[HIDE-THANKS]- بعد از اون شب چیکار کردی؟ دعوا بالا گرفت یا همه چی تموم شد؟
- اون شب بعد از اینکه با کلی اشک و دلتنگی برای مامانم، اون هم دور از چشم محسن خواب رفتم، صدای در زدن های بی امان در اتاق بیدارم کرد.
- وای یا خدا ... انگار کوه کندن... بچه ها بلند شید کلی کار داریم.
صدای مامان هاجر بود، مامان محسن. داشت مدام غر میزد. تا یه چرخی میزنم تمام بدنم درد میگیره. چشمم به هیکل درشت و قوی محسن می افته و باز دلخوری به قلبم نیش میزنه. دوستش داشتم ولی حرکات دیشب رو نمی تونستم فراموش کنم یا حتی ببخشم. داشتم به موهای آشفته و درهم ش نگاه میکردم، مامان هاجر ول کنِ در زدن نبود که...
- خب خب ... خواهر و مادر ...
و صدای بوق بلندی که تو ذهنم برای نشنیدنِ مابقی جمله اش پیچید. از این جملات رکیک دیشب مابین عاشقانه هاش بارم کرده بود. بغض تازه ای به گلوم فشار می آورد اما می ترسیدم واکنش نشون بدم.
دلم نمی خواست باور کنم محسن چقدر بد دهنِ.
مامان هاجر بی خیال در زدن شده و اون هم به تابعیت از پسرش از پشت در داد زد.
- خاک تو سر ندید بدیدت. کارش رو کرده حالا مثل سگ پاچه ی ما رو سر ظهری میگیره.
عینکی نبودم ولی احساس می کردم چشم هام دارن چهارتایی می بینن. مگه میشه یه مادر و پسر اینقدر بی پرده و بی ادبانه با هم حرف بزنن؟ تو خونه ی ما از این خبرها نبود که.
همون لحظه بود که حتی با وجود ترس از محسن، سیامک از توی افکارِ بهم ریخته ام سر در میاره، دلم برای آرامش خاص و همیشگی ش، دلم برای ادبیات قشنگ و سنجیده حرف زدنش تنگ میشه. سیامک بین ما بچه ها تنها کسی بود که همیشه، حتی اگه چیزی بر خلاف خواسته ش بود، احترام و حرمت بزرگ ترها رو داشت.
با برگشتن محسن به سمتم هم چشم هام بسته میشه هم دفتر خاطراتم. از دیشب بود که از دوباره دیدن سبزی های وحشیِ چشمش می ترسیدم. قصدم دلبری نبود من فقط از دیشب و تکرار دوباره ش ترسیدم.
با نوازش موهام قلبم آروم می گیره. پس قصد دعوا و زورگیری نداره. می ترسیدم بخواد تقاص سرکش بودن دیشبم رو ازم پس بگیره اما...
- فرحنازم.... خانومی..... بیدار میشی؟ کلی کار داریم ها!
خاک بر سر احمقِ من که با همین دو کلمه تمام دیشب رو کنار گذاشتم. آخه اون موقع نمی دونستم دارم حماقت میکنم، فکر میکردم دارم برای زندگیم گذشت میکنم.
- خانوم خانما!
دلم ضعف میره براش. چشم باز میکنم و می بینم چشم های آروم گرفته ش تو تیر رس نگاهم میخ شده.
هنوز ترس کم جونی از دیدن چشم هاش ته دلم قل میزد.
- سلام، صبح بخیر.
- شب و روزت بخیر خانوم. پاشو... پاشو که کلی کار داریم.
کمی لوس میشم، فکر می کردم خونه ی مامان و باباست که نازم خریدار داشته باشه. کش و قوس میرم که میگه.
- پاشو تنبل.
تو ذهنی می خورم. انتظار یه آغـ*ـوش محکم داشتم، انتظار و محتاج یه حالت چطوره داشتم. به نوازش هم احتیاج داشتم اما از لحن تیزش ترسیدم.
- کار؟ چه کاری؟
- بریم لباس عروس رو تحویل بدیم، پاشو سریع طلاها رو هم جمع و جور کن که باید با سالن و عکاس تصفیه حساب کنیم. منم برم ماشین دوستم رو پس بدم.
اصلا به یاد نداشتم کسی شنیده باشه یا دیده باشه که عروس رو صبح عروسی بیدار کنن که بره طلاهاش رو بفروشه. دوتا علامت سوال بزدگ تو ذهنم داشتم. یعنی واقعا باید همچین کاری میکردم؟ اصلا همچین کاری درست بود؟
- طلاها رو نفروختی؟ سر همین بحث کردی؟
- نه به خدا. با این که راضی نبودم، با این که همش برام یادگاری خانواده م بود، با این که دلم نمی اومد هدیه های مامان و خاله رو بفروشم اما برای آرامش زندگیم و بدهکاری محسن زیر بار رفتم. به خدا همون روز سر ظهر گرما با معده ی خالی من رو کشوند بازار زرگرا.
- خب؟ کی کار کشید به کتک کاری؟
- وقتی ازش خواستم قبل از این کارها بریم برای مادرزن سلام. سعی داشتم با ناز دادندو کشیدن حرف هام خواسته ام رو به کرسی بشونم. کاری که همیشه در قبال خانواده ام انجام می دادم و حرف به کرسی می نشوندم. با یه لحن کصدار ازش خواستم.
میشه اول بریم مادر زن سلام؟ رسمِ؛ مامان اینا منتظرن.
همچین چرخی به سمتم زد و یهویی چونه م رو سفت و محکم گرفت و فشار داد که دلم از درد ضعف رفت.
- آ... آ.... نه دیگه... فرحناز خانم اومدی و نسازی. دیگه پشت گوشت رو دیدی مامان هم دیدی.
باور نمی کردم؛ برام امکان نداشت.
فکر میکردم از رو عشق و علاقه، داره من رو پیش خودش نگه می داره.
متعجب و خندون رو تخت نشستم؛ سعی داشتم چونه م رو از تو دستش در بیارم.
- محسن لوس نشو دیگه. مامان اینا منتظرن.
- فرحناز خانوم نوبتم باشه نوبت منه. خاطرت هست که همین مامانِ شما چه سنگ هایی انداخت جلو پامون؟ هنوز تلافی اون چشم غره ها و لب و لوچه کج کردن هاش رو ندادم.
دهنم، چشم هام به حدی از هم فاصله میگیره که محسن از اون همه بهت بهم پوزخند میزنه.
- فرحناز خانوم به مادرت نشون میدم التماس کردن یعنی چی. برام من لب و دهن جمع میکنه!؟
- مح... محسن... اذیت.... اذیت نکن.
باز بهم پوزخند میزنه، یه پوزخند صدا دار.
- خودت چی فکر میکنی؟ به قول ننه جونم؛ چون کنی چون میکنم ( کنایه از مقابل مثل کردن )
اولین بار اونجا بود که تو اوج دلتنگی برای مامانم برای بابای همیشه مهربونم یه قطره اشکِ بی صدا روی گونه های یخ کردم چکید. اولین بار اونجا بود که دلم فرار خواست.
من! دختر یکی یه دونه ی مامان و بابام، محروم بشم از دیدن شون؟ اصلا مگه همچین چیزی امکان داشت؟
محسن همون جا، همون یه دونه قطره رو از روی گونه ام برداشت و با لحنی مسخره نیش زد.
- تا تو گریه هات رو تموم کنی منم کارهام رو تموم کنم. مامان و بابا فقط با تلفن. باشه دختر خوب؟ خوب نیست دختر اینقدر لوس و مامانی باشه.
ضربه ی حرف هاش به قدری برام سنگین بود که درد و گرسنگی از یادم رفت؛ به قدری ناغافل زده بود که اشک چشمم خشک شد. مات و مبهوت زل زدم به حرکات ش به لباس پوشیدنش، به طلا جمع کردنش. هر لحظه منتظر بودم برگرده و بگه دیوونه شوخی کردم. اما تا دم رفتن که باز با پوزخند پیشونیم رو بوسید و رفت هیچی نگفت. نه گفت، گفت.
- بجنب... بجنب حاضر شو مامان هاجر دست تنها نمونه.
تا صدای در حیاط که رفتنِ محسن رو تضمین میکرد، اومد شماره ی مامان رو گرفتم. اونقدر دلتنگ ش بودم که با شنیدن صداش فقط از خدا دو بال برای پرواز به سمتش می خواستم.
- فرحناز مامان. خوبی؟ حالت ....
- الو... مامان.... مامان...
و اشک بود که نمی ذاشت حرف بزنم. از دلتنگی نفس نداشتم جمله سر هم کنم.
- چته مامان؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ درد داری؟ فرحناز ؟ چته مامان حرف بزن.
درد؟ همه جام. هم روحم هم قلبم هم جسمم همه جام درد می کرد.
با هق هق گفتم، با سرتقی گفتم. پا تو تُشک کوبیدم اما بریده بریده گفتم.
- نمی ذاره ... نمی ذاره بیام، میگه... میگه تلافی میکنم... نمی ذاره بیام پیشت. اجازه ... نمیده.
فقط خودم و خدا می دونیم که اون روز چطوری از ته دل هق می زدم. این اولین بیچارگی بود که دامن گیرم شد.
- وای وای ... وای فرحناز، بالاخره از اون خواب رویایی بیدار شدی. وای مادر از امروز کابوس می بینی تو بیداری. چقدر گفتم نکن؟ حرف گوش نکردی. دیدی؟ می دونستم؛ به مرگ خودت شک نداشتم. وای وای که از همین امروز بدبخت شدی دختر. [/HIDE-THANKS]
- اون شب بعد از اینکه با کلی اشک و دلتنگی برای مامانم، اون هم دور از چشم محسن خواب رفتم، صدای در زدن های بی امان در اتاق بیدارم کرد.
- وای یا خدا ... انگار کوه کندن... بچه ها بلند شید کلی کار داریم.
صدای مامان هاجر بود، مامان محسن. داشت مدام غر میزد. تا یه چرخی میزنم تمام بدنم درد میگیره. چشمم به هیکل درشت و قوی محسن می افته و باز دلخوری به قلبم نیش میزنه. دوستش داشتم ولی حرکات دیشب رو نمی تونستم فراموش کنم یا حتی ببخشم. داشتم به موهای آشفته و درهم ش نگاه میکردم، مامان هاجر ول کنِ در زدن نبود که...
- خب خب ... خواهر و مادر ...
و صدای بوق بلندی که تو ذهنم برای نشنیدنِ مابقی جمله اش پیچید. از این جملات رکیک دیشب مابین عاشقانه هاش بارم کرده بود. بغض تازه ای به گلوم فشار می آورد اما می ترسیدم واکنش نشون بدم.
دلم نمی خواست باور کنم محسن چقدر بد دهنِ.
مامان هاجر بی خیال در زدن شده و اون هم به تابعیت از پسرش از پشت در داد زد.
- خاک تو سر ندید بدیدت. کارش رو کرده حالا مثل سگ پاچه ی ما رو سر ظهری میگیره.
عینکی نبودم ولی احساس می کردم چشم هام دارن چهارتایی می بینن. مگه میشه یه مادر و پسر اینقدر بی پرده و بی ادبانه با هم حرف بزنن؟ تو خونه ی ما از این خبرها نبود که.
همون لحظه بود که حتی با وجود ترس از محسن، سیامک از توی افکارِ بهم ریخته ام سر در میاره، دلم برای آرامش خاص و همیشگی ش، دلم برای ادبیات قشنگ و سنجیده حرف زدنش تنگ میشه. سیامک بین ما بچه ها تنها کسی بود که همیشه، حتی اگه چیزی بر خلاف خواسته ش بود، احترام و حرمت بزرگ ترها رو داشت.
با برگشتن محسن به سمتم هم چشم هام بسته میشه هم دفتر خاطراتم. از دیشب بود که از دوباره دیدن سبزی های وحشیِ چشمش می ترسیدم. قصدم دلبری نبود من فقط از دیشب و تکرار دوباره ش ترسیدم.
با نوازش موهام قلبم آروم می گیره. پس قصد دعوا و زورگیری نداره. می ترسیدم بخواد تقاص سرکش بودن دیشبم رو ازم پس بگیره اما...
- فرحنازم.... خانومی..... بیدار میشی؟ کلی کار داریم ها!
خاک بر سر احمقِ من که با همین دو کلمه تمام دیشب رو کنار گذاشتم. آخه اون موقع نمی دونستم دارم حماقت میکنم، فکر میکردم دارم برای زندگیم گذشت میکنم.
- خانوم خانما!
دلم ضعف میره براش. چشم باز میکنم و می بینم چشم های آروم گرفته ش تو تیر رس نگاهم میخ شده.
هنوز ترس کم جونی از دیدن چشم هاش ته دلم قل میزد.
- سلام، صبح بخیر.
- شب و روزت بخیر خانوم. پاشو... پاشو که کلی کار داریم.
کمی لوس میشم، فکر می کردم خونه ی مامان و باباست که نازم خریدار داشته باشه. کش و قوس میرم که میگه.
- پاشو تنبل.
تو ذهنی می خورم. انتظار یه آغـ*ـوش محکم داشتم، انتظار و محتاج یه حالت چطوره داشتم. به نوازش هم احتیاج داشتم اما از لحن تیزش ترسیدم.
- کار؟ چه کاری؟
- بریم لباس عروس رو تحویل بدیم، پاشو سریع طلاها رو هم جمع و جور کن که باید با سالن و عکاس تصفیه حساب کنیم. منم برم ماشین دوستم رو پس بدم.
اصلا به یاد نداشتم کسی شنیده باشه یا دیده باشه که عروس رو صبح عروسی بیدار کنن که بره طلاهاش رو بفروشه. دوتا علامت سوال بزدگ تو ذهنم داشتم. یعنی واقعا باید همچین کاری میکردم؟ اصلا همچین کاری درست بود؟
- طلاها رو نفروختی؟ سر همین بحث کردی؟
- نه به خدا. با این که راضی نبودم، با این که همش برام یادگاری خانواده م بود، با این که دلم نمی اومد هدیه های مامان و خاله رو بفروشم اما برای آرامش زندگیم و بدهکاری محسن زیر بار رفتم. به خدا همون روز سر ظهر گرما با معده ی خالی من رو کشوند بازار زرگرا.
- خب؟ کی کار کشید به کتک کاری؟
- وقتی ازش خواستم قبل از این کارها بریم برای مادرزن سلام. سعی داشتم با ناز دادندو کشیدن حرف هام خواسته ام رو به کرسی بشونم. کاری که همیشه در قبال خانواده ام انجام می دادم و حرف به کرسی می نشوندم. با یه لحن کصدار ازش خواستم.
میشه اول بریم مادر زن سلام؟ رسمِ؛ مامان اینا منتظرن.
همچین چرخی به سمتم زد و یهویی چونه م رو سفت و محکم گرفت و فشار داد که دلم از درد ضعف رفت.
- آ... آ.... نه دیگه... فرحناز خانم اومدی و نسازی. دیگه پشت گوشت رو دیدی مامان هم دیدی.
باور نمی کردم؛ برام امکان نداشت.
فکر میکردم از رو عشق و علاقه، داره من رو پیش خودش نگه می داره.
متعجب و خندون رو تخت نشستم؛ سعی داشتم چونه م رو از تو دستش در بیارم.
- محسن لوس نشو دیگه. مامان اینا منتظرن.
- فرحناز خانوم نوبتم باشه نوبت منه. خاطرت هست که همین مامانِ شما چه سنگ هایی انداخت جلو پامون؟ هنوز تلافی اون چشم غره ها و لب و لوچه کج کردن هاش رو ندادم.
دهنم، چشم هام به حدی از هم فاصله میگیره که محسن از اون همه بهت بهم پوزخند میزنه.
- فرحناز خانوم به مادرت نشون میدم التماس کردن یعنی چی. برام من لب و دهن جمع میکنه!؟
- مح... محسن... اذیت.... اذیت نکن.
باز بهم پوزخند میزنه، یه پوزخند صدا دار.
- خودت چی فکر میکنی؟ به قول ننه جونم؛ چون کنی چون میکنم ( کنایه از مقابل مثل کردن )
اولین بار اونجا بود که تو اوج دلتنگی برای مامانم برای بابای همیشه مهربونم یه قطره اشکِ بی صدا روی گونه های یخ کردم چکید. اولین بار اونجا بود که دلم فرار خواست.
من! دختر یکی یه دونه ی مامان و بابام، محروم بشم از دیدن شون؟ اصلا مگه همچین چیزی امکان داشت؟
محسن همون جا، همون یه دونه قطره رو از روی گونه ام برداشت و با لحنی مسخره نیش زد.
- تا تو گریه هات رو تموم کنی منم کارهام رو تموم کنم. مامان و بابا فقط با تلفن. باشه دختر خوب؟ خوب نیست دختر اینقدر لوس و مامانی باشه.
ضربه ی حرف هاش به قدری برام سنگین بود که درد و گرسنگی از یادم رفت؛ به قدری ناغافل زده بود که اشک چشمم خشک شد. مات و مبهوت زل زدم به حرکات ش به لباس پوشیدنش، به طلا جمع کردنش. هر لحظه منتظر بودم برگرده و بگه دیوونه شوخی کردم. اما تا دم رفتن که باز با پوزخند پیشونیم رو بوسید و رفت هیچی نگفت. نه گفت، گفت.
- بجنب... بجنب حاضر شو مامان هاجر دست تنها نمونه.
تا صدای در حیاط که رفتنِ محسن رو تضمین میکرد، اومد شماره ی مامان رو گرفتم. اونقدر دلتنگ ش بودم که با شنیدن صداش فقط از خدا دو بال برای پرواز به سمتش می خواستم.
- فرحناز مامان. خوبی؟ حالت ....
- الو... مامان.... مامان...
و اشک بود که نمی ذاشت حرف بزنم. از دلتنگی نفس نداشتم جمله سر هم کنم.
- چته مامان؟ چی شده؟ چرا گریه میکنی؟ درد داری؟ فرحناز ؟ چته مامان حرف بزن.
درد؟ همه جام. هم روحم هم قلبم هم جسمم همه جام درد می کرد.
با هق هق گفتم، با سرتقی گفتم. پا تو تُشک کوبیدم اما بریده بریده گفتم.
- نمی ذاره ... نمی ذاره بیام، میگه... میگه تلافی میکنم... نمی ذاره بیام پیشت. اجازه ... نمیده.
فقط خودم و خدا می دونیم که اون روز چطوری از ته دل هق می زدم. این اولین بیچارگی بود که دامن گیرم شد.
- وای وای ... وای فرحناز، بالاخره از اون خواب رویایی بیدار شدی. وای مادر از امروز کابوس می بینی تو بیداری. چقدر گفتم نکن؟ حرف گوش نکردی. دیدی؟ می دونستم؛ به مرگ خودت شک نداشتم. وای وای که از همین امروز بدبخت شدی دختر. [/HIDE-THANKS]