رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
نام رمان:ماه پیشونی من
نام نویسنده:narjes.kh کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه
نام ناظر:کهربا.م.ر



خلاصه:پسری به نام آرش....که حتی توی زندگیش محبتی از جانب مادر پدرش نصیب خودش و خواهرش آوا و برادرش آرمین نشده...مادری از جنس غرور و پدرش مردی شهرت طلب...
واسه تسکین درداش رو به سیگار می بره...
مادرش از پدرش جدا میشه و مدتی بعد پدرش با زن دیگه ای ازدواج میکنه..
سردی روزگار باعث میشه که آرش آدم دیگه ای بشه...
و دختری به نام مهسا...که به خاطر حلال ماه گرفتگی کنار پیشونیش لقب ماه پیشونی از عشقش گرفته،قرار بود با عشقش فرهاد ازدواج کنه... اما...رفتاری از فرهاد می بینه که باعث میشه شب عروسیش واسش اتفاقاتی نا خوشایند رخ بده...
و همین اتفاق باعث میشه که با آرش آشنا بشه...
downloadfile_4.jpe
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • کهربا.م.ر

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/22
    ارسالی ها
    113
    امتیاز واکنش
    7,836
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    bcy_%D9%86%DA%AF%D8%A7%D9%87_%D8%AF%D8%A7%D9%86%D9%84%D9%88%D8%AF.jpg

    نویسنده ی گرامی، ضمن خوش آمد گویی به شما؛ سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود .

    خواهشمند است قبل از آغار به کار نگارش، قوانین زیر را با دقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی ست؛ چرا که علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما ( چگونگی داشتن جلد، به نقد گذاشتن رمـان، تگ گرفتن، ویرایش، پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمـان ) رفع خواهد شد. با این حال می توانید پرسش ها، درخواست ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    گروه کتاب نگاه دانلود
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]​
    [HIDE-THANKS]با قلمی پر از نفرت بر سیاه کاغذ تنفر خود می نویسم:[/hide-thanks][HIDE-THANKS][/hide-thanks]​
    [HIDE-THANKS]
    مغرور...مغرور...خودخواهم من...
    غرور چیست؟آیا تکبر است؟آیا به معنی خودخواه بودن است؟...
    من خود نمیدانم که معنای غرور،این واژه ی پر معنا و عظیم که در رگ و ریشه ام خانه کرده چیست...واژه ی پر آوازه و مشهوری که در زندگی ام به من شهرت بخشیده و تمام زندگی ام را غرق گـ ـناه کرده...
    من...مردی از جنس غرورم...مردی از ایل و طایفه ی تکبر،مردی از تبار فخر فروشانم...
    من،همان گلبرگ مغرورم که حاضرم آب نباشد و بمیرم اما،با نفرت تمام پی جرعه ای آب نگردم...
    آری...!!!من...آرش...مردی هستم که به اندازه ی معنای اسمش،عاقل است و زیرک...
    دروغی را که با آن خو گرفته ام زیبا جلوه میدهم...
    با گـ ـناه و آلودگی هایم که مانند خون در رگ هایم جریان دارد،فتنه به پا میکنم...
    و تو...دختری هستی از جنس بلور...با لطافت و نازهای خریدارانه...دختری از قوم خنده ها و سرکشی های دلبرانه...
    تو همانی هستی که غرور بی مرز مرا درکنار لجبازی های جورچینت میگذاری و قصه تمام....
    بیا و تو ملکه باش و من پادشاهت...
    تو همراهم باش و من کنارت...
    تو آرامش آشوبم باش و من کوه استوارت...
    تو اشتباه باش و من در گناهت...
    فقط تو باش...به هر قیمت که شده...
    انگشتان ظریفت را در میان انگشتان نیرومندم بگذار...
    دستان تو،آغازیست برای دیوانگی من...
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS][/hide-thanks]​
    [HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS][HIDE-THANKS]
    حرف نویسنده:
    [/hide-thanks][HIDE-THANKS]
    سلام.من نرجسم.نویسنده این رمان.یه حرف داشتم و امیدوارم که با دقت توجه کنین. اینکه دوستان من این رمان رو اول توی یه دفتر نوشتم تا ببینم چی از آب در میاد که خداروشکر خوب بود.اما مشکل اینجاس که من اولین دفتر نوشته هامو به یه نفر امانت دادم و آخرش اومد و بهم گفت که گم کرده.از قضا اونم رمان نویسه اما هنوز به تایپ نرسیده.من نمیگم که رمانمو واسه خودش برداشته تا ادامه بده،اما،اگه مشابه رمان منو با اسمای مختلف دیدین بدونین اون واسه منه.من واقعن داغون شدم. سخته نوشته هاییو که با دل و جون نوشتی رو از دست بدی.خیلی سخته.خلاصه ازتون ممنونم که این خوندین.چشماتون بی بلا...

    توی جام،جا به جا شدم و فنجون قهوه رو توی دستم گرفتم.صدامو صاف کردم و نگامو به فرخ دوختم.
    من:خب؟
    فرخ قهوشو که سرد شده بود لا جرعه سرکشید و سرشو تکون داد.
    فرخ:چی خب؟
    یکم قهومو مزه مزه کردم و تو چشماش زل زدم.مشکوک میزد.با بی حوصلگی قهوه رو دوباره سرجاش گذاشتم و گفتم:
    من:چرا به من گفتی بیام اینجا؟
    لبخند کمرنگی زد و روی صندلیش لم داد.
    فرخ:دوستمو اوردم بیرون بادی به کَلَش بخوره،اونم یه روز قبل از دانشگاه.بَده مگه؟
    من:ببین فرخ،این روزا اصلن حوصله هیچ کاریو ندارم.الانم که میبینی حاضر شدم بیام اینجا خیال کردم خبریه.
    از جام بلند شدم.
    من:ولی ظاهراٌ خبری درکار نیس.میرم خونه...
    فرخ دستمو گرفت و با جدیت گفت:
    فرخ:بشین.بهت میگم.
    خودمو انداختم روی صندلی.
    من:بفرمـا.ترجیحاٌ زودتر...
    فرخ:آرش من و تو چن ساله باهم رفیقیم؟
    شونمو بالا انداختم.
    من:نمیدونم.چه ربطی داره؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    فرخ:جواب منو بده.
    پوفی کردم و به موهام چنگ زدم.
    من:خیلی وقته.
    فرخ:خوبه خودتم میدونی.تو این چن وقت حتی یه بارم از مشکلاتت بهم نگفتی.هر موقه هم میپرسم چته یا میگی هیچی یا جوابمو نمیدی.این اواخرم همش عصبی هستی.اون آرشی که من میشناختم شیطون بود نه گرفته و ناراحت.آرش خیلی فرق کردی.عوض شدی.
    تیز بهش نگاه کردم.دلخور گفت:
    فرخ:چیه خب؟راست میگم دیگه.
    من:میدونی چیه؟آره عوض شدم.اصن عوضی شدم.توهم بیخودی کاسه داغ تر از آش نشو.بعدم من مشکل ندارم...
    آره به جونم.هه.چیزی که زیاد دارم همینه.
    فرخ:خیلی خب.هرجور مایلی.چرا ترش میکنی؟راستی شنیدم که مامان و بابات...
    با عصبانیت بهش توپیدم.

    من:تو غلط کردی شنیدی.اصن چیکار داری فوضولی میکنی؟
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    از سرجام بلند شدم و بی توجه به فرخ از کافه زدم بیرون و سویچ ماشینمو از جیبم بیرون اوردم.
    فرخ داشت صدام میزد
    در ماشین و باز کردم و سوار شدم.
    استارتشو زدمو سمت خونمون حرکت کردم.فرخم شده قوز بالا قوز.معلوم نیس کی خبر بـرده واسش.شورشو
    دراورده.هر روز به یه بهونه یا منو از خونه یا بعد از دانشگاه میکشه بیرون یا خودش به دیدنم میاد.اصن دوس نداشتم
    بیشتر از این پاش به خونمون باز شه.
    از پاکت سیگاری که تازگیا خریده بودم یه نخ برداشتم و میون لبام گذاشتم.دوستام میگفتن سیگار بکشی درداتو
    فراموش میکنی.همونجور که حواسم به رانندگیم بود فندکو برداشتمو سمت نوک سیگار گرفتم.امتحانش ضرری
    نداشت.شاید به آروم شدنم کمک میکرد.
    سیگار که روشن شد فندکو روی صندلی انداختم و به رانندگیم ادامه دادم.
    برخلاف سرعت زیادم آروم آروم از سیگار کام میگرفتم.کاش یه شب میخوابیدم صبحش دیگه چشامو باز
    نمیکردم.گاهی وقتا با خودم میگم شاید مردم حواسم نیست.
    دیگه خسته شدم از این همه مشکلاتی که عین زالو دور من و آرمین و آوا رو احاطه کرده بودن و دست بردار
    نبودن.خسته شدم از نگاهای گرفته ی آرمین و اشکای پی در پی آوا.دیگه تحمل نگاهای سرد و خشک مامان و بی
    خیالیا و مغرور بودن بابا رو ندارم.تاکی به آرمین و آوا امید درست شدن این زندگی کوفتیو بدم؟

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    یه بوق زدم و منتظر باز شدن در موندم.بعد از چن دیقه پیرمرده درو باز کرد و کنار رفت.ماشینو توی حیاط پارک
    کردم و پیاده شدم.
    چراغای خونه خاموش بود.مث همیشه.بابا که بعضی شبا دیر میومد خونه مامانم شاید طبق معمول رفته بود
    مهمونی...هه.
    آروم و بی سر و صدا رفتم داخل.میدونستم آرمین و آوا خواب بودن.میخواستم بیدار نشن.نگاهی به آشپزخونه
    انداختم.ظرفای شام دست نخورده روی میز بودن.آهی کشیدم و آروم آروم از پله ها بالا رفتم.
    میخواستم برم به آرمین و آوا یه سر بزنم اما بی خیال.رفتم توی اتاقم و پالتوم و روی میز انداختم. با همون لباسا روی تخت دراز کشیدم و دوتا دستامو زیر سرم گذاشتم.امشبم از اون شبایی بود که دلم گریه میخواست.اما مث همیشه
    خوددار بودم.
    از ته دلم یه نفس عمیق کشیدم و پهلو به پهلو شدم.خوابم نمیبرد...
    همه ی مشکلاتمون هم از جابن بابا بود هم از جانب مادرم...
    مادرم مهتاب....یه زن بسیار مغرور و خشک...زنی که هیچ چیزی از زیبایی کم نداشت و از مهر مادریش فقط یه نگاه سرد و بیروح نصیب ما میشد.همیشه به خودش و اون چیزی که توی مغزشه فکر میکنه.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    زیاد به ظاهرش میرسه.پول و رفتن به دور دنیا و بعدش رفتن به مهمونی های آنچنانی واسه پز دادن جاهایی که رفته
    رو به سه تا بچش یا حتی شوهرش ترجیح میده...شاید مزخرف باشه اما ما یه بارم از دست پختش نخوردیم.!!!!
    میخواست پرستار واسمون بگیره اما با مخالفت من و آرمین مواجه شد.هیچ چیزی مث گرمی آغـ*ـوش محروم شده ی
    خودش نمیشه....
    مخصوصن واسه آوا که توی سنیه که بیشتر از همیشه به یه همدم و همراز نیاز داره.از روی تختم بلند شدم.در تراس و
    باز کردم.باد سرد اما ملایمی میومد.
    نور ماه عین یه چراغ داخل حیاط میتابید.روشن تر از همیشه....به پدرم فکر کردم.یه تاجر بسیار مغرور و قدرتمند که
    پول و ثروت و با هیچ چیزی معامله نمیکنه... مردی که به خاطر شهرت موفقیتای زیادی توی زندگیش کسب کرده.
    دوباره هـ*ـوس سیگار کردم.شاید توی این هوا اونم بیرون از اتاق بهم میچسبید.هرچند که خیلی وقته توی زندگی ما چیزی دلچسب نیست.
    در تراس و بستم.پالتوم و از روی میز برداشتم و پوشیدمش.
    از اونجا زدم بیرون و رفتم توی حیاط.به خاطر اینکه سیگارم توی ماشین بود سمتش حرکت کردم.
    آروم آروم راه میرفتم تا زندگی مزخرفمو دوباره مرور کنم...
    تا جایی که یادمه پدرم تک فرزنده.بقیه اقوامشم از ایران فرار کردن...
    [/HIDE-THANKS]

    [HIDE-THANKS]
    مادرمم یه خواهر داشت که توی بوشهر زندگی میکردن..همین...من توی دنیای به این بزرگی فقط آرمین و آوا رو
    داشتم.
    سیگار و فندکمو برداشتم و یکی روشن کردم...به ماشین تکیه دادمو همونجور که پک میزدم به آوا فکر کردم.
    یه دختر بسیار تودار و آروم...بدون هیچ شیطنت یا ذهنی پر از سوال...یه خواهر با تموم احساسات و یه دل کوچیک و
    گرفته که مسببش مامان و بابا بودن.
    آوا با همون دختر بودنش صدای بی نظیری داشت و بیشتر موسیقی کار میکرد...گاهی اوقاتم واس دلش با صدای
    لرزون آواز میخوند.
    -:آرش؟؟؟!!!!
    هول کردم.تکیمو از ماشین گرفتم و به آرمین چشم دوختم.نمیدونستم چیکار کنم.دوست نداشتم منو این ریختی
    ببینه.سیگار بدون کام گرفتن از جانب من با باد میسوخت.
    من:جانم؟
    اومد و روبه روم وایساد.داشت گریه میکرد.
    آرمین:میدونستم بیداری و اومدی تو حیاط.میدونستم که دلت گرفته و فکر میکردی.اما نمیدونستم واسه هضم ناراحتیات تن به سیگار کشیدن دادی آرش...نمیدونستم...به کی قسم بخورم؟من نمیدونستم...
    ریخت اشکاش داغونم میکرد.با خجالت سرمو پایین انداختم.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    آرمین:آرش میدونم که هشت سال ازت کوچیکترم و باید احترامتو نگه دارم.میدونم که درک یه پسر بیست و
    چهارساله ی مث تو رو ندارم.اما میخوام یه نصیحت تلخ بهت کنم.
    لبمو گاز گرفتم تا اشک نریزم.
    آرمین:میدونم که ناراحت میشی اما عیب نداره. فقط یه چیزیو بدون.اینکه اگه خودتو نابود کنی یا به لجن بکشی من و
    آوا هم پا به پات داغون میشیم.اگه تو بلایی سرت بیاد مطمعن باش ماهم یه دیقه نمیتونیم دووم بیاریم.آرش...خودت
    خبر داری.آرش خودت خوب میدونی که زندگی ما داره از هم میپاشه.خوب میدونی که ما نه پدری داریم نه
    مادری....همشون غرق کاراشونن.دوتاشون دنبال ظاهرن...اصن خبر داری به آوا چی میگذره؟هـان؟
    صداشو بالا برد.
    آرمین:آوا داغون شده.تا از مدرسه برمیگرده سریع میره تو اتاقش.غذا نمیخوره.مدام از توی اتاقش صدای آواز
    خوندنش میاد.به فکر خودت نیستی به فکر ما باش.اصن خیلی خب....اگه قصد داری با خودت اینجوری کنی حرفی
    نیست اما بدون که ماهم باهات نابود میشیم.
    با نفرت سیگارو زیر پام له کردم و سرمو بالا گرفتم.آرمین روشو ازم گرفت و پشتشو بهم کرد.همین که خواست ازم دور بشه برگردوندمش سمت خودمو اشکاش و پاک کردم.
    من:مرد که گریه نمیکنه..
    خودشو انداخت توی بغلم و سرشو روی سینم گذاشت.
    آرمین:آرش خیلی دوست دارم.هیچوقت از این کارا نکن.
    زمزمه وار گفتم:
    من:اگه بتونم چشم.منم دوست دارم.دیگه هیچوقت باعث ناراحتیت نمیشم...
    ازم جدا شد و لبخند تلخی زد.
    من:بریم بخوابیم؟
    سرشو تکون داد و باهم رفتیم داخل اتاقش.از رفتنم به اتاقش تعجب کرد اما من بی خوابیو بهونه کردم تا یکم بالای
    سرش بشینم.
    به صورت معصومش نگاه کردم.غرق خواب بود.آرمین یه پسر جسور بود و پر از شیطنت...کم پیش میومد گریه
    کنه.عین من بود.انگار دوتایی با مامان و بابا لج کرده بودیم.انگار نمیخواستیم عین اونا باشیم......

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]

    همونجور که از توی آینه به خودم زل زده بودم بند ساعت مارک دار و چرمیمو محکم کردم.دوسه تا از تار موهام
    خودسر روی پیشونیم ریخته بود.نفس حبس شدمو فوت کردمو رفتم سراغ کمدم.گرمکن همرنگ تیپمو از داخل کمدم
    برداشتم و پوشیدمش.پاکت سیگار و فندکمو توی جیب شلوارم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم که همزمان با من آرمینم
    با فرم مدرسه و کوله پشتیش از اتاقش اومد بیرون.
    با ذوق اومد سمتم و خوب که یه دور دورم چرخید روبه رو وایساد.
    آرمین:چه خوشتیپ شدی..
    خندیدم.
    من:به گرد شوما نمیرسم...
    لبخند گشادی زد و کولشو سمت من گرفت.
    آرمین:اینو بگیر تا آستینامو بالا بزنم.
    کیفشو گرفتم و آروم آروم و یکی یکی پله ها رو رد میکردم و آرمینم پشت سرم میومد.
    آرمین:میگما...
    همین که خواستم دهن باز کنم جوابشو بدم در با شدت باز شد.آوا با عصبانیت اومد داخل و محکم درو بستش.بدون
    اینکه به من یا آرمین توجه کنه کیفشو روی زمین کشید و تند تند از پله ها اومد بالا.تا رسید به اتاقش رفت داخل و
    از داخل درشو قفل کرد.یکه خوردم....آرمینم تعجب کرده بو

    .با لحن وا رفته ای گفتم:
    من:این چش بود؟مگه مدرسه نداشت؟
    آرمین شونشو بالا انداخت و کولشو ازم گرفت.
    آرمین:منم اینجا بودم.مث تو.
    خواستم برم تو اتاق آوا که آرمین جلو گرفت.
    آرمین:ولش کن.حتمن نمیخواد بره.من باید برم مدرسه توهم دانشگاه داری دیرت میشه.
    سرمو تکون دادم.پله ها رو تند تند رد کردم و رفتم پایین.با دو رفتم بیرون سمت ماشنم و از خونه زدم
    بیرون.ساعت هشت ده دیقه کم بود.
    میخواستم زودتر به دانشگاه برسم تا بابت رفتار دیروزم از فرخ معذرت خواهی کنم.پوفی کردم و تا
    خود دانشگاه گاز دادم....
    ************
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    با دیدن اون دوتا دختر سیریش توی محوطه که داشتن سمتم میومدن سرعتمو بیشتر کردم و رفتم داخل کلاسم.کل
    صندلیا به جز صندلیِ پشت سر فرخ پر بود.ترجیح دادم برم همونجا بشینم.
    به زور از لابه لای صندلیا رد شدم و روی صندلی نشستم.بعد از چن دیقه استاد اومد داخل و بعد از حاضر غیب
    کردن شروع کرد به فک زدن.
    استاد:سلام..روز ابریتون به خیر...امیدوارم مث همیشه روز خوبی رو پیش رو داشته باشید...خب قبل از تدریس
    نکات جدید من ترجیح میدم که چنتا سوال از جزوه قبل ازتون بپرسم.
    و همین که خواست یه نفر رو صدا بزنه در کلاس باز شد و یه نفر اومد داخل.بعد از اینکه به حالت پچ پچ یه حرفیو به
    استاد گفت رفت بیرون.استاد با ناراحتی رو کرد سمتمون و گفت:
    استاد:متاسفانه یکی از همکاران دار فانی رو وداع گفتن و این کلاس و کلاس های بعد،امروز برگزار نمیشه..
    و بعدش از کلاس رفت بیرون.دِ بیا....اینم از امروز. فرخ و یه گروه از دخترا سریع رفتن بیرون.منم کیفمو برداشتم
    و بعد از اینکه از کلاس خلوت شد رفتم بیرون.دوباره اون دوتا دختر سیریش با چنتا دختر دیگه اومدن سمتم.
    کلافه پوف بلند و بالایی کردم.سر دستشون اومد جلوم و با عشـ*ـوه گفت:
    -:افتخار یه قهوه رو به ما میدین آقای زند؟
    برو بابایی گفتم و بی توجه بهشون دوباره راه افتادم.اونا هم عین جوجه اردک زشت دنبالم راه افتادن.
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    -:آی خوشکله وایسا.
    -:ناز میکنی عسیسم؟
    -:خودم نازتو میخرم...
    -:موش نخورتت الهی.
    -:موش چیه الناز؟
    دیگه داشتن روی سگمو بالا میوردن...باعصبانیت وایسادم و برگشتم سمتشون.صدامو بردم بالا و گفتم:
    من:بـس کنین...اگه شماها به فکر آبروی نداشته خودتون نیستین من تو فکر آبروی خودم هستم...
    -:بابا فقط یه قهوه...
    با عصبانیت ادامه دادم.
    من:خفه شو.من صد سال سیاه همراه شما ها نمیام.کسر شانم میشه حتی هم کلامم بشم چه برسه بیام تو کافه.
    -:هوی!توهین نکن...
    داد زدم.
    من:من هـر کاری که دلم بخواد میکنم.
    انگشتمو به نشونه تهدید گرفتم سمتشون و تکون دادم.
    من:فقط یه چیزیو مث گوشوار آویزون اون گوشاتون کنین.اگه یک بار دیگه....فقط کافیه ببینم یک بار دیگه دور و بر
    من آفتابی بشین و آبروی منو ببرین،چنان بلایی سرتون میارم که تا عمر دارین مث سگ پارس کنین....
    و بعدم بدون اینکه منتظر عکس العملشون بمونم از اون سالن زدم بیرون.دنبال فرخ میگشتم.رفتم محوطه ی دیگه ی
    دانشگاه.روی یه نیمکت با یه دختره نشسته بود و کارشو میکرد..جا خوردم.
    آب دهنمو قورت دادمو رفتم سمتشون...دختره از فرخ جدا شد و بعد از اینکه متوجه من شد با عصبانیت از جاش بلند
    شد و رو به فرخ گفت:
    -:پول منو نمیدی فرخ...قضیه چیه؟
    فرخ خندید.
    فرخ:بهت میدم منتها باید پنج شنبه شب به همون آدرسی که بهت دادم بیای تا کارم تموم بشه بعد کلشو باهات حساب
    میکنم.
    چشمک زد.
    فرخ:اوکی هانی؟
    دختره یه نیم نگاه به من انداخت و بدون اینکه حرفی بزنه ازمون دور شد.فرخ یه سیگار روشن کرد و شروع کرد
    به پک زدن..به خودم اومدمو نشستم کنارش....با اینکه این کارا از فرخ زیاد دیده بودم اما هنوز واسم عادی نشد..

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا