وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختران من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/08
ارسالی ها
957
امتیاز واکنش
18,064
امتیاز
661
محل سکونت
شیراز
[HIDE-THANKS]- بعد از اون شب چیکار کردی؟ دعوا بالا گرفت یا همه چی تموم شد؟
- اون شب بعد از اینکه با کلی اشک و دلتنگی برای مامانم، اون هم دور از چشم محسن خواب رفتم، صدای در زدن های بی امان در اتاق بیدارم کرد.
- وای یا خدا ... انگار کوه کندن... بچه ها بلند شید کلی کار داریم.
صدای مامان هاجر بود، مامان محسن. داشت مدام غر میزد. تا یه چرخی میزنم تمام بدنم درد میگیره. چشمم به هیکل درشت و قوی محسن می افته و باز دلخوری به قلبم نیش میزنه. دوستش داشتم ولی حرکات دیشب رو نمی تونستم فراموش کنم یا حتی ببخشم. داشتم به موهای آشفته و درهم ش نگاه میکردم، مامان هاجر ول کنِ در زدن نبود که...
- خب خب ... خواهر و مادر ...
و صدای بوق بلندی که تو ذهنم برای نشنیدنِ مابقی جمله اش پیچید. از این جملات رکیک دیشب مابین عاشقانه هاش بارم کرده بود. بغض تازه ای به گلوم فشار می آورد اما می ترسیدم واکنش نشون بدم.
دلم نمی خواست باور کنم محسن چقدر بد دهنِ.
مامان هاجر بی خیال در زدن شده و اون هم به تابعیت از پسرش از پشت در داد زد.
- خاک تو سر ندید بدیدت. کارش رو کرده حالا مثل سگ پاچه ی ما رو سر ظهری می‌گیره.
عینکی نبودم ولی احساس می کردم چشم هام دارن چهارتایی می بینن. مگه میشه یه مادر و پسر اینقدر بی پرده و بی ادبانه با هم حرف بزنن؟ تو خونه ی ما از این خبرها نبود که.
همون لحظه بود که حتی با وجود ترس از محسن، سیامک از توی افکارِ بهم ریخته ام سر در میاره، دلم برای آرامش خاص و همیشگی ش، دلم برای ادبیات قشنگ و سنجیده حرف زدنش تنگ میشه. سیامک بین ما بچه ها تنها کسی بود که همیشه، حتی اگه چیزی بر خلاف خواسته ش بود، احترام و حرمت بزرگ ترها رو داشت.
با برگشتن محسن به سمتم هم چشم هام بسته میشه هم دفتر خاطراتم. از دیشب بود که از دوباره دیدن سبزی های وحشیِ چشمش می ترسیدم. قصدم دلبری نبود من فقط از دیشب و تکرار دوباره ش ترسیدم.
با نوازش موهام قلبم آروم می گیره. پس قصد دعوا و زورگیری نداره. می ترسیدم بخواد تقاص سرکش بودن دیشبم رو ازم پس بگیره اما...
- فرحنازم.... خانومی..... بیدار میشی؟ کلی کار داریم ها!
خاک بر سر احمقِ من که با همین دو کلمه تمام دیشب رو کنار گذاشتم. آخه اون موقع نمی دونستم دارم حماقت می‌کنم، فکر میکردم دارم برای زندگیم گذشت میکنم.
- خانوم خانما!
دلم ضعف میره براش. چشم باز میکنم و می بینم چشم های آروم گرفته ش تو تیر رس نگاهم میخ شده.
هنوز ترس کم جونی از دیدن چشم هاش ته دلم قل میزد.
- سلام، صبح بخیر.
- شب و روزت بخیر خانوم. پاشو... پاشو که کلی کار داریم.
کمی لوس میشم، فکر می کردم خونه ی مامان و باباست که نازم خریدار داشته باشه. کش و قوس میرم که میگه.
- پاشو تنبل.
تو ذهنی می خورم. انتظار یه آغـ*ـوش محکم داشتم، انتظار و محتاج یه حالت چطوره داشتم. به نوازش هم احتیاج داشتم اما از لحن تیزش ترسیدم.
- کار؟ چه کاری؟
- بریم لباس عروس رو تحویل بدیم، پاشو سریع طلاها رو هم جمع و جور کن که باید با سالن و عکاس تصفیه حساب کنیم. منم برم ماشین دوستم رو پس بدم.
اصلا به یاد نداشتم کسی شنیده باشه یا دیده باشه که عروس رو صبح عروسی بیدار کنن که بره طلاهاش رو بفروشه. دوتا علامت سوال بزدگ تو ذهنم داشتم. یعنی واقعا باید همچین کاری میکردم؟ اصلا همچین کاری درست بود؟
- طلاها رو نفروختی؟ سر همین بحث کردی؟
- نه به خدا. با این که راضی نبودم، با این که همش برام یادگاری خانواده م بود، با این که دلم نمی اومد هدیه های مامان و خاله رو بفروشم اما برای آرامش زندگیم و بدهکاری محسن زیر بار رفتم. به خدا همون روز سر ظهر گرما با معده ی خالی من رو کشوند بازار زرگرا.
- خب؟ کی کار کشید به کتک کاری؟
- وقتی ازش خواستم قبل از این کارها بریم برای مادرزن سلام. سعی داشتم با ناز دادندو کشیدن حرف هام خواسته ام رو به کرسی بشونم. کاری که همیشه در قبال خانواده ام انجام می دادم و حرف به کرسی می نشوندم. با یه لحن کصدار ازش خواستم.
میشه اول بریم مادر زن سلام؟ رسمِ؛ مامان اینا منتظرن.
همچین چرخی به سمتم زد و یهویی چونه م رو سفت و محکم گرفت و فشار داد که دلم از درد ضعف رفت.
- آ... آ.... نه دیگه... فرحناز خانم اومدی و نسازی. دیگه پشت گوشت رو دیدی مامان هم دیدی.
باور نمی کردم؛ برام امکان نداشت.
فکر میکردم از رو عشق و علاقه، داره من رو پیش خودش نگه می داره.
متعجب و خندون رو تخت نشستم؛ سعی داشتم چونه م رو از تو دستش در بیارم.
- محسن لوس نشو دیگه. مامان اینا منتظرن.
- فرحناز خانوم نوبتم باشه نوبت منه. خاطرت هست که همین مامانِ شما چه سنگ هایی انداخت جلو پامون؟ هنوز تلافی اون چشم غره ها و لب و لوچه کج کردن هاش رو ندادم.
دهنم، چشم هام به حدی از هم فاصله میگیره که محسن از اون همه بهت بهم پوزخند میزنه.
- فرحناز خانوم به مادرت نشون میدم التماس کردن یعنی چی. برام من لب و دهن جمع میکنه!؟
- مح... محسن... اذیت.... اذیت نکن.
باز بهم پوزخند میزنه، یه پوزخند صدا دار.
- خودت چی فکر میکنی؟ به قول ننه جونم؛ چون کنی چون میکنم ( کنایه از مقابل مثل کردن )
اولین بار اونجا بود که تو اوج دلتنگی برای مامانم برای بابای همیشه مهربونم یه قطره اشکِ بی صدا روی گونه های یخ کردم چکید. اولین بار اونجا بود که دلم فرار خواست.
من! دختر یکی یه دونه ی مامان و بابام، محروم بشم از دیدن شون؟ اصلا مگه همچین چیزی امکان داشت؟
محسن همون جا، همون یه دونه قطره رو از روی گونه ام برداشت و با لحنی مسخره نیش زد.
- تا تو گریه هات رو تموم کنی منم کارهام رو تموم کنم. مامان و بابا فقط با تلفن. باشه دختر خوب؟ خوب نیست دختر اینقدر لوس و مامانی باشه.
ضربه ی حرف هاش به قدری برام سنگین بود که درد و گرسنگی از یادم رفت؛ به قدری ناغافل زده بود که اشک چشمم خشک شد. مات و مبهوت زل زدم به حرکات ش به لباس پوشیدنش، به طلا جمع کردنش. هر لحظه منتظر بودم برگرده و بگه دیوونه شوخی کردم. اما تا دم رفتن که باز با پوزخند پیشونیم رو بوسید و رفت هیچی نگفت. نه گفت، گفت.
- بجنب... بجنب حاضر شو مامان هاجر دست تنها نمونه.
تا صدای در حیاط که رفتنِ محسن رو تضمین میکرد، اومد شماره ی مامان رو گرفتم. اونقدر دلتنگ ش بودم که با شنیدن صداش فقط از خدا دو بال برای پرواز به سمتش می خواستم.
- فرحناز مامان. خوبی؟ حالت ....
- الو... مامان.... مامان...
و اشک بود که نمی ذاشت حرف بزنم. از دلتنگی نفس نداشتم جمله سر هم کنم.
- چته مامان؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ درد داری؟ فرحناز ؟ چته مامان حرف بزن.
درد؟ همه جام. هم روحم هم قلبم هم جسمم همه جام درد می کرد.
با هق هق گفتم، با سرتقی گفتم. پا تو تُشک کوبیدم اما بریده بریده گفتم.
- نمی ذاره ... نمی ذاره بیام، میگه... میگه تلافی میکنم... نمی ذاره بیام پیشت. اجازه ... نمیده.
فقط خودم و خدا می دونیم که اون روز چطوری از ته دل هق می زدم. این اولین بیچارگی بود که دامن گیرم شد.
- وای وای ... وای فرحناز، بالاخره از اون خواب رویایی بیدار شدی. وای مادر از امروز کابوس می بینی تو بیداری. چقدر گفتم نکن؟ حرف گوش نکردی. دیدی؟ می دونستم؛ به مرگ خودت شک نداشتم. وای وای که از همین امروز بدبخت شدی دختر.
[/HIDE-THANKS]
 
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]اون روز بعد از کلی گریه و زاری و آتیش زدن به جیـ*ـگر مامان، تند تند با حال و روز، سر و وضع آشفته، یکی در میون از پله ها رفتم پایین.
    وقتی مهشید ( اگه مایل به همراهی بنده برای رمان بعدی هستید این شخصیت رو به خاطر داشته باشید ) خواهر محسن با دیدنم چشم و ابرو اومد و بی حیایی زیر لبی گفت و بر حسب اتفاق شنیدم، تازه دیدم با یه تونیک تنها اومدم پایین.
    خب، خب دست خودم نبود. ترسیده بودم، هیچ تجربه ی برای رو در رو شدن با همچین مشکلی نداشتم، سعی داشتم به ساده ترین شکل ممکن در اسرع وقت این مشکل رو حل کنم. به همین خاطر بود که وسط هال با ندیدنش داد زدم.
    - مامان هاجر؟ مامان هاجر؟ مهشید جون کو مادر؟
    مامان هاجر سراسیمه از آشپزخونه سرک کشید. من رو دید و چنگی به صورتش زد.
    - خدا مرگم بده. این چه وضع لباس پوشیدنِ؟ بی حیا الان حاجی میاد خونه. من دختر عذب اوغلی تو خونه دارم! چته سر ظهری؟ سر و وضع ت که میگه خوب سر کیفی.
    اما من از ترس و دلهره ی ندیدن مامانم اهمیت ندادم به حساسیت ش حتی به متلک هاش.
    - مامان هاجر ... تو رو خدا ... یه کاری کن... می دونید محسن چی میگه؟
    - وقتی می رفت چیزی به من نگفت.
    - بهم میگه... میگه حق نداری بری خونه ی مامانت این ها. آخه... اصلا... مگه میشه؟ چطوری آخه؟
    همون روز باید از لبخند مرموز هاجر خانم می فهمیدم مالی که رو صاحب ش نره دزدیدنیِ.
    خودش رو از آشپزخونه بیرون کشید، به حال و روزم چشم غره ی دوباره رفت، نمک به دست گرفت تا بپاشه به زخم های تازه خورده م. لحنی که زیادی برای منه تازه وارد طلبکارانه بود.
    - خودت چی فکر می کنی؟ مگه اشتباه میکنه؟ به جای این اشک های تمساح ریختن و قسم دم خروس خوردن بشین به حرکات مامان جونت فکر کن. فعلا بی خیال داد و بیداد بابات بشیم.
    سر پیش چشمم کشید و ادامه داد.
    .... یادته مامانت چطوری پسرم رو از خونه بیرون کرد؟
    پاشو پاشو خودت رو جمع کن؛ این لِنگ و پاچه ت رو هم برای صاحبش بریز بیرون.
    - خب... خب... هرکاری اونا کردن برای خوشبختی و ...
    مات زده و مبهوت به لبخندِ ریز اون نازن نگاه کردم. سم گفته های این زن برای من هر از کسی خطرناک تر بود.
    خیلی راحت تونستم حرف های محسن رو از دهنش ببینم و بشنوم.
    پایین اومدنم، اونم به نیت گرفتن کمک از مادر و پدرش کار اشتباهی بود که من صبح عروسیم انجام دادم.
    چقدر اشتباه می کردم که فکر میکردم مثل خانواده ی خودم که چقدر بنیان خانواده براشون مهمه، این ها هم همین طورن. فکر می کردم این ها هم تو مواقعی که مشکل دارن، ناراحتی دارن با هم هستن و پشت هم رو خالی نمیکنن. بر می گردم به چند ماه پیش؛ به یاد جلیز و بلیز کردن مامانم.
    - فرحنازم، عمرم، مامان جان نکن قشنگم. تو یه نگاه به مادرش بنداز! اول از همه تو زندگی این زن عذاب ت میده. نگاه کن چه هار و ....
    - چون شما چشم دیدن شون رو نداری این فکر رو میکنی. خب میخوای وقتی به بچه ش توهین میکنی چی بگه؟
    وای از زبون دراز من.
    پس الکی نبود وقتی می گفتن تو مو می بینی و ما پیچ ش مو.
    حداقل اینجا باید حرف مامان رو گوش می کردم. با ترس و دلهره ای که تو صداش بود ازم خواست.
    - چاره چیه؟ اگه از الان دخالت کنیم تلافی همه رو سر تو در میاره. ولش کن، باهاش کل کل نکن که عصبانی بشه خدایی ناکرده دست روت... استغفرالله.... یه مدت بزار تو حال خودش باشه تا از حساسیت ش کم شه.
    گریه نکن مادر؛ یه سنگی انداختی تو چاه که صدتا عاقل نمی تونن درش بیارن. گریه نکن میگم فرهود باهاش حرف بزنه.
    وای که اوضاع از چیزی که فکرش رو می کردم بدتر بود.
    محسن درست مثل بچه های پنج شش ساله لج کرده بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود.
    می خواست دو هفته ای تمام رگ و ریشه های من رو از خانواده ام جدا کنه. احمقانه می‌گفت.
    - مگه تو شوهر نکردی؟ پس بشین زندگیت رو بکن. میخوای هی چپ بری راست بیای گزارش زندگی مون رو به اون مامانت بدی که اونم پُرت کنه بندازتت به جون من؟ خواب دیدید خیر باشه؟
    دو هفته ی تمام هرچی عجز و التماس کردم، عصبانی ش کردم، با قهر و لج بازی کلافه ش کردم جواب نداد و راضی نشد. فکر میکردم تو رو در بایستی با فرهود از حرفش برمیگرده، اما اشتباه می کردم.
    فرهود رو واسطه کردیم که در کمال ناباوری با هم دست به یقه شدن. از اون روز برای اولین بار پام مون به دادگاه و کلانتری باز شد.
    - سر چی؟
    - سر این که محسن می گفت دوستم، برادر زنم هستی به کنار اما تو زندگیم حق دخالت نداری. فکر کنم به خاطر همین حرف بود که دست به یقه شدن.
    - بله پرونده ی شکایت همسرتون با فرار برادر تون مختومه شد و ...
    باز با شنیدن این حقیقت می ترسم. من یک سال گذشته رو با تمام توان دویده بودم تا این اسم لعنتی رو از روی خودم بردارم اما هنوز ...
    - تو رو خدا... خواهش میکنم دیگه نگید؛ تمام زندگی و حال و روز من که زیر دست شماست! پس لطفا دیگه این اسم رو تکرار نکنید. به خدا هنوز که هنوزه ازش می ترسم؛ دیگه نمیخوام همسر فعلی و سابق کسی باشم. فقط می خوام خودم باشم و بدبختی هام.
    - بسیار خوب. ادامه بده.
    فرهود با زبون خوش اومد، اول آروم و دوستانه حرف زدن، گفتن خندیدن اما وقتی پای من اومد وسط تمام رشته های عصبی محسن قاطی کرد.
    - محسن جان این اصلا درست و منطقی نیست. این ها مادر و دخترن، مگه میشه ریشه ی مادر و فرزند رو از هم جدا کرد؟ دو روز دیگه که من برم فرحناز کی داره جز مامان و بابا؟
    - فرهود نزار دهن باز کنم اسم مادرت رو بیارم.
    اینجا بود که عصبی و طلبکار بین حرفش پریدم.
    - خوب دهن باز کن اسم مامانم رو بیار؛ مگه چیکار کرده که بترسیم؟
    چشم غره ی بهم میده که از ترس خودم رو جمع کردم.
    - محسن داری چیکار میکنی؟ صد بار اسم مامانم رو بیار ، بیار بگو ببینم چی میشه.
    - بابا اصلا مگه زوره؟ زنمِ، دلم نمیخواد، اجازه نمیدم.
    - مگه دست خودتِ؟ مگه سر و صاحب نداره؟ هنوز مامان و بابا ش نمردن که شما بشی همه کاره. دو روزه نیومده اوستا شدی زنم زنم میکنی؟
    تا چشم های سبزش وحشی شد، تو دلم خالی شد. باز هرچی دم دستش اومد شکوند، پرت کرد، داداشم رو جوری زد که دیگه ترسیدم لب باز کنم تا بگم خونه ی مامان. جوری به سرم آورد که برام بشه درس عبرت.
    ترسی که حتی می ترسیدم از پشت گوشی به گوش مامانم برسه.
    مامانم که همون روز که فرهود با سر و صورت خونی برگشت خونه زنگ زد و گفت.
    - فرحناز تو رو خدا تموم ش کن. مگه نگفتی میخوام ش؟ مگه به مراد دلت نرسیدی؟ دیگه دست از سرم مون بردار. هر روز هر ساعت یه آشوبی به پا نکن بعد بشین سر خونه و زندگیت. میخوای جنازه ی داداشت رو بیندازی رو دوش بابای بیچاره ت؟ کم کمر این مرد رو زیر بار غد بازی هات، تهدید هات خم کردی حالا میخوای دست بابات به خون اون نامرد آلوده بشه؟ فرحناز خودت خواستی، گفتم نکن، گفتم به دردت نمیخوره، گوش نکردی، تو اگه مامان و بابا می خواستی تو صورت بابات چشم گشاد نمی کردی بگی یا محسن یا فرار. حالا که آقا محسن رو داری، بشین زندگیت رو بکن. هر ساعت زنگ نزن تن و بدن همه رو بلرزون.
    خوب بود بد بود انتخاب خودت بود. خدا لعنتت کنه که آخر عمری من رو با چی ها درگیر کردی.
    فرحناز از روز اول گفتم نکن گوش نکردی که هنوز یک ماه نشده داری ضررش رو می بینی؛ حداقل بیا به این حرفم گوش کن.
    - چیکار کنم مامان؟ به خدا هرچی بگی گوش میدم.
    - بچه دار نشو. به پا و عقلت زنجیر آویزون نکن.
    - پس توصیه ی مادرتون بوده؟
    بدون ترس تو صورت این مرد بی احساس گفتم.
    - بله. توصیه ی به جای مامانم بود.
    - پس شکایت از ایشون بی دلیل نبوده. ادعا کردن مادرتون یادتون داده.
    - بله. هر مادری راه درست رو به بچه ش یاد میده. اون نامرد سعی داره با بد جلوه دادن موضوع مادرم رو خراب کنه. اتفاقا تنها کار درستی که تو این چند سال کردم همین بود.
    [/HIDE-THANKS]
     

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    [HIDE-THANKS]- این بحث ها کی شدید تر شد. نمی تونستی جلوش رو بگیری؟
    - چطوری می تونستم جلوی طوفان وایسم؟
    از کلانتری و بعد از شکایت کردن از فرهود برگشت، انگار رسم و عادت شون بود با بهانه و بی بهانه دنبال شر بگردن. براشون عیب نبود که مدام سر و کله شون تو کلانتری و پاسگاه باشه.
    باز چشم هاش قرمز و وحشی بود، دونه های عرق، اونم تو خنک های مهر ماه رو پیشونی ش چسبیده بود.
    دلم برای مامانم تنگ و از زورگویی محسن گرفته بود، وقتی اومد بالا، با دیدنش چشم و ابرو تاب دادم و ازش رو برگردوندم. فکر کردم دارم ناز میکنم،
    نمی دونستم ناخواسته آتیش به انبار باروت انداختم.
    با آن چنان سرعتی همون مساحت کم رو سمتم حمله ور شد که مغزم نتونست هیچ عکس العملی نشون بده.
    موهای بلندم رو چنگ زد. درد از ته دلم نیش زد.
    - فرحناز... بدا به حالت... بدا به حالت اگه یه باره دیگه برای من چشم و ابرو تاب بدی. گرفتی یا نه؟
    از درد دلم غش رفت.
    - محسن... موهام.
    - دونه به دونه اش رو از سرت میکشم بیرون اگه یه بار دیگه تکرار بشه، شیر فهم شدی؟
    و فقط برای این که موهای پر دردم رو ول کنه همراه با ناله گفتم.
    - باشه.
    - چرا همون اوایل برای جدا شدن تصمیم نگرفتی؟ چرا اینقدر دیر به فکر افتادی؟
    - چون منِ احمق فکر می کردم دوستم داره و همه ی این رفتارها ریشه عصبی و خودخواهی داره. هنوز به اون درک که بیماره نرسیده بودم.
    نگرفته بودم که با مرد شکاک و بددهن با مرد خسیس و روانی نمیشه ساخت.
    اما با هر بار زدنم، با هر بار پماد کشیدن روی جای زخم کمربند ش یاد گرفتم، وقتی از گرما خسته بود فحش میداد؛ از نبود مسافر کلافه بود فحش می داد.
    تا یک سال تونستم با دوست داشتن خودم رو قانع کنم و گول بزنم. اما از یه جایی به بعد احساس می کردم دیگه نمی تونم این درد رو تنهایی تحمل کنم. سنگینی این صبوری داشت ذره ذره من رو آب می کرد.
    هر یه بار که من رو می زد از چشمم با سرعت بیشتری می افتاد. دیگه دلم پیش از حد پر شده بود.
    ندیدن مامانم، دلتنگی برای بابام، حتی برای خاله و عمو کم طاقتم کرده بود. این زود رنجی وقتی بیشتر شد که فرهود برای خداحافظی درست روز و ساعتی رو انتخاب کرد که محسن نبود.
    با یه پلاستیک پر از خوراکی های مورد علاقه ام در زد.
    از ایست بازرسی و چشم غره ی هاجر خانم که دیگه رغبت نمی کردم مادر صداش بزنم رد شد و اومد بالا.
    از همون پایین پله ها با دیدنش اشک ریختم تا وقتی که پیشونی م رو بوسید و برای همیشه رفت.
    - آبجی قربونت برم به خدا من نمی دونستم محسن ...
    - داداش بی خیال همه چی انتخاب خودم بود.
    - پشیمونی؟ به خدا اگه همین الان بخوای...
    کاش برای آرامش خاطر داداشم پنهون کاری نکرده بودم. شاید اگه می گفتم تب تند خواستنم حالا به عرق نشسته به این همه فلاکت نمی رسیدم.
    - پشیمون نیستم یکم ازش دلخورم. دلم برای مامان و بابا تنگ شده. کاش اونا می اومدن.
    - شب عروسی رو که یادت نرفته؟
    - مگه میشه یادم بره؟ همه با دعای خیر پدر و مادرشون راهیِ خونه ی بخت میشن اما من چی؟
    - خودت گفتی ارزشش رو داره.
    - الان که بهش رسیدم می بینم داشتن مامان و بابا ارزشش از همه چی بالاتره. شب عروسی فکر می کردم بابا از روی دلخوری طردم میکنه؛ فکر می کردم بعد از دوری و دیدن جای خالیم تو خونه پشیمون میشه...
    - هنوزم که هنوز میگه نه پا تو خونه ی اون نامرد می زارم نه حق داره پا تو خونه م بزاره؛ فرحنازم می خواد بیاد بدون شوهرش بیاد.
    - فعلا که به دل خود فرحناز هم مونده که بیاد، شوهرش پیشکش. کاش مامان و بابا با بزرگ ترهاش حرف می زدن.
    - مامان و بابا؟ بگو یه کلام؛ مگه جرات داریم تو خونه حرف شون رو بزنیم! آبجی یکم صبور باش تا از حساسیت بیفته. آخرش که چی؟ مجبور میشه اجازه بده.
    - دیگه کی داداش؟ دو ماه شد. دلم داره آتیش می‌گیره. نه رفتی نه آمدی. از صبح تا شب تو همین نه متر اتاق اسیر شدم. نه اجازه ی تنها بیرون رفتن بهم میده، نه خودش می رسه من رو جایی ببره. چپ و راست باید برم پایین.
    - ازت که نمی خواد کارای مامانش رو انجام بدی؟
    باز دروغ گفتم. آخه از وحشی شدن چشم هاش می ترسیدم. تو اون دو ماه تمام سعی ام این بود که براش جای حرف نزارم. به دلش راه برم تا اونم به دل من راه بره، به دلش راه می رفتم تا نکنه از روی عصبانیت موهام رو باز دور دستش تاب بده. هنوز اون درد نه از یادم رفته بود نه از مغز سرم.
    - نه بابا چه کاری؟ من کارای خودمم به زور میکنم.
    کاش گفته بودم صبح با صدای داد مادرش از خواب می پرم، در ازای اون لقمه نون و پنیری که کوفتم میشه چه کارهایی ازم می کشن. کارهایی که خاله اگه می دید باورش نمی شد، چون که همیشه می گفت:
    - فرحناز خانم سنگین تر از قاشق غذا ش چیزی بلند نکرده.
    یاد خاله می افتم، دلم برای خاله و خانواده ش هم تنگ میشه. به یاد شب و روزهایی که نفهمیدیم چطوری کنار هم خوش و خرم گذروندیم می افتم.
    - راستی چه خبر از خاله اینا؟
    - ای شکر. خبر خاصی نیست اونا هم خوبن؛ می چرخن با روزگار.
    - سیامک واحدهاش رو پاس کرد، آره؟
    - نه اتفاقا یه چندتای رو افتاده.
    - واقعا؟ چرا؟ از سیامک بعید بود که. این که خودش رو کشت.
    - یه مدت میشه مریض احوالِ.
    بی هوا قلبم ریخت؛ سیامک؟ پسر خاله ی مهربونم؟ یه چیزایی ته قلبم آزارم داد. نگران پرسیدم.
    - یه مدت؟
    - دو سه ماهی میشه.
    - چش شده؟
    - چی بگم، سر درد های عصبی پیدا کرده، نور زیادی که به چشمش می خوره عصبی میشه، اتاقش شده باب اتاقک هایی هست که عکس توش چاپ می کنن. نمی دونم روده و معده ش ریخته بهم. دکتر ها یه بار میگن زخم معده اس یه بار میگن زخم اثنی عشر، یه بار میگن روده اش میکروبی شده، خلاصه معلوم نیست چشه، فعلا که همش داره دارو مصرف میکنه. نمیتونه غذا بخوره، اصلا باید رنگ و روش رو ببینی، زیر چشم هاش گود افتاده بیا و ببین.
    - نکنه چیزی ش شده باشه؟
    همیشه به شدت از اسم سرطان می ترسیدم.
    - ای بابا این چه فکریِ که تو میکنی؟ ان شاءالله که چیزی نیست.
    نه اون روز و نه روزای بعدش نفهمیدم اون اشک از صدقه سر کدوم حسم بود که چکید رو گونه م. دردهایی کشیده بودم و به جاهایی می رسیدم که نمی دونستم از کجا دارم می خورم.
    دلم برای سلامتی پسر خاله م که همیشه همراه و حامی م بود نگران بود، اما نه روش رو داشتم نه جراتش رو.
    احساس می کردم اونا هم از این همه خفتی که می کشم خبر دارن.
    از محسن می ترسیدم. از این که هر شب میاد و تلفنم رو چک میکنه می ترسیدم.
    اما باز پا روی ترسم گذاشتم. به لطف محسن یاد گرفته بودم چطور چشم تو چشم کسی دروغ بگم و خواسته م رو به کرسی بنشونم.
    الان وقت تلافیِ اون روزهایی بود که سیامک همیشه نگران سلامتیِ من بود. پرسه میزنم تو قدیم های نه چندان دور.
    روزهایی که اون نمی دونست من تو دوره ی حساس ماهانه م هستم، اما وقتی می رفتیم خونه شون سیامک بود که اولین سیخ های دل کبابی رو دستم می داد.
    اون روزهایی که به سبب تعییر هورمون هام دلم یه چیزایی می خواست اما نمی دونست چی، سیامک بود که میگفت:
    - بیا که من تو اتاقم کلی تنقلات دارم.
    اون لواشک و ترشک هایی که هیچ وقت ندیده بودم خودش بخوره.
    - سیاه تمومش کردم ها، نمیخوای؟
    - بخور نوش جونت. من الان شام خوردم.
    - اگه نمی خوری چرا میخری؟
    - چرا... چرا... یه وقت هایی پای فیلم که می بینم می خورم.
    چطور می دونستم این محبت هاش رو یهویی بدون فکر کردن به یاد بیارم و این قدر بی چشم و رو باشم؟
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا