رمان نجوای تاریک ماه | Miss.aysoo و Eyna.sh کاربران انجمن نگاه دانلود

Eyna.sh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/04
ارسالی ها
1,276
امتیاز واکنش
14,975
امتیاز
696
محل سکونت
تهران

پست 39


اتاق پدر؟!
لبامو تر كردم و سعي كردم اطلاعات بيش تري از زير زبونش بيرون بكشم ...
_ اين نقاشي رو داخل اتاق بابا ديدي درسته؟ كجا بود؟
بي تفاوت شكلات رو داخل دهنش گذاشت و شونه اي بالا انداخت !
با حرص لبامو روي هم فشردم و نگاه كوتاهي به طبقه بالا انداختم ... اتاق بابا درست طبقه ي دوم ته راهرو بود !
دستي به موهاي بافته شده ي مگي كشيدم و خطاب بهش گفتم : خب بهتره بري يه سري به ركس بزني!
چشمان مگي با شنيدن اسم "ركـس" برقي زد ... ركس سگ كوچيك و بامزه اي بود كه هميشه داخل محوطه ي باغچه بازي مي كرد !

افكارم رو رها كردم و وقتي به خودم اومدم كه ديدم مگي با لباس باراني ش از خونه خارج شد .
نگاهم رو از در بسته شده خونه گرفتم و به پله ها دوختم ...
با قدم هايي مصمم پله هاي چوبي رو پشت سر گذاشتم !
وقتي كه به راهروي بالا رسيدم فضا تاريك بود ...
نفس عميقي كشيدم و كليد برق روي ديوار رو فشردم ...با اين كارم تمام راهرو يك مرتبه روشن شد !
دستم رو از روي كليد برق برداشتم و به سمت در مشكي رنگي كه ته راهرو بود رفتم .
به آرومي دستگيره رو گرفتم و بالا و پايين كردم ... اما ...

در باز نشد !!!
با كف دست محكم به پيشاني م كوبيدم ... به كلي فراموش كرده بودم كه بابا هميشه در اتاقشو قفل ميكنه !
زير لب لعنتــي گفتم و با لگد به در بسته اتاق كوبيدم ...
با اينكارم صداي وحشتناكي تو راهرو پيچيد !
آب دهانمو قورت دادم و سعي كردم به ياد بيارم كه بابا كليد اتاقش رو كجا ميتونه مخفي كرده باشه؟! ...
داخل كتابخونه؟! فكـر نمي كنم ! ... پس ...

تو افكار خودم غرق بودم كه لحظه اي صداي افتادن چيز سنگيني رو از داخل اتاق بابا احساس كردم‌!
_ گرومـــــپ !!!
وحشت زده به عقب پريدم ...
صداي فرياد مامان از طبقه ي پايين بلند شد : آندريــــا ؟ ببينم تو داري چيـكار مي كني؟ اون صداي چي بود؟
بدون اينكه نگاه ترسيدمو از در بسته ي روبروم بگيرم با صدايي لرزون داد زدم : ببخشيـــد مامان !
و بي توجه به حرف مامان كه داد زد " حواست باشه! " كمي جلو رفتم و گوشم رو به در چسبوندم ...
...
سكـــوت ...! هيــچ صداي عجيب و وحشتناكي از داخل اتاق نمي يومد !
دستم رو بالا بردم تا شانس دوبارهمو براي باز كردن در امتحان كنم كه صداي جيغ وحشتناكي منو از جا پروند !
با عجله از در فاصله گرفتم ... صداي جيغ از حياط ميومد ! از پنجره شكسته راهرو به حياط نگاه كردم ...
 
  • پیشنهادات
  • Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    رکس را دیدم که روی مگی افتاده بود. داد زدم:مامان، مگی!
    مامان که صدای جیغ را شنیده بود با سرعت به طرف بیرون دوید. پشت سرش دویدم. رکس روی مگی افتاده بود و صورت مگی را تند تند لیس میزد. با انزجار به صحنه ی روبرو خیره شدم و دستم را به نشانه ی تهوع جلوی دهانم گرفتم. مامان که زن وسواس و بسیار حساسی بود جیغ بلندی کشید و تقریبا روی مگی و رکس شیرجه زد. رکس را از روی مگی بلند کرد. مگی ترسیده بود و گریه می کرد. مامان بغلش کرد. دیگر نایستادم. ارام ارام به طرف اتاقم رفتم.
    چه اتفاقی داشت می افتاد؟ چه ارتباطی بین بابا و اون کلبه وجود داشت؟! یعنی امشب من به گرگینه تبدیل میشدم. با یاداوری این موضوع اه از نهادم بلند شد. پاک یادم رفته بود.نگاهی به ساعت انداختم ۷:۲۵ دقیقه. هوا تقریبا تاریک شده بود. شلوارجینی پوشیدم و پالتوی تقریبا کهنه ام که سه سال پیش از فروشگاه های نیویورک خریده بودم را پوشیدم. ان زمان همه چیز فرق داشت. من دختر خون گرم و عزیزکرده ی بابا بودم که هرسال به امریکا سفر می کردیم! اینکه الان به دختری سرد و کسل کننده تبدیل شدم قضیه اش طولانی است که الان وقت فکر کردن به ان را ندارم. به ارامی روی پنجه پا قدم برمی داشتم. دستانم را کنار بدنم رو به پایین نگه داشتم و ارام به بیرون سرک کشیدم. مگی ارام روبروی تلویزیون نشسته بود و باب اسفنجی نگاه می کرد. مامان توی اشپزخانه مشغول اماده کردن شام بود. ارام به طرف ایوان دویدم. نردبان انجا بود. سریع از نردبان پایین امدم و قبل از اینکه مامان متوجه ی نبودنم بشه فرار کردم. حالا سوال اینجا بود که کجا برم؟ این اطراف که جنگلی نبود. یاد زمین بیسبالی افتادم که چند متر ان طرف تر از خانه ما بود. جای خلوتی بود بخصوص این موقع از سال که تعطیلات کریسمس بود. دوان دوان به طرف زمین رفتم. هوا یخبندان بود. دستانم را جلوی دهانم گرفتم و ها کردم. نگاهی به اطراف انداختم. زمین بزرگ بیسبال سرتاسر پوشیده از خاک بود. با باریدن باران زمین پر از گل و شل شده بود. دروازه ی تیم بیسبالکه بچه های محله از ان استفاده میکردند زنگ زده بود. چند درخت خشکیده اطراف زمین را احاطه کرده بود. مرد معتادی گوشه ی دروازه بیسبال خوابیده بود. نگاهی به اسمان انداختم. ماه تقریبا کامل شده بود. زانوانم را بغـ*ـل کرده و منتظر ماندم...
    ***
    دخترک نوجوان گوشه ای جمع شده بود. موهای طلایی اش روی صورتش ریخته بود. روشنایی ماه کامل صورت دخترک را روشن کرد. پلک هایش میلرزید و رنگ صورتش پریده بود. ماه کامل بود...
    دخترک تکان محکمی خورد. بدنش شروع کرد به لرزیدن. به تدریج لرزش بدنش بیشتر می‌شد. ناگهان چشمانش را باز کرد. مردمک چشمان سبزش بزرگ شده بود. دیگر رنگشان سبز نبود. رنگ ابی یخی به خود گرفته بودند. دهان دخترک بیش از اندازه معمول باز شد و دودندان نیشش بیرون امدند. بدن سفید و لطیف دخترک پر از موی خاکستری شد. به جای بینی پوزه ی مشکی روی صورت زیبایش جا خوش کرد. انگشتان بلند و کشیده هاش جای خود را به پنجه های قوی و پر زوری دادند. دخترک روی پنجه نشست و زوزهی بلندی کشید. ماه روبروی صورتش نجوا می‌کرد. خبر از اتفاقات ناگواری که درحال رخ دادن بود می‌داد. چشم هایش به مرد کز کرده ی معتاد افتاد. ارام ارام به طرفش رفت. بالای سر مرد ایستاد. صورت لاغر و استخوانی اش سرد بود. لبهای مرد از سرما کبودشده بودند. گشنه اش بود. اب دهانش روی صورت مرد ریخت. ارواره هایش را گشود. چشمان مرد ناگهان باز شد. فریادی از ترس کشید ولی ناگهان ساکت شد. ماه همچنان نجوا میکرد. اسمان تاریک بود. گرگ رو به نجوای تاریک ماه زوزه ی بلندی کشید...!

    چشمامو باز کردم. سرم بشدت درد میکرد. نمیتونستم از جام بلند بشم. بوی نم باران می امد. نگاهی به اطرافانداختم. توی اتاقم بودم. اتفاقات دیشب را مرور کردم. بعد از اینکه گوشه ی خوابیدم چه اتفاقی افتاد؟ هیچ چیز یادم نمی امد. سرم را بین دستانم گرفتم و ناله ای کردم. چطور برگشتم خونه؟ ازپایین صدا می امد. بلند شدم و صورتم را شستم. لباسهایم خیس بودند. عوضشان کردم و پایینرفتم. بابا سر میز صبحانه نشسته بود و روزنامه میخواند. مامان برایش حرف میزد
    ـ دیشب صدای زوزه ی گرگ میومد. نکنه گرگ اونو خورده؟
    +ما که اینجا گرگ نداریم. مگه توی جنگل زندگی میکنیم. اینجا تقریبا نزدیک به مرکز شهره.
    -ولی جای پای گرگ اونجا بوده.
    +باید ببینیم تحقیقات پلیس چی نشون میده.
    -دیشب صدای زوزه ی گرگ یه لحظه هم قطع نمیشد. خیلی ترسیده بودم.
    بابا خواست حرفی بزند که چشمش به من که روی پله ها ایستاده بودم افتاد. لبخندی زد و دستانش رو باز کرد: اوه اندریا! دخترم، دلم برات تنگ شده بود عسلم!
    لبخند زورکی زدم و به طرفش رفتم. بغلش کردم. بوی نم می داد. بوی خاک بارون خورده.
    ازش جدا شدم و روی صندلی نشستم. بابا لبخند مرموزی زد و گفت: توام صداشو شنیدی؟
    اب دهانم را قورت دادم: صدای چی؟!
    +مامانت میگه دیشب صدای زوزه ی گرگ میومده.
    -نه من چیزی نشنیدم.
    بابا چاییشو به لبش نزدیک کرد و گفت:بسیار خب.
    و زیرچشمی نگاهم کرد
     
    آخرین ویرایش:

    Miss.aysoo

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/17
    ارسالی ها
    3,219
    امتیاز واکنش
    8,180
    امتیاز
    703
    محل سکونت
    سرزمیــن عجـایبO_o
    ***
    روز‌های کسل‌کننده در خانه پس از شش روز به پایان رسید. ساعت ۵:۳۵ دقیقه عصر بود. روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به اتفاقات اخیر فکر میکردم. مرد معتاد را ان شب من کشته بودم. این را مطمين بودم، پلیس تحقیقات خود را ادامه داد ولی به نتیجه ای نرسید. شب های زیر پتو تا صبح گریه میکردم. مادرم کم کم به چشم های پف کرده ام شک کرده بود. نه بابا و نه مامان هیچکدام نفهمیدند که من ان شب خانه نبودم. همه عادی بودند به جز بابا. صبح تا شب خانه نبود و در اوقات نبودنش اتاقش را قفل میکرد و کلیدش را همراه خود می برد. موفق نشدم که به اتاقش راه پیدا کنم.
    با رسیدن اتوبوس دست از فکر کردن کشیدم. چمدانم را به دنبال خود کیدم و سوار اتوبوس شدم. هوای داخل اتوبوس گرم و دل‌چسب بود. اسمان تاریک شده و چراغ های اتوبوس را روشن کرده بودند. درخت کریسمس که با گوی های تزیینی، مزین شده بود هنوز گوشه ی اتوبوس بود. اتوبوس تقریبا شلوغ بود و همه ازتعطیلات کریسمس صحبت می کردند. چشم چشم کردم تا انیسا را پیدا کنم. کنار پنجره نشسته و به بیرون زل زده بود.

    ابروهایم را از تعجب بالا انداختم. اگر انیسای همیشگی بود با فریاد صدایم می‌زد.اما الان... حتما یک مشکلی بود. شک نداشتم. کنارش لوسی نشسته بود و طبق معمول سرش با کتاب گرم بود. چمدان را تحویل بار دادم و به طرف لوسی رفتم. خم شدم و گفتم: میشه جاتو به من بدی؟!
    لوسی که مانند بقیه از من خوشش نمی‌امد چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت: برو یه جا دیگه بشین.
    اشاره ای به انیسا کردم و گفتم: من باید اینجا بشینم.
    جیغ اهسته و کوتاهی از عصبانیت کشید و بلند شد. سریع کنار انیسا نشستم و به پهلویش سیخونک زدم. با ترس از جایش پرید. خندیدم و گفتم: کجا سیر می کردی؟
    ارام گفت: هیچ‌جا.
    لب هایم را کج کردم و گفتم: به من دروغ نگو.
    انیسا بدون مقدمه گفت: کاتسیا مریضه!
    تازه یادم افتاد که قبل از تعطیلات کریسمس این را به من گفته بود. با ناراحتی دستی روی شانه اش گذاشتم و گفتم: خوب میشه، غصه نخور.
    اشک هایش ارام روی گونه اش ریختند: سرطان داره.
    شوکه از چیزی که شنیدم دستانم را جلوی دهانم بردم. انیسا هق هق کرد: دکترا گفتن خرج عمل بالاس. ماهم هیچ پولی نداریم. پدرم فقط بیمه ی بیکاری میگیره و با اون پول فقط میشه یه زندگی ساده رو گذروند.
    سرش را توی بغلم گرفتم و بـ..وسـ..ـه ای روی موهای قرمزش زدم: هی نگران نباش، درست میشه!
    سرم را روی صندلی گذاشتم و به خواب رفتم.
    ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه شب بود که به مدرسه رسیدیم. انیسا را از خواب بیدار کردم و باهم پیاده شدیم. با خارج شدن از اتوبوس سوز سردی صورتم را نوازش کردم. شال گردن مشکی ام را به بینی ام نزدیک تر کردم. چمدانم را از قسمت بار خارج کردم و وارد حیاط مدرسه شدم. حیاط ساکت و تاریک بود. نور ماه روی ساختمان بزرگ و قدیمی مدرسه افتاده بود و ان را کمی ترسناک می‌کرد. نگاهی به پنجره ی اتاقم انداختم. حس کردم یک نفر دارد از ان بالا نگاهم می‌کند. فکر کردم خیالاتی شده ام ولی وقتی پرده ی کنار پنجره تکان خورد نا خوداگاه یک قدم عقب رفتم. دستانم را دور دستگیره فلزی چمدان سفت کردم و ان را به خودم نزدیک کردم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم بفهمانم واقعا خیالاتی شده ام. انیسا را دیدم که دوان دوان درحالی که چمدان بزرگش را به دنبال خود می‌کشید به سمتم امد. در چند قدمی ام ایستاد و نفس نفس زنان گفت: اندریا...میدونی..چی..شده؟
    پرسیدم: چی شده؟
    انیسا ترسیده و لرزان گفت: ویکتوریا روی زمین افتاده، فکر کنم دچار صرع شده.
    چمدان را همان جا رها کردم و به طرف بیرون حیاط دویدم. بچه ها دور ویکی جمع شده بودند. یکی فریاد می زد : زنگ بزنید امبولانس!
    بعضی از دخترها گریه می‌کردند. ترسیده همانجا ایستادم. چشمم به لوکاس افتاد که کنار اتوبوس ایستاده و یک پایش را به بدنه ی ماشین زده بود. چهرش خالی از هرگونه احساسی بود. توی فهمیدن احساس ادم ها از چهره هایشان ضعیف بودم. اما در چهره ی لوکاش به جز بی حس بودن یک حس نفرت هم بود. یک تنفر عمیق. با ان چشم های سرد ابی اش با تنفر به ویکی که روی زمین افتاده بود نگاه می‌کرد. نور زیادی در فضا نبود و با لوکاس فاصله ی نزدیکی نداشتم اما از همین فاصله هم می توانستم لبخند محوی که روی صورتش نشست را حس کنم.


     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا