رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
تو اونور دنیا باشی پشت ابرا باشی
دوست دارم من
آرزومه
دلت با من بمونه هی بگی بمون
تو عشق مهربون من
کی جز من هواتو داره؟هوای گریه داره...
وقتی دوری تو
کی مثل من برات میمیره؟همش دلش میگیره
وقتی دوری تو
اما تو نموندی کاش می فهمیدم از اول عشق تو برای من بود
واسه تو هرکاری کردم اما چاره چی دلت با من نبود
آروم آروم دوباره دل هوای گریه داره بعد رفتنت
دلتنگتم دوباره جونمو میگیره عطر پیرهنت
**************
 
  • پیشنهادات
  • narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    ((»مهســـا«))
    هول هولکی خودمو توی آینه آنالیز کردم...رژ لبم یکم بیریخت شده بود...با عصبانیت کیفمو پرت کردم روی تختم و دوباره روبه روی آینه ی میز آرایشم واسادم.
    واسه بار هزار و دویستم رژمو پاک کردمو دوباره دست به کار شدم...پوست لبم کنده شد ازبس هی سابوندمش...
    خاتون:مهســــاآاآ؟؟؟مهساااا؟؟؟کجایــی دختررر؟؟؟
    با حرص داد بلندی زدم...
    من:اینجامممم مـــامـــان خاتونننننن
    در با شتاب باز شد و مهدی پرید داخل....
    مهدی:ژونننننن
    دمپاییمو از پام بیرون اوردمو براش پرت کردم که جاخالی داد...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    نگامو به آینه دوختمو با حرص گفتم:
    من:مسخره
    مهدی با خنده گفت:
    مهدی:اسم عموت اصغره...
    با حرص لبامو روی هم فشار دادمو بعد گفتم:
    من:زهرمار خیار شور...
    مهدی:تو که نمکی ماه پیشونی مننننن
    یکم از آینه فاصله گرفتم تا خودمو ببینم...کلافه گفتم:
    من:صد دفه به تو و مامان خاتون گفتم جز فرهاد کسی حق نداره به من بگه ماه پیشونی...
    رژ و انداختم روی میز آرایش و با حرص غلیظی که انگاری سعی داشتم بهشون بفهمونم که باز تکرار می کنن گفتم:
    من:ولی کو گوش شنوا؟؟؟
    مامان خاتونم اومد داخل...کیفمو از روی تخت برداشتم...
    مامان خاتون:یه بیرون رفتن که انقد آرا ویرا نداره دختر...مخصوصن اینکه این گوشیتو که انگاری بشقابه دست میگیری میری بیرون...پس فردا ملت یه سینی دستشون میگیرن میری بهشون میگی این چیه؟میگن تملته...
    مهدی پقی زد زیر خنده...
    مهدی:مامان تبلت نه تملت..
    مامان اخمی کرد و مشتی به بازوی درشت مهدی زد...
    مامان:زهرمار...حالا هرچی...چه فرقی می کنه...ببند اون نیشتو پسر ...زشته...همینکارا رو می کنی که بهت زن نمیدن دیگه...
    مهدی سریع خودشو جمع کرد...
    مهدی:عه مامان..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    همونجور که شالمو درست می کردم گفتم:
    من:هرموقع که می خوام برم پیش فرهاد که همینا رو میگی مامان...
    مهدی با شیطنت گفت:
    مهدی:اگه فرهاد بتونه ما رو از دست توی معلول ذهنی نجات بده...
    چپ چپ نگاه کردمو بعد از اینکه مشتی حواله بازوش کردم از اتاق بیرون رفتم...ظاهرا مامان خاتونم داشت دنبالم میومد که صداشو از پشت سرم می شنیدم...
    مامان خاتون:حالا نمیخوای صبحونه بخوری مامان؟؟
    برگشتم سمتشو زل زدم توی چشای عسلیش...
    من:نه مامان جون...میرم پیش فرهاد...
    و بعدش کفشمو پوشیدم...مامان سرشو تکون داد و گفت:
    مامان خاتون:امان از دست شما جوونا...همین اومدن فرهاد تونست از شیطنتت کم کنه...
    با عجله لپشو بوسیدمو سمت در دوییدم...
    من:خدافظ مامان خاتونن
    مامان خاتون:خدا به همرات...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    در رو بستمو تند تند راه افتادم تا زودتر برسم کافی شاپ...به ساعتم نگاه کردم..نه صب بود...خندم گرفت...عین دیوونه ها به خاطر فرهاد هر صبح می رفتم کافه...با یاد فرهاد سرعتمو بیشتر کردم...همون موقع صدای زنگ گوشیم بلند شد...
    دستمو تا ته کردم توی کیفم...امروز یادم رفته بود تبلتمو دست بگیرما...آخرشم توی جا گذاشتمش و حالا هم این همرامه...همینم که لمسیه مشکلی نداره که...
    به خیال اینکه فرهاده کیفمو بهم ریختم آخرشم توی جیبم پیداش کردم و با ذوق جواب دادم...
    من:سلـــام فرهاد دوم
    ولی با صدای کیمیا پنجر شدم...
    کیمیا:سلـــام مهسای اول...چطور مطوری عشقم؟؟؟
    خندیدم...
    من:دیوونه...خیال کردم فرهاده...
    کیمیا:همینه که عین خر با ذوق سلام دادی...میدونستم داری میری خواستم عرض صبح بخیر کنم...
    من:خر خودتی مسخره...
    کیمیا:اسم عموت اصغره...
    من:الهی بیشعور شی کیمیا...تو و مهدی افتادین پای هم منو اذیت می کنین...
    کیمیا:به تلافی تموم روزایی که اذیتم می دادی...
    من:به آقامون میگم دعواتون کنه...فکر کردین...
    کیمیا:برو بابا بی مزه...تو هم با آقاتون...ایش..اه اه...مرد ذلیل...بدم اومد...من غل کنم مث تو همچین شکری بخورم...
    خبیثانه خندیدم....
    من:پ عمه ی من بود میگفت عاشق مهدیم...
    کیمیا:کوفت..حالا هرچی..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    با نزدیک شدن به کافی شاپ گفتم:.
    من:کیمیا کاری باری؟؟باید برم
    کیمیا:ای وای از بس زر زدی یادم رفت یه چیزیو بهت بگم...
    من:حالا باشه واسه بعد...بهت می زنگم...بای..
    کیمیا:بای تا های
    گوشیمو گذاشتم توی جیبم...همین که رسیدم جلوی در کافی شاپ یه نفس عمیق کشیدم و نیشم به صورت خودکار شل شد...
    دروباز کردمو با شوق رفتم داخلو به میز همیشگیمون نگاه کردم،اما همیکنه جای خالی فرهاد و دیدم وا رفتم...
    آهی کشیدمو رفتم پشت میز نشستم....کیفمو گذاشتم روی میز و دستمو زدم زیر چونم...
    مدتی می شد که فرهاد دیر می کرد...بعضی موقع ها هم وقتی بهش می زنگیدم برنمیداشت...وقتیم بر میداشت خیلی وقتی واسه حرف زدن نداشت...گاهی وقتا یا نمیومد کافه یا دیر میومد...با اینکه ازش ناراحت می شدم ولی خب...چاره ای نبود...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    اولین بار همینجا باهم آشنا شدیمو من یه دختر شونزده ساله ی شیطون و سر به هوا بودم...سه سالی از اون موقع می گذره...
    اولین چیزی که منو جذب فرهاد کرد رنگ چشمای جذابش بود و بعد اخلاقش...پسر خوشکلیه...چشمای سبز رنگی داره...نه روشن نه تیره...شایدم تعبیر من اینطوریه...وقتی نگاهش میکنم محو میشم...
    صورت گرد و پوست سفید رنگی داره...دماغشم قلمیه ولبای درشتش خوشکلش کرده...
    خلاصه هیکلشم بهش میاد و منم دوسش دارم اما دوستام می گن مرد باید چشم و ابرو مشکی باشه...ولی چه کنیم که مرد ما چشم رنگیه...

    اهی کشیدمو سرمو روی میز گذاشتم...حالا چه فایده فکر و خیالش؟؟؟نیومده که...
    همونجوری به ساعتم نگاه کردم...نیم ساعت از اومدنم گذشته بود...اما فرهاد نیومده بود...
    -:خانوم قهوه همیشگی؟؟؟
    سرمو بلند کردم...پیشخدمت همیشگی...سرمو تکون دادم...
    من:بله...
    سری تکون داد و رفت...خواستم سرمو دوباره روی میز بزارم که صدای فرهاد و شنیدم..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)

    فرهاد:ماه پیشونی من...
    از بس اینو شنیده بودم اسمم فراموشم شده بود...خواستم برگردم سمتش که دستاشو از پشت روی چشمام گذاشت....
    فرهاد:سلام خانومم...خوشکلم...
    ذوق کردمو با شوق گفتم:
    من:فـــــرهـــادددد
    و دستامو روی دستاش گذاشتم...
    فرهاد:یه سوپرایز توپـ برات دارممم
    من:آآخ جووونز
    صداشو نزدیک گوشم شنیدم...
    فرهاد:ولی یه شرطی داره ها...
    خندیدم...
    من:چه شرطی؟
    فرهاد:اینکه تا موقعی که بهت نگفتم چشمای خوشکلتو باز نکنی...
    من:چشمممم آقاییممم
    دستاشو از روی صورتم برداشت و گارسونو صدا کرد...دقیق نمیفهمیدم داره چیکار می کنه...الان بهتون میگم...
    خواستم آروم و زیرچشمی دید بزنم که با صداش سیخ نشستم...
    فرهاد:نه دیگه نشد...داری تقلبـ می کنی..
    غش غش خندیدم....
    من:وای فرهاد دارم از فوضولی می ترکم...
    چیزی نگفت...چند دیقه بعد صداشو شنیدم...
    فرهاد:حالا میتونی باز کنی فوضول
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    تندی چشامو باز کردم...با دیدن کیک تولد و کادوی رو به روم دستامو جلوی دهنم گرفتمو جیغ کشیدم...
    فرهاد خندید...
    فرهاد:یواش تر دیوونه
    بهش زل زدمو با دیدن کلاه تولد و فشفشه ای که دست بود ریز ریز خندیدم...رو به روم نشسته بود...کلاه گنده و پشمالویی گذاشت روی سرمو کششو انداخت زیر گردنم...
    فرهاد:تولدت مبارک عشق منن...شمعا رو فوت کنن
    جوگیر شدم...عین بچه ها هورا کشیدمو دست زدم...بعدش یه آرزو کردمو شمعو فوت کردم...فرهاد با لـ*ـذت به تک تک کارام نگاه می کرد...
    من:وای فرهاد به خدا اصن یادم نبود امروز 30 مهره...
    لپمو کشید...
    فرهاد:وروجک پس من چیم؟؟
    دستمو انداختم دور گردنشو محکم لپشو بوسیدم...
    من:تو عشق منی گوگولی مگولی...
    با عشق زل زد توی چشام...
    فرهاد:دنیامی که...
    با خجالت ازش جدا شدم سرمو پایین انداختم...
    فرهاد:نمیخوای کادوتو باز کنی؟؟
    خجالت مجالت یادم رفت و نیشم شل شد...
    من:عه چرا چرا...
    فرهاد لم داد روی صندلیشو به کادوی روی میز اشاره کرد...
    عین گربه یه کادوی جلوم چنگ زدمو بر داشتمش..ماشالا از وزنش معلوم بود کادوی مفصلیه...نگاهی به فرهاد کردمو نیشمو تا جایی که امکان داشت کش دادم...اونم نیشش شل شد...کیف کردم...اصن عشق همینجوری از ما دوتا می چکه...
    کادو رو باز کردم که با یه کادوی دیگه مواجه شدم...عه!!خب لابد یادش نبوده کادو کرده باز رفته کادو کرده..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    دوباره اون کادو رو هم باز کردم که با یه کادوی دیگه مواجه شدم...خب...خب لابد کاغذ کادوهه جنسش خوب نبوده سه تایی کرده تا کار از محکم کاری عیب نکنه...
    بازم باز کردم که صحنه ی قبل تکرار شد...اخم کردم و زیر چشمی به فرهاد نگاه کردم...از خنده کبود شده بود و تو مرز انفجار بود...
    فک کنم سررکاریه...دلو به دریا زدمو اون کادو روهم باز کردم...نه خدا رو شکر سرکاری نبود...این دفعه یه جعبه بود...با اعتماد به نفس جعبه رو باز کردم که با دیدن آدامش شیکِ پوست سبزی که داخلش بود ،به معنای واقعی کلمه مخم گوزید...اوه ببخشید هنگ کرد...
    یه لحظه کارای چند دیقه پیشمو مرور کردم...از فرهاد خجالت کشیدم..بهم گفت کادومو باز کنم...منم هی باز می کردم هی زیرش یه کادوی دیگه بود...یه نگاه به فرهادم کردم دیدم میخواست از خنده جر بخوره...بعد شک کردم...بعد با اعتماد به سقف کادومو باز کردم...بعدش...
    وای!!!حرصم گرفت...منو مسخره میکنه.....جعبه رو انداختم روی میز و مشتی به بازوش زدم...
    من:کوفت...مسخره...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا