست؟
    دست چپش رو به گوشه ابروش کشید.
    - این‌جا نیست یعنی در واقع رفته تهران.
    مکثی کرد و با چشم‌هایی که برق می‌زد ادامه داد:
    - خانومی من فقط تو رو دوست دارم. چشم‌هام جز تو چندین ساله که کسی رو نمی‌بینه و نخواهد دید... تو ملکه قلبمی... سلطان منی بانو... مادر بچه‌هامی...
    به سمتم کمی خم و بعد پیشونیم گرم شد.
    غرق لـ*ـذت شدم اما به روی خودم نیاوردم.
    - خب یک سوال دیگه بپرسم؟

    بهت و تعجب تو تک تک اجزای صورتش دیدم.
    از این‌که در جوابش نگفتم دوستش دارم یکم ناراحت شد اما چیزی نگفت.
    - بپرس عزیزم؟
    - چه‌طور متوجه شدین که عمه و بابا، خواهر و برادر هستن؟
    ارشیا شروع به گفتن این‌که چی‌شده بود و این‌که عمه بعد از این‌که از پرورشگاه میاد، عضوی از خانواده سپهرتاج می‌شه و چند سال بعد با پدر ارشیا که دخترعمو و پسرعمو بودن ازدواج می‌کنن.
    - هم عجیب هم جالبه.
    ارشیا تک‌ خنده‌ی کرد و دستی به موهام کشید.
    - اره عزیزدلم.
    - ارشیا؟
    - جان دل ارشیا؟
    زمانی‌که این‌طوری جوابم رو می‌ده، قلب بی‌جنبه من به لرزش می‌افته و تالاپ تالاپ صدا می‌ده.
    - دوست دارم.
    انقدر یک‌دفعه‌‌ و به سرعت گفتم که مات و مبهوت بهم خیره شد؛ چشم‌های آبیش برق می‌زد و لب‌هاش به گفتن حرفی باز و بسته می‌شد و کمی بعد به خودش اومد انگار حرفم براش جا افتاده باشه.
    - یک... یک‌بار دیگه بگو!
    آروم از روی پاهاش بلند شدم و چند قدم فاصله گرفتم که به کمد چوبی پشت سرم نزدیک شدم اما اصلا متوجه نشد و باعث شد لبخند محوی روی لبم نقش ببنده.
    - نه باید حواست جمع باشه که متوجه بشی من چی گفتم.

    ابرویی به نشونه نه بالا انداخت که حس کردم چشم‌هاش برق شیطنت گرفته.
    - یعنی نمی‌گی؟
    فهمیدم می‌خواد چه عکس‌العملی نشون بده؛ به سرعت از اون‌جا فاصله گرفتم و فرار کردم که به خودش اومد و دنبالم کرد. دو‌طرف تخت ایستاده بودیم و نفس نفس می‌زدم؛ چندین بار تونست من رو بگیره ولی شانس باهام یار بود اما الان هیچ شانسی نداشتم چون در اتاق نزدیکش بود و اگر فرار می‌کردم به راحتی من رو می‌گرفت. پشت سرم که پنجره بود با ارتفاع زیاد، پس این راه منقضی می‌شه. در حال تجزیه و تحلیل بودم که دستم کشیده شد؛ جیغی کشیدم و روی تخت افتادم.
    - که حالا از من فرار می‌کنی؟ اره؟
    به چشم‌های آبیش خیره شدم، یاد اولین باری که دیدمش افتادم و اون‌موقع چشم‌هاش سرد و بی‌تفاوت بود اما الان می‌درخشید و رنگ روشن‌تری داشت.
    - به چی این‌طوری خیره شدی خانوم جان؟
    ناخوداگاه زمزمه کردم:
    - به چشم‌هات، از پدرت به یادگار مونده؟
    متفکر سرش رو تکون داد.
    - اره و همین‌طور دوقلوها ولی آرزو رنگ چشم‌هات خیلی خاصه، هم حالت چشم‌هات هم رنگش، درشت و کشیده با مژه‌های بلند و حالت‌دار که کمی آرایش داشته باشن چشم‌گیر می‌شن اما نه آرایش نکن نمی‌خوام کسی بهت خیره بشه.
    به حساسیتش لبخندی زدم و از خدا بابت هر چیزی که تو زندگی کم داشتم بهم داد، شکر می‌کنم.
    ***
    مانتوی کرم رنگ و شلوار قهوه‌ای با شال ترکیبی از کرم و سفید و قهوه‌ای پوشیدم؛ با برداشتن گوشی و کیفم از اتاق خارج شدم. آروم و آهسته از پله‌ها پایین رفتم و با دیدن ارشیا و رامین و دوقلوها جلوی تلویزیون، نفس راحتی کشیدم و بدون ایجاد سر و صدا از خونه خارج شدم. با عجله به سمت خیابون اصلی رفتم و تاکسی گرفتم. امروز که من کار داشتم، ارشیا و رامین خونه بودن و مجبور شدم آروم و آهسته از خونه خارج بشم و اگر هرکدوم من رو می‌دیدن، می‌گفتم که می‌خوام برم شام از بیرون بخرم که یا خودشون می‌رفتن یا همه دسته جمعی شام بیرون بودیم. نمی‌خواستم کسی بدونه که با مشاور صحبت می‌کنم. حتی رامین هم خبر نداشت و فکر می‌کرد که با همون جلسات اول خوب شدم اما خودم بهتر می‌دونستم که الان تو شرایطش قرار گرفتم چقدر نیاز به کمک و راهنمایی دارم. چندمین جلسه مشاوره بود که می‌رفتم و با کمکش تونستم بذارم ارشیا بهم نزدیک بشه. راهنمایی می‌کرد اما هیچ‌وقت حرف خودش رو نمی‌گفت انجام بدم. وقتی باهاش آشنا شدم همیشه لبخند روی لبش بود و تو چهره‌ش آرامش موج می‌زد.

    موهای رنگ شده بلوند، چشم و ابرو قهوه ای و صورت گرد با لب و بینی متناسب صورتش.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با شنیدن اسمم بلند شدم و به اتاقش رفتم. با دیدنم لبخند عمیقی روی لب‌های رژ زده‌ش نقش بست.
    - سلام.
    خودکارش رو روی برگه جلوش گذاشت و از روی صندلی بلند شد.
    - سلام عزیزم بالاخره پیدات شد و سری به ما زدی!
    دستم رو از دستش خارج کردم و همزمان روی صندلی نشستیم.
    - خب چه خبرا؟ این مدت چی‌کار می‌کردی؟
    - سلامتی... راستش سعی می‌کنم تموم چیزهایی که بهم گفتی رو دقیقا انجام بدم و موفق هم بودم.
    نفس عمیقی کشیدم و اتفاقات که تو این مدت که ندیده بودمش، براش تعریف کردم و با صدای در اتاق حرفم قطع شد؛ منشی بود.
    - خانوم رهنورد ساعت شیشه و اگر کاری ندارید تا من برم؟
    - نه عزیزم می‌تونی بری.
    نگاهم متعجب به سمت ساعت روی دیوار رفت.
    - ساعت شیش؟ انقدر محو تعریف کردن بودم که حواسم به ساعت نبود!
    همون‌طور که می‌خندید نگاهی به ساعت مچش انداخت و ادامه دادم:
    - دیروقت شده. منم دیگه برم و مزاحمت نشم.
    - نه راحت باش، هنوز کمی وقت داریم.
    یک‌دفعه جدی شد و ادامه داد:
    - آرزو جان براساس چیزهایی که گفتی، متوجه شدم که ارشیا اون ترسی که داری رو می‌فهمه و می‌بینه.
    بهت زده خیره‌ش بودم که سرش رو تکون داد.
    - اره درسته. وقتی ارشیا کاری انجام می‌ده و تو سعی می‌کنی ترست رو پنهون کنی، کاملا متوجه ترس درونت می‌شه ولی چیزی نمی‌گـه. تا الان این اتفاق افتاده؟
    کمی فکر کردم و تک‌تک لحظات یادم اومد و چندین صحنه رویارویی من و ارشیا دقیقا حالت چهره‌ش عوض شد. شوکه سر تکون دادم و لحنی که برای خودمم عجیب بود گفتم:
    - اره چندین بار ولی هیچی نگفت.
    - کاملا مشخصه که حرفی نمی‌زنه و تو درونش می‌ریزه.
    - خب من چیکار باید انجام بدم؟

    خودکار رو روی برگه گذاشت و پرسید:
    - زندگیت برات مهمه؟ دوست داری ادامه‌ش بدی؟
    بدون مکث و با اطمینان جواب دادم:
    - معلومه که اره برام مهمه.
    - می‌دونی چند جلسه رو باید با ارشیا صحبت کنم. می‌دونم کسی که پنج سال دنبالت گشته اگر نسبت بهش سرد هم باشی شاید باز هم کنارت بمونه و این تا زمانی نسبتا پایدار هست اما این وسط فقط تغییر رفتار بدن تو کافی نیست!
    اصلا حرفش از ذهنم پاک نمی‌شه، واقعا ارشیا حس کرده؟ نفهمیدم چطور خداحافظی کردیم. بین راه بودم که یک‌دفعه دلم هوای خان جون رو کرد. مطمئن نبودم که آدرس درست یادم باشه ولی تاکسی گرفتم و آدرس منزل جدید بابا رو دادم. نیم ساعت بعد وقتی رسیدم با ترس و لرز زنگ رو زدم که صدای خان جون اومد.
    - بله بفرمایید؟
    شالم رو جلوی صورتم گرفتم و گفتم:
    - سلام منزل آقای امیری؟
    - بله.
    - از اداره پست اومدم و بسته‌ی برای آقای امیری دارم.
    - الان میام.
    کمی بعد در باز شد و قامت خان‌جون رو دیدم؛ چقدر شکسته شده بود. تا من رو دید تعجب کرد انگار باورش نمی‌شد خودم باشم.
    - آرزو دخترم تویی؟ خودتی؟
    - جانم، اره خودمم.
    دستش رو باز کرد و من هم به آغوشش پناه بردم، آغوشی که پنج‌سال ازش دور بودم. بعد از مادربزرگ، خان‌جون پناه و تکیه‌گاه من شد. بغلش کردم که صدای هق هق گریه‌ش بلند شد، خودم هم دلتنگ بودم و قطره اشکم سرازیر شد. خان‌جون رو بغـ*ـل کردم که حصار دستش دور کمرم محکم شد. از آغوشش بیرون اومدم و خیره چهره شکسته‌ش شدم. اثرات شکستی‌ش نسبت به قبل دوچندان شده بود؛ با انگشت شصت دستم اشکش رو پاک کردم ولی هنوز صورتش نرم بود.
    - خان‌جون چی به سرت اومده؟ چرا انقدر شکسته شدی؟
    به طرفم خم شد و پیشونیم رو بوسید.
    - دخترکم، آرزوی قشنگم، بعد از رفتن تو هیچ‌کسی مثل قبل نشد.
    انگار چیزی یادش اومده باشه، روی لپ‌هاش زد.
    - برات بمیرم، همین‌طور سرپا ایستادی.
    دستم رو کشید و داخل خونه برد. با تعجب به اطراف خیره شدم، تا حالا داخل خونه نیومدم و فقط آدرس رو دست و پا شکسته بلد بودم. خان‌جون که متوجه ایستادن من شد به طرفم برگشت.
    - همه این‌ها کار پدرته. از وقتی پیدات کرده روزانه یک شاخه گل این‌جا می‌کاره. می‌گفت دوست دارم وقتی آرزو به خونه میاد از این‌جا خوشش بیاد و برای همیشه پیشم موندگار بشه.
    گوشه و کنار حیاط پر از گل بود و باعث شد که خونه پر طراوت‌تر بشه و آدم نخواد از این‌جا تکونی بخوره. خونه ویلایی بود با حیاط نسبتا بزرگ و ساختمونی با نمای سنگ سفید.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    وارد ساختمون که شدیم دقیقا عکس جمع چهار نفرشون روبه‌روی در ورودی بود؛ کنارش، عکس من درحالیکه داشتم با دوقلوها بازی می‌کردم. پذیرایی سمت چپ که آشپزخونه با سه ستون ازش جدا می‌شد؛ سمت راست دو در اتاق و کنارش راهرویی با تعدادی اتاق که بعدا فهمیدم حموم و چند اتاق دیگه قرار داره.
    خان‌جون روی مبل داخل سالن نشست و من هم کنار خودش نشوند.
    - دلم برات تنگ شده بود دخترکم. چقدر بزرگ و خانوم شدی، خوشحالم که الان کنارم نشستی. پدرت از زمانی‌که پیدات کرده همیشه می‌گـه آرزوشه که آرزو پیش خودم بیاد. می‌دونی...
    هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای آرین تو خونه پیچید.
    - خان‌جون کی اومده؟
    اول بابا و پشت سرش آرین و بردیا وارد و با دیدن من شکه شدن. آرین نگاهی به کل خونه کرد و حتما مطمئن شده بود که واقعا من اون‌جا حضور دارم؛ تردید داشتم بلند بشم اما حرف بابا تو ذهنم پیچید که باعث شد تردید رو کنار بذارم و بلند بشم.
    - سلام.
    همه با هم و همزمان جوابم رو دادن. چند قدمی نزدیک شدم که بابا فکر کرد می‌خوام برم.
    - نه نرو دخترم، یکم دیگه بشین. دوست دارم خانواده‌م دور هم جمع باشه.

    آخ، سال‌ها منتظر شنیدن این جملات بودم اما هنوز یک حس ترسی آزارم می‌داد؛ زمزمه کردم:
    - نه یعنی نمی‌تونم.
    خواستم در ادامه جمله‌م بگم ترسیدم مثل قبل تو خونه زندانی بشم و تحقیرم کنین اما چیزی نگفتم. وقتی خواستم برم برای لحظه‌ی دلم خواست بابا رو بغـ*ـل کنم، دوست داشتم بدونم پدر داشتن چطوریه؟ این‌که حامی محکم داشته باشی که حمایتت کنه و مواظبت باشه.
    هر قدمی که نزدیکش می‌شدم خاطرات یکی‌یکی تو ذهنم نقش می‌بست. اومدن بابا و دویدن من به سمتش و گرفتن پاهاش و در آخر هل داده شدن من به کنار؛ دقیقا روبه‌رو بابا ایستادم که تموم اون‌خاطرات پودر شدن. از نزدیک نگاهش ‌کردم که روزی آرزوم بود و حالا بعد از بیست و چهار سال بهش رسیدم. به آغوشش رفتم و دستم رو محکم دور شونه‌ش حلقه کردم که به وضوح دیدم جا خورد. چند لحظه گذشت که دستش دور کمرم رو حس کردم و محکم در آغوشم گرفت؛ بغضم رو قورت دادم و اون حسی که هر لحظه منتظر بود تا پس زده بشم از بین رفت. از آغوشش خواستم بیرون بیام که نذاشت و حصار دستش سفت‌تر شد.
    - باید برم، لطفا.
    با شنیدن جمله‌م، حس کردم قلبش از تپیدن ایستاد. مبهوت ازم فاصله گرفت که تونستم اشک‌های روی صورتش رو ببینم.
    - اگر الان بمیرم جز این‌که بابا صدام کنی آرزو و خواسته‌ی ندارم.
    صدای اعتراض بردیا و آرین بلند شد؛ تو دلم دور از جونی گفتم ولی لب باز نکردم چون هنوز می‌ترسیدم.
    از خان‌جون و بقیه خداحافظی کردم. از خونه خارج شدم و نفس حبس شده‌م رو آزاد کردم.
    ***
    چهار تا پیتزا مخلوط ، پنچ تا ساندویچ مرغ، دوتا نوشابه ، کلی سس مخصوص و تند خریدم و راهی خونه شدم. هوا تاریک بود؛ گوشیم رو روشن کردم که دیدم تعداد زیادی پیام و زنگ از رامین و ارشیا داشتم. همه رو پاک کردم و با دیدن ساعت چشم‌هام درشت شد، چند دقیقه دیگه ساعت ده می‌شد. وسایل رو برداشتم تا از ماشین پیاده شدم راننده با سرعت رفت؛ جلوی در ایستادم و کلید رو روی در انداختم تا وسایل رو داخل بردم از چیزی که دیدم وحشت کردم. چشم‌های ارشیا و رامین سرخ‌ِسرخ و عصبانیت داخلش موج می‌زد. زیر لب زمزمه کردم:
    - وای خدا جونم میدون جنگ که می‌گن اینه و با دست خالی بجنگم؟
    ولی انگار صدام رو شنیدن که رامین قدمی جلو گذاشت.
    - اره میدون جنگه و در ضمن تو سلاح و مهمات نیاز نداری، من و ارشیا باید فکر سلاح باشیم. هم خودت هم مهرو از زبون کم ندارین اون‌وقت می‌گـه دست خالی بجنگم؟!
    یک‌دفعه منفجر شد و فریاد زد که قدمی عقب رفتم.
    - کجا رفتی؟ هان؟
    پاکت‌ها رو محکم گرفتم و قدم‌قدم نزدیک شدم، همزمان گفتم:
    - آقا اجازه عصبی نشو اصلا برات خوب نیست.
    و همین‌طور که وسط حیاط گیج ایستاده بودن با سرعت به داخل دویدم و وارد اشپزخونه شدم چون واقعا داشتم ضعف می‌کردم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    تموم پاکت‌ها رو روی میز خالی کردم تا نشستم شروع به خوردن کردم که برای لحظه‌ی سایه شخصی رو از پشت در آشپزخونه دیدم. لقمه ساندویچ تو گلوم موند و حس کردم الان خفه می‌شم که دستی محکم به کمرم خورد و راه نفسم باز شد؛ سر بلند کردم که با رامین روبه‌رو شدم. لامپ رو روشن کرد و صندلی کنارم رو عقب کشید و نشست.
    - خواهری چرا تو تاریکی نشستی؟
    همزمان که سس رو روی ساندویچ می‌ریختم، زمزمه کردم:
    - تاریک؟ یکم نور بود و بعد هم انقدر ضعف کرده بودم که توجهی به روشنایی و تاریکی نکردم. راستی شماها شام خوردین؟
    - نه خواهری فقط دوقلوها شام خوردن. سر شب کجا بودی؟
    کمی نوشابه خوردم و برای این‌که حرفی از مشاور نزنم، گفتم:
    - سر شب گفتم من ضعف کردم و کسی گشنه‌ش نشده ولی کسی جوابم رو نداد و من هم دیدم همه جلوی تلویزیون نشستین... حوصله‌م هم سررفته بود و از خونه بیرون زدم.
    - فدای دل کوچیکت بشم ببخشید حواسم نبود؛ خب حالا چی خریدی؟
    اشاره‌ی به میز کردم که چشم‌هاش برق زد؛ ساندویچ مرغ رو برداشت و شروع به خوردن کرد.
    خواستم چیزی بگم اما شک و تردید مثل خوره وجودم رو می‌خورد. بعد از چند دقیقه بحث و جدل بالاخره کوتاه اومدم و حرفی نزدم.
    - آرزو؟
    سرم رو تکون دادم و هومی زیر لب گفتم.
    - دیگه هیچ‌وقت این‌طور بی‌خبر نرو. ارشیا تا مرز سکته رفت و برگشت، همش نگرانت بود. الان هم انقدر از دستت ناراحت بود که بعد از دیدنت پایین نیومد، برو پیشش و از دلش در بیار.
    سری تکون دادم و بعد از شب بخیری که گفتم راهی اتاق شدم. در اتاق رو آروم باز کردم که روی تخت دراز کشیده بود و نمی‌دونستم بیداره یا خوابه؟
    کنار تخت ایستادم که حس کردم پلک‌هاش تکونی خوردن. دستم رو روی ساعدش گذاشتم و تکونش دادم؛ با تن صدای آرومی اسمش رو صدا زدم.
    - ارشیا؟ ارشیا؟
    جواب نمی‌ده اما کاملا مشخصه که بیدار هست و با توجه به حرف رامین، ناراحت شده و باید ازش عذرخواهی کنم. چندتا روش رو انجام دادم ولی تنها چیزی که نصیبم شد، سکوت محض ارشیا بود و بس. به هر سمتش می‌رفتم به سمت مخالف من می‌چرخید؛ در آخر ناامید کنارش روی تخت نشستم و بهش خیره شدم که فکری به سرم زد و باعث شد لبخند عمیقی بزنم. امیدوار بودم که جواب بده و می‌دونستم عصبی و ناراحت می‌شه ولی حداقل کلمه‌ی باهام حرف می‌زنه.
    - عجب دوره و زمونه‌ی شده، مگه هر کسی رو که دیدی باید بگی از شما خوشم اومده؟
    زیر چشمی نگاهش کردم که آروم به طرفم چرخید و دستش رو از روی چشمش برداشت ولی چشم باز نکرد.
    - چه آدم‌هایی پیدا می‌شه، خیلی رک و واضح گفت ببخشید خانم شما قصد ازدواج ندارید؟
    با صدای بلندی فریاد زد با این‌که حواسم بهش بود ولی باز هم بالا پریدم.
    - غلط کرده مرتیکه پست، مگه خودش شرف نداره؟
    با اخم‌های به شدت توهم روی تخت نشسته بود و حرفش رو می‌زد اما من از خنده دل درد گرفته بودم و آروم‌ و آهسته می‌خندیدم. خودم رو به سمتش کشیدم، دستم رو دور کمرش حلقه کردم و عطر تنش رو نفس کشیدم که ضربان قلبش آروم و دستش دورم حلقه شد.
    - عزیزم چون جوابم رو ندادی مجبور شدم این روش رو امتحان کنم.
    همون‌طور که تو آغوشش بودم، سرم رو بالا گرفتم و با چشم‌های سرخ شده از خشمش روبه‌رو شدم.
    - چی؟
    - اره درست شنیدی، جوابم رو ندادی و من هم دلم گرفت.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    نفس عمیقی کشید و حصار دستش رو محکم‌تر کرد که وجودم پر از حس خوب شد.
    - حتی اگر به‌خاطر ترس از دست دادنت تا مرز مرگ بره؟ با این حرفت آتیشم زدی.
    لبخند روی لبم پر کشید و جاش رو به اخم بین ابروهام داد.
    - این حرف رو نزن، خب باهام حرف نمی‌زدی که ازت بخوام من رو ببخشی و تنها راهی بود که به ذهنم رسید. ارشیا؟
    - جانم خانومم؟
    - نمی‌دونم کار درستیه یا نه؟ گیج شدم.
    موهام رو نوازش کرد و بـ..وسـ..ـه‌ی روی موهام زد.
    - چی می‌خوایی بگی؟
    نفس عمیقی گرفتم و دوباره فکرم رو مرور کردم.
    - راستش می‌خوام بابا رو ببخشم، دلم می‌خواد یکی باشه که بهش بگم بابا دوست‌دارم، بیست و چهارسال در انتظارش سوختم و آب شدم. دوست‌دارم بدونم پدر داشتن چه حسی داره؟ ارشیا حس قشنگیه نه؟
    - اره خانومم خیلی حس قشنگیه این‌که پدر و مادرت باشن، این‌که حامی داشته باشی که تو سختی‌ها کمکت کنن. کار خوبی می‌کنی که قصد داری دایی رو ببخشی و حتما خوشحال می‌شه.
    ***
    چند روز از اون شب گذشته بود و امروز دوقلوها همراهم اومدن. نسترن با دیدن دوقلوها انقدر شکه شده بود که سوزن تو دستش نشست اما انقدر شکه بود که خون دستش یادش رفت.
    - جدی گفتی؟ واقعا بچه‌های تو و ارشیا هستن؟ وای باورم نمی‌شه که ارشیا با تو ازدواج کرده باشه؟! چرا اون روز حرفی درموردش نگفتی؟

    جوری می‌گفت ارشیا با تو ازدواج کرده انگار دو موجود از سرزمینی ناشناخته بهم رسیدن!
    - خواستیم غافلگیر بشی. در ضمن باورت بشه، ببین دوتا شاهد هم حضور دارن.
    به دوقلوها اشاره کردم که با ذوق خندید و چروک‌های دور چشمش بیشتر نمایان شد. چیزی در مورد اتفاق پنج سال پیش نگفتم چون دوست نداشتم که حس بدی به ارشیا داشته باشن و الان که همه چیز به خوشی می‌گذره. درسته اون اتفاق جز خاطراتم باقی می‌مونه ولی نمی‌شه که برای همیشه تو گذشته زندگی کرد.
    ***
    دفتر رو باز کردم و عکس مادربزرگ رو برداشتم. با یادش لبخندی روی لبم نشست، دقیقا کنارش عکس دختر بچه‌ی شبیه من بود ولی من نبودم. دلم برای مادری که ندیده بودمش و مادربزرگ تنگ شده. شعر مادربزرگم به یادم اومد و زیر لب زمزمه کردم:
    - بر روی بوم زندگی
    هر چیز می‌خوایی بکش
    زیبا و زشتش پای توست
    تقدیر را باور نکن
    تصویر اگر زیبا نبود
    نقاش خوبی نیستی
    از نو دوباره رسم کن
    تصویر را باور نکن
    خالق تو را شاد آفرید
    آزاد آزاد آفرید
    پرواز کن تا آرزو
    زنجیر را باور نکن.
    - مامان به منم یاد بده.
    با صدای آریا سر بلند کردم و دیدم تو چهارچوب در ایستاده، چندتا برگه هم تو دستش هست.
    - جانم مامان؟ چیزی نیاز داری؟
    در رو بست و با اون قد و اندازه کوچیکش که همیشه قربون صدقه‌ش می‌رم نزدیکم شد و روی پاهام نشست. دستم رو دور کمرش حلقه کردم که برگه‌ها رو جلوم گذاشت و با نگاهی که شیطنت رو فریاد می‌زد خیره‌م شد.
    - مامان، این برگه‌ها دستت باشه و به کسی نده!
    با کنجکاوی نگاهم بین برگه‌ها و آریا چرخید.
    - چرا مامان جان؟ مگه چی هستن؟
    خنده‌ی کودکانه و شیرینی کرد که دلم ضعف رفت و باعث شد محکم به خودم فشارش بدم که صدای خنده‌ش بلندتر شد.
    - وای مامان، این برگه‌ها برای باباست و من هم ازش گرفتم.
    و شروع کرد به تعریف که چطور برگه‌ها رو به‌دست آورده، با کنجکاوی برگه‌ی برداشتم و با دیدن متن داخلش مبهوت موندم. نگاهم خط‌ به‌خط برگه رو پایین می‌اومد و تعجبم دوچندان می‌شد. دست‌های کوچیک آریا جلوی صورتم تکون خورد و مبهوت به سمتش برگشتم که در اتاق باز شد و ارشیا با صورتی شاد وارد اتاق شد. نگاهی به برگه و آریا کرد و در آخر نگاهش روی من زوم شد که دست و پام رو گم کردم ولی سعی کردم به خودم مسلط بشم و نفس عمیقی کشیدم.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - سلام عزیزم.
    لبخندش پهن‌تر شد و به سمتم اومد، دستم رو گرفت و کشید که چون ناگهانی بود تو آغوشش رفتم.
    - سلام خانوم پر تلاشم خسته نباشی.
    داشتم آب می‌شدم؛ سعی کردم ازش جدا بشم که نذاشت و مجبور شدم صورتم رو از دیدش پنهان کنم که صورت خجالت زده‌م مشخص نباشه. با صدای آریا، نفس راحتی کشیدم.
    - بابا امشب می‌ریم بیرون؟ قول دادی.
    ازم جدا شد و من هم به سرعت ازش فاصله گرفتم.
    - اره پسرم قول دادم و حتما می‌ریم.
    متعجب نگاهم بین پدر و پسر در چرخش بود که آریا هورا کنان از اتاق خارج شد.

    ارشیا با دیدن نگاهم، دستی به گردنش کشید.
    - راستش به بچه‌ها قول داده بودم که امشب چهارنفری بیرون می‌ریم.
    لبخندی زدم و درحالی‌که روی صندلی می‌نشستم گفتم:
    - خیلی عالیه.
    فاصله رو طی کرد و پشت صندلی ایستاد که به سمتش چرخیدم. خیره چشم‌هام بود و نگاه ازشون نمی‌گرفت.
    - این چشم‌ها چی دارن که نمی‌تونم ازش بگذرم؟
    از شنیدن حرفش ذوق کردم و خواستم چیزی بگم که با گرم شدن پیشونیم، حرفم یادم رفت. چند لحظه بعد صداش کنار گوشم بلند شد.
    ‌- همه برگه رو خوندی؟ اگر دوستش نداری می‌تونم جای دیگه رو رزرو کنم؟!
    با یادآوری برگه، از خلسه‌ی که ایجاد شده بود، بیرون اومدم.
    - این‌کار لازم نبود و فقط...
    انگشتش رو روی لبم گذاشت و مانع حرفم شد.
    - نه باید حتما انجام بشه چون من دوست دارم تو رو تو لباس عروس ببینم.
    دوباره لب باز کردم ولی باز هم نصفه موند.

    - اما یک جشن کوچیک هم خوب...
    نذاشت حرفی بزنم.

    - من دوست دارم کسی که دوستش دارم رو تو لباس عروسی ببینم. آرزو... خانوم گل من... یکی یدونه قلب من... این هم خواسته منه. پنج سال برای رسیدن به این روز لحظه شماری کردم فدای اون چشم‌های جادوییت بشم.
    اگر بگم قلبم از ذوق تندتر زد، دروغ نگفتم. نباید با حرفش ذوق می‌کردم؟ نباید بال درمیاوردم؟ یک دستش رو پشت صندلی گذاشت و اون یکی دستش رو روی میز و به برگه طراحی روبه‌روم اشاره کرد.
    - لباس عروس و داماد، مختص خودم و خودت، طراحی کن تا همیشه یادآور بهترین روز زندگیمون باشن.
    لبخندی به شیرینی حرف‌هاش زدم که با صدای بلندی گفت:
    - دوستت‌دارم، خیلی خیلی زیاد.
    اون حس خوب در کمترین زمان، تو کل وجودم پخش شد.
    - من هم دوست‌دارم.
    ***
    دوباره غرغر کردن من شروع شد و ارشیا هم فقط می‌خندید.
    - وای خسته‌م شد، ارشیا نخند نوبت خندیدن من هم می‌رسه. بیا برگردیم و یک روز دیگه میایم. من خسته‌م، گشنه‌م، خوابم میاد، سرم درد می‌کنه و اخ کمرم یادم رفت. تموم تن و بدنم درد می‌کنه اصلا نمی‌خوام ازدواج کنم!
    به سمت ارشیا چرخیدم که متوجه نگاه وحشتناکش شدم. ترسیده نگاهم رو به مغازه ها دوختم تا چشمم به چشم‌های عصبیش نباشه و در همون حال گفتم:
    - حالا که فکر می‌کنم نه پشیمون نشدم حتی ذوق هم دارم. ارشیا از صبح دنبال این وسایل و اون وسایل می‌گردیم.
    با اون لبخندش که دلم رو می‌برد، دستم رو گرفت و به طرف رستوران تو پاساژ رفتیم و غذا سفارش داد. گوشه دنجی نشستیم؛ وسط قسمت سلف سرویس بود و اطرافش میز و صندلی. اهنگ دیوونه رضا بهرام هم پخش می‌شد که خیلی دوستش داشتم. فضای رستوران شبیه رستوران‌های سنتی آذری بود. صندلی کنارم نشست و دستم رو گرفت.
    - خانومی فدای غرغر کردنت بشم، ببین رامین و مهرو خانم هم همه چیزاشون آماده‌س، ماهم بگیریم خیالمون راحت بشه.
    از صبح دنبال انگشتر و کارت دعوت بودیم یا به دل ارشیا نمی‌نشست یا من و خلاصه انقدر این پاساژ و اون پاساژ رفتیم که دیگه توانی تو بدنم نمونده.
    - مهرو و رامین مثل من و تو سخت پسند نیستن! ما فقط انگشتر و کارت دعوت می‌خواییم.
    همون موقع غذا رو آوردن و مشغول شدیم. لباس خودم و خودش رو طراحی کردم و دوختم. ارشیا وقتی دید انقدر ذوق کرد که حتی دوقلوها هم به رفتارهاش می‌خندیدن.
    از پاساژ بیرون اومدیم اما بیشتر مغازه‌ها بسته بودن و ماهم خواستیم به سمت پارکینگ بریم که بین راه مغازه‌ی دیدیم که تموم وسایل عقد و عروسی رو داشت و وقتی وارد شدیم، عقل از سرم پرید. مغازه کوچیکی بود ولی تنوع انگشترهاش زیاد بود دقیقا کنارش هم کارت دعوت داشت و همون‌جا چیزی که مد نظر ما بود رو پیدا کردیم و خوشحال به سمت خونه برگشتیم. انگشتر ارشیا ساده با خط هایی دور حلقه و حلقه منم با پشت حلقه‌ی تک نگین بود که خط های شبیه حلقه ارشیا داشت. طرح کارت‌ها هم تقریبا شبیه انگشترمون بود؛ با نوارهای برجسته طلایی رنگ که در آخر روی جلد تبدیل به انگشتر می‌شدن.
    به خونه رسیدیم و انقدر خسته بودم که سرم به بالشت نرسیده خوابیدم فقط یادمه که مهرو و رامین هم پشت سر ما رسیدن.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    *بردیا*
    از وقتی آرزو گفته سعی می‌کنه ما رو ببخشه، بابا آروم و قرار نداره. یک‌بار می‌گـه پیش آرزو بریم و بعد می‌گـه نه زیاد پیشش نباشم شاید ازم عصبانی و ناراحت بشه. وقتی فکر می‌کنم که چطور دلم اومد آرزو رو اذیت کنم و هیچ‌وقت حمایتش نکردم، از خودم بدم میاد و خجالت می‌کشم تو صورتش نگاه کنم اما انقدر که با رامین راحته با ما این‌طور نیست.
    بابا بالاخره طاقت نیاورد و بلند شد و ما هم دنبالش راه افتادیم.
    چند مدت دیگه عروسی تک‌دونه خواهرم بود و چقدر دلم می‌خواست ارشیا رو با همین دست‌هام خفه کنم ولی افسوس که آرزو نمی‌ذاره!
    تو حیاط منتظر آرین بودیم که صدایی از داخل انباری اومد. وقتی با بابا رفتیم و نگاه کردیم هیچی نبود؛ برگشتم که بیرون بیام اما دیدم بابا به نقطه‌ی خیره شده و هرکاری کردم بیرون نیومد. بعد از چند دقیقه با صورتی گرفته برگشت و گفت:
    - آرزو حق داره اگه ما رو نبخشه!
    خواستم حرفی بزنم که بالاخره آرین اومد.
    - چه عجب اومدی، این‌همه مدت چی‌کار می‌کردی؟
    دستی تو هوا تکون داد و بی‌تفاوت گفت:
    - حرص نخور حالا که آماده‌م، بریم؟
    با پایان حرفش به سمت در حیاط رفت. پشت فرمون نشستم که بابا کنارم و در آخر آرین بعد از بستن در سوار شد.
    تا رسیدم بابا با عجله پیاده شد و زنگ رو زد. تا ماشین رو زیر درخت نارنج جلوی در پارک کردم، در حیاط باز شد و داخل که رفتیم دوتا وروجک‌ها بیرون بودن و آرا دست‌هاش رو باز کرد و جیغ‌کشون به سمت بابا دوید.
    - باباجون اومدی؟!
    لبخندی ناخودآگاه روی لبم نشست. بابا هم که خوشحالی از صورتش کاملا مشخص بود، خم شد و آرا رو بغـ*ـل کرد.
    - جان دل باباجون، دلم برات تنگ شده بود دخترم.
    آرا شیرین خندید و به خودش اشاره کرد.
    - من دخترت نیستم، مامان دخترته اما الان خونه نیست.
    قهقهه بابا بالا گرفت؛ به سمت آریا رفت و بغلش کرد. با تعارف رامین داخل رفتیم، بابا روی مبل دونفری نشست و با دوقلوها مشغول شد. هیچ صدایی جز صدای دوقلوها شنیده نمی‌شد و رامین هم هیچ حرفی نمی‌زد. هرچقدر خواستم توجه نکنم اما نشد، تکون‌های پا آرین روی نروم بود و خواستم چیزی بگم که آرزو ناله‌کنان وارد شد.
    - تموم بدنم درد می‌کنه، آخ آخ. احساس می‌کنم دستم با بدنم غریبه هست. ک...
    سر بلند کرد و نگاهش که به ما افتاد، شکه شد ولی بعد به حالت عادی برگشت و با قدم‌های آروم به سمت بابا اومد. دقیقا روبه‌رو بابا ایستاد و دستش رو پشتش قائم کرد؛ شبیه بچگی هاش شده بود.
    - سلام بابا.
    اشک تو چشم‌های بابا حلقه زد که حتی خودمم خیلی تعجب کردم. بابا به سختی بلند شد و دست‌های لرزونش رو باز کرد که آرزو چند قدم فاصله رو برداشت و به آغـ*ـوشش رفت.
    - جان‌دل بابا، فدای بابا گفتن تو بشم... سال‌ها منتظر این لحظه بودم.
    صورت بابا رو که نمی‌دیدم اما صداش بغض داشت؛ چشمم به آرزو افتاد که داشت اشکش رو پاک می‌کرد و همون لحظه آرین از این صحنه عکسی گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
    - این هم اولین عکس.
    *آرزو*
    از خوشحالی و ذوق سر از پا نمی‌شناختم. بابا حتی نذاشت لباس‌هام رو عوض کنم، کنار خودش من رو نشوند و قربون صدقه‌م می‌رفت و از خاطرات زمان آشنایی با مامان تعریف می‌کرد.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    نگاهی به رامین کردم که چشم‌هاش از خوشحالی برق ‌زد؛ وقتی نگاهم رو دید لبخندی زد و بلند شد.
    - ببخشید الان بر‌می‌گردم.
    مسیر رفتنش رو دنبال کردم که وارد اتاق طبقه پایین شد و در رو بست که همون لحظه آرا دستم رو گرفت.
    - مامان، دایی کجا رفت؟
    نگاهم بین جمع چرخید و به اتاقی که رامین داخلش رفت خیره شدم. دستی به موهای خرگوشی بسته شده‌ با کش های طلایی رنگش کشیدم و گفتم:
    - چیزی نیست دردونه مامان، الان میاد.
    برگشت و خیره به اتاق شد که بردیا صداش زد و رفت. داشتم به رفتن آرا نگاه می‌کردم که بابا صدام کرد. به طرفش خم شدم و کنجکاو نگاهش کردم.
    - جانم بابا؟
    حس کردم بین گفتن و نگفتن حرفی شک داره چون مدام نگاهش رو ازم می‌گیره و به همه‌جا نگاه می‌کنه جز من! در آخر هم به سختی لب باز کرد:
    - هیچی باباجان.
    زیر چشمی به آرین و بردیا نگاه کردم که مشغول بازی با دوقلوها بودن؛ با خودم فکر کردم که شاید موضوع مهمی باشه و نخواد الان تو جمع در مورد اون موضوع صحبت کنه. بیشتر نزدیکش شدم و آروم زیر لب گفتم:
    - بابا بعدا در موردش حرف بزنیم؟
    با قدردانی نگاهم کرد؛ دستی به سرم کشید که حالی عجیب تو وجودم پیچید و تو دنیایی جدید غرق شدم که اصلا دلم نمی‌خواست قدمی از اون حس ناب فاصله بگیرم. اون لحظه هیچی کم نداشتم و چی بالاتر از این بود که خانواده‌م کنارم بودن؟
    زمزمه بابا رو شنیدم که زیرلب گفت:
    - خوشحالم که برای خودت خانومی شدی و بهت افتخار می‌کنم.
    این همه سال از داشتن این حس‌های خوب محروم بودم؟ به برادرهام خیره شدم و برای لحظه‌ی به اون‌ها حسادت کردم که سال‌ها از این نعمت برخوردار بودن اما فقط برای لحظه‌ی کوتاه بود و سریع به خودم اومدم. همون موقع رامین از اتاق بیرون اومد و به سمت آشپزخونه رفت.
    رامین تدارک شام رو دید و سعی داشت بابا رو برای شام نگه داره. داشتم به تعارف بین بابا و رامین گوش می‌دادم اما چشمم به آرا بود که بشقابی برداشت و پرتقال و نارنگی داخلش گذاشت؛ دست آریا رو گرفت و باهم به سمتم اومدن.

    - مامان پوست می‌گیری؟
    بشقاب رو ازش گرفتم که کنارم نشستن.

    - آره مامان فدای قد و بالاتون بشه...
    مشغول پوست گرفتن شدم؛ گهگاهی نگاهشون می‌کردم و هر لحظه بیشتر دلم براشون ضعف می‌رفت. دوست داشتم دوقلوها رو تو بغلم محکم بگیرم که تو وجودم حل بشن. یکم بعد ارشیا همراه عمه اومد و با دیدنش وجودم به لرزه افتاد، لرزه‌ی شیرین و دوست داشتنی. بلند شدم و خیره نگاهش کردم. پیرهن کرم رنگ با چهارخونه خاکستری و شلوار جین کتون خاکستری رنگ که حسابی بهش می‌اومد، پوشیده بود. موهاش هم ساده روبه بالا زده. داشتم خیره نگاهش می‌کردم که دوقلوها به سمتش دویدن و جیغ‌ کشون فریاد زدن بابا اومد. ارشیا جعبه شیرینی که دستش بود رو به رامین داد که کنارش ایستاده بود و دوقلوها رو بغـ*ـل کرد؛ از خوشحالی و ذوق بچه‌ها، شوق من هم بیشتر می‌شد. عمه به سمتم اومد و بین من و بابا نشست و ارشیا همراه دوقلوها روی مبل روبه‌رویی کنار رامین نشست.
    - خوبی عمه جون؟

    لبخندی زدم و دستش رو کمی فشار دادم.
    - خوبم شما خوب هستین؟

    نگاهی به جمع کرد و با رضایت سر تکون داد.
    حدس زدم که این‌کار رامین بوده و به‌خاطر همین ازش تشکر کردم که لبخندی زد. هرچقدر قدردان زحماتش باشم، باز هم کمه چون از لحظه‌ی که دیدمش فقط ازم حمایت کرد و تو هر شرایطی پشتم بود. عمه و بابا مشغول صحبت بودن و نمی‌دونم در مورد چه موضوعی بود که انقدر صورت بابا جدی شد و فقط سر تکون می‌داد. صحبت عمه و بابا که تموم شد، حس عجیبی تو سلول‌های بدنم پخش شد و قلبم به تپش افتاد. دست عمه روی دستم نشست و با لبخند خاصی به طرف جمع برگشت.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    - راستش نمی‌دونم از کجا شروع کنم و چی بگم اما... خب... با برادرم صحبت کردم و قرار شد این جلسه خواستگاری باشه، می‌دونم یک‌دفعه و ناگهانی شد... و خب یکمم با جلسه خواستگاری تفاوتی داره اما کاری ندارم که ارشیا شناسنامه گرفته و اسم آرزو داخل شناسنامه‌ش هست. می‌خوام از دختر گلم بپرسم که حاضری تموم عمرت رو با ارشیا زندگی کنی؟
    قلبم به شدت می‌زد و حس می‌کردم اگر حرفی بزنم، لرزش صدام مشخص می‌شه و فکر کنم عمه حالم رو درک کرد که دستم رو فشار داد؛ به بابا نگاه کردم و دیدم اشک تو چشم‌هاش حلقه زده. اون اشک‌ها برای من بودن؟ اون محبت تو چشم‌هاش برای من بودن؟ باور کنم که واقعا به تموم آرزوهام رسیدم؟ همه چشم ها بهم خیره بود و زیر نگاهشون، دستپاچه شدم. لبم رو خیس کردم و زمزمه کردم:
    - بله حاضرم.
    صدای نفس از سر آرامش و آسایش، رامین و ارشیا رو شنیدم؛ دست‌های مشت شده بردیا و آرین و خوشحالی بابا و عمه رو هم دیدم.
    عمه با خوشحالی سمت بابا برگشت.
    - داداش اجازه می‌دی بچه‌ها باهم حرف بزنن؟
    سرم رو به سمت بابا کج کردم و منتظر نگاهش کردم که سر تکون داد و اجازه داد.
    بلند شدم که همزمان ارشیا هم بلند شد. باهم و هم‌قدم به سمت حیاط رفتیم اما هیچ‌کدوم حرفی نمی‌زدیم. شاید این عجیب‌ترین جلسه خواستگاری بود که هرکسی می‌تونست داشته باشه. با این همه حرف تو ذهنم، الان نمی‌دونستم چه حرفی بزنم.
    دور حیاط قدم زدیم که بالأخره ارشیا گفت:
    - بریم روی تاب بشینیم؟
    با دست به تاب اشاره کرد و من هم قبول کردم. روی تاب که نشستم، ارشیا پشت سرم ایستاد و تاب رو هل داد که باعث شد لبخندی روی لبم بشینه. تو سکوت و بدون گفتن حرفی، تاب رو هل داد و چند دقیقه بعد کنارم نشست.
    - الان چی باید بگم؟ ما همه چیز رو در مورد هم می‌دونیم. خواستگاری ما هم خیلی عجیبه... ببین ما بچه داریم و اسممون تو شناسنامه‌ها ثبت شده و همه وسایل عروسی هم خریدیم و اون‌وقت الان ازت خواستگاری می‌کنم!
    درست می‌گفت؛ خندیدم که ارشیا هم خنده‌ش گرفت.
    - اره ما از آخر شروع کردیم تا به اول برسیم.
    دستم رو گرفت و زیر لب زمزمه کرد:
    - خدا تو رو که می‌آفرید، حواسش پرت آرزوی من بود و شدی همون آرزوی من.
    تو جمله‌ش غرق شدم و خواستم جوابش رو بدم که دوباره گفت:
    - ازت ممنونم، هرچقدر تشکر کنم بازهم در برابر لطف تو خیلی کمه.
    متوجه منظورش نشدم و متعجب خیره‌ش شدم که نفس عمیقی کشید.
    - من... من دفتر خاطراتت رو خوندم... می‌دونم نباید این کار رو می‌کردم ولی وقتی دیدمش نتونستم مقاومت کنم... از این‌که از خودت و بچه‌هامون مراقبت کردی ازت ممنونم.
    همه رو خونده؟ آره دیگه دفتر دستش بوده.
    حس کردم صورتم سرخ شده که همین‌طور هم بود و باعث خنده ارشیا شد.
    - می‌دونی من هم به نغمه و دخترش، نسبت کلاغ و جیرجیرک رو داده بودم.
    با چشم‌های درشت شده نگاهش کردم و چند ثانیه بعد صدای خنده‌هامون بلند شد.
    اون‌روز خیلی روز خوبی بود چون تموم کسایی که برام عزیز بودن رو کنارم داشتم.
    ***
    خیلی ذوق داشتم و دوست داشتم خودم رو تو آیینه ببینم که چه‌طور شدم و ارشیا خوشش میاد یا نه؟ داشتم با کمک خانوم دیبا( آرایشگرم) لباس رو می‌پوشیدم که صدای یکی بلند شد.
    - عروس خانوم‌ها، آقایون داماد اومدن.
    ضربان قلبم شدت گرفت و کف دست‌هام از هیجان خیس شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا