رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
تو آیینه که نگاه کردم خیلی خوشکل شده بودم و چشم‌های قهوه‌ایم با آرایش تیره بیشتر تو چشم می‌اومد. از اتاق بیرون اومدم؛ دیدم که رامین و مهرو جلوی هم ایستادن و فیلم‌بردار مشغول فیلم گرفتن از اون‌هاست. چشم چرخوندم و با ارشیا روبه‌رو شدم که داره با اشتیاق به من نگاه می‌کنه. تو اون کت‌و‌شلوار، عالی و نفس‌گیر شده بود. آهسته قدم برداشتم و نزدیکش شدم که دسته‌گل رو به سمتم گرفت تا خواستم ازش بگیرم خم شد و کمی بعد پیشونیم گرم شد که باعث شد لبخند خجولی بزنم. رامین و مهرو که زودتر رفتن. ماهم بعد از سفارش از طرف فیلم‌بردار حرکت کردیم و بین راه بودیم که ارشیا به‌جای رفتن به باغ، به سمت بام شیراز رفت. با این‌که شلوغ بود ولی ماشین رو پارک کرد؛ کمکم کرد پیاده بشم و دستم رو گرفت. همه به ما نگاه می‌کردن و صدای جیغ و هورای دخترها و پسرها بود که فضا رو پر می‌کرد. ارشیا کنار گوشم زمزمه کرد:
- همیشه دوست داشتم با تو این‌جا بیام.
دستم رو محکم‌تر گرفت؛ آروم‌آروم از پله‌ها بالا رفتیم و تو این مدت ارشیا حتی یک‌لحظه هم دستم رو رها نکرد. آخرین پله رو بالا رفتیم که دوباره صدای جیغ عده‌ی بلند شد. از اون بالا همه چیز دیده می‌شد؛ از این‌که ارشیا این‌طور شگفت‌زده‌م کرد روی ابرها سیر می‌کردم.
روبه‌روم ایستاد؛ دو دستم رو گرفت و با صدای بلند گفت:
- چشم چراغ قلبمی بری بی تو داغونم
می‌دونی که هرچی دارمو من به تو مدیونم
دیوونه‌ی مگه می‌شه که آدم ساده تو رو ول کرد
بسه چقدر دلبری من بالا می‌ره یهو فشارم
***
به این‌جا که رسید همه خندیدن و خودمم از شوق و هیجانی که داشتم، نمی‌تونستم حرفی بزنم.
***
تو اصلا بری به هر وری من می‌مونم هواتو دارم
بهتر از این نمی‌تونم بگم با تو رواله کار و بارم
من با تو می‌رم تا تهش می‌دونم که هستی آدمش
عشقتو افتاده به جونم، مونس و دلدار منی
دلبر زیبای منی دور بشم از تو نمی‌تونم
دلی می‌خوامت یارم تو نباشی بیمارم
واسه تو جونمو می‌دم من کم نمی‌ذارم
خوبه که تو رو دارم هستی خوبه احوالم
وقتی می‌بینم تو رو انگار چهل درجه تب دارم
من با تو میرم تا تهش میدونم که هستی آدمش
عشقتو افتاده به جونم، مونس و دلدار منی
دلبر زیبای منی دور بشم از تو نمی‌تونم.
- ببخشید صدام خوب نبود.
با تموم شدن جمله‌ش صدای فریاد همه بلند شد و یکی از بین جمعیت گفت:
- پلیس... پلیس.
همه در کسری از ثانیه پخش شدن و عده‌ای کنار ایستادن. پلیس نفس‌زنان از پله‌ها بالا اومد و با دیدن ما دوتا عصبی شد اما کمی بعد خنده‌ش گرفت.
- شهر رو بهم ریختید و الان هم این‌جا ایستادید؟
ارشیا خودش رو از تک‌و‌تا ننداخت و با صدای محکمی گفت:
- خسته نباشید جناب... باید بهم حق بدید! بعد از پنج سال به عشقم رسیدم و حق شادی کردن رو دارم.

مأمور، بی سیمش رو تو هوا تکون داد و اشاره‌ی به محیط اطراف کرد.
- اره حق داری اما نه تو مکان عمومی.
ارشیا من رو به سمت خودش کشید.
- وسط خیابون هم باشم بازهم همین‌طور عشقم رو فریاد می‌زنم!
از حرف‌های ارشیا ذوق کردم ولی می‌ترسیدم که درگیری پیش بیاد و شب به این قشنگی خراب بشه. دستش رو کشیدم.
- ارشیا جان من کوتاه بیا و چیزی نگو... اصلا بیا بریم.
به‌سختی دستش رو کشیدم و از پله‌ها پایین رفتیم. تا زمانی که به ماشین برسیم، دستم رو محکم گرفت. در رو باز کرد؛ کمک کرد تو ماشین بشینم و خودش هم بیرون ماشین نشست اما تکیه‌ش به در بود. دلم از این حالش گرفت، دوست نداشتم انقدر پکر و گرفته ببینمش. دستم رو روی شونه‌ش گذاشتم و فشاری دادم که به سمتم برگشت. همون دستم که روی شونه‌ش بود رو محکم گرفت و بوسید. حسی تو وجودم غل خورد و افتاد. همسرم بود؛ کسی که دوستش داشتم، هرچند زمانی ازش فراری بودم.
با رسیدن به باغ،
همه اومدن خوش‌آمدگویی و تبریک گفتن تا به جایگاه عروس و داماد رسیدیم. هرکدوم روی صندلی نشستیم که رامین به سمتم خم شد و با صدای آرومی گفت:
- کجا بودید که انقدر دیر اومدین؟
با یادآوری ساعتی پیش، لبخندی روی لبم نشست. ابرویی بالا انداختم و درحالیکه نیم نگاهی به اطراف کردم، گفتم:
- جایی خوبی رفته بودیم و جات خیلی خالی بود داداش.
رامین که از لبخند روی لبم مطمئن شده بود که اتفاق بدی نبوده، به سمت مهرو برگشت که کنجکاو خیره ما شده بود.
آهنگی گذاشته شد؛ ارشیا دستم رو گرفت و همراه هم به جمع وسط پیوستیم و شروع به رقصیدن کردیم.
- اسمه ترانه‌هام هر اسمی که بشه
منظورِ من تویی منظور خواهشه
اسمت برای من چه خواستنی شده
دلم کنار تو شکستنی شده
فرشته نبودی ولی واسه من بهترینی
واسه اخلاقایِ بد و خاصه من بهترینی
هنوزم مثه تو تویه زندگیم پا نذاشته
کسی مثله تو مهرشو تو دلم جا نذاشته
واسه‌ی من بمون
واسه‌ی من بخون
تو هنوزم برای من مثله گذشته‌ها دیوونگی کن
واسه من، فکر تنهایی نباش و باز کنار من بمون و زندگی کن
زندگی کن
فرشته نبودی ولی واسه من بهترینی
واسه اخلاقایِ بد و خاصه من بهترینی
هنوزم مثه تو تویه زندگیم پا نذاشته
کسی مثله تو مهرشو تو دلم جا نذاشته
***

ارشیا و رامین برای مراسم عروسی سنگ تموم گذاشته بودن. چندین بار چشمم به بابا افتاد که دیدم اشک تو چشم‌هاش حلقه زده و با لبخندی که شاید برای اولین بار بود می‌دیدم، بهم نگاه می‌کرد.
جلوی خونه که رسیدیم همه تبریک گفتن و رفتن. پدر و مادر مهرو، دست رامین و مهرو رو توهم گذاشتن و به ماهم تبریک گفتن و رفتن.
 
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    بابا و عمه جلو اومدن، بردیا و آرین هم پشت سر اون‌ها ایستادن.
    بابا رو به ارشیا کرد و با جذبه‌ی که سال‌ها پیش دیده بودم گفت:
    - ارشیا من دخترم رو خیلی اذیت کردم اما اگر ببینم چشم‌هاش اشکیه، بدون که باید دورش رو خط بکشی! دارم از همین الان می‌گم که حتی فکرش هم به سرت نزنه!
    ارشیا
    سرش رو خم کرد و دستش رو روی چشم‌هاش گذاشت.
    - چشم دایی... آرزو روی سرم جا داره.
    عمه درحالیکه لب هاش از بغض می‌لرزید، دستم رو گرفت و با دست دیگه‌ش صورتم رو نوازش کرد.

    - اره ارشیا... حق نداری دختر گلم رو اذیت کنی وگرنه به جای داداش، خودم حسابت رو می‌رسم... می‌دونی حرفی که بزنم حتما انجام می‌دم؟!
    ارشیا با تکون دادن سرش، حرف عمه رو تایید کرد.
    - بله مامان جان... دختر گلت رو اذیت نمی‌کنم، مگه دیوونه‌م؟! تازه به دستش آوردم.
    بعد به سمت آرین و بردیا، برگشت.
    - برادرزن های عزیز... شما صحبتی، نصیحتی، پند و اندرزی ندارید؟!
    آرین به حرفش خندید اما بردیا، دستش رو به شونه آرین زد.
    - نخند... مثلا باید جدی باشی!
    بعد رو کرد به ارشیا و با لحنی جدی گفت:
    - حرف که زیاده ولی خودت بهتر می‌دونی که...
    ارشیا حرفش رو قطع و صورتش رو لمس کرد.
    - بله... بله، یادم اومد چون هنوز جاش درد می‌کنه!

    فکر کنم باهم درگیر شدن. خنده جمع بلند شد و حالا دیگه رامین و مهرو هم به ما پیوسته بودن.
    آریا و آرا به سمتم اومدن. لباس پرنسسی طلایی رنگ پوشیده بود که خیلی ذوقش می‌کرد این وروجک مامان؛ همش می‌چرخید تا دامنش پف کنه. آریا دقیقا مثل ارشیا، کت شلوار همراه کراوات. خم شدم و بوسشون کردم.
    همراه بابا رفتن و فقط ما چهارتا موندیم.

    با خستگی زیاد، نالیدم:
    - من خسته‌م مهرو بیا بریم خوابم میاد... توهم خوابت میاد؟
    درحالیکه دامن لباسش رو بالا می‌گرفت، زمزمه کرد:
    - اره بیا بریم.
    تا اون دوتا بخوان متوجه بشن که چی‌شده، ما وارد خونه شدیم. صداشون رو که شنیدیم با عجله دست مهرو رو گرفتم به سمت یکی از اتاق‌ها کشیدم. خندیدم و گفتم:
    - امشب تنها بخوابن چیزی نمی‌شه. من خیلی خسته‌م ولی لباس‌ها تو اون یکی اتاق هستن.
    مهرو روبه‌روی آیینه ایستاد و گیره های موهاش رو باز ‌کرد. یکی از گیره ها به موهاش چسبید و کش اومد که صدای فریادش بلند شد.
    - اره تنها بخوابن هیچ اتفاقی نمی‌افته. چه‌طوره وقتی خوابیدن بریم لباس بیاریم؟
    کمی فکر کردم و دیدم اره فکر خیلی خوبیه.
    - اره فکر خوبیه.

    روی تخت نشستم؛ پاهام رو تو دستم گرفتم و ماساژ دادم که همون لحظه صدای در اومد و بعد صدای ارشیا بلند شد.
    - خانومم می‌شه بیرون بیایی؟

    پشت سرش صدای رامین.
    - خواهر و همسر عزیزم؟
    خنده‌م گرفت؛ به مهرو که نگاه کردم از خنده سرخ شده بود.
    مهرو با شیطنت ذاتیش، در جواب رامین گفت:
    - نه امشب دوست داریم من و آرزو کنار هم بخوابیم!
    صدای رامین بلند شد. حس کردم خنده‌ش گرفته.
    - مهرو خانوم دستم که به شما می‌رسه، این‌طور نیست؟

    مهرو که داشت می‌چرخید، ایستاد و متفکر دست به دهن شد.
    - الان که نمی‌رسه اما وقتی دستت بهم رسید براش فکری می‌کنم.
    حالا می‌دونستم به خاطر اینکه کم نیاره، این حرف رو زده وگرنه مهرو اگر تو اون شرایط گیر بیفته، تنها کارش حاشا کردنه.
    - خانومم بیا بیرون لطفا!
    - نمیام، امشب تنها بخواب.
    من فقط به کل کل بین اون دوتا می‌خندیدم و حتی صدای ارشیا هم شنیده نمی‌شد. رامین هرکاری کرد و هر روشی امتحان کرد اما مهرو سر حرف خودش بود. بالاخره خسته شدن و رفتن.

    مهرو خودش رو روی تخت انداخت و با صدای بلندی گفت:
    - آخیش راحت شدم... آخ پاهام... آرزو تو پاهات درد نمی‌کنه؟
    درحالیکه بلند می‌شدم گفتم:
    - منم اگر همش سرپا بودم، پا درد می‌گرفتم. چقدر پوران خانوم تأکید کرد که با این کفش ها نمی‌تونی؟!
    زیر لب غر زد:
    - تقصیر من نیست که قدم صد و پنجاه و نه! آرزو خوش به حالت که قدت بلنده... کاش منم صد و هفتاد بودم!
    مهرو همین‌طور در حال غر زدن بود. آخه پاشنه کفشش، ده سانت بود.
    جلوی آیینه ایستادم. با دیدن لباس عروسم، لبخند روی لبم پهن تر شد. لباسم رو دوست داشتم؛ آستین حلقه‌ی با یقه کمی باز، بلند و بدون پف که کاملا روی اندامم نشسته بود به رنگ طلایی کمرنگ. آروم گیره ها رو از موهام جدا کردم. خداروشکر گفته بودم برام شنیون ساده درست کنه وگرنه الان باید با جیغ و داد ازش راحت می‌شدم؛ مهرو دقیقا نقطه مقابل من بود.

    روی تخت دراز کشیدم و کم‌کم داشت خوابم می‌برد که مهرو بیدارم کرد. آهسته در اتاق رو باز کرد و همراه هم رفتیم تا لباس بیاریم. تقریبا سه ساعت از وقتی خونه اومدیم می‌گذره و شاید الان خواب باشن. هر کدوم به سمت اتاق خودمون رفتیم. بدون سروصدا لباس برداشتم؛ نگاه آخر رو به ارشیا کردم که خوابیده بود. آروم در رو بستم و داشتم به سمت اتاق برمی‌گشتم که صدای جیغ مهرو و بعد صدای رامین بلند شد. مهرو می‌دوید و رامین پشت سرش؛ صحنه خیلی خنده‌داری بود. تو این وضعیت مهرو با لباس عروس دورتادور مبل می‌چرخه.
    جلوی همون اتاق ایستادم و با هیجان جیغ زدم:
    - مهرو بیا تو اتاق دیگه انقدر دور مبل ندو... گیرت بیاره من مجبورم برات فقط دعا کنم... بیا دیگه؟!
    مهرو به سمت اتاق دوید که رامین دستش رو دراز کرد تا این‌که بالاخره شونه مهرو تو دستش افتاد اما بوم... پارکت زیر پاش سر خورد و محکم روی زمین افتاد. مهرو هم از فرصت استفاده کرد تو اتاق دوید و من هم در رو دوباره قفل کردم. نفس‌نفس می‌زد. حالا خودم خنده‌م گرفته بود و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم زدم زیر خنده. انقدر خندیدم که دل‌درد گرفتم.
    مهرو مشتی به بازوم زد و با حرص گفت:
    - کوفت نخند... می‌گم نخند! همش تقصیر تو هست. الان من باید خواب باشم نه این‌که نصف شبی تام و جری بازی کنیم!
    خواستم جوابش رو بدم که دوباره صحنه افتادن رامین جلوی چشمم نقش بست و نتونستم حرفی بزنم.
    - به چی می‌خندی؟
    -هم... دلم براش سوخت... هم خیلی... خنده‌دار شده بود.
    کمی نگاهم کرد و وقتی یادش افتاد بدتر از من، قهقهه ‌زد. آخر هم از خستگی روی تخت پهن شدیم و نفهمیدم کی خوابم برد.
     

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    با صدای در از خواب بیدار شدم ولی توان باز کردن چشم‌هام رو نداشتم و به شدت می‌سوخت. دوباره چشم بستم که این‌دفعه صدای در بلندتر شد؛ از روی تخت پریدم و با صدای خواب آلودی در حالی‌که چشم‌هام بسته بود، گفتم:
    - بله؟
    صدای عمه رو شنیدم که با نگرانی صدامون می‌زد.
    - دخترا شما حالتون خوبه؟
    دیگه خواب از سرم پریده بود؛ به سمت مهرو برگشتم که با چشم‌های بازش روبه‌رو شدم و اون هم با نگرانی نگاهم می‌کرد. ترسیدم عمه بابت کار دیشب ناراحت باشه به‌خاطر همین با ترس در رو باز کردم. زیر چشمی به عمه نگاه کردم که دیدم پوران خانوم هم کنارش ایستاده. با چشم‌ها و صورتی که پر از خنده بود، منتظر نگاهمون می‌کردن اما سعی می‌کردن جدی باشن؛ دقیقا پشت سر اون‌ها ارشیا و رامین با صورتی برافروخته ایستاده بودن. از کار دیشبم به شدت پشیمون شدم و با سری به زیر افتاده سلام کردم.
    - سلام... الان میام.
    به‌خاطر فرار از دست نگاهشون، به سرعت در رو بستم و نگاهم به چهره پشیمون مهرو افتاد. نفس عمیقی کشیدم و همون موقع صدای قدم‌هایی رو شنیدم که دور شدن. آروم در رو باز کردم و نگاهی به بیرون انداختم وقتی از نبود همه مطمئن شدم، به طرف سرویس بهداشتی رفتم. بعد با قدم‌های آروم به سمت آشپزخونه رفتم و با شنیدن صدای ارشیا، ناخوداگاه ایستادم.
    - مامان دیشب هرچقدر صداشون زدیم جواب ندادن و تا صبح از نگرانی چشم روی هم نذاشتیم... آخر هم روی مبل خوابمون برد وقتی بیدار شدیم ظهر بود که به اجبار به شما زنگ زدیم و بقیش رو خودتون می‌دونید.
    حس بدی کل وجودم رو گرفت و از کار بچگانه دیشبم هرلحظه بیشتر پشیمون می‌شدم.
    توان نگاه کردن تو چشم‌هاشون رو نداشتم و خواستم برگردم که با مهرو برخورد کردم. بهم نگاه کردیم و هردو سر به زیر انداختیم.
    - کاش دیشب اون کار رو نمی‌کردیم... من خیلی ناراحتم.
    سرم رو به نشونه تایید حرفش تکون دادم. مثل بچه‌هایی شده بودیم که کار اشتباهی می‌کنن و از ترس تنبیه، گوشه‌ی ایستادن.
    با ظاهر شدن ارشیا تو چهارچوب در، کامل به طرفش برگشتم. با دیدن چشم‌های نگرانش، به آغوشش رفتم و دستم رو محکم دورش حلقه کردم که بغض گلوم رو گرفت.
    - ارشیا ببخشید... نمی‌خواستم ازم ناراحت بشی.
    دستش دورم حلقه شد و محکم کمرم رو گرفت.
    - فدای چشم‌های خیست بشم... چیزی نیست، باشه؟ الان که می‌بینم حالت خوبه برای چی ناراحت باشم؟
    با سروصدای ما، رامین هم بیرون اومد. ارشیا دستم رو گرفت و به آشپزخونه برد و اون‌ها رو تنها گذاشتیم.
    کنار ارشیا نشستم؛ برای لحظه‌ی سر بلند کردم و با دیدن ساعت خشکم زد. آخه ساعت سه هم وقت بیدار شدن؟
    رامین و مهرو هم اومدن دور هم نشستیم و مشغول شدیم که یک‌دفعه پوران خانوم و عمه خندیدن بعد ارشیا و رامین اما من و مهرو خجالت زده، سر به زیر انداختیم.
    ***
    اون‌روز انقدر خندیدن که الان یادش می‌افتم خنده‌م می‌گیره. الان ده ساله از اون اتفاق‌ها می‌گذره و مهرو یک دختر نه ساله به اسم باران داره و خیلی نازه و شیطون. دوقلوهای من هم بزرگ شدن و چشم‌هاشون هر روز بیشتر شبیه ارشیا می‌شه. زندگی خیلی خوبی دارم و خیلی هم خوشبختم، ارشیا از همه لحاظ عالیه. بردیا و آرین هم ازدواج کردن و دوتا بچه دارن. وقتی همه بچه ها باهم باشن، حسابی آتیش می‌شن. خلاصه بگم که خانواده شلوغی شدیم و این هم داستان زندگی پر تلاطم من بود.
    بار آخر من ورق را با دلم بر می‌زنم
    بار دیگر حکم کن
    اما نه بی دل، با دلت حکم کن
    هر که دل دارد بیندازد وسط، تا که ما دلهایمان را رو کنیم
    دل که روی دل بیفتد عشق حاکم می‌شود
    پس به حکم عشق، بازی می‌کنیم
    این دل من، رو بکن حال دلت را
    دل نداری بر بزن اندیشه‌ات را؟
    حکم لازم
    و دل سپردن، دل گرفتن هر دو لازم
    *پایان*
    ۲۰۱۸/۴/۲۲
    ۲۰۱۹/۷/۵
    رمان آرزوی من، دنیای من هم به پایان رسید و زندگی با همه پستی بلندیش ادامه داره...
    جا داره از دوستای خوبی که در راستای نوشتن این رمان همراهیم کردند و از کمک‌های بی منت شون من رو بی نصیب نذاشتن تشکر کنم.
    دوست خوبم فائزه جان که زحمت درست کردن کاور زیبای رمان رو به دوش داشت.
    و تشکر فراوان از دوست خوبم که در قسمت نقد رمان با من بود، مروارید جان.
    و نهایت تشکر فراوان از شما خوانندگان عزیز که برای نوشته‌م وقت گذاشتید و امیدوارم که لیاقتش رو داشته بوده باشم.
    و باعث خشنودیه که در رمان بعدیم به نام زندگی سرخ در همین سایت( نگاه دانلود) من رو همراهی کنید.
    دوستدار شما...
    ماه بانو_آ
     

    FATEMEH_R

    نویسنده انجمن
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2015/09/05
    ارسالی ها
    9,323
    امتیاز واکنش
    41,933
    امتیاز
    1,139
    161546
     

    «n-i-y-a»

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/07
    ارسالی ها
    1,909
    امتیاز واکنش
    53,694
    امتیاز
    916
    باسلام
    شروع نقد رمان شما توسط «شورای نقد انجمن نگاه دانلود» را به اطلاع می‌رسانم.
    پست روبه‌رویی شما جهت بررسی‌های آتی احتمالی گذاشته می‌شود.
    شما توانایی پست‌گذاری بعدازاین پست را دارا می‌باشید.
    توجه داشته باشید این پست پاک نخواهد شد.
    باتشکر.
    مدیریت نقد: نوا

    5qzf_240770_nava.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا