- عضویت
- 2017/12/08
- ارسالی ها
- 467
- امتیاز واکنش
- 4,575
- امتیاز
- 451
بلند شدم و ارشیا رو تنها گذاشتم و کلی از دوقلوها عکس گرفتم و سنگینی نگاهی رو حس کردم و برگشتم و با ارشیا روبهرو شدم که تقریبا پشت سرم ایستاده بود، خواستم قدمی عقب برم که دستم رو گرفت.
- درسته به خاطر بچههامون قبول کردی اما خیالت بابت شرایطتت راحت باشه و قول میدم و حتما سر قولم میمونم.
تو جمله اولش ناراحتی رو کاملا حس کردم و این واقعیت محض بود و نمیتونستم تغییری بدم و میخواستم پا تو زندگی و مسیری بذارم که از آینده خبر نداشتم و نمیدونستم که میتونم با وجودش کنار بیام یا نه و از همه مهمتر میترسیدم، میترسیدم که بین راه جا بزنه و این آینده نامعلوم با شخصی که شناختی روش نداشتم ولی دوتا بچه ازش دارم، واقعا ترسناک باشه. اصلا وضعیت چند نفر روی کره زمین مثل من هست؟ بدتر از من وجود داره؟ با این اتفاق کنار اومدن و چهطور؟ همیشه میخواستم خودم شرایط و تصمیمهای زندگیم رو به دست بگیرم و تجربههای زیادی هم به دست آوردم.
***
شب خواستگاری زودتر از اون چه که فکر میکردم رسید، حاضر و آماده جلو آیینه ایستاده بودم و استرس؟ اره یکم استرس داشتم چون خانوادهاش رو ندیده بودم و شناختی نداشتم اما این حس فراتر از یک احساس ترس بود. در اتاق باز شد و چند لحظه بعد ناهید کنارم ایستاد.
- یادته شب خواستگاری من؟ استرس داشتم و توهم اذیتم میکردی؟ حالا خودت گیر افتادی.
- ناهید استرس آن چنانی ندارم بیشتر حسی عجیب هست که انگار سالها باهاش زندگی کردم ولی نمیدونم چیه! خیلی عجیبه! حسی که من ازش وحشت دارم.
ناهید طوری نگاهم کرد که انگار چیزی از حرفم رو متوجه نشده و خب حق داره وقتی خودم متوجه نیستم پس تعجبی هم نداره.
- بیا بریم پایین، الان میان.
- باشه بریم.
نگاه آخر رو تو آیینه کردم و پشت سر ناهید از اتاق بیرون رفتم، ناهید دستم رو گرفت و کشید روی مبل نشوند.
- بشین انقدر هم استرس نداشته باش.
- چی شده؟ استرس چرا؟
به رامین نگاه کردم که نگاهش بین من و ناهید در گردش بود.
- داداش استرس از ترس و دلهره نیست انگار قلبم میسوزه و نمیدونم چرا اینطوری شدم.
رامین بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید.
- باشه خواهری چیزی نیست... نفس عمیق بکش.
تا حرفش تموم شد، صدای زنگ در بلند شد و قلب من هم سرعتش بیشتر شد و همونجا کنار مبل تکی ایستادم و منتظر شدم. سرم رو پایین انداختم و با انگشتهای دستم بازی میکردم که دوقلوها کنارم ایستادن و بهم لبخند زدن، با لبخند دوقلوها وجودم گرم شد و بارها و بارها سپاس گفتم. صدای پاهایی که سمت پذیرایی میاومد رو شنیدم و اول یک خانومی داخل اومدن و پشت سرش یک آقا و دو پسر که با دیدن اونها، نفسم رفت و خشکم زد و حس کردم هوا برای نفس کشیدن ندارم و کوبش قلبم رو حس نمی کردم. اون لحظه چه حال بدی داشتم که قابل توصیف نیست فقط این رو بگم که حالم وحشتناک بد بود، برای لحظهای حس کردم الان میافتم و دسته مبل رو محکم گرفتم تا خودم رو محکم نشان بدم. مغزم زنگ زد و اعلام خطر کرد. فقط نگاه کردم و مثل اینکه خیلی تعجب کردن، به خودم دلداری دادم که الان میتونی خودت رو نشان بدی و محکم ایستادم. فکر کنم همه چیز خراب بشه چون هیچکدوم از من خوشش نمیاد و دیدن من براشون جز زجر و درد چیزی به همراه نداره، پس اون حس عجیب برای این بود. درونم غوغایی به پا بود و به سختی خودم رو کنترل کردم.
- درسته به خاطر بچههامون قبول کردی اما خیالت بابت شرایطتت راحت باشه و قول میدم و حتما سر قولم میمونم.
تو جمله اولش ناراحتی رو کاملا حس کردم و این واقعیت محض بود و نمیتونستم تغییری بدم و میخواستم پا تو زندگی و مسیری بذارم که از آینده خبر نداشتم و نمیدونستم که میتونم با وجودش کنار بیام یا نه و از همه مهمتر میترسیدم، میترسیدم که بین راه جا بزنه و این آینده نامعلوم با شخصی که شناختی روش نداشتم ولی دوتا بچه ازش دارم، واقعا ترسناک باشه. اصلا وضعیت چند نفر روی کره زمین مثل من هست؟ بدتر از من وجود داره؟ با این اتفاق کنار اومدن و چهطور؟ همیشه میخواستم خودم شرایط و تصمیمهای زندگیم رو به دست بگیرم و تجربههای زیادی هم به دست آوردم.
***
شب خواستگاری زودتر از اون چه که فکر میکردم رسید، حاضر و آماده جلو آیینه ایستاده بودم و استرس؟ اره یکم استرس داشتم چون خانوادهاش رو ندیده بودم و شناختی نداشتم اما این حس فراتر از یک احساس ترس بود. در اتاق باز شد و چند لحظه بعد ناهید کنارم ایستاد.
- یادته شب خواستگاری من؟ استرس داشتم و توهم اذیتم میکردی؟ حالا خودت گیر افتادی.
- ناهید استرس آن چنانی ندارم بیشتر حسی عجیب هست که انگار سالها باهاش زندگی کردم ولی نمیدونم چیه! خیلی عجیبه! حسی که من ازش وحشت دارم.
ناهید طوری نگاهم کرد که انگار چیزی از حرفم رو متوجه نشده و خب حق داره وقتی خودم متوجه نیستم پس تعجبی هم نداره.
- بیا بریم پایین، الان میان.
- باشه بریم.
نگاه آخر رو تو آیینه کردم و پشت سر ناهید از اتاق بیرون رفتم، ناهید دستم رو گرفت و کشید روی مبل نشوند.
- بشین انقدر هم استرس نداشته باش.
- چی شده؟ استرس چرا؟
به رامین نگاه کردم که نگاهش بین من و ناهید در گردش بود.
- داداش استرس از ترس و دلهره نیست انگار قلبم میسوزه و نمیدونم چرا اینطوری شدم.
رامین بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید.
- باشه خواهری چیزی نیست... نفس عمیق بکش.
تا حرفش تموم شد، صدای زنگ در بلند شد و قلب من هم سرعتش بیشتر شد و همونجا کنار مبل تکی ایستادم و منتظر شدم. سرم رو پایین انداختم و با انگشتهای دستم بازی میکردم که دوقلوها کنارم ایستادن و بهم لبخند زدن، با لبخند دوقلوها وجودم گرم شد و بارها و بارها سپاس گفتم. صدای پاهایی که سمت پذیرایی میاومد رو شنیدم و اول یک خانومی داخل اومدن و پشت سرش یک آقا و دو پسر که با دیدن اونها، نفسم رفت و خشکم زد و حس کردم هوا برای نفس کشیدن ندارم و کوبش قلبم رو حس نمی کردم. اون لحظه چه حال بدی داشتم که قابل توصیف نیست فقط این رو بگم که حالم وحشتناک بد بود، برای لحظهای حس کردم الان میافتم و دسته مبل رو محکم گرفتم تا خودم رو محکم نشان بدم. مغزم زنگ زد و اعلام خطر کرد. فقط نگاه کردم و مثل اینکه خیلی تعجب کردن، به خودم دلداری دادم که الان میتونی خودت رو نشان بدی و محکم ایستادم. فکر کنم همه چیز خراب بشه چون هیچکدوم از من خوشش نمیاد و دیدن من براشون جز زجر و درد چیزی به همراه نداره، پس اون حس عجیب برای این بود. درونم غوغایی به پا بود و به سختی خودم رو کنترل کردم.
آخرین ویرایش: