- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
ناهار رو نخوردم؛ با اینکه گرسنه بودم ولی بازهم نتونستم چیزی بخورم فقط برای اینکه کسی حرفی نزنه کمی سالاد خوردم و به بهونه دیر صبحونه خوردن، عقب کشیدم که ارشیا خواست دستم رو بگیره که محکم زیر دستش زدم البته کسی چیزی ندید. میدونستم ارشیا مقصر نیست ولی نمیتونستم تحمل کنم که هنوز دختر عمهش وسط زندگیشه. با صدای رامین از ارشیا چشم برداشتم.
- خواهری تو که محکم بودی. حالا این مرواریدها رو برای چی میریزی؟
خواستم چیزی بگم که صدای ارشیا مانع شد.
- آرزو چند لحظه بیا کارت دارم؟!
رامین لبخندی زد و آروم زمزمه کرد:
- به نظرم حسودی میکنه آخه از ظهر بهش توجه نکردی!
مبهوت به سمتش برگشتم.
- داداش تو فهمیده بودی؟
با خنده سر تکون داد حتی خودمم خندهم گرفته بود. از پلهها بالا رفتم و جلوی در اتاقی که گاهی ارشیا داخلش میخوابید، ایستادم تا خواستم در بزنم در اتاق باز شد و من رو به داخل اتاق کشید؛ انقدر باسرعت اینکار رو انجام داد که توان مقابله و مقاومت نداشتم. سر بلند کردم که نگاهم به چشمهای دلخور ارشیا افتاد.
- خانومم امروز بحثی پیش اومد... خب راستش... یعنی ممکنه من رو قبول نکنی؟ من دوست دارم و بدون تو نمیتونم، میشم مرده متحرک. اون چشمهای اشکی تو باعث شد دلم اینطوری بلرزه جوری که نتونم ازت دست بکشم اگر سوزان نبود...
ادامه نداد و کنجکاو خیرهش شده بودم تا چیزی بگه، وقتی نگاه منتظرم رو خندید.
- اره سوزان نامزد سابقم. میخوایی بشنوی بانو؟
با کنجکاوی سر تکون دادم.
- اره.
روی تخت نشست و من هم تو بغلش گرفت؛ هم دوست داشتم هم معذب شدم و خواستم از آغوشش جدا بشم.
- بذار بشینم اینجوری خسته میشی.
- نه عزیزم تو جات اینجاست و در ضمن خسته هم نمیشم چون تو رو دارم. بریم سر این موضوع که خانوم حسودی نکنه.
اخم کردم و محکم به بازوش زدم.
- من حسودی نکردم فقط غیرتی شدم همین، خب بگو منتظرم.
با این حرفم لبخندش عمیق شد و کمی بعد لب باز کرد.
- تقریبا شیش هفت سال پیش مامان، سوزان رو که دخترعمهم بود، نامزد من کرد البته با زور چون اصلا ازش خوشم نمیاومد، همش میگفتن عاشقش میشی ولی من اصلا عشق و عاشق شدن رو قبول نداشتم و فکر میکردم یک چیز بیاهمیت هست تا اینکه تو وارد زندگیم شدی. خلاصه دوسال گذشت تو این دوسال همش میگفتن بیا عروسی بگیرین ولی من به بهونههای مختلف از ازدواج فرار میکردم تا اینکه یکروز به رفتار سوزان شک کردم و مدتی دنبالش رفتم که دیدم با یک پسر دیگه بیرون میره! وقتی بیشتر دنبالش رفتم و فهمیدم که...
ادامه نداد و متوجه شدم خیلی براش سخت هست که بخواد خاطرات رو مرور کنه. با فکی که منقبض شده بود ادامه داد:
- درسته دوستش نداشتم ولی باز هم برای مرد یا زن سخته که همسرش بهش خــ ـیانـت کنه. همون موقع بود که تو خونه زرین خاتون تو رو دیدم، کمکم بهت جذب شدم و دوست داشتم ساعتها کنارت بشینم و تو برام حرف بزنی... بدون اینکه بدونم این همون عشقی هست که هیچوقت دنبالش نرفتم و همیشه ازش فراری بودم. وقتی چندین بار عمه اذیتت کرد اما تو هیچی نگفتی و تو آشپزخونه سر خودت رو گرم میکردی، نگاهت میکردم و با دیدن چشمهای اشکیت دلم میلرزید ولی جلو نمیاومدم. اون شب که اون اتفاق افتاد باز هم سوزان با اون پسر بیرون بودن و انقدر عصبی شده بودم که چیزی نمیدیدم...
با یادآوری اون شب، دستم مشت شد که دست ارشیا روی دستم نشست و نوازش کرد.
- خواهری تو که محکم بودی. حالا این مرواریدها رو برای چی میریزی؟
خواستم چیزی بگم که صدای ارشیا مانع شد.
- آرزو چند لحظه بیا کارت دارم؟!
رامین لبخندی زد و آروم زمزمه کرد:
- به نظرم حسودی میکنه آخه از ظهر بهش توجه نکردی!
مبهوت به سمتش برگشتم.
- داداش تو فهمیده بودی؟
با خنده سر تکون داد حتی خودمم خندهم گرفته بود. از پلهها بالا رفتم و جلوی در اتاقی که گاهی ارشیا داخلش میخوابید، ایستادم تا خواستم در بزنم در اتاق باز شد و من رو به داخل اتاق کشید؛ انقدر باسرعت اینکار رو انجام داد که توان مقابله و مقاومت نداشتم. سر بلند کردم که نگاهم به چشمهای دلخور ارشیا افتاد.
- خانومم امروز بحثی پیش اومد... خب راستش... یعنی ممکنه من رو قبول نکنی؟ من دوست دارم و بدون تو نمیتونم، میشم مرده متحرک. اون چشمهای اشکی تو باعث شد دلم اینطوری بلرزه جوری که نتونم ازت دست بکشم اگر سوزان نبود...
ادامه نداد و کنجکاو خیرهش شده بودم تا چیزی بگه، وقتی نگاه منتظرم رو خندید.
- اره سوزان نامزد سابقم. میخوایی بشنوی بانو؟
با کنجکاوی سر تکون دادم.
- اره.
روی تخت نشست و من هم تو بغلش گرفت؛ هم دوست داشتم هم معذب شدم و خواستم از آغوشش جدا بشم.
- بذار بشینم اینجوری خسته میشی.
- نه عزیزم تو جات اینجاست و در ضمن خسته هم نمیشم چون تو رو دارم. بریم سر این موضوع که خانوم حسودی نکنه.
اخم کردم و محکم به بازوش زدم.
- من حسودی نکردم فقط غیرتی شدم همین، خب بگو منتظرم.
با این حرفم لبخندش عمیق شد و کمی بعد لب باز کرد.
- تقریبا شیش هفت سال پیش مامان، سوزان رو که دخترعمهم بود، نامزد من کرد البته با زور چون اصلا ازش خوشم نمیاومد، همش میگفتن عاشقش میشی ولی من اصلا عشق و عاشق شدن رو قبول نداشتم و فکر میکردم یک چیز بیاهمیت هست تا اینکه تو وارد زندگیم شدی. خلاصه دوسال گذشت تو این دوسال همش میگفتن بیا عروسی بگیرین ولی من به بهونههای مختلف از ازدواج فرار میکردم تا اینکه یکروز به رفتار سوزان شک کردم و مدتی دنبالش رفتم که دیدم با یک پسر دیگه بیرون میره! وقتی بیشتر دنبالش رفتم و فهمیدم که...
ادامه نداد و متوجه شدم خیلی براش سخت هست که بخواد خاطرات رو مرور کنه. با فکی که منقبض شده بود ادامه داد:
- درسته دوستش نداشتم ولی باز هم برای مرد یا زن سخته که همسرش بهش خــ ـیانـت کنه. همون موقع بود که تو خونه زرین خاتون تو رو دیدم، کمکم بهت جذب شدم و دوست داشتم ساعتها کنارت بشینم و تو برام حرف بزنی... بدون اینکه بدونم این همون عشقی هست که هیچوقت دنبالش نرفتم و همیشه ازش فراری بودم. وقتی چندین بار عمه اذیتت کرد اما تو هیچی نگفتی و تو آشپزخونه سر خودت رو گرم میکردی، نگاهت میکردم و با دیدن چشمهای اشکیت دلم میلرزید ولی جلو نمیاومدم. اون شب که اون اتفاق افتاد باز هم سوزان با اون پسر بیرون بودن و انقدر عصبی شده بودم که چیزی نمیدیدم...
با یادآوری اون شب، دستم مشت شد که دست ارشیا روی دستم نشست و نوازش کرد.