[HIDE-THANKS]" فرحناز "
- اولش از اون جایی شروع شد که تک دختر یه خانواده ی کم جمعیت شدم. یه دختری که
با ناز ونوازش های همه بزرگ شد. از اون جایی که همه عادت م دادن نتونم نه بشنوم؛
پر رنگ شدن این عادت دست پسرخاله م بود. همه جا پشتم بود؛ همه جا حامیِ من بود؛ خبط و
خطایی می کردم واسطه میشد؛ برای خواستن و نخواستن م جلو روی همه سـ*ـینه سپر کرد.
هرچی گفتم نه گفتن؛ هرچی خواستم نه نگفتن.
از اون جایی شروع شد که حس کردم نگاه تحسین آمیز همه روی چهره ی خوش نقشم میخ میشه.
تقصیر پسر خاله م بود که یه شب بهم گفت " فرحناز وقتی تو رو با موهای باز و پریشون
می بینم می فهم تفاوت روز و شب یعنی چی " از اون جایی که هر جا رفتم حمایت همه رو داشتم؛
از اون جایی که شدم یکی یه دونه ی همه. به اصطلاح بزرگ تر شدم ولی همچنان اون عادات و
خصلت های دوران کودکانه رو درونم داشتم. بزرگ تر شدم تا حس کردم، تا شم دخترانه ام بهم
تلنگر زد سیامک پسرخاله ام داره هوایی میشه. دیدم حمایت هاش اصلا و ابدا رنگ و بوی
برادرانه نداره؛ داشتم کم کم حس می کردم با نگاه مستقیم به چشماش یه چیزایی ....
داشتم کم کم حواس جمع حرکات پسرخاله م میشدم که... که شروع شد.
اولش از اون شب شروع شد؛ از شبی که فرهود داداشم دوستش رو به عنوان مهمون ناخونده
به جشنِ آخرین چهارشنبه سال خانوادگی مون دعوت کرد. نه مامانم و نه حتی بابام هیچ کدوم
راضی نبودن. مامانم که یه بند غر می زد.
- آخه پسر مهمونیِ خانوادگیه، چرا پای غریبه رو باز می کنی؟ این خواهر بی دین و
ایمان ت رو نمی شناسی؟ نگاه ذلیل مرده از الان چه فری به موهاش داده!
همیشه به خاطر همین بی حجابی که پیش پسر خاله م داشتم پسوند بی دین و ایمان رو بهم
می چسبوند. باز گارد گرفتم.
- باز کم آوردید پیله کردید به من؟
پیله کرده بود به موهام که از دیشب سه ساعت داشتم جلوی آینه پیچش می دادم تا بلکه
با کمترین خرج و امکانات، امشب فر بشن. همون شبی که سیامک با دیدنم متعجب خندان شد.
- دختر خاله چیکار کردی با خودت؟ چرا موهات رو این قدر پیچ دادی؟ شدی انگار پیچ و مهره.
خوب پیچش دادی با این گیره ها محکمش کردی. ( دخی ها می دونن چی میگم )
- هرهر. خنده نداره. صبر کن باز بشه ببین چه دلبری بشم.
بابا با طعنه به فرهود سر بحث ما رو سوزوند.
- پسرم آدم که خواهر داره پای دوست و رفیق رو تو خونه باز نمی کنه.
فرهود بازم مثل همیشه، سریع کلافه و عصبی شد.
- وای شما چرا اینقدر همه چی رو بزرگ می کنید؟! بابا جون یه دعوت ساده ست، همین؛
دو سه باری مهمون ش بودم گفتم این جوری جبران کنم. یک ساعت دو ساعت میاد می شینه میره دیگه.
گفتم که تو رودربایستی دعوتش کردم، گفت امشب رو تو خونه تنهاست یه تعارف زدم. همین.
- بار اول و آخرشه ها! گفته باشم؟! فرحناز بلند شو برو یه شال درست و درمون بنداز رو سرت.
حواست باشه ها! مجبورم نکن جلو پسر غریبه هی چشم و ابرو برات بیام ها! پاشو یالا.
و درست وقتی داشتم نگاه ناراضی م رو تو جمع می چرخوندم رسیدم به چشم های خوش رنگ
و مهربون پسرخاله م که داشت با یه لبخند قشنگ نگاه م می کرد. اونم تو جناح مامان و بابام بود.
بارها به هر بهانه ای بهم تذکر می داد، وقتی روسری رو موهای رنگ شبت می شینه ...
شاید اون شب به حکم خنده و تشویق سیامک بود که حاضر شدم یه شال قرمز رو دستگیره ی
پریدن هام از رو آتیش کنم.
اما کاش می دونستم تقدیر، از تهدیدِ تو خالیِ مامانم خیلی خیلی جلوتر و زورگو تره.
کاش می دونستم غرغرهای مامانم از بابت یه دونه بشقاب اضافه کردن به میز پذیراییش چقدر
برام گرون تموم میشه.
کاش می دونستیم این آمادگی که همه رو کنار هم نگه داشته برای مهمون ناخونده ی
فرهود نیست، بلکه سوء تفاهمی بزرگ بود برای سرنوشتم که فکر کرد برای مقابله با اون بدبختی
آماده م.
آره آماده شدم اما نه برای ورود طوفان به اون سهمگینی. آماده شدم؛ با تونیک زردی که می خواستم
در ازای سرخیِ آتیش معاوضه اش کنم. شلوار جینی به پا زدم که بتونم این معامله رو خوب جوش بدم.
رژ قرمز زنونه رو در ازای غرولندهای مامان با شال قرمزم ست کرده م تا آماده بشم، آماده بشم تا
وارد سخت ترین مرحله ی زندگیم بشم. از اون مرحله هایی که فقط اولش جذاب بود و آسون.
کاش می دونستم امشب با این موهای فرفری که شالم براش قاب شده، با این لبخندهای سرخ،
قراره سند مرگم رو امضا کنم. قراره پای فرشته ی عذاب رو به خونه مون باز کنم.
همش تقصیر خودم بود. همه ی همش.
بعدها دقت کردم؛ بعدها معمای رفتار دیگران برام حل شد. وقتی که همه چی رو از دست دادم.
[/HIDE-THANKS]
- اولش از اون جایی شروع شد که تک دختر یه خانواده ی کم جمعیت شدم. یه دختری که
با ناز ونوازش های همه بزرگ شد. از اون جایی که همه عادت م دادن نتونم نه بشنوم؛
پر رنگ شدن این عادت دست پسرخاله م بود. همه جا پشتم بود؛ همه جا حامیِ من بود؛ خبط و
خطایی می کردم واسطه میشد؛ برای خواستن و نخواستن م جلو روی همه سـ*ـینه سپر کرد.
هرچی گفتم نه گفتن؛ هرچی خواستم نه نگفتن.
از اون جایی شروع شد که حس کردم نگاه تحسین آمیز همه روی چهره ی خوش نقشم میخ میشه.
تقصیر پسر خاله م بود که یه شب بهم گفت " فرحناز وقتی تو رو با موهای باز و پریشون
می بینم می فهم تفاوت روز و شب یعنی چی " از اون جایی که هر جا رفتم حمایت همه رو داشتم؛
از اون جایی که شدم یکی یه دونه ی همه. به اصطلاح بزرگ تر شدم ولی همچنان اون عادات و
خصلت های دوران کودکانه رو درونم داشتم. بزرگ تر شدم تا حس کردم، تا شم دخترانه ام بهم
تلنگر زد سیامک پسرخاله ام داره هوایی میشه. دیدم حمایت هاش اصلا و ابدا رنگ و بوی
برادرانه نداره؛ داشتم کم کم حس می کردم با نگاه مستقیم به چشماش یه چیزایی ....
داشتم کم کم حواس جمع حرکات پسرخاله م میشدم که... که شروع شد.
اولش از اون شب شروع شد؛ از شبی که فرهود داداشم دوستش رو به عنوان مهمون ناخونده
به جشنِ آخرین چهارشنبه سال خانوادگی مون دعوت کرد. نه مامانم و نه حتی بابام هیچ کدوم
راضی نبودن. مامانم که یه بند غر می زد.
- آخه پسر مهمونیِ خانوادگیه، چرا پای غریبه رو باز می کنی؟ این خواهر بی دین و
ایمان ت رو نمی شناسی؟ نگاه ذلیل مرده از الان چه فری به موهاش داده!
همیشه به خاطر همین بی حجابی که پیش پسر خاله م داشتم پسوند بی دین و ایمان رو بهم
می چسبوند. باز گارد گرفتم.
- باز کم آوردید پیله کردید به من؟
پیله کرده بود به موهام که از دیشب سه ساعت داشتم جلوی آینه پیچش می دادم تا بلکه
با کمترین خرج و امکانات، امشب فر بشن. همون شبی که سیامک با دیدنم متعجب خندان شد.
- دختر خاله چیکار کردی با خودت؟ چرا موهات رو این قدر پیچ دادی؟ شدی انگار پیچ و مهره.
خوب پیچش دادی با این گیره ها محکمش کردی. ( دخی ها می دونن چی میگم )
- هرهر. خنده نداره. صبر کن باز بشه ببین چه دلبری بشم.
بابا با طعنه به فرهود سر بحث ما رو سوزوند.
- پسرم آدم که خواهر داره پای دوست و رفیق رو تو خونه باز نمی کنه.
فرهود بازم مثل همیشه، سریع کلافه و عصبی شد.
- وای شما چرا اینقدر همه چی رو بزرگ می کنید؟! بابا جون یه دعوت ساده ست، همین؛
دو سه باری مهمون ش بودم گفتم این جوری جبران کنم. یک ساعت دو ساعت میاد می شینه میره دیگه.
گفتم که تو رودربایستی دعوتش کردم، گفت امشب رو تو خونه تنهاست یه تعارف زدم. همین.
- بار اول و آخرشه ها! گفته باشم؟! فرحناز بلند شو برو یه شال درست و درمون بنداز رو سرت.
حواست باشه ها! مجبورم نکن جلو پسر غریبه هی چشم و ابرو برات بیام ها! پاشو یالا.
و درست وقتی داشتم نگاه ناراضی م رو تو جمع می چرخوندم رسیدم به چشم های خوش رنگ
و مهربون پسرخاله م که داشت با یه لبخند قشنگ نگاه م می کرد. اونم تو جناح مامان و بابام بود.
بارها به هر بهانه ای بهم تذکر می داد، وقتی روسری رو موهای رنگ شبت می شینه ...
شاید اون شب به حکم خنده و تشویق سیامک بود که حاضر شدم یه شال قرمز رو دستگیره ی
پریدن هام از رو آتیش کنم.
اما کاش می دونستم تقدیر، از تهدیدِ تو خالیِ مامانم خیلی خیلی جلوتر و زورگو تره.
کاش می دونستم غرغرهای مامانم از بابت یه دونه بشقاب اضافه کردن به میز پذیراییش چقدر
برام گرون تموم میشه.
کاش می دونستیم این آمادگی که همه رو کنار هم نگه داشته برای مهمون ناخونده ی
فرهود نیست، بلکه سوء تفاهمی بزرگ بود برای سرنوشتم که فکر کرد برای مقابله با اون بدبختی
آماده م.
آره آماده شدم اما نه برای ورود طوفان به اون سهمگینی. آماده شدم؛ با تونیک زردی که می خواستم
در ازای سرخیِ آتیش معاوضه اش کنم. شلوار جینی به پا زدم که بتونم این معامله رو خوب جوش بدم.
رژ قرمز زنونه رو در ازای غرولندهای مامان با شال قرمزم ست کرده م تا آماده بشم، آماده بشم تا
وارد سخت ترین مرحله ی زندگیم بشم. از اون مرحله هایی که فقط اولش جذاب بود و آسون.
کاش می دونستم امشب با این موهای فرفری که شالم براش قاب شده، با این لبخندهای سرخ،
قراره سند مرگم رو امضا کنم. قراره پای فرشته ی عذاب رو به خونه مون باز کنم.
همش تقصیر خودم بود. همه ی همش.
بعدها دقت کردم؛ بعدها معمای رفتار دیگران برام حل شد. وقتی که همه چی رو از دست دادم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: