بعدم با اخم رومو ازش گرفتم...اما زیر چشمی حواسم بهش بود...خوب که خندید خودشو جمع کرد و توی جاش جابه جا شد..
فرهاد:مهسا...
هیچی نگفتم...جدی شده بود...
فرهاد:قهری؟
به کیک تولدم چشم دوختم...
فرهاد:ببخشید عشقم...
عصبی شدم..دوست نداشتم ازم معذرت خواهی کنه...همین که برگشتم طرف با دیدن جعبه ی باز شد و فرهاد که جلوم زانو زده بود چشام گرد شد...جا خوردم...
فرهاد:با من ازدواج می کنی پرنسس من؟
نگاهی به جمع توی کافه انداختم...اکثر نگاها روی ما زوم بود...نگاهمو ازشون گرفتمو به فرهاد چشم دوختم...
فرهاد:دنیا رو به پات می ریزم عشق من...
لبمو با زبون تر کردم...این همون موقعیتی بود که بارها رو هزار بارها توی رویاهام تجسم می کردمو انتظار چنین لحظه ای رو می کشیدم...از اینکه رویام به حقیقت پیوند خورد و واقعی شد و هم اینکه منو فرهاد قرار بود رسما مال هم بشیم شوق عجیبی سرتا پامو گرفت...
دیگه نمیخواستم انتظار بکشمو فرهادمو منتظر بزارم...دستامو که از شدت هیجان می لرزید و جلو بردمو بی حرف حلقه رو از جعبه بیرون کشیدم....
-:مـــبارکـــه
صدای جیغ یه دختر اومد و بعدش صدای دست و سوت بلند شد...
فرهاد حلقه رو ازم گرفت و توی دستم کرد...بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیم نشوند و منو توی آغوشش گرفت...همونجور که اشک می ریختم به خودم فشردمش....بعد از این همه انتظار بالاخره به عشقم،به جونم به عمرم به تموم زندگیم،به فرهادم رسیدم...
این یعنی اوج خوشبختی.....
*******فرهاد:مهسا...
هیچی نگفتم...جدی شده بود...
فرهاد:قهری؟
به کیک تولدم چشم دوختم...
فرهاد:ببخشید عشقم...
عصبی شدم..دوست نداشتم ازم معذرت خواهی کنه...همین که برگشتم طرف با دیدن جعبه ی باز شد و فرهاد که جلوم زانو زده بود چشام گرد شد...جا خوردم...
فرهاد:با من ازدواج می کنی پرنسس من؟
نگاهی به جمع توی کافه انداختم...اکثر نگاها روی ما زوم بود...نگاهمو ازشون گرفتمو به فرهاد چشم دوختم...
فرهاد:دنیا رو به پات می ریزم عشق من...
لبمو با زبون تر کردم...این همون موقعیتی بود که بارها رو هزار بارها توی رویاهام تجسم می کردمو انتظار چنین لحظه ای رو می کشیدم...از اینکه رویام به حقیقت پیوند خورد و واقعی شد و هم اینکه منو فرهاد قرار بود رسما مال هم بشیم شوق عجیبی سرتا پامو گرفت...
دیگه نمیخواستم انتظار بکشمو فرهادمو منتظر بزارم...دستامو که از شدت هیجان می لرزید و جلو بردمو بی حرف حلقه رو از جعبه بیرون کشیدم....
-:مـــبارکـــه
صدای جیغ یه دختر اومد و بعدش صدای دست و سوت بلند شد...
فرهاد حلقه رو ازم گرفت و توی دستم کرد...بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیم نشوند و منو توی آغوشش گرفت...همونجور که اشک می ریختم به خودم فشردمش....بعد از این همه انتظار بالاخره به عشقم،به جونم به عمرم به تموم زندگیم،به فرهادم رسیدم...
این یعنی اوج خوشبختی.....