رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
کیف و مانتو شالمو با عصبانیت انداختم روی میزمو هلش دادم...
من:کی به تو اجازه داده عین خر سرتو بندازی پایین بیای تو اتاقم؟گمشو برو بیرون فاطمه اومده زشته....
دوباره با لجبازی رفت سمت کمد...پاشو روی زمین کوبید و گفت:
مهدی:نموخوام...
و در کمد و باز کرد...حرصی از پشت پیرهنشو کشیدم که دیدم یکی از لباس زیرام دستشه و با خنده گرفت دورش...خودشو تکون داد و با لحن زنونه ای گفت:
مهدی:وای چه مانکنمممم....
با حرص زدم توی سرش...
من:مهدی زشته خجالت بکش اون چیه برداشتی بزار سرجاش احمق...
مشت آرومی به بازوم زد و پشت چشم نازک کرد...
مهدی:ایششش....چشاتو درویش کن مرتیکه...خجالتم خوب چیزیه...اگه آقامون ببینتم خونت حلاله...قیمه قیمت می کنم...
 
  • پیشنهادات
  • narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    بالا و پایین پیدمو جیغ کشیدم...
    من:ممممهــــدیییی
    دستشو گذاشت روی برجستگیای لباس...
    مهدی:وای ژوووننن....نکن فرمم بهم میریزه....
    فاطمه یهو اومد توی اتاق و دهنشو باز کرد که حرفی بزنه که با دیدن مهدی حرف توی دهنش ماسید و چشماش گرد شد...
    مهدی لباسو انداخت توی کمد و سریع از اتاق بیرون رفت...فاطمه با ناراحتی سرشو انداخت پایین و با انگشتاش بازی کرد...فکر کردم از دست مهدی ناراحت شده...
    در کمدمو بستمو رفتم سمت فاطمه...از اتاقم یه سرک کشیدم...مهدی هم گرفته بود...یه لحظه شک کردم...فک کنم این وسط یه چیزیه که من بی خبرم..چون مهدی همیشه از این شوخی خرکیا می کنه و اغلب کیمیا یا فاطمه هم سر می رسن...و حتی خود مامان خاتون...
    اومدم داخل و درو بستم...دستمو روی شونه فاطمه گذاشتمو آروم صداش زدم...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    من:فاطمه؟؟؟
    ظاهرن داشت به چیزی فکر می کرد...از فکر بیرون اومد و سرشو تکون داد...
    فاطمه:ب...بله؟
    به تختم اشاره کردم...
    من:بیا بشینیم باهات حرف دارم...
    با شه ای گفت و دوتایی رفتیم روی تختم نشستیم..پاهاشو از تخت بیرون انداخت و گره روسریشو باز کرد...مطمعن بودم حال گرفته ی این دوتا(مهدی و فاطمه)یه ربطی بهم داشته باشه...
    نمیدونم...شاید من اینجوری فکر می کنم...در هر حال،اگه احساسی بین این دوتا باشه غلطه...البته به نظر من...شایدم نه من اشتباه می کنم و فقط دارم سنگ کیمیا رو به سـ*ـینه می زنم...
    خب...من دوست دارم هرکی،هرکیو دوست داره بهش برسه....مثل من و فرهاد...جدایی بینشون نیفته...
    پوفی کردم...دستای سرد فاطمه رو توی دستم گرفتم..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    من:فاطمه یه سوال می پرسم راست حسینی راستشو بگو...
    با چشمای غمگین توی چشای کنکاو من زل زد...لبمو با زبون تر کردمو گفتم:
    من:دوسش داری؟؟؟
    حلقه ی اشکی توی چشماش جمع شد..دستشو از توی دستم بیرون کشید و سرشو انداخت پایین...جدی شدمو گفتم:
    من:فاطمه مهدیو دوس داری؟
    فاطمه:خیلی دوست داری بدونی؟
    تعجب کردم...
    من:خب...آره
    سرشو اورد بالا و با عصبانیت گفت:
    فاطمه:آره آره دوسش دارم...می فهمی؟
    یهو در باز شد و کیمیا با خوشحالی اومد داخل..
    کیمیا:ســـلام ســـلاممم
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    آروم جوابشو دادم اما فاطمه چیزی نگفت...کلافه دستمو لای موهام فرو کردم....امان از دست مهدی...کیمیا با لبخند اومد روی تخت نشست...
    کیمیا:چیزی شده؟
    هیچی نگفتمو بهش نگاه کردم...با دیدن غم نگام لبخندش ماسید...مهدی هم اومد توی در وایساد...آخ!کیمیا کاش درو میبستی...
    مهدی:مهسا من...
    بهش نگاه کردم...دستی به گردنش کشید...سعی داشت به سمتی که کیمیا نشسته بود نگاه نکنه...
    مهدی:من...می خواستم جلوی همتون یه چیزی بگم...
    کلافه شدم...
    من:زودتر بنال مهدی...اعصابم خورده حوصله...
    حرفمو قطع کرد...
    مهدی:قراره با فاطمه ازدواج کنم...
    من:چی؟...
    کیمیا:مهدی!!!
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    کپ کردم...این...این چی گفت؟خدایا....دارم درست می شنوم؟
    نه!...این..این حقیقت نداره...این یه دروغه....نگاه ناباورمو ه همشون دوختم...فاطمه و مهدی رفتن بیرون...من موندمو کیمیا...کیمیایی که تموم رویاهای سفیدش با حرف مهدی سیاه شد...
    کیمیایی که تموم آرزوهای ساخته شدش با تلنگر مهدی ریخت و نابود شد...
    کیمیایی که توی 10 کلمه از حرفاش،نه تاش اسم مهدی بود....
    اشکاش روی گونش سرازیر شد...چونش داشت می لرزید...صورتش کم کم داشت رو به کبودی می رفت...بغض داشت خفش می کرد...دستمو روی شونش گذاشتم...
    من:کیمیا...
    یهو سرشو گذاشت روی پامو داد زد...
    کیمیا:نــــــــه....این واقعیت نداره...
    و بغضش ترکید...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    کیمیا:مهسا بهم بگو این همش فقط یه خوابه...مهسا بهم بگو مهدی داشت شوخی می کرد...مهسا بهم بگو این امکان نداره...بهم بگو مهدی فقط مال خودمه...بهم بگو مرد من فقط مهدیه...مهسا چرا حرف نمیزنی...
    اشکام سرازیر شد....
    من:کیمیا آروم باش...
    کیمیا:ای خدااااا...چطور آروم باشم...چطور...کاش همش یه شوخی بود...کاش واقعیت نداشت...کاش..
    نتونست ادامه و فقط زجه زد...بغض بدجور بیخ گلوم سنگینی می کرد....مامانم با لیوان آب قند اومد داخل...با دلسوزی سری تکون داد...آب قند و گذاشت روی میز و رفت بیرون...
    بعد از چند دیقه کیمیا سرشو بلند کرد...چشماش شده بود کاسه ی خون...لباش خشک شده بود...بلند شدمو لیوان آب قند و از روی میز برداشتم...کیمیا از جاش بلند شد...
    حال نداشت راه بره...رفتم نزدیکش..
    من:می خوای کمکت کنم؟؟
    چیزی نگفت...رفت دم در اتاق...اشکامو پاک کردمو از پشت دستشو گرفتم..
    من:کیمیا بمون...
    دستشو کشید و با عصبانیت گفت:
    کیمیا:تو برو به خودت برس امشب میخوای به عشقت برسی...دیگه چیکار به من داری...
    بعدم از اتاق رفت بیرون ودرو بهم کوبید....
    *********
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    -:مهسا؟؟مهسا بیدار شو بابا...
    با خستگی لای یکی از چشام باز کردم...صدای آروم بابا رو شنیدم...
    بابا:آقای رستاخیز تا یک ساعت دیگه میان...
    با شنیدن فامیل فرهاد سرجام سیخ نشستم...موهامو از توی صورتم کنار زدمو با حرص از سرجام بلند شدمو رفتم سمت در اتاقم...
    من:وای چرا بیدارم نکردین؟
    درو با عجله باز کردمو سمت حمام رفتم...با شتاب در حمامو باز کردم و رفتم داخل که با دیدن مهدی سریع برگشتمو رفتم بیرون...مهدی با خنده گفت:
    مهدی:تا تو باشی عین گاو سرتو پایین نندازی هرجا دلت خواست بری...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    با عصبانیت گفتم:
    من:زهرمار...زود باش بیا بیرون کار دارم...
    با شیطنت گفت:
    مهدی:حمام بزرگه ها...
    من:مرض...اصن نمیخوام برم حمام...
    بعدم با حرص رفتم تو اتاقمو لباس خوابمو با یه دست لباس سفید-طلایی عوض کردم...موهامو با کش مو بالا بستمو دست آخر یه شال انداختم روی سرم...
    همین که اومدم یه رژ بزنم صدای آیفن بلند شد...وای زودی رسیدن...
    رژ و پرت کردمو سریع رفتم بیرون...بابا آیفن و جواب داد...رفتم داخل آشپزخونه...مامان سینی چایی رو آماده کرد و گفت:
    مامان خاتون:موقش که شد اینا رو بیار....دست و پا چلفتی بازی در نیاری..
    و رفت بیرون..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    از من هیچ کاری بر نمیومد...حتی چایی درست کردن برای خواستگارم...صدای سلام و احوالپرسیا بلند شد..نیشم شل شد..دستامو توی هم قلاب کردم...اما واقعنی قلبم تند تند می زد...از توی آشپزخونه سرک کشیدم...اولین نفر فرهاد دیونه بود که زودتر ا همه اومده بود داخل....
    از روی خوشحالی جیغ ریزی کشیدم و با صدایی که سعی داشتم کسی جز فهاد نفهمه صداش زدم...
    با شوق به سمت آشپزخونه برگشت...چشماش برق زد...با همون گل و شیرینیا اومد داخل و گذاشتشون روی میز...رفتم سمتش...برگشت سمتم...با ذوق پریدم توی بغلش..صدای خنده ی آرومشو شنیدم...
    فرهاد:فدات بشم من...
    دستمو بیشتر دور کمرش حلقه کردم...سرمو اوردم بالا که گمی لباشو روی لبام حس کردم....
    چشام گرد شد...صدای مامانشم بلند شد...
    مهری خانوم:عروس گلم کجاس؟
    سرمو کشیدم...
    خاتون:با آقا فرهاد توی آشپرخونه...
    صدای خنده بقیه بلند شد...با استرس شالمو مرتب کردم...رهاد رفت بیرون..باورم نمیشد برای اولین با منو بوسیییید...باز نیشم شل شد...سینی چایی رو برداشتم و رفتم بیرون...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا