[HIDE-THANKS]من بودم و سکوت. تنهاییِ شب هم به دلتنگی م دامن می زد. تا یک ساعت پیش دلم داشت برای گوشی م پر می زد، اما الان می ترسیدم گوشی رو روشن کنم.
تازه یک ساعت از داد و بیداد بابا، سر فرهود گذشته بود و اصلا حوصله ی بحث دوباره نداشتم.
یک ساعت پیش، که فرهود با سیصد چهارصد دلار پول چنج شده از صرافی برگشت، تمام امید بابا و مامان به باد فنا رفت.
برخلاف همیشه که با هر مشکلی سعی داشتیم آروم و منطقی برخورد کنیم، این روزها با هر مشکلی داد و هوار راه می نداختیم. چقدر دلم برای آرامش و سکوت یه هفته پیش خونه مون تنگ شده بود. می دونستم الان زنگ بزنم، مامان و بابا برای جواب گرفتن هجوم میارن سمت اتاقم. ولی دلم داشت پر می زد برای شنیدنِ صدای بم و گرفته ی محسن. دور و بر اتاق رو که دید زدم، از نبود مامان و بابا که مطمئن شدم، گوشی رو روشن کردم.
۹ تماس بی پاسخ، دو تا پیامک.
و همه ش از طرف کسی نبود جز محسن. با شیرینیِ دلهره بدون توجه به ساعتِ یه ربع به دو بودن، دست رو شماره ی محسن کشیدم. من اون شب اشتباه کردم، دروازه ی بدبختی، با لمسِ آروم دستام باز شد.
- فرحنازم.
قلبم ابلهانه از خوشی لرزید. دست و پاهام از این همه حس مالکیت هول کرد.
- سلام.
- سلام به روی ماهت. خوبی؟ کجایی؟ چرا گوشیت خاموشِ؟ می دونه چند روزه ازت بی خبرم؟
- بابام گوشی م رو گرفته بود.
- یعنی چی این مسخره بازی ها؟
این بار دلم رنجید. مخاطب این مسخره بازی ها پدرم بود. مردی که این یه هفته ی گذشته رو به خاطر من و برادرم خیلی سخت گذرونده بود. ولی دلتنگی زبونم رو برای گله و شکایت بست.
- چه خبر؟ چیکار کردی؟
- هیچی، هیچ جوره راضی نمیشن. نه با قهر نه با اعتصاب. با هیچی.
- خوب مگه گرسنگی تو چقدر ارزش داره؟ منم باشم با این کارا روی خوش نشون نمیدم.
- میگی چیکار کنم؟ مامان و بابام محکم جلوم ایستادن.
- دردشون چیه؟ با چیهِ من این قدر مشکل دارن؟
باز رنجش و سکوت منه احمق.
- بیشتر شغل و ...
- حالا مگه خودشون از اول چی داشتن.
- محسن!
تاکییدی و پر بغض گفتم.
- محسن گفتن نداره. هر زندگی اولش سخته. یکم گذشت و قناعت زن می خواد تا درست شه.
- با مخالفت مامان و بابام که اصلا درست نمیشه.
- فرحناز سنگ آخر رو بزن.
- سنگ اخر؟
- تهدید؟
این بار دلم از ترس لرزید. بیچاره قلبم، چقدر عذاب ش دادم.
- تهدید به چی؟
- وای فرحناز؛ حیف دیپلم که به تو دادن.
باید چیکار می کردم وقتی بد بودن رو بلد نبودم؟
- تهدید به چی؟
اونقدر تند و بی صبرانه گفت که تمام سلول های بدنم جا خورد.
- فرار.
- چی میگی محسن!؟ حالت خوبه؟ مامانم سکته می کنه.
تهاجمی جواب داد.
- اون سکته کرد با من. فرحناز اگه واقعا من رو می خوای، جز این راه دیگه ای نداریم. بعد از اون ما که واقعا نمی خوایم فرار کنیم، همش یه تهدید تو خالیه دیگه.
- اگه جدی گرفتن چی؟ اگه بدتر شد چی؟
- بدتر نمیشه. میترسن عقب نشینی می کنن. این نقطه ضعف تمام مامان و بابا هاست.
- من حتی می ترسم تو صورت شون بگم که ....
- اگه می خوای به این زودی جا بزنی پس قید همه چی رو بزن.
****
صبح شده بود و من نفهمیده بودم کی عقربه ها از پس هم گذشته بودن. ترس، استرس، تمام حس های گزنده به جونم افتاده بود. بین دوراهیِ بدی، ساعت ها سرپا ایستاده بودم. نه راه پس داشتم نه راه پیش. مطمئن بودم تو هر راهی که قدم بزارم یکی از عزیزام رو از دست میدم؛ و ترجیح من شد....
درِ اتاقم که بدون کوبیدن باز شد، باعث شد رنگم دوچندان بپره. با رنگ پریدم تونستم دیوار های اتاقم رو استتار کنم.
بابا بود، لباس پوشیده آماده برای بیرون زدن از خونه؛ مامان با لباس های نامرتبش که نشون می داد شب بدی رو گذرونده، کنار بابا، به چهارچوب در تکیه داد.
- سلام.
جواب سلامم رو نمیدن و تنها به چشم های گریزون م چشم می دوزن. کاش اون روز به ترس م غلبه نمی کردم.
- تمومش کردی یا نه؟
صدای بم و عصبی بابا می گفت هیچ ارفاقی در کار نیست. اما من...
صدای محسن با درجه ی بلندی توی سرم اکو شد.
" اول جدی و مصمم بلند میشی" ،
از روی تخت بلند شدم. " محکم میری جلو"
سعی کردم محکم قدم بردارم سمتشون؛
" سـ*ـینه سپر کرده میگی"
سـ*ـینه سپر کردم، گارد بابام داشت می شکست، این رو چشماش لو دادن.
بدون ترس و ترحم میگی :
- یا رضایت می دید با محسن ازدواج کنم یا یه شب که خوابیدید، می بینید جا تر و بچه نیست.
آن چنان محکم جمله ی محسن رو از زبون خودم بهشون دیکه کردم که از منِ ترسیده بعید بود.
ترس تو چشم بابام دو دو می زد، و هیچ وقت نفهمیدم اشک بی صدای مامان م از صدقه سر کدوم حسش بود.
بابام تو جنگ با من شکست خورد؛ من دقیقا آبروش رو هدف گرفته بودم؛ از بد جایی زده بودم. جایی که مامان و بابا رو وادار به نشون دادن پرچم سفید کرد. بابا چشم تو چشمم به عقب قدم زد. کلامی گفت که هنوزم مو به تنم سیخ میکنه.
- تو هیچ وقت خوشبخت نمی شی. به جون خودت قسم می خورم.
بدبختی من از صدقه سر همین جمله و ترس تو صداش بود.
این قدر جمله ش رو محکم و با اطمینان گفت که تمام جونم از ترس جا خالی داد. وقتی به پایین پله ها راه می گرفت، یه پشیمونی از کارم، یه حس خواستن شدید، تو وجودِ من به تفاهم نمی رسیدن. اما وقتی مامان م با هق هق گریه پشت سر بابا، پا تند کرد، اونم با بابا همگام شد و پشت خواسته ی من رو خالی کرد، خواستنِ محسن، به تمام حس هام غلبه کرد.
صدای در که محکم خورد بهم، داد زد بابا رفت؛ اما صدای هق هق مامان آرومی نداشت. وقتی سر راه پله سرک کشیدم ببینم در چه حالیه دیدم با اشک های بی امانش داره شماره می گیره؛ و شک نداشتم تنها یه نفر این مواقع میتونه مامان رو آروم کنه، اونم خاله مرضیه.
- سلام آبجی.
گفت و بغضِ سنگینش بعد از یک هفته خودداری شکست.
- آبجی بیا، بیا برس به دادم. بیا ببین یه شبه هرچی رشته کردم پنبه شد رفت. بیا ببین که بچه هام برای حرفم تره هم خورد نمی کنن. بیا ببین این خواهر و برادر چه روزگاری از من سیاه کردن. بیا ببین خواهرت به چه فلاکتی افتاده.
شک نداشتم خاله شوک شده تنها می گفت " چی شده؟ " که مامان جواب می داد.
- دیگه می خواستی چی بشه؟ زندگیم از هم پاشید؛ امید و آرزوهام درسته خورد تو فرق سرم. بیا ببین که خواهرت مار تو آستین پرورش داده.
به خدا من فقط برای خواسته ام جنگیدم. اما این جنگ از اولش ...[/HIDE-THANKS]
تازه یک ساعت از داد و بیداد بابا، سر فرهود گذشته بود و اصلا حوصله ی بحث دوباره نداشتم.
یک ساعت پیش، که فرهود با سیصد چهارصد دلار پول چنج شده از صرافی برگشت، تمام امید بابا و مامان به باد فنا رفت.
برخلاف همیشه که با هر مشکلی سعی داشتیم آروم و منطقی برخورد کنیم، این روزها با هر مشکلی داد و هوار راه می نداختیم. چقدر دلم برای آرامش و سکوت یه هفته پیش خونه مون تنگ شده بود. می دونستم الان زنگ بزنم، مامان و بابا برای جواب گرفتن هجوم میارن سمت اتاقم. ولی دلم داشت پر می زد برای شنیدنِ صدای بم و گرفته ی محسن. دور و بر اتاق رو که دید زدم، از نبود مامان و بابا که مطمئن شدم، گوشی رو روشن کردم.
۹ تماس بی پاسخ، دو تا پیامک.
و همه ش از طرف کسی نبود جز محسن. با شیرینیِ دلهره بدون توجه به ساعتِ یه ربع به دو بودن، دست رو شماره ی محسن کشیدم. من اون شب اشتباه کردم، دروازه ی بدبختی، با لمسِ آروم دستام باز شد.
- فرحنازم.
قلبم ابلهانه از خوشی لرزید. دست و پاهام از این همه حس مالکیت هول کرد.
- سلام.
- سلام به روی ماهت. خوبی؟ کجایی؟ چرا گوشیت خاموشِ؟ می دونه چند روزه ازت بی خبرم؟
- بابام گوشی م رو گرفته بود.
- یعنی چی این مسخره بازی ها؟
این بار دلم رنجید. مخاطب این مسخره بازی ها پدرم بود. مردی که این یه هفته ی گذشته رو به خاطر من و برادرم خیلی سخت گذرونده بود. ولی دلتنگی زبونم رو برای گله و شکایت بست.
- چه خبر؟ چیکار کردی؟
- هیچی، هیچ جوره راضی نمیشن. نه با قهر نه با اعتصاب. با هیچی.
- خوب مگه گرسنگی تو چقدر ارزش داره؟ منم باشم با این کارا روی خوش نشون نمیدم.
- میگی چیکار کنم؟ مامان و بابام محکم جلوم ایستادن.
- دردشون چیه؟ با چیهِ من این قدر مشکل دارن؟
باز رنجش و سکوت منه احمق.
- بیشتر شغل و ...
- حالا مگه خودشون از اول چی داشتن.
- محسن!
تاکییدی و پر بغض گفتم.
- محسن گفتن نداره. هر زندگی اولش سخته. یکم گذشت و قناعت زن می خواد تا درست شه.
- با مخالفت مامان و بابام که اصلا درست نمیشه.
- فرحناز سنگ آخر رو بزن.
- سنگ اخر؟
- تهدید؟
این بار دلم از ترس لرزید. بیچاره قلبم، چقدر عذاب ش دادم.
- تهدید به چی؟
- وای فرحناز؛ حیف دیپلم که به تو دادن.
باید چیکار می کردم وقتی بد بودن رو بلد نبودم؟
- تهدید به چی؟
اونقدر تند و بی صبرانه گفت که تمام سلول های بدنم جا خورد.
- فرار.
- چی میگی محسن!؟ حالت خوبه؟ مامانم سکته می کنه.
تهاجمی جواب داد.
- اون سکته کرد با من. فرحناز اگه واقعا من رو می خوای، جز این راه دیگه ای نداریم. بعد از اون ما که واقعا نمی خوایم فرار کنیم، همش یه تهدید تو خالیه دیگه.
- اگه جدی گرفتن چی؟ اگه بدتر شد چی؟
- بدتر نمیشه. میترسن عقب نشینی می کنن. این نقطه ضعف تمام مامان و بابا هاست.
- من حتی می ترسم تو صورت شون بگم که ....
- اگه می خوای به این زودی جا بزنی پس قید همه چی رو بزن.
****
صبح شده بود و من نفهمیده بودم کی عقربه ها از پس هم گذشته بودن. ترس، استرس، تمام حس های گزنده به جونم افتاده بود. بین دوراهیِ بدی، ساعت ها سرپا ایستاده بودم. نه راه پس داشتم نه راه پیش. مطمئن بودم تو هر راهی که قدم بزارم یکی از عزیزام رو از دست میدم؛ و ترجیح من شد....
درِ اتاقم که بدون کوبیدن باز شد، باعث شد رنگم دوچندان بپره. با رنگ پریدم تونستم دیوار های اتاقم رو استتار کنم.
بابا بود، لباس پوشیده آماده برای بیرون زدن از خونه؛ مامان با لباس های نامرتبش که نشون می داد شب بدی رو گذرونده، کنار بابا، به چهارچوب در تکیه داد.
- سلام.
جواب سلامم رو نمیدن و تنها به چشم های گریزون م چشم می دوزن. کاش اون روز به ترس م غلبه نمی کردم.
- تمومش کردی یا نه؟
صدای بم و عصبی بابا می گفت هیچ ارفاقی در کار نیست. اما من...
صدای محسن با درجه ی بلندی توی سرم اکو شد.
" اول جدی و مصمم بلند میشی" ،
از روی تخت بلند شدم. " محکم میری جلو"
سعی کردم محکم قدم بردارم سمتشون؛
" سـ*ـینه سپر کرده میگی"
سـ*ـینه سپر کردم، گارد بابام داشت می شکست، این رو چشماش لو دادن.
بدون ترس و ترحم میگی :
- یا رضایت می دید با محسن ازدواج کنم یا یه شب که خوابیدید، می بینید جا تر و بچه نیست.
آن چنان محکم جمله ی محسن رو از زبون خودم بهشون دیکه کردم که از منِ ترسیده بعید بود.
ترس تو چشم بابام دو دو می زد، و هیچ وقت نفهمیدم اشک بی صدای مامان م از صدقه سر کدوم حسش بود.
بابام تو جنگ با من شکست خورد؛ من دقیقا آبروش رو هدف گرفته بودم؛ از بد جایی زده بودم. جایی که مامان و بابا رو وادار به نشون دادن پرچم سفید کرد. بابا چشم تو چشمم به عقب قدم زد. کلامی گفت که هنوزم مو به تنم سیخ میکنه.
- تو هیچ وقت خوشبخت نمی شی. به جون خودت قسم می خورم.
بدبختی من از صدقه سر همین جمله و ترس تو صداش بود.
این قدر جمله ش رو محکم و با اطمینان گفت که تمام جونم از ترس جا خالی داد. وقتی به پایین پله ها راه می گرفت، یه پشیمونی از کارم، یه حس خواستن شدید، تو وجودِ من به تفاهم نمی رسیدن. اما وقتی مامان م با هق هق گریه پشت سر بابا، پا تند کرد، اونم با بابا همگام شد و پشت خواسته ی من رو خالی کرد، خواستنِ محسن، به تمام حس هام غلبه کرد.
صدای در که محکم خورد بهم، داد زد بابا رفت؛ اما صدای هق هق مامان آرومی نداشت. وقتی سر راه پله سرک کشیدم ببینم در چه حالیه دیدم با اشک های بی امانش داره شماره می گیره؛ و شک نداشتم تنها یه نفر این مواقع میتونه مامان رو آروم کنه، اونم خاله مرضیه.
- سلام آبجی.
گفت و بغضِ سنگینش بعد از یک هفته خودداری شکست.
- آبجی بیا، بیا برس به دادم. بیا ببین یه شبه هرچی رشته کردم پنبه شد رفت. بیا ببین که بچه هام برای حرفم تره هم خورد نمی کنن. بیا ببین این خواهر و برادر چه روزگاری از من سیاه کردن. بیا ببین خواهرت به چه فلاکتی افتاده.
شک نداشتم خاله شوک شده تنها می گفت " چی شده؟ " که مامان جواب می داد.
- دیگه می خواستی چی بشه؟ زندگیم از هم پاشید؛ امید و آرزوهام درسته خورد تو فرق سرم. بیا ببین که خواهرت مار تو آستین پرورش داده.
به خدا من فقط برای خواسته ام جنگیدم. اما این جنگ از اولش ...[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: