پست 39
اتاق پدر؟!
لبامو تر كردم و سعي كردم اطلاعات بيش تري از زير زبونش بيرون بكشم ...
_ اين نقاشي رو داخل اتاق بابا ديدي درسته؟ كجا بود؟
بي تفاوت شكلات رو داخل دهنش گذاشت و شونه اي بالا انداخت !
با حرص لبامو روي هم فشردم و نگاه كوتاهي به طبقه بالا انداختم ... اتاق بابا درست طبقه ي دوم ته راهرو بود !
دستي به موهاي بافته شده ي مگي كشيدم و خطاب بهش گفتم : خب بهتره بري يه سري به ركس بزني!
چشمان مگي با شنيدن اسم "ركـس" برقي زد ... ركس سگ كوچيك و بامزه اي بود كه هميشه داخل محوطه ي باغچه بازي مي كرد !
افكارم رو رها كردم و وقتي به خودم اومدم كه ديدم مگي با لباس باراني ش از خونه خارج شد .
نگاهم رو از در بسته شده خونه گرفتم و به پله ها دوختم ...
با قدم هايي مصمم پله هاي چوبي رو پشت سر گذاشتم !
وقتي كه به راهروي بالا رسيدم فضا تاريك بود ...
نفس عميقي كشيدم و كليد برق روي ديوار رو فشردم ...با اين كارم تمام راهرو يك مرتبه روشن شد !
دستم رو از روي كليد برق برداشتم و به سمت در مشكي رنگي كه ته راهرو بود رفتم .
به آرومي دستگيره رو گرفتم و بالا و پايين كردم ... اما ...
در باز نشد !!!
با كف دست محكم به پيشاني م كوبيدم ... به كلي فراموش كرده بودم كه بابا هميشه در اتاقشو قفل ميكنه !
زير لب لعنتــي گفتم و با لگد به در بسته اتاق كوبيدم ...
با اينكارم صداي وحشتناكي تو راهرو پيچيد !
آب دهانمو قورت دادم و سعي كردم به ياد بيارم كه بابا كليد اتاقش رو كجا ميتونه مخفي كرده باشه؟! ...
داخل كتابخونه؟! فكـر نمي كنم ! ... پس ...
تو افكار خودم غرق بودم كه لحظه اي صداي افتادن چيز سنگيني رو از داخل اتاق بابا احساس كردم!
_ گرومـــــپ !!!
وحشت زده به عقب پريدم ...
صداي فرياد مامان از طبقه ي پايين بلند شد : آندريــــا ؟ ببينم تو داري چيـكار مي كني؟ اون صداي چي بود؟
بدون اينكه نگاه ترسيدمو از در بسته ي روبروم بگيرم با صدايي لرزون داد زدم : ببخشيـــد مامان !
و بي توجه به حرف مامان كه داد زد " حواست باشه! " كمي جلو رفتم و گوشم رو به در چسبوندم ...
...
سكـــوت ...! هيــچ صداي عجيب و وحشتناكي از داخل اتاق نمي يومد !
دستم رو بالا بردم تا شانس دوبارهمو براي باز كردن در امتحان كنم كه صداي جيغ وحشتناكي منو از جا پروند !
با عجله از در فاصله گرفتم ... صداي جيغ از حياط ميومد ! از پنجره شكسته راهرو به حياط نگاه كردم ...