با رفتن اليزا طلبكارانه به آنيسا خيره شدم : من نمي خواستم ...
آنيسا عجولانه حرف منو قطع كرد و گفت : بي خيال ! حداقل باعث ميشه كه كابوس ديشبت رو فراموش كني !
با ياد آوري اون موجود وحشتناك داخل خوابم لرزيدم .
آنيسا : تقريبا ده دقيقه ديگه كلاسمون شروع ميشه ... ببينم تو كه نمي خواي سر كلاس خانوم نيكومن دير برسي .
شونه اي بالا انداختم و گفتم : من يه كاري رو بايد انجام بدم ... بهتره تو سريع تر بري !
آنيسا سري تكان داد و كتاباش رو در دست گرفت و از در خارج شد .
به محض اينكه در بسته شد از روي تخت پايين پريدم و سويشرت طوسي رنگم رو برداشتم و از خوابگا بيرون زدم ...
نگاهم رو دور تا دور حياط چرخوندم ... همه ي بچه ها سال سومي به سمت كلاس آقاي نيكومن مي رفتن .
به آرامي كلاه سويشرتمو رو سرم انداختم و با قدم هاي سريعي به سمت كتابخونه قدم برداشتم ...
به در كتابخونه كه رسيدم نگاهي به اطراف انداختم تا از نبود كسي مطمئن شوم .
به آرامي دستگيره را فشردم و در بزرگ چوبي را هل دادم ...
بدون اينكه وارد بشم از همون بيرون به فضاي تاريك خيره شدم ...
آب دهانمو قورت دادم و داخل راهروي كتابخونه شدم ...
به محض اينكه از در رد شدم ... در با صداي بلندي بسته شد !
كلاه سويشرتم رو از سرم در آوردم و نگاهم رو از در گرفتم و راه راهرو رو در پيش گرفتم ...
لحظه اي بعد به انتهاي راهرو رسيدم و خيره به سالن بزرگي كه با مشعل هاي كوچيك و بزرگ روشن شده بود جلو رفتم .
با ديدن قفسه هاي بلند و كتاب هايي كه با جلداي رنگ وارنگ در اون جاي گرفته بودند به وجد اومدم ...
تا حالا تو عمرم اين همه كتاب رو يجا نديده بودم ! لبخندي از سر ذوق زدم و دوان دوان به سمت قسمت تاريخ كتابخونه رفتم ..!
به قفسه هاي تاريخ و افسانه ها كه رسيدم دستامو به هم كوبيدم ...
نگاهي به كتاب هاي جور واجور وقديمي داخل قفسه ها كردم ...و به دنبال كتاب مورد نظرم گشتم !
کتاب مورد نظرم رو برداشتم و روی صندلی کنار قفسه نشستم.
نگاهی به نام کتاب که با خط طلایی نوشته بود انداختم"موجودات ماوراء"
کتابو باز کردم و صفحات رو ورق زدم.به صفحه ی مورد نظر که رسیدم دست از ورق زدن برداشتم و به جملات درشت کتاب خیره شدم.
«گویند هرکس در بیشه زاران هنگام بدر ماه، عـریـان گردد و شالی از پوست گرگ بر کمر خویش بندد و حلقه ای از آتش در اطراف کالبدش بیافروزد و در آن میان بر زمین دراز کشیده و در خواب شود، نیمه شبان به موجودی دلیر و گرگ صورت بدل خواهد گشت و تا سحرگاهان در آن صورت خواهد ماند.»
اینجا منظور از دلیر، مطلقاً شجاع نیست و قدرت هم معنا می شود، پس در اصل موضوع مربوط به روشی برای تبدیل شدن به موجودی فراطبیعی و نیرومند است. اما این خرافه بسیار آشناست، چون تقریباً ما همین مورد را در مورد بدل شدن انسان به گرگینه در افسانه های اروپا می بینیم.
کشاورزان گویند که هنگام چهاردم ماه (قمری) گرگانی عظیم جثه و تناور بازو چون خرس از کوهستان بر ایشان می تازند و دد و دام را با هم می درند و هر تنابنده ای را هلاک کرده، نیمی را بر جا گذاشته و نیمی دیگر را با خود می برند. گویند چون خرس بر دو پا ایستاده و از مرکب سریعترند، پس نتوان آنان را گرفت.»
صدایی اومد.صدایی مثل کشیده شدن صندلی روی زمین...سرم رو بالا اوردم و با دقت اطراف رو نگاه کردم.
خبری نبود.شاید دوباره توهم زدم.پوفی کشیدم و به کتاب نگاه کردم:
راه های تبدیل به گرگنما:
راه های تبدیل بسیاری در افسانه های مختلف برای تبدیل شدن به این موجود بیان شده است.
یک بار دیگه از روی جملات درشت و مشکی کتاب خوندم و به فکر فرو رفتم.
طولی نکشید دوباره همون صدا اومد.این بار صدای دیگه ای همراهش بود.صدایی مانند کشیدن ناخن های بلند رو دیوار.
لحظه ی صدا متوقف شد و دوباره شروع شد.
کتاب و بستم و از جا بلند شدم.به طرف قفسه رفتم و کتاب و سرجاش گذاشتم!
از اونجایی که از این صداها خاطره ی خوبی نداشتم،سعی کردم هر چه زودتر از کتابخونه بیرون برم.
به طرف در بزرگ کتابخونه رفتم و دستگیره ی اهنی بزرگش و پایین کشیدم.
در باز نمیشد.دوباره تلاش کردم اما با هر تلاش خودم و خسته میکردم.صداها هر لحظه بلندتر و نزدیک تر میشد.
داشتم دیوونه میشدم.اگه جیغ میزدم ممکن بود خانم ایان صدامو بشنوه و من اصلا حوصله ی تنبیه دیگه ای نداشتم.
بی شک حکمم اخراج بود...
با بلند تر شدن صدا دستم و روی گوشم گذاشتم و از جا بلند شدم.با تمام توانم دستگیره رو فشار دادم.در باز شد و من که انتظار نداشتم به عقب پرت شدم.همزمان با باز شدن در صداها قطع شد.دستم و روی زمین گذاشتم و به سرعت از کتابخونه خارج شدم
آنيسا عجولانه حرف منو قطع كرد و گفت : بي خيال ! حداقل باعث ميشه كه كابوس ديشبت رو فراموش كني !
با ياد آوري اون موجود وحشتناك داخل خوابم لرزيدم .
آنيسا : تقريبا ده دقيقه ديگه كلاسمون شروع ميشه ... ببينم تو كه نمي خواي سر كلاس خانوم نيكومن دير برسي .
شونه اي بالا انداختم و گفتم : من يه كاري رو بايد انجام بدم ... بهتره تو سريع تر بري !
آنيسا سري تكان داد و كتاباش رو در دست گرفت و از در خارج شد .
به محض اينكه در بسته شد از روي تخت پايين پريدم و سويشرت طوسي رنگم رو برداشتم و از خوابگا بيرون زدم ...
نگاهم رو دور تا دور حياط چرخوندم ... همه ي بچه ها سال سومي به سمت كلاس آقاي نيكومن مي رفتن .
به آرامي كلاه سويشرتمو رو سرم انداختم و با قدم هاي سريعي به سمت كتابخونه قدم برداشتم ...
به در كتابخونه كه رسيدم نگاهي به اطراف انداختم تا از نبود كسي مطمئن شوم .
به آرامي دستگيره را فشردم و در بزرگ چوبي را هل دادم ...
بدون اينكه وارد بشم از همون بيرون به فضاي تاريك خيره شدم ...
آب دهانمو قورت دادم و داخل راهروي كتابخونه شدم ...
به محض اينكه از در رد شدم ... در با صداي بلندي بسته شد !
كلاه سويشرتم رو از سرم در آوردم و نگاهم رو از در گرفتم و راه راهرو رو در پيش گرفتم ...
لحظه اي بعد به انتهاي راهرو رسيدم و خيره به سالن بزرگي كه با مشعل هاي كوچيك و بزرگ روشن شده بود جلو رفتم .
با ديدن قفسه هاي بلند و كتاب هايي كه با جلداي رنگ وارنگ در اون جاي گرفته بودند به وجد اومدم ...
تا حالا تو عمرم اين همه كتاب رو يجا نديده بودم ! لبخندي از سر ذوق زدم و دوان دوان به سمت قسمت تاريخ كتابخونه رفتم ..!
به قفسه هاي تاريخ و افسانه ها كه رسيدم دستامو به هم كوبيدم ...
نگاهي به كتاب هاي جور واجور وقديمي داخل قفسه ها كردم ...و به دنبال كتاب مورد نظرم گشتم !
کتاب مورد نظرم رو برداشتم و روی صندلی کنار قفسه نشستم.
نگاهی به نام کتاب که با خط طلایی نوشته بود انداختم"موجودات ماوراء"
کتابو باز کردم و صفحات رو ورق زدم.به صفحه ی مورد نظر که رسیدم دست از ورق زدن برداشتم و به جملات درشت کتاب خیره شدم.
«گویند هرکس در بیشه زاران هنگام بدر ماه، عـریـان گردد و شالی از پوست گرگ بر کمر خویش بندد و حلقه ای از آتش در اطراف کالبدش بیافروزد و در آن میان بر زمین دراز کشیده و در خواب شود، نیمه شبان به موجودی دلیر و گرگ صورت بدل خواهد گشت و تا سحرگاهان در آن صورت خواهد ماند.»
اینجا منظور از دلیر، مطلقاً شجاع نیست و قدرت هم معنا می شود، پس در اصل موضوع مربوط به روشی برای تبدیل شدن به موجودی فراطبیعی و نیرومند است. اما این خرافه بسیار آشناست، چون تقریباً ما همین مورد را در مورد بدل شدن انسان به گرگینه در افسانه های اروپا می بینیم.
کشاورزان گویند که هنگام چهاردم ماه (قمری) گرگانی عظیم جثه و تناور بازو چون خرس از کوهستان بر ایشان می تازند و دد و دام را با هم می درند و هر تنابنده ای را هلاک کرده، نیمی را بر جا گذاشته و نیمی دیگر را با خود می برند. گویند چون خرس بر دو پا ایستاده و از مرکب سریعترند، پس نتوان آنان را گرفت.»
صدایی اومد.صدایی مثل کشیده شدن صندلی روی زمین...سرم رو بالا اوردم و با دقت اطراف رو نگاه کردم.
خبری نبود.شاید دوباره توهم زدم.پوفی کشیدم و به کتاب نگاه کردم:
راه های تبدیل به گرگنما:
راه های تبدیل بسیاری در افسانه های مختلف برای تبدیل شدن به این موجود بیان شده است.
- شخص توسط یک گرگنما گاز گرفته شود و بزاق دهان آن گرگنما وارد جریان خونی او شود. فرد پس از گذراندن یک ماه کامل برای همیشه تبدیل به گرگنما می شود.
- توسط یک جادوگر تبدیل شود. جادوگران با ساختن افسون ها و معجون های بخصوص افراد را به گرگنما تبدیل می کنند. این دستهمعمولا کنترل کاملی ندارند و تبدیل آنها همراه با درد خواهد بود.
- با یک شیطان قرارداد ببندید و در ازای کاری از او قدرتی دریافت کنید. این روش بسیار خطرناک است!
- فرد در شب ماه کامل عـریـان شده و یک کمربند از جنس پوست گرگ به تن کند. سپس در میان دایره ای از آتش بخوابد. نیمه شبان به گرگنما تبدیل می شوند. این روش احتمال دائمی نبودنش بسیار است.
- زیر نور ماه کامل از ابی که گرگی از آن عبور کرده بنوشد. از آن پس فرد گرگنما خواهد شد.
- یک گرگنما متولد شدن! (این روش انتسابی است)
یک بار دیگه از روی جملات درشت و مشکی کتاب خوندم و به فکر فرو رفتم.
طولی نکشید دوباره همون صدا اومد.این بار صدای دیگه ای همراهش بود.صدایی مانند کشیدن ناخن های بلند رو دیوار.
لحظه ی صدا متوقف شد و دوباره شروع شد.
کتاب و بستم و از جا بلند شدم.به طرف قفسه رفتم و کتاب و سرجاش گذاشتم!
از اونجایی که از این صداها خاطره ی خوبی نداشتم،سعی کردم هر چه زودتر از کتابخونه بیرون برم.
به طرف در بزرگ کتابخونه رفتم و دستگیره ی اهنی بزرگش و پایین کشیدم.
در باز نمیشد.دوباره تلاش کردم اما با هر تلاش خودم و خسته میکردم.صداها هر لحظه بلندتر و نزدیک تر میشد.
داشتم دیوونه میشدم.اگه جیغ میزدم ممکن بود خانم ایان صدامو بشنوه و من اصلا حوصله ی تنبیه دیگه ای نداشتم.
بی شک حکمم اخراج بود...
با بلند تر شدن صدا دستم و روی گوشم گذاشتم و از جا بلند شدم.با تمام توانم دستگیره رو فشار دادم.در باز شد و من که انتظار نداشتم به عقب پرت شدم.همزمان با باز شدن در صداها قطع شد.دستم و روی زمین گذاشتم و به سرعت از کتابخونه خارج شدم
آخرین ویرایش توسط مدیر: