وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختران من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/08
ارسالی ها
957
امتیاز واکنش
18,064
امتیاز
661
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]من بودم و سکوت. تنهاییِ شب هم به دلتنگی م دامن می زد. تا یک ساعت پیش دلم داشت برای گوشی م پر می زد، اما الان می ترسیدم گوشی رو روشن کنم.
تازه یک ساعت از داد و بیداد بابا، سر فرهود گذشته بود و اصلا حوصله ی بحث دوباره نداشتم.
یک ساعت پیش، که فرهود با سیصد چهارصد دلار پول چنج شده از صرافی برگشت، تمام امید بابا و مامان به باد فنا رفت.
برخلاف همیشه که با هر مشکلی سعی داشتیم آروم و منطقی برخورد کنیم، این روزها با هر مشکلی داد و هوار راه می نداختیم. چقدر دلم برای آرامش و سکوت یه هفته پیش خونه مون تنگ شده بود. می دونستم الان زنگ بزنم، مامان و بابا برای جواب گرفتن هجوم میارن سمت اتاقم. ولی دلم داشت پر می زد برای شنیدنِ صدای بم و گرفته ی محسن. دور و بر اتاق رو که دید زدم، از نبود مامان و بابا که مطمئن شدم، گوشی رو روشن کردم.
۹ تماس بی پاسخ، دو تا پیامک.
و همه ش از طرف کسی نبود جز محسن. با شیرینیِ دلهره بدون توجه به ساعتِ یه ربع به دو بودن، دست رو شماره ی محسن کشیدم. من اون شب اشتباه کردم، دروازه ی بدبختی، با لمسِ آروم دستام باز شد.
- فرحنازم.
قلبم ابلهانه از خوشی لرزید. دست و پاهام از این همه حس مالکیت هول کرد.
- سلام.
- سلام به روی ماهت. خوبی؟ کجایی؟ چرا گوشیت خاموشِ؟ می دونه چند روزه ازت بی خبرم؟
- بابام گوشی م رو گرفته بود.
- یعنی چی این مسخره بازی ها؟
این بار دلم رنجید. مخاطب این مسخره بازی ها پدرم بود. مردی که این یه هفته ی گذشته رو به خاطر من و برادرم خیلی سخت گذرونده بود. ولی دلتنگی زبونم رو برای گله و شکایت بست.
- چه خبر؟ چیکار کردی؟
- هیچی، هیچ جوره راضی نمیشن. نه با قهر نه با اعتصاب. با هیچی.
- خوب مگه گرسنگی تو چقدر ارزش داره؟ منم باشم با این کارا روی خوش نشون نمیدم.
- میگی چیکار کنم؟ مامان و بابام محکم جلوم ایستادن.
- دردشون چیه؟ با چیهِ من این قدر مشکل دارن؟
باز رنجش و سکوت منه احمق.
- بیشتر شغل و ...
- حالا مگه خودشون از اول چی داشتن.
- محسن!
تاکییدی و پر بغض گفتم.
- محسن گفتن نداره. هر زندگی اولش سخته. یکم گذشت و قناعت زن می خواد تا درست شه.
- با مخالفت مامان و بابام که اصلا درست نمیشه.
- فرحناز سنگ آخر رو بزن.
- سنگ اخر؟
- تهدید؟
این بار دلم از ترس لرزید. بیچاره قلبم، چقدر عذاب ش دادم.
- تهدید به چی؟
- وای فرحناز؛ حیف دیپلم که به تو دادن.
باید چیکار می کردم وقتی بد بودن رو بلد نبودم؟
- تهدید به چی؟
اونقدر تند و بی صبرانه گفت که تمام سلول های بدنم جا خورد.
- فرار.
- چی میگی محسن!؟ حالت خوبه؟ مامانم سکته می کنه.
تهاجمی جواب داد.
- اون سکته کرد با من. فرحناز اگه واقعا من رو می خوای، جز این راه دیگه ای نداریم. بعد از اون ما که واقعا نمی خوایم فرار کنیم، همش یه تهدید تو خالیه دیگه.
- اگه جدی گرفتن چی؟ اگه بدتر شد چی؟
- بدتر نمیشه. میترسن عقب نشینی می کنن. این نقطه ضعف تمام مامان و بابا هاست.
- من حتی می ترسم تو صورت شون بگم که ....
- اگه می خوای به این زودی جا بزنی پس قید همه چی رو بزن.
****
صبح شده بود و من نفهمیده بودم کی عقربه ها از پس هم گذشته بودن. ترس، استرس، تمام حس های گزنده به جونم افتاده بود. بین دوراهیِ بدی، ساعت ها سرپا ایستاده بودم. نه راه پس داشتم نه راه پیش. مطمئن بودم تو هر راهی که قدم بزارم یکی از عزیزام رو از دست میدم؛ و ترجیح من شد....
درِ اتاقم که بدون کوبیدن باز شد، باعث شد رنگم دوچندان بپره. با رنگ پریدم تونستم دیوار های اتاقم رو استتار کنم.
بابا بود، لباس پوشیده آماده برای بیرون زدن از خونه؛ مامان با لباس های نامرتبش که نشون می داد شب بدی رو گذرونده، کنار بابا، به چهارچوب در تکیه داد.
- سلام.
جواب سلامم رو نمیدن و تنها به چشم های گریزون م چشم می دوزن. کاش اون روز به ترس م غلبه نمی کردم.
- تمومش کردی یا نه؟
صدای بم و عصبی بابا می گفت هیچ ارفاقی در کار نیست. اما من...
صدای محسن با درجه ی بلندی توی سرم اکو شد.
" اول جدی و مصمم بلند میشی" ،
از روی تخت بلند شدم. " محکم میری جلو"
سعی کردم محکم قدم بردارم سمتشون؛
" سـ*ـینه سپر کرده میگی"
سـ*ـینه سپر کردم، گارد بابام داشت می شکست، این رو چشماش لو دادن.
بدون ترس و ترحم میگی :
- یا رضایت می دید با محسن ازدواج کنم یا یه شب که خوابیدید، می بینید جا تر و بچه نیست.
آن چنان محکم جمله ی محسن رو از زبون خودم بهشون دیکه کردم که از منِ ترسیده بعید بود.
ترس تو چشم بابام دو دو می زد، و هیچ وقت نفهمیدم اشک بی صدای مامان م از صدقه سر کدوم حسش بود.
بابام تو جنگ با من شکست خورد؛ من دقیقا آبروش رو هدف گرفته بودم؛ از بد جایی زده بودم. جایی که مامان و بابا رو وادار به نشون دادن پرچم سفید کرد. بابا چشم تو چشمم به عقب قدم زد. کلامی گفت که هنوزم مو به تنم سیخ میکنه.
- تو هیچ وقت خوشبخت نمی شی. به جون خودت قسم می خورم.
بدبختی من از صدقه سر همین جمله و ترس تو صداش بود.
این قدر جمله ش رو محکم و با اطمینان گفت که تمام جونم از ترس جا خالی داد. وقتی به پایین پله ها راه می گرفت، یه پشیمونی از کارم، یه حس خواستن شدید، تو وجودِ من به تفاهم نمی رسیدن. اما وقتی مامان م با هق هق گریه پشت سر بابا، پا تند کرد، اونم با بابا همگام شد و پشت خواسته ی من رو خالی کرد، خواستنِ محسن، به تمام حس هام غلبه کرد.
صدای در که محکم خورد بهم، داد زد بابا رفت؛ اما صدای هق هق مامان آرومی نداشت. وقتی سر راه پله سرک کشیدم ببینم در چه حالیه دیدم با اشک های بی امانش داره شماره می گیره؛ و شک نداشتم تنها یه نفر این مواقع میتونه مامان رو آروم کنه، اونم خاله مرضیه.
- سلام آبجی.
گفت و بغضِ سنگینش بعد از یک هفته خودداری شکست.
- آبجی بیا، بیا برس به دادم. بیا ببین یه شبه هرچی رشته کردم پنبه شد رفت. بیا ببین که بچه هام برای حرفم تره هم خورد نمی کنن. بیا ببین این خواهر و برادر چه روزگاری از من سیاه کردن. بیا ببین خواهرت به چه فلاکتی افتاده.
شک نداشتم خاله شوک شده تنها می گفت " چی شده؟ " که مامان جواب می داد.
- دیگه می خواستی چی بشه؟ زندگیم از هم پاشید؛ امید و آرزوهام درسته خورد تو فرق سرم. بیا ببین که خواهرت مار تو آستین پرورش داده.
به خدا من فقط برای خواسته ام جنگیدم. اما این جنگ از اولش ...
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]سیامک
    این قدر حرص و جوش خوردم؛ در کنار پاس کردن امتحانات م این قدر خودم رو به در و دیوار زدم، شب و روزِ مامان و بابا رو یکی کردم، قلدر بازی درآوردم، داد زدم، پیش چشمای متعجب شون سـ*ـینه سپر کرده، زبون درازی کردم، این قدر گفتم و گوش نکردن، این قدر گفتم و گفتن دندون رو جیـ*ـگر بزار تا آخر خبرش بهم رسید. خبری که زندگیم رو ، احساسم رو، همه وجودم رو به سیاه چال کشید. در عرض یک ثانیه ی کوتاه ورق زندگی م برگشت.
    تازه از دانشگاه اومده و خسته بودم. حجم سنگین درس ها، فشار استاد ها، گرمای آخر مرداد نزدیک به شهریور، فکرِ درگیر شده و جا موندم توی خونه ی خاله، دلتنگی برای دو هفته ندیدنِ فرحناز؛ ترس از نگاه پر شور و هیجان فرحناز به اون مردک چشم سبز، از من یه پسر عصبی و پرخاشگر ساخته بود. چیزی که تا به حال نبودم.
    - مامان تو رو خدا بس کن. دوازده ساله داری من رو به اسم درس و مشق می کشونی.
    - مگه تو کار و زندگی داری که برم دست دختر مردمُ بگیرم بیارم؟ سربازی ت رو هم با هزار دنگ و فنگ و بدبختی خریدیم. کو دیگه پول؟
    - مادرِ من غریبه که نیست، عمو حسن من رو می شناسه می دونه حرف بزنم عمل کردم، فقط یه نشون بزار برگرد. به خداوندی خدا اگه دادنش رفت روزگار همه رو سیاه میکنم.
    - چشمم روشن. همینم مونده بود یه وجب بچه تو روم وایسه تهدیدم کنه.
    - من یه وجب بچه م؟
    - تو صدسالت هم که بشه .‌..
    - مامان تو رو خدا بس کن؛ دیگه داری توهین میکنی، دیر میشه ها! دلم داره گواهی بد میده.
    مامانم جا می خوره، نگاه از چشمام می دزده؛ و با لحنی که نشون می داد خودش هم به صحت حرف ش ایمان نداره میگه.
    - نترس. اون خواهر و شوهرخواهری که من دیدم و دارم به این راحتی ها یه دونه دخترشون رو دست هر کسی نمیدن.
    چرا حس می کردم صداش می لرزه؟
    ... خدایی من با کدوم رو برم بگم دخترتون رو برای پسرم می خوام؟ نمیگن کو کارش؟ نمیگن کو زندگیش؟
    - یعنی شما و بابا هیچ جوره پشتم نیستین؟ مامان مگه من چند سالمه؟ الان تشکیل زندگی برام سخته ولی عرضه ی نگهداری و مسئولیت هاش رو دارم.
    - پسرم من برای خرج عروسی، برای پولِ پیش خونه دستی به دهنت کردم، زندگی تشکیل دادی خوب مابقی ش چی؟ دخترخاله ت رو نمی شناسی؟ قر و اطوارهاش رو، هر ساعت یه تیپ زدنش رو ندیدی؟ خودتم که نه بدتر از اون.
    - مامان تو رو خدا بفهم چه حالی م.
    - پسرم قربونت برم این بی قراری ها همش اقتضای سنتِ. ولی دور شکلت بگردم ازدواج که کم مسئولیتی که نیست؛ حداقل باید پنجاه پنجاه آماده باشی. من دلم می خواد هر دوتون یه زندگی راحت داشته باشید؛ به خدا خود خاله ت هم می دونه چشمت به دخترشِ. بارها تو حرف هاش گفته هیشکی فامیل نمیشه، سر هر حرفی شده گفته آدم باید با فامیل و هم خون خودش وصلت کنه چرا که اصل و نصبش رو می شناسه. نترس قربونت برم. تو این ترم تابستون ت رو هم تموم کن.
    - مامان دلهره دارم.
    مامان اون روز به این حال بدم یه لبخند هولکی زد و گفت.
    - وای از دست تو. پاشم برم یه سر به غذا بزنم تا بو سوخته ش بلند نشده.
    وقتی با چشم تعقیب ش کردم به تنها چیزی که سر نزد غذا ی روی شعله ی کمِ گاز بود.
    مامان تمام اون روز رو بی دلیل، حداقل برای من، از من فرار می کرد. بی قرار بود و ناخواسته این بی قراری رو به من هم انتقال می داد. اون شب حتی وقتی بابا هم اومد، خونه مون یه جو خیلی بد و بهم ریخته داشت. نه بحثی بود، نه دعوایی؛ نه کسی اومده بود، نه کسی قرار بود بیاد، همه چی روال سابق داشت اما یه چیزی این وسط درست نبود. حس می کردم اون شب مامان هر صحبتی رو که سمت و سوی خونه ی خاله می رفت سریع به بن بست می رسوند. مامان اون شب برای اولین بار دیرتر به رختخواب رفت. اون شب وقتی از سرویس بهداشتی بیرون اومد، جای خیس شدن دهن و دندون هاش، چشم هاش خیس و قرمز بود. ولی باز فرار کردن ش، هولکی شب بخیر گفتن ش نذاشت سوالم رو بپرسم.
    اما من باید همون شب از مامان می پرسیدم:
    - مامان مرضیه چی شده؟
    حق داشت بترسه، حق داشت فرار کنه، آخه کاخ آرزوهای پسرش فرو ریخته بود؛ امید و آرزوهای پسرش زیر آوار مونده بود؛ و مامان م امیدوار بود تنها بتونه جسمم رو نجات بده؛ مامانم فهمیده بود یه دونه پسرش آرزو به دل موند.
    اون شب یه حال بد، یه حس ترس، یه سکوت وحشتناک ما رو به بازی گرفته بود.
    اون شب به حکمِ شرم و حیا، وقتی بابا، مامان رو برای دلداری بغـ*ـل زد، وقتی موهای پریشون مامانم رو نوازش کرد، چشم و گوش از فالگوش ایستادن از پشتِ در اتاق شون گرفتم؛ و تو دقایق کوتاه و پر سکوت خونه مون شنیدم که بابا گفت.
    - مرضیه قربونت برم خودت رو کُشتی! هرچی صلاح و مصلحت باشه پیش میاد. خدای اونم کریمِ.
    اون شب چراغ اتاقم رو روشن گذاشتم که با مطالعه ی درس هام کمی از فکر حرف مامان و بابا بیرون برم، اما فشار درس هام تو اون یک ماهه گذشته اینقدر زیاد بود که تنها نیم ساعت تونستم پراکنده به جمله ها خیره بشم. من اون شب رو به خواب عمیق غفلت فرو رفتم. همین چراغ روشن برای مامانم سوء تفاهم ایجاد کرد و فکر کرد تا دمادم صبح پای درس هام بود.
    اما خبر نداشت وقتی تو آشپزخونه پای میز چهارنفره مون که همیشه یه صندلی ش خالی بود و بابا به شوخی می گفت جای عروسم سبز، صبحانه برای بابا آماده می کرد، درد ودل می کرد، من طبق عادت همیشگی م آروم از اتاقم بیرون زدم.
    - سیاوش دیشب یه دقیقه خواب به چشمم نیومد. نمی دونی دیروز با چه حالی خودم رو جمع کردم که بویی نبره؛ بمیرم بچم تا صبح خروس خون داشت درس می خوند، وای وای، سیاوش اگه بفهمه ...( قدم هام بی اراده سست شد ) از درس و زندگی می افته....
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]- توام فعلا صداش رو در نیار تا آب ها از آسیاب بیفته، اوضاع آروم شه. جوونن کله شون باد داره از رو نادونی یه حرفی میزنن. اگه سیامک بو ببره قیامت به پا می کنه. الان هم یواش تر صحبت کن، میزنه بیدار میشه شر میشه.
    - خدا از زبونت بشنوه. مریمِ بدبخت دیروز هلاک شد از بس گریه کرد و ضجه زد. نمی دونی دیروز صبح چه حالی داشت. میگفت فرحناز یه دهن پر بدون ترس گفته یا....
    با چرخش ناگهانی چشم ها و سر مامان به سمت درِ آشپزخونه، با دیدنِ من،
    رنگش پرید، از ترس ناخودآگاه ایستاد، استکان داغِ چایی بی معطلی از بین دست های لرزونش سر خورد. چشم تو چشم مامان ترسون پرسیدم.
    - فرحناز چش شده؟
    بابا با هراس بلند شد، داد زد.
    - مرضیه انگشتت.
    چقدر فرزند نمک نشناسی بودم که نگران انگشت های سوخته ی مامانم نبود.
    - سیا... سیامک.... مادر....
    مامانم به شدت مرگ ترسیده بود، تمام هوش و ذکاوت م، تمام رادارهای فعال شده م، همه و همه بهم تقلب رسوند تو این قضیه پای منم گیره. سیامک بو نبره، یواش، فرحناز بدون ترس، خاله ضجه زد ....
    - مامان خاله چشه؟
    این قدر حس بد داشتم که نمی دونستم با کدوم یکی شون بجنگم. ترس داشتم، به شدت نگران حالِ فرحناز بودم؛ از پنهون کاری مامان و بابا دلخور بودم، شک داشتم، هراس داشتم از اتفاقی که افتاده بود یا که قرار بود بیفته.
    دیشب رو خوب خوابیده بودم، کلی انرژیِ ذخیره شده داشتم، اما در مقابل بابای ترسون م، مامان گریون م هیچ اثری از انرژی های دریافتی م نبود.
    - به خدا... هم من... هم بابات...
    بابا به مامان طعنه زد؛
    - هیس.
    مامان حرفش رو بی معطلی خورد. ما همگی ترسیده بودیم؛ اونا از من، من از راز بین اونا، از پچ پچ کردن هاشون.
    - هیچی بابا جون چی شده؟ بیا یه لقمه بزار دهنت....
    اون صبحِ طلسم شده اولین صبحی بود که جسارت و فریاد های من رو به روی مامان و بابام دید. اون روز صبح تغییر هورمون هام، اون همه حس بد از من یه پسر ناخلف ساخت. من ترسیده بود، به شدت هرچه تمام تر. و سعی داشتم با دادهایی که میزنم تمامش رو از تن و چشم هام دور کنم. کسی نباید تو چشمم عجز و درموندگی رو می دید.
    - دارم میگم فرحناز چشه؟ چی گفته؟ یکی بگه خونه ی خاله چه خبره.
    - هیچی بابا...
    - بابا دروغ بهم تحویل نده. همین الان داشتی می گفتی سیامک بو نبره.
    - یه ... یه.. بحث کوچیک خاله ت با فرحناز....
    - مامان!
    دروغ می گفت و این رو لکنت زبون ش تایید می کرد.
    اولین باری بود که مامانم رو با داد اونم تاکییدی صدا میزدم. دلهره از اتفاقی که برای فرحناز افتاده نمی ذاشت مثل همیشه پسر خوبی باشم.
    - نمیگید نه؟ باشه خودم میرم می پرسم.
    تا پشت میکنم که راه بگیرم، صدای دویدن شون، صدای التماس مامان ازم می خواد که وایسم.
    - وایسا قربونت برم مادر. وایسا... سیامک... سیاوش یه کاری بکن. نذار بره.
    اهمیت ندادم.
    دلشوره های بی امان داشت به قلبم چنگ میزد. کم آشوب به دل و جونم چنگ نزده بود. با این حال چطوری میتونستم وایسم؟ این همه راه رو چطوری تا خونه ی خاله میرفتم؟
    بابا برای نگه داشتنم تی شرتم رو کشید، هولش دادم؛
    - ولم کن.
    مامان یه ریز اسمم رو صدا میزد، التماس می کرد، محل ندادم. مامان گریه می کرد، بابا دلداری می داد اما من تند و با عجله لباس عوض می کردم.
    - سیامک مادر تو رو خدا. سیامک صبرکن مادر. سیامک؟ تو رو خدا! سیامک.
    - نمی گی نه؟ خودم می پرسم. لال که نشدم.
    - پسرم، عمرم.... وایسا.
    زود سوئیچ رو از جا کلیدی چنگ میزنم.
    صدای گریه های مامان شدت می گیره. التماس می کنه.
    - سیامک تو رو خدا .... با این حالت.... گواهی نامه نداری. سیاوش!
    - سیامک بابا جان صبر کن، بزار خودم هرجا خواستی می برمت.
    باز تی شرتم رو کشید، کمرم به سـ*ـینه ی محکم بابا چسبید. دست های بابا سرشونه م رو فشار محکمی داد. سعی داشت با لحن آرومش من رو هم آروم کنه، اما من تا فرحناز رو نمی دیدم آروم نمی شدم.
    - مرد باش بابا. اول آروم باش، خودت رو جمع کن.
    - فرحناز.
    - حال فرحناز حداقل از الانِ تو یکی خیلی بهتره.
    - چش شده بابا؟
    سوئیچ رو آروم از دستم کشید و هدایت م کرد سمت ماشین.
    بابام من رو نصحیت می کرد اما شک نداشتم خودش یه جایی دور از خود همیشگی ش جا مونده. حتی منِ نیم وجبی به قول مامان، فهمیده بودم دارن چیزی رو قایم می کنن.
    - بریم؟ بابا بریم؟
    با اون حال بد تو ترافیک، سراسیمه چشمی راه پیدا می کردم. استرس بدی پاهام رو به بازی گرفته بود. بی اراده می لرزیدن و من هیچ کاری برای آروم کردن شون از دستم بر نمی اومد. نه مشت محکمم روی پام، نه نوازش های پر خواهش که آروم باشن، نه حتی دست های پر مهر بابا که مردونه رو پام میزد.
    بالاخره بابا لب بست. نه نصیحتی نه سرزنشی به حال بدِ من. از همون وقت که از خونه بیرون زدیم مامان یه ریز با اشک ریختن دلم رو آشوب می کرد. التماس می کرد و من مطمئن می شدم خبرِ بدی در راهِ. و من سراسیمه و مستأصل تو اون راه می دویدم.
    - تو رو خدا مادر اونجا میری چیکار؟ سیامک مامانم ! حال خاله ت خودش بده تو دیگه بدترش نکن.
    من اما نه چیزی می شنیدم نه چیزی درک می کردم. تنها با چشم دنبال راه به خونه ی خاله بودم.
    مامان هق هق میزد و میخواست که برگردیم خونه.
    - دور سرت بگردم پسرم، بیا بریم خونه آروم شدی حرف می زنیم. تو رو جون فرحناز!
    اسم فرحناز میاد و من از اسارت توهم در میام.
    - فرحناز... فرحناز.... باید فرحناز رو ببینم. به خدا .. به خدا حالش خوب باشه آروم برمیگردم. فقط یک دقیقه... به خدا... قسم می خورم فقط یه دقیقه.
    نمی دونم با چه حالی خیابون ها رو یکی یکی با چشمام رد کردم، نمی دونم با چه هراسی سعی داشتم هرچی فکر بد و هولناک هست رو از خودم دور کنم. نمی دونید با چه شتابی هنوز بابا ترمز نزده از ماشین بیرون زدم. تنها تونستم شتاب زده به در حمله ور بشم. انگشت اشاره به زنگ بچسبونم و دیگه جدا نکنم. بی شک خاله ساعت هشت صبح خواب بود. و بابت بد خواب کردنش سرزنش م می کرد. اما در تو اولین ثانیه ها باز شد.
    من بچگانه بارها به شوق بازی با فرهود، به شوق مراقبت از اولین قدم های فرحناز ، بارها طول و عرض این حیاط رو دویده بودم؛ اما این بار تو سن نوجوونی، با ترس و دلهره، ...
    - ندو... خاله قربون سرت بره، ندو می افتی.
    خاله م، که با دیدن ظاهر ژولیده و بهم ریخته ش روی آشوب دلم هیزم ریخت. جایی نزدیک به خاله پاهام خشک شد. نه... این خاله ی من نبود. رنگِ پریده و بی رمق، چشم های قرمز و پر آب، لباس های ژولیده و....
    نه، این زنِ آشفته حال که با دیدنِ من گوله گوله اشک می ریخت خاله مریمِ همیشه زیبا و خوش پوش من نبود.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]- خاله....
    - جونم خاله؟ ... بیا خاله، بیا قربونت برم، بیا ببین خاله ت به خاک سیاه نشست.
    با بلوایی که تو دلم برپا بود صورت گریون خاله رو نوازش کردم؛ اشک گرم چشم هاش رو گرفتم و پرسیدم.
    - چی شده خاله؟ این چه وضعیِ؟
    زانوهای خاله سست و خم میشن، خاله در نهایت نا امیدی همراه با صدای هق هق شدیدش، به روی زمین سقوط میکنه. قلبم داشت از جاش گنده میشد. هیچ وقت به این موضوع که از هول و هراس دست هام به لرزش می افته پی نبرده بودم.
    تازه از ترس نمی تونستم درست و چسبیده تکلم کنم.
    - خاله ....چی.... چی شده؟
    خاله مستأصل و نا امید با اشک هایی که دیدش رو تار می کرد به پشت سرم نگاه می ندازه. نیازی نبود برگردم تا چهره های درهم مامان و بابا رو باز ببینم.نیاز نبود بچرخم تا حسرت رو تو چشم هاشون ببینم.
    خاله هق هق می کرد و حرف میزد و من چیزی از کلمات ش دستگیرم نمی شد.
    - ای خدا .... خدا.... مُردم.... بچم از دستم... رفت... دیگه رفت...
    - خاله! چی شده؟ خاله... کو... فرحناز کو؟
    - خاله .... خاله قربونت بره دیر اومدی، بردنش.... از تو دست هام .... خدا ... خدا.... مرضیه بیا که دارم از غصه سکته می کنم.
    - خاله تو رو خدا بگو چی شده؟ داری منم سکته میدی.
    - رفت... عشق دوران بچگی ت.... عشقی که هوش از سرت پروند و نفهمیدی کی ریش و سبیل درآوردی... رفت...
    - خاله؟! فرحناز کجاست؟ کجا رفت؟ با کی رفت؟
    خاله مرثیه می خوند، مامان پنهون کاری می کرد، بابا ساکت، برای دلداری با من دست رو شونه م گذاشته بود. اگه همگی روزه ی سکوت می گرفتن پس قرار بود کی حقیقت رو بهم بگه؟
    دیگه لبریز شدم از عشقی که سال ها تو خفا رشدش دادم؛ حالا ندیده و بی حواس داشتن بهم می گفتن ریشه های اون عشق داره می خشکه. عشقی که من رو خیلی زود از دوران کودکی کند و به جوونی پیوند داد. دیگه بس بود هرچی سکوت کرده بودم. همه می دونستن و تنها من بودم که تو بی خبری ....
    نه از مامان و بابا و نه از خاله؛ آبی برای من گرم نمی شد. دیگه طاقت پنهون کاری نداشتم، دردی رو هم دوا نمی کرد؛ دیگه نمی تونستم پسر حرف گوش کنی باشم.
    - با شماهام میگم فرحناز کو؟ ( بلند از انتهای حنجره، با فشار به تارهای صوتی م فریاد زدم ) فرحناز؟ .... فرحناز؟ کو؟ کجاست؟ برید کنار خودم بهش میگم. شما که همگی خوب می دونید تو دل من چه خبره؛ اصلا خودم میگم دوست ش دارم. خودم... خودم میگم.... فرحناز کجایی؟ خوابی؟
    از پیش پاهای زمین خورده ی خاله بلند میشم، راه سمت داخل خونه می گیرم، چهره ی درهم و آشفته ی خاله رو پشت سر میذارم که خاله با بغض میگه.
    - رفت ... دست تو دست اون زالو رفت.
    انگاری پاهام به زمین سیمان کاری شد. نمی دونم چرا نا خواسته با شنیدن اسم زالو یاده اون مرد چشم سبز می افتم. اما با تمام قوا سعی داشتم این فکر رو از همه جای بدنم پس بزنم.
    - رفت؟ یعنی چی که رفت؟
    - سیامک... مادر .... تو رو خدا آروم باش.
    چرا ؟ چرا آروم باشم؟ مگه چی شده بود که برای فهمیدن، نیاز به آروم بودنِ من داشت؟ باز دست به دامان خاله میشم. وقتی بازوهای بی جونش رو فشار آرومی میدم، آشفته حال و پریشون به چشم های ترسون م نگاه می ندازه.
    - رفت؟ کجا؟ با کی؟ خاله ارواح خاک مامان جون؛ جون به لب شدم... بگو کجا رفت؟
    و خاله میون هق هق ناتمام گریه هاش بدترین خبر زندگی م رو خیلی پر درد، تو صورت م داد زد. دقیقا از همه ی اون چیزی که به سرعت تمام ازش فرار می کردم.
    - رفت... با اون مردک چشم سبز رفت.... گفت... گفت...
    یخ بستم؟ مُردم؟ شکستن قلب که می گفتن این چنین حالتی بود؟ نه خاله ادامه داد،نه دیگه من شنیدم.
    تو ثانیه های کوتاه چه اتفاقی تو وجودم افتادم که تنم سردِ سرد شد، برق زندگی از چشمام پرید، دست و پام سِر شد؟ فرو ریختن کاخ آرزوها همیشه این قدر آروم و بی سرو صدا بود؟ به حدی که آب از آب تکون نخورد؟! بره؟ کجا بره؟ اونم وقتی من هنوز به علاقه م اعتراف نکرده بودم. می دونستم، با اون نگاه کثیفِ سبز رنگش؛ می دونستم اون نامرد....
    - بره؟ با اون مردک؟ نه... نه خاله... تو رو خدا نه... شما... شما که میدونی...من ... من می خوامش، مگه نگفتی ... مگه نگفتی داماد همه چی تموم میخوای؟
    - خاله توام خیلی چیزها نمی دونی... اون نامرد...اون ...
    - نه خاله..... تو رو خدا نده بهش.دخترت رو نده به اون پسره ی...
    و من مثالِ بچه های لجوج و بهانه گیر التماس کردم، بغض کردم. من تو دوران نوجوونی تاب و توان از دست دادن بزرگترین آرزو و دلخوشیِ زندگیم رو نداشتم. منطقی و آروم برخورد کردن، راه حلِ مناسبی برای یه نوجوون نبود. حق داشتم؛ هنوز ندیده بودم، هنوز حس نکرده بودم؛ هنوز تجربه نداشتم. هنوز درد نکشیده بودم.
    به هر دری زدم اما نشد. انگار قرار نبود که بشه.
    - نه خاله این انصاف نیس؛ منی که لقمه ی غذا ش رو صدبار فوت می کردم تا زبونش نسوزه، انصاف نیست این جوری من رو به آتیش بکشه و بره. بارها چیزای تیز و برنده رو از دستش گرفتم تا به خودش آسیب نزنه، این ... این انصاف نیست که با تیزترین چیزی که دست گرفته قلب من رو سوراخ سوراخ کنه. ( گیج و هراسون به سمت شون رو می چرخونم تا شاید دستِ کمکی به سمتم دراز شه ) خاله، مامان، بابا به خدا دارم آتیش می گیرم.
    - خاله قربونت برم خودش خواست... گفت یا اجازه ... یا اجازه می دید یا فرار می کنم.
    بی اختیار چشم گرد می کنم. نه؛ امکان نداشت؛ فرار؟ اونم به خاطر اون مردک چشم سبز؟ فرحناز و فرار؟ امکان نداشت؟ کی وقت کرد به این قیمت علاقه اش رو نشون بده؟ تو این دو سه ماهی که من گیر امتحانات م بودم، چه اتفاقاتی افتاده بود؟ کی این عشقِ عمیق به جون هر دو شون افتاد؟ که آخرش بشه فرار؟
    - خاله تو رو خدا... تو رو خدا نده بهش... من ... سال ها...
    - خاله ... گفت دوستش دارم.
    خاله با حرف ش سفت و محکم، تبر به ریشه ی احساس م زد.
    ضربه ای که تمام من رو خورد و خمیر کرد. طوری که از من فقط یه اسم موند.
    من ساعت ها بعد با غروری خورد شده، با احساسی در به در شده، با نفرتی از دیر جنبیدن خانواده م، دلگیر از تهدید فرحناز، دور از چشم همگی، تو اوج جوونی اشک ریختم، برای تمام چیزهایی که تا ساعت ها پیش فکر می کردم دارم و حالا می دیدم هیچ کدوم رو ندارم.
    اما بعد از ساعت ها مردونه اشک ریختن، ساعت ها دیگران رو تو دلواپسی اسیر کردن، جواب ندادن چندین و چند تماس از مامان و بابا، به خودم قول دادم نذارم کسی باز دوباره مثل خاله با ترحم نگاهم کنه.
    نذارم مامانم با اشک و حسرت بهم بگه.
    - غلط کردم مادر.

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]با وجود محسن و خواستگاری از فرحناز، جنگ سرد و غیر قابل باوری تو خونه ی هر دو خواهر شکل گرفت. اونا برای نخواستن محسن جنگیدن، ما برای خواستنِ فرحناز.
    خواستنی که مامان و بابا، خیلی خیلی دیر به فکرش افتادن. وقتی که منم درست مثل خاله، ناامید و سرخورده، یه گوشه نشسته به سرنوشت و بازی تقدیر لعنت می فرستادم.
    من همون روز بعد از اون همه التماس به خاله، بعد از اون همه داد زدن تو حیاط، بعد از اعتراف به دوست داشتنِ کسی که تنها خودش نبود و خبر نداشت، به این نتیجه رسیدم که...
    تازه اون دادهای گلو پاره کن از دهنم افتاده بود که زنگ درِ خونه، همه مون رو به حالت آماده باش کشید.
    چه فایده داشت که خاله و مامان با روسری اشک های چشم شون رو می گرفتن؟ اونم وقتی همه با دیدن چشم های سرخِ ورم کرده شون مطمئن می شدن از ساعت ها پیش داشتن اشک میریختن؟ چه فایده ای داشت وقتی منه آشفته حال، من آتیش به جون افتاده سعی می کردم با دست به موهام شونه بکشم؟ چه فایده داشت که با اون قیافه ی درب و داغون سعی می کردم خونسرد جلوه کنم؟
    در با وساطتت بابا باز میشه و تمامِ من در مرداب خوش خیالی فرو میره.
    فرحنازم، عروس رویاهام، خانمِ خیالیِ خونه م، دست تو دست با مردی که تمام وجودش طعم تلخ نفرت رو به بدنم می چشوند، داخل شد. خوشحال و خندان، درست برعکس ما. لب های خندونِ فرحناز، به سبب داشتن اون دست ها باعث شد بتونم ساعت ها بدون تلاطم زجر بکشم، درد بکشم، یا حتی زجرکش بشم. من فرحناز رو خیلی راحت به اون مردک چشم سبز باختم. استخوون های بلند و باریک م، حجم کمِ عضلات م در برابر این نامرد کم آورد. سبزیِ تند نگاه اون نامرد، لبخند سرخ فرحناز، دست های محکم بهم گره خورده شون داشت تمام توان من رو ذره ذره آب می کرد.
    - سلام. چیزی شده؟
    کاش میشد پیش نگاه و لب خندونش داد بزنم؛ چه سلامی دختر خاله؟ چه علیکی؟ دیگه چی می خواستی بشه؟
    کاش یه نفر دهن باز می کرد و می گفت، حداقل بیا مراعات حالِ سیامک رو بکن و گره ی دستات رو کمی شل کن. انصاف نبود، به خدا انصاف نبود که...
    من سالها برای لمسِ یک ثانیه ی این دست های کوچیک و ظریف سوختم؛ بارها احساساتم رو پس زدم تا ...
    - مامان؟ خاله جون خوبی؟ سیامک؟ چرا این قدر آشفته ای ؟ رنگت پریده، چیزی شده؟ ( به آنی مضطرب میشه ) فرهود بی خبر رفته؟
    وای وای از بی حالی دلم، وای از معده ی خالی مونده از دیروز، وای از ناشتا بودن معده م، وای از اُفت سریع قند و فشارم.
    تو جوونی، چقدر خام و زود رنجی. چه پسر چه دختر. فرق نداره که.
    آخرش زمین م زد. همه و همه کمک کردن. سر دردِ بی امانم، بالا زدن زردآبِ ته معده ام؛ همه و همه با قفل شدن تو دست هایی که روی گلوم فشار می آورد زمینم زدن. درست پیش چشم های نگران فرحناز برای برادرش، این دختر تا لحظه ی آخر من رو، عشق و علاقه ی تو نگاهم رو، التهاب قلبم رو ندید که ندید. ثانیه به ثانیه حس کردم لـ*ـذت و دلبستگی به زندگی، همراه با نبض هام بی حس و بی جون تر شد. و یادگار تلخ من از اون ثانیه های آخر، شکستن ناگهانی گردنم و سیاهی پیش روی چشمم شد.
    فرحناز حتی وقت نکرد بهترین خبر زندگیش رو بهم بده.
    بوی تند مواد ضد عفونی کننده به حال بدم دامن میزد. شلوغی اطرافم به سرخوردگی قلبم چنگ میزد. نوازشِ آروم دستی بین موهام حس حقارت رو تا بینی م می کشید.
    من باخته بودم، به هم راحتی. اون دست های گره خورده به هم، اون نگاه پر ستاره ی فرحناز می گفت من هیچ شانسی برای برنده شدن ندارم. من اول جوونی خیلی سخت باختم. ورق زندگیِ من خیلی ناغافل و سریع زیر و رو شد.تنِ پسرونه ی من هنوز خیلی سست و ضعیف تر از این ضربات سهمگین بود.
    مامان هر روز، بارها، ساعت ها تلفن به دست، به خاله التماس می کرد. ساعت ها می نشستم و با التهاب و ترس به جوابِ تلفن هاش چشم می دوختم. التماس می کرد و می گفت فقط انگشتر مامان جون خدا بیامرز رو می ذاره و بر میگرده، بر می گرده تا روزی که خوده خاله صلاح بدونه؛ التماس می کرد خودم با فرحناز حرف میزنم؛
    اما صدای پر عجز خاله از اون طرف خط می اومد که می گفت.
    - تو فکر میکنی من دلم نمی خواد؟ از خدامه؟ تو فکر میکنی با دل خوش دارم داماد دار میشم؟ داماد؟ مرضیه من این پسرک رو اصلا آدم حساب نمیکنم. دارم میگم تهدیدم کرده! میکنه! خیر ندیده اونم فرحناز که اخم ش میکردی از ترس صد تا سوراخ سومبه پیدا می کرد داره برام خط و نشون می کشه.
    - خوب بزار من با خودش حرف بزنم.
    - لج میکنه. به خدا می ترسم فکر کنه مجبورش میک نیم یه شبه به ابروم چوب حراج بزنه. مرضیه، فرحناز از من و باباش گذشته؛ پسره تو که دیگه جای خودشُ داره.
    - مریم هرچی باشه اینا سالهاست چشم شون تو چشم همه. مگه میشه حسی نداشته باشه؟
    - اگه حسی داشت الان دستش تو دست اون بی همه چیز بود؟ اگه حسی داشت براش مهم نبود جهازش نمیدم؟ براش مهم نبود از ارث محرومش می کنم؟ مرضیه اون خیر ندیده ... خواهر از من می شنوی از این به بعد دیگه مراقب غرور پسرت باش. اگه بیاد جلو باز سرخورده شه چی؟ اگه پا رو دل سیامک بزاره چی؟ مرضیه ارواح خاک مامان نیستی ببینی با چه لذتی بی اهمیت به تهدید های ما میره دنبال خرید ش.
    - پس سیامک م چی؟ می دونی چند سال تیشه به احساسش زدم تا خودش رو جمع و جور کنه؟ میدونی چند سال بچه م التماس کرد فقط اسم شون رو بهم ..
    - توام میدونی چند سال منتظر بودم بگی آدم از باغ خودش گل می چینه؟ می دونی چند سال حواسم به عشق بچه ی خواهرم بود؟ دیر کردی مرضیه... دیر کردی... سیامک مثل فرهود خودم بود، لب تر می کردی دو دستی...
    - گفتم بچه م کار و زندگی نداره، پول و درآمد نداره، گفتم پسش میزنی سرخورده میشه؛ گفتم سکه ی یه پول میشم.
    - تو فکر کردی من از یه پسر بیست یک، بیست دو ساله چه انتظاری دارم؟ می خواستم حاصل یه عمر زحمت و سختیِ زندگیم رو بدم دست پسری که جدا بر خواسته ی قلبی ش، شرم داره، حیا داره. دیدم خار کف پای فرحناز میره قلب سیامک تیر می کشه. دیدم دخترم دندون در میاره، پسر خواهرم انگشت تو دهنش میکنه که با گاز گرفتن انگشت هاش درد دخترم آروم شه.
    حالا بیا ببین دختر یکی یه دونه و بعد هرگزیِ( کنایه از دوا و دکتر زیاد برای بارداری ) خواهرت دست کی افتاد.
    همیشه همین جا صحبت هاشون بی نتیجه می موند وسط.
    خاله سرخورده مامان رو جواب می کرد و من قلدرانه توی سـ*ـینه شون می ایستادم.
    - مامان نمی بخشمت، همش...همش تقصیره توئه. تو بودی که همش نه آوردی؛ تو بودی گفتی زوده، دهنت بو شیر میده. خوب شد؟ راضی شدی؟ دلت خنک شد؟ حالا هی بشین التماس کن. بردن، مرغ از قفس پرید.
    تو اون سال ها، تو اون دردهای بی دوا برای دلم، چقدر دل مامان بیچاره م رو رنجوندم.
    داد زدم، تو صورت مامان و بابا؛ بابا مردونه بغلم زد اما من گستاخانه هلش دادم.
    - ولم کن. نخواستم، حمایت هیچ کدوم تون رو نخواستم، دست از سرم بردارید. الکی ادای مامان باباهای دلسوز رو در نیارید. مرضیه خانم این قدر سینی غذا پر نکن بزار پشت در.
    دیگه این دلسوزی ها برای من نوش دارو نمی شد. من هر یه روزی که فرحناز با خوشحالی و هیجان برای خرید هاش می رفت، هر یه روزی که خبر نزدیک شدن ازدواج ش می رسید، بیشتر و بیشتر زخمی می شدم، اما در کنار اون همه زخمی شدن ها توان م رو، زبون درازم رو هم از دست دادم.
    مامان برای من التماس می کرد و من تنها به دست و پا زدن های بیهوده ش چشم می دوختم. بعد از اون دعوای سخت و بی نتیجه ای که یک طرفه با مامان و بابا داشتم، بعد از این که، ساعت ها از اشک ریختن های مردونه م گذشت، بعد از اینکه بی خبر از بیمارستان بیرون زدم، ساعتِ دوازده و بیست دقیقه شب، در رو با صدای بدی با کلید باز کردم؛ با حرص بیشتری بهم کوبیدم تا چفت شن. مامان و بابا تو نور اندک آشپزخونه به انتظارم بودن.
    - سیامک اومدی مادر؟! مُردم از نگرانی... کم نبود با بابات...
    اما من بی خیال سمت اتاق راه گرفتم.
    چی می تونست اون ساعت من رو آروم کنه؟ داد و بیداد؟ بی محلی به مامان و بابای دلواپس م؟
    کتاب هام آشفته و پریشون روی تخت ول بودن.
    اما بین اون همه درس و کتابی که خوندم، بین اون همه واحدی که پاس کردم کدوم یکی الان تو این حال به دردم می خورد؟ کدومش می تونست من رو از این جهنم بیرون بکشه؟ من به معنای واقعی کلمه سوختم.
    چکشِ حقیقت با ضربه ی سخت و محکمی به میخ وجودم خورد.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS] ******
    و فرحناز درست مثل ماهی گلی هایِ سرخ و چابک از دستِ تنگِ دلم سر خورد و افتاد توی دریای خوش شانسیِ محسن.
    بعد از اون همه آشوب و بلوا، به این نتیجه رسیدم که برای عشق هیچ ترمزی وجود نداره. یا اون قدر با سرعت پیش میری که به همه چی می رسی یا اون قدر بدشانسی، که سنگین و سخت میری اما آخرش تصادف میکنی. من نه با داد و بیداد سر مادر و پدر بیچاره م، نه با التماس به خاله و عمو، با هیچ کدوم نتونستم به خواسته م برسم.
    داشتم می سوختم از بودنِ مردی که تونست سه ماهه تمام زندگی م رو از چنگم در بیاره. من هیچ وقت نفهمیدم با چه شگردی همه چی رو به نفع خودش تموم کرد.
    بعد از اون همه التماس و خواهش، بعد از اون همه داد زدن ها، بعد از به باور رسیدن م به شکست خوردن؛ اون عصر جمعه ی دلگیر، گوشی رو با حرص از دست مامان کشیدم و داد زدم.
    - دیگه تمومش کن. علاقه ی من رو با این التماس های بیهوده به لجن کشیدی.
    چشمام رو می بندم و پوزخندی به دیوونگی خودم میزنم. تا چند وقت پیش برای یه تلفن ساده به خاله، این من بودم که این جوری عاجزانه التماس می کردم.
    - سیامک مامان بزار خودم حقیقت رو به خودِ فرح....
    باز هورمون های بلوغ زده م غوغا می کنن. کاش مامان می دونست یک ساعت پیش فرحناز بعد از مدت ها بهم زنگ زد، زنگ زد و گفت.
    - سیامک تو رو خدا یه کاری برام بکن.
    تو افکارم غرق بودم، هزار و یه نقشه می کشیدم و به مرحله ی اجرا می رسوندم، اما تا می اومدم به امید موفقیت لبخند بزنم، دست های گره خورده ی فرحناز، سیاهیِ مطلق رو به چشم و قلبم می ریخت.
    اون برای علاقه ش از همه چیز گذشته بود که قصد فرار داشت، اون به شدتِ یه جنون که به حماقت کشیده میشه محسن رو می خواست؛ دیگه چه کاری از من که سال ها براش تنها یه حامی بودم بر می اومد؟
    خاله و عمو می گفتن از ترس فرارش بارها مجبورا در لفافه سعی در منصرف کردن ش داشتن اما اون ها هم فهمیده بودن بیانِ این مسئله به فرحناز، اون هم بدون پرده تنها میتونه به بیشتر شکستنِ غرور و شخصیت من ختم بشه. تنها مامان بود که حس می کرد از قافله عقب مونده، و با تمام توان برای جلو زدن می دوید. مامان بی وقفه تلاش می کرد تا گردن گیر این اتفاق نشه. اما من همون روز که تو آشپزخونه از هول دیدن م دستش رو سوزوند، تمام تقصیر ها رو گردنش انداختم. و هنوز که هنوزِ لکه ی کوچیکِ سیاه رنگی از اون روزها همیشه با قلبم همراه بوده و هست.
    داشتم افکار شیطانی م رو ورق میزدم که صدای ویبره ی گوشی، حواسم رو به صفحه ی روشن شده ش کشید.
    اسم قشنگ ش، با عکسِ پر ناز واَداش در کنارِ موهای مواج ش که سایزش کوچیک شده، بالای صفحه باز دلم‌ رو می لرزونه. چرا هیچ وقت به چشمش نیومدم؟ چرا هیچ وقت عشق و علاقه ی تو نگاه م رو ندید؟ چرا وقتی برای اولین بار از روی حسرت جانم خطابش کردم متوجه نشد؟ اینقدر درگیر عشق اون مردک چشم سبز بود؟
    - الو... سیامک؟
    - جانم، سلام.
    این جانم گفتن رو گذاشته بودم برای روزی که عاشقانه صدام کنه. اما الان نه لحن صدای اون با عشق ادغام شده، نه امروز برای من روزِ بیادموندنیِ.
    - سلام. خوبی؟ صدات چی شده؟
    پس گرفتگی و بغض صدام رو شنید! دروغ گفتم. فایده ی راست گفتن چی بود؟ می گفتم تو رو دوست دارم اما تو داری دست تو دست کس دیگه ای میری!
    - خواب بودم.
    - وا؟ خوابهِ چه موقع؟
    - سردرد داشتم.
    - ای خاک عالم به سرم؛ بیدارت کردم؟
    - مهم نیست دختر خاله؛ چی شد یادی از ما کردی؟ این روزها دست کسی به شما نمی رسه!
    خیلی زود لحن دلخور و طلبکارانه ش رو تشخیص میدم.
    - شما بودین که از شنیدن خبر نامزدیِ من به این ور شدین ستاره ی سهیل. اینم شما بدون، اون روزم بعد از بیمارستان هرچی زنگ زدم احوالت رو بپرسم جواب ندادی. سیامک چیزی شده که من نمی دونم؟امتحاناتت رو خراب کردی؟
    هع! امتحانات؟ کم کم داشت چفت و بست دهنم باز میشد که به همه چی اعتراف کنم. اما ... اما...
    سکوت و دو دلیِ طولانی م رو که می بینه خسته میشه.
    - تو که حرف نمی زنی پس بذار من بگم.
    باز قفل بزرگ و محکمی به دهن و قلبم زده شد. صبور نبود، هیچ وقت، برعکس من.
    - چی شده؟
    - سیامک تو رو خدا یه کاری برام بکن؛ نمی دونم خاله هر روز، صبح به صبح راه به راه زنگ میزنه و به مامانم چی میگه که مامان رو می ندازه به جونم. بعد از تلفن خاله هرچی رشته م مامان پنبه میکنه. هی یه بند میگه دندون رو جیـ*ـگر بزار، کم خواستگار نداری، من میخوام دامادم رو بشناسم... سیامک تو رو خدا به خاله بگو دست برداره؛ یه بند داره گوش مامان رو با حرف هاش پر می کنه که نامزدی رو بهم بزنم. سیامک.... به خدا.... محسن مرد بدی نیست. سیامک دوسش دارم، اما مامان و خاله نمیزارن. بابا هم که همون اول قیدم رو زده.
    به جان خودِ فرحناز قلبم تیر کشید؛ اشکِ پر سرعتی به چشمام خیسی داد. هنوزم اثرات اون تیر کشیدن رو تو بدنم حس می کنم. تمام ردیف دندون هام از حسادت و حقارت بهم می خورد. فقط مونده بود فرحناز به عشقش پیش من اعتراف کنه.
    من ذره ذره فرو می ریختم. گاهی به دست مامان، گاهی به دست عمو و خاله و حالا هم به دست فرحناز.
    - باشه دخترخاله باهاش حرف میزنم اما...اما تو فکرهات رو خوب کردی؟ تفاوت بین خودت و اون ...
    - سیامک تو رو خدا تو یکی دیگه نگو اون مردیکه.
    - نمی خوای بیشتر فکر کنی؟ دلت می خواد می دونم اما خیلی چیزها رو داری ندید میگردی.
    غر غر کنان لب میزنه.
    - سیامک!
    بارها اسمم رو صدا زده بود اما هیچ وقت مثل امروز حسرت و حسادت تکرارش رو نداشتم.
    - خوشبخت شی.
    و من مُردم، احساسم، روحم، حس زندگیم، نگاه پر ستاره م به آینده. همه چی در من خیلی سریع مرد.
    - مرسی داریم پسر خاله. امروز دارم میرم برای کارت عروسی؛ اول از همه میارم برای خودت.
    واقعا چه لطف بزرگی می کرد در حقم. مونده بودم با چه زبونی باید ازش تشکر می کردم؟
    کاش می دید مثالِ مرده ی از گور در رفته، لب زدم.
    - لطف میکنی.
    بعد از این لطف بزرگ ش بود که یک ساعت بعد با شنیدن صدای پچ پچ مامان پای تلفن قید همه چی رو زدم. دیگه چی باید می گفت که می فهمیدم من حتی به چشمش نمیام.
    - دیگه تمومش کن.
    مامان هراسون به جای خالیِ گوشیِ دستش نگاه می ندازه.
    - مگه نمیگی مامان دیر کردی؟ مگه نمی گی همش تقصیر منه؟ حالا خودم دارم درستش میکنم.
    ثانیه شمار تلفن می گفت خاله هم هنوز پای تلفن گوش به انتظار نشسته. بی ادبانه دکمه ی آف رو فشار میدم؛ گوشی رو روی مبل تک نفره کنار مامان پرت میکنم و آروم لب میزنم، برخلاف دادی که ثانیه ها پیش زده بودم.
    - دیگه همه چی تموم شد. همه چی؛ جای پای تلفن نشستن بگرد دنبال یه دست لباس شیک و پیک مجلسی. لباسی که هم تو عروسیِ خواهر زاده ت بپوشی هم تو جشن عزای آرزوی پسرت. تموم شد، دیگه همه چی تموم شد. خوشحال باش مرضیه خانم؛ خواهر زاده ت می خواد لطف کنه اولین نفر برای خاله و پسرخاله اش کارت بیاره. این لطف داره به خاطر سماجت شما در حقم میشه.
    کاش اون روزها با اون حرف های زهر دار مامانم رو گریه نمی نداختم. الان که آتیش خشم خاموش شده، گذر زمان مرحمی روی زخمم شده، پشیمون بودم از اون زبون زهرداری که نسبت به مامان داشتم. من مامان رو بارها با حرف هام نیش زدم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]به خدا انصاف نبود، انصاف نبود بعد از اون همه خاطره و رویایی که برام به جا گذاشته بود، بزاره با یکی دیگه بره.
    ساعت ۶ عصر بود، فرحنازم، عروس رویاهام، خانم خونه ی آرزوهام از ساعت ها پیش برای هرچه سوزوندن بیشتر من با بدرقه ی محسن، روانه ی آرایشگاه شده بود. از همون ساعت بود که خاله با قیافه ای ماتم زده زنگ در خونه ی ما رو زد.
    در رو به روش باز میکنم و با سلام بی جون و کم رنگی بهش خوش آمد میگم.
    - سلام خاله.
    - سلام. چیه خاله؟ قیافه میگیری؟
    پوزخند میزنم به سو تفاهم خاله. بی خیال؛ من دیگه توان ندارم چیزی رو به کسی ثابت کنم.
    کاش خاله می دید که من بعد از اون همه التماس دیگه از پا افتادم. کاش می دید از امروز به بعد دیگه حتی نای زندگی کردن رو هم ندارم. از تب و تاب این همه دویدن و نرسیدن خسته شده بودم. من یه بیمار بودم، یه بیمار روحی که هدف و آرزو هاش رو از دست داده بود. یه بیمار که با سکوت دردش رو فریاد زد.
    من فرحناز رو خیلی راحت به اون مردکِ چشم سبز باختم. من دخترخاله م رو، عشق دوران بچگی و نوجوونی م رو از دست داده بودم. و خاله معتقد بود دارم قیافه میگیرم.
    - نه خواهر جون این چه حرفیِ؟ بیا تو... بیا.
    بارها تلفنی و حضوری از عمو خواهش کردم؛ خوش بینانه وقتی فرحناز برای خرید حلقه و آینه و شمعدان عروسی ش دست تو دست محسن رفته بود، من بارها رو در روی خاله، ازش خواستم فرحناز رو متقاعد کنه تا از این ازدواج دست بکشه، بارها خواستم با خود فرحناز حرف بزنم اما هربار با دیدنِ اون لب های خندون ش، اون دست ها که محکم تو دست های اون مرد قوی هیکل قفل شده بود، با کمک هم راه حنجره م رو می بست. شعفِ توی چشماش مانع از اعتراف م به عشق میشد. چشم های فرحناز فقط روی محسن زدم بود. فرحناز جایی کیلومترها دورتر از من و احساسم به دلبری برای محسن مشغول بود.
    - این چه حرفیِ نداره. والله به خدا! انگار شما می خواستید و من ندادم. من که...
    - بیا مریم جون بیا بشین خودت رو ناراحت نکن. به سیامک هم حق بده. به خدا بچه م دو سه ماه ِ که دیگه زندگی نمی کنه، خدا شاهده اشتها نداره یه لقمه غذای درست و حسابی بخوره. تو گودی زیر چشمش رو ببین! یه شب خواب درست نرفته...
    - دیگه ناراحت از این بیشتر؟ ( شالِ سرش رو با حرص به روی مبل پرت میکنه، و خیلی سنگین و پر درد کنار شال ش می شینه ) مگه حال و روزِ من بهتر از سیامکِ؟ مگه یه لقمه خوش از گلوی من پایین میره؟ ( دست به گلو میگیره ) آ ، غذا سنگ میشه می چسبه به این گلوی لامصب از بس زار زدم. ( دست به موهاش می کشه و با اشکی که نتونست جلودار ش باشه ادامه میده ) بیا ... بیا موهای من رو نگاه! کی دیدی مریم بزاره ریشه ی موهای رنگ شده اش نیش بزنه؟ مگه این روزها کم غصه خوردم؟ کم داد و هوار کردم؟ صدا م تو خونه ی صدتا در و همسایه رفت تو گوش این دوتا ذلیل مرده نرفت. ذلیل شده ها نقطه ضعف من و باباش رو دست گرفتن، دارن برامون می تازونن. مرضیه جون عین سیامک آرزو به دل موندم رفت؛ نه سری نه صدایی، نه احترامی نه عزتی، نه جشنی نه پایکوبی. مگه من آرزو نداشتم؟ سیامک آرزوی داشتن داشت، من آرزوی خبر کردن عالم و آدم. به خدا خبر مرگش رو بهم می رسوندن اینقدر قلبم سیاه نمی شد، این قدر بی تابی نمی‌کردم، آخرش می گفتم یه دختر داشتم اونم مُرد...
    - خاله!
    هرچند بی وفا بود اما مگه می تونستم یه لحظه تصور نبودش رو بکنم؟ حتی اگه مال من نمی شد، حتی اگه اون من رو به عنوان شریک زندگی دوست نداشت.
    - مُرد. خاله مُرد سیامک جان. همون روز که همه ی زندگی تو و زندگی من زل زد تو چشمام و گفت فرار قلب خاله ت وایساد. دختره ی ... لا اله الا الله.... هرچی سنگ پیش پاش میزاری خیر ندیده جفتک می ندازه می پره.
    کاش خاله اسمِ زندگیِ از دست رفته ی من رو به ناله و نفرین هاش بند نمی کرد
    - گفتید جهاز نمیدیم فایده نکرد؟
    - به ارواح خاک مامان نبودی ببینی یه دهن پر گفت محسن رو به چهار تا تیر و تخته نمی فروشه. هرچی حسن بدبخت عز و جز میزنه، هرچی تهدید ش می کنیم گوشش بدهکار نیست که نیست. اونم از داداش بی غیرت ش. اسمش که میاد دلم میخواد کفر بگم ...
    - نگو خواهر... نگو قربونت برم. بچه هاتن، دعات فردا بگیره نفرین ت امروز میگیره. چیکار میشه کرد؟ دوره، دوره ی فرزند سالاریِ. کاریِ که شده حداقل باهاش راه بیا. قسمت این بوده، میشه باهاش جنگید؟ چه با فرهود چه با فرحناز. حداقل این جوری بچه هات رو کنارت داری. بالا سرشون هستی.
    - خواهر با چی راه بیام؟ پایه ی چی بشم؟ فرحناز که کور و کر شده نه حرف گوش میده نه می بینه دورش چه خبره. اگه فردا پس فردا جیـ*ـگر گوشه م رو کردن تو کشتی، تو اون جنگل ها آواره ش کردن، کلیه و کبد ش رو در آوردن برای فروش،
    حرف های تیز و برنده ی خاله در کنار اشک هاش قلبم رو فشار وحشتناکی می داد. هیچ کس به آینده ی این ازدواج خوش بین نبود. اصلا از فرحناز و فرهود توقع این همه عصیان و سرکشی رو نداشتم. کاش میشد گوش ها رو هم گاهی مثل چشم ها برای نشنیدن بست. دیگه تاب و توان شنیدنِ مرثیه خونیِ خاله رو نداشتم. می ترسیدم بیشتر گوش کنم و بیشتر فرحناز از چشم و دلم بیافته.
    - خواهر بچه همین ِ مشکلات ش با خودش بزرگ میشه، جنس نگرانی هاش عوض میشه اما تموم نمیشه. توکل کن.
    - قربون همون موقع ها که تمام نگرانی م فقط خورد و خوراک ش بود. فقط چشم می چرخوندم دست به چیزای خطرناک نزنه. حالا یکیش داره با آب بازی میکنه یکی با آتیش.
    با یه ببخشید خودم رو از درد و دل کردن های خواهرانه کنار میکشم. نگاه سنگین و پر از حسرت خاله به روم سنگینی میکنه. در اتاق رو می بندم؛ اون قدر از غصه لبریزم که سلان سلان روی تختم جا میگیرم، به تاج تخت تکیه میدم، زانوی غم بغـ*ـل میگیرم و به صورت خوش نقش و شاداب فرحناز فکر میکنم‌. باز صدای خاله به گوشم می رسه، از اون در بسته شده باز صدای خاله واضح به گوشم می رسه.
    - بمیرم برای حسن. کمرشوهرم خورد شد آبجی. دیشب میگفت آرزو داشتم دخترم رو، رو دست و سر ببرن ( با عزت ) نه این که زنیکه ی هرجایی برام پشت چشم نازک کنه و بگه من و پدرش به اصرار محسن اومدیم. من موندم با چه اعتماد به نفسی پا شده اومده؟ نه درس درست حسابی خونده، نه کار داره، نه پول و قیافه داره، فقط هیکل گنده کرده.
    - مهریه ش رو چقدر کردی؟
    - خاک تو سر بی لیاقت فرحناز . اون قدری که فردا پس فردا دل آقا رو زد، مهریه رو پرت میکنه تو صورتش میگه برو از همون جایی که اومدی.
    - چند؟
    - قربون چهارده معصوم برم ولی بهانه ی خوب شده برای این دلال ها. ( با عوض شدن صدای خاله حس میکنم که لب و دهنش رو برای تقلید صدا کج کرده ) به نیت چهارده معصوم ۱۴ تا سکه ی بهارآزادی. مرضیه یعنی واقعا لیاقت دختر من همین قدر بود؟
    - خواهر مهریه رو کی داده کی گرفته؟ خدا کنم حداقل زندگی کن باشن.
    - بله! نه گرفتن نه دادن. ولی حداقل شان آدم رو که حفظ میکنه. مگه فرحناز مطلقه بود، بیوه بود؟ یه دختر پاک و دست نخورده، خانواده دار، با اصل و نسب...
    مرضیه به خدا پشیمون میشه. الان به اصطلاح دلش رفته چشمش کور شده، فردا پس فردا که سختی های زندگی جلو روش صف کشید می فهمه چه شکری خورده. به خدا این پسر مال زندگی نیس. اعصاب نداره، همش تو حالت تهاجمیِ، انگار همش مضطربِ، چشماش دو دو میزنه. به خدا حس خوبی ازش نمیگیرم.
    - ان شاءالله که همش تصورات غلط باشه. پاشو خواهر، پاشو عصر شد؛ پاشو یه دستی به سر و صورتت بکش. هرچی باشه امشب عروسی تنها دخترتِ. حداقل یه امشب رو دست از ...
    - مرضیه همه ی مادر ها دل ندارن پا تو عروسی بچه هاشون بزارن؟ یا فقط من این جوری م؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]تا وارد سالن میشم چشم هام از تعجب گرد میشن. اونقدر درگیر سر و سامون به خرابه های احساسم بودم که تازه همین الان می دیدم مجلس مختلط برگزار میشه.
    با دیدن اون همه زن و مرد، کلی رنگ و لعاب جیغ، کلی پارچه های آویزون شده از خانم ها به دلم چنگ و آشوب می افته.
    یعنی قراربود تمام این ها شاهد زمین خوردن ام باشن؟
    یعنی قرار بود امشب محرم و نامحرم، عروس رویاهای من رو ببینن؟ اون عروسی که ندیده می دونستم میشه نمادی از تندیس زیبایی.
    چطور.... محسن اون مردی که دم از غیرت زدنِ پیش از حدش تو خانواده مون پیچیده بود، چطور می تونست عروس ش ... دختر خاله م رو به این همه چشم های منتظر نشون بده؟
    اگه یکی از این مردهای که عده ای شون الان سر به زیر، عده ی شون در حال حرکات موزون بودن، چشم ناپاک به دخترخاله م می دوخت چی؟
    چطور تونست اجازه بده؟ غیرت و تعصب براش تو چی معنا میشد؟
    خاله ی قشنگم پوشیده تو لباس پر تورِ مشکی رنگش سعی میکنه من رو به نزدیک ترین جا کنار جایگاه ی عروس و داماد هدایت کنه، اما من سرخود،
    عصبی، غمگین، پر تنش، سعی میکنم گوشه ترین، دورترین جای ممکن رو برای نشستن انتخاب کنم. از فشار پیش از حد غصه هام، سر و گردن م به شدت خم و افتاده بود. بی شک هر کسی من رو می دید می فهمید با چه اجباری اینجا حاضر شدم.
    اما کمی اون طرف تر، نگاه سنگینی ازم میخواد گردن بالا بکشم و نگاهم بیفته تو نگاه دختری که اتفاقا خیلی راحت تونستم غم نگاهش رو بخونم. تا نگاه م رو رصد میکنه سری تکون میده و من منظور ش رو نمی فهمم. اما اون تلخند روی لبش خیلی راحت حس میشه. نمی دونم کی بود، اما تو همون ثانیه ی کوتاه که دیدم ش چهره اش بیش از اندازه برام آشنا بود.
    عصبی بودم اما آروم یه گوشه چمباته زده بودم. دیگه نه اعصابم نه روح و روانم یارای جنگیدن و پیروز نشدن نداشت. این عشق چندین ساله دیگه داشت خاکستر میشد. امشب تمام امید و آرزو های من زیر این خاکستر دفن میشد.
    اون شب همه چی رو اعصابم بود، همه چی برام غیر قابل تحمل بود؛ اما به طرز وحشتناکی آروم بودم.
    مامان بارها و بارها گفته بود گذر زمان مرحم هر دردیه اما هیچ وقت باورش نکرده بودم تا اون شب.
    همیشه فکر میکردم خاک مرده سرده، نگو خاک آرزو های رو دل مونده هم سرده. اونقدر سرد که وقتی چندتا دختر و پسر کم سن و سال خوشحال و خندون دوان دوان خبر رسیدن عروس و داماد رو داد، باز تونستم آروم سر جام بشینم. بشینم و شر درست نکنم؛ بشینم و بین خوندن خطبه ی عقد شون داد نزنم بگم من راضی نیستم.
    - مامان... بابا... اومدن... عروس اومد.
    عروس رویاهای من قدم به دنیای واقعیِ محسن گذاشت. چشم های بی فروغ م حین برگشتن به سمت در باز چشم های غمگین دختر رو شکار میکنه؛ این بار امتداد راه چشم هاش چند قطره اشک برق میزنه و من شک می کنم به بودن این دختر، به نسبتی که داشت.
    بی شک اگر منم جنـ*ـسی سوای مذکر بودن داشتم زار زار برای دیدن آرزوهای ربوده شدم اشک می ریختم.
    خواهر داماد بود؟ خواهری که برای دامادی برادرش خوشحال بود؟ نه ... بعید بود. چهره ی آشنا ش روی اعصابم بند بازی میکرد. نمی ذاشت به حال خودم برای از دست دادن عروس امشب غبطه بخورم. رشته هایی از حواسم رو گرفته بود و سمت خودش می کشید.
    صدای بلند و بی وقفه ی کِل خانم ها لرز به شونه م می ندازه و ....
    نگاهم میخ فرشته ای میشه که بدون بال و پر، بدون کبوترها دور سرش، آروم و خرامان خرامان قدم بر می داره.
    یک قدم نزدیک تر، قلب من بی تاب تر.
    یک قدم جلوتر ، حال من خراب تر.
    یک قدم جلوتر، بغض من سنگین تر
    یک قدم جلوتر، اشک به چشمم نزدیک تر.
    من چه ساده و بی هیاهو باختم. وای با دیدن این الهه ی زیبایی چه آتیشی به دل من مستأصل و درمونده افتاد.
    وای از گیسوهای پریشون، وای از چشم های سیاه، وای از خنده های سرخ رنگ از ته دل. رنگی که همیشه با موهای مشکی و خنده هاش ست می کرد.
    و چه زمان بندی قشنگی داشت گروه ارکست با ورود دختری که امشب، مهر تصاحب محسن به روی تن و احساسش می خورد.
    گیسو پریشان، رو برنگردان
    از روی دلدار، یارا تو ما را، در موج مویت، کردی گرفتار.
    بغض سفت و سنگینی به گلوی پر دردم چنگ می ندازه. این همه دلبری انصاف نبود. اونم از منه عاشق و شیدا.
    اما من! فارغ از اون همه درد که برای مسکن گرفتن التماس می کردن، با همون بغض عنکبوتی شکل لب میزنم.
    مث من، تنها، مث تو اینجا زیاده اما... ما دوتایی خاص بودیم.
    نگاه سرد و پر دردم به نگاه خیره ی مامان می افته، پلک های ناتوان ش به زور سدی به چشم های پر آب ش زدن.
    - پیش مرگت بشم پسرم... تو رو خدا... غصه نخور... دورت ...
    نگاه ازش می گیرم و میکشم به اون فرشته ای که داشت قدم به قدم به سمتم می اومد.
    دیدید راست گفتم! درست شده بود یه تندیس، یه تندیس از زیبایی. یه الهه با لبخندِ سرخ آتشین.
    باز لب میزنم. با حسرتی که دندون گیر تمام لحظاتم شده بود.
    من که پشیمونم، تو رو نمی دونم، مثل یه دیوونه م وقتی از تو دورم، بگو چطوری تو رو برگردونم.
    اون فرشته ی سفید پوش، اون فرشته ی پوشیده شده تو دنیایی از تور و مهره های سفید نگاه ش به من می افته، چشم های شاد و پرهیجانش نگاه پر حسرت م رو شکار میکنه. باز عشق رو، حسرت رو، التماس رو، هیچی رو باز از نگاهم نمیخونه. کودکانه برای خوش آمد گویی، تند تند دست برام تکون میده. این دختر که کودک درون فعالی داشت، کنار اون ماهیچه های پهن و زمخت، کنار اون تیله های سبز رنگ عصبی پژمرده میشد. شک نداشتم.
    از این به بعد باید کجا می رفتم که یه دنیا خاطره ش یادم نیاد؟ کجا می تونستم برم تا نبود یادش بزاره یه شب راحت سر زمین بزارم؟ من با خودم چیکار کرده بودم؟
    چطوری تموم من تو بودن فرحناز خلاصه میشد؟
    برای ندیدنش باید کجا فرار می کردم؟
    چه روزای سختی در انتظارم بود و من بی خبر بودم.
    نزدیک تر میشه، ضربان قلبم داره از جاش در میره. نگاهم تو نگاه سرد محسن می شینه. بی اهمیت به نگاه پر حرصش نگاه می چرخونم.
    اون فرشته با همراهیِ فرهود، خاله، عمو حسن و محسن پیش ما می ایسته.
    - سلام خاله جون. عمو جونم سلام....
    هیجان به تن صداش لرزش داده.
    ... مرسی که اومدین. خیلی خوشحال شدم؛ به خدا از تو آرایشگاه منتظر اومدن تون بودم.
    آرایشگاه که بوم صورتش رو خیلی قشنگ نقش و نگار زده بود. چشم های سیاه ش که با خط چشم بلند و پهنش هم خونی قشنگی داشت. چه آرایشگرهای حاذق ی داشتیم.
    .... سیامک، پسر خاله خوش اومدی.
    چشم هام متعجب م می شینه رو دست های دراز شده ش به سمتم. این اولین بارش بود. با بودن محسن در کنارش، ترسش از خاله و عمو ریخته بود .
    اگه دست های شاد و بی قرارش رو فشار می دادم این برای من دومین بار میشد که تونسته بودم تحریم ها رو که سالها به روم سنگینی میکرد، دور بزنم.
    من ... من نتونستم و نخواستم که اون فرصت رو از دست بدم. هول و دستپاچه به دست های منتظرش جواب دادم. دست های سردم رو خیلی زود و از خدا خواسته می سپارم به دست های هیجان زده و بی قرارش.
    دست های گرمش، لب های خندون ش من رو از تمام حس های بد کند و دور انداخت. بعد از چیزی حدود سه ماه، لبخند کم جونی به لب هام راه باز میکنه.
    - سلام دخترخاله.
    و امان از وقتی که با حسرت و دروغ ادامه دادم
    ... مبارک باشه.
    من باز تحریم ها رو دور زدم، باز ...
    شاید لمس گرم دست هاش، اون مسکن کم دُز ی بود که سالها تونست من رو سر پا نگه داره.
    لبخند عمیق و زیبایی می زنه؛ دست هاش رو آروم از دستم بیرون می کشه، باز زانوهام شل میشه، باز دست های پدر قدرت بابا نمی زاره زمین بخورم. با اون بوی خوش ورساچه از کنارم برای رفتن راه باز میکنه. کنار گوشم صدای خوش آهنگ ش که با شوق و ذوق بی حد و حصر ش می پیچه که میگه.
    - امشب هوام رو داشته باشی ها. امیدم به توئه.
    من هنوزم اشک چشم های مامان و خاله رو، سکوت پر درد بابا رو، نگاه پر از خشم محسن رو خوب به یاد دارم.
    از کنارم رفت، از زندگیم رفت، از رویاهای شبانه م رفت، اما از قلب نرفت که نرفت.
    رفت و با رویی گشاده به تمام حاضرین سلام داد، خوش آمد گفت. با قلبی شاد و بی پروا ما بین تمام حضار رقصید و شاباش جمع کرد.
    دلبرانه برای اون مردک چشم سبز، چشم و ابرو می اومد. مردی که سبزیِ چشماش به شدت سرخ شده بود و بی بهانه و بی پروا می خندید. وای که فرحناز ، ناز و عشـ*ـوه می ریخت و من سعی داشتم خیلی از بدی ها رو تو وجودم چال کنم.
    با چشم دوخته شده به سمت فرحناز، نزدیک شدن فرهود رو رصد می کنم.
    - خدایی تو چه پسرخاله ای هستی؟ پاشو بیا وسط ببینم.
    آها دقیقا همین یه کارم کم بود. کم مونده بود برم وسط بی خیال همه چی برقصم.
    من دیگه از این بازی ها خسته بودم.
    - خودت می دونی اهلش نیستم.
    - بیخود. مگه گفتم پاشو سالسا برقص؟ پاشو سیامک.
    - خاله جون....
    - خاله حواسم هست شما هم از اولش از کِر دل پسرت تکون نخوردی ها!
    - خاله جون خودت که میدونی! بلند شم مامانت ناراحت شده، خودش رو هم به زور آوردم. گفت سنگین میای سنگین میری.
    - پاشو سیاه.
    - فرهود جان خاله اصرار نکن. سیامک سر درد بدی داره.
    سر درد؟ من؟ الان تنها جایی که درد نداشت همین سری بود که ناخودآگاه داشت سمت فرحناز می چرخید.
    دختری که پیش چشم های پر حسرت و حسادت م رقصید، خندید، با چاقوی کیک دلبری کرد، کیک دهن شوهرش کرد، ناز و عشـ*ـوه اومد تا عروس خونه ی محسن شه.
    عروس و داماد خندان و مسـ*ـتانه کباب کوبیده دهن هم می زارن اما من هنوز رو اسم ش قفل بودم.
    نیم ساعتی شد که صفحه ی روشن گوشیم بی هدف فقط تو چشمم می زد. از روزی که بابا رو برای خریدن گوشی روانی کردم، از روزی که خاله رو کچل کردم تا برای فرحناز گوشی بخره، اسمش همینی بود که ذخیره کرده بودم. تنها مالکیتی که از فرحناز به من رسید.
    فرحناز از امشب دیگه تنها دختر خاله ی من بود. دختر خاله ای که حق نداشتم به این اسم ذخیره کنم. ویرایش میزنم، قلبم از پاک کردن کلمه ی زندگیم پر درد میشه، آروم آروم دونه به دونه ی کلمه ها رو پاک میکنم. حالا شماره ی فرحناز مونده بود و بی هویتی.
    هیچ کلمه ی، هیچ توصیف و صفتی به مغزِ پر سر و صدام نمی رسید. تنها دو کلمه؛ فرحناز، دختر خاله.
    با نوشتن فرحناز حالت غربت بهم دست میده. من هیچ وقت به این اسم اون هم به تنهایی عادت نمی کردم. پاک میکنم و می نویسم دختر خاله، صفتی که می تونست بهم یادآور بشه ما هنوز یک رابـ ـطه ی خونی با هم داریم. تنها چیزی که وجود محسن هم نمی تونست منکرش بشه. آره، به همین راحتی، بدون سر و صدا، بدون های و هوی. برای ذخیره ی اسم دخترخاله نفس عمیقی میکشم. نگاهم باز ناخودآگاه می شینه به روی دختری که سعی داشت برخلاف حال بدش فرحناز رو تنها نذاره؛ لبخند غمگینی میزنه و من هیچ برداشتی از لبخندش ندارم. یه نفس پر درد دیگه و لمس کلمه ی ذخیره. عیب نداره، همه کارای احمقانه انجام میدن. یکی برای عشق یکی برای رویا هاش. بالاخره یکی موفق میشه و اون یکی فرحناز بود. تا آخر برای عشقش جنگید. جنگید و پیروز میدون شد.
    از اون روز به بعد بود که بی صدا چیزی در من مُرد. یک خلا که بعد از رفتن فرحناز هیچ وقت پر نشد.
    آخرش تو روشن و تاریک صبح، تو گرگ و میش هوا، بین سکوتِ خیابون و شلوغی افکارم، محسن عروس رویاهای من رو به حجله برد.
    [/HIDE-THANKS]
     

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]فرحناز
    - مشکل تون از کی و کجا شروع شد؟
    - از همون شبِ اول.
    - چرا؟ سر چی؟
    - سرِ این که چرا به پسرخاله ات دست دادی.
    - بیراه هم نگفته.
    - به خدا هیچ حس و نیتِ بدی پشتش نبود.
    - شما که به علاقه اش نسبت به خودتون شک داشتید!
    - ولی وقتی با شنیدن خبر ازدواج م باز سکوت کرد، شک م به یقین تبدیل شد که همش تصورات اشتباه من و رویا بوده.
    - خب بگو ببینم شب اول چی شد؟
    و من خسته از اون همه درد، باز دوره میکنم شب های پر دردم رو. شب هایی که حتی با یادآوری ش تمام تنم درد میگیره. باز جای مونده ی زخم کمربند ها تیر می کشن.
    - تازه از مراسم برگشته بودیم، هر دومون خسته بودیم و من این کلافگی و بی قراری و بدخلقی محسن رو به خیلی چیزای دیگه ربط می دادم. انگار عصبی، آشفته، نمیدونم چه مرگش بود اما حالت عادی هم نداشت. و من فکر می کردم از بی قراریِ یکی شدن مونِ. اما جاش منِ احمق تو فانتزی و رویاهای خودم سیر می کردم.
    دنبال ادا و اطوار ریختن برای اون نامرد بودم. با لباس پف دار عروسم سمت ش رفتم. کلی خیال بافی برای امشبم داشتم. کلی دیالوگ و لوکیشن آماده کرده بودم. داشت دکمه های پیرهن ش رو باز می کرد؛ دست بردم سمتش تا کمک ش کنم. انگشتر هایی که امشب کادو گرفته بودم تو دستم، روی پست سفیدم برق میزدن.
    تا دست روی دکمه ی پیرهن ش گذاشتم، با خشونت دست روی دستم گذاشت. دلم ریخت؛ اما داشتم فکر میکردم تصرف شدن، اونم به دست کسی که به خاطرش تو روی همه ایستادی چقدر لـ*ـذت بخشه، اما از همون شب یه پشیمونی تو دلم شروع کرد به رشد کردن. بهم تشر زد.
    - تو زحمت نکش. دستت خسته میشه.
    لحن و جملات ش اصلا عاشقانه و از سر دلسوزی نبود. با همون خامی و بی تجربگی می تونستم لحن نیش دارش رو مزه مزه کنم.
    - چه زحمتی؟ آقا مون خسته است.
    تا باز میرم به سمت دکمه هاش، ناگهانی دست هام رو چنگ میزنه. تو اون روشنایی اتاقِ طبقه ی بالای خونه ی مادرش آن چنان نگاهی بهم می ندازه که از ترس تو دلم خالی شد. اون چشم های سبز همیشه قشنگش به قدری گر گرفته بود که ...
    می ترسم، از اون همه وحشت ساکت میشم. بدنم از مخابره ی این ترس به لرز می افته. باز یادِ نگاه وحشی و ظالمانه اش دلم رو خالی میکنه. یادم میاد هر وقت من رو به باد کتک می گرفت چشم هاش همون قدر وحشی و قرمز میشدن.
    - خوبی دخترم؟ چیزی شده؟
    تمام ردیف دندون هام بهم میخوره. سردم میشه. سردیِ وحشتناکی به جون دست و پام می افته. چقدر این ترس در من ماندگاری داشت؟ کاش مامان بود؛ کاش بابا باهام اومده بود. کاش فرهود نرفته بود.
    - خانم چیزی شده؟ آب بیارم؟
    - اگه بیاد... اگه از ... از زندان ... اگه فرار کنه... باز.... اگه بفهمه من چیزی گفتم باز من رو می زنه... کمربند ش ... درد داره...
    - خانم طالع آروم باشید. ایشون تا به دست آوردن رضایت شما، تو زندون باید روزها رو بشماره. موهاش مثل دندون هاش نشه شانس آورده.
    - قصاص... تو رو خدا فقط قصاص... مگه ...مگه خدا نگفته چشم در مقابل چشم.... تو رو خدا...
    - برای گرفتن قصاص هنوز خیلی راه داری. خوب بگو چی شد.
    باز شروع کردم، اما با ترس؛ می ترسیدم تا اسم ش میاد سر و کله اش هم پیدا شه. مثل همیشه.
    - عصبانی بود، اون موقع نمی دونستم چرا این قدر چشم هاش قرمزِ. به غیر از بوی عطرش یه بوی تند دیگه ای به مشمامم می خورد که بینی م رو اذیت میکرد. می ترسیدم واکنش نشون بدم ناراحت شه؛ اما بعد ها بود که فهمیدم، بله جناب اهل لب تر کردنِ.
    - خودت دیده بودی؟ اگه مدرک نداشته باشی حرفت تهمت حساب میشه.
    - اوایل نه. فقط می دیدم گاهی چشم هاش قرمزه، بی اعصاب و بی حوصله اس. اون بوی بدی که از دهن ش می اومد وادارم کرد از رویا یه سوال هایی بکنم.
    - خب!؟
    - بعدها فهمیدم اون شب مـسـ*ـت بود و حرکات ش از کنترل خارج شده. دست هام رو ما بین دست های بزرگش، روی پیرهن قفل کرد. ته دلم از خوشی غنج می رفت تا.... تا ثانیه ی بعدش که حس کردم فشار دست هاش به دست هام داره طاقتم رو طاق میکنه.
    با درد به چشم هاش نگاه کردم؛ عصبی، بی قرار ، دونه های عرق به پیشونی ش چسبیده بود. با همون حالت مـسـ*ـت و کنترل نشده داشت آزارم می داد.
    - این دست ها رو تا حالا چند بار تو دست های دیگرون گذاشتی؟ ها؟
    از فشار دست هاش داشت دلم خالی می شد. استخوونی بودن انگشت هام، انگشتر های توی دستم، فشار و نزدیک شدن شون به هم داشت دردی طاقت فرسا رو بهم میداد. پ
    - محسن.... دستم......
    - چه حالی داشت وقتی به اون مردک استخوونی دست دادی؟ ها؟
    باز گفت و دستم رو فشار داد.
    - آخ... محسن.... ول ...
    - مگه با تو نیستم؟ میگم چه حالی داشت؟
    درد داشت امونم رو می برید؟ حس میکردم انگشت هام داره یکی یکی با فشار انگشترها و چسبیدن شون به پوستم ترک می خورن. برخلاف دردی که داشتم سعی کردم از درِ دوستی و محبت وارد شم.
    - محسن جان... این ... این چه حرفیه؟ چه حالی؟ سیامک هم مثل فرهود...
    - اِ.... نه بابا؟
    اون غیرتی که از داشتنش دلشاد بودم داشت با یه رنگ و بوی دیگه ی توی دفتر زندگیم نقش میزد.
    غیرت نبود شک بود. محسن شکاک بود. و با تکیه به این شک داشت من رو بی مدرک شکنجه می کرد.
    - مثل فرهود؟ هه هه. قیافه ی درب و داغون ش رو ندیدی؟
    - از مامانم پرسیدم گفت سردرد ....
    - آها.... پس دیدی و برات مهم بوده.
    باز از حرص و عصبانیت فشار محکمی به دستم داد. دلم از درد ضعف رفت. بی اختیار اشکِ چشمم روونه شد.
    - محسن... تو رو خدا .... ول ... ول کن. دستم... آخ... تو رو ....
    - نشونت میدم.... آدمت می کنم. به غریبه ها دست میدی؟ دستت رو قلم میکنم.
    برای بیرون کشیدن دستم تقلا می کردم.
    - به خدا اولین بار بود. دستمُ ول کن.... سیامک اصلا اهل این حرف ها نیست. اون....
    - هیس.... ساکت.... هیش....
    و نشونم داد یه مرد شکاک و وحشی برای آروم کردن خودش چطوری یه زن رو تصرف میکنه.
    من باز از درد اون روزها اشک می ریزم و اون مرد رو به روم آروم و بی صدا مشغول کار خودشِ.
    هیچ کسی نمی تونست به خودش اجازه بده و بگه درکت میکنم. کاخ و آرزوهای دخترونه ام همون شب اول فرو ریخت و من خوشبینانه سعی داشتم خودم و محسن رو از اون منجلاب بیرون بکشم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا