رمان آرزوی من دنیای من | Mahbanoo_A کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahbanoo_A

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/12/08
ارسالی ها
467
امتیاز واکنش
4,575
امتیاز
451
فصل ششم(فصل آخر)
سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم وقتی صدای بسته شدن در اومد، اشک من هم چکید.
- این‌جوری نمی‌شه دق کردم و افسردگی گرفتم.
اشکم رو پاک کردم و لباس پوشیدم و داشتم از روبه‌روی اتاق دوقلوها رد می‌شدم که از اتاق وروجک‌ها صدای خنده می‌اومد، برگشتم و نگاهی به داخل اتاق انداختم. چی می‌بینم، کاری که فقط برای پسرهاش انجام می‌داد و انگاری فقط من زیادی بودم! دوقلوها رو روی کمرش گذاشته بود و باهاشون بازی می‌کرد.
آرا بالا و پایین پرید.
- منم می‌خوام باباجون.
- چشم بیا پایین آریا تا خواهرتم سوار بشه.
آرا روی کمرش رفت و همش می‌گفت برو برو تندتر برو.
با حرف آریا شک زده شدم، اولین بار بود که اسمش رو می‌آورد و لبخند تلخی روی لبم نشست.
- باباجون بابام کجاست؟ چرا پیشمون نمیاد، ما رو دوست نداره؟
از حرکت ایستاد و آرا رو با احتیاط روی زمین گذاشت و دست‌های آریا رو گرفت.
- میاد پسرم فقط یک کاری براش پیش اومده، سرش شلوغ شده. قربون قد و بالات بشم که انقدر می‌فهمی.
نگاهش به من افتاد و من هم سریع از خونه خارج شدم و سرکوچه تاکسی گرفتم و آدرس خونه سعید رو دادم و امیدوار بودم که درست باشه. وقتی رسیدم و خواستم زنگ بزنم چون خونه آپارتمانی بود که دیدم در بازه و خوشحال از این اتفاق، وارد ساختمان شدم و دوباره برگشتم و دیدم کنار هر زنگ اسم صاحب واحد رو هم نوشتن و با خوشحالی که از من بعید بود به طرف واحدش رفتم و در زدم. یکم بعد در باز شد و تا من رو دید تعجب کرد.
- سلام انتظار نداشتین من رو این‌جا ببینید؟
سری به نشانه مثبت تکان داد.
- سلام راستش نه بیا تو.
با دست به داخل اشاره کرد و قدمی عقب رفت.
- نه ممنون عجله دارم، ارشیا کجاست؟
تعجبش بیشتر شد و بعد اخم هاش رو توهم کشید.
- ببینید آقا سعید من حوصله و وقت مقدمه چینی و چرا اومدم و این‌جا چی‌کار دارم و این‌ها رو ندارم، لطفا برین سر اصل مطلب بگین ارشیا کجاست؟
مکث طولانی کرد و تو چهره‌ام دقیق شد.
- راستش... ارشیا...
چرا هیچی نگفت؟ چرا من و من می‌کنه؟ نکنه واقعا اتفاقی افتاده که هیچ حرفی نمی‌زنه؟
- پرسیدم ارشیا کجاست؟
- خیلی دوست داری بدونی کجاست؟ باش می‌گم مرکز نگهداری از دیوانگان(....).
چی گفت؟ انقدر یک‌دفعه گفت که درست متوجه نشدم. مرکز نگهداری از دیوانگان؟ این‌جا چه‌طور جایی هست؟
- چی؟
- داد نزن تو که برات مهم نیست در چه حالیه، اون تو بستری هست و برو خیالت راحت باشه که زندگیت آرومه.
به بقیه حرفش گوش ندادم و از آپارتمان خارج شدم و تا خیابان دویدم و دستم رو بلند کردم و ماشینی نگه داشت و وقتی آدرس رو گفتم، گفت مسیرم نیست و لعنتی زیر لب زمزمه کردم. با صدای بوق ماشین تاکسی به سمتش رفتم و با گفتن مسیر، اشاره کرد سوار بشم و همون لحظه کرایه رو پرداخت کردم و ازش خواستم تندتر بره و تقریبا نیم ساعت، سه ربع ساعت بعد رسیدم و حالا نفسم بالا نمی‌اومد و کمی که به خودم مسلط شدم به طرف در رفتم و خواستم برم داخل که نگهبان جلوم رو گرفت.
- خانوم نمی‌شه برید داخل، وقت ملاقات الان نیست.
اصلا حال خوشی نداشتم و کلا حس‌های عصبانیت و ترس باهم مخلوط شده بود و بهم فشار می‌آوردن.
- من ساعت رو متوجه نمی‌شم و نمی‌تونین جلوم رو بگیرین، به اندازه کافی اعصابم داغون هست و بذارین برم.
با بدخلقی گفت:
- گفتم که نمی‌شه خانوم.
فکری که به سرم زد رو فوری عملی کردم و بعد هم بدون توجه به فریادش داخل رفتم و یکی از پرستارها که داشت رد می‌شد ازش پرسیدم اتاق مدیریت کجاست و تا گفت اتاق کدوم سمته، به سرعت به همون قسمت رفتم و حیرون و سرگردان به تابلو اتاق ها نگاه می‌کردم و با دیدن تابلو مدیریت، نفس راحتی کشیدم. نوشته بود دفتر مدیریت افراسیاب آیین فرد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    در زدم و با عجله وارد شدم که مردی میانسال پشت میز نشسته بود.
    - سلام ببخشید شخصی به اسم ارشیا سپهرتاج این‌جا بستریه؟ به عنوان بیمار روانی؟
    ابرو درهم کشید و خودکار رو روی برگه‌های جلوش رها کرد و به صندلی تکیه داد.
    - سلام خانوم، شما چه نسبتی با ایشون دارین؟
    متوجه نبود چقدر حالم بده؟ یا داره من رو بازی می‌ده؟ با این فکر اخمم غلیظ‌تر شد.
    - من همسرشم.
    اصلا نمی‌دونم با چه دلیل و مدرکی این حرف رو زدم؟ شناسنامه؟ مگه اون ارزشی داره؟ مسلما نه.
    ابرویی بالا انداخت و کمی به جلو خم شد.
    - شما چه‌طور همسری هستید که نمی‌دونید شوهرتون دوماهه این‌جا هست؟
    حرف‌هاش طعنه بود؟ یا فقط از روی کنجکاوی سوال می‌پرسید؟
    حالم اصلا خوب نبود و به سختی لب باز کردم.
    - دوماه؟ آقای دکتر... من... یعنی شرایط من... چه‌طور بگم؟
    اصلا نمی‌فهمیدم چی بگم و برای یک لحظه حس کردم زیر پاهام داره خالی می‌شه که دکتر با چهره‌ای نگران به سمتم اومد و قبل از این‌که بتونه من رو بگیره روی زمین افتادم. چهره نگرانش رو می‌دیدم و بعدش لیوان آبی جلوی دهنم گرفت و کمی که خوردم حالم بهتر شد.
    - حالتون بهتره؟
    سری تکان دادم و سعی کردم بلند بشم.
    - بله بهترم ممنون.
    - بفرمائید بشینید تا براتون توضیح بدم خانوم امیری.
    فامیلی من رو از کجا می‌دونست، دیگه واقعا داشتم منفجر می‌شدم. تا به حال شده روتون فشار باشه دلتون بخواد منفجر بشین؟
    - برام مهم نیست که من رو از کجا می‌شناسید، فقط می‌خوام بدونم حال ارشیا چه‌طوره؟
    - باشه شما آروم باشید تا بگم.
    روی صندلی نشستم و منتظر بهش چشم دوختم و از ترس و عصبانیت پاهام رو تکان می‌دادم.
    - ارشیا راجب شما همه چیز رو برام تعریف کرده.
    با این حرفش از خجالت آب شدم.
    - دوماه پیش بود که اومد این‌جا و همه چیز رو تعریف کرد و بهم گفت دیگه هیچ امیدی برای به دست آوردن شما نداره و هرچی تلاش کرده همش بی‌نتیجه بوده و عکس های شما رو بهم نشان داده، ازم خواست بذارم این‌جا و به دور از همه باشه. ارشیا سالمه فقط می‌خواست تو محیطی دور از آدم‌های اطرافش باشه.
    خشک شده فقط به حرف‌هاش گوش می‌دادم. حرفش که تمام شد و بی‌صبرانه گفتم:
    - نه باید ببینمش. می‌خوام ببینمش، خواهش می‌کنم.
    سری تکان داد و بلند شد.
    - باشه بریم.
    تا به اتاقش برسیم، هزار بار مردم و زنده شدم. اصلا حرف‌های دکتر یادم نمیره و همش تو گوشم زنگ می‌زنه. فکر می‌کنم آخرین و ساکت ترین اتاق این‌جا بود.
    - من می‌رم داخل بعدش شما بیایید باشه؟
    فقط سرم رو تکون دادم و در رو باز کرد و رفت داخل اما در رو نیمه باز گذاشت، ارشیا کنار پنجره ایستاده بود.
    - سلام خوبی؟
    ارشیا بدون این‌که نگاهش رو از بیرون بگیره.
    - سلام، نه خوب نیستم یکم پیش پرستار اومد و مجبور شدم از کنار پنجره بیام کنار و شاید همون موقع آرزو اومده باشه.
    دکتر تک خنده‌ای کرد.
    - پسر دوست داری ملاقاتی داشته باشی؟
    - نه من تا آخر عمرم فقط منتظر یک نفرم، هر چند من رو نمی‌خواد که البته حقم داره.
    - ببین ارشیا هر روز همین حرف‌ها رو می‌زنی، شاید یک روز اومد... بگذریم یک نفر می‌خواد تو رو ببینه و می‌گم بیاد داخل باشه؟ بد رفتاری نکنی.
    بعد هم خندید و دستی به شونه ارشیا زد.
    آروم وارد اتاق شدم و دکتر بیرون رفت و در رو بست اما ارشیا از جاش تکانی نخورد. حالا می‌فهمم که چقدر دلم براش تنگ شده و حتی برنمی‌گرده تا لحظه‌ای از دید زدن بیرون غافل نشه. چرا زودتر نفهمیدم که من هم بهش حسی دارم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    چقدر لاغر شده اما هنوز هم جذابه و مردونه و محکم ایستاده. الان باید به چشمم بیاد؟ کاش زودتر متوجه می‌شدم.
    - انقدر بیرون قشنگه که حاضر نیستی یک لحظه فقط یک لحظه برگردی تا ببینی کی اومده؟ شاید دیگه برات ارزشی ندارم؟
    اولش با شنیدن صدام لرزشش رو حس کردم و کمی بعد مبهوت به سمتم برگشت و می‌تونستم از چشم‌هاش بخونم که دیدن من، اون‌هم این‌جا براش سخته و نمی‌تونه باور کنه. فقط خیره نگاهم می‌کرد و شاید تو این فکر بود که خواب می‌بینه.
    - مثل این‌که از دیدنم خوشحال نشدی؟ خب من که اومدم بهت سر زدم، خب میرم دیگه انگار حالت خوبه.
    حالا خیالم بابت این‌که حالش خوبه، راحت شده بود و شاید دلم می‌خواست تنها باشم. برگشتم و تا دستم به دستگیره در رسید فریادش بلند شد و باعث شد بایستم و به طرفش برگردم و اما خنده‌ام رو پنهان کردم و چهره‌ای متعجب رو به خودم گرفتم.
    - چرا داد می‌زنی، آروم هم بگی می‌شنوم.
    آروم به سمتم قدم برداشت و جلوم ایستاد و دستش بالا اومد، دقیقا روی گونه‌ام نشست و با دست دیگه دستم رو تو دستش گرفت و به چشم‌هاش خیره شدم که برق تو چشم‌های آبیش رو دیدم و بعد محکم بغلم کرد. برای لحظه‌ای به خودم لرزیدم و خواستم از آغوشش بیرون بیام اما همش تکرار می‌کردم که چیزی برای ترس نیست و نفس عمیق بکش. هر لحظه‌ فشار دستش دور کمرم محکم‌تر می‌شد و صدای ترق‌ترق استخوان‌هام رو می‌شنیدم که خودش عقب کشید. دستم رو گرفت و روی تخت دراز کشید و من هم کنارش، هیچی نمی‌گفت و فقط موهام رو نوازش می‌کرد حتی نمی‌ذاشت تکان بخورم تا یک سانت جابه‌جا می‌شدم فریاد می‌کشید.
    - خانومی بالاخره اومدی؟ فکر نمی‌کردم بیایی و اصلا ذره‌ای برات مهم نیستم ولی من منتظرت بودم. دلم برات یک ذره شده بود، دیگه نمی‌ذارم ازم دور باشی، می‌دونی چقدر دوست دارم از خودم بیشتر و همه کاری می‌کنم ولی خار به پات نره. آرزوی من؟
    حس می‌کردم حرف‌هاش خیلی برام تازگی داره و دوست داشتم و اسمم رو که صدا زد، قلبم فرو ریخت و ناخودآگاه زمزمه کردم.
    - جانم؟
    چنان ذوق کرد که تعجب کردم شاید حرفی دیگه گفته باشم.
    - جانت سلامت، می‌تونم یک سوال بپرسم؟
    - اوهوم بپرس.
    - دوستم داری؟ اگر نداری قول می‌دم برای همیشه برم که هیچ‌جا پیدام نکنی و همش فکر می‌کنم داری نسبت به من دلسوزی می‌کنی، من عشقت رو می‌خوام و می‌دونم شاید بگی چقدر خودخواهه ولی عشقت فقط نسبت به من باشه. من برای داشتنت حریصم ولی تو من رو نمی‌خوایی.
    ناخوادگاه زمزمه کردم.
    - این چه حرفیه؟ من فقط نمی‌تونستم بعضی شرایط رو قبول کنم و توانش رو نداشتم و ندارم و...
    می‌خواستم بگم که من هم یک حس کوچیک بهت دارم که تازه امروز بهش رسیدم اما چیزی نگفتم و شاید این حس دوست داشتن نباشه و اون‌وقت که هیچ‌کسی نمی‌تونه درستش کنه.
    چشم‌هاش رو بست و من خیره شدم به مژه‌های مشکی رنگش چون دوقلوها هم دقیقا مثل پدرشون بودن.
    - خانومی باورکنم که خواب نیستم و حاضری پیشم بمونی؟
    اون لحظه نمی‌تونستم با اطمینان بگم که اره و هنوز هم می‌ترسیدم. ارشیا سر بلند کرد و با اخم خیره به چشم‌هام شد و کم‌کم اخمش باز شد و لبخند تلخی زد. برای این‌که از اون حال و هوا بیرون بیارمش زمزمه کردم.
    - ارشیا بچه‌هامون خیلی بهانه‌ات رو می‌گیرن.
    انگار که موفق شدم چون لب و چشم‌هاش خندید.
    - بچه‌هامون چقدر شیرینه اون‌هم بچه‌هایی از وجود تو.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    خم شد و پیشونیم رو بوسید و با جرات می‌گم که کنارش آرامش داشتم. به درخت سبز و باطراوت پشت پنجره خیره شدم و کم‌کم به خلسه شیرینی فرو رفتم.
    ***
    جایی جز تو واسه فرار کردن نمونده برام
    هرجایی که می‌رم آخرش برمی‌گردم پیش تو
    ***

    *ارشیا*
    صدای در اتاق رو شنیدم و حدس زدم که دکتر رفته باشه و اصلا دلم نمی‌خواست لحظه‌ای پنجره رو رها کنم که شاید یک روز اومدن آرزو رو از دست بدم. برامم مهم نبود که شخص مورد نظر دکتر کی هست و نخواستم ببینمش. همه تلاشم رو کردم تا کمی به چشم آرزو بیام اما نشد و شکست خوردم و عقب کشیدم و حالا این‌جا خودم رو زندانی کردم و هر روز غصه می‌خورم و آب می‌شم. برای لحظه‌ای حس کردم صدای نفس کشیدن شخصی تو اتاق پیچید اما به حساب اشتباه گذاشتم تا این‌که صداش رو شنیدم و قلبم سر ناسازگاری برداشت و به تاپ‌تاپ افتاد و از فکر این‌که اومده من رو ببینه و دلش برام تنگ شده اشک به چشم‌هام اومد و وقتی بغلش کردم فهمیدم واقعیه، فهمیدم خودشه و به دیدنم اومده. همیشه تو خواب می‌دیدمش که سریع می‌رفت و از این‌که فقط تو خواب بغلش کنم، دلم می‌گرفت اما این‌دفعه فرق داره. انقدر خوشحال شدم که دلم می‌خواست برم یک‌جا و از خوشحالی و ذوق فریاد بزنم. به‌ جز دکتر و سعید و چندتا پرستار هیچ‌کسی رو نمی‌دیدم و برامم مهم نبود اونی‌که می‌خواستم بیاد، الان تو بغلم خوابیده و همش چشم انتظار بودم بیاد و پیشم برگرده. خدایا شکرت می‌دونم بنده بدی بودم و می‌دونم لیاقتش رو ندارم ولی هرکاری برای موندش می‌کنم و آرامشم رو ازم نگیر.
    دستی به موهاش کشیدم که کنار صورتش و بالشت پخش شده بود. چرا زودتر به زندگیم نیومدی؟ می‌دونم حرفی که می‌زنم خیلی خودخواهانه باشه ولی اگر دایی اون بلاها رو سرت نمی‌آورد، الان من تو رو نداشتم. خدایا برام حفظش کن، براش هرکاری می‌کنم. در اتاق باز شد و دکتر نیم‌نگاهی به داخل اتاق کرد و وقتی دید که آرزو تو بغلم هست لبخندی زد و رفت. دستش رو تو دستم گرفتم و انقدر نگاهش کردم که نفهمیدم کی خوابیدم، یک خواب پر از آرامش.
    نمی‌دونم چقدر گذشته بود ولی وقتی چشم‌هام رو باز کردم هوا تاریک بود و به بغلم که نگاه کردم آرزو رو ندیدم، تمام اتاق رو نگاه کردم تا ببینمش ولی نبود. حس بدی تمام وجودم رو گرفت و ترس به دلم چنگ زد و سوزش قلبم هرلحظه بیشتر و بیشتر شد. شاید بازهم خواب دیدم و شاید هم وجودش واقعی بود و الان رفته، قول موندن که نداد. انگار تازه داشتم متوجه می‌شدم که چه اتفاقی افتاده و ناخوداگاه شروع کردم به داد و فریاد زدن و از روی تخت پایین اومدم و همه وسایل رو بهم ریختم. سرم داشت منفجر می‌شد و تحمل این‌یکی رو نداشتم که پرستار و دکتر وارد اتاق شدن و هرکاری کردن که آروم بشم، نشدم.
    *رفتنت آشفتم کرد
    ندیدنت دیوونم کرد
    جای خالیت نبود ای کاش*
    فقط به سمت پنجره رفتم و بدون حرفی همون‌جا ایستادم ولی از درون داشتم آتیش می‌گرفتم و کاری از دستم ساخته نبود. بیشتر از این می‌سوختم که نمی‌دونستم واقعا پیشم اومده یا فقط یک خواب شیرین بوده؟
    - آروم باش. چرا یک‌دفعه این‌کار رو انجام دادی؟ تو که عادت به این‌کار نداشتی!
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دکتر ازم می‌خواست آروم باشم؟ وقتی منبع آرامشم نیست چرا آروم باشم؟ چرا هربار که می‌خوام باور کنم که آرزو برای خودم می‌شه، باید یک چیزی این وسط بهم بریزه؟ من هم حدی دارم و پر بشم، فوران می‌کنم و گنجایش بیشتر از اون رو ندارم. خواستم حرفی بزنم که صدای در اتاق بلند شد و ناخوداگاه برگشتم و با چیزی که دیدم، شگفت زده قدمی به سمتش برداشتم. یعنی خواب نبوده؟ همه چیز واقعی بوده؟ با قدم های آهسته وارد اتاق شد و نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن وسایل پخش روی زمین ابروهای خوش حالتش بالا پرید و متعجب به من خیره شد. با دیدن فاصله‌ای که طی نکرد و نزدیکم نشد، اخم‌هام توهم رفت و از کنارش رد شدم و به سمت حیاط رفتم و از ساختمان که خارج شدم و با بوی گلی که به مشامم خورد، کمی از اخم‌هام باز شد و قدم زنان به اخر حیاط رفتم و نزدیک تاب ایستادم.‌ صدای خنده های دوقلوها گوشم رو پر کرد و لبخندی روی لبم نشست. روی تاب نشستم و لحظه‌ای بعد تاب آروم‌آروم حرکت کرد و کنارم رو نگاه کردم و با دیدن پسری که با لبخند تاب می‌خورد و تو دنیای خودش بود، ناخوداگاه زمزمه کردم.
    - خوش به حالت که از این دنیا دوری و چیزی رو حس نمی‌کنی، خسته شدم. دو سه سال تمام دنبالش گشتم و حالا که هر کاری کردم تا من رو ببخشه به‌خاطر کاری که در حقش انجام دادم، هنوز هم من رو نمی‌بینه. نه این‌که ازش خسته شده باشم و بخوام برم نه ولی وقتی من رو نمی‌خواد، به زور که نمی‌تونم به دستش بیارم.
    با صدا خندید و سرعت تاب رو زیاد کرد. با اومدن پرستارش، بلند شدم و به اتاقم رفتم و فکر می‌کردم که آرزو رفته اما با دیدنش جلوی پنجره، قدم هام خشک شد. قلبم سر ناسازگاری برداشت و بدون توجه بهش روی تخت نشستم.
    - چرا داد و فریاد می‌کردی؟
    نیم نگاهی بهش کردم که حالا که من می‌خوام عقب بکشم، آرزو عقب نمی‌کشه.
    - فکر کردم رفتی و تنهام گذاشتی.
    - من که نرفتم فقط رفته بودم سوالی بپرسم که...
    بقیه حرفش رو نزد و فهمیدم می‌خواست چی بگه. هرچند برام سخت بود ولی
    لب باز کردم که بگم از این‌جا بره و هیچ‌وقت برنگرده که زودتر از من زمزمه کرد.
    - ارشیا می‌دونم خیلی اذیتت کردم ولی باور کن واقعا برام سخت بود، نوزده سال از عمرم رو تو زندان بودم و بعد هم تو خونه زرین خاتون دیدمت و اون اتفاق‌ها پیش اومد و وقتی از اون‌جا رفتم، تا شش‌ماه تو پارک و خیابون می‌موندم و بین بوته‌ها مخفی می‌شدم تا کسی آزارم نده و تا صبح چشم روی هم نمی‌ذاشتم.
    بغض صداش رو حس کردم و از عصبانیت دلم می‌خواست سرم رو به دیوار بکوبم ولی خودم رو کنترل کردم.
    - چندین بار تا مرز مردن رفتم ولی یک حسی من رو عقب می‌کشید. از تمام آدم‌هایی که از کنارم عبور می‌کردن وحشت داشتم. زمانی‌که با رامین آشنا شدم تا مدت‌ها خواب نداشتم و رامین کمکم کرد تا به این آرزویی که هستم، تبدیل بشم. ارشیا من زندگی آروم و نرمالی نداشتم که بخوام یک نفر دیگه اون‌هم یک مرد رو به زندگیم و حریم خصوصیم راه بدم.
    آرزو می‌گفت و همش حرف‌های رامین تو ذهنم زنگ می‌زد و خونم به جوش می‌اومد و خشم تمام وجودم رو گرفت و نتونستم عصبانیتم رو کنترل کنم و فریاد کشیدم که آرزو سکوت کرد.
    - بسه دیگه نگو.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    هیچی رو نمی‌دیدم و فقط می‌خواستم خودم رو خالی کنم و یک لحظه با صدای اخ گفتن کسی به خودم اومدم و با دیدن وضعیت خودم و آرزو، دست‌پاچه شدم و ترس وجودم رو گرفت. آرزو رو محکم به سمت دیوار هل داده بودم و کمرش به لبه پنجره خورده بود و چهره‌اش از درد جمع شد.
    - آرزو ببخشید، وای خدایا، آرزو یک چیزی بگو. آرزو؟
    بلندش کردم که صدای پر از دردش بلند شد و باز هم اشتباه کردم، روی تخت گذاشتم و کمرش رو ماساژ دادم.
    - دست خودم نبود، خودت که می‌دونی وقتی عصبانی بشم کنترل خودم برام سخته.
    دستش روی دستم نشست و به سختی به پشت برگشت.
    - حالا چرا انقدر هل کردی؟ من که می‌دونم دست خودت نبود.
    بلند شد و بعد از برداشتن وسایلش خواست از اتاق خارج بشه.
    - فردا میام پیشت و برای همیشه از این‌جا می‌ریم، اگر به خواست خودت باشه که هیچ‌وقت این‌جا رو رها نمی‌کنی.
    این جمله‌اش رو چی معنی کنم؟ حس کردم برای گفتن جمله‌ای تردید داره و وقتی اون کلمات رو گفت روح از تنم جدا شد و دوباره بهم برگشت و قلبم برای ثانیه‌ای نزد.
    - ارشیا من دوست دارم.
    مبهوت جای خالیش بودم و اصلا متوجه نشدم کی رفت. درست شنیدم؟ آرزو هم من رو دوست داره؟ انگار کم‌کم فهمیدم چی‌شده و لبخند روی لبم عمیق تر شد. دستم رو روی قلبم گذاشتم که با شدت می‌زد.
    - فردا میاد؟ یعنی قبول کرده؟ خدایا شکرت که من رو به خواسته‌ام رسوندی.
    از خوشحالی روی پاهام بند نبودم و دوست داشتم از اعماق وجودم فریاد بزنم و به همه دنیا بگم که بالاخره اعتراف کرد اما نگرانش هم بودم چون حدس می‌زدم کمرش کمی آسیب دیده باشه. دکتر اومد و همه چیز رو براش تعریف کردم و با لبخند خیره‌ام بود و بعد از تمام شدن حرف‌هام و کلی حرف زدن، بلند شد و خواست از اتاق خارج بشه که صداش زدم.
    - دکتر چطور عصبانیتم رو کنترل کنم؟ این‌طوری پیش برم، همه ازم دوری می‌کنن.
    دکتر برگشت و دستش رو داخل جیبش کرد.
    - خودت باید بتونی از پسش بربیایی، تو بیشتر کارهات از روی عصبانیته که در نهایت هم ضربه به خودت زدی هم به طرف مقابلت، من هر چقدر راهنماییت کنم و راه جلوی پات بذارم فقط تا مدتی کنترل می‌کنی و این چیزی هست که خودت باید تغییرش بدی.
    من رو با کلی افکار درهم و برهم تنها گذاشت. تا صبح اصلا خوابم نبرد و همش فکر آرزو بودم اگر نیاد؟ اگر تنهام بذاره؟ سردرد و سوزش چشم بدی به‌خاطر بی‌خوابی دیشب دچارم شده بود ولی نمی‌تونستم یک‌جا آروم و قرار داشته باشم. پرستار با بشقاب غذا وارد اتاق شد و هرکاری کردن، صبحانه نخوردم، معده‌ام از گرسنگی مالش می‌رفت ولی لب به هیچی نزدم.
    به ساعت خیره شدم و عقربه‌ها پشت سرهم رد می‌شدن و آرزو نیومد، ساعت از یازده هم گذشته بود و دیگه هیچ امید و شوقی برای اومدنش نداشتم و سعی می‌کردم با حرف‌هایی که می‌زنم خودم رو قانع کنم که در اتاق باز شد و حتما دوباره پرستار اومده که نگاه سنگین شخصی رو حس کردم و چشم‌هام رو به سختی بستم که هرکی هست بره اما اون انگار قصد رفتن نداشت. بالاخره شاکی و با اعصاب داغون چشم باز کردم و با دیدن آرزو نفسم رفت و صاف روی تخت نشستم.
    آرزو لبخندی زد و به تخت نزدیک شد و همزمان سبد بزرگی که دستش بود روی میز گذاشت.
    - سلام صبح بخیر امروز چه روز خوبیه.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    پرده رو کشید که اتاق روشن تر شد، با دیدن دوباره‌اش حس زنده بودن کردم. تو وجود این دختر چی بود که من به سمتش کشش داشتم؟ این همون دوست داشتن و عشق هست؟ با نزدیک شدن آرزو، ملحفه از روم برداشته شد و دستش رو به روم قرار گرفت.
    - بهم گفتن که صبحانه نخوردی و بیا باهم بریم تو حیاط؟
    نمی‌تونستم برق چشم‌هام رو کنترل کنم، از این‌که این‌طور به چشمش اومدم و حتی اگر ذره‌ای دوستم داشته باشه برام ارزش داره چون برای رسیدن بهش راه‌های سختی پشت سر گذاشتم و هنوز هم سختی زیادی در راه دارم.
    یک جای سرسبز و خلوت نشستیم و آرزو وسایل رو که همراش آورده بود پهن کرد. با تعجب سر بلند کرد و با دیدن من که ایستاده بودم، گفت:
    - چرا ایستادی؟ بشین.
    کنارش نشستم که خودش رو کمی جمع کرد و خواست متوجه نشم اما فهمیدم و برای این‌که معذب نشه چیزی نگفتم، بهش حق می‌دادم و می‌دونستم که تا الان هم نسبت به من خیلی کوتاه اومده. لقمه‌ای گرفت و به دستم داد و لقمه‌ای هم خودش خورد. بهترین صبحانه‌ای بود که خوردم.
    - دستت طلا خانومی.
    - نوش جون. بیا بریم وسایلت رو جمع کن تا بریم.
    به آرزو کمک کردم و وسایل رو جمع کردیم و قدم‌زنان به طرف ساختمان رفتیم.
    - آرزو یک اهنگی هست که به تازگی شنیدم و حرف دلم هست و راستش دوست دارم گوش بدی و...
    حرفم رو ادامه ندادم و پیش خودم گفتم شاید دوست نداشته باشه اما آرزو کنجکاو شد و منتظر خیره‌ نگاهم گرد.
    - خب اسمش چیه؟
    لبخندی به کنجکاویش زدم و گفتم:
    - راغب، همینه عشق.
    سرش رو به نشانه تایید تکان داد و ناگهان زمزمه کرد.
    - می‌شه یکم برام بخونی البته اگر برات مشکل نیست؟
    خوشحال از این‌که این‌طور توجه نشان داده، سرم رو تکان دادم. خیره چشم‌های خوش‌رنگش شدم و زمزمه کردم.
    - خیال می‌کردم عاشقت نمی‌شم
    اگه نگات کنم یکم
    یه روز تو خوابمم نمی‌دیدم
    واسه تو جونمم بدم
    دلم یه کاری کرده با غرورم
    که مثل بچه‌هام تا از تو دورم
    که وقتی می‌ری بغض رو از چشام می‌شورم
    دلت یه لحظه واسه من نمی‌شه
    می‌دونم تقصیر تو نیست همیشه
    اونی‌که مال قلبته دیر عاشقت می‌شه
    همینه عشق خوابت نمی‌بره
    ازت نمی‌گذره شکنجه آوره
    همینه عشق یه حس دلهره
    که می‌گی با خودت نباشه بهتره
    **********
    اخم درهم کشید و نیم‌نگاهی بهم کرد و هرلحظه انتظار داشتم بگه ادامه ندم و برعکس انتظارم حرفی نزد و تا اخر گوش کرد.
    **********
    خیال می‌کردم این فقط یه لحظه ست
    تموم می‌شه اگه برم
    دلم یجوری مونده توی چشمات
    که بـرده خواب رو از سرم
    دلم یه کاری کرده با غرورم
    که مثل بچه‌هام تا از تو دورم
    که وقتی می‌ری بغض رو از چشام می‌شورم
    دلت یه لحظه واسه من نمی‌شه
    می‌دونم تقصیر تو نیست همیشه
    اونی‌که مال قلبته دیر عاشقت می‌شه
    همینه عشق خوابت نمی‌بره
    ازت نمی‌گذره شکنجه آوره
    همینه عشق خوابت نمی‌بره
    ازت نمی‌گذره شکنجه آوره
    همینه عشق یه حس دلهره
    که می‌گی با خودت نباشه بهتره
    راغب- همینه عشق.
    ***
    از دکتر خداحافظی کردیم و از ساختمان بیرون زدیم و هنوز چند قدم دور نشده بودیم که آرزو دستم رو گرفت و شک زده ایستادم که آرزو هم ایستاد و متعجب نگاهم کرد و کم‌کم لبخندی زدم و دستش رو محکم گرفتم و اون قسمت سنگ‌فرش و تو اون فضای سرسبز، حس عالی بهم تزریق شد و با فکر به دوقلوها اون حس خوب تمام وجودم رو پر کرد. جلوی در تاکسی ایستاده بود و سوار شدیم و آرزو آدرس داد و همون موقع کرایه رو حساب و راننده حرکت کرد. همش دلم می‌خواست بگم که این‌دفعه می‌تونیم باهم زندگی کنیم اما یاد چند ماه پیش افتادم و حرفم رو قورت دادم و حالم گرفته شد و اون حس پر کشید. تاکسی بعد از یک ساعت جلوی در ایستاد و پیاده شدیم.
    - ارشیا؟
    - جانم خانومی؟
    زبانی روی لب‌هاش کشید و به چشم‌هام خیره شد.
    - راستش چطور بگم اون‌ها هم هستن و همین‌طور مادرت.
    بعد هم نفس راحتی کشید، پس به‌خاطر همین بود که امروز دیر اومد. ترس لونه کرده تو دلم، خودش رو بیشتر نشان داد. در رو باز کرد و وارد حیاط شد و من‌هم پشت سرش رفتم که در ورودی باز شد و دوقلوها به سمت ما دویدن، جیغ می‌کشیدن و آرزو رو صدا می‌زدن. بین حیاط بهم رسیدیم و دوقلوها پاهای آرزو رو گرفتن و بالا و پایین می‌پریدن. آرزو خم شد و بـ..وسـ..ـه‌ای روی سر دوقلوها کاشت.
    - یادتونه گفتم می‌رم و با یک کادوی بزرگ برمی‌گردم؟
    به من که پشت سرش ایستاده بودم اشاره کرد.
    - رفتم و بابایی رو آوردم.
    دوقلوها با خوشحالی جیغ بلندی زدن که در ورودی باز شد و همه بیرون اومدن، محکم پاهام رو گرفتن.
    - بابا اومده، آخ‌جون بابا اومده.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    حس خیلی خوبی زیر پوستم پیچید و غرق لـ*ـذت شدم.
    - سلام عشق‌های بابا دلم براتون تنگ شده بود. بیایین بغلم.
    اخم بردیا خیلی شدید توهم رفت و عصبی فریاد کشید.
    - عوضی این‌جا چی‌کار می‌کنی؟ قرار شد دیگه هیچ‌وقت پیدات نشه، مثل این‌که درست نفهمیدی چی بهت گفتم؟ اره؟ می‌خوایی کامل متوجهت کنم؟
    فریادش با فریاد آرزو ادغام شد.
    - بسه هرکس من رو می‌خواد باید ارشیا رو هم بخواد اون شوهرمه و پدر بچه هام.
    از این حرفش خیلی خوشحال شدم حتی اگر از ته قلبش نگفته باشه و جلوی بقیه ازم دفاع و غرورم رو حفظ کرد، همون موقع آرین قدمی جلو گذاشت.
    - آرزو یادت رفته چه بلایی سرت آورد، اون...
    بین حرفش پرید.
    - بسه شماها کم بلا سرم نیاوردید، کم اذیتم نکردید. خیلی خوب یادتون هست تک تک اون لحظه‌ها و اون سختی‌هایی که کشیدم، پس برای من حرف از غیرت نزنید که نوزده سال ازش پر بودم، در ضمن من نه خواهر شما هستم و نه دخترتون.
    آریا همون‌طور که تو بغلم بود دستی به صورت آرزو کشید و اشکش رو پاک کرد.
    - مامان گریه نکن، من و و آرا و بابایی هستیم، دایی و خاله هم هستن.
    با اخمش که شبیه خودم می‌شد به سمت دایی برگشت.
    - چرا اشک مامانم رو می‌ریزی؟
    دایی با بغضی که داشت، لبخندی زد و گفت:
    - نوه خوشکلم من نمی‌خوام باعث بشم اشک مامانت دربیاد، دلم می‌خواد من رو ببخشه. به روح مادرش قسم پشیمونم.
    آرزو پوزخندی زد و وارد ساختمان شد و پشت سرش داخل رفتم که تو درگاه در بردیا تنه محکمی بهم زد که صدای آریا بلند شد.
    - آقا چرا بابام رو هل می‌دی؟ خوبه یکی تو رو هل بده؟
    بردیا مبهوت به آریا خیره شد.
    - من دایی تو هستم، درضمن این زبون تو به کی رفته آخه خواهرت رو ببین چقدر آرومه.
    آرا که داشت با عینک من بازی می‌کرد، سر بلند کرد و به آریا خیره شد.
    - من که آروم نیستم و بعد هم خودم یک دایی دارم و زبونم...
    انگار گفتن جمله‌ای براش سخت بود و به آریا خیره شد.
    - داداشی زبونم چه‌طوری دراز می‌شه، یادم رفت.
    آریا با غرور بچگانه‌ای که داشت، گفت:
    - زبونم رو اگر بکشی دراز می‌شه.
    آرزو لبخندی زد که حتی با وجود لبخند تونستم بغضش رو حس کنم. بین این اوضاع بد تنها این دوتا فسقل بابایی می‌تونن جو رو شاد نگه دارن و هر چقدر شکر کنم بازهم کمه و از آرزو هم ممنونم که این دوتا وروجک بابا رو سالم حفظ کرده.
    - دخترم نمی‌تونی ما رو ببخشی؟ کاش زمان به عقب برمی‌گشت تا اون کارها رو انجام ندم.
    آرزو نفس عمیقی کشید و چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و با دلتنگی خیره دایی شد.
    - نمی‌دونم می‌تونم یا نه؟ از زمانی‌که دوباره دیدمتون همش فکر می‌کنم اومدین تا اون بلاها سرم بیارین، اتفاقات اون زمان هنوز مثل کابوس همراهم هست و عذاب می‌کشم.
    دایی به سمت آرزو رفت و کنارش روی مبل نشست و دستی روی سرش کشید.
    - عزیز دل بابا یک فرصت بهمون بده فقط یک فرصت اگر نخواستی بمونی هرچند برام سخته ولی باشه، می‌رم برنمی‌گردم. دخترم پدر و مادر هیچ‌وقت نمی‌تونه از بچه‌اش بگذره، تو خودت مادری و می‌تونی از بچه‌ات بگذری؟
    آرزو نگاهی به همه کرد و بعد هم دوباره به دایی خیره شد.
    - می‌دونی امروز چه روزی هست؟
    دایی با ناراحتی سری تکان داد.
    - اره می‌دونم.
    آرزو دستی به گلوش کشید و زمزمه وار گفت:
    - امروز روزی هست که همه تنهام گذاشتن، امروز روز بی‌کسی منه، روزی که تنهایی با دنیا جنگیدم و زمین خوردم.
    برای چند لحظه متوجه منظورش نشدم و با کمی فکر کردن فهمیدم یعنی چی، امروز روز فوت مادرش بود یعنی چند روز پیش تولدش بوده!
    - باشه ولی فقط یک فرصت اما از من انتظار نداشته باشید که بخوام عادی رفتار کنم یا مهربون باشم!
    هجوم اشک به چشم‌هاش رو همه دیدیم ولی قبل از این‌که کسی حرکتی انجام بده، به سرعت بلند شد و سمت پله ها رفت اما همه ما خشک شده و مبهوت به جای خالیش خیره شده بودیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    دوست داشتم الان پیشش بودم و آرومش می‌کردم که مادرم کنارم نشست و از دوقلوها خواست به بغلش برن و ازش ممنون بودم، من هم فرصت پیدا کردم که پیش آرزو برم. پشت در اتاقش ایستادم و مطمئن نبودم که داخل برم یا نه، صدای گریه‌اش رو می‌شنیدم و الان بهم احتیاج داره، با این فکر در رو باز کردم و دیدم پایین تخت روی زمین نشسته و بدون این‌که نگاه کنه گفت:
    - تنهام بذار، می‌خوام تنها باشم.
    تنهاش بذارم؟ آخه چطوری؟ بلندش کردم و روی تخت دراز کشیدم و بغلش کردم، بـ..وسـ..ـه بارونش می‌کردم. کمی که آروم شد، کم‌کم شروع به حرف زدن کرد.
    - ارشیا خسته‌ام، دیگه توان ندارم، نمی‌خوام دوباره اون اتفاق‌ها برام بیفته، این‌دفعه طاقت ندارم.
    وقتی نگاشون می‌کنم همش این فکر تو سرم پرواز می‌کنه که می‌خوان اذیتم کنن، تو بگو چیکار کنم؟
    سرش رو بوسیدم که چشم‌هاش رو بست.
    - خانومم، نفسم یکم استراحت کن بعد باهم حرف می‌زنیم باشه؟ قول می‌دم.
    اشک‌هاش رو پاک کردم که سرش رو تکان داد، خم شدم و سرش رو بوسیدم، به خودم تکیه دادم و دست دور کمرش انداختم که سرش رو روی قلبم گذاشت و این ‌کارش باعث شد ضربان قلبم به شدت بالا بره. سر کج کردم و خیره‌اش شدم، به اندازه نداشتن این پنج سال نگاهش کردم ولی سیراب نشدم و کم‌کم چشم‌هام گرم شد و به خوابی پر از آرامش بعد از مدت‌ها رفتم.
    با حس چیزی روی صورتم، زیر چشمی نگاه کردم و با دیدن صحنه مقابلم تمام بدنم نبض گرفت و انقدر این لحظه به دلم نشسته بود که دوست داشتم ساعت‌ها خیره‌اش بشم و لـ*ـذت ببرم. چی بالاتر از این برای یک مرد هست که زنش، همدم همه لحظه‌های زندگیش این‌طور بهش محبت کنه. چقدر خوبه این‌که یکی رو داشته باشی که دوست داشته باشه و برات نگران باشه. آرزو چشم‌هاش رو بسته بود و با انگشت اشاره‌اش داشت خط‌به‌خط صورتم رو لمس می‌کرد. با حس تکان خوردن چشم‌هاش، چشمم رو بستم و کمی بعد سایه‌ای روی صورتم خم و بعد لپم گرم شد. حدس این‌که چقدر براش سخت بوده، راحت بود. همین بـ..وسـ..ـه آروم و کوتاه چقدر به دلم نشست. نتونستم تحمل کنم و چشم‌هام باز شد که آرزو با ترس و تعجب کمی عقب رفت.
    - بیدار شدی؟
    - بله بیدارم کردی خانوم خانوما.
    سر به زیر انداخت و با آستین لباسش بازی می‌کرد و چشم‌هاش یک‌جا ساکن نبود، وقتی خجالت می‌کشید سرخ و سفید نمی‌شد بلکه همین عکس‌العملش بود.
    - ببخشید نمی‌خواستم بیدار بشی.
    یک‌دفعه بلند شد و از اتاق بیرون رفت که باعث شد بخندم. تخت رو مرتب کردم و دستی داخل موهام کشیدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم که بردیا جلوم ظاهر شد و خصمانه نگاهم کرد.
    - اگر اشک به چشم خواهرم بیاد روزگارت رو سیاه می‌کنم، یک روز خوش برات نمی‌ذارم. خودت می‌دونی که دیگه اصلا ازت خوشم نمیاد پس حواست باشه که دست از پا خطا نکنی، خواهرم رو تازه به دست آوردم و این‌دفعه به همین راحتی از دستش نمی‌دم.
    نباید حرف‌هاش رو بی جواب بذارم، درسته که کمی حق داره.
    - خواهر تو عشق منه، نفس منه، همسر منه، مادر بچه‌هام هست پس دلیلی بیشتر از تو دارم که مراقبش باشم و لازم نکرده یادآوری کنی.
     
    آخرین ویرایش:

    Mahbanoo_A

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/12/08
    ارسالی ها
    467
    امتیاز واکنش
    4,575
    امتیاز
    451
    صدای رامین باعث شد که سکوت کنم.
    - بهتره دعوا نکنین چون آرزو هنوز شما رو کامل نبخشیده و با یک کار خطا از چشمش می‌افتین.
    حرفش در کنار درست بودنش خیلی درد داشت و تا عمق وجودم سوخت ولی این موضوع یک حقیقت تلخ بود.
    *آرزو*
    اخه این چه کاری بود که انجام دادی؟ چقدر خجالت کشیدم. دستم رو پر از آب کردم و محکم به صورتم زدم که از یخ بودنش به خودم لرزیدم. حالا چطوری تو چشم‌هاش نگاه کنم؟ مقصر خودم هستم که نتونستم جلوی احساساتم رو بگیرم. آرزو عمل زشتی که انجام ندادی اون شوهرت هست و این‌که بخوایی محبت کنی، خجالت نداره. با این حرف خودم رو گول می‌زدم ولی می‌دونستم که نمی‌تونم تو چشم‌هاش نگاه کنم.
    به سمت آشپزخونه رفتم و با دیدن ساعت داخل سالن، جیغ خفیفی کشیدم که مادر ارشیا یا عمه از آشپزخونه بیرون اومد که باز هم خجالت کشیدم و کلا امروز قرار هست برام این‌طوری بگذره. عمه نزدیکم شد و چهره‌اش رو نمی‌دیدم ولی حدس می‌زدم که لبخند روی لبش هست، محکم بغلم کرد.
    - عروس گلم من حرفی نزدم که این‌طور خجالت کشیدی! بیا بریم صبحونه بخوری که از دیروز ظهر هیچی نخوردی و ضعیف می‌شی.
    با ورودم به آشپزخونه، بوی زرشک پلو به مشامم خورد و معده‌ام به صدا دراومد. روی صندلی نشستم که اول رامین و پشت سرش ارشیا و آرین و بردیا وارد آشپزخونه شدن. ارشیا با دیدنم لبخندی زد که از چشم عمه دور نموند و به ارشیا اشاره‌ای کرد که کنارم نشست و از زیر میز دستم رو گرفت و زیر لب زمزمه کرد.
    - فدای خجالتت بشم، دیگه از من خجالت نکش.
    همون لحظه دوقلوها مثل همیشه با سر و صدا وارد اشپزخونه شدن البته این‌دفعه همراه بابا بودن. کلا امروز لال شده بودم و نطقم بسته شده بود. ارشیا همش می‌گفت این رو بخور، اون رو بخور. خانومم عسلم روی نونت بذار، عزیزم گردو هم بردار اصلا نفهمیدم چی خوردم و به‌خاطر همین زود عقب کشیدم و یک نگاه کلی به همه کردم که دیدم با لبخند نگاهم می‌کنن. تشکر کردم و با صدای زنگ گوشیم ببخشیدی گفتم و بلند شدم و بهترین موقعیت بود و از خوشحالی دوست داشتم پرواز کنم.
    عصر که بابا و بردیا و آرین خواستن برن، بابا بغلم کرد و حرف‌هایی در گوشم گفت:
    - درست مثل مادرت لجبازی و این‌طور بگم شباهت زیادی به مادرت داری. خوشحالم من رو بخشیدی، خیلی دوست دارم یک بار دیگه بهم بگی بابا، از آخرین دفعه‌ای که گفتی خیلی سال می‌گذره امیدوارم تا اون‌موقع زنده باشم. دوست دارم عزیزدل بابایی.
    بغضم رو پس فرستادم و دستم رو دورش حلقه کردم و بعدش عمه بغلم کرد و قربون صدقه‌ام می‌رفت و همش به ارشیا سفارش می‌کرد که مواظبم باشه. جلوی در ورودی ایستاده بودیم که رامین دستش رو کمرم حلقه کرد و باعث شد اخم‌های ارشیا توهم بره. یاد چند ساعت پیش افتادم که سر میز ناهار نشسته بودیم که گوشی عمه زنگ خورد و وقتی جواب داد فقط اسم سوزان رو شنیدم و به حال بدی افتادم اما در ظاهر خونسرد بودم و نگاه همه رو حس می‌کردم و عمه هم گوشی رو فوری قطع کرد ولی حسادت تو تمام وجودم می‌پیچید و این فکر تو ذهنم چرخ می‌خورد که هنوز باهم روابط خانوادگی دارن؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا