و باهم وارد عمارت شدیم...به ساعتم نگاهی کردم...ساعت نه شب بود!یک ساعت توی راه بودیم پس...نصف عمارتو جوون ترا پر کرده بودن...دلبر مانتو شالشو تحویل داد...
خیره خیره نگاهش کردم...عجب هیکلش محشری داشت!!!برجستگیاش خیلی عالی توی لباس دیده می شد...پوست سفیدش تضاد عجیبی با لباس مشکیِ حریرش داشت... آهنگو عوض کردن... رفتم سمتش...
من:افتخار میدین مادمازل؟؟؟
با لبخند برگشت سمتمو ،دست به دست همدیگه وارد پیست رقـ*ـص شدیم...یکی از دستامو دور کمرش حلقه کردم و با دست دیگم،دستشو گرفتم...اونم دست آزادشو دور گردنم انداخت...
شروع کردیم به رقـ*ـص...حواسم به جز دلبر به هیچ جا نبود....محو حرکاتش شده بودم...نمیدونستم دورم چی میگذره...
خلاصه نمیدونم چقد گذشت که آهنگ تموم شد و ما از پیست خارج شدیم...یه خدمه با سینی نوشیدنی اومد توی جمع...
دلبر:تو برو بشین سر یه میز تا من برم بیام..
خیره خیره نگاهش کردم...عجب هیکلش محشری داشت!!!برجستگیاش خیلی عالی توی لباس دیده می شد...پوست سفیدش تضاد عجیبی با لباس مشکیِ حریرش داشت... آهنگو عوض کردن... رفتم سمتش...
من:افتخار میدین مادمازل؟؟؟
با لبخند برگشت سمتمو ،دست به دست همدیگه وارد پیست رقـ*ـص شدیم...یکی از دستامو دور کمرش حلقه کردم و با دست دیگم،دستشو گرفتم...اونم دست آزادشو دور گردنم انداخت...
شروع کردیم به رقـ*ـص...حواسم به جز دلبر به هیچ جا نبود....محو حرکاتش شده بودم...نمیدونستم دورم چی میگذره...
خلاصه نمیدونم چقد گذشت که آهنگ تموم شد و ما از پیست خارج شدیم...یه خدمه با سینی نوشیدنی اومد توی جمع...
دلبر:تو برو بشین سر یه میز تا من برم بیام..