رمان نجوای تاریک ماه | Miss.aysoo و Eyna.sh کاربران انجمن نگاه دانلود

Miss.aysoo

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/17
ارسالی ها
3,219
امتیاز واکنش
8,180
امتیاز
703
محل سکونت
سرزمیــن عجـایبO_o
نام رمان:نجوای تاریک ماه
نام نویسندگان :Miss.aysoo و Eyna.sh کاربران انجمن نگاه دانلود
ژانر رمان
: تخیلی، فانتزی
ناظر: میم پناه


خلاصـــه:

در آن طرف مدرسه شبانه روزي درست در وسط جنگل صداي زوزه ي هراسناكي به گوش مي رسد ...
زوزه اي كه صداي زوزه هاي گرگ هاي معمولي پيش آن مانند لالايي ملايمي مي مانست .
لالايي كه به تعبير خيلي ها خنده دار است ...
با وجود این ادعاها کمتر کسی خاطره ای از مواجه ی مستقیم با این هیولاها را دارد.
خرافاتی ها فقط رد خون قربانیان را در اطراف مدرسه و در میانه ی جنگل دیده اندو رد پنجه هایی عمیق و پرزور که در نیمه ی شب های مهتابی بر درختان و درهای خانه ها باقی مانده است... در افسانه ها می خوانیم گرگینه ها علیه خون اشام ها هستند. اما اگر این دو باهم متحد شوند چه اتفاقی رخ می‌دهد؟!


1h6k_img_20180825_162829_970.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    به‌نام‌خدا

    275074_263419_231444_bcy_nax_danlud.jpg




    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • bcy_نگاه_دانلود.jpg
      bcy_نگاه_دانلود.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 99
    • p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      p7rz_231444_bcy_nax_danlud.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 20
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران


    _ گرگ‌ نما، انسانی اساطیری است که می‌تواند به شکل یک گرگ، یا جانوری نیمه‌گرگ و نیمه‌انسان درآید. این تغییر حالت ممکن است به اراده‌ی خود شخص صورت گیرد یا این‌که یک گرگ‌نما‌ی دیگر فردی را گاز بگیرد یا چنگ بزند. طلسم شدن نیز از دلایل تبدیل شدن به این موجود، محسوب می‌شود. این تغییر شکل، معمولاً با قرص کامل ماه در ارتباط است. گفته می‌شود گرگ‌نماها قدرت و حواس فرا انسانی و فراحیوانی دارند و ...

    _ اندريا؟!

    نگاهم را از نوشته هاي پي در پي كتاب گرفتم و به آنيسا دوختم : بله؟
    اشاره اي به كتابي كه در دستانم جاي گرفته بودند كرد و پرسيد : چه كتابي داري ميخوني؟!

    نيشخندي زدم و جلد كتاب را نشانش دادم .
    با خواندن زمزمه وار نام كتاب چهره اش درهم و رفت و غر غر كنان گفت : دست بردار !
    ابرويي بالا انداختم و دوباره مشغول خواندن كتاب شدم.

    مدتي نگذشته بود كه صداي آنيسا براي بار دوم بلند شد : اندريا ؟! مياي بريم توي حياط ؟!
    با عصبانيت سر را از روي كتاب بلند كردم و با صداي نسبتا بلندي گفتم : نه !

    آنيسا با شنيدن صداي بلندم با ابرو اشاره اي به مسئول پير كتابخانه كرد .
    خوشبختانه به خاطر گوش هاي سنگينش صداي مرا نشنيده بود وگرنه ...

    نفسي از سر آسودگي كشيدم و باز سرم را در كتاب قطور فرو بردم و مشغول خواندن شدم .
    آنيسا كه بي توجه ام را نسبت به خودش ديد اخمي كرد و به سمت قفسه هاي كتابخانه رفت تا شايد كتابي مناسب براي خودش پيدا كند !

    زمزمه وار زير لب نوشته هاي كتاب را خواندم :

    عده ای دیگر شهادت می دهند که دوباره در نیمه ی شب های مهتابی این قربانیان را دیده اند که این بار در قامت شکارچی جدیدی در آمده بودند و خود به دنبال قربانیان تازه ای می گشتند. بدین ترتیب افسانه ی هیولای شب های مهتابی در سراسر جهان گسترده شده است.هنوز هم گزارشات عجیبی از این موجودات منتشر می شود و گرگینه ها یا انسان های گرگ نما از وحشت انگیز تزین هیولاهای تمام تاریخ به شمار میروند.

    لبخندي زدم و در فكر فرو رفتم ... اي كاش براي يكبار هم كه شده ميتوانستم با يك گرگينه ملاقات كنم ..!

    كتاب را بستم و خواستم به سمت كتاب بعدي بروم كه مسئول كتاب خانه زنگي را به صدا در آورد كه نشان از تعطيل شدن كتابخانه مي داد .
    بالاخره دست از كتاب هاي ريز و درشت برداشتم و به آنيسا كه خندان به سمتم مي آمد خيره شدم ...


    پوفی کشیدم و گفتم
    _چیه؟
    شونه ای بالا انداخت_هیچی...حالا میشه بریم تو حیاط؟
    _بریم.
    از کتابخونه اومدیم بیرون و به طرف در مدرسه حرکت کردیم.در که باز شد سوز سردی از بیرون به داخل امد.ناخوداگاه اخم کردم و دستانم به سمت بازوهایم رفت.آنیسا دستانش رو باز کرد و نفس عمیقی کشید.
    در حالی که صورتم از سرما کج و معوج شده بود گفتم_تو دیوونه ای.
    به حرفم اهمیتی نداد و چند قدم به سمت جلو برداشت.ناگهان داد زد_نه به اندازه تو...
    شونه ای بالا انداختم.تازه اواسط نوامبر بود.اما هوای پاریس بشدت سرد بود.همانجا کنار در ایستادم و به مسخره بازی های آنیسا نگاه می کردم.ازکارهاش خنده ام گرفته بود.موهای بلند و قرمزشو رو به حالت ر**ق*ص درمیاورد و دور خودش میچرخید.همانطور که داشتم میخندیدم نگاهم به درخت بزرگی افتاد که در اخرین نقطه حیاط قرار داشت.حرکت سایه ی بلندی رو دیدم.ابروهام و بالا انداختم و جلوتر رفتم.یکهو ایستادم.اگه شخص خطرناکی اونجا باشه چی؟اینجا هم که به جز من و انیساشخص دیگری نیست.افکارم و پس زدم و به خودم نهیب زدم_هی آنی تو که اینقدر ترسو نبودی.
    قدم هام و تند تر کردم.اما سعی میکردم تا حد ممکن سر و صدا ایجاد نکنم .حالا انیسا هم دست از مسخره بازیاش برداشته بود و به من نگاه میکرد.
    صداش بلند شد_هی آنی کجا میری؟
    با حرص برگشتم و انگشت اشاره ام را روی بینیم قرار دادم_هیس...
    آنیسا که کنجکاو شده بود با چشمای گرد شده اومد سمت من.
    انیسا_چی شده؟
    با دستم پشت درخت رو نشون دادم و گفتم_اونجا رو ببین.
    و بدون اینکه منتظر جوابش باشم قدم هام رو تند کردم و با چند گام بلند خودمو به پشت درخت رساندم.از چیزی که میدیدم متعجب شدم.لوکاس یکی از پسرهای مدرسه داشت سیگار میکشید.با دیدن من هؤل شد ، اما خیلی زود خودش روجمع و جور کرد و اخم غلیظی بین ابروهاش نشست.
    _داری چکار میکنی؟ این خلاف...
    انگشت اشاره اش رو بالا اورد،گذاشت روی بینی اش و گفت_ساکت شو....درباره ی این موضوع به کسی چیزی نمیگی...که برات بد میشه.
    سیگارشو خاموش کرد و زیر پاهای بلندش لهش کرد.
    با عصبانیت چاشنی تعجب گفتم_مثلا چیکار میخای بکنی؟
    پوزخند زد و گفت_نمیخای که خانم ایان چیزی درباره ی فرارهایی که از مدرسه میکنی بفهمه؟میخوای؟
    دستام مشت شد.پسره ی عوضی.پوزخند دیگه ای بهم زد و بسرعت از انجا دور شد.
    با رفتن لوکاس آنیسا اومد سمتم.کنارم ایستاد.بازوانم و گرفت و تکون داد_آندریا؟چت شده؟
    با خشم بازوم و از دستش رها کردم و تقریبابسوی مدرسه دویدم.به صدازدن های آنیسا هم اهمیت ندادم.از پله های مدرسه با سرعت بالا رفتم.از چندتا راهروی طویل گذشتم.با پیدا کردم اتاقم درشو باز کردم و رو تخت نشستم.دستای مشت شده ام و روی تشک نرم تخت کوبیدم و زیر لب گفتم_لعنتی...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    ***

    نيمه شب بود ... همه ي بچه ها داخل حياط جمع شده بودند .
    آنيسا از هيجان بالا و پايين مي پريد !
    كوله پشتيمو روي شونم جا به جا كردم و به در حياط مدرسه نگاه كردم ...
    آقاي روبرت از پله ها پايين اومد و داخل حياط شد و مثل هميشه روي سكوي نسبتا بلندي ايستاد .
    زماني كه بچه ها سكوت كردند لبخندي زد و با صداي بلند گفت : خب ! از قرار معلوم براي امسال اين اولين اردويي كه قراره با مدرسه بريد .
    سكوت شكسته شدو و كم كم پچ پچ بچه ها بلند شد .

    آقاي روبرت ادامه داد : اردوي امشب ما توي جنگله . همونطور كه خانوم ايان براتون توضيح داد اين اردو يكجور شب نشيني به حساب مياد و ...

    آنيسا زير گوشم پچ پچ كرد : بيا به محض اينكه رسيديم جنگل خودمون دو تايي يه چادر جدا برداريم .

    سري به نشونه مثبت تكون دادم .
    بعد سخنراني نه چندان طولاني و توضيح نكات ايمني سوار اتوبوس شديم و مدرسه رو به مقصد جنگل ترك كرديم ...
    بالاخره بعد پيمودن مسافتي اتوبوس ايستاد و بچه ها از اتوبوس خارج شدن .

    آنيسا سريع دستمو گرفت و كشان كشان به سمت درختا برد .
    بعد پياده شدن بچه ها اتوبوس به راه افتاد .
    خانوم ايان با فريادي بچه ها رو مرتب كرد و به سكوت وا داشت .

    خانوم ايان : خوب گوش كنيد ! كنار همديگه حركت كنيد چون هوا تاريكه و امكان گم شدنتون توي جنگل زياده . يادتون باشه كه هر چهار نفر يه چادر برداريد .

    آنيسا با شنيدن تذكر خانوم ايان " لعنتي" گفت و نگاهش رو بين جمعيت كم بچه ها چرخوند ...
    طولي نكشيد كه همه ي چادرا برپا شد ...
    به ناچار من و آنيسا با ويكتوريا و لوسي هم چادري شديم .

    با کمک دخترا چادر رو برپا کردیم و زیراندازی که لوسی اورده بود رو کف چادر پهن کردیم.با صدای خانم ایان از چادر بیرون اومدیم.جمعیت زیادی جلوی رومون بودند.انیسا دستمو گرفت و از بین چند نفر گذشت.روبروی خانم ایان متوقف شد.خانم ایان نگاهی به بچه ها انداخت و عینکش رو جا به جا کرد.
    خانم ایان-خب از اونجایی که هوا سرده باید چوب جمع کنیم تا یه اتش بزرگ راه بندازیم.دو نفر دو نفر کنار هم راه میرید و چوب جمع میکنید. اقای روبرت با شما میاد.من و چندتا از بچه ها اینجا مشغول تهیه ی غذا هستیم.خب کیا حاضرن چوب جمع کنن؟
    آنیسا دست من رو بهمراه دست خودش بالا برد.

    اما قبل از اینکه بتونم دستم و پایین بیارم خانم ایان شروع کرد-خب لوکاس،کارن،اندریا،انیسا و....با اقای روبرت برین.
    موهای بلندم و پشت گوشم بردم و گفتم-چه کار خسته کننده ای!

    بعد از گذشت چند دقیقه اقای روبرت اومد و ما هم به دنبالش حرکت کردیم.

    خم شده بودم و از کنار درختی چوب جمع میکردم.
    -اندریا!
    با صدای انیسا ایستادم که دستم به تنه ی درخت خورد.
    -اخ!
    انیسا به طرفم اومد و گفت-چی شد؟خوبی؟
    دستم و زیر نور ماه بردم.خونی که از دستم میومد زیر نور ماه سیاه شده بود.
    انیسا-تو همین جا بمون تا اقای روبرت رو صدا کنم.
    سرم و تکون دادم و انیسا شروع کرد به دویدن.چند لحظه بعد سر و کله ی بچه ها و اقای روبرت پیدا شد.روبرت روبروم ایستاد و گفت-اوه دستت چی شده؟
    -با تنه ی درخت برخورد کردم.
    روبرت دستمو رها کرد و رو به بقیه گفت-خب برای امشب کافیه...به سمت اردوگاه حرکت میکنیم.
    بعدم به سمت جلو حرکت کرد.بقیه ی بچه ها و همچنین من و انیسا به دنبالش راه افتادیم.انیسا خواست زیر بغلم رو بگیره که خودم و کنار کشیدم و گفتم-هی من خوبم...
    انیسا شونه ای بالا انداخت-فقط خواستم کمکت کنم.
    لازم نیست زیر لبی گفتم.با رسیدن به اردوگاه خانم ایان و دیدم که با چندتا از دخترا بالای سر دیگ بزرگی ایستادن.با دیدن ما به سمتون اومد .روبرت چیزی در گوش ایان گفت.ایان سرشو تکون داد و به من نگاه کرد.بعدم به طرفم اومد و گفت-میبینم که مواظب خودت نبودی.با من بیا...
    دست سالم ام رو گرفت و کشان کشان جلو برد.به چادر معلم ها رفت.منم به ناچار وارد چادر شدم.جعبه ی کمک های اولیه رو برداشت.بعد از اینکه دستمو باند پیچی کرد بلند شد.تشکری کردمو از چادر بیرون اومدم.بچه ها اتیش بزرگی برپا کرده بودند و دورش نشسته بودند.کنار انیسا نشستم و به اتیش زل زدم.ناخوداگاه به فرد روبروم نگاه کردم.یکی از پسرایی بود که داشتن چوب جمع میکردن.صورتش یکم عجیب بود.صورت گرد و سفید،بینی و لب کوچیک و از همه عجیبتر چشمای یخیش بود.چشماش بقدری سرد بود که هیچ اتشی نمیتونست ذوبش کنه.موهای ل*خ*ت و قهوه ای تقریبا بلندش روی پیشونی اش ریخته بود.با صدای کریستینا چشمم رو از اون پسر عجیب گرفتم.
    کریستینا-چطوره یه اهنگ بخونیم؟
    بچه ها موافقتشون رو اعلام کردن.
    با یک،دو،سه کریستینا شروع کردیم.بعد از تموم شدن اهنگ دستی برای خودمون زدیم.صدای خانم ایان بلند شد-غذا حاضره.
    همگی بلند شدیم و به طرف خانم ایان رفتیم.بچه ها توی صف ایستاده بودند.هرکس غذای خودش رو میگرفت و کنار اتیش مینشست.
    انیسا غر زد-اه...چقدر طولش میدن...خسته شدم.
    بعد از یه ربع منتظر بودن بالاخره نوبتموم شد.انیسا غذاشو گرفت و رفت.جلوتر رفتم.خانم ایان بشقاب تقریبا بزرگی رو بهم داد.بشقاب رو بی هیچ حرفی گرفتم و به سمت انیسا که کنار اتیش نشسته بود و با میـ*ـل غذاشو میخورد رفتم.نگاهی به غذای توی ظرف انداختم.سوپ هویج...
    اوف.از این غذا خوشم نمیاد.به ناچار چند قاشق خوردم.طعمش بد نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    بعد خوردن غذا همه از جا بلند شدن و بعد جمع و جور كردن وسايل به سمت چادرا رفتن .
    آنيسا پچ پچ كنان گفت : من واقعا نمي تونم با ويكتوريا توي چادر بخوابم .
    بي تفاوت شانه اي بالا انداختم و به سمت چادر رفتم .
    آنيسا زير لب غر زد : باور كن حاضر بيرون بخوابم اما با ويكتوريا توي چادر به هيچ وجه !
    پوفي كردم و وارد چادر شدم ...
    لوسي و ويكتوريا سريع تر از ما اونجا بودند و جاي خودشونو براي خوابيدن مشخص كرده بودن .
    آنيسا اخم عميقي كرد و مشغول پهن كردن تشك شد . ويكتوريا هم صداي موزيكشو تا آخر زياد كرد ...
    لوسي بي توجه به كشمكش اون دونفر مشغول خوندن كتاب بود !
    نگاهم رو از اون ها گرفتم و به سمت تشك پهن شده ام رفتم و دراز كشيدم ...
    اونقدر خسته بودم كه بعد مدت نه چندان طولاني به خواب فرو رفتم ..!

    ***

    با احساس سرما غلتي زدم و بيش تر زير پتو فرو رفتم ... سعي كردم تا دوباره بخوابم اما صداي زوزه ي گرگ ها و هوهوي جغد ها مانع مي شد .
    به ناچار چشمامو باز كردم و نشستم . شايد اگه كمي توي جنگل راه ميرفتم ميتونستم بخوابم ...
    با اين تصميم نگاهمو دور تا دور چادر گردوندم تا از خوابيدن بچه ها مطمئن شم .
    آروم از روي تشك بلند شدم و به سمت كوله پشتيم رفتم و چراغ قوه كوچيكي رو كه هميشه همراهم بود برداشتم .
    لباسامو عوض كردم و با احتياط از چادر بيرون رفتم ...
    نگاهي به چادر هاي برپا شده كنار هم انداختم ... خوشبختانه همه خواب بودن .
    لبخندي زدم و چراغ قوه ام رو روشن كردم . با قدم هاي اروم و آهسته راه روبرومو در پيش گرفتم .

    هنوز چند قدمي از چادر دور نشده بودم كه صداي خش خشي توجهم رو جلب كرد ...
    با كنجكاوي به اطرافم نگاه كردم ... ظاهرا كه هيچ چيز نبود!
    با بي تفاوتي به راهم ادامه دادم . هميشه قدم زدن توي جنگل بهم احساس آرامش مي داد .
    با صداي زوزه ي گرگي به خودم اومدم و متوجه شدم كه خيلي از چادر دور شدم ...
    بهتر بود هر چه سريع تر به سمت چادراي مدرسه ميرفتم .
    قدمي به عقب برداشتم و عزم برگشتن كردم كه با شنيدن صداي جیغ هراسان و بلندي در جا خشك شدم !
    صدا درست از سمت چادرا ميومد ! با ترس آب دهنمو قورت دادم و به سمت چادراي مدرسه دويدم ...

    وقتی به چادرها رسیدم صدای جیغ قطع شد.با عجله به طرف چادر خودمون رفتم.توی چادر از دخترا خبری نبود و فقط وسایلشون اونجا بود.با حیرت دستمو روی دهنم گذاشتم و به طرف چادرهای دیگه رفتم.اما دریغ از یه موجود زنده.دستم گذاشته بودم رو سرم ودور خودم میچرخیدم.
    ناگهان چشمم به سایه ی بلندی افتاد.سرم و خم کردم تا بهتر ببینم.اما سایه بسرعت کنار رفت.انگار که اصلا سایه ای در کار نبوده.به امید اینکه اون سایه یکی از بچه ها باشه چند قدم به سمت جلو رفتم.
    سایه ی سیاهی جلوم ظاهر شد و بسرعت باد از جلوم گذشت.از ترس جیغ خفیفی کشیدم.دستمو رو قلبم گذاشتم و چند قدم عقب رفتم.

    با صدای لرزون داد زدم-کی...کی اونجاست؟
    صدایی به جز زوزه ی گرگ و هوهوی باد شنیده نشد.
    ادامه دادم-آنیسا...خانم ایان...اقای روبرت.
    بازم صدایی نیومد.صدای جیغی از پشت سرم اومد.برگشتم تا پشت سرم و ببینم اما قبل از اینکه چیزی بفهمم سیلی محکمی خوردم.روی زمین افتادم.صورتم گزگز میکرد.دستم و به صورتم کشیدم.صورتم جمع شد و از درد ناله ی ضعیفی کردم.تکونی به خودم دادم و با تعجب به کسی که بهم سیلی زده بود نگاه کردم.

    لوکاس و چندتا از پسرها ایستاده بودند و به من میخندیدن.
    صدای خنده ریز چندتا از دخترها هم میومد.
    لوکاس همونطور که از شدت خنده اشک از چشماش میریخت گفت-تو واقعا ترسویی...واقعا نمیدونم چطور اون همه کتاب میخونی و بازم میترسی.تو که خوب میدونی این چیزا خرافات ادمای کودن و بی مغزه.
    با خشم نگاهم و از لوکاس گرفتم و به انیسا که محو میخندید خیره شدم.
    نگاهمو که دید خنده اش محو شد و سرشو انداخت پایین.
    بلند شدم و لباس خاکیمو تمیز کردم.صدای خانم ایان اومد-بچه ها...شما هنوز بیدارین.
    روبرت-من و خانم ایان رفته بودیم تا توی جنگل قدم بزنیم اما متوجه گذر ساعت نشده بودیم.
    ایان-بهتره بخوابیم.روز پر ماجرایی در پیش داریم.
    با خشم از کنار لوکاس گذشتم و گفتم-کودن تویی احمق مسخره.
    بدون نگاه کردن به انیسا به سمت چادر رفتم.رفتم زیر پتو و چشمام و محکم روی هم فشار دادم.بچه ها هم توی چادر اومدن و هرکی سرجای خودش خوابید.
    انیسا اروم گفت- اندریا...
    چشمام و رو هم فشردم و تظاهر کردم که خوابم.
    انیسا که این حرکتمو دید اهی کشید و چیزی نگفت.سعی کردم بدون فکر کردن به اتفاقات امروز بخوابم.و بالاخره بعد از یک ساعت از این پهلو به اونپهلو شدن خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    صبح زود با صداي غار غار كلاغ هايي كه پرواز كنان از بالاي چادرها رد مي شدند بيدار شدم .
    بعد از جمع كردن كوله پشتيم از چادر بيرون اومدم تا با گروهي از بچه ها به سمت رودخونه حركت كنيم .
    آنيسا همونطور كه كوله پشتيشو كشون كشون دنبال خودش مي كشيد غرغر كنان گفت : دارم يخ مي زنم !
    وقتي كه ديد بي تفاوت به قدم ميزنماخمي كرد و با صداي بلند تري پرسيد : ببينم تو سردت نيست؟!
    شانهاي بالا انداختم و به راه رفتنم ادامه دادم ...
    آنيسا با حرص نفسش را بيرون داد و كيفش رو روي شونه هاش انداخت .

    با صداي فرياد يكي از بچه ها همه از متوقف شدن ...
    _ هی ... بالاخره رسيديم به رودخونه !
    همه با شنيدن حرفش هوراي بلندي كشيدن و به سمت آب دويدن ...
    با بي حوصلگي روي يكي از تخته سنگ هاي كنار رودخونه نشستم و به آب بازي بچه ها خيره شدم .

    _ چي شده كوچولو...؟! نكنه از آب بازيم ميترسي ؟!

    با شنيدن صداي لوكاس با چهره اي برافروخته برگشتم سمتش كه كنار چند تا از پسرها در حال شنا كردن بود .
    فقط به اخم كوچيكي اكتفا كردم ...

    ساعتي بعد بالاخره بچه ها از آب بيرون اومدن و مشغول خشك كردن موهاشون شدن !
    پوفي كردم و از روي تخت سنگ بلند شدم و به سمت آنيسا كه كنار لوكاس ايستاده بود و مي خنديد رفتم .

    آنيسا با ديدنم سريع لبخندشو خورد و منتظر بهم خيره شد ...
    لبخند مصنوعي بهش زدم و با صداي بلندي كه به گوش لوكاس برسه گفتم : آنيسا ميتوني چند لحظه بياي؟!

    آنيسا متعجب از درخواستم سري تكون داد و با لبخند از لوكاس خداحافظي كرد و دنبالم اومد!
    وقتي كه به پشت درختا رسيديم را حرص گفتم : براي چي پيش اون پسره رفتي؟
    آنيسا با چشماي گرد شده پرسيد : كدوم پسره؟!
    نفسمو با حرص بيرون دادم و غريدم : لوکاس !

    آنيسا با شنيدن اسم لوكاس لبخند بزرگي زد و گفت : چطور مگه؟!
    با عصبانيت پامو به زمين كوبيدم ... هنوزم اون كار مسخره ي ديشبشو جلوي بچه ها يادم نرفته بود !!!

    صدای خانم ایان بلند شد.آنیسا گفت-هی آندریا بیا بریم.!
    سرمـو تکون دادم و پشت سر آنیسا حرکت کردم.اما با دیدن چیزی که روی زمین بود از تعجب خشکم زد.
    یه رد پا بود...اما نه یه ردپای معمولی!مثل...مثل ردپای یه گرگ قوی بود.روی زانو نشستم و دستم و روی رد پا کشیدم.
    اگه این ردپا،ردپای گرگینه باشه،پس اون چیزایی که توی کتابها و مجلات نوشته دروغ نیست.یعنی من خرافاتی نیستم و این حقیقت داره که...
    با فریاد خانم ایان به خودم اومدم.
    ایان-آندریا؟!
    داد زدم-دارم میام.
    بلند شدم و به طرف بچه ها رفتم.خانم ایان نگاهی بهم انداخت و گفت-سعی کن دیگه دور نشی.
    لبامو بهم فشردم و سرم و تکون دادم.

    روبرت از پشت تخته سنگی بیرون اومـد و گفت-خب بچه ها تصمیم داریم که برای یه مـــدت اینجا بمونیم!
    چشمام رو توی حدقه چرخوندم و زیر لب ناله کردم-نــه!
    حضور انیسا رو کنارم حس کردم،اما سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم که خوشبختانه موفق هم شدم چون انیسا گفت-هی اندریا،تو چت شده؟چرا انقدر سرد و خشک برخورد میکنی؟!
    برگشتم طرفش و گفتم-هنوز اتفاقای دیشب رو یادم نرفته.

    انیسا-آه اندریا فراموش کن،اون فقط یه شوخی بود.
    -تو دوست منی انیسا نه دوست لوکاس،به جای اینکه کمکم کنی داشتی همراه بقیه به من میخندیدی.

    انیسا سرشو پایین انداخت و مشغول بازی کردن با انگشتای باریک و کشیده اش شد-من..من واقعا معذرت میخام اندریا.
    شونه ای بالا انداختم-مهم نیست!

    چشمم به اب زلال رودخونه افتاد.کولمو توی بغـ*ـل انیسا پرت کردم و گفتم-مواظبش باش.
    چشمکی زدم و به طرف رودخونه رفتم.کفشای ابیمو دراوردم و گوشه ای گذاشتم.روی تخت سنگی نشستم و پاهام رو توی اب کردم.
    خنکی اب باعث شد برای لحظه ای چشمم رو ببندم.اما همون یه لحظه کافی بود تا اون چشمای یخی رو ببینم.چشماش محزون بود،
    اما ناگهان سرخ شد،مثه این میموند که اتش اش زده باشن.
    با ترس چشمامو باز کردم.سرمو به طرفین تکون دادم.این چی بود،دیگه واقعا دارم توهم میزنم.اون از دیشب که یه سایه رو میدیدم اینم از الان که...
    حرکت چیزی رو روی پام احساس کردم.چشمام رو باز کردم و با دیدن قورباغه ی سبز کوچکی که روی پام بود جیغ فرا بنفشی کشیدم و از تخت سنگ پریدم پایین.پاهام به سنگ کوچیکی که کنار تخته سنگ بود برخورد کرد و
    شالاپ
    افتادم توی اب.شلیک خنده ی بچه ها بلند شد.
    نالیدم-خدایا!چرا این اتفاقا فقط واسه ی من میوفته!
    و از حرص مشتی به اب زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    آنيسا دوان دوان و با صورت سرخي كه سعي مي كرد تا خنده شو نمايان نكنه به سمتم اومد .
    دستش رو دراز كرد تا كمكم كنه اما من بي توجه دستم رو به تخت سنگ بزرگي گرفتم و بلند شدم ...

    _ اوه خداي من !

    اين صداي سرزنش بار خانوم ايان بود كه به سمتم مي اومد .
    وقتي به نزديكي من و آنيسا رسيد رو به من با اخم گفت : آندريا ؟ براي چي سرتاپات خيسه؟!

    نفسمو با حرص بيرون دادم و با خشم به بچه هايي كه خيره به من مي خنديدن خيره شدم ...
    خانوم ايان وقتي كه سكوتم رو ديد با اخم بيش تري گفت : آندريا ! جوابمو ندادي ؟

    پوفي كردم و آروم گفتم : افتادم تو آب !

    خانوم ايان سرش رو به نشونه تاسف تكون داد و بعد دادن تذكر جديي به سمت چادر ها رفت .
    از آب بيرون آمدم و كوله پشتي ام رو از روي زمين برداشتم و به سمت چادرم دويدم ...
    حتي تحمل نگاه هاي پر تمسخر ديگران برام عذاب آور بود !
    به چادر كه رسيدم كوله رو روي زمين پرت كرد و مشغول عوض كردن لباسام شدم ...

    تا شب همه بچه ها توي جنگل به گشت و گذار پرداختند و من تنها توي چادر نشسته بودم و مشغول خوندن كتاب بودم ...
    همون كتاب مورد علاقه ام ... " قدرت هاي ماورايي گرگينه " !

    ***

    لوسي نگاه كوتاهي به جلد كتابم انداخت و بعد خوندن اسمش با صداي پر تمسخري گفت : فكر نمي كردم غير از دست و پاچلفتگي كردن كار ديگه ايم بلد باشي !

    بي توجه بهش با اخم مشغول خوندن ادامه متن شدم ...
    اما لوسي ادامه داد : واقعا دختري به دست و پا چلفتگي تو نديدم !
    لبهامو با حرص روي هم فشردم و چيزي نگفتم ...
    با اينكه همش يه اتفاق كوچيك بود اما ...

    لوسي : هي ! نشنيدي چي گفتم؟!
    با عصبانيت كتابو رو زمين پرت كردم و بعد برداشتن چراغ قوه و ژاكت گرمي از چادر بيرون شدم ...

    ژاکت رو به تن و چراغ قوه رو روشن کردم.
    زیرلب اهنگ مورد علاقه ام میخوندم و گـه گاهی همراهش سوت میزدم.
    ناگهان صدای خش خشی از پشت سرم اومد.با ترس به عقب برگشتم و به بوته ای که تکان میخورد نگاه کردم.
    دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم اما پشیمان شدم،شاید خرگوش باشه.
    نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم.سعی کردم نسبت به صداهای اطرافم بی اهمیت باشم.

    برای رفع خستگی زیر درخت نسبتاً بزرگی نشستم.پاهام رو دراز کردم و سرم رو به درخت تکیه دادم.
    سکوت بدی توی جنگل بود و این سکوت ازارم میداد.
    با صدای خس خسی که انگار از پشت سرم میومد با ترس چشمام رو باز کردم.کم کم داشتم میترسیدم.

    با دستای لرزان چراغ قوه رو بالا اوردم و نور اش رو به طرف درخت گرفتم.وقتی چیزی ندیدم پوفی کردم و همانجا رو زمین نشستم.
    یه سایه رو دیدم که بسرعت نور از جلوم رد شد.
    با چشمای گرد شده دستم رو روی قلبم گذاشتم و کمی عقب تر رفتم.قطره ی ابی رو صورتم افتاد.
    یه قطره ی دیگه...و به تدریج بارون شدیدی شروع به باریدن کرد.

    لبه های ژاکت رو گرفتم و به هم نزدیک کردم.موش ابکشیده شده بودم.حس کردم کسی پشت سرمه.نفسای گرمش به گردنم میخورد و این باعث میشد که بدنم مور مور شه.
    صدای خس خس نفس هاشو زیر گوشم احساس میکردم.نفس توی سینم حبس شد.
    در یه حرکت ناگهانی برگشتم و پشت سرم و نگاه کردم.با دیدن سایه ی غول پیکری که پشت بوته ها بود نفس حبس شده ام ازاد شد.

    چند قدم به عقب رفتم.همون لحظه صدای جیغ گوش خراشی بلند شد.با ترس برگشتم و با دقت بیشتری به صدا گوش دادم.
    صدا از سمت چادرها میومد!
    با عجله به طرف چادرها دویدم،ولی ناگهان ایستادم.شاید...شاید بازم دارن باهام شوخی میکنند.
    دوباره همون سایه از کنارم رد شد.

    با صدای لرزان داد زدم-اصلا شوخی خوبی نیست...!
    صدایی جز زوزه ی گرگ نیومد.
    ادامه دادم-آنیسـا...
    چیزی سنگین کنارم فرود اومد.سریع سرم رو برگردوندم با دیدن چیزی که دیدم جیغ بلندی کشیدم و چراغ قوه از دستم افتاد!
    جلوی چشمام تار شد و روی زمین افتادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    ***

    به سختي نفس مي كشيدم ...
    تمام بدنم بي حس شده بود . حتي نمي تونستم انگشتامو تكون بدم !
    آب دهانم رو قورت دادم و سعي كردم تكاني به خودم بدم ... اما اين كارم مصادف شد با پيچيدن دردي در كل بدنم !
    عرق كرده بودم و نفس نفس مي زدم ... انگار كه مسافت زيادي رو دويده باشم .
    چشمامو به آرومي باز كردم ... چند لحظه اي طول كشيد تا كمي از تيره و تاري نگاهم از بين بره ...
    به اطراف نگاه كردم ...
    كجا بودم ؟! جنگل ؟! اما ...
    براي لحظه اي تمام اتفاقات اخير پيش روي چشمام به نمايش گذاشته شدن ...

    با يادآوري اون اتفاقات با وحشت نشستم كه باعث پيچيدن همون درد لعنتي و زجر آور در كل بدنم شد !

    با ترس به اطراف نگاه كردم ...
    هنوزم مي ترسيدم ... مي ترسيدم كه اون موجود غول پيكر همين اطراف كمين كرده باشه !

    به زحمت از جا بلند شدم ...
    سرم گيج مي رفت ... احساس مي كردم درختاي بلند وحشتناك تر از هميشه به نظر مي رسن !
    به خودم قول دادم كه اگه از اين جنگل نجات پيدا كردم ديگه هرگز پامو اين جا نزارم ..!

    گردنم مي سوخت ...
    دستم رو به گردنم كشيدم كه انگشتانم مايع غليظ و گرمي رو احساس كردن ... دستم رو مقابل نور ماه بالا آورده و با وحشت بهش خيره شدم ...
    اون مايع غليظ و گرم خون بود...!

    سرگيجه ام شدت گرفت ... بايد از اين جنگل لعنتي خلاص مي شدم !
    قدم اولم رو كه برداشتم زانوانم از شدت درد خم شدن ...
    لبامو از شدت درد بهم فشردم تا جيغ نزنم ... دستم رو به زمين گرفتم تا دوباره بلند شم .

    براي لحظه اي تصوير اون موجود ترسناك و وهم انگيز اومد جلو چشمام .
    حتي تصور كردنش هم وحشتناك بود ..!

    مطمئن بودم كه ديگه هيچ وقت به جنگل نميام ... مني كه هميشه زماني كه ماه كامل بود به جنگل مي رفتم حالا دارم از جنگل فرار مي كنم ...

    نگاهی به دخترک انداخت.گوشه ی لبش پاره شده و روی دست ها و گردنش خراش ایجاد شده بود.
    با دیدن خون روی گردنش محزون شد...!او را میشناخت...!خیلی وقت بود که تعقیبش میکرد.
    در شب های ماه چهارده به جنگل می امد...انگار که در جستجوی چیزی باشد کل جنگل را زیر و رو میکرد.
    زیادی کنجکاو بود و همین کنجکاوی حالا کار دستش داد.
    خیره به گیسوان بلند طلایی دخترک دستی روی لب های سرخش که خون روی ان خشک شده بود کشید.
    وقتی با ان چشمان سبز ترسیده اش به او خیره شده بود دانست که با دختران دیگر فرق دارد.
    در این دختــر چیزی وجود داشت که مجذوبش میکرد.
    دست راستش را زیر پای دخترک و دست چپش را زیر سرش گذاشت و در یه حرکت بلندش کرد.
    بعد از طی مسافت طولانی او را گوشه ی جنگل رها کرد و با چند جهش ناپدید شد.

    *******

    در حالی که از شدت خستگی نفس نفس میزدم خم شدم و دستم رو روی زانوهام گذاشتم.بعد از کشیدن چند نفس عمیق ایستادم تا به راهم ادامه بدم.
    بعد از چند دقیقه که برای من به اندازه ی صد سال گذشت بالاخره رسیدم.
    اما با دیدین چیزی که پیش روم بود از تعجب خشکم زد.
    هیچ چادری انجا نبود.پس بقیه کجا بودن؟!
    شاید را رو اشتباه اومدم.نگاهی به اطراف کردم.
    اما نه...!
    این همون رودخونه ای بود که کنارش چادر زدیم.
    دستی به موهای ژولیده ام کشیدم و با امیـد اینکه به جای قبلی برگشته باشن به راهم ادامه دادم.
    بعد از مدتی رسیدم و با دیدن منطقه ی سوت و کور اشک در چشمانم حلقه زد.گلویم خشک شده بود.
    سست شدم و روی زمین نشستم.با دست پشت چشمانم رو مالیدم.الان وقت گریه کردن و تسلیم شدن نبود.نگاهی به روخونه انداختم.
    اردوی ما دو روزه بود و با این حساب اونا الان به مدرسه برگشتن.بلند شدم و راه مدرسه رو در پیش گرفتم.
    در راه به این فکر میکردم که جواب خانم ایان و اقای روبرت رو چی بدم...؟!

    با خوشحالی به در بزرگ و اهنی مدرسه نگاه کردم.پا تند کردم و در رو باز کردم.از حیاط تاریک و نمور گذشتم و به در چوبی مدرسه رسیدم.
    خیره به در با خودم گفتم که باید انتظار هر اتفاق و تنبیهی رو داشته باشم.دستم رو روی زنگ گذاشتم.چند لحظه ایستادم اما صدایی نیومد.دوباره دستم رو روی زنگ گذاشتم و فشردم.در باز شد و قیافه ی اقای اوکانر مستخدم مدرسه نمایان شد.
    با دیدن من تعجب کرد و گفت-تو این وقت شب اینجا چکار میکنی؟!مگه الان نباید توی تختت باشی؟
    بی توجه به سوالاش از کنارش گذشتم و به داخل رفتم.اوکانر وقتی این حرکتم رو دید در رو بست و به طرفم اومد.اخمی کرد و گفت-همینجا بمون تا خانم ایان رو خبر کنم.
    سری تکون دادم و به طرف شوفاژ رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    _ آندريا ؟!
    دستپاچه برگشتم سمت خانوم ايان و آرام گفتم : بله خانم؟
    خانوم ايان نگاه سرزنش آميزش را به چشمانم انداخت و گفت : فكر كنم حتما دليل قانع كننده اي براي اين كارت داري ؟
    سرم رو پايين انداختم ...
    لبامو تر كردم و خواستم تمام ماجرايي را كه برايم اتفاق افتاده بود را تعريف كنم اما ...
    آيا باور مي كرد ؟!...
    آب دهانمو قورت دادم و با صداي خش داري گفتم : ندارم !
    اخم خانوم ايان پررنگ تر شد : يعني هيچ دليلي براي اينكه از گروه جدا شدي و تا الآن بيرون از مدرسه بودي نداري؟
    سرم رو به نشونه نفي تكان دادم ...

    با صداي كلافه اي گفت : چرا اينقدر دردسر درست مي كني ؟
    دستانم را در هم قلاب كردم و سكوت كردم ...
    خانوم ايان آهي كشيد و گفت : بر اساس قوانين مدرسه هيچ دانش آموزي حق خروج از مدرسه رو نداره اونم ...

    _ خانـــوم ايان؟!

    خانوم ايان با شنيدن صداي هراسان آنيسا دست از حرف زدن برداشت و متعجب به آنيسا خيره شد ...
    آنيسا قدي به جلو برداشت و با ترس گفت : خانوم ايان ... فكر كنم دزد اومده !!!

    خانوم ايان تعجبش چند برابر شد و روبه آنيسا گفت : چي گفتي ؟! دزد ؟! كجا؟!
    آنيسا وحشت زده گفت : توي خوابگاه پسرا !

    خانوم ايان با عجله به سمت اتاق آقاي روبرت رفت و داخل شد ...
    وقتي كه در اتاق بسته شد آنيسا چشمكي به من زد و با ابرو به راه پله ها اشاره كرد !
    لبخند بزرگي زدم و به سمت پله ها دويدم ...
    سريع و با عجله پله ها را پشت سر ميگذاشتم ..
    به در خوابگاه كه رسيدم نفس نفس زنان با شتاب در رو باز كردم و داخل شدم .
    نگاهم رو بين تخت هاي تاريك خوابگاه چرخاندم و به سمت تختم رفتم ...

    پوره سیب زمینی رو قورت دادم و از سر میز بلند شد.
    آنیسا همونطور که شیرش رو میخورد گفت-کجا؟
    -میرم خوابگاه.یک ساعت دیگه با پلاش کلاس داریم و ...
    با دیدن قیافه تو هم رفته ی انیسا حرفمو قطع کردم و گفتم-ببینم نکنه تست ها رو نزدی؟!
    انیسا شیرش رو زمین گذاشت و با دستمال دور دهنش رو پاک کرد-خب...نه،حل نکردم...یعنی اصلا نشد همش نگران تو بودم که کجایی و...
    اما انگار چیزی یادش اومده باشه تند گفت-تو یه توضیح به من بدهکاری!
    سوالی نگاهش کردم-بابت؟!
    انیسا از سر میز بلند شد و اومد کنارم-بابت اینکه اون دوشب کجا بودی،حالا هم بیا تست ها رو بده تا کپی کنم.

    از این همه پرروایش چشمام گرد شد.
    انیسا دستم و گرفت و کشون کشون به طرف خوابگاه رفت.
    دستم از دستش بیرون کشیدم و گفتم-خودم میام...دستم شکست.

    انیسا در اتاق و باز کرد و سرکی کشید.بعدم سرشو به طرف من چرخوند و گفت-بیا دیگه.وایساده نگاه میکنه.
    چشمام و تو حدقه چرخوندم و رفتم توی اتاق.در و بستم و به طرف کمدم رفتم.
    دفترمو برداشتم و به طرف انیسا گرفتم.انیسا گرفتش و شروع کرد به کپی زدن.

    روی تختم دراز کشیدم و سعی کردم کمی بخوابم.دیشب درست نخوابیدم.همش تو فکر موجودی بودم که اون شب دیدم.
    بعد از نیم ساعت کار انیسا تموم شد.
    دفترم و توی کمد گذاشت و گفت-بریم.

    بلند شدم و از اتاق بیرون رفتیم.بعد از پیدا کردن کلاسروی یکی از صندلی های خالی نشستم،دفترمو باز کردم و به تست ها نگاه کردم.
    اما حواسم جای دیگه بود.
    با وارد شدن اقای پلاش به خودم اومدم و از جا بلند شدم.
    پلاش کتابشو باز کرد و شروع کرد به توضیح دادن درباره جشن های فرانسه.
    بعد از اینکه کامل درس رو توضیح داد شروع به نگاه کردن تست ها کرد.
    داشت به طرف من میومد که زنگ خورد.لبخند محوی زدم و از جا بلند شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Eyna.sh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/04
    ارسالی ها
    1,276
    امتیاز واکنش
    14,975
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تهران
    دفترو كتابامو از روي ميز جمع كردم و سريع از كلاس بيرون اومدم ...
    آنيسا : آندريا ... براي چي اينقدر عجله داري ؟!
    و دوان دوان به سمتم اومد ...

    در سكوت شانه به شانه هم به سمت در حياط قدم بر مي داشتيم ...
    صداي هيجان زده آنيسا از كنارم بلند شد : هِي آنديا ! اون جا رو نگاه كن !
    و با انگشت سمتي رو نشونم داد ...
    سرم رو بالا آوردم و رد انگشت آنيسا رو دنبال كردم تا اينكه نگاهم به پسري كه تنهايي روي پله هاي ورودي كتابخونه نشسته بود خورد !
    چشمانم رو از پسر گرفتم و به آنيسا دوختم : خب ؟!
    آنيسا شانه اي بالا انداخت و گفت : بي خيال ! بيا بريم .
    متعجب از اين تغيير ناگهانيش بهش نگاه كردم ...
    آنيسا وقتي نگاه خيرمو روي خودش ديد پرسيد : چيزي شده ؟
    سري به نشانه نفي تكان دادم و را مقابلم رو در پيش گرفتم ...

    ***

    با تمام سرعتم ميدويدم ...
    نفس نفس مي زدم ...
    عرق سردي بر تنم نشسته بود و همچنان به دويدن ادامه مي دادم ...
    هوا تاريك بود و راه پيش رويم ديده نمي شد ... در آسمان تنها قرص كامل ماه مي درخشيد ...

    همانطور كه وحشت زده مي دويدم به عقب برگشتم و به گرگ غول پيكري كه بي وقفه به دنبالم مي دويدم خيره شدم !چشمان زرد رنگش در تاريكي شب برق مي زد و ترس را در دلم مي انداخت ...

    با سرعت از لابه لاي درختان كاج بلند عبور كردم ...
    ديگر خسته شده بودم ... ناچار سرم را برگرداندم و به عقب خيره شدم ...
    نبود ! ... هيچ اثري از او نبود ! ...
    شادمان برگشتم تا به راهم ادامه دهم كه جثه ي بزرگش را مقابل خود ديدم ...
    دندان هاي بزرگ و تيزش را به رخم كشيد و غرشي خفيف كرد ...
    آماده حمله به من شد و...

    با جيغ بلندي از خواب پريدم ...
    عرق پيشاني ام را با آستين لباسم پاك كردم ...

    با چشمان گرد شده به بچه هايي كه با چشمان خواب آلود و متعجب به من خيره شده بودند نگاه كردم ...
    آنيسا خميازه اي كشيد و گفت : داشتي خواب مي ديدي !

    سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم که صدای غرغر چندتا از دخترا بلند شد.
    از پارچ کنار تخت یه لیوان اب ریختم و خوردم...حالم که بهتر شد دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم.

    ****
    توی سالن بزرگ مدرسه جمع شده بودیم و منتظر اقای روبرت بودیم.
    انیسا سیخونکی به پهلوم زد و گفت-بنظرت چی میخواد بگه؟!
    شونه ای بالا انداختم و تنها به گفتن نمیدونم اکتفا کردم.
    دقایقی بعد روبرت به سالن اومد.روی سکوی بلندی،پشت تریبون ایستاد...
    با چندتا سرفه صداش رو صاف کرد و گفت-سلام،اول از همه ممنونم که وقتتون رو در اختیار ما قرار دادین!شما رو اینجا جمع کردم تا یه خبر به اطلاعتون برسونم...

    نگاهی به جمعیت کسل و بی حوصله ی بچه ها انداخت و گفت-خب...بهتره بریم سر اصل مطلب...
    همونطور که میدونید 25 دسامبر جشن نوئل و تعطیلات رسمیه... همه ی ما میدونیم که این روز جشن جشن هاست و تمام شهرها چراغانی و غرق در نور است و همه خوشحال هستند.شمع ،برف ، درختان کاج ، تزئین ها ،هدیه و ناقوس هایی که نواخته می شود .بچه ها شومینه ها را نظافت میکنند و دنبال بزرگترین کفش هایشان می گردند ، پاپا نوئل برای هدیه دادن راه منازل را در پیش می گیردو...
    و اما خبر خوب...ما ابتدا توی مدرسه جشن کریسمس رو میگیریم...بعد شماها برای تعطیلات نزد خونوادتون میرین.بیشتر از این وقتتون رو نمیگیرم.موفق باشید.

    اینو گفت و از سکو پایین اومد.صدای هیجان زده ی انیسا رو شنیدم که میگفت-وااااای اندریا فکرش رو بکن...جشن توی مدرسه و از اون بهتر تعطیلات کریسمس.دلم برای کاتسیا خواهرم تنگ شده...
    ناله ای کردم و گفتم- این تعطیلات خوب نیست،حداقل برای من...!

    انیسا با لبخند زد روی شونه ام-هی اندریا،زیادی سخت نگیر.
    لبامو ورچیدم و قدم به سوی خوابگاه برداشتم.
    روی تخت نشسته بودم و با انیسا حرف میزدم که در باز شد و الیزابت داخل شد.
    الیزابت نگاهی به دفترچه درون دستش کرد و گفت-برای جشن باید تزیینات انجام بدیم...شماها حاضرین کمک کنین؟!
    میخواستم بگم نه که انیسا تند گفت-اره،حتما...اسم هر دومون رو بنویس.
    الیزا سرش رو تکون داد و مشغول نوشتن چیزی توی دفترش شد.بعدم از اتاق بیرون رفت
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا