وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختران من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/08
ارسالی ها
957
امتیاز واکنش
18,064
امتیاز
661
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]" فرحناز "
- اولش از اون جایی شروع شد که تک دختر یه خانواده ی کم جمعیت شدم. یه دختری که
با ناز ونوازش های همه بزرگ شد. از اون جایی که همه عادت م دادن نتونم نه بشنوم؛
پر رنگ شدن این عادت دست پسرخاله م بود. همه جا پشتم بود؛ همه جا حامیِ من بود؛ خبط و
خطایی می کردم واسطه میشد؛ برای خواستن و نخواستن م جلو روی همه سـ*ـینه سپر کرد.
هرچی گفتم نه گفتن؛ هرچی خواستم نه نگفتن.
از اون جایی شروع شد که حس کردم نگاه تحسین آمیز همه روی چهره ی خوش نقشم میخ میشه.
تقصیر پسر خاله م بود که یه شب بهم گفت " فرحناز وقتی تو رو با موهای باز و پریشون
می بینم می فهم تفاوت روز و شب یعنی چی " از اون جایی که هر جا رفتم حمایت همه رو داشتم؛
از اون جایی که شدم یکی یه دونه ی همه. به اصطلاح بزرگ تر شدم ولی همچنان اون عادات و
خصلت های دوران کودکانه رو درونم داشتم. بزرگ تر شدم تا حس کردم، تا شم دخترانه ام بهم
تلنگر زد سیامک پسرخاله ام داره هوایی میشه. دیدم حمایت هاش اصلا و ابدا رنگ و بوی
برادرانه نداره؛ داشتم کم کم حس می کردم با نگاه مستقیم به چشماش یه چیزایی ....
داشتم کم کم حواس جمع حرکات پسرخاله م میشدم که... که شروع شد.

اولش از اون شب شروع شد؛ از شبی که فرهود داداشم دوستش رو به عنوان مهمون ناخونده
به جشنِ آخرین چهارشنبه سال خانوادگی مون دعوت کرد. نه مامانم و نه حتی بابام هیچ کدوم
راضی نبودن. مامانم که یه بند غر می زد.
- آخه پسر مهمونیِ خانوادگیه، چرا پای غریبه رو باز می کنی؟ این خواهر بی دین و
ایمان ت رو نمی شناسی؟ نگاه ذلیل مرده از الان چه فری به موهاش داده!
همیشه به خاطر همین بی حجابی که پیش پسر خاله م داشتم پسوند بی دین و ایمان رو بهم
می چسبوند. باز گارد گرفتم.
- باز کم آوردید پیله کردید به من؟
پیله کرده بود به موهام که از دیشب سه ساعت داشتم جلوی آینه پیچش می دادم تا بلکه
با کمترین خرج و امکانات، امشب فر بشن. همون شبی که سیامک با دیدنم متعجب خندان شد.
- دختر خاله چیکار کردی با خودت؟ چرا موهات رو این قدر پیچ دادی؟ شدی انگار پیچ و مهره.
خوب پیچش دادی با این گیره ها محکمش کردی. ( دخی ها می دونن چی میگم )
- هرهر. خنده نداره. صبر کن باز بشه ببین چه دلبری بشم.
بابا با طعنه به فرهود سر بحث ما رو سوزوند.
- پسرم آدم که خواهر داره پای دوست و رفیق رو تو خونه باز نمی کنه.
فرهود بازم مثل همیشه، سریع کلافه و عصبی شد.
- وای شما چرا اینقدر همه چی رو بزرگ می کنید؟! بابا جون یه دعوت ساده ست، همین؛
دو سه باری مهمون ش بودم گفتم این جوری جبران کنم. یک ساعت دو ساعت میاد می شینه میره دیگه.
گفتم که تو رودربایستی دعوتش کردم، گفت امشب رو تو خونه تنهاست یه تعارف زدم. همین.
- بار اول و آخرشه ها! گفته باشم؟! فرحناز بلند شو برو یه شال درست و درمون بنداز رو سرت.
حواست باشه ها! مجبورم نکن جلو پسر غریبه هی چشم و ابرو برات بیام ها! پاشو یالا.
و درست وقتی داشتم نگاه ناراضی م رو تو جمع می چرخوندم رسیدم به چشم های خوش رنگ
و مهربون پسرخاله م که داشت با یه لبخند قشنگ نگاه م می کرد. اونم تو جناح مامان و بابام بود.
بارها به هر بهانه ای بهم تذکر می داد، وقتی روسری رو موهای رنگ شبت می شینه ...
شاید اون شب به حکم خنده و تشویق سیامک بود که حاضر شدم یه شال قرمز رو دستگیره ی
پریدن هام از رو آتیش کنم.
اما کاش می دونستم تقدیر، از تهدیدِ تو خالیِ مامانم خیلی خیلی جلوتر و زورگو تره.
کاش می دونستم غرغرهای مامانم از بابت یه دونه بشقاب اضافه کردن به میز پذیراییش چقدر
برام گرون تموم میشه.
کاش می دونستیم این آمادگی که همه رو کنار هم نگه داشته برای مهمون ناخونده ی
فرهود نیست، بلکه سوء تفاهمی بزرگ بود برای سرنوشتم که فکر کرد برای مقابله با اون بدبختی
آماده م.
آره آماده شدم اما نه برای ورود طوفان به اون سهمگینی. آماده شدم؛ با تونیک زردی که می خواستم
در ازای سرخیِ آتیش معاوضه اش کنم. شلوار جینی به پا زدم که بتونم این معامله رو خوب جوش بدم.
رژ قرمز زنونه رو در ازای غرولندهای مامان با شال قرمزم ست کرده م تا آماده بشم، آماده بشم تا
وارد سخت ترین مرحله ی زندگیم بشم. از اون مرحله هایی که فقط اولش جذاب بود و آسون.
کاش می دونستم امشب با این موهای فرفری که شالم براش قاب شده، با این لبخندهای سرخ،
قراره سند مرگم رو امضا کنم. قراره پای فرشته ی عذاب رو به خونه مون باز کنم.
همش تقصیر خودم بود. همه ی همش.
بعدها دقت کردم؛ بعدها معمای رفتار دیگران برام حل شد. وقتی که همه چی رو از دست دادم.

[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]" سیامک "
    آره همه چی از اون آخرین چهارشنبه سوری که داشت فرحناز رو سمت من سوق می داد شروع شد. شبی که حس کردم فرحناز با تشویق من حاضر به حفظ حجاب ش شد.
    دیگه هیچ تاملی جایز نبود؛ اما... امان از دست پر زور سرنوشت.
    اون قدری براش مسائل ریاضی رو حل کردم تا دیپلم گرفت؛ اون قدری دوست داشتنش
    رو تو خودم ریختم تا دانشگاه قبول شدم. دیگه صبر معنی نداشت؛ دیگه خودداری جایز نبود. هر یه روز که می گذشت تضمینی میشد برای خواستنم.
    باز بر میگردم به همون چهارشنبه سوری نحس.
    سه شنبه ای که امسال ما مهمون خاله بودیم؛ از همون پارسال بود که خاله قول امسال رو
    از مامان و بابا گرفته بود.
    تازه از گرد راه رسیده بودیم که با چهره های عبوس و درهم خاله و عمو رو به رو شدیم.
    خیلی واضح مشخص بود یه تنشی بین شون به وجود اومده. و خاله بود که نتونست بیشتر از این
    دندون رو جیـ*ـگر بزاره، طبیعتش همین بود.
    - این فرهود خیر ندیده ما رو تو در بایستی قرار داده.
    مامان - چرا؟
    - صد بار بهش گفتم عزیز من تو خواهر داری، پای دوست و رفیق رو تو خونه باز نکن.
    ( ادای فرهود رو درمیاره تا بگه ) هی میگه تو رو در بایستی گیر کردم.
    - چیزی نیست که خواهر من؛ یه امشبه دیگه تموم میشه میره.
    - من از این فرحناز ذلیل ....
    و باز مثل همیشه نذاشتم خاله تمنای قلبم رو نفرین کنه. مثل همیشه که متهم شدم به، بین
    صحبت بزرگترها پریدن.
    - خاله میشه یه چایی بخورم؟
    خاله - وا؟ خوب برو بخور خاله جون؛ اینم پرسیدن داره؟
    چایی بهانه بود، درد من چیزه دیگه ای بود. کی دلش می اومد اون بانوی شرقی رو
    نفرین کنه؟ دلم نمی خواست کسی از برگ گل نازک تر بهش بگه. دلم نمی خواست احدی...
    تا نگاه م میخ راه پله شد دلم هری ریخت؛ هوش از سرم پرید. شدم پسری که کنترل نگاهش از دستش در رفت.
    اون لبخندِ سرخ شده داشت شروع یه کودتا رو در درون م امضاء میزد. اون موهای صاف مواجِ رنگ شب گرفتار یه جزر و مد زیبا شده بود؛
    موهای مشکی رنگش، که حالا تار به تارش یه پیچ و تاب قشنگ گرفته بود.
    چقدر موهای فر و موج دار به محبوب من می اومد. همون شب بود که ته دلم برای هرچه
    زودتر خواستن ش به هر ریسمانی چنگ زد. یه بانوی شرقیِ مو مشکی، یه دختر با موهای باز
    و فر شده، دختری که با لبخند سرخِ آتشین ش می گفت من تو بی رنگی دست و پا می زنم.
    اینجا کنار راه پله های خونه ی دوبلکس خاله، باید پیکی به سلامتی خدا با این آفرینشش می زد.
    سه شنبه شب بود؛
    آخرین سه شنبه ی سال؛ سالی که با خودم قرار گذاشته بودم خواستن م، پایان ش با دیپلم گرفتن فرحنازم یکی شه.
    شک نداشتم دیپلم بگیره نگیره عمو حسن به بهترین خواستگار جواب رد نمیده. مگه احساسم، غیرتم، خواستنم
    اجازه می داد فرحناز رو به یکی دیگه ببازم. با دیدن این فرشته که جای بال هاش، دو پای خوش تراش داشت به خودم قول دادم همه چی رو همین امشب تموم کنم. به خودم قول دادم همین امشب باید تکلیف احساسم رو، خواستن م رو، زندگی م رو روشن کنم. به خودم قول دادم امشب به نگاه مچ گیرانه ی بابا، به پوزخند های مامان اعتراف کنم. اما... اما انگار ...
    تمام جزئیات اون شب رو خوب به یاد دارم. تمام اون بی قراری رو که برای لمس موهای پر پیچ و تاب فرحناز داشتم، تمام دل ضعفه هام برای بوسیدن لبخند سرخش؛ تمام تمامش رو خوب به یاد دارم. من از همون شب آرزو به دل موندم.
    شور و شوقش، نگاه مشکیِ گره خورده اش تو سرخی آتیش، جنب و جوشش برای هیزم زیر آتیش کردن، تمام چهارشنبه سوری من پریدن از روی دل خوشی هام بود. تماما گرفتن سرخی نگاهِ فرحناز در ازای زردیِ آرزوهای به دل موندم. اما... اما همه چی با صدای زنگ در خراب شد.
    کاش سرنوشت با منه عاشق و دلداده مهربون تر بود
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]همه چی با صدای زنگ در شروع شد. درست وقتی که فرحناز کنارم ایستاده بود، درست وقتی که داشت برای پریدن اصرار می کرد و من انکار. وقتی داشت لباس م رو برای کشیدن م به روی آتیش می کشید.
    در باز شد و بدبختی با سرعت تمام سمت م هجوم آورد. اون بدبختی و طلسم به دست فرهود به زندگیِ من راه باز کرد. اون سردی رو فرهود، با باز کردن در به زندگیم راه داد. کاش مثل خاله و عمو به جونش غر زده بودم. کاش منع ش کرده بودم. اون بود که این نون رو تو دامن من گذاشت. در باز شد و تمام پازل خوشبختی م به انی از هم پاشید. نمیدونم فرحناز از کی دلش رفت، ولی من از همون وقت که فرهود برای استقبال، زبانه ی در رو کشید همه چیزم رو از دست دادم. عشقم، امیدم، دلخوشی م، و تمام آرزوهام. هم زمان با خوش آمد گفتن به اون مرد خیلی از چیزهام رو از دست دادم. خاله خیلی سریع با چشم های درشت کرده تشر زد.
    - فرحناز شالت.
    و فرحناز که با اکراه شال به سرش کشید و من حس کردم کسوف شد.

    در چهار طاق باز شد. و اولین چیزی که چشم های سبز وحشی ش شکار کرد، تمنای قلبِ من، عشق تمام زندگیِ من بود. مردی با موی دورنگ؛ موهای خرمایی و ریش و سبیل حنایی.
    سلام گویان جلو می اومد، به آقایون به گرمی و چاپلوسانه دست می داد و برای خانم ها تا کمر به نشونه ی احترام خم میشد. قدم به قدم جلو می اومد و من می دیدم و به اطمینان می رسیدم این گوی های سبزِ جا کرده ی تو چشماش نه تنها به دل نمی شینه، بلکه یه حالت عصبی و پرخاشگر داره. این ها حس های بود که از وجودش می گرفتم.
    خیلی خوب حس می کردم سعی داره خوده واقعی ش رو پشت نقابِ این احترام ها پنهون کنه. چرا حس رقابت نا عادلانه ای به حضورش، به هیکل بزرگ و ورزشکاریش، یا حتی به چشم های رنگیش داشتم؟ چرا حس می کردم سلاحی قوی تر از عشقِ چند ساله ی من تو دستش داره؟
    رسید به من به فرحناز. قدم های نحس و سنگین ش به من رسید؛ مقابل سـ*ـینه ی استخوونی م، هیکلِ رو اومده با قرص و دواش رو، به رخ کشید.
    فرهود- ایشون هم پسر خاله م سیامک خان.
    دست دوستی به سمت م کشید. حسی که هیچ وقت نسبت به چشم های عصبی و بد رنگ ش نداشتم.
    - خوشبخت م محسن هستم.
    اصلا و ابدا خوشبخت نبودم؛ اما شان خانوادگی م فراتر از بیان این حس های دندون گیر بود.
    - منم همین طور. خوش آمدی.
    من دست دادم؛ به بازیِ بی رحم برگشتنِ ورق زندگی دست دادم. من به عامل بدبختی هام دست دادم. دست های بزرگ و پر زوری داشت. دلم از این همه قوت و زور تو دستاش ترسید.
    ترسیدم برای زنی که روزی به اسم همسر گرفتار غضب این دست های سنگین شه.
    من دلم از جبر روزگار داشت تنگ تر و تنگ تر میشد. دلم تنگ تر شد وقتی اون نگاه سبز وحشی نگاه پر شرمسار محبوب م رو شکار کرد.
    - ایشون هم خواهرم فرحناز.
    وای از خفگیِ غیرت و حسادت. وای از دست به یکی کردن این دو حس. وای از خنده ی روی لب های سرخش که داشت برای اون مردک دلبری می کرد. وای از باد افتاده ی توی موهاش که داشت شال رو از سرش فراری می داد. من باید حواس م رو به کجا وصل می کردم؟ از چی مراقبت می کردم؟ از احساسم که داشت بی قراری می کرد؟ یا از نگاه خریدارانه ی این مرد؟ یا از دستپاچگی فرحناز؟ وای از آنالیز این نگاه ناپاک. نگاه ش چقدر گرم و خواستنی بود. خودمونیم غریبه که نداریم؛ مرد بودم و هم جنس خودم رو خوب می شناختم.
    ناخواسته بود وقتی نگاه خریدارانه اش رو دیدم، خودم رو به فرحناز بیشتر نزدیک کردم. شاید باید می فهمید مهر این دختر به دل یکی نشسته. اما نفهمید؛ نه خود فرحناز نه اون مردک محسن نام.
    - از آشنایی تون خوشبختم خانم.
    نگفت خواهر. نگفت. مگه نه این که خواهر دوستش باید مثل خواهر خودش باشه؟ مگه نباید چشم و دلش رو خونه ی دوست ش نگه می داشت؟ من شنیدم، من با گوش های خودم شنیدم وقتی از کنار فرحنازم رد شد " الله اکبر " آرومی به زیبایی های عشقم چسبوند. و تمام اون سه شنبه نحس با استرس و آشوب گذشت. بی قرار می شدم وقتی نگاه مچ گیرانه م رو بهش می انداختم می رسیدم به دختر خاله م. غیرت دندونم میزد وقتی می دیدم گوشش با فرهود و نگاه سبزش به فرحنازمِ. تموم احساسم در نهایت بی رحمی بهم اعتراف کردن، قشنگی های فرحنازم، شور و شوق ودخترانه ش، جنب و جوش جوانی ش برای اون آتیش به پا شده، همه و همه به چشم این مرد اومده. من اون شب آن چنان ترسیدم که به مثالش رو هیچ وقت دیگه تجربه نکردم. حتی وقتی اون تصادف لعنتی...
    فرحنازم آروم آروم از روی بوم ارزوهام پرکشید. خدا فرشته ی عذابش رو برام فرستاده بود. اونم وقتی داشتم فکر می کردم همه چی سرجاشِ. اون مرد آروم آروم حریف من شد. من باختم. پیروزی رو آروم آروم ...
    من فرحنازم رو به اون مردک چشم سبز باختم. مردی که نونِ هیکل و رنگ چشماش رو خورد. با همین ها بود که وارد فانتزی های دخترانه ی فرح شد. اما منه ساده دلم می خواست این سال نو رو با فرحناز کنار سفره هفت سین، بعد از زیر لب زمزمه کردن یا مقلب القلوب به علاقه م اعتراف کنم؛ اما محسن همه چی رو خراب کرد. اون چشم های سبز دختر پسندش کاخ ارزوهام رو تبر زد.
    اولین بار همون موقع شد که سر سفره خودم رو بی هیچ خجالت و ترسی کنار دست فرحناز جا کردم. با یه دلیل منطقی می تونستم عصبانیت مامان رو آروم کنم؛ با یه دروغ مصلحتی میشد خاله رو از موضع ش پایین کشید.
    اما اون شب همین کارمم جواب نداد. اون شب تمام حواس من به خورد و خوراک فرحناز بود و حواس فرحناز به پذیرایی از مهمون داداشش.
    - فرحناز برات آش بریزم؟
    - نه مرسی من خوردم. بگیر جلوی آقا محسن.
    پیشوندی که اصلا به لحن لوطی وارش نمی اومد.
    فرحناز- آقا محسن بفرمائید ته دیگ.
    - نوکرم. همه چی صرف شد.
    چرا فرحناز اون شب ندید منه عاشقِ ته دیگ هنوز از زور اضطراب نتونستم لب به چیزی بزنم؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]" فرحناز"
    تا در رو پشتِ سر خاله بستم، شماره ی رویا دوستم رو گرفتم. هیچ شکی نداشتم این وقت از شب اونم تو این مناسبتِ سنتی حتما بیداره.
    با دومین بوقی که تلفنش خورد، صدای گرم و دوست داشتنی ش تو گوشم زنگ زد. چقدر دوست داشتم این دختر زن داداش م می شد. اما از هر دری وارد شدم قفل محکمی به پشت در زد.

    _ جونم نازی جون؟
    اینم اسم و صفت من از زبان رویا بهترین دوستم.

    _ چطوری دخی؟ چه خبر؟
    _ والا این جوری که صدای هیجان زده ی تو میاد، معلومه خبرها پیش توئه.
    _ دختر برات بگم چی شده!
    هیجان زده پرسید.

    _ چی شده؟ سیامک پیشنهاد ازدواج داده؟
    به آنی بادم از اون همه هیجان خالی میشه.

    _ رویا چرا من حرف نزده تو اسم این رو میکشی وسط؟
    _ چون مطمئن م یه روز نه چندان دور پاش میاد وسط. قول دادم. خوب؛ غیر از این بوده؟
    غیظ کرده جواب میدم.

    _ بزاری حرفم رو بزنم بله.
    _ خوب؟
    _ وای رویا نبودی ببینی...
    _ چی رو؟
    شاید تنها نقطه ضعف رویا همین بی صبر و حوصله بودنش بود.

    _ بزار حرف بزنم.
    _ خوب توام. بگو دیگه.
    _ امشب داداش م مهمون داشت. وای رویا نبودی ببینی چه تکیه ای بود. نبودی ببینی کی اومده بود. چه بشری. چه چشم هایی...
    _ آ ببخشید همه کورن فقط آقا چشم داشته.
    _ مسخره. ماشاالله بهش رویا؛ هیکل، آ، ورزشکاری؛ یعنی از همون ها هست که می چسبه رو بازوهاشون بخوابی، خیلی مرتب و شیک، موهاش رو مرتب زده بالا، وای نگفتم رویا موهاش خیلی باحال بود، انگاری دو رنگ بود؛ خرمایی بود قهوه ای بود نمی دونم ولی یه تفاوت باحالی با ته ریشش داشت.
    _ دوست نداشتی دست بکشی تو موهاش؟

    _ مسخره میکنی؟
    _ مسخره چیه؟ داری از فانتزی هات میگی منم دارم کمکت میکنم.
    _ درد و فانتزی. دختر، خوده خوده حقیقت بود. رویا که نبود.
    _ رویا که منم.
    _ رویا !
    _ ها.
    _ اذیت نکن بزار حرفم رو بزنم.
    _ خوب....
    _ وای نگفتم یه چشم هایی داشت که نگو. سبز، نگاه که می کرد دل ادم هری می ریخت؛ اصلا یه کلام بگم یه نگاه گیرایی داشت که نگو. سیامک هم میخ نگاهش شده بود. دختر باورت نمیشه از اول مهمونی حواسم بهش بود، اتفاقا حواس اونم همش به من بود. مچش رو چند باری گرفتم.
    _ مردک هیز.
    _ وا! رویا؟
    _ خوب مگه دروغ میگم؟
    _ رویا نگاه ناپاک نبود و گرنه خودم حسش می کردم. اصلا از همون لحظه ی اول که اومد تو و دیدم ش حالم یه جوری شد. خودت می دونی که اهل سر و گوش جنبوندن نیستم؛ ولی ... ولی این ...
    _ به دلت نشست؟ تو نگاه اول؟
    _ نمی دونم که اگرم می دونستم مسخره ی دست تو یکی می شدم. ولی ازش بدمم نیومد. این که هر وقت نگاهش می کردم می دیدم حواسش به منه دلم قیلی ویلی می رفت. اصلا چشماش یه حالت خاصی داشت. نمیدونم چی بگم بهت که بفهمی. رویا یعنی تو دلم خبری شده؟
    _ من دو ساله دارم میگم هوش و حواس و نگاه سیامک به توئه، تو حالیت نمیشه. تو اون دل لامصبت خبری نمیشه، حالا طرف یه ساعت اومده یه نگاه خواسته یا ناخواسته کرده حالیت شده؟
    _چرا تا من حرف از عشق و مشتقات ش میزنم تو زود اسم این بشر رو میاری؟
    _ فرحناز، خواهرم، دوستم صد بار گفتم بازم میگم به خدا سیامک تو رو می خواد. اونم نه از اون خواستن های زودگذر و از سر هـ*ـوس. پسر خوبیه، نجیبه، از اصل و نسب خودتِ. زبر و زرنگ، نزار از دستت در بره. به این جوون جقله های کاکلی معامله اش نکن.
    _ والا هر صدباری که تو گفتی من رفتم تو نخش هیچ بخاری ازش بلند نشده. نه حرفی، نه نگاهی؛ هیچی هیچی.
    _ خوب اینم این مدلیه. مَرده، حرفش تو دل خودشِ. کنترل نگاه ش دست خودشه. مهم تر از همه از بی بند و باریِ تو سوءاستفاده نمی کنه.
    _ وا مگه من چیکار کردم؟
    _ هیچی. چیکار می خوای بکنی؟ با اون سر و وضع لباست، با اون موهای پریشونت، پسر مَردم رو بدبخت میکنی میره. شکر خدا هم یا اونا اینجان یا شما اونجا. می خوای هیچی نشه؟ مگه طرف سیب زمینیِ؟
    _ تو همه چی رو از دور می بینی و گرنه سیامک هم یکی مثل فرهود. آهسته میاد آهسته می ره. همون یه بارم که داشت دلم می لغزید از صدقه سر تو بود که اونم با پس زدن سیامک گرفتم همش توهمات توئه.
    _ خلاصه از من گفتن پشیمون نشی. کاری باری؟
    _ کجا؟ تخم شک رو تو دل آدم میکاری ول میکنی میری؟
    _ برو عاقل شو فرحناز. همه چی رو من که نباید بهت بگم. چه فایده دلت خوشه نگاه یه ساعته ی اون جوجه تیغیِ.
    _ رویا؟
    _ جونم؟
    _ امشب سیامک همش آهنگ شال قرمز رو لب میزد.
    _ برو بمیر بی احساسِ بی وجود. بعد میگه هیچی نیست.
    _ همش لب میزد
    " دیدمت از راه دور آرام میزدی قدم،
    با نگاهت از سرم رفت کل روزای بدم،
    موی مشکی شال قرمز وای چه کارا میکند،
    بوی عطرت در هوا میگفت که من آمدم "
    و کاش مثل رویا عاقل بودم. برخلاف هم سن بودن مون اون عاقل بود و زرنگ. دل به دوستی های خیابونی نمی داد و من رو هم منع می کرد. بارها تو گوشم گفته بود.
    _ عشق رو اگه از تو خیابون پیدا کنی تو همون خیابون هم از دستش میدی.
    و منم دل دادم به نصیحت هاش.
    برخلافِ منه پر جنب و جوش، آروم بود و باهوش. و مهم تر از همه عاقل بود و برخلاف سن پایین ش تصمیم های درستی می گرفت. عاقل بود و هیچ کاری رو احساسی انجام نمی داد و به همین سبب بود که خیلی وقت ها به بی احساسی متهم ش می کردم. انگار قرار نبود هیچ کاری رو با رضای قلبش انجام بده.
    از سال اول و روز اول دبیرستان باهم آشنا شدیم، هم کلاسی و کنار دستی هم شدیم و از اون روز به بعد وابستگی من بهش اونقدر زیاد شد که ترجیح دادم برخلاف علاقه ام، تو رشته ی مورد علاقه ی رویا درس بخونم. از همون سال اول بود، از همون وقتی که با خانواده ی کم جمعیت مون آشنا شد. از همون روزها بود که اون زمزمه ها رو در گوشم می خوند و اون قدر گفت و من ندیدم که بهش خورده گرفتم.

    _ وای رویا دیوونه م کردی؛ اگه تو میخوایش بفرما پیشکش خودت.
    اما به خاطر همین حرفم دو هفته تمام قهر کرد و بهم محل نداد. با کلی منت کشی حرف اشتباه م رو رفع و رجوع کردم؛ ولی دیگه قرار شد حرفی از عشق و علاقه ی سیامک نسبت به من وسط نیاد‌. چرا که هیچ وقت نتونست ثابت ش کنه.
    همون شب هم خیلی زود بی خیال حدس های رویا شدم و تمام شب رو به دوست خوش تیپ و خوش هیکل برادرم فکر کردم. هر چی می چرخیدم می دیدم نگاه اون مرد چشم سبز تمام امشب، رو من بود. خیلی زود و سریع فانتزی های دوران دخترانه م رو با حضورش رسم کردم. من تمام اون شب نتونستم بیخیال اون نگاه سبز بشم. مردی که حس کردم درست با همون نگاه اول مون بهم چیزی تو دلش تکون خورده. محسن مرد رویاهای من شد. مردی که هیچ کم و کاستی نداشت و من ایده آل می دیدمش.
    و حضور دوباره ش به بهانه ی تبریکِ عید نوروز، صحه به تمام تفکرات م گذاشت. به تمام رویا پردازی و خیال پردازی هام رنگ حقیقت کشید. اونم گرفتار من شده بود.
    و من نمی دونستم با هر بار اومدن داره آروم و سرُم وار به زندگیم زهر تزریق می کنه.
    سه روز بعد از این که با خیال پردازیِ بودن ش در کنارم ایام عید رو گذروندم، در زد. در زد وقتی دلم داشت دوباره بودن و دیدنش رو درخواست می کرد.
    در زد درست وقتی که مامان م برای پذیراییِ عیدانه ش آماده بود. آماده بود ولی نه برای اومدن محسن.
    ای خدا تو خودت شاهد بودی من با بودن اون چه حالی بودم. اون شبی که حتی رویا هم احساس جدید و شکل گرفته ی تو وجودم رو جدی نگرفت من خیلی از رویاهام رو با اون مرد چشم سبز ساختم.
    نمیدونم چرا هیچکس خواستنش رو از سمت من باور نکرد؟
    ونمی دونم چرا سرنوشت اینقدر پیله کرد؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]به عنوان تشکر با یه جعبه شیرینی، با یه پاکت کاغذیِ کوچیک، رو به روی مادرِ اخم کشیده درهمم نشست.
    _ شرمنده مادر جان اون شب شما خیلی زحمت کشیدید و فرصت نشد من درست و حسابی تشکر کنم.
    تو چشم های مامانم خشم و غیظ از کلمه ی مادر جان فوران می کرد. مادرم رو خیلی خوب می شناختم و خیلی راحت، بی میلی و اجبار رو از تمام حرکاتش می خوندم.
    _ چه زحمتی؟ شما هم لازم نبود برای یه تشکر این همه راه رو بیای.
    _ خواهش میکنم وظیفه بود.
    با تمام وجودم برخلاف احساس شادِ خودم، حس می کردم چه حس بد و جو اجبار شده ی بین مون قرار گرفته. هرچی من حرص می خوردم برخلافش فرهود بیخیال از تمام حس های مادرم برای رفیق فاب ش موز بزرگی رو پوست می کند. خیلی خوب درک می کردم مامانم از این صمیمیت جا کرده بین کلمات محسن، از این سـ*ـینه سپر کردن فرهود برای دوستش، چقدر عاجز شده.
    اما من بر خلاف مادرم خوشحال بودم از بودنش؛ اونم اینجا تو سالن پذیرایی خون مون. یه حسی بهم میگفت " اون به خاطر تو اومده"
    چرا که حس می کردم اونم یه جای از وجودش رو تو خونه ی ما جا گذاشته. خوشحال بودم از زمان بندی دقیقی که ناخواسته باعث میشد من، در رو به روش باز کنم. چقدر لبخند گرم ش به دلم نشست. ته دلم قلی ویلی رفت وقتی بهم گفت.
    - سلام عرض شد بانو.
    بعد از هفده هیجده سال انگار اولین نفری بود که من رو به چشم یه بانو می دید. اون می دید برخلاف دبیرستانی بودنم یه دختر جوونم که می تونم کلی حس خوب و ناب داشته باشم.
    چقدر دوست داشتنِ کسی آدم رو احمق میکنه؛ باعث میشه به چه چیزایی دل خوش کنی. درست مثل باز کردن در، مثل یه سلام ساده. یه نگاه پر دردسر که تو اون رو با تن پوش عشق و رویا می بینی.
    داشتم از دیدن اون چشم های سبز، اون هیکل ورزشکاری، از اون حواسی که حول و حوش من پرسه میزد لـ*ـذت می بردم که، باز مامان بود که...
    - فرحناز جان، مامان شما برو تو اتاقت حاضر شو تا یه ساعت دیگه راه می افتیم.
    انگاری عادت داشت هر جنس مخالفی رو به شدت ازم دور کنه. بارها دقت کرده بودم با سیامک هم همین کار رو می کنه. درست مثل روزی که تل موهام باعث شد گونه ی سیامک خراش برداره، من نگران بودم برای رد خونی که رو صورت پسر خاله م بود اما مامان خیلی زود سعی کرد منه نگران شده رو از سیامک دور کنه. بیخیال این عادت ش میشم؛ خیلی زود حواسم رو جمع می کنم.
    خیلی زود حدس زدم می خواد من رو از اون نگاه سبز دور کنه؛ می شناختمش و می دونستم برای بودن اون مرد قوی هیکل داره تعیین تکلیف میکنه.
    حواس م، علاقه ام، شور و تمام هیجانم پیش اون مرد چشم سبز بود اما نمی تونستم بیخیال نگاه پر هشدار مامان بشم. از عواقب سرپیچی از حرفش می ترسیدم. مامان خیلی سریع دست رو نقطه ضعف م می ذاشت و موبایلم رو که تنها سرگرمیم بود هفته ها ازم می گرفت. و تمام طول هفته رو یه بند به جونم غر میزد.
    دستورش رو داد و خودش رو با اکراه سرگرم پاکت کاغذی هدیه اش کرد.
    - امیدوارم سلیقه م رو بپسندید.
    - ان شاءالله که همین طورِ.
    می ترسیدم بیخیال تذکرش بشم، بشینم، بعد من بمونم و تنبیه هاش، و از اون طرف هم می ترسیدم برم و بعد من بمونم حسرت بیشتر دیدن اون مرد قوی هیکل. آخه باز معلوم نبود کی بتونم اون مردی که با تی شرت های جذب ش داشت خودش رو تو دلم جا می کرد ببینم. محسن با اون نگاه سبز سنگین ش داشت کلید دروازه های قلبم رو پیدا می کرد.
    درست از روزی که هر دو حس کردیم به سمت هم گرایش داریم. ترس از تنبیه های مادرم از اون حس جوونه زده ی توی قلبم خیلی قوی تر بود و همین باعث شد بگم.
    - با اجازه تون من برم حاضر شم.
    پیش پاهای اجبار شده به رفتنم می ایسته و با لبخند قشنگی بدرقه م می کنه.
    - خواهش میکنم بفرمائید.
    این مرد خیلی خوب به همه احترام می ذاشت.
    به اجبار قدم سمت راه پله ها بر می دارم. تمام حواسم پیش شال سورمه ای رنگِ پولک کاری شده است. نگاهم سرگردون بین شال و نگاهِ خیره ی محسن می چرخه. لب های آویزون مامان میگه که شال رو نپسندیده، فرهود حالا به جون پرتغال افتاده و درست تو اولین پله، اون مرد قوی هیکل، اون چشم های سبز خوش رنگ، بعد از پاییدن اطراف بهم چشمک میزنه.
    چقدر مسخره با یه چشمک تمام دل و دینم رو باختم. خاک بر سرم که به خاطر یه پلک روی هم انداختن پام پیچ خورد و از هولش کم نبود با سر برم تو پله ها.
    امان از خامی و بی تجربگی. امان از اشتباهات جبران ناپذیر جوونی. امان از لج و لجبازی های دخترانه.
    خیلی زود با گرفتن نرده ها خودم رو نجات میدم.
    نگفتم اونم دلش پیش من گیر کرده؟ نگفتم اونم یه حسی به من پیدا کرده؟ کاش یادتون باشه که گفتم، گفتم یه جایی از وجودش رو خونه ی ما جا گذاشته. به خدا دست خودم نبود. جوون بودم، خام بودم و بی تجربه. فکر می کردم هرکسی نمک می خوره مجبور به حرمت گذاشتنِ. به خدا اقتضای سنم بود؛ فکر می کردم شاهزاده بر اسب سفید م محسنِ. فکر کردم بزرگترین شانس زندگی م پشت دره.
    فکر می کردم هرچقدر که من دوستش داشته باشم اون بیشتر دوستم داره. نمی دونستم ذات هرکسی دنیای خودش و اطرافیانش رو می سازه. تقصیر خودم بود، همه چی تقصیر خودم بودم. من آینده م رو، روزهای خوشم رو به یک چشمکِ مفت فروختم. اما باز لج کردم، باز کار خودم رو...
    اما شروع شد. دورانِ عاشقی کردنِ من و محسن.
    شروع شد و هر روز با یه بهانه در خونه مون رو زد.
    یه روز از فرهود سی دی می خواست، یه روز به اصطلاح مدارک ماشینش رو جا گذاشته، یه روز به اسم نذری دادن اومد، می اومد و با نگاه خیره و سبزش دلم رو بیشتر از قبل اسیر خودش می کرد؛ اومد سی دی شاد برای عروسیِ دوستش برد، اما زیر لبی بهم گفت.
    - ان شاءالله عروسی شما. و منه ساده دل به بدترین شکل ممکن برای خودم ترجمه ش کردم.
    منه احمقِ ندید بدید با هر بهانه و صدای زنگِ دری پرواز می کردم سمت در.
    با هربار اومدنش مامانم رو از قبل عصبی تر می کرد. مِهر این پسر بر خلاف من به دلش ننشسته بود و مدام به جون فرهود غر میزد.
    - فرهود به این پسر بگو چپ و راست پا نشه بیاد اینجا. دیگه دارم عصبانی میشم ها! دهنم باز میشه ها!
    - مادر من چرا سخت می گیری؟ بنده خدا کاری که به شما نداره؛ کارش با منه که زود میاد زودم میره. نهایتا یه لیوان چایی بخوره.
    - چه معنی میده سرش رو می گیری دمش رو می گیری اینجاست؟ پسره ی ناحسابی جلوی چشمای وزغی ش رو هم نمیتونه بگیره.
    چقدر احمق بودم که یه روزی دلم از این الفاظ تند مامانم می شکست. دلم می خواد خودم رو بکشم وقتی یادم میاد تمام اون شب رو به خاطر حرف مامان مثل بارون بهار اشک ریختم. من اون پسر رو دوست داشتم، از بودن و دیدنش کلی حس خوب می گرفتم، لبخندهای یواشکی و نگاه های دزدکی ش رو دوست داشتم؛ اما مامانم خنجر رو از رو بسته بود. مامان هم خوب فهمیده بود حواس اون مرد به منه. شم مادرانه ش بهش رسونده بود خبرهایی شده.
    شاید از اون لبخندِ گل و گشاد من بعد از سلام به محسن بو بـرده بود.
    وقتی که با بوی خوش عطرش از کنارم رد می شد آروم زمزمه کرد.
    - سلام فرحناز خانوم.
    چقدر ابله بودم که با شنیدن اسمم از زبونش فکر کردم رسیدم به اوج خوشبختی.
    اما نه تنها مامانم، بلکه رویا هم تو جناح من نبود.
    ندیده می گفت این پسر به درد تو بخور نیست.
    - فرحناز خدا وکیلی توقع این همه حماقت رو ازت نداشتم. یارو اومده نون و نمک خورده حالا پشت سرشون داره نمک دون می شکونه، تو داری از خوشحالی پس می افتی؟ چرا نمی فهمی؟ این اسمش عشق و علاقه نیست؛ خــ ـیانـت در امانتِ. سوءاستفاده از اعتماد دیگرانِ. نفهم بفهم. به خدا با این تعریف هایی که تو ازش میکنی من میگم یه آدم عصبی و پرخاشگره.
    - اوا چه ربطی به پرخاشگری داره؟ غیرت داره رویا جون.
    - اره؛ چون یکم براش ناز کردی ازش رو گرفتی، اقا زورش گرفته، دیده موقع پذیرایی تنهایی زهرش رو ریخته. این بشر تعادل رفتاری نداره. داری میگی یه روز میخنده فرداش اخم و تخم کرده. فرحناز این پسر به درد تو نمی خوره. وصله ی تو نیست. انگار بخوای کتون رو با حریر وصله بزنی. باید وقتی چشمک میزد می زدی چشمش رو از کاسه در میاوردی.
    - رویا تو رو خدا تو دیگه این جوری نگو. گفتم که ریختنِ چایی رو دستم از عمد نبود.
    - چون حقیقت رو میگم به مذاقت خوش نمیاد. خاک تو سرت.
    - به خدا حس می کنم دوستم داره. این همه آدم، چرا به یکی دیگه شون این حس رو ندارم؟
    - چون این مارموز راهش رو بلده.
    ومن این اشتباهات رو گذاشتم پای عشق، پای اوج خواستن و ایستادن به پام، گذاشتم پای ثابت قدم بودن ش برای خواستن م.
    [/HIDE-THANKS]

     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]ساعت ده صبح بود. تازه تونسته بودم اون همه موهای آشفته شده ی تو خواب رو بالا جمع کنم. مطمئن بودم بابا سر کارشِ، فرهود هم که جای سر کار آویزون گوشی. تنها جای خالیِ مامان تو چشم میزد.
    - تو چرا سر کارت نیستی؟ مگه الان فصل کارت نیست؟
    - نه بابا؛ از وقتی اسپیلت و بند و بساط ش اومده بازار کار ما کساد شده.
    فرهود مشغول کار، توی کانال سازی کولر بود.
    - مامانی کجاست؟
    - چه بدونم خونه ی خانم فتحی چه خبر بود رفت برای سبزی پاک کردن. فرح زحمت میکشی یه چایی بزاری؟
    - برو بابا من حال ندارم برای خودم صبحونه بیارم بعد تو میگی پاشو چایی بزار..
    - سر جدت برس به دادم. الان محسن میاد هیچی نیست بزارم جلوش.
    تا اسم اون مرد چشم سبز میاد، خواب که خوبه تمام هوش و حواس از سرم می پره. احساس کردم حتی اون موهای پخش و پلا شده م هم آروم گرفتن. اما کمی خودداری بد نبود.
    - به من چه خودت می دونی و دوستت.
    - نچ نچ. توام برای ما خواهر نشدی. اون وقت اون محسن بدبخت می شینه میگه چه خواهر خانمی داری؛ تقصیر نداره که، این روت رو ندیده.
    خاک بر سرم که با همین یه جمله ی داداشم که از زبون محسن نقل قول شد تو دلم یه جشنی به پا شد که الان حالم از اون جشن بهم می خوره. خیلی زود از ترسِ از چشم افتادن محسن خودم رو جمع کردم.
    - حالا چون اصرار میکنی در حدِ یه چایی. گفته باشم!
    و من مفصل ترین پذیرایی رو دور از چشم مامان برای مرد رویاهام تدارک دیدم.
    دروغ می گفتم، پیش داداشم خودداری می کردم و گرنه خوده ابله ام خوب می دونست از خدا خواسته م هستم. دلم می خواست محسن، خانم بودن م رو بیشتر به چشم ببینه. دلم می خواست پیش نگاه سبزِ خیره اش خودی نشون بدم. منه احمق سعی داشتم تو دل اشتباهی ترین آدم زندگی م جا باز کنم.
    اومد. محسن، مرد چشم سبز رویاهام اومد. با یه جعبه شیرینی میکادو. چهار شنبه سوری دیده بود چه جوری از تو دهن سیامک برای یه دونه بیشتر خوردن، شیرینی میکشم.
    اون جعبه بزرگ شیرینی رو، داد دست من که برای استقبال ازش گوشه ی درِ پذیرایی ایستاده بودم، دستم داد و با لحن خاصی که می تونستم خیلی برداشت ها رو ازش داشته باشم، با یه نگاه عمیق و طولانی گفت:
    - نوش جونت بانو.
    برای اولین بار من رو مفرد خطاب کرده بود و من...
    لبخندِ هولکی و دستپاچه ی اون روزم رو فراموش نمی کنم. من حماقت و بی عقلی اون روزم رو هرگز فراموش نمی کنم. چرا برای من اون روزا که تو اوج جوونی و شادابی بودم این جمله ی مسخره رنگ و بوی عشق و علاقه داشت؟ چرا بوی دروغ هاش به مشامم نرسید؟ اصلا چطوری تونستم عشق و علاقه رو با هـ*ـوس اشتباه بگیرم؟ مامانم حق داشت بهم بگه کله پوک.
    کاش اولین ها این قدر شیرین و جذاب، هیجان انگیز و غیر قابل باور نبود.
    وای از نبود مامان. وای از روزی که با نبودنش پشتم خالی شد. اون مرد چشم سبز هم با یه نگاهِ کلی نبودِ مامان رو، نبودِ کوه پشت سرم رو حس کرده بود که گفت.
    - فرهود مادر تشریف ندارن؟
    جای فرهود، منه بی جنبه ی بی عقل، هولکی جواب دادم.
    - رفتن خونه ی همسایه.
    کاش اون لبخند گل و گشادش، کاش اون چشمک سبز دوباره اش دلم رو نمی لرزوند.
    - آبجی زحمت چایی رو میکشی؟
    نمیدونم فرهود از چشم پاک بودن دوستش خیلی مطمئن بود یا از شرم و حیای من؛ اون برعکس مامان هیچ تلاشی برای قایم کردن من از پیش چشم محسن نمی کرد.
    چایی ریختم، یه خوش رنگ و خوش عطرش رو. به لطف حضور همیشگی خاله چایی درست کردن رو خوب بلد بودم.
    سینی کوچیک رو با علاقه و هیجان تو مشت م فشار دادم. این قدر حرف بار قلب و احساسم کردم تا تونستن پیش نگاه و جسم اون مرد قوی هیکل آروم بگیرن.
    سینی چایی رو پیش چشمش کشیدم؛ کمر خم کردم تا دستش راحت به سینیِ چایی برسه، موهای صاف و بی موجم از زیر شال، اطراف صورتم ریخت. نگاه خجل م رو که بالا آوردم میخ نگاه خیره ش شدم. اونقدر عمیق بود که تمام قلبم سوخت. با ابرو اشاره زد.
    - اول فرهود خان.
    - نه جون داداش بردار.
    - نمیشه جونِ داداش.
    و من بین تعارف هاشون داشتم از خوشیِ نگاه ثانیه های قبلش غش می کردم.
    محسن برنده ی رفاقت شد. با یه چرخ کوچیک فرهود چایی ش رو بر می داره و من باز می چرخم سمت اون مرد قوی هیکل. باز گولم زد، باز با نگاه عمیق ش برای خواستن ش مصمم کرد. من برای داشتن همین نگاه خیره، تو روی همه ایستادم.
    باز بازار گرمیِ موهام غوغا می کنه.
    دست های قوی و درشت ش سمت سینی میاد اما تو صدم ثانیه انحراف مسیرش رو رصد می کنم.
    سمت دست های مشت شده م میاد، سعی می کنه خیلی آروم و بی صدا کاغذ مچاله ای رو بین دست مشت شده م به روی دسته ی سینی جا بده. حماقت کردم که از خوشی زائد وصفش اون مشت های محکمم رو سست کردم. من به تمام ناخوشی ها دست دادم و نفهمیدم.
    من درِ تمام بدبختی هام رو باز کردم و در اوج نادونی خوشحال هم بودم. کاغذ رو بین دست هام جا میده؛ از ترس فرهود باز مشت محکم میکنم. چاییش رو برمی داره و روی دست مشت شده م رو خیلی آروم نوازش می کنه که منه ساده دل از گرمای این خوشی، سینیِ تو دستم می لرزه. این قدر برای خوندن محتوای کاغذ مچاله شده تو دستم مشتاق بودم که اگه این همه علاقه رو پای هدفم می ریختم قطعا بهش رسیده بودم.
    خیلی زود سینی رو کنار فرهود میزارم و با شتاب خاصی که داشت ذوق و هیجان م رو به اون مرد چشم سبز نشون می داد سمت اتاقم دویدم.
    قلبم این قدر تند میزد که ترس برم داشته بود که نکنه اتفاقی برای قلبم بس زبونم بیفته. نفسم از ترس و هیجان یه خط در میون بالا میومد. اگه مامان خونه بود بی هیچ شک و تردیدی مچم رو می گرفت. مگه میشد از مامان چیزی قایم کنی؟ نفسم وقتی می بینه جای نگرانی نیست یکم آروم میگیره. اون روز می ترسیدم مچم رو باز کنم و ببینم همه چی رویا باشه اما... اما وقتی مچم رو باز کردم همه چی یه کابوس شد.
    مچم رو به آرومی پیش چشم های منتظر و مشتاقم باز کردم؛ تا های کاغذ نمی ذاشت چیزی از محتوای داخلش رو ببینم. خیلی زود اون تا های درهم و برهم رو باز میکنم و چشمم با دیدن یازده رقم شماره ش پر نور میشه. اون نامرد از نبود مامانم سوء استفاده کرد.
    انگار تموم دنیا نشسته بود تو همین یه تکه کاغذ چروک شده. و من فقط تونستم سه روز طاقت بیارم که شماره ی حک شده روی کاغذ رو نگیرم.
    سه روزی که همه فهمیدن من بی دلیل شادم، بی بهانه دختر خوبی شدم، فهمیدن تو خلوت خودم یه خبرهایی شده. اما با هیچ ترفندی نتونستن از زبونم حرف بکشن. اما من برای همه ی این ها دلیل داشتم. خوشحال بودم از این که حس خواستن م با اون مرد قوی هیکل، تو جاده ی دو طرفه بود. برام بزرگ ترین شانس زندگی م شده بود که مردی رو که دوست دارم اونم من رو دوست داره.
    من فکر می کردم دارم از شانس های زندگی م نهایت استفاده رو میکنم اما نگو که....
    نمیدونم میلاد کدوم یکی از معصومین بود که مامانم رو برای آمادگی و برگزاری ش این قدر درگیر کرده بود. و من باز فکر می کردم دارم شانس میارم.
    از صبح بود که مامان هرچی اصرار کرد تا باهاش برم مولودی قبول نکردم. دلم تنهایی می خواست برای رویا بافی برای خیال پردازی یا به قول رویا فانتزی بازی. رویا، دوستی که هنوز دلیل این همه شادی و جست و خیز من براش مبهم بود. می ترسیدم بهش بگم و من رو از اون همه رویای خوش بکشه بیرون. آخه همیشه کارش بود. ولی کاش بود و من رو به زورم که شده از سراب نجات می داد.
    سه روز شده بود که تمام سلول های بدنم دست به یکی کردن و وادارم کردن اون یازده تا شماره رو با موبایلم بگیرم، و گرفتم؛ با هیجان و استرس، با خواستن و ترس.
    هر یه بوقی که می خورد فکر میکردم قلبم داره از تو گلوم بیرون میزنه.
    - الو؟
    نمیدونم قلبم آروم گرفت یا برعکس بی تاب تر شد. یه صدای بم و محکمِ مردونه، یکی دیگه از ارزوهام که داشتن ش بود. داشتنِ یه صدای گرم و محکم.
    - سلام.
    تا ظرافت صدام رو شنید تهاجم صداش کمتر شد.
    - سلام. شما؟
    - منم.
    - منم؟
    کاش می دونستم از این منم ها و تماس ها تو زندگیش زیاد داشته و داره.
    - فرحنازم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]قلبم چقدر سنگین می زد باورتون نمیشه.
    می ترسیدم از برخوردش، از ناگفته هایی که قرار بود به هم بگیم، از مکالمه ای که نمی دونستم به کجا می کشه. می ترسیدم از سر رسیدنِ یکی از اعضای خانواده م. از کلید یهویی تو در انداختنِ مامان.
    - به به، فرحناز خانوم. زودتر از این ها منتظرتون بودم. دیر کردی خانوم.
    کاش صدای قلبم که داشت از شوق می تپید می ذاشت بشنوم که داره بهم تیکه می ندازه. کاش می دونستم. اون نگاه و هیجان هایِ ضایعِ من رو دیده بود که حالا داشت بهم تیکه می نداخت‌.
    وای وای، من باید با این همه ترس و هیجان چیکار می کردم؟ چرا همیشه هر کار اشتباهی این قدر جذاب و هیجان آوره؟ نمیدونستم شیطون خودش رو توی ضربان قلبم جا داده.
    کاش لبخندِ پر از شرمم رو از پشت تلفن می دید.
    - احوال شما خانوم؟
    از هیجان کوتاه جواب می دادم.
    - خوبم مرسی.
    - نگاه هاتون نمی گفت این قدر خجالتی باشید.
    خجالتی؟ من؟ اصلا. بیشتر استرس و هیجان داشتم. اما دریده هم نبودم.
    - خجالتی نیستم.
    - پس گیرت کجاست؟
    ادبیات متفاوتی از من و خانواده م داشت. بارها بین صحبت ها و شوخی هاش با فرهود، شنیده بودم کلماتی رو به کار می بره که من حتی نمی تونم تلفظ کنم، چه برسه به این که معنی شون رو بدونم.
    - متوجه نشدم.
    - میگم خانوم گیرش کجاست؟
    - گیر چی؟
    - ای بابا.
    حس می کردم صداش داره عصبی میشه.
    - ناراحت شدید؟
    - ول کن بابا. بی خی خی.
    بی خی خی؟ یعنی بی خیال؟ کاش همون روز پای گوشی فهمیده بودم چقدر از دنیای هم فاصله داریم. شما بگید اگه عشق نبود، پس چی من رو این جوری کور کرد؟
    - خوب خانم چه خبر؟ کجایی؟
    - خونه. خبرم سلامتی.
    - آ پس بگو چشم مامان رو دور دیدی. فرهود رو چه جوری دور زدی؟
    - دور زدن نیست که.
    - پس چیه؟
    - احترام به خواسته هاشون.
    - در هرحال وقتی زنگیدی یعنی؟
    سکوت کردم تو بحثی که براش جواب نداشتم.
    - فرحناز رفیق شیم؟
    لعنت به دهنی که بد موقع باز بشه؛ لعنت به قلبی که برای شنیدنِ اسمش از زبون غریبه ها بلرزه.
    اینجا شد شروع زمزمه های آلوده به زهرش. اون که تقصیر نداشت؛ خودم از خدا خواسته با لحن و ادبیات خودش جواب دادم.
    - رفیق شیم.
    و رفیق شدیم، دوتا رفیق پنهونی؛ پنهون از چشم همه حتی پنهون از رویا بهترین دوستم. نمی خواستم با آیه های نحسی که یه بند تو گوشم می خوند این دوران خوش رو برام زهر کنه. نذاشتیم کسی بفهمه وقتی که برخلاف میل مامان و بابام محسن میاد در خونه مون، همش به سببِ منه. شد به اسم فرهود به کام من.
    نذاشتم کسی بفهمه وقتی برای پذیرایی تا کمر پیش روش برای برداشتن میوه خم میشم، اون با اشتیاق جای سیب دست های من رو نوازش کنه.
    اما هر یه روز که گذشت سم بیشتری به زندگیم می پاشید، و من ابله فکر می کردم داره برام ورد عاشقانه میخونه. هر یه روز که گذشت با حرف هاش با نوازش هاش آلوده و آلوده تر شدم.
    - فرحناز میدونی از روزی که اومدم خونتون اسیر چشم های سیاهت شدم؟
    - پس چشم های خودت رو ندیدی آقا.
    - فرحناز پایه ای همیشه باهم باشیم؟ هستی؟
    - تو باشی من پایه ام.
    فکر می کردم عشق تو قلب و احساسش ریشه زده؛ فکر می کردم داشتن من رو در ازای داشتن دنیا طلب می کنه. اما من گول خوردم، من خام شدم. تمام تنم به زهر کلامش آلوده شد. تمام تنم آلوده ی نوازش های یواشکی شد. قلبم می سوخت وقتی سعی می کرد موهام رو با پنجه های قوی و بزرگش زیر شالم قایم کنه.
    - گفته باشم من چشم ندارم ببینم کسی جز من این ابریشم ها رو ببینه ها!
    مرد من غیرتی بود و من از خرج کردن غیرتش نسبت به خودم لـ*ـذت می بردم.
    من نیاز و احساس داشتم چرا که یه دختر جوونِ خام و بی تجربه بودم.
    تقصیر خودم بود که وقتی تو پراید مدل پایین ش نشستم اجازه دادم به خط چشم هام دست بکشه.
    - با این چشم ها باید اسمت رو می ذاشتن شهلا.
    خاک بر سرم که گذاشتم بعد از یک هفته از دوستی مون گونه ام رو ببوسه.
    من معتاد و گرفتار مکالمه های یواشکیِ آخر شبِ مون شدم. گرفتار خوشیِ بازیش با موهام شدم. این که موهام رو دور انگشت های کشیده اش تاب بده، ببوسه، و بعد کنار صورتم رها کنه.
    انقدر گرفتار شدم که هرشب رویایی زندگی مشترک با محسن رو می دیدم. بارها دراز کشیدم و چشم بسته خودم رو خانم خونه ش فرض کردم. بارها برای پیشواز ازش نقشه ها کشیدم، بارها براش غذای مورد علاقه اش رو پختم.
    به مامان دروغ گفتم، بابا رو دور زدم، تو صورت فرهود برای دخالت نکردش داد زدم. به اسم رویا تمام کافه ها و پارک ها رو زیر پا گذاشتم. هر یک روز از با هم بودن مون رو برای خودم یه کاخ بلند بالا از آرزو کردم؛ اونقدر بلند که وقت سقوط تمام وجودم خورد شد. و چه بد که هیچ وقت از هیچ کدوم از اشتباهات م پشیمون نشدم.
    - فرحناز تو داری دور از چشم من یه غلطی میکنی. خودت بیا بگو دردت چیه؟ حوالت میکنم به بابات ها!
    - مامان گیر دادی ها! چه غلطی؟ با رویا میرم با رویا میام. هر وقتم که گفتی خونه بودم.
    - قبلا از این خبرا نبود؟ چپ برو راست بیا. تو بیکار و بی عاری، مگه رویا نگفت داره برای کنکور آماده میشه؟ چه جوری سر و ته اش رو نمیشه از تو کوچه و خیابون جمع کرد؟
    - بابا خوب پوسید از بس تو خونه درس خوند. حق یه گشت و گذار هم نداریم؟ من که دیگه دارم دیپلم می گیرم.
    چطوری به مامانم اینقدر بی پروا دروغ میگفتم؟ چطوری وقتی بهم اعتماد داشت و من داشتم سوء استفاده میکردم عذاب وجدان نگرفتم؟
    به خدا تقصیر منم نبود مگه همش چند سالم بود؟ من که اسیر تجربه و تکرار نبودم. من که تا حالا کسی رو نداشتم که زیر گوشم اینقدر حرف های قشنگ بزنه.
    اون قدر عزیزم، عمرم، نفسم به اول و آخر اسمم بند کرد که باورش کردم.
    تمام این پسوند هاش با حس و لحن بابا و مامان فرق داشت؛ وقتی می گفت عمرم فکر می کردم بدون من نفس کشیدن براش سخته.
    وقتی شب تا شب با لحن کشداری شب بخیر می گفت دلم برای داشتن جسمش پر می کشید.
    - وای فرحناز دیگه تحمل ندارم. اعصاب این قایم موشک بازی ها رو ندارم.
    - میگی چیکار کنم؟ صبر کن حداقل دیپلم بگیرم.
    - قربونت بشم من، دختری که قراره شوهر کنه بشینه تو خونه بچه داری و شوهر داری کنه، چه به درس خوندن؟
    وای که داشت تمام جوانب خودش رو نشون می داد و منه احمق نمی دیدم. با اون قربون صدقه هاش نذاشت ببینم.
    - این جوری هم که نمیشه. بابا راضی نمیشه.
    می گفتن مردها غرور دارن، احساس شون رو بروز نمیدن ولی محسن هر شب پای گوشی داغ کرده از صحبت های طولانی مون میگفت بدون من داره زندگی براش سخت میشه. من فکر می کردم قرعه به نامم افتاده که همچنین مرد با احساسی گیرم اومده. من اون قدر به محسن آلوده شدم که خودم رو از جمع خانوادگی مون دور کردم.
    وقتی خاله و سیامک می اومدن بعد از یه سلام هول هولکی یا بارو بندیل بیرون رفتنم رو می بستم یا می چپیدم تو اتاقم و دِ به چت کردن. تمام خانواده م ساده لوحانه فکر می کردن دارم برای امتحانات خرداد ماه آماده میشم. دیگه مطمئن شده بودم سیامک، پسر خاله م هیچ حسی به من نداره؛ چرا که محسن داشت بهم یاد می داد کسی که تو رو بخواد یا که دوست داشته باشه، لب باز می کنه. حرف می زنه، مثل خودش قربون صدقه ت میره. لازم نیست احساسش رو قایم کنه.
    اما برعکس محسن سیامک همیشه آروم بود، آروم می رفت و می اومد؛ آروم به تعریف های پرهیجان م می خندید؛ و آروم از یک خط در میون نبودن هام سوال می پرسید.
    - دختر خاله این روزا کم پیدا شدی؟ خفه نشی این قدر درس می خونی؟
    دور تا دورم رو می پاییدم تا دور از چشم مامان بگم.
    - درس کجا بود بابا؟
    هیجان زده پرسید.
    - داری برای کنکور آماده میشی؟
    - وای سیامک تو رو خدا تو دهن شون ننداز. من حال دانشگاه رفتن ندارم.
    باز بی هیچ حرفی آروم می گرفت و من مطمئن میشدم سیامک برای من تنها یه پسر خاله است.
    ****
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]کوک شد. بالاخره ساعت بدبختی م کوک شد. اونم محسن برام کوک ش کرد. درست وقتی تازه دیپلم گرفتم. وقتی با خوشحالی، با رویا از دبیرستان، برای همیشه خداحافظی کردیم. وقتی رویا مبهوتِ عجله داشتن من برای رسیدن به خونه بود. چیکار می کردم وقتی محسن چشم انتظار برگشتنم بود؟
    - نگاه نگاه چه خوشحالِ دیپلم گرفته؛ ای مارِ موزِ هفت خط. کجا داری در میری؟
    - مار موز عمته. کجا رو دارم برم؟ تو مامان من رو نمی شناسی؟
    - آخی چه بچه ی خوب و حرف گوش کنی.
    فرحناز بچه نشو؛ بیا دل بده درس بخون. آینده ت رو بساز. نشو عینهو زنای دوره ی عهدِ شاه وزوزک که تنها هنرشون شوهر کردن و بچه زاییدن بود.
    - جون رویا اصلا حسش نیست. فایده ش چیه؟ فرهود رو ببین! بدبخت چقدر درس خوند، چقدر هزینه کرد، چقدر گرما و سرما اومد و رفت، آخرش چی؟ کانال کولر سازی! اگه قراره بهترین سال های عمرم رو بدم که به این روز بیفتم، همون بهتر که نخونم.
    و اما عمر خوشبختی هام سر رسید وقتی سه ماه تابستون رو با هم، با محسن گذروندیم، وقتی همه ی دوست هام و هم دوره ای هام برای آینده شون نقشه کشیده، داشتن برای کنکور آماده میشدن.
    من اما برخلاف اصرار تمام خانواده م حاضر نشدم کنکور بدم.
    اون قدر برای خودم رویا پردازی و برنامه ریزی داشتم که درس خوندن توش گم بود. اون قدر بین رمان های عاشقانه ورجه وُرجه کردم، اون قدر ازشون چیز یاد گرفتم تا بتونم تو زندگی م خرج شون کنم. اما نمی دونستم اون لحظه های خوش، اون مرد های سوار بر اسب های سفید، تنها و تنها زائیده ذهن نویسنده است. من تمام الگو هام رو از شخصیت های خیالی گرفتم.
    اما بر خلاف من، سیامک و فرهود درگیر یه جنب و جوش چشم گیر بودن؛ و من این قدر در دنیای مجازیِ ساخته ی دست خودم و محسن غرق بودم که نمی فهمیدم دور و برم چه خبره. کی چیکار می کنه. به قول مامانم میگفت《 فرحناز تو باغ نیستی ها 》.
    مامان می گفت، سیامک بِکُش داره امتحاناتش رو پاس میکنه، بابا می گفت با کمک عمو میخوان سیامک رو از سربازی معاف کنن. و تنها تلاش های فرهود بی نام و نشون بود.
    مرتب سرکار می رفت، از ولخرجی هاش کم شده و به پس اندازش اضافه میکرد. آروم تر از قبل شده ‌و بیشتر اوقات رو تو کارگاه شون می گذروند. بر خلاف همیشه ش اتاق ش رو مرتب و کلی از چیزای اضافه ش رو دور می ریخت.
    حس می کردم و گاهی هم محسن از دهنش در می رفت که تماس هاشون چقدر بیشتر شده. همگی می دیدیم چقدر پچ پچ هاش پای تلفن چشم گیر شده. و تنها حدس من شد، باز شدن پای دختری به زندگی ش.
    و در آخر تمام این ها باز محسن بود که اون بمب رو بین خانواده ی ما انداخت.
    - فرحناز می خوامت، می خوام بیام خواستگاری ت.
    قلبم به اندازه یِ بلندیِ قدم سُر خورد و افتاد. بالاخره اون چیزی که منتظرش بودم داشت اتفاق می افتاد. این قدر در تاب و تاب خواستگاری کردنِ محسن سوخته بودم، که حالا لب باز کردن ش انگاری من رو به دل بهشت انداخته بود. اما تنها از عکس العمل مامان و بابا، از عدم رضایت شون می ترسیدم. از این که نه بگن و محسن خیلی راحت پا پس بکشه. از ترس، شب ها پنهونی اشک می ریختم، که نکنه نذارن من به عشقم برسم. منی که خیلی زودتر از این حرف ها خودم رو خانم خونه اش فرض کرده بودم. منی که کودکانه آرزوی وصلت داشتم. مثل وقت هایی که هفت هشت ساله بودم و دلم می خواست مامان زودتر من رو برسونه خونه ی خاله، زود برم پیش سیامک، تا اون کلی لواشک و پاستیل بهم بده. درست مثل همون روزها ترس و هیجان با هم داشتم. ترس از نبودن سیامک؛ هیجان از خوردنِ پاستیل های رنگی رنگی.
    برخلاف هیجان و شادیِ درونم، لبم رو آروم بهم دوختم. لب باز می کردم می فهمید از خدا خواسته بودم.
    - جواب ندادی خانوم؟!
    - چی بگم؟
    - بیام یا نیام؟
    - اگه مامان و بابام....
    - اگه تو بخوای هیشکی نمیتونه نه بیاره. حالا بیام یا نه؟
    با تمام اشتباهاتم، با تمام باهم بودن هامون هنوز شرم داشتم مستقیم بگم آره بیا؛ زود تر هم بیا.
    خودش که سکوت م رو دید گفت.
    - فرحناز سکوت علامت رضاست؟ فرحناز خانوم با شما هستم ها!
    - اگه گفتن نه عقب نمیکشی؟
    - عمرا.
    - تا آخرش چی؟
    - تا آخرش نوکرتم. بله؟
    و در احمقانه ترین حالت ممکن گفتم.
    - بله.
    - نظر من اینه؛ برای این که نتونن نه بگن تو عمل انجام شده قرارشون بدیم.
    دلم از ترس هری ریخت؛ من قبل از اومدنِ محسن هیچ کاری رو این جوری انجام نمی دادم.
    اما داشتن محسن برام ارجعیت داشت به همه چی.
    - یعنی چطوری؟
    - اون رو با فرهود هماهنگ میکنم. حواست باشه یعنی تو در جریان نیستی.
    وای بر من که داشتم به هم خون خودم کلک میزدم.
    - محسن میخوای چیکار کنی؟
    - شما منتظرِ سوپرایز باش.
    و دو هفته ی تمام تو آتیش اشتیاقِ خواستگاریش سوختم. دو هفته، ترسِ از دست دادن محسن گوشت تنم رو آب کرد. هزار و یک نقشه کشیدم، پیش خودم مرور کردم، حتی به مرحله ی اجرا هم رسوندم، اما باز ترس بدی داشتم. استرس از جواب منفی بابا و مامان من رو می ترسوند. کاش میشد به قلبم بگم زودتر از من قدم برنداره. من اونقدر تو افکار منفی خودم غرق بودم که تو رفتار فرهود دقت نکردم اونم درست وقتی جمعه شب ساعت هشت، زنگ در خونه مون رو دوبار پشت سر هم زدن. سرِ بابا به نشون کیه، از توی تلویزیون به سمت مامانم که داشت برای لاغری چایی سبز می خورد می چرخه. منه گوشی به دست به جفت شون نگاه میکنم و اونا هم، هم زمان به من.
    مامان - یعنی کیه این وقت ...
    - شاید خواهرت....
    فرهود - شما بلند شید من باز میکنم.
    همگی متعجب به فرهود، که با عجله سمت در می رفت نگاه می ندازیم. نگاه متعجب ما از ظاهر شیک و اتو کشیده ش بود.
    - وا! فرهود چرا این قدر به خودش رسید...
    هنوز جمله های مامان م تموم نشده، صدای یا الله گویان ِ محکم محسن به گوشم دست داد. هم زمان چند حس مختلف به وجودم چنگ زد. هم می خواستم هم نمی خواستم. هم می ترسیدم هم مشتاق دیدارش بودم.
    و درست تو لحظه های پر اضطرابی که مامان داشت خودش رو جمع می کرد، به بابا پاشو پاشو هول هولکی می گفت؛ همین طورم سعی داشت با چشم غره، دخترانه های قشنگم رو از پیش چشم بی قرار محسن دور کنه.
    - بدو بدو برو خودت رو راست و ریس کن.
    بیچاره مامانم تا دقایق آخر خودش رو کشت تا بتونه از من حمایت و پشتیبانی کنه؛ اما منه احمق باهاش چیکار کردم.
    سریع دو زدم سمت اتاقم. ولی انگاری گوش هام رو پایین جا گذاشتم.
    همراهِ صدای شاد و سرحالِ محسن، صدای ریز و جا افتاده ی زنی، صدای زمختِ مرد مسنی رو هم خوب می شنیدم. تنها صدایی که از خانواده ی من می اومد خوش آمد گویی و تعارفات رایج از زبون فرهود بود.
    مات و مبهوت بودم. می ترسیدم برداشت دل به خواهم رو داشته باشم اما یهویی....
    نمی دونم چقدر همراه با هول و هراس تو رویا چرخیدم که در اتاق به شدت باز شد.
    - تو کجایی که پیدات نیست؟
    فرهود بود. هم طلبکار ، هم خندون.
    - هیچ جا. همین جام.
    - بجنب سریع آماده شو.
    - چرا؟ مهمون های تو هستن؛ من بیام چیکار؟
    - مهمون های من به خاطر تو اومدن.
    دلم می خواست پرده ی پنهون کاری و خجالت رو بزنم کنار و ازش بپرسم 《 بگو مرگ فرحناز؟ 》
    اما برخلاف ذوق مرگ شدنم، خودم زدم به گیجی.
    راهِ کوچه ی علی چپ رو گرفتم و پیچیدم.
    قربون داداشم بشم که برای بهترین شب زندگیِ من از صبح در تلاطم بود؛ از صبح که برای خونه به اسم خودش میوه های درشت و مجلسی خرید. دورش بگردم که به هوای آشغال رفتن زیر پاش وادارم کرد یه جارو برقی مشتی بکشم.
    [/HIDE-THANKS]

     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]بهترین لباسی رو، که حتی تو رویاهامم تن پوشم بود، تنم زدم. به موهای دم اسبی شده ی زیر شال م اهمیت نداده، خیلی زود سر و سامان شون دادم. من به سه سوته آرایش کردن مشهور بودم. خیلی زود دست های لرزون از هیجان م خط چشم قشنگی پشت چشمم کشید. رژگونه ی نارنجیِ خوش رنگم رو با رژ لب خوش رنگم ست کردم. و برای فر نشون دادن مژه هام همون ریمل آبی رنگ کافی بود. خیلی زود با صدای دوباره ی فرهود، رسیدم پایین راه پله ها. قلبم جایی یه بیرون از قفسه ی سـ*ـینه م میزد. می ترسیدم با پیچیدن به سمت پذیرایی همه چی خراب شه. می ترسیدم همه چی، حتی حضور پدر و مادر محسن یه رویا باشه. شک نداشتم این سکوتی که به خونه مون حمله ور شده بود خبر از آرامش قبل از طوفان رو میداد.
    باز فرهود به دادم می رسه و روی اولین پله، به منه ترسیده ملحق میشه‌.
    - بریم تو؟
    ترس بود که تمام سلول های بدنم رو به دست گرفته بود. و من تنها سر تکون دادم. دست تو دست داداشم، رفتم تو دل بدبختی.
    - سلام . سلام.
    سلام می گفتم و سعی داشتم نگاهم میخ هیچ جا نشه. اما خوب تونستم لب های خندون محسن رو که ناباورانه سوپرایز م کرده بود، شکار کنم. فکر همه چی رو می کردم الا همین. دقیقا نقطه ضعف مامان م، که وقتی آمادگی نداشت مجبور به پذیرایی میشد.کاش به خودم گفته بود. آخه مامان م عادت داشت جوری برای مهمونی هاش حاضر شه که بتونه بین همه بدرخشه. اما لباس ساده و پوشیده اش می گفت هیچ از وضعیت ظاهریش راضی نیست.
    - سلام دختر قشنگم. ماشاالله ماشاالله ببین پسرم چه گلی چیده!
    - سلام بابا جان، سلام رو ماهت.
    سلامم رو جواب می دادن و من آروم آروم با کمک دست های فرهود کنار مبل بغـ*ـل دست مامان آماده ی نشستن میشدم؛ هرچند دوست داشتم جایی دورتر از مامانِ به شدت عصبانی م بشینم.
    سکوت جا پهن کرد. رودربایستی دهن همه رو بست. مهره های گردنم به سبب پایین بودن، پیش از حد دردناک شده بود.
    جوِ جا افتاده ی بین مون اون قدر سنگین و رعب آور بود که بهم اجازه نمی داد سربلند کنم و طعم شیرین خواستگاری رو بچشم. من حتی نتونستم محسن رو، تو کت و شلوار کاربونی رنگش یه دل سیر ببینم.
    چهره ی برزخی و گر گرفته ی مامان، نگاه پر غیظ ش، که حین نشستن دیده بودم به استرس م دامن میزد. دندون به هم فشردن بابا داشت تمام اعتماد به نفسم رو خالی می کرد. کاش یکی یه جوری این جو رو از بین می برد. کاش یکی یه چیزی می گفت و....
    - خوب شرمنده. غرض از مزاحمت، آقا محسن ما گفت دلش یه جا گیره‌، ما هم گفتیم تا مرغ از قفس نپریده دست بجنبونیم. آقا محسن فعلا داره تو آژانس کار میکنه تا به امید خدا کم کم دستش، یه جای بهتر بند شه. ما هم گفتیم زن و مرد که دل هاشون رو هم باشه همه چی کم کم جمع میشه. مابقیِ تشریفات هم هرچی در حد توان مون بود در خدمتیم.
    نگاه سنگینِ مامان و بابا به روم، داشت از ترس بهم حالت تهوع می داد.
    بابای محسن چه ادبیات متفاوتی نسبت به من و خانواده م داشت. با شنیدن صدا و کلماتش یاد فیلم های داش مشتی و سیاه و سفید دوره ی قبل از انقلاب می افتادم. فیلم هایی که بابام به یاد اون دوران، دوباره دیدنش رو تکرار می کرد.
    صدای پر حرص مامان، ترس رو به تموم تنم گره زد.
    - راستش خیلی بی مقدمه و بی برنامه تشریف آوردید. من واقعا هنوز....
    - خواهر جان سختش نکن. یه دوره همی ساده س. کاره خاصی که نمی خوای بکنی. برای شکم مون هم که نیومدیم.
    و خون مامانم که از حرص به سمت صورتش هجوم آورد. شک نداشتم باز فشارش بالا رفته.
    - خوب خانم محترم تو دوره همیِ ساده حرف از خواستگاری نیست.
    وای از حرص جا کرده تو صدای مامان.
    - من حتی آمادگی صحبت کردن هم ندارم. من یه ساعت پیش داشتم سریال تلویزیون می دیدم، حالا یهویی ... اصلا اصلِ قضیه اینه ما هنوز قصد شوهر دادن فرحناز رو نداریم، هنوز خیلی ...
    - اِ وا!؟ محسن که می گفت عروس خانم خودش شخصا بله رو داده.
    محسن - مامان؟
    بابا - بله؟!
    مامان - فرحناز این خانم چی میگن؟
    بابا- یعنی چی بله داده؟!
    مامان محسن- اِ وا خاک به سرم. دخترم، یعنی شما دور از چشم مامان و بابات با محسن ما رفت و آمد داشتی؟
    شروع شد. طوفان شروع شد، و با تمام سرعت سمت من راه گرفت. تشت رسوایی من از بوم افتاد.
    محسن - نه.... یعنی.... می دونید....
    بابا - فرحناز؟
    مامان - یعنی چی رفت و آمد؟
    مامان محسن- به خدا قصد شر درست کردن نداشتم....
    بابا چنان تاکیدی اسمم رو داد زد که نتونستم حساب کنم چند متر پریدم بالا. زبونم از ترس گنگ شد، و درست تو یه ثانیه ی کوتاه سمت راست بازوم، درست جایی که کنار مامان بود سوخت. از ترس بود که نتونستم به دردم واکنش نشون بدم. مامان از حرص و عصبانیت من رو پنجیر می گرفت و من فقط لب می گزیدم.
    کاش با اون اشک که از درد، از چشمم ریخت محسن هم باهاش افتاده بود.
    بابا - فرحناز با توام! میگم این خانم چی میگه؟ حرفشون درسته یا نه؟ از کی؟
    محسن - شما اجازه بده من توضیح....
    بابا - مگه تو فرحنازی؟ دختر من وکیل وصی نمیخواد. مادر و پدرش هنوز زندن.
    بابا با کشیدنم به سمت سـ*ـینه ی سنگین و محکم ش، ناخواسته من رو از دستِ انگشت های عصبیِ مامان نجات میده.
    - دخترم با توام. همیشه بهت گفتم حقیقت رو هرچی تو بگی باور میکنم؛ راسته یا نه؟ با این پسره....
    مامان محسن- شرمنده ها! این پسره اسم داره.
    غیظ صداش، پیچ و تاب نگاهش، حق به جانب بودنش مامان رو از کوره در میاره.
    مامان - اسم داره؟ اگه اسم داشت باید اصل و نسب هم داشت. اسم داره که پشت سر.... لا اله الا الله.... اسم داره که به ناموس دوست ش چشم داره؟ این دختر جوون و احمقه، این پسرهِ که اسم داره چرا اومد نون و نمک خورد، حالا پشت سرمون نمکدون شکوند؟ اسم داره که پشت سر ما با دخترمون...
    بابای محسن - حاج خانم دیگه داری توهین میکنی. دختر شما هم بدش نیومده که پا داده.
    مامانم یخ کرد، بابام سرافکنده شد. فرهود از جا بلند شد.
    فرهود - تو رو خدا آروم باشید. یه سوء تفاهم کوچیک پیش اومده درستش می کنیم.
    مامان - سو تفاهم پیش اومده؟ احمق کلاه تو بزار بالاتر .
    محسن - حاج خانم ما کار اشتباهی نکردیم ؛ ....
    - هی به من نگو حاج خانم حاج خانم، من هنوز ...
    مامان محسن- پس خانم به اصطلاح محترم....
    ترسیدم، اما اگه دخالت نمی کردم محسن رو، کلی از آرزو و رویا هام رو از دست می دادم.
    - تو رو خدا بس کنید. من اشتباهی نکردم؛ فقط ....فقط من.... فقط آقا محسن رو دوست دارم و ...
    و اولین تو دهنیِ سخت و محکم بابا بود که صدای دادَم رو بست. وقتی شوریِ خون رو تو دهنم مزه مزه کردم فهمیدم اگه این قضیه کش پیدا کنه بوی خون می گیره.
    یک دقیقه از بیرون کردن محسن و خانواده ش نگذشته بود که برای اولین بار از ترسِ خشم بابا، از اون دو زدنش به سمتم، خودم رو جمع کردم. اون شب بابا یکی یه دونه ش رو، به قول خودش گیس گلابتون ش رو بدجوری کتک زد. با خشم ضربه های محکم ش رو به دست و پام می زد و من بیشتر تو خودم جمع میشدم.
    - بابا تو رو خدا. بابا ....
    و بابام اصلا به درد من اهمیت نمی داد. نمی دونم مامان م اون روز با چه حسی دست به سر گرفته و هیچ سعی و تلاشی برای جدا کردن بابا از من نکرد. باز فرهود بود که به داد و التماس م رسید.
    - بابا ولش کن کشتیش. قتل که نکرده ...
    - خفه شو بی غیرت. حاشا... حاشا به غیرتت....
    - مگه دست خودش بوده؟ دله دیگه....
    - بی غیرت، بی وجود داری درباره ی خواهرت حرف میزنی. خاک بر سرت بیاد اون به اصلاح رفیق فابت پشت سرت با خواهرت ... لا اله الا الله....
    فرحناز می کشمت؛ از تو .... از تو یکی انتظار نداشتم. خاک بر سرم با این اعتماد کردن م به بچه هام. اگه امشب از زورِ کتک زیر دست و پامم بمیری، جنازه تو هم رو دوش این مردک چشم سبز نمی ذارم.
    - دزدی که نکرده ..... به خاطر همین برخورد شماهاست که باید همه چی رو ازتون پنهون کرد و گرنه...
    مامان - فرهود خفه شو.
    صدای داد مامان همراه با گریه هاش همه رو ساکت کرد. حتی منه نالون از درد رو. کمرم، بازوهام، ساق پاهام، همه از درد داشت فغان می کرد. تمام اجزای تنم که یه روزی جز نوازش ندیده بود حالا ....
    فرهود - اره خفه میشم ولی قبلش بدونید من تا آخر تابستون برای همیشه از ایران میرم. حالا هرکاری دوست دارید بکنید. یا تا قبل از رفتنم شوهرش بدید، یا به قول بابا سرش رو ببریدُ راحتش کنید.
    خشک شد؛ خون تو تن مامان، حرف تو دهن بابا، رنگ زرد و درد تو تن من. همه با همین جمله شوک شدیم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]شروع شد؛ یه جنگِ روانیِ سرد. اتحاد خونه مون، وابستگی شدید مون به هم، همدلی هامون، کم کم داشت از هم می پاشید. هرکی یه سازی دستش گرفته بود و برای خودش یه آهنگی میزد. با وجود اون همه تفرقه ای که داشت بین مون می افتاد، بابا عصبی، مامان تهاجمی، من یکدنده، فرهود قاطع.
    درست به سرعتِ ترکیدنِ یه بمب آرامش زندگی مون از هم پاشید.
    از پا قدم نحس محسن کم کم داشت صدامون از چهار دیواری خونه مون فراتر می رفت. به لطف آموزش های غلطش به منه احمق، هر روز ازش یه حرف جدید و یه تهدید برای جلو بردن خواسته ام یاد می گرفتم.
    یک روز من، یک روز فرهود، یک روز داد و بیداد بابا، یک روز خط و نشون کشیدن های مامان.
    - به خداوندی خدا اگه یکی تون بدون رضایت قلبی من و بابات از این در بزنه بیرون، دیگه جاش اینجا نیست.
    این تهدیدِ تو خالی مامان نه من رو ترسوند نه فرهود رو. من به پشتوانه ی خواستن و اصرار محسن لجباز و یکدنده تر شدم؛ فرهود به هوای زندگیِ بهتر.
    چشمم به فرهود بود و جرات می کردم روی خواسته م بیشتر پافشاری کنم. اصلا انگار من دیگه اون فرحناز سابق، اونی که همیشه حرمت و احترام مامان و باباش رو داشت نبودم. خواستنِ محسن همچین کور و کرم کرد که نه حقیقت رو دیدم نه واقعیت رو شنیدم.
    نقطه مقابل من شده بود فرهودِ لجباز و حرف گوش نکن؛ دوری و رفتنش حالم رو می گرفت اما خواست ش برام مهم بود. اون پشتِ خواسته ی من دراومده و منم حرفی خلاف خواست ش نزدم. من تنها حامی برادرم شدم. حالا همه فهمیده بودیم اون برو بیا، اون پچ پچ کردن ها، اون پول جمع کردن هاش، از برنامه ریزهای پنهونی بوده که قبلا تصمیم ش رو گرفته. حالا که معمای رفتنش حل شده بود تمام اون کارهای بی در و پیکرش هویت گرفته بود. از اخلاق و روحیات خودم که می گذشتم، همیشه حس می کردم فرهود آدم موندن تو ایران نیست. خیلی از مسائلی رو که آقایون حساس بودن، فرهود اصلا اهمیت نمی داد؛ و مامان و بابا تا اینجا تونستن اعتقادات و باورهاشون رو به فرهود دیکته کنن. یکی از نمونه هاش بی حجابی من بود. یکی دیگه ش این بود که فرهود خیلی زود تونست با رابـ ـطه ی پنهونی من و محسن کنار بیاد. اون روز صبح وقتی بابا، با داد و بیداد همه رو از خواب بیدار کرد و تهدید و سفارش کرد که حق ندارم پام رو از در بیرون بزارم؛ پنج دقیقه بعدش فرهود با یه شیر پاکتی به اتاقم اومد.
    - چطوری خواهری؟
    - می بینی که.
    - حالا با غذا نخوردن درست میشه؟ چرا به من چیزی نگفتی؟
    نی رو تو پاکت شیر زد و پیش روم گرفت.
    - می ترسیدم. می اومدم می گفتم داداش عاشق دوستت شدم؟
    - بهتر از پنهون کاری نبود؟
    - نمی دونستم برعکس مامان و بابا عقایدت این قدر بازه.
    - به روز فکر میکنم. مگه عهد تیر و کمونه؟ مگه عمدی در کار بوده؟ آدمِ، دلِ ؛ تو که فکر نمی کنی بی غیرتم؟ غیرت این نیست که به خاطر دوست داشتن کسی بگیرم زیر دست و پا لهت کنم، هرکسی میتونه اشتباه کنه یا حتی عاشق بشه؛ درک کردن اینا بی غیرتی نیست.
    - دروغ نگم انتظار این برخورد رو هم نداشتم.
    - محسن برام گفت چطوری شروع شده و حالا هم میخواد شکل رسمی بگیره.
    شک نداشتم خوده محسن با اون زبون خوش و نرمش، مغز که چه عرض کنم حتی اعتقادات فرهود رو هم شستشو داده.
    - داداش میگی چیکار کنم؟ مامان و بابا راضی نمیشن.
    - اگه اونقدر دوستش داری که می تونی از خیلی از چیزها بگذری مقاومت کن. یکم تفاوت بین تون هست ولی ببین ارزشش رو داره یا نه.
    - مامان میگه هیچ جوره پشتت نیستم. بابا میگه رفتی دیگه حق نداری پات رو اینجا بزاری.
    - حالا تو عصبانیت دارن یه چیزی میگن؛ هرچی باشه بازم مادر و پدرن، قید بچه هاشون رو که نمی زنن.
    بمیرم برای دل پر دردِ مامان و بابام که با این نقطه ضعف شون سوزوندم شون.
    بعد از دلگرمی های فرهود نوبت آتیش انداختن مامان به جون رویاهام بود. سه روز بود که بابا گوشیم رو مصادره و خودم رو تو اتاق حبس کرده بود. فکر می کرد اگه گوشی نباشه، اگه کوچه و خیابون نباشه من ادم میشم. فکر می کرد ابن جوری عقل به کله م میاد.
    بیچاره ها به همه دری زدن، از همه دری وارد شدن اما من مثل قفل بزرگ و محکمی سد راه همگی ایستادم. چه از درِ صلح و مهربونی، چه از درِ جنگ و داد و بیداد.
    - فرحناز دخترم، قشنگم، عمرم، به خداوندی خدا این پسر به درد تو نمیخوره. ( مامان تا آخرش اسم محسن رو به زبون نیاورد ) یه نگاه کوچیک به ظاهر یا حتی به طرز حرف زدنش بنداز! مادر و پدرش رو که دیدی؟ لحن حرف زدن هاشون رو چی؟ گاهی دیدی من با خواهرم این جوری حرف بزنم؟ فرحنازم، مامانی تو تازه دیپلم گرفتی، جای نخواستن نداری؛ یکم صبر کن ببین کیا برای خواستنت صف بکش. به خدا بابات اجازه نداده وَاِلا تا الان سیا....
    - مامان صدبار گفتی منم صدبار جواب دادم. فقط محسن رو می خوام. حالا هرکی که دوست داره صف بکشه.
    - دختر بزار من حرف بزنم؛ با خودت، با آینده ت این کار رو نکن دخترم. به جان خودت پشیمون میشی. دخترم این پسره یه دفترچه ی بیمه، یه پس انداز کوچیک هم نداره....
    - یعنی شما میگی دفترچه ی بیمه داشته باشم خوشبختم؟
    - نه خوشبخت نیستی ولی حداقل یه بدبختی کمتر داری. هنوز گیر و گرفتار دوا و دکتر نشدی. فرحناز واقعا میتونی بری تو یه اتاق کنار اون زن و دختراش زندگی کنی؟ دیوونه اتاق شخصیِ خودت از کل اون خونه بزرگ تره.
    و من ابلهانه به حقیقت های زندگی جواب دادم.
    - مامان تو رو خدا بهانه های بنی اسرائیلی در نیار. مگه الان که دفترچه دارم سالی یه بارم استفاده کردم؟ مگه روزی چند ساعت تو اتاقم می مونم؟
    باز دید با زبون خوش جواب نمی گیره، عصبی شد.
    - خوب خدا لعنتت کنه این یعنی آینده نگری. چرا به هیچ صراطی مستقیم نیستی. دیوونه داری یه سنگی میندازی تو چاه که فردا پس فردا صد تا عاقل نمیتونن درش بیارن. این از من گفتن.
    آخرش هم به هر زبونی هرچی گفت گوش نکردم که نکردم.
    بیچاره مامانم، یه پاش تو اتاق من، یه پاش تو اتاق فرهود. مادرم با تمام سعی و تلاشی که کرد نتونست پادزهرِ ویروس خطرناکی به نام محسن شه.
    بعد از چند روز اعتصاب غذای من نوبت به فرهود رسیده بود. مامان آروم و منطقی، بابا بی حوصله و عصبی.
    فرهود - آسمون برید و زمین برگردین من میخوام برم. اینجا داره جوونی م حروم میشه. اینجا نه کاره نه خوشی؛ بمونم چیکار؟ مگه می خوام چندبار زندگی کنم ؟ منم تا جوونم دلم همه چی میخواد.
    - مادر جون قربونت برم هزار تا جوون مثل تو؛ پس مابقی چیکار می کنن؟
    - مگه من میمونم که ادای کسی رو در بیارم؟ کاری که دوست دارم و فکر می کنم درسته میکنم.
    - دردِ تو خوردن آب شنگولی و دختر...
    - بابا مگه اینجا اهل این کارا هستم؟
    - پسرم آواز دهل شنیدن از دور خوش است.
    - کی گفته مادره من؟ یکی رفته شکست خورده برگشته میشه سرنوشت همه؟
    مامان - نه میشه سنگ بزرگ که نشونِ ننداختنه.
    بابا - پسر، نکن نساز. مگه به این راحتی که میگیِ. بدبخت نصف این واسطه ها، قاچاقچیِ آدم میکنن. به چه اعتباری میخوای خودت و سرمایه ت رو بدی دست این بی وجدان ها؟
    - با محسن پیگیر شدم، یه آدم قابل اعتمادش رو پیدا کردم.
    بابا - ای خدا لعنت ش کنه. باز میگن محسن.
    فرهود داشت عادت ش میشد که هر روز با یه جمله همه رو شک زده و دهن ها رو مهر و موم کنه.
    سمِ وجود محسن به تمام خون و تن برادرمم رسیده بود. اون موقع ها فکر کردم داره حمایت می کنه اما بعد ها فهمیدم....
    مامان - ای الهی خدا لعنتت کنه نامرد. تو چطوری مثل کفتار افتادی به جون ما داری پاره های تنم رو تکه و پاره میکنی؟ یا خدا عجب گرفتاری شدم! خدایا کجای زندگی خبط و خطا کردم که یه شبه زندگیم از هم پاشید؟ خدایا دارم تاوان کدوم اشتباه رو پس میدم؟ نکنید، تو رو به خدا نکنید؛ آخر و عاقبت نداره. نه ازدواج تو با اون مردک هیز، نه غیر قانونی رفتن تو. صبر کن دندون رو جیـ*ـگر بزار با بابات یه راه درست و قانونی پیدا کنیم.
    - پول زیاد می خواد. دارید؟
    بمیرم برای گردنِ خم شده ی بابام.
    - جور می کنم.
    - تا اون همه پول جور بشه موهام شده مثل دندون هام. من بیعانه دادم تا آخر تابستون میرم.
    میدونم و مطمئنم تمام حرص مامان و بابا که سر من خالی شد تمامش از کم آوردن پیش فرهود بود. درست شبی که باز مادرِ محسن زنگ زد و تلفنی درخواست خواستگاریِ دوباره داد. این درخواست اون قدر به مامان و بابا فشار آورد که کم نبود بابا از زور فشار خون بالاش سکته کنه. گوشیم رو با شتاب تو سـ*ـینه م انداخت و با خشم داد زد.
    - فرحناز این گوشی لامصب رو می گیری و به اون نامردی که سه ماه چیک تو چیک بودی زنگ میزنی و همه چی رو خودت همین امشب تمومش میکنی و گرنه خودم بد تمومش می کنم.
    مامان - فرحناز به ارواح خاک مادرم قسم، تمومش نکنی سیاه و کبودت می‌کنم.
    گوشی با درد بدی به قفسه ی سـ*ـینه م خورد، اما اشتباه بابا دقیقا همین جا بود. دردی که احمقانه با شنیدن صدای محسن آروم گرفت.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا