رمان ماه شوم | Ayt@z کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Ayt@z

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2019/02/21
ارسالی ها
1,425
امتیاز واکنش
5,622
امتیاز
606
محل سکونت
دنیای خواب ها
بسم تعالی
نام رمان: ماه شوم
نام نویسنده: Ayt@z کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: فانتزی، عاشقانه
ناظر محترم: @^^RiMa
تایپیست؛ @*__ Asra__*
خلاصه:
یک اشتباه سفری از جنس زمان را در برابرشان قرار می‌دهد. سفری که برنامه ریزی شده تا حقایق را آشکار کند و دریچه‌ی جدیدی از زندگی را بر روی آن‌ها باز می‌کند. دریچه‌ای که اگر عقایدشان را رها نکنند مرگ در برابرشان قرار می‌گیرد.
مرگ اسطوره‌وار یا زندگی بی‌ثمره؟

A1df1b78d3dc02f959.png

zd35_a-back192f271b5fc3ad15e.md.png

با تشکر از @Angel of Fate عزیز برای طراحی جلد :aiwan_light_girl_pinkglassesf:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • سمانه امينيان

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/06/12
    ارسالی ها
    275
    امتیاز واکنش
    3,685
    امتیاز
    502
    سن
    33
    محل سکونت
    شهر ارزو. ساعت آنلاين هر روز ٢تا٤عصر و شب١٠الى١١
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud95bb7e295f6bdd35.md.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    پیوست ها

    • IMG_20200416_192636_445.jpg
      IMG_20200416_192636_445.jpg
      177.6 کیلوبایت · بازدیدها: 413
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    پارت یک
    سردی تیغه شمشیر دانه ی وحشت درون دلش را پرورش می داد. از تصور اتفاقی که تا چند لحظه بعد قرار بود، رخ دهد لرزی محسوس به اندام هایش نشست. دلش می خواست به چند ساعت قبل و خانه‌ی پدر مهربانش برگردد؛ اما می دانست این اتفاق حتی در خواب هم امکان پذیر نیست؛ چون او تا چند ساعت دیگر اصلا روی زمین نخواهد بود که خوابی ببیند. حتی فکر به اینکه تا چند ساعت دیگر زنده نیست و نفس نمی کشد هم ذهنش را مغشوش و ضربان قلبش را تند می کرد. تنها چیزی که ترس از مرگ در مقابلش به چشم نمی آمد، گم شدن تنها دوست و غم خوارش آلیا بود. آلیایی که در تمام مدت زندگی اش در تمام مراحل سخت زندگی همراهش بود. کاش آنجا بود و با آرامش همیشگی اش به ایان اطمینان می داد که این مشکل را هم مانند هزاران مشکل دیگر پشت سر خواهند گذاشت؛ اما حیف که نه آلیا آنجا بود و نه این مشکل به سادگی دیگر مشکلات!
    همهمه ی مردم بالا گرفته بود. رعب و وحشت از پایان زندگی‌اش وجودش را فرا گرفته بود. کاش حداقل متعلقاتش را برای آخرین بار می‌دید. دلش برای همه‌چیز تنگ شده بود. آرزو، راه، عشق و خیلی‌ چیزهای دیگر از زندگی طلب داشت؛ اما افسوس که مرگ نیز مانند جلاد چرمی پوش رو به رویش منتظر نمی ماند تا ناتمام‌های او، تمام شوند. مرگ انتظار سرش نمی شد! چشمانش را محکم بر هم فشرد و زندگی‌اش پشت پلک‌های بسته نمایان شد. دلش حتی برای تلخ‌ترین لحظات هم تنگ بود. شاید کلیشه‌ای باشد؛ اما انسان تا از دست ندهد قدر نخواهد دانست. زندگی هم همین گونه است. تا وقتی هست و نفس می کشی نالانی و خواستار اتمامش؛ اما وقتی مرگ چشم در چشمت می‌دوزد و تو را به میدان جنگ فرا می‌خواند، از ترس به خود می‌لرزی و دست به دامان تمام کائنات می‌شوی تا تنها چیزی که از آن خود توست را حفظ کنی.
    ایان هم حال به هر دری می‌زد تا مرگ را از خود دور و زندگی را با تمام نازیبایی‌هایش در آغـ*ـوش بگیرد.
    هراسان به دنبال راهی برای فرار به اطراف چشم دوخت؛ اما هیچ راهی برای نجاتش نبود. مگر آنکه معجزه‌ای میشد و صاعقه‌ای تمام جمعیت را می‌پراکند؛ که چه تلخ غیر ممکن بود.
    فشار طناب‌ها به دور دست ناتوانی‌اش را فریاد می‌زد و او چه تلخ چشم بست تا نبیند انتهای دنیایش را و نشنود خوشحالی دیگران از نبودنش را. نگاه های مهربان پدرش، به هنگام بازی پشت پلک‌هایش نقش بست. جلاد شمشیر را بالا برد. نگاه‌های مهربان آلیا در اولین دیدارشان. با چزخش شمشیر در هوا همبازی کودکی‌اش را به یاد آورد. آیا او واقعا دوستش بود؟ خیر! . او جلاد واقعی بود. خنجر را ابتدا او به قلبش فرو کرد.
    شمیشر به ناگاه قفسه‌ی سـ*ـینه اش را شکافت و تمام شد. ایان تمام شد!
     
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    پارت دو
    ***
    با سردرگمی به اطراف نگاه کرد و سرش را فشرد. درد مانند صاعقه در جانش پیچیده بود. گویی از بلندی پرت شده بود. با کرختی از جا برخاست و با درد شروع به راه رفتن کرد. دلشوره داشت. نگران ایان بود. اسمیت قوی‌تر از آن بود که کسی توان مقابله با او را داشته باشد؛ اما در مورد ایان چندان مطمئن نبود. ایان مانند آن‌ها نبود. اصلا ایان مانند هیچکس نبود. ایان خودش بود؛ آرام، دلسوز و شاید هم بتوان گفت مظلوم. ایان عادت به تنهایی نداشت. ضعیف نبود؛ اما تنهایی ضعیفش می‌کرد.
    سردرگم از کوچه‌های خاکی عبور می‌کرد که مغازه‌ای کاهگلی از دور نظرش را جلب کرد.
    همهمه‌ی مردم نگاهش را به آن سمت کشاند. عده‌ای از مردن دور سکویی سفید جمع شده بودند و با یکدیگر صحبت می‌کردند؛ اما آنقدر نزدیک نبود که صدایشان را بشنود بنابراین ازمغازه‌دار که پوست سفیدش جلب توجه می کرد، پرسید:
    - چیزی شده؟ اخه همه اونجا جمع شدن.
    مرد تای ابرویش را بالا انداخت.
    -غریبه ای؟ اونجا میدون شهره هرچند که قتلگاه مناسب‌تره. اونجا شمشیر جلاد انتظار انسان‌ها رو می‌کشه.
    قلبش لرزید. دستانش سر شد و بغض به گلویش شبیخون زد. فکری مانند خوره به جان مغزش افتاده بود. آن انسان ایان نبود که بود؟
    زانوان دردناکش برای جلو رفتن یاری نمی‌دادند. می ترسید جلو برود و افکارش به واقعیت تبدیل شوند. نه! نمی‌توانست. او طاقت فرو رفتن یک خار در پایش را هم نداشت؛ قطعا طاقت نمی آورد.
    او تنها و قریب بود. هیچ راهی برای بازگشت به زندگی‌اش بلد نبود و بی‌ایان قطعا ناامیدی بر قلبش چیره می‌شد. ایان تنها کسش در این دیار نبود؛ اما تنها امیدش بود.
    همهمه‌ی جمعیت شدت گرفت و او را وادار به جلو رفتن کرد‌. بی‌توجه به اعتراض حضار خود را نزدیک سکو رساند. خون‌های سرخی که به در میان رنگ سفید خودنمایی می‌کردند، ترسش را بیشتر کرد. نگاهش را از خون‌ها به صورت آدمک آویزان به صلیب کشاند. تار موهای زیتونی رنگی که بر پیشانی گندم گون فرد نقش بسته بودند، ایان بودن آدمک را به رخ می‌کشیدند و دستبند ماه کاملش مهر تایید بر همه چیز میزد.
    ناباور به مردمک‌های لرزانش را به او دوخت. قلبش می‌جوشید و اسید‌هایش را به نام بغض به گلویش می‌ریخت و او هیچ نمی‌دانست. گیجی محض تنها چیزی بود که در آن هنگام حس می‌کرد. مگر مرگ به همین راحتی بود؟ روزی باشد و روز دیگر نباشد؟
    بی‌شک خواب بود. اری خواب بود. یعنی ایانش مرده بود؟ نه! امکان نداشت. او اینکار را در حق آلیایش نمی کرد. اویی که طاقت اشک رفیقش را نداشت خود سبب اشکش نمیشد.
    پر بغض لب زد:
    - اون اشک من و در نمیاره. ایان من ناراحتم نمی‌کنه.
    پوست سرش را چنگ زد با داد گفت:
    - نمی‌کنه.
    اگر دست خودش بود قطعا اینکار را نمی‌کرد؛ اما افسوس و صد افسوس که هیچ چیز دست ایان نبود. حتی غم و شادی دوست دوران کودکی‌اش!
    اشک بلاخره سد چشمانش را شکست و روی گونه‌اش راه گرفت. در میان گریه آنچه که قلبش را به یغما بـرده بود دید. آن مردمک های قهوه ای روشن را.
     
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    پارت سه
    ***
    با چشمانی مبهوت اطراف را نگاه کرد. محیط را درک نمی‌کرد و درد قلب نیز امانش را بریده بود.
    چشمانش را چند بار باز و بسته کرد تا تاری آن‌ها برطرف شود. هنوز همان‌جا بود. همانطور آویزان و حقیر؛ اما چطور امکان داشت؟ مگر او نمرده بود؟ شاید هم روحش هنوز در آن حوالی پرسه می‌زد؛ اما مگر روح هم درد را احساس می‌کرد؟
    این گیجی آزار دهنده را دوست نداشت. گویی بین دنیای زندگان و مردگان گیر افتاده بود و توان هیچ کاری را نداشت. گردن خشک شده اش را کمی تکان داد. گرون روح که خشک نمی‌شد؛ می‌شد؟ با درد سرش را بالا و به طرف مردی با شکل و شمایل شاهان که غرور و تکبر از تاج جواهر نشان و لباس های اشرافی اش پیدا بود؛ گرفت. باید خود را از این سردرگمی نجات می‌داد.
    _ای...اینجا..چ..چخ..چخبره؟
    اما صدای زمزمه اش را حتی خود هم نشنید. در چشمان آبی نفوذ ناپذیر پیرمرد زل زد و سعی کرد بلند تر حرف بزند:
    _اینجا...چخبره؟
    صدایی توجه فلورانس جوان را که کنار پدرش نشسته بود، جلب کرد. نگاهی به درباریان انداخت؛ اما صدای هیچکدام از آنان انطور خشک و لکنت دار نبود. صدای مردم را هم قطعا آنقدر واضح نمی شنید. دوباره صاحب صدا گشت. نگاهش را به اطراف دوخت تا منبع صدا را پیدا کند.
    همانطور که اطراف را می‌نگریست چشم‌ها و دهان باز پسرک را رد کرد. ناگهان دوباره به آن سمت بازگشت. امکان نداشت! قطعا اشتباه می‌دید. دوباره با مردمکی گشاد شده سر تا پای ایان را رصد کرد؛ اما هنوز هم چشم‌هایش باز بود. یعنی واقعا زنده بود؟
    سراسیمه به سمت پدرش برگشت باید او را متوجه خود می کرد. قطعا تنهایی به جایی نمی رسید.
    _ پدر! پدر!
    بلند تر فریاد زد:
    _ شاه لارنس!
    شاه لارنس چشم از وزیرش برداشته و بی‌حوصله به فلورانس چشم دوخت:
    _ بگو.
    سردی لحنش فلورانس را مردد کرد. اگر به پدرش می گفت چه می شد؟ راه دیگری برای کشتن آن جوان پیدا می کرد؟ اما او چاره ای نداشت. نمی توانست تنهایی اورا پایین بیاورد و در مقابل تمام مردم بیرون ببرد.
    من من کنان گفت:
    - مطمئنین جلاد کارش رو درست انجام داده؟
    - منظور اصلیت رو بگو شاهزاده جوان.
    - اخه.
    کمی مکث کرد و سپس ادامه داد:
    - انگار... انگار اون آدم زندست.
    - من و ناامید نکن شاهزاده. اون زنده نیست. حتی اگه باشه هم پرنده‌ها کارش رو تموم می‌کنن.
    چشمان آبی‌اش غمگین شد. هیچگاه نمی‌خواست باعث سرافکندگی پدرش باشد و انگار هیچ چیز آنطور که او می‌خواست پیش نمی رفت.
    - اما پدر...
    با نگاه شماتت‌بار او جمله اش را تغییر داد:
    - اما سرورم اون آدم زندست. حرف می‌زنه و حرکت می‌کنه. ما نمی‌تونیم تو همین حال رهاش کنیم.
    پوزخندی زد:
    - دلرحمی بهت نمیاد شاهزاده جوان.
    دست‌هایش را مشت کرد و سعی کرد آرام در جایگاهش بنشیند. از آن لفظی که همیشه جای پسرم را در کلام پدرش می‌گرفت متنفر بود. حاضر بود در ازای محبت پدرش از این مقام کناره گیری کند؛ اما افسوس که هیچ چیز دست او نبود.
    سربازی که برای محافظت از پسرک کنار صلیب ایستاده بود دوان دوان به سمت شاه آمد:
    - قربان! اون...اون آدم
    نفس عمیقی کشید و جمله‌اش را کامل کرد:
    - اون آدم زنده‌ است.
    شاه لورانس مغرور از جا برخاست و با تحکم پرسید:
    - چی میگی؟
    ترسیده لب زد:
    - قربان اون آدم زندست.
    اخم هایش در هم رفت و زمزمه کرد:
    _ مطمئنی؟
    سرباز با ترس جواب داد:
    - بله قربان. خودم صداشو شنیدم. داشت حرف میزد.
    - بی سر و صدا! تاکید می کنم بی سروصدا بیارش پایین و به آیلند منتقلش کن. طوری رفتار کن انگار داری جسدش و خارج می‌کنی. هیچکس نباید از این موضوع بویی ببره.
    سرباز متعجب و ترسیده چشمی گفت و خواست دستور را انجام دهد که ناگهان صدایی گیرا همه را به سکوت وا داشت:
    - چرا من به این معرکه دعوت نبودم؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    پارت چهار
    مکثی کرد چشمان همچو سیاه چالش را به شاه دوخت و ادامه داد:
    - حیف نبود همچین لحظه‌ای رو از دست بدم؟ بعد سال‌ها تیر شاه لورانس خطا رفته و یه آدمیزاد از زیر دست جلاد زنده بیرون اومده!
    مردم با حیرت به مرد جوان نگاه کردند تا صحت حرف‌های شنل پوش تازه از راه رسیده را بسنجند و شاه لارنس عصبانی از سر رسیدن این مهمان ناخوانده غرید:
    - بس کن میراندا.
    - بس کنم؟ میشه دقیقا مشخص کنید چیو باید بس کنم؟ واقعا نمی‌بینید یا چشماتون رو بستید؟ نکنه باز هم می‌خواید تشخیص ساحره‌هاتون رو به سخره بگیرید یا شاید هم جلاد رو متهم کنید. دلیل این اتفاقات تنها یه چیزه.
    صورت گچی رنگش را رو به بالا گرفت و گفت:
    - میشه بگی دلیلش چی می‌تونه باشه؟
    میراندا حقیقتی که از آن فرار می‌کرد در صورتش کوبید:
    - دلیلش اینه که انسان‌ها هم بعضا می تونن نامیرا باشن.
    - اوه میراندا ما این موضوع رو سالها قبل حل کردیم. هیچ انسانی نمی تونه نامیرا باشه. بهتره اینو بپذیری.
    خصمانه نگاهش کرد و کلافه لب زد:
    - باشه. هروقت دلیل قانع کننده‌ای برای زنده بودن این انسان پیدا کردین منم قبول می‌کنم.
    - چی...چیشده؟
    نگاهش را به سمت پسرک که با این جمله احمقانه جلوه می‌کرد بالا کشید. جوابی برایش نداشت. به هر حال خودش می‌فهمید.
    قدم‌های با صلابتش را به سمت بیرون از سکو برداشت. او کارش اینجا تمام شده بود و تنها باید منتظر واکنش کنشش می‌ماند. برای حقه‌ی شاه لارنس کنجکاو بود.
    - ای جوان! تو کی هستی؟ از چه حقه ای استفاده کردی؟
    یکی از ابروهای مشکی میراندا به بالا پرید. همه چیز را گردن آن پسر انداخته بود؟ به همین سادگی؟ غرور و نفرتش از انسان‌ها تا این حد زیاد بود؟
    با وجود قبول داشتن حرف‌های میراندا باز هم نمی‌توانست شکست را قبول کند. او نباید در مقابل دختر بچه‌ای که روزی عمو صدایش می‌کرد تسلیم میشد. او زمین و زمان را بهم می دوخت اما هیچگاه نمی باخت.
    - سرباز!
    - بله قربان.
    - سریع از اینجا ببرش و این مهلکه رو ختم کن.
    سرباز به سرعت به راه افتاد و دستان ایان مبهوت را باز کرد. گیج و بود و هیچ نمی‌دانست. زنده بود! هر چند قلبش کمی درد می کرد؛ اما سالم هم بود. چرایش را نمی دانست و گویا معجزه‌ای که پدرش همیشه می‌گفت رخ داده بود. همانطور که به همراه سرباز پاهایش را می‌کشید، چهره‌ای دید. چهره‌ای که اگر زمین به آسمان می‌رفت و آسمان به زمین می‌آمد بازهم خط به خطش را حفظ بود. چهره‌ای که اشک سفیدش کرده بود. گریسته بود؟ برای چی؟
    آلیا سنگینی نگاه را درک می‌کرد؛ اما آنقدر خسته بود که هیچ توجهی به آن نکند. در چند ساعت گویی درون تونل وحشت زندگی افتاده بود. آشیانه و دوستانش را گم کرده بود و تنهای تنها مرگ بهترین دوستش را نظاره کرده بود. درک همه ی این اتفاقات باهم برایش بسیار دشوار بود. مانند گنجشک باران زده‌ای بود که در به در دنبال قلب مترسکی برای پناه می‌گشت و گویی در این شهر همع مترسک بودند؛ اما عاری از قلب!
    ***
    دادی از سر کلافگی کشید. از گشتن به دنبال چیزی متنفر بود و گویا همیشه خورشید و فلک دست به دست هم می‌دادند تا او را مقابل نفرت‌هایش قرار دهند. بی‌رحم بود. خودخواه و پرخاشگر هم بود؛ اما دنیا نباید او را با دوستانش امتحان می‌کرد. او باید تمام بدی‌هایش را جبران می‌کرد. آن‌‌ها را، آلیایش را به سادگی از دست نمی‌داد.
     
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    پارت پنج
    با عزمی راسخ وارد شهر شد. طبق تحقیقات و محاسبات پی در پی‌اش می توانست حدس بزند انجا همانجا است. خاکش همان خاک بود. همانی که در ان زاده و قد کشیده بود.
    سعی کرد راهی به میدان شهر که معمولا مهم‌ترین قسمت هر شهر بود پیدا کند.
    جلو رفت و از مردی کهن سال که حدس میزد ساحری ضعیف از نوع خود باشد؛ با لحن محکمی پرسید:
    - میدون شهر کدوم سمته؟
    مرد پوزخندی زد:
    - مال اینجا نیستی نه؟
    از دخالت‌های بی‌جا متنفر بود. متنفر!
    - اینکه مال اینجا باشم یا نه آدرس میدون رو تغییر میده؟
    مرد ابرو های طوسی‌اش را بهم نزدیک‌تر کرد و بی حوصله گفت:
    - مستقیم اولین فرورفتگی رو بپیچ سمت چپ پیداش می‌کنی بچه.
    از لفظ بچه پوزخند دیگری روی لبش شکل گرفت. اری بچه بود که اگر نبود هرگز ان کار ابلهانه را انجام نمی‌داد.
    مسیری که پیر مرد گفته بود را طی کرد و از دور دختری آشفته حال با لباس فیروزه ای دید. با خود فکر کرد لباس آلیا چه رنگی بود؟ سبز؟ ابی؟ شاید هم رنگ لباس این دخترک؛ اما لبخند و امید دو عضو جدانشدنی از او بودند. یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
    شتاب زده جلو رفت و اسمش را به زبان راند:
    - آلیا
    اما او نشنید. گویی اصلا در این دنیا نبود‌. انگار روح او هم مانند ایان رفته بود تا سری به آن دنیا بزند.
    بلند تر صدایش زد:
    - آلیا صدامو می شنوی؟ منم.
    آلیا سرش را بالا آورد و تا نگاهش به چشمان یخی او افتاد، تمام تنش یک پارچه فریاد زد:《" او مقصر است."》
    بدون هیچ فکری به سمت اسمیت یورش برد و تمام دلمردگی‌هایش را برسر او خالی کرد:
    - همه ی اینا تقصیر توعه. تقصیر توی نامرده که معلوم نیست چه بلایی سر ما آوردی. خستم کردی دیگه. میفهمی؟ خسته شدم از تو و حماقتات. خسته شدم از تو و اخلاق گندت. خسته شدم از تو و هرچی که مربوط به توعه. کاش تو الان به جای ایان بودی. کاش اون شمشیر به جای قلب ایان سـ*ـینه‌ی تو بی رحم و می‌شکافت و همه رو راحت می کرد.
    بی‌وقفه و بی‌نفس حرف زد و انگار او را یادش رفت. مرد رو به رویش را ندید و تیر های زهرآگین را بی‌وقفه به جانش فرو کرد. ز یاد برد. ندید و کشت!
    به ویرانه‌ای که ساخته بود پشت کرد و رفت. حرف‌های آلیا درد داشت؛ اما اینکه خودش هم حق را به او می‌داد تیر خلاص بود. کاش از اول هم به دنیا نمی‌آمد. قطعا دنیا بی‌او جای قشنگتری بود.
    صدای جیغ و داد او را به آن سمت کشانده بود و حال او مانده بود و پسری فارغ از دنیا که عجیب شبیه به اسطوره‌اش بود.
    نیرویی که از سمت او متساعد میشد او را به آن سمت کشانده بود و حال، حال عجیبی داشت. نیروی عجیب آن پسرک او را به فکر فرو می‌برد. در هر صد سال یه نفر آن نیرو را داشت و این شگفت زده‌اش می‌کرد.
    با وجود اسطوره‌اش چگونه کس دیگری از این نیرو بهره بـرده بود؟
     
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    آخرین ویرایش:

    Ayt@z

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2019/02/21
    ارسالی ها
    1,425
    امتیاز واکنش
    5,622
    امتیاز
    606
    محل سکونت
    دنیای خواب ها
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا