- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
فصل ششم(فصل آخر)
سنگینی نگاهش رو حس میکردم وقتی صدای بسته شدن در اومد، اشک من هم چکید.
- اینجوری نمیشه دق کردم و افسردگی گرفتم.
اشکم رو پاک کردم و لباس پوشیدم و داشتم از روبهروی اتاق دوقلوها رد میشدم که از اتاق وروجکها صدای خنده میاومد، برگشتم و نگاهی به داخل اتاق انداختم. چی میبینم، کاری که فقط برای پسرهاش انجام میداد و انگاری فقط من زیادی بودم! دوقلوها رو روی کمرش گذاشته بود و باهاشون بازی میکرد.
آرا بالا و پایین پرید.
- منم میخوام باباجون.
- چشم بیا پایین آریا تا خواهرتم سوار بشه.
آرا روی کمرش رفت و همش میگفت برو برو تندتر برو.
با حرف آریا شک زده شدم، اولین بار بود که اسمش رو میآورد و لبخند تلخی روی لبم نشست.
- باباجون بابام کجاست؟ چرا پیشمون نمیاد، ما رو دوست نداره؟
از حرکت ایستاد و آرا رو با احتیاط روی زمین گذاشت و دستهای آریا رو گرفت.
- میاد پسرم فقط یک کاری براش پیش اومده، سرش شلوغ شده. قربون قد و بالات بشم که انقدر میفهمی.
نگاهش به من افتاد و من هم سریع از خونه خارج شدم و سرکوچه تاکسی گرفتم و آدرس خونه سعید رو دادم و امیدوار بودم که درست باشه. وقتی رسیدم و خواستم زنگ بزنم چون خونه آپارتمانی بود که دیدم در بازه و خوشحال از این اتفاق، وارد ساختمان شدم و دوباره برگشتم و دیدم کنار هر زنگ اسم صاحب واحد رو هم نوشتن و با خوشحالی که از من بعید بود به طرف واحدش رفتم و در زدم. یکم بعد در باز شد و تا من رو دید تعجب کرد.
- سلام انتظار نداشتین من رو اینجا ببینید؟
سری به نشانه مثبت تکان داد.
- سلام راستش نه بیا تو.
با دست به داخل اشاره کرد و قدمی عقب رفت.
- نه ممنون عجله دارم، ارشیا کجاست؟
تعجبش بیشتر شد و بعد اخم هاش رو توهم کشید.
- ببینید آقا سعید من حوصله و وقت مقدمه چینی و چرا اومدم و اینجا چیکار دارم و اینها رو ندارم، لطفا برین سر اصل مطلب بگین ارشیا کجاست؟
مکث طولانی کرد و تو چهرهام دقیق شد.
- راستش... ارشیا...
چرا هیچی نگفت؟ چرا من و من میکنه؟ نکنه واقعا اتفاقی افتاده که هیچ حرفی نمیزنه؟
- پرسیدم ارشیا کجاست؟
- خیلی دوست داری بدونی کجاست؟ باش میگم مرکز نگهداری از دیوانگان(....).
چی گفت؟ انقدر یکدفعه گفت که درست متوجه نشدم. مرکز نگهداری از دیوانگان؟ اینجا چهطور جایی هست؟
- چی؟
- داد نزن تو که برات مهم نیست در چه حالیه، اون تو بستری هست و برو خیالت راحت باشه که زندگیت آرومه.
به بقیه حرفش گوش ندادم و از آپارتمان خارج شدم و تا خیابان دویدم و دستم رو بلند کردم و ماشینی نگه داشت و وقتی آدرس رو گفتم، گفت مسیرم نیست و لعنتی زیر لب زمزمه کردم. با صدای بوق ماشین تاکسی به سمتش رفتم و با گفتن مسیر، اشاره کرد سوار بشم و همون لحظه کرایه رو پرداخت کردم و ازش خواستم تندتر بره و تقریبا نیم ساعت، سه ربع ساعت بعد رسیدم و حالا نفسم بالا نمیاومد و کمی که به خودم مسلط شدم به طرف در رفتم و خواستم برم داخل که نگهبان جلوم رو گرفت.
- خانوم نمیشه برید داخل، وقت ملاقات الان نیست.
اصلا حال خوشی نداشتم و کلا حسهای عصبانیت و ترس باهم مخلوط شده بود و بهم فشار میآوردن.
- من ساعت رو متوجه نمیشم و نمیتونین جلوم رو بگیرین، به اندازه کافی اعصابم داغون هست و بذارین برم.
با بدخلقی گفت:
- گفتم که نمیشه خانوم.
فکری که به سرم زد رو فوری عملی کردم و بعد هم بدون توجه به فریادش داخل رفتم و یکی از پرستارها که داشت رد میشد ازش پرسیدم اتاق مدیریت کجاست و تا گفت اتاق کدوم سمته، به سرعت به همون قسمت رفتم و حیرون و سرگردان به تابلو اتاق ها نگاه میکردم و با دیدن تابلو مدیریت، نفس راحتی کشیدم. نوشته بود دفتر مدیریت افراسیاب آیین فرد.
سنگینی نگاهش رو حس میکردم وقتی صدای بسته شدن در اومد، اشک من هم چکید.
- اینجوری نمیشه دق کردم و افسردگی گرفتم.
اشکم رو پاک کردم و لباس پوشیدم و داشتم از روبهروی اتاق دوقلوها رد میشدم که از اتاق وروجکها صدای خنده میاومد، برگشتم و نگاهی به داخل اتاق انداختم. چی میبینم، کاری که فقط برای پسرهاش انجام میداد و انگاری فقط من زیادی بودم! دوقلوها رو روی کمرش گذاشته بود و باهاشون بازی میکرد.
آرا بالا و پایین پرید.
- منم میخوام باباجون.
- چشم بیا پایین آریا تا خواهرتم سوار بشه.
آرا روی کمرش رفت و همش میگفت برو برو تندتر برو.
با حرف آریا شک زده شدم، اولین بار بود که اسمش رو میآورد و لبخند تلخی روی لبم نشست.
- باباجون بابام کجاست؟ چرا پیشمون نمیاد، ما رو دوست نداره؟
از حرکت ایستاد و آرا رو با احتیاط روی زمین گذاشت و دستهای آریا رو گرفت.
- میاد پسرم فقط یک کاری براش پیش اومده، سرش شلوغ شده. قربون قد و بالات بشم که انقدر میفهمی.
نگاهش به من افتاد و من هم سریع از خونه خارج شدم و سرکوچه تاکسی گرفتم و آدرس خونه سعید رو دادم و امیدوار بودم که درست باشه. وقتی رسیدم و خواستم زنگ بزنم چون خونه آپارتمانی بود که دیدم در بازه و خوشحال از این اتفاق، وارد ساختمان شدم و دوباره برگشتم و دیدم کنار هر زنگ اسم صاحب واحد رو هم نوشتن و با خوشحالی که از من بعید بود به طرف واحدش رفتم و در زدم. یکم بعد در باز شد و تا من رو دید تعجب کرد.
- سلام انتظار نداشتین من رو اینجا ببینید؟
سری به نشانه مثبت تکان داد.
- سلام راستش نه بیا تو.
با دست به داخل اشاره کرد و قدمی عقب رفت.
- نه ممنون عجله دارم، ارشیا کجاست؟
تعجبش بیشتر شد و بعد اخم هاش رو توهم کشید.
- ببینید آقا سعید من حوصله و وقت مقدمه چینی و چرا اومدم و اینجا چیکار دارم و اینها رو ندارم، لطفا برین سر اصل مطلب بگین ارشیا کجاست؟
مکث طولانی کرد و تو چهرهام دقیق شد.
- راستش... ارشیا...
چرا هیچی نگفت؟ چرا من و من میکنه؟ نکنه واقعا اتفاقی افتاده که هیچ حرفی نمیزنه؟
- پرسیدم ارشیا کجاست؟
- خیلی دوست داری بدونی کجاست؟ باش میگم مرکز نگهداری از دیوانگان(....).
چی گفت؟ انقدر یکدفعه گفت که درست متوجه نشدم. مرکز نگهداری از دیوانگان؟ اینجا چهطور جایی هست؟
- چی؟
- داد نزن تو که برات مهم نیست در چه حالیه، اون تو بستری هست و برو خیالت راحت باشه که زندگیت آرومه.
به بقیه حرفش گوش ندادم و از آپارتمان خارج شدم و تا خیابان دویدم و دستم رو بلند کردم و ماشینی نگه داشت و وقتی آدرس رو گفتم، گفت مسیرم نیست و لعنتی زیر لب زمزمه کردم. با صدای بوق ماشین تاکسی به سمتش رفتم و با گفتن مسیر، اشاره کرد سوار بشم و همون لحظه کرایه رو پرداخت کردم و ازش خواستم تندتر بره و تقریبا نیم ساعت، سه ربع ساعت بعد رسیدم و حالا نفسم بالا نمیاومد و کمی که به خودم مسلط شدم به طرف در رفتم و خواستم برم داخل که نگهبان جلوم رو گرفت.
- خانوم نمیشه برید داخل، وقت ملاقات الان نیست.
اصلا حال خوشی نداشتم و کلا حسهای عصبانیت و ترس باهم مخلوط شده بود و بهم فشار میآوردن.
- من ساعت رو متوجه نمیشم و نمیتونین جلوم رو بگیرین، به اندازه کافی اعصابم داغون هست و بذارین برم.
با بدخلقی گفت:
- گفتم که نمیشه خانوم.
فکری که به سرم زد رو فوری عملی کردم و بعد هم بدون توجه به فریادش داخل رفتم و یکی از پرستارها که داشت رد میشد ازش پرسیدم اتاق مدیریت کجاست و تا گفت اتاق کدوم سمته، به سرعت به همون قسمت رفتم و حیرون و سرگردان به تابلو اتاق ها نگاه میکردم و با دیدن تابلو مدیریت، نفس راحتی کشیدم. نوشته بود دفتر مدیریت افراسیاب آیین فرد.
آخرین ویرایش: