رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
بعدم با اخم رومو ازش گرفتم...اما زیر چشمی حواسم بهش بود...خوب که خندید خودشو جمع کرد و توی جاش جابه جا شد..
فرهاد:مهسا...
هیچی نگفتم...جدی شده بود...
فرهاد:قهری؟
به کیک تولدم چشم دوختم...
فرهاد:ببخشید عشقم...
عصبی شدم..دوست نداشتم ازم معذرت خواهی کنه...همین که برگشتم طرف با دیدن جعبه ی باز شد و فرهاد که جلوم زانو زده بود چشام گرد شد...جا خوردم...
فرهاد:با من ازدواج می کنی پرنسس من؟
نگاهی به جمع توی کافه انداختم...اکثر نگاها روی ما زوم بود...نگاهمو ازشون گرفتمو به فرهاد چشم دوختم...
فرهاد:دنیا رو به پات می ریزم عشق من...
لبمو با زبون تر کردم...این همون موقعیتی بود که بارها رو هزار بارها توی رویاهام تجسم می کردمو انتظار چنین لحظه ای رو می کشیدم...از اینکه رویام به حقیقت پیوند خورد و واقعی شد و هم اینکه منو فرهاد قرار بود رسما مال هم بشیم شوق عجیبی سرتا پامو گرفت...
دیگه نمیخواستم انتظار بکشمو فرهادمو منتظر بزارم...دستامو که از شدت هیجان می لرزید و جلو بردمو بی حرف حلقه رو از جعبه بیرون کشیدم....
-:مـــبارکـــه
صدای جیغ یه دختر اومد و بعدش صدای دست و سوت بلند شد...
فرهاد حلقه رو ازم گرفت و توی دستم کرد...بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیم نشوند و منو توی آغوشش گرفت...همونجور که اشک می ریختم به خودم فشردمش....بعد از این همه انتظار بالاخره به عشقم،به جونم به عمرم به تموم زندگیم،به فرهادم رسیدم...
این یعنی اوج خوشبختی.....
*******
 
  • پیشنهادات
  • narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    تازه از کافی شاپ زدم بیرون...انقد خوشحال و جوگیر بودم که با ببخشید به زور دل از فرهاد کندم و راه افتادم....
    به حلقه ی درشت و پر تجملاتی که فرهاد توی دستم کرده بود نگاه کردم....نگینای ریز و درشتش درست همرنگ چشماش بود و حالت یه قلب و تشکیل می داد...
    قدمامو تندتر کردم تا زودتر به مامان خبر بدم...انقد شوق داشتم که خدا می دونه...
    فکرشو بکن!!!روز تولدت،شب خواستگاریتم بشه!!!
    همین که رسیدم به کوچمون،خواستم بپیچم داخل که پام گیر کرد و با مخ رفتم تو زمین...
    فاطمه رو دیدم که از دم در خونمون با نگرانی دویید سمتم...از جام بلند شدمو خاکای روی لباسمو تکوندم.
    فاطمه:سالمی؟
    خیلی خنثی بهش نگاه کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    من:راستش یکی از گوشام کنده شده،یکی از دستامم چند دیقه پیش تو راه افتاد...یکی از پاهامم با اره قطع کردن....واسه چی؟؟؟
    فاطمه:شهید مهسا...بمب خوردی؟
    پقی زدم زیر خنده...فاطمه هم یهو عصبی شد و زد توی سرم..
    فاطمه:زهرخر...منو باش واسه کی نگران شدم...
    داشتم از خنده ریسه می رفتم...چپ چپی نثارم کرد.
    فاطمه:ببند
    و راه افتاد...منم خودمو جمع و جور کردمو رفتم کنارش....با شیطنت گفتم:
    من:ببین لز همین الان بخوای خواهر شوهر بازی دربیاری من میدونمو توها...
    فاطمه که انگار چند دیقه پیش و فراموش کرده بود چشمکی زد..
    فاطمه:گربه رو باس دم حجله به قتل رسوند...
    من:خوبه خوبه توهم...تند تر راه بیا خاتون منتظره...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    سرشو تکون داد و دوتایی قدمامونو تندتر کردیم...
    من و کیمیا و فاطمه در اصل از دوران ابتدایی رفیق هم بودیم و هستیم....محاله از هم دل بکنیم....تو همه ی لحظات باهمیم...مخصوصن الان که فاطمه خواهر فرهاد از آب در اومد...البته ما که میدونستیم..
    همین که رسیدیم،انگشتمو تا ته فرو کردم توی دکمه آیفن و تند تند فشار دادم...
    فاطمه:اوی به قرآن فقط دکمه آیفنه باور نداری دقت کن...
    با خنده گفتم:
    من:به چُس مرغای خونه ی همسایمون...بیخی بابا
    فاطمه پوکید از خنده...همون موقع صدای مامان پیچید تو.ی آیفن...
    مامان خاتون:سر اوردی دختر؟بیا داخل ببینم..
    و در خیلی شیک و مجلسی با صدای تیک،دقیقن تیک باز شد...عین روانیا پریدم توی حیاط...فاطمه هم خیلی آروم درو بست و اومد کنارم...به اینو...احساسات خانومیش همین الان گل کرده...ایش اینو...چقد چندش راه میاد...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    تا رسید کنارم پس گردنی نثارش کردم./..
    من:هوی مثل آدم راه بیا...این چه طرزشه...
    چشم غره ی توپی برام رفت...
    فاطمه:خونه ی ننم که نیس...
    لبخند دندون نمایی زدم...
    من:آهان از اون لحاظ...
    پشتمو بهش کردمو همونجور سرخوش که میرفتم داد زدم:
    من:راستی نمیدونی کیمیا باهام چیکار داره؟
    صدای آروم فاطمه رو شنیدم...
    فاطمه:بریم داخل بهت میگم عزیزم...
    بیخیال تیکه انداختن به فاطمه شدمو با صدای بلند،به عشق فرهاد شروع کردم به خوندن:
    اگه بشه یک میلیون بــــارم
    بازم می گم خیلی دوست داررم
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    یادت نره عشق روزگارم
    دوست داااارم دوست دااااارممم
    حواسم نبود دقیقن الان کجام...چشم بسته کیفمو پرت کردمو دستمو به حالت میکروفون مشت کردمو جلوی دهن مبارک گرفتم...
    من واسه دل بستگیامون نگرانم
    با خبر از شوری چشم دگرانم
    وقتی صدات میزنمو تو میگی جانم
    صاحب خوشبخت ترین قلب جهانم
    صاحب خوشبخت ترین قلب جهاااانم
    با منی و عشق نفس می کشه پیشم
    عاشق اون جمله ی معروف همیشم
    اینکه به هیشکی جز تو وابسته نمیشم
    هر چی می گم دوست دارم خسته نمیشم
    هر چی میگم دوست دارم خسته نمیشـــــم
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)

    اگه بشه یک میلیون بـــارم
    بازم می گم خیلی دوست داااارم
    یادت نره عشق روزگارم
    دوست داااارم دوست داااارم
    اگه بشه یک میلیون بـــارم
    بازم می گم خیلی دوست داااارم
    آی با توهم عشق روزگارم
    دوست داااارم دوست داااارم
    شونه هامو به حالت رقـ*ـص تکون دادم...شالمو از سرم بیرون اوردمو موهامو باز کردم....
    تو رو خواستــــن واسه ی من
    مث آبِ واسه ماهی
    وقتی خوبـــم که بخندی
    که ببینم رو به راهی
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    من هنوزم شب و روزم
    به نگاهت گره خورده
    چه قراااری تو چشاته
    که قرار منو بـرده
    چه قراری تو چشاته
    که قرار منو بـرده
    روی زمین زانو زدم...
    اگه بشه یک میلیون بـــارم
    دوست داااارم
    یادت نره عشق روزگارم
    دوست داااارم
    اگه بشه یک میلیون بـــارم
    بازم می گم خیلی دوست داااارم
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    آی با توهم عشق روزگارم
    دوست داااارم
    مشتمو باز کردمو سرمو انداختم پایین...هر لحظه انتظار داشتم صدای کف زدن بلند بشه...دستی اومد روی شونم...
    مامان خاتون:پاشو...پاشو ببینم...با کفش اومدی نشستی روی قالی بعدم با صدای نکرت آهنگ مردمو خراب می کنی؟آبرشو بردی...پاشو ببینم...پاشو لباساتو که ریختی اینجا جمع کن....
    سرمو اوردم بالا...الان مطمعن بودم قیافم کپی معلولای ذهنی شده...نفسمو با حرص فوت کردم بیرون...
    من:آخه مادر من...شد یه بار من کیف کنم تو نیای ضد حال بزنی؟؟
    چپ چپ نگام کرد...
    مامان خاتون:حداقل جلو دوستت خجالت بکش...
    روشو ازم گرفت و سمت آشپزخونه حرکت کرد...
    مامان خاتون:فقط قدی دراز کرده...اندازه سر سوزن عقلی نداره...موندم چطور می خوام شوهرش بدم...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    یعنی اگه قَلَم بهم می زدی،جوهرم نمیومد...همین بود ضرب المثله دیگه؟؟؟چمیدونم...
    خلاصه از جام بلند شدم...فاطمه خودشیرینم بلند شد که بره داخل آشپزخونه...منم بی حوصله کفشامو شوت کردمو خم شدم لباسامو از روی زمین بردارم...
    فاطمه:آخخخ....
    به فاطمه نگاه کردم...اوه یه لنگه کفشم خورده بود توی سرش...خم شد و کفشمو انداخت داخل حیاط...لبخند موزماری زدم...
    من:اوا چی شد فاطی جووونننز؟؟؟
    لبخند حرص درآری زد...
    فاطمه:حواستو بیشتر جمع کن گلِ من...
    و رفت داخل آشپزخونه...یعنی قشنگ داشت تهدید می کردا...
    حالا که سرحال اومده بودم تند تند وسایلمو جمع کردمو رفتم سمت اتاقم...درشو با شتاب باز کردمو رفتم داخل که دیدم مهدی توی اتاقم روبه روی کمد لباسام وایساده...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا