رمان نجوای تاریک ماه | Miss.aysoo و Eyna.sh کاربران انجمن نگاه دانلود

Eyna.sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/04
ارسالی ها
1,276
امتیاز واکنش
14,975
امتیاز
696
محل سکونت
تهران
با رفتن اليزا طلبكارانه به آنيسا خيره شدم : من نمي خواستم ...
آنيسا عجولانه حرف منو قطع كرد و گفت : بي خيال ! حداقل باعث ميشه كه كابوس ديشبت رو فراموش كني !
با ياد آوري اون موجود وحشتناك داخل خوابم لرزيدم .

آنيسا : تقريبا ده دقيقه ديگه كلاسمون شروع ميشه ... ببينم تو كه نمي خواي سر كلاس خانوم نيكومن دير برسي .
شونه اي بالا انداختم و گفتم : من يه كاري رو بايد انجام بدم ... بهتره تو سريع تر بري !
آنيسا سري تكان داد و كتاباش رو در دست گرفت و از در خارج شد .
به محض اينكه در بسته شد از روي تخت پايين پريدم و سويشرت طوسي رنگم رو برداشتم و از خوابگا بيرون زدم ...

نگاهم رو دور تا دور حياط چرخوندم ... همه ي بچه ها سال سومي به سمت كلاس آقاي نيكومن مي رفتن .
به آرامي كلاه سويشرتمو رو سرم انداختم و با قدم هاي سريعي به سمت كتابخونه قدم برداشتم ...

به در كتابخونه كه رسيدم نگاهي به اطراف انداختم تا از نبود كسي مطمئن شوم .
به آرامي دستگيره را فشردم و در بزرگ چوبي را هل دادم ...
بدون اينكه وارد بشم از همون بيرون به فضاي تاريك خيره شدم ...
آب دهانمو قورت دادم و داخل راهروي كتابخونه شدم ...
به محض اينكه از در رد شدم ... در با صداي بلندي بسته شد !
كلاه سويشرتم رو از سرم در آوردم و نگاهم رو از در گرفتم و راه راهرو رو در پيش گرفتم ...
لحظه اي بعد به انتهاي راهرو رسيدم و خيره به سالن بزرگي كه با مشعل هاي كوچيك و بزرگ روشن شده بود جلو رفتم .

با ديدن قفسه هاي بلند و كتاب هايي كه با جلداي رنگ وارنگ در اون جاي گرفته بودند به وجد اومدم ...
تا حالا تو عمرم اين همه كتاب رو يجا نديده بودم ! لبخندي از سر ذوق زدم و دوان دوان به سمت قسمت تاريخ كتابخونه رفتم ..!

به قفسه هاي تاريخ و افسانه ها كه رسيدم دستامو به هم كوبيدم ...
نگاهي به كتاب هاي جور واجور وقديمي داخل قفسه ها كردم ...و به دنبال كتاب مورد نظرم گشتم !

کتاب مورد نظرم رو برداشتم و روی صندلی کنار قفسه نشستم.
نگاهی به نام کتاب که با خط طلایی نوشته بود انداختم"موجودات ماوراء"
کتابو باز کردم و صفحات رو ورق زدم.به صفحه ی مورد نظر که رسیدم دست از ورق زدن برداشتم و به جملات درشت کتاب خیره شدم.


«گویند هرکس در بیشه زاران هنگام بدر ماه، عـریـان گردد و شالی از پوست گرگ بر کمر خویش بندد و حلقه ای از آتش در اطراف کالبدش بیافروزد و در آن میان بر زمین دراز کشیده و در خواب شود، نیمه شبان به موجودی دلیر و گرگ صورت بدل خواهد گشت و تا سحرگاهان در آن صورت خواهد ماند.»

اینجا منظور از دلیر، مطلقاً شجاع نیست و قدرت هم معنا می شود، پس در اصل موضوع مربوط به روشی برای تبدیل شدن به موجودی فراطبیعی و نیرومند است. اما این خرافه بسیار آشناست، چون تقریباً ما همین مورد را در مورد بدل شدن انسان به گرگینه در افسانه های اروپا می بینیم.
کشاورزان گویند که هنگام چهاردم ماه (قمری) گرگانی عظیم جثه و تناور بازو چون خرس از کوهستان بر ایشان می تازند و دد و دام را با هم می درند و هر تنابنده ای را هلاک کرده، نیمی را بر جا گذاشته و نیمی دیگر را با خود می برند. گویند چون خرس بر دو پا ایستاده و از مرکب سریعترند، پس نتوان آنان را گرفت.»


صدایی اومد.صدایی مثل کشیده شدن صندلی روی زمین...سرم رو بالا اوردم و با دقت اطراف رو نگاه کردم.
خبری نبود.شاید دوباره توهم زدم.پوفی کشیدم و به کتاب نگاه کردم:


راه های تبدیل به گرگنما:


راه های تبدیل بسیاری در افسانه های مختلف برای تبدیل شدن به این موجود بیان شده است.

  1. شخص توسط یک گرگنما گاز گرفته شود و بزاق دهان آن گرگنما وارد جریان خونی او شود. فرد پس از گذراندن یک ماه کامل برای همیشه تبدیل به گرگنما می شود.
  2. توسط یک جادوگر تبدیل شود. جادوگران با ساختن افسون ها و معجون های بخصوص افراد را به گرگنما تبدیل می کنند. این دستهمعمولا کنترل کاملی ندارند و تبدیل آنها همراه با درد خواهد بود.
  3. با یک شیطان قرارداد ببندید و در ازای کاری از او قدرتی دریافت کنید. این روش بسیار خطرناک است!
  4. فرد در شب ماه کامل عـریـان شده و یک کمربند از جنس پوست گرگ به تن کند. سپس در میان دایره ای از آتش بخوابد. نیمه شبان به گرگنما تبدیل می شوند. این روش احتمال دائمی نبودنش بسیار است.
  5. زیر نور ماه کامل از ابی که گرگی از آن عبور کرده بنوشد. از آن پس فرد گرگنما خواهد شد.
  6. یک گرگنما متولد شدن! (این روش انتسابی است)

یک بار دیگه از روی جملات درشت و مشکی کتاب خوندم و به فکر فرو رفتم.
طولی نکشید دوباره همون صدا اومد.این بار صدای دیگه ای همراهش بود.صدایی مانند کشیدن ناخن های بلند رو دیوار.
لحظه ی صدا متوقف شد و دوباره شروع شد.
کتاب و بستم و از جا بلند شدم.به طرف قفسه رفتم و کتاب و سرجاش گذاشتم!
از اونجایی که از این صداها خاطره ی خوبی نداشتم،سعی کردم هر چه زودتر از کتابخونه بیرون برم.
به طرف در بزرگ کتابخونه رفتم و دستگیره ی اهنی بزرگش و پایین کشیدم.
در باز نمیشد.دوباره تلاش کردم اما با هر تلاش خودم و خسته میکردم.صداها هر لحظه بلندتر و نزدیک تر میشد.
داشتم دیوونه میشدم.اگه جیغ میزدم ممکن بود خانم ایان صدامو بشنوه و من اصلا حوصله ی تنبیه دیگه ای نداشتم.
بی شک حکمم اخراج بود...

با بلند تر شدن صدا دستم و روی گوشم گذاشتم و از جا بلند شدم.با تمام توانم دستگیره رو فشار دادم.در باز شد و من که انتظار نداشتم به عقب پرت شدم.همزمان با باز شدن در صداها قطع شد.دستم و روی زمین گذاشتم و به سرعت از کتابخونه خارج شدم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    هوا تاريك شده بود ... با تعجب به آسمان تيره نگاه كردم ... يعني من كل عصر رو توي كتابخونه گذرونده بودم؟!
    نگاهي به محوطه انداختم ... هيچ كس نبود !
    گيج شده بودم ..!

    مثل اينكه همه بچه ها به خوابگاه رفته بودند ... آخرين نگاهمو به در بسته شده ي كتابخونه انداختم و به سمت خوابگاه دويدم ..!

    ***

    _ بجنب آندريا ! تا ساعت شش مقدمات جشن بايد آماده شده باشه !

    با خونسردي سري تكون دادم و مشغول بستن بند كفشم شدم ... آنيسا با حرص پوفي كشيد و روي تخت نشست !
    گره اي به بند كفشم زدم و صاف ايستادم...
    با لحن بشاشي گفتم : خب ..! حالا بريم .

    آنيسا چشم غره اي بهم رفت و از روي تخت بلند شد و زير لب گفت : بالاخره ...
    هنوز حرفش تموم نشده بود كه در خوابگاه به شدت باز شد و قامت ويكتوريا در چارچوب در نمايان شد !

    ويكتوريا : شماها چرا هنوز اين جايين؟!
    آنيسا اخمي به من كرد و بعد روبه ويكتوريا گفت : الان ميايم !

    و بعد بي توجه به من مچ دستم رو محكم گرفت و منو به دنبال خودش به سمت در كشيد ..!

    _ دستمو ول كن آنيسا ... خودم ميام !
    آنيسا سري به نشونه نفي تكون داد و گفت : اطميناني به تو نيست !
    به راهروي معلمان كه رسيديم بالاخره آنيسا دستمو ول كرد و پرسيد : خب حالا بايد از كجا شروع كنيم؟!

    شانه اي بالا انداختم ... خواستم به سمت حياط برم كه براي لحظه اي سر درد شديدي به سراغم اومد !
    از شدت درد اخمي كردم و دستمو به ديوار گرفتم ...
    آنيسا دوان دوان به سمتم اومد و نگران پرسيد : حالت خوبه؟!
    بر خلاف حال خرابم سري تكون دادم و دستي به گردنم كشيدم ...
    احساس كردم روي گردنم زخمي عميق ايجاد شده ...

    _ آنيسا ؟ بيا ببين گردنم زخم شده ؟
    آنيسا متفكر نگاهي به گردنم انداخت و سري تكان داد : نه ! حتي يه خراشم روش نيست ...!

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    با تعجب دوباره دستم و رخوی گردنم کشیدم.زخم و حس کردم.
    متعجب به انیسا گفتم-اینه داری؟!
    انیسا سری تکون داد و از توی جیب کت اش اینه ی دایره شکل کوچکی بهم داد.
    اینه رو به طرف گردنم گرفتم اما در کمال تعجب هیچ زخمی نبود.

    دستم و روی زخم گذاشتم و به اینه خیره شدم.زخم و حس میکردم ولی توی اینه اثری از زخم نبود!
    انیسا که من و متعجب دید گفت-چی شده؟!

    -زخم و حس میکنم!
    انیسا نگاه دیگه ای به گردنم انداخت و دستش رو روی گردنم کشید.
    انیسا-من که چیزی رو حس نمیکنم.لابد خیالاتی...
    هنوز حرفش تموم نشده بود که در اتاق باز شد و الیزابت بیرون اومد.

    با دیدن ما گفت-شما دوتا که هنوز اینجایین...الان باید توی سالن باشید.
    بعدم خم شد و از کنار در جعبه ی بزرگ و قهوه ای رنگی برداشت.جعبه رو توی بغلم گذاشت و گفت-اینو ببرین توی سالن و مشغول بشین.

    جعبه انقدر سنگین بود که برای لحظه ای تعادلم رو از دست دادمو نزدیک بود بیوفتم که انیسا جعبه رو گرفت.
    چشم غره ای بهش رفتم و به طرف سالن راه افتادم.
    به سالن که رسیدم لبخندی زدم.همه جا پر بود از روبان و پوستر و...
    انیسا هیجان زده به طرف درختی که گوشه ی سالن بود دوید.
    جای تعجب بود که چطور با اون جعبه ی سنگین اینطوری میدوه.

    انیسا نگاهی به من که همونطور ایستاده بودم و نگاهش میکردم گفت-هی اندریا...!چرا ایستادی؟
    شونه ای بالا انداختم به طرفش رفتم.انیسا جعبه رو باز کرد و چندتا توپ و روبان بهم داد-اینا رو بگیر...!
    روبان و برداشتم و به توپ گره دادم.بالای روبان رو به درخت زدم.

    مشغول بودم که شخصی بهم خورد و باعث شد تمام وسایلش روی زمین پخش بشه.

    -اه..متاسفم،حواسم نبود...!
    به پسری که مشغول جمع کردن وسایل پخش شده بود نگاه کردم.
    -اشکالی نداره!
    خم شدم و کمک کردم تا وسایلش رو جمع کنه.بعد از اینکه وسایل رو توی کارتن گذاشت بلند شد و گفت-ممنونم...من الکس هستم.
    دستم و توی دست دراز شده اش گذاشتم و با لبخند گفتم-اندریا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    الكس بلافاصله لبخند متينانه اي زد و گفت : خوشبختم !
    لبخند دندان نمايي زدم و خواستم چيزي بگم كه با سلقمه اي كه آنيسا به پهلوم زد سريع دستم رو از دستش بيرون كشيدم و با اخم به آنيسا خيره شدم !
    الكس قهقه ي كوتاهي زد جعبه رو توي دستش جابه جا كرد : روز خوش خانوما !
    آنيسا لبخند بزرگي زد و سري تكان داد ... و بعد جعبه ي كادو پيچ شده اي رو بهم داد و گفت : اينو بزار زير درخت !
    و وقتي كه ديد هيچ حركتي نمي كنم سرش رو بالا آورد و متعجب به من كه با چشمان غضبناك به او خيره شده بودم نگاه كرد !
    لبخند روي لبش بزرگ تر شد ... جعبه ي كادو رو ازم گرفت و همونطور كه به سمت درخت ميرفت داد زد : بي خيال خودم ميزارم !

    با رفتنش پوفي كردم و سرم رو به نشونه تاسف تكان دادم .


    آنيسا گوي شيشه اي رو به سمتم پرت كرد و داد زد : هِي اندريا اينو بگير !
    به موقع دستم رو بالا بردم و گوي رو در هوا قاپيدم ! به سمت درخت رفتم تا اونجا بزارمش كه ...

    _ نـــــــــــــه اونو اونجا نزار !

    همه سرش را متعجب به سمت اليزابت كه دهانش باز بود و به من خيره شده بود چرخيد !
    با تعجب گوي رو پايين آوردم و پرسيدم : براي چي ؟!

    اليزابت اخم كوچيكي كرد و گوي رو از دستم گرفت و روي كمد گذاشت !
    با چهره اي درهم به گوي شيشه اي خيره شدم و گفتم : هي ... اما اونجا اصلا مشخص نيست !
    اليزابت شونه اي بالا انداخت و گفت : من طبق حرف هاي خانوم ايان عمل ميكنم !
    و بعد به سمت حياط رفت !!!

    ***

    _ چطوره راي گيري كنيم ؟!

    با كنجكاوي به جمعي از بچه ها كه گوشه حياط نشسته و در مورد موضوعي بحث مي كردن خيره شدم !

    _ خب هر كي با واقعي بودن موجودات ماورايي موافقه دستشو ببره بالا !

    و تقريبا غير از دو سه نفر همه دستا پايين بودن ! ... به نظرم در مورد موضوع جالبي صحبت مي كردن !
    دختركي كه بين بچه ها نشسته بود گفت : من مطمئنم كه اينا همش ساخته ي تخيلات خود انسانه !

    قدمي به سمتشون برداشتم و به جمعشون اضافه شدم !
    الكس ... همون پسري كه باهاش برخورد داشتم نيم نگاهي بهم انداخت لبخندي زد !

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!



    متقابلا لبخندی زدم و کنارش نشستم.دختری که کنار الکس نشسته بود به حرف اومد:
    _موجودات ماوراء وجـود دارن اما من با یک چیِز مخالفم...
    مکث کرد و وقتی نگاه بچه ها رو روی خودش دید لبخندی زد و گفت-خون اشام ها...!اون ها واقعا تخیلات ذهن نویسنده و کارگردان و یا مردمه...
    وسط حرفش پریدم و گفتم- اگه فکر میکنید خون آشام موجودی افسانه ای در کتاب های علمی تخیلی است، در اشتباهید. باستان شناسان در بلغارستان دو اسکلت متعلق به قرن وسطی را از زیر خاک بیرون آوردند که برای جلوگیری از زنده شدن دوباره، نیزه به سـ*ـینه شان فرو شده... به گفته ی جام نیوز، باستان شناسان در کاوش گورهای قرن وسطایی “خون آشام” هایی را یافتند که نیزه های فلزی به سـ*ـینه شان فرو رفته است.قدمت اسکلت ها تا ۸۰۰ سال تخمین زده می شود و در کاوش های باستانی نزدیک به یک صومعه در شهر سوزوپل در ساحل دریای سیاه کشف شده.


    با لبخـند به بچه ها که متعجب به من خیره شده بودن نگاه کردم.یکی از پسرها لبخند کجی بهم زد و گفت-تو این اطلاعات رو از کجا اوردی؟!

    _ساده اس...با یکم مطالعه میشه خیلی چیزها رو فهمیـد....در افسانه‌ها و خرافات مردم اروپا، موجودی زنده‌است که شب‌ها از گور بیرون آمده و برای تغذیه خود از خون مردم می‌مکد.خون‌آشام‌ها دندان‌های نیش‌بلندی دارند که با آن‌ها از گردن زندگان خون می‌مکند، و معمولاً دارای قدرت‌های فوق بشری از جمله زندگی جاوید و تبدیل کسی که گاز می گیرد به خون آشام و در اینه دیده نمی‌شوند.بعضی می گویند که خون آشام ها میتوانند با جنان و جنیان هم صحبت باشند. در داستان‌های زیادی خون‌آشام‌ها مردم را به بردگی می‌کشند و خود آنها را نیز به خون‌آشام تبدیل می‌کنند. رسم بر این است که برای دور کردن خون آشام‌ها طلسمهای ویژه‌ای استفاده شود. برای کشتن او باید سرش را از تن جدا کرد و میخی بلند را به قلب او فرو کرد.

    با تمام شدن حرفم الکس گفت_ توی یکی از مقاله های کتابخونه خوندم خون اشام ها می‌توانند از گوری به عمق ۲ متر از میان خاک و سنگ بیرون بیایند.می‌توانند خود را یه شکل گرگ و خفاش درآورند یا به آسانی تبدیل به مه شوند و از سوراخ کلیدها رخنه ی درها به داخل اتاقها بخزند.قدرت هیپنوتیزم دارند که به آنها امکان می‌دهد قربانیان خود را از مقاومت بازدارند و خاطره های ترسناک را از ذهن بزدایند.صبح روز بعد از حمله ی خون آشامها قربانی تنها خستگی غیر عادی احساس می‌کند که به گمان او نو نتیجه ی کابوسی است که شب قبل دیده است. خون آشام زیر نور خورشید یا نابود شده یا ضعیف میشوند.

    ***********
    دستم و گرفته بود و کشان کشان به سمت جلـو حرکت میکرد...!
    صورتش رو نمیدیدم فقط بی انکه اراده ای از خودم داشته باشم همراهش میرفتم.پاهاش چند سانت از زمین فاصله داشت.لباس بلند مشکی پوشیده بود و سرش را تا حد ممکن پایین انداخته بود.
    ناگهان ایستاد.دستم رو رها کرد و نجواگونه گفت-وقتش رسیده...!
    با گفتن این جمله همه جا تاریک و ناگهان غیب شد.چشم هام رو اطرافم چرخاندم اما همه جا تاریکی مطلق بود.
    احساس کردم چنـد نفر اطرافم رو گرفتن.نور ضعیفی که نمیدونم از کجا منشأت میگرفت باعث شد تا ببینمشون.
    سیزده موجود ترسناک که هرکدام چند سانت از زمین فاصله داشتن اطرافم رو گرفته بودند.دست های بلندی داشتن که تا زمین میرسید.از دست هایشان چیزی مانند لجن اویزان بود.ناخن های بلند و کثیفشان لرز به تنم انداخت.سرشان را به طرز عجیبی بالا گرفته بودند.به طوری که گردنشان به طرف عقب رفته بود.دهانشان به طرز فجیعی باز بود و مایع سیاه رنگی بدون توقف از دهانشان سرازیر میشد.
    حلقه یشان را تنگ تر کردند و نزدیک تر شدند.


    از ترس میلرزیدم و چشمام برای لحظه ای از روی صورتشان برداشته نمیشد.
    حالا درست به بدنم چسبیده بودند.بدون فاصله...
    دستهایشان را بالا اوردند روی صورتم مانند خنجر میکشیدن.حرکت خون رو روی صورت و بدنم احساس میکردم.
    از ته دل جیغ میکشیدم و گریه میکردم.


    با سیلی که به گوشم خورد از خواب پریدم و روی تخت نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    نفس نفس مي زدم ... لباسم بر اثر عرقي كه كرده بودم به بدنم چسبيده بود ...
    وحشت زده به دختر آشنايي كه با نگراني اسمم رو صدا مي زد خيره شدم ...

    _ آندريا ؟! حالت خوبه دختر؟

    سرم رو به نشونه مثبت براي آنيسا تكان دادم ... بازم خواب ديده بودم !
    صداي آنيسا بي وقفه توي گوشم مي پيچيد : چيزي نيست ... نترس ! حتما بازم خواب ديدي ! درسته ؟!

    با صداي ضعيفي كه برام ناآشنا بود گفتم : آره ... درسته ! خواب ديدم اما اين خواب ...
    حرفمو قطع كرد و گفت : بهش فكر نكن ! ممكنه بازم دچار كابوس بشي .
    سرفه اي كردم و دوباره روي تخت دراز كشيدم . آنيسا مانند مادري مهربان لبخندي زد و ملافه رو تا زير چانه م بالا كشيد .

    به آرامي چشمامو بستم و يك مرتبه همه جا در تاريكي مطلقي فرو رفت و ...

    ***

    آقاي پاركر گچي برداشت و روي تخته نام گياهي رو نوشت :
    گیاه Rafflesia Arnoldii

    همه بچه ها متعجب به نامي كه آقاي پاركر روي تخته نوشته بود خيره شدن ...
    آقاي پاركر تك سرفه اي كرد و شروع به توضيح دادن كرد : بزرگترین گل مربوط به گیاه عجیبیه که زرآوند یا زنبق بدبو (Rafflesia arnoldii) نام دارد. این گیاه تو جنگلهای آسیا رشد می کنه. گلهای این گیاه نارنجی و قهوه ای هستن و لکه های سفیدی دارن. اندازه این گل 35 اینچ (حدود 90 سانتیمتر) است.

    صداي اليزابت از كنار گوشم بلند شد : وااو ... خيلي جالبه !
    براي تاكيد كردن حرفش بي حوصله سري تكان دادم ... همه مشتاقانه چشم به دهان آقاي پاركر معلم گياه شناسي كلاسمون دوخته بودن و من ... بي خبر از همه جا غرق در كابوس ديشبم بودم !


    با شنیدن صدای زنگ و هیاهوی بچه ها از فکر بیرون اومدم و به انیسا که با ناراحتی به سمتم میومد خیره شدم.
    اخمی کردم و گفتم_چیزی شده انیسا؟

    انیسا سری به نشانه ی نفی تکان داد.دستم و روی شونه اش گذاشتم و فشـار خفیفی دادم:بگو چی شده؟
    انیسا اهی کشیـد و گفت_کاتسیا...حالش خوب نیست،بابا میگفت بشدت مریضه و هر دکتری رفتن مشکلش رو نفهمیدن.

    با ناراحتی سرم رو تکون دادم و گفتم_نگران نباش...خوب میشه! انیسا لبخند کمرنگی زد و باهم به سمت خوابگاه رفتیم.
    روی تخـت دراز کشیدم و به سقف اتاق زل زدم.
    انیسا مشغول حل تمرینات ریاضی و بشدت توی فکر بود.چشمام و روی هم فشار دادم و سعی کردم کمی بخوابم اما بلافاصله زنگ خورد.
    انیسا وحشت زده سرش رو بلند کرد_چی شد؟
    -زنگ خورد.
    انیسا نگاهی به دفترش انداخت_ولی من فقط 2 تا تمرین رو حل کردم!
    شونه ای به نشانه ی بی خیالی بالا انداختم.

    انیسا اهی کشید و دفترش را برداشت.با عجله به سمت کلاس حرکت کردم.به در کلاس که رسیدم از خستگی نفس نفس میزدم.
    ناگهان سوز شدیدی در معده ام احساس کردم.دستم رو روی معده ام گذاشتم و اخ ضعیفی گفتم.انیسا که از دنبال کردن من خسته شده بود و نفس نفس میزد متوجـه نشد!
    بیخیال معده ام شدم و داخل کلاس شدم.سرجای همیشگی خودم نشستم و منتظر خانم دادلی شدم.با وارد شدن خانم دادلی چشمام سوخت و سرم به شدت درد گرفت.
    بی حال روی صندلی افتادم.الیزا که متوجه ام شده بود دستی روی ران پام گذاشت_خوبی؟
    سری به نشانه ی نفی تکان دادم.الیزا بلند شد و در گوش خانم دادلی پچ پچ کرد.خانم دادلی به سمتم اومد و گفت_بهتره بری استراحت کنی...شاید حالت بهتر شد!
    باشه ای گفتم و از کلاس بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران

    با قدم هايي خسته و لرزان به سمت خوابگاه رفتم ... سرم گيج مي رفت و سوزش معدم بيش تر شده بود !
    در خوابگاه رو با بي حالي هل دادم و به سمت تختم رفتم ... براي لحظه اي سرگيجه م شدت بيش تري گرفت و تعادلم رو از دست دادم ...
    اما به موقع دستم رو به ميله ي تخت گرفتم . آب دهانم رو قورت دادم ... حتي گلومم مي سوخت !
    به زحمت خودم رو به تخت رسوندم و دراز كشيدم ... لباسام از شدت عرقي كه كرده بودم و به بدنم چسبيده بودن .

    به لامپي كه آويزان از سقف بي وقفه تكون مي خورد خيره شدم ...
    خواستم چشمامو ببندم و استراحت كنم كه فضاي خوابگاه به كلي تاريك شد !
    به هيچ وجه توان بلند شدن رو نداشتم نگاه كوتاهي به لامپي كه حالا خاموش از حركت ايستاده بود انداختم ...
    حتما بازم به خاطر ندادن پول برق رو قطع كرده بودن .

    شانه اي بالا انداختم و خواستم ملافه رو روم بكشم كه سايه شخصي گوشه ي ديوار توجهم رو به خود جلب كرد ...
    با صداي بي رمقي گفتم : آنيـسا ؟!
    سايه حركتي كرد و من فقط تونستم برق طلايي رنگ و آشناي چشماش رو ببينم ...
    هراسون از روي تخت بلند شدم و وحشت زده به سايه اي كه حالا ناپديد شده بود خيره شدم !
    با خودم گفتم : بي خيال آندريا ... توهم زدي !

    دستي به صورت خيس از عرقم كشيدم و خواستم به حياط برم تا صحنه ي چند لحظه پيش رو از ياد ببرم .
    به در كه رسيدم دستگيره رو فشردم و بالا و پايين كردم ... در باز نمي شد !
    چندين بار دستگيره رو تكون دادم اما باز نمي شد ! زير لب ناليدم : حالا بايد چيكار كنم؟
    عقب رفتم تا به سمت پنجره برم كه صداي شكستن شيشه از بالاي سرم به گوش رسيد !
    مضطرب سرم رو بالا بردم و به لامپ شكسته اي كه تاب مي خورد خيره شدم .
    آب دهانمو از شدت ترس قورت دادم و با صداي لرزوني داد زدم : هر كي هستي خودتو نشون بده !

    و به حرف خودم پوزخندي زدم ... يعني حالا كه به اون هشدار داده بودم خودش رو نشون مي داد ؟!


    سرم دوباره گیج رفت...دستم و به میله ی تخت گرفتم و روی تخت نشستم.
    چه اتفاقی داره برام میوفته؟!چشمام از شدت سوزش پر از اشک شده بود...شایدم از شدت ترس بود!
    دستم و پشت پلک هام مالیدم و چشمام رو باز کردم...از چیزی که میدیدم شــوکه شدم...!
    این...این امکان نداره.من توی خوابگاه بودم و حالا اینجـا!
    یه اتاق پر از اینـه،زیر پاهام،سقف،دیوار،همه چیز از اینه بود...!ناگهان نور ضعیفی از زیر پام چشمم رو زد.
    با تعجب به نوری که هر لحظه بیشتر و بیشتر درخشان میشد خیره شدم...!

    به تدریج نور بقدری زیاد شد که از چشمام اشک میریخت.دستم وبرای محافظت روی چشمم گذاشتم.
    نور هر لحظه شدیدتر میشد و من احساس میکردم چند نفر دورم میچرخند.

    با صدایی که عجز و التماس درش پیدا بود گفتم_شما کی هستید؟!چی از جونم میخواید؟
    کسی دستم رو گرفت...دستش بشدت یخ بود جوری که تنم رو به لرزه انداخت.
    با صدایی که بی شباهت به جیغ نبـود گفت_ما جونـتو میخوایم!

    تنم یخ بست.از شدت ترس قدرت فکر کردن نداشتم.صدای همشون بلند شد_ما جونتو میخوایم...! ما جونتو میخوایم!
    دستم و روی سرم گذاشتم و از ته دل جیغ میزدم و کمک میخواستم.
    یهو صداشون قطع شد و همگی جیغ بلند و گوشخراشی کشیدند.دستم و روی گوش هام گذاشتم تا نشنوم اما انگار صدا توی سرم بود!
    خواستم چشمام و باز کنم که دوباره نور به چشمم خورد و باعث شد سریع چشمام رو ببندم.
    جیغ هاشون هر لحظه بیشتر میشد و به دنبالش صدای شکستن میومد...
    جیغ بلندتری کشیدند که باعث شد تمام اینه ها بشکنه و شیشه خرده هاش به صورتم بپاشه...
    خون از صورتم جاری شدو روی زمین افتادم!
    چشم که باز کردم خودم و توی خوابگاه روی تختم دیدم!!!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران

    ***

    همه سخت به تكاپو افتاده بودن و تنها من و آنيسا بيكار گوشه حياط نشسته بوديم .
    آنيسا دستاشو در هم قلاب كرد و گفت : فكر نمي كني بايد يه كاري انجام بديم؟
    نگاه خيرمو از بچه ها گرفتم و به آنيسا دوختم : بي خيال . اصلا حال و حوصلشو ندارم !
    آنيسا اخمي كرد و زير لب گفت : غرغرو !
    با چشمان گرد شده اعتراض كردم : هــي شنيدم چي گفتي !
    اخمش رو غليظ تر كرد و بي تفاوت شانه اي بالا انداخت ...

    _آندريا ؟ آنيسا؟!
    با شنيدن صداي ويكتوريا هردو به سمتش برگشتيم .
    ويكتوريا عينكش رو از روي بيني ش جابه جا كرد و گفت : ببينم شماها كه هنوز اين جايين؟!
    اينبار آنيسا غرغركنان گفت : بي خيـــال ويكتوريا اصلا حوصله ندارم !
    و اينبار هم من زمزمه وار خطاب به آنيسا گفتم : غـرغـرو !
    ويكتوريا خواست حرفي بزنه كه صداي آنجلينا كه ويكتوريا رو صدا مي زد بلند شد ... ويكتوريا نگاه كوتاهي به سمتمون انداخت و گفت : بهتره بيكار نباشين !
    و بعد به سمت آنجلينا كه جعبه ي چوبي بزرگي رو در دست داشت دويد !
    آنيسا دهانش را كمي كج كرد و گفت : بالاخره كي اين جشن لعنتي شروع ميشه؟!
    منم مثل خودش بي تفاوت شانه اي بالا انداختم ... آنيسا با حرص لباشو روي هم فشرد و خواست حرفي بزنه كه با حالت وحشت زده اي خيره به پشت سرم خشكش زد !

    متعجب دستمو بالا بردم و جلوي چشماش تكون دادم : آنيسا ؟آنـي ؟ داري كجا رو نگاه مي كني؟!
    با تكون دادن دستم به خودش اومد و دستپاچه گفت : چيه؟
    لبامو كج كردم و با تمسخر گفتم : جِن ديدي؟!
    آنيسا آب دهانشو قورت داد و آروم گفت : شايد !
    ابرويي بالا انداختم و گفتم : چــي ؟!
    با لكنت تند تند گفت : هـ...يچـي !
    پوفي كردم و كلافه گفتم : مثل اينكه حالت خوب نيست ! بهتره بريم به ويكتوريا كمك كنيم .
    آنيسا بدون زدن هيچ حرفي از جاش بلند شد ودر كمال تعجب آروم و ساكت به دنبالم قدم برداشت ...
    واقعا جاي تعجب داشت ... شايد واقعا جِن ديده باشه ؟!؟


    ****

    موهای بافته شده ام رو روی شونه ام انداختم و دستی به لباس بلند مشکی ام کشیدم.آنیسا نگاهی بهم انداخت و گفت_محشـر شدی! فقط یه چیز کمه...!
    نگاهی به لباسم توی اینه انداختم و با تعجب گفتم: چی؟
    انیسا جلوتر اومد و رژ قرمزی از روی میز برداشت.رژ و محکم روی لبم کشید.کارش که تموم شد با لبخند دندون نمایی گفت_دیگه چیزی کم نداری.بیا بریم که الان سر و کله ی ویکتوریا پیدا میشه و باز میخواد به جونمون غر بزنه!
    خندیدم وگوشه ی لباسم و گرفتم.پشت سر انیسا از پله ها پایین اومدم.
    سالن واقعا زیبا شده بود.روی صندلی کنار انیسا نشستم و به ر**ق*ص بچه ها خیره شدم!
    کمی بعد پسر خوش اندامی به انیسا درخواست ر**ق*ص داد و انیسا هم سریع قبول کرد.

    اهنگ تموم شد و خانم ایان با صدای بلندی گفت_خوب همگی کنار درخت کریسمس جمع بشید تا عکس یادگاری بگیریم!
    بچه ها به طرف درخت کریسمس هجوم بردند.انیسا دستم و کشید و کنار درخت کریمس ایستاد.
    با زحمت و فشار از بین چندتا دختر رد شد و منم به دنبال خودش کشید!
    بالاخره ایستاد و با لبخند به دوربین خیره شد.نگاه پر حرصی بهش انداختم و با لبخند به دوربین نگاه کردم.

    _چیکـــ !

    بچه ها هجوم بردند تا عکس رو ببیند.انیسای همیشه در صحنه هم به دنبالشون رفت.سری به نشانه ی تاسف تکان دادم.الکس رو دیدم که منتظر به من خیره شده بود.لبخندی به روش زدم و به سمتش قدم برداشتم.
    ناگهان شخصی محکم بهم خورد و باعث شد نوشیدنی که توی دستش بود روی لباسم سرازیر شه.

    با دهن باز به لباس کثیفم نگاه کردم.اه لعنتــی...!
    سرم و بالا اوردم و با عصبانیت به لوکاس نگاه کردم.لوکاس نیشخندی زد و گفت_اوفـ شدی کوچولو؟
    لبام و با عصبانیت به هم فشردم و خواستم برم که بازوم و گرفت_سوالمو جواب ندادی!
    دیگه عصبانیت به اوج رسیده بود.
    نوشیدنی نارنجی روی میز رو برداشتم و در یه حرکت روی کت خوش دوختش خالی کردم.
    با لبخند حرص دراری گفتم_امیدوارم به جواب سوالت رسیده باشی!
    با لبخندی حاصل از پیروزی روم و ازش گرفتم و به سرویس بهداشتی رفتم.مشغول تمیز کردن لباسم بودم که چشمم به اینه افتاد.
    شوکه به بازوی لختم خیره شدم.روی بازوم جای گاز گرفتگی بود.جملات توی ذهنم نقش بستند:

    "انسان در اثر گاز گرفته شدن از سوی گرگی به گرگینه تبدیل می‌شود و در مدت تغییر، بیماری سختی را پشت سر می‌گذارد. گرگینه‌ها ظاهری شبیه به گرگ پیدا می‌کنند و معمولا هنگام ماه کامل تغییر قیافه می‌دهند.!"
    "اگر در شرایط خاصی گرگی ویژه شما را گاز بگیرد و از آن بد‌تر اگر یک گرگینه شما را گاز بگیرد، پس از طی دوره‌ای نه چندان راحت و پر از درد در اولین شبی که ماه کامل در آسمان می‌درخشد مراحل تغییر شما آغاز می‌شود؛ بافت اسکلتی شما به هم می‌ریزد، روی صورتتان به سرعت مو رشد می‌کند، ناخ‌‌نهایتان بلند و صورتتان پوزه‌دار می‌شود و چشمانتان تغییر می‌کنند؛ ‌در واقع پس از چند دقیقه به گرگی تمام عیار تبدیل خواهید شد."
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    پست 31


    چشمامو از جاي گازگرفتگي گرفتم ... جملات كتاب بي وقفه در سرم زنگ مي زدن ! عرق سردي بر تنم نشسته بود ...
    با شنيدن صداي در به خودم اومدم و دستي به پيشاني م كشيدم .قفل در رو به آرامي باز و به آنيسا كه نگران به من خيره شده بود نگاه كردم ...
    آنيسا نگاه سرزنش گري به سمتم انداخت و دلخور گفت : معلوم هست تو كجايي؟ كل سالن رو دنبالت گشتم اما نبودي .
    لبخند لرزاني زدم و از دستشويي بيرون اومدم ... آنيسا نگران تر از قبل گفت : هـي آندريا ! جوابمو ندادي؟!
    دستم رو روي محل گازگرفتگي گذاشتم تا حد اكثر امكان از ديد آنيسا پنهان بمونه : چيزي نيست . ليوان آبميوه روي لباسم خالي شده !
    آنيسا به طور مسخره اي لباشو كج كرد و كش دار گفت : آهـــان !
    و بعد انداختن نگاه مشكوكي به لباسم دستم رو گرفت و به سمت صندلي هاي چيده شده ي گوشه ي ديوار برد .
    در تمام طول جشن سعي مي كردم تا با دست جاي گازگرفتگي رو بپوشونم .
    به قدري اضطراب داشتم كه انيسا به وضوح موضوع رو فهميده بود .
    زماني كه براي رقصيدن بلند شديم آنيسا با ترديد گفت : ببينم تو كه نمي خواي موقع رقصيدن دستت رو روي بازوت نگه داري؟!
    آب دهانمو قورت دادم و دستپاچه گفتم : نه چطور؟!
    لبخند مضحكي زد و گفت : ببينم آندريا ! چيزي رو داري از من پنهون ميكني؟!
    دستم رو محكم تر روي بازوم فشار دادم و به طور آشكاري گفتم : نـه !
    لبخند آنيسا پررنگ تر شد : دستتو از روي بازوت بردار !
    اخمي كردم همانطور بي حركت ايستادم ... آنيسا نگاه كوتاهي به اطراف انداخت و در يك حركت ناگهاني دستم رو از روي بازوم برداشت !
    مات و مبهوت بهش خيره شدم . آنيسا با ديدن زخم روي بازوم متعجب و حيرت زده پرسيد : اين ديگه چيه؟
    پوزخندي زدم و گفتم : زخـم!
    آنيسا طلبكارانه اخمي كرد و گفت : هـي منظورم اين بود كه براي چي زخم شده؟!
    و خيره به زخمم بدون اينكه فرصت جواب دادن رو بهم بده ادامه داد : شبيه جاي گاز گرفتــــ ...
    به ميان حرفش پريدم و تند تند گفتم : خب معلومه ... جاي گازگرفتگي سگ آقاي رابينسونه !
    آنيسا با چشمان گرد شده گفت : سگ آقاي رابينسون؟!
    سرم رو براي تائيد حرفش بالا و پايين كردم ...



    ولی اون سگ که انقدر وحشی نبود! این جای گاز گرفتگی هم خیلی عمیقه و...
    با اضطراب گفتم_انیسا بریم دیگه،جشن داره تموم میشه!
    انیسا با گفتن این حرفم پاتند کرد و گفت_راست میگی زود بیا که کادوهامون رو بگیریم.
    لبخند مصنوعی زدم_تو برو من الان میام.

    انیسا سرشو تکان داد و از راهرو خارج شد.نفسی از سر اسودگی کشیدم و با دو به طرف خوابگاه رفتم.
    چمدانی که برای فردا حاضر کرده بودم رو برداشتم.بازش کردم و بعد از کمی جستجو شال حریر مشکی رو پیدا کردم.
    شال رو دور بازوهام انداختم و بعد از بستن چمدان از اتاق خارج شدم.

    همه با خنده به ساعت دیواری توی سالن خیره شده بودیم.
    یک....دو...سه...
    نیمه شــب
    همه هورا کشیدن و باهم گفتن_کریسمس مبـــارک!

    انیسا با شوق جعبه ی کادو پیچ شده ی سبز رنگی رو برداشت.ناخن های بلندش رو روی کادو قرار داد و به ارامی پاره اش کرد.
    با دیدن لباس سفیدی که داخل کادو بود همه ی شوق و ذوقش دود شد و رفت هوا.
    تک خنده ای کردم و گفتم_کاملا برازندته.
    انیسا چشم غره ای بهم رفت و گفت_توام کادوتو باز کن.
    _اهوم!
    مشغول ور رفتن به کادوی بنفش توی دستم شدم.قبل از اینکه کادو باز بشه انیسا ادو رو از توی دستم چنگ زد.
    _هی چیکار میکنی؟
    انیسا حرفی نزد.بعد از باز شدن کادو شنل مشکی رو بیرون اورد.
    انیسا با خنده گفت_کاملا برازندته!
    با حرص شنل رو چنگ زدم.شنل بلند مشکی که دور سرش یه روبان مشکی بود.درست مثل اونایی که توی جنگل گیرم انداخته بودن...
    با یاداوری اون اتفاق به خودم لرزیدم.
    بعد از خوردن شام خوشمزه ای که خوردیم جشن تمام شد و همگی به خوابگاهشون رفتند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    پست 33


    ***

    _ خب حالا به نوبت كادوهاتونو نشون بدين!
    اليزابت با شوق و ذوق دستش رو بالا برد و گفت : اول من !
    بعد بسته ي كادوپيچ شده اي رو جلو آورد و درش رو باز كرد ... همه ي بچه ها كنجكاوانه به داخل جعبه خيره شده بودن .
    اليزابت نگاه مشتاقي به چهره ي بچه ها انداخت و جعبه ي رنگ روغن رو از بسته بيرون آورد .
    سامانتا همانطور كه نگاهش رو از جعبه ي رنگ روغن مي گرفت گفت : حالا نوبت منه !
    و به همين ترتيب هركس كادويي رو كه در جشن هديه گرفته بود بالا گرفت ...
    جِي صفحه ي شطرنجش را زير تختش گذاشت و خيره به من گفت : خب آندريا ... كادوي تو چيه؟!
    مضطرب به چهره ي هاي مشتاق و نگاه هاي خيره اي كه بر روي من ثابت مانده بودن نگاه كردم ...
    دستم رو در هوا تكان دادم و گفتم : بي خيال ! كادوي جالبي نيست!
    آنيسا با مشت به بازوم زد و گفت : هِــي آندريا ... اينقدر بي حوصله نباش!
    نفسم را محكم بيرون دادم و شنل بلند و مشكي رنگ را بالا گرفتم ...
    بچه ها با ديدن كادوي من خنديدن و هر كدام اظهار نظر كردن ...
    _واي چه خفــناك!
    _هـِي آندريا مطمئنم كه خيلي بهت مياد !
    _با اين شنل درست شبيه يه هيولاي وحشتناك ميشي!
    پارچه ي شنل رو در دستم فشردم ...
    صداي آزار دهنده ي لوكاس از كنار گوشم بلند شد : حالا يه راه ارتباطي با دوستاي خون آشاميت پيدا كرد دخترِ هيولا !
    سرم رو برگرداندم و با اخمي عميق بي توجه به بچه ها از جام بلند شدم و به سمت تختم رفتم !
    اهميتي به صداي آنيسا كه پشت سر هم نامم رو فرياد مي زد ندادم و روي تخت دراز كشيدم .
    با حرص شنل رو به زير تخت فرستادم و آرنجم رو روي چشمام گذاشتم ...
    _ واقعا ناراحت شدي آندريا؟ باور كن همش شوخي بود!
    آرنجم رو از روي چشمام برداشتم و گفتم : بي خيال آني ... مي دونم!
    آنيسا لبخند پيشيموني زد و كنارم روي تخت نشست ...
    با لحني كه شيطنت از اون مي باريد زمزمه كرد : اما باور كن با پوشيدن شنل شبيه يه خون آشام ميشي!
    با اينكه از لقبي كه به من نسبت داده بود خوشم اومده بود اما اخمم رو پررنگ تر كرد و پشت به آنيسا دستم رو به زير سرم زدم و خوابيدم!
    آنيسا مشتي به بازوم زد و به شوخي گفت : به قول خودت بي خيـال !
    لبخند كوچيكي زدم و با صدايي كه خنده به خوبي در اون مشخص بود گفتم : ميخوام بخوابم آني!
    آنيسا متقابل لبخندي بزرگ تر تحويلم داد و چشمكي زد ... از روي تخت بلند شد و بعد گفتن شب بخيـر به سمت تختش رفت !


    ***
    لبه ی شال گردن رو درست کردم نگاه جستجوگرم رو به اطراف انداختم اما انیسا رو ندیدم!
    لعنتی زیرلب گفتم ودسته ی چمدان رو فشردم.دستی روی شونه ام نشست.برگشتم و با چهره ی خندون و سرخ شده ی انیسا روبرو شدم.
    دستام و توی جیب پالتو کردم و غریدم_معلوم هست کجایی؟!
    انیسا دستی به گونه های سرخش کشید و گفت_متاسفم! جان باهام کار داشت.
    سری تکون دادم و دستش و گرفتم_الان اتوبوس میره.
    دوان دوان به طرف اتوبوس رفتیم.از پله ی اتوبوس بالا رفتم و با چشم دنبال صندلی خالی گشتم.یه صندلی خالی کنار جان بود و یه صندلی خالی کنار...لوکاس!
    لبم رو به حالت چندشی بالا بردم و به طرف جان رفتم،اما قبل از اینکه بشینم انیسا روی صندلی نشست.
    چشم غره ای بهش رفتم که با لبخند حرص درارش مواجه شدم.
    دستم و مشت کردم و کنار لوکاس نشستم.همونطور که با هدفونش هد میزد نیشخندی بهم زد.
    نفسم و کلافه بیرون دادم و سرم رو روی شیشه پنجره گذاشتم! فرداشب ماه کامل بود و...
    اهی کشیدم.مطمعناً مامان اجازه ی بیرون رفتن و بهم نمیده و باید فرار کنم.البتـه اگر هم بده دلیلی ندارم!
    دلم برای مگی تنگ شده.با یاداوری مگی لبخندی روی لبم نشست.مگی 5 سالش بود و عذاب روح من!
    اتوبوس ایستاد و یکی از بچه ها پیاده شد.به گوله های ریز و درشت برف که به پنجره میخورد خیره شدم.
    پلک هام روی هم افتـاد و به خواب رفتم!

    ****
    صدای خنده ی نوزاد توی سرم اکو میشد.کلاه شنل مشکی ام رو جلوتر کشیدم و چند قدم به طرف جلو برداشتم.
    صدای دلنشین زنی بلند شد که لالایی میخـوند.بوته ای که جلـوم بود رو کنار زدم و به منظـره ی رو به رو خیره شدم.
    یه کلبه ی چوبی که برف اطرافش رو احاطه کرده بود. کنار کلبه درخت کریسمس زیبایی با فانوس تزیین شده ،خودنمایی میکرد!
    صدی خنده ی نوزاد ضعیف تر میشد و صدای لالایی بلندتر.
    صدای لالایی قدرت مغناطیسی عجیبی داشت.قدم های بلند تری برداشتم تا به در کلبه برسم.
    دستم و روی دستگیره چوبی گذاشتم و به ارامی پایین کشیدم.از لای در نگاهی به سالن نورانی انداختمو داخل کلبه شدم!
    در با صدای قیژقژی به ارامی بسته شد!
    نگاهم اطراف سالن رو کنکاش کرد و روی پیرزنی که روی صندلی نشسته بود ثابت موند!
    پیرزن روی صندلی گهواره ای نشسته بود و لالایی میخوند.کنجکاو تر از قبل جلو رفتم.پیرزن دست چروکیده اش رو روی کودک زیبایی قرار داده بود و لمسش میکرد.به نوزاد خیره شدم.چشمای درشت و سبزی داشت که بیشتر ازهرچیزی خودنمایی میکرد.لبخند شیرینی روی لبانش بود که ادم را وادار به خندیدن میکرد
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    پست 35


    با ديدن چهره كودكي كه در آغـ*ـوش پيرزن بود لبخندي رو لبم نشست !
    محو چهره ي دلنشين و زيباش شدم ... به قدري كه دوست داشتم مدت ها بي خبر از دنياي اطرافم به چشماي سبزش خيره بشم .
    قدمي به جلو گذاشتم تا چهره ي پيرزن رو ببينم اما ...
    هر چقدر كه سر رو براي ديدن صورتش خم مي كردم بيش از پيش چهره اش نا معلوم مي شد!
    با فكر اين كه منو نمي بينه دستم رو جلو بردم تا شنل بلند و قرمز رنگش رو از روي سرش كنار بزنم كه ...
    ناگهان پيرزن دستش رو بالا آورد و مچ دستم رو اسير انگشتان چروكيده ش كرد !
    با چشماي گرد شده از ترس نگاهش كردم ... صورتش هنوز هم نا معلوم بود ... انگار كه به جاي چهره حاله اي تيره و تاريك صورتش رو در بر گرفته بود!
    لباي لرزونم رو از هم جدا كردم و با صداي ضعيفي گفتم : تو ... كي هستي؟
    پيرزن بدون اينكه مچ دستم رو رها كنه سرش رو بالا گرفت ...
    با ديدن چهره ش نفسم در سينه حبس شد ... چيزي رو كه مي ديدم به هيچ وجه باور نمي كردم !
    چشماش ... چشماي پيرزن تماما مشكي بود ! مشكيِ مشكي ...! دور از هر رنگ روشني ...
    سعي كردم با وحشت مچ دستم رو از شر انگشتاي استخوني و چروكيده ش خلاص كنم .
    قفسه ي سينه م از ترس بالا و پايين مي رفت ...
    با لكنت گفتم : و...ولـم ..ك ...كن !
    و پيرزن تنها عكس العملي كه در برابر حرف زدن من نشون داد لبخند ضعيفي بود... كه روي لباش نشسته بود !
    نگاه كوتاهي به نوزادي كه در بغـ*ـل پيرزن وحشتناك بود انداختم ... هنوز هم داشت مي خنديد !
    آب دهانم رو قورت دادم ...
    اشك در چشمام جمع شده بود و هر لحظه ممكن بود سيل اشكام صورتم رو خيس كنه .
    پير زن دست ديگرش رو بالا و به سمت صورتم آورد و ...

    _ اه لعنتــــي !
    با عصبانيت كمربند صندلي رو باز كردم و دستي به صورتم كشيدم ... تكون هاي بي وقفه ي اتوبوس خطي شده بود ... بر روي اعصابم !
    نفس عميقي كشيدم و چشمامو با دست مالش دادم ... بازم كابوس مي ديدم؟! ... پوفي كردم ... فكر نمي كنم ! در واقع چيزي رو به ياد نمي آوردم !


    نگاه گذرایی به اتوبوس تقریبا خالی انداختم.کمی بعد اتوبوس ایستاد و دختر قد بلندی پیاده شد.حالا فقط من داخل اتوبوس بودم !
    کلافه پوفی کردم و از پنجره به منظره ی بیرون خیـره شدم.با ترمز شدید اتوبوس به خودم اومدم و از جا بلند شدم.ساکم رو برداشتم و بعد از تشکر از راننده پیاده شدم.
    لبخندی به خونه ی بزرگ پیش روم زدم! دستم و روی زنگ گذاشتم و فشردم.
    _کیه؟!
    دستم و کنار دیوار گذاشتم و گفتم: آندریام !
    در با صدای تیکی باز شد.دسته ی ساک رو محکم تر گرفتم و داخل شدم.در خونه باز شد و مامان با خوشحالی به سمتم دوید.
    کیف و روی زمین گذاشتم و دستام و باز کردم.مامان تقریبا توی بغلم پرید و گفت : سلام عزیزم ! دلم برات تنـگ شده بود!
    از خودم جداش کردم و با لبخند گفتم :منم همینطور!
    _آندی...!
    با شنیدن صدا به پشت سر مامان نگاه کردم.مگی کفش قرمزش رو پوشید و به طرفم دوید.روی زمین نشستم و بغلش کردم.
    مگی:چـرا انقدر دیر اومدی؟!
    بلند شدم و دستش رو گرفتم.با هم به سمت خونه رفتیم _حالا که اومـدم!
    مگی سرش رو بلند کرد و بهم خیره شد:این خیلی خوبه!میدونی چرا؟
    _هوم؟چرا؟
    _چـون دلم برات تنگ شده بود.
    _منم همینطور.
    در خونه رو باز کردم و با شوق نگاهی به چیدمانش انداختم!
    کاملا با وقتی که از اینجـا رفتم فرق داشت.مامان کیفم رو روی زمین گذاشت و گفت:بشین برات قهوه بیارم.
    کنار شومینه نشستم و به اتیش خیـره شدم.
    _مدرستـون ترسناکه؟!
    متعجب به مگی که این سوال رو پرسید نگاه کردم،ترسناکـه؟! آره،واسه من که اینطوره!
    _نــه!
    مگی سرش رو تکون داد و به اتیش ذل زد.
    _بابا واست پنـانو گرفته!
    با تعجب گفتم:چی؟!پنانو؟
    مامان از اشپزخونه بیرون اومد و گفت:منظورش پیانو!
    با خوشحالی بلند شدم و گفتم:واقعا؟
    مامان:واقعا!
    و به اتاق کناریش اشاره کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    پست 36



    با صورتي بشاش به سمت اتاق دويدم و درو باز كردم ...
    با باز كردن در پيانوي بزرگ و سفيد رنگي كه گوشه ي اتاق گذاشته شده بود به چشمم خورد !
    با ذوق و شوق دستامو به هم كوبيدم و فرياد زدم : اين عاليـه !
    صداي مامان از كنارم بلند شد : نمي خواي امتحانش كني؟!
    لبخند بزرگ تري زدم و بي درنگ به سمت پيانو رفتم ... دستي به كلاويه هاي سياه و سفيدش كشيدم ...
    مگي بپر بپر كنان روي صندلي چوبي پيانو نشست و ناشيانه شروع به زدن پيانو كرد ! قهقه ي كوتاهي زدم و روبه مامان گفتم : از كي مي تونم شروع كنم؟!
    مامان متقابل لبخندي زد و گفت : آندريا ... تو چرا اينقدر عجولي دختر؟!
    در جوابش تنها شانه اي بالا انداختم ! مامان ليوان بزرگ قهوه رو به سمتم گرفت و ادامه داد : فعلا كمي استراحت كن !
    "باشه " اي گفتم و ليوان داغ رو از دستش گرفتم !
    مگي خيره ي ليوان قهوه ام گفت : آندي ؟ مي خواي اتاقتو بهت نشون بدم؟
    متعجب بهش خيره شدم : اتاقم؟!
    مگي مرموزانه خنده ي كوتاهي كرد و دستم رو گرفت و به دنبال خودش كشيد ...
    لحظه اي بعد هردومون جلو در قرمز رنگي ايستاده بوديم ... مگي به زحمت در دستگيره رو فشرد و در رو باز كرد !
    به محض باز شدن در من متعجب و حيرت زده به دكوراسيون اتاقي كه مقابلم بود خيره شده بودم ...
    مگي با نگاهي كه از اون شوق و ذوق مي باريد منتظر به من خيره شد . لبخند بي جوني زدم و گفتم : خيلي قشنگه !
    و جرعه اي از قهوه ي سرد شده م نوشيدم . مگي با اين حرف من آستين لباسم رو گرفت و كشيد سمت ميز قرمز و مشكي رنگم : اين جا رو ببين!
    مات و مبهوت به تعداد زيادي از كتاباي روي هم انباشته شده نگاه كردم ... مگي بي توجه به من گفت : اينا رو عمو جاني برات خريده !

    _ مــــگـي؟
    مگي با شنيدن صداي فرياد مامان عجولانه زير لب زمزمه اي نامفهوم كرد و از اتاق بيرون رفت !
    نفس عميقي كشيدم و ليوان خالي قهوه م رو روي ميز گذاشتم ... نگاه كلي به اتاق انداختم ... اتاقي كه تمام دكوراسيونش قرمز و مشكي رنگ بود ! رنگ مورد علاقه ام ... البته تا قبل از رفتن به مدرسه ي شبانه روزي !
    نفس عميقي ديگه اي كشيدم ... اما الان به نظرم اتاق به طرز مسخره اي ... ترسناك ميومد !
    نگاه كوتاهي به كتاباي روي ميز انداختم ...


    بیشترشون درسی و روانشناسی بود.لبمو کج کردم"بدرد من نمیخورد".چشمم به کتابی با جلد مشکی افتاد.کتاب ها رو کنار زدم و برداشتمش.انگشتم و روی اسم درشتو سفید کتاب حرکت دادم"ژولیـت".باید جالب باشه!
    کتاب و کناری گذاشتم و روی تخت شیرجه زدم.توی اتوبوس خوابیده بودم و حالا خوابم نمیومد.اه عمیقی کشیدم.امشب ماه کامله...
    هیچکس دوست نداره به یه موجود وحشی و درنده تبدیل بشه و مطمیناً من استثنا نبودم !
    به ساعت نگاه کردم.7:05.چیزی تا شب نمونده.باید راهی برای فرار پیدا کنم.از روی تخت بلند شدم و در جستجوی راهی برای فرار از خونه نگاهی به اطراف کردم.نگاهم روی پنجـره ی بزرگی که باز بود و باد پرده ی سفیدش رو تکان میداد ثابت موند.جلوتر رفتم و نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع زیاد نبود ولی اگه میپریدم "قطعـا" دست و پام میشکست.
    دستامو بهم قلاب کردم که فکری به ذهنم رسید.سریع از اتاق بیرون رفتم و به طرف ایوان خانه دویدم.در سفید ایوان رو باز کردم و داخل شدم.
    امیدوار به پایین نگاه کردم اما با دیدن فاصله ی زیاد اه از نهادم درامد.روی صندلی چوبی نشستم و دستم و زیر چونه ام گذاشتم.
    صدای جیغ مگی اومد_نـــه ! اون مال منه !
    و به دنبالش صدای مامان_اون نردبون برای تو خوب نیست مگی !بدش به مـن!
    نردبون؟! آره خودشه!نردبون!
    با خوشحالی از ایوان بیرون اومدم و بدون توجه به مامان که سعی داشت نردبون پلاستیکی رو از مگی بگیره از خونه بیرون رفتم.
    به حیاط پشتی رفتم و مشغول پیدا کردن نردبون اهنی شدم.نردبون کنار درخت بود.بلندش کردم.زیادی سنگین بود.
    با زحمت به طرف ایوان بردمش و به ایوان تکیه اش دادم.
    لبخندی زدم و با خوشحالی گفتم:
    _حل شد!
    _آنــدی...!
    فریاد زدم_اومــدم.
    و دوان دوان به طرف خانه رفتم.مگی مشغول کشیدن نقاشی توی دفترش بود.کنارش نشستم و به نقاشی اش خیره شدم.
    یه کلبه چوبی با یه درخت کریسمس که با فانوس تزیین شده بود!
    زیرلب زمزمه کردم:
    _یه کلبهء چوبی با یه درخت کریسمس که با فانوس تزیین شده!
    تصاویر جلوی چشمم اومد.لالای...خنده ی بچه...پیرزن...بچه ی چشم سبز...چشمای مشکی...!
    چشمام و روی هم فشردم و نقاشی رو از زیر دست مگی بیرون کشیدم.
    مگی جیغ زد:
    _اون و بدش به من.
    با نگرانی گفتم:
    _این کلبه رو کجا دیدی؟
    مگی با چشمای درشت مشکی اش بهم خیره شد.کم کم چشماش خیس شد...لبش میلرزید...تند تند نفس میکشید!
    با تعجب به حرکاتش خیره شده بودم که صدای جیغ مگی توام با گریه بلند شد.
    مگی روی زمین دراز کشید و پاهاش رو تند تند روی زمین کوفت.مامان از اتاقش بیرون اومد و مثل من با تعجب گفت_چی شده؟!
    مگی...
    و با قدم های بلند به سمت مگی اومد و بلندش کرد.به اب بینی اویزون مگی نگاه کردم.صورتم جمع شد.واقعا حال بهم زن بود...
    دستمالی برداشتم و به طرف مگی گرفتم.دستمال و از دستم گرفت و فین کرد.
    مامان دستیروی شونه ی مگی گذاشت_حالت خوبه؟چه اتفاقی افتاده؟
    مگی سرتکان داد و گفت:
    _آندی دفتر من و برداشته.
    مامان چشم غره ای بهم رفت که دستم بی اختیار به طرف مگی دراز شد.مگی دفتر رو از دستم کشید و به طرف اتاقش رفت.
    به دنبال مگی حرکت کردم.خواست در رو ببنده که با دست گرفتمش و داخل شدم.مگی بی توجه به من روی تخت نشست و مشغول کشیدن نقاشی اش شد.
    کنارش نشستم و اروم گفتم:
    _مگی؟ این کلبه رو کجـا دیدی؟!
    مگی سرش رو بالا اورد و با اخم نگاهم کرد.پوفی کردم و دستم و به دنبال چیزی که بتونه مگی رو راضی به حرف زدن بکنه توی جیبم کردم.
    دستم به چیزی خورد.با لبخند شکلات رو بیرون اوردم و به طرف مگی گرفتم
    _حالا میگی این کلبه رو کجا دیدی؟
    مگی شکلات و از دستم قاپید و گفت:
    _توی اتاق بابا بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا