رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
و باهم وارد عمارت شدیم...به ساعتم نگاهی کردم...ساعت نه شب بود!یک ساعت توی راه بودیم پس...نصف عمارتو جوون ترا پر کرده بودن...دلبر مانتو شالشو تحویل داد...
خیره خیره نگاهش کردم...عجب هیکلش محشری داشت!!!برجستگیاش خیلی عالی توی لباس دیده می شد...پوست سفیدش تضاد عجیبی با لباس مشکیِ حریرش داشت... آهنگو عوض کردن... رفتم سمتش...
من:افتخار میدین مادمازل؟؟؟
با لبخند برگشت سمتمو ،دست به دست همدیگه وارد پیست رقـ*ـص شدیم...یکی از دستامو دور کمرش حلقه کردم و با دست دیگم،دستشو گرفتم...اونم دست آزادشو دور گردنم انداخت...
شروع کردیم به رقـ*ـص...حواسم به جز دلبر به هیچ جا نبود....محو حرکاتش شده بودم...نمیدونستم دورم چی میگذره...
خلاصه نمیدونم چقد گذشت که آهنگ تموم شد و ما از پیست خارج شدیم...یه خدمه با سینی نوشیدنی اومد توی جمع...

دلبر:تو برو بشین سر یه میز تا من برم بیام..
 
  • پیشنهادات
  • narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    لبخندی زدمو سرمو تکون دادم..رفتم سر یه میز نشستمو منتظر شدم تا دلبر بیاد... نمیدونستم مهمونی مال کیه...اما خب حتمن دلبر می شناخت...
    نگام به دور و اطرف بود...چهره های اشنا و غیر اشنا زیاد میدیدم...همینجور سرگرم بودم که با دیدن غلامی و صلاحی که جام به دست کنار یه میز واساده بودن تعجب کردم...اونا اینجا چیکار می کردن؟؟؟
    غلامی دست راستِ پهلوی بود و صلاحی هم زیر دست غلامی...
    همون لحظه دلبر با دوتا جام لبالب از نوشیدنی اومد و سر میز نشست...یکی از جاما رو گرفت سمتم...
    دلبر:بفرما عشقم...
    همونجور که حواسم به اون دوتا بود ازش گرفتمو یکمیشو خوردم...
    دلبر:چیزی شده آرش؟
    غلامی و صلاحی تکیشونو گرفتنو حرکت کردن سمت یه جایی...جام به دست تندی از روی صندلی بلند شدم...
    من:دلبر من میرم زودی میام بشین همینجا جایی نرو
    دلبر:خیلی خب...
    با قدمای بزرگ سعی می کردم برسم بهشون...رفتن داخل ساختمون...همه ی جامو سرکشیدمو پایه ی جامو سفت چسیبدمو رفتم داخل...نیمه تاریک بود...غلامی و صلاحی رفتن بالا...
    آروم آروم از پله ها رفتم بالا...چشام داشت به تاریکی عادت می کرد...در کمال تعجب با یه سالن دیگه رو به رو شدم...اخم کردم...اینجا دیگه چه جایی بود؟؟؟یکم زیادی مشکوک میزد...
    رفتم توی سالن...دلم به همین جام خوش بود که بکوبم فرق سر کسی....قلبم تند تند میزد...رسیدم وسطای سالن...هیچ خبری نبود...پس این دوتا کودن کجا رفته بودن؟
    پشیمون شدم از اومدنم...همین که خواستم برگردم برم با صدایی میخکوب شدم...

    پهلوی(من از این کلمه به جای فامیلی استفاده کردم):به! ببین کی اینجاست...جناب زند!!!
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    با سرعت برگشتم...نور مهتاب به پهلوی میتابید و ابهتشو بیشتر می کرد...دستم از لبه جام بالاتر رفت...عصبی شده بودم...از طرفی فک نمیکردم بابای فرخو اینجا ببینم...با حرص گفتم:
    من:تو اینجا چیکار می کنی شیاد؟
    با خونسردی خاک فرضی روی کتشو کنار و دستاشو توی جیبش فرو برد...آروم آروم قدم زد تا اینکه به پنجره رسید...
    پهلوی:اینجا عمارت منه...انتظار داری اینجا رو ول کنم؟؟؟
    جا خوردم...
    من:چی..عمارت تو؟!؟!
    برگشت سمتم...
    پهلوی:چیه؟لابد فکرشو نمیکردی که با عشقت،سرکار خانم دلبر سر از اینجا در بیاری....درست میگم جنابِ عاشق؟؟؟
    با عصبانیت جامو توی دستام فشار دادم...
    من:اسم زن منو توی دهن کثیفت نیار...
    خندید...
    پهلوی:از کی تاحالا معشـ*ـوقه پدر میشه زن پسر؟؟؟
    من:خفه شو تا کارتو نساختم پیرمرد...
    پهلوی:حرف حقیقت تلخه آرش جان...بخوای نخوای باید بشنوی...
    سوزش دستم تا مغز سرم نفوذ کرد و باعث شد از درون آهی بکشم...دستامو باز کردم...خورده شیشه ها ریخت روی زمین...همین باعث شد جری تر بشمو سمت پهلوی حمله کنم...
    یقشو تو دستم گرفتمو تکونش دادم...
    من:به تو هیچ ربطی نداره زندگی من...یالا حرف بزن...زبون باز کن بگو پسر شارلاطانت کدوم گورستونی ول کرده رفته...مگه لالی پیری؟د حرف بزن دیگه...بگو فرخ کدوم خراب شده ای داره حال میکنه؟؟؟بگو و گرنه تموم اجدادتو جلوی چشمات میارم....
    با خونسردی سعی کرد دستامو جداکنه...

    پهلوی:دستای پر از شیشتو بکش اونور کتمو کثیف کردی...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    دندون قروچه ای کردمو حلش دادم...دهنمو باز کردمو با داد گفتم:
    [BCOLOR=rgb(254, 254, 254)]من:تو انقد کثیفی انقد لجنی که خون دستای من باید پیشت لنگ بندازه..[/BCOLOR]
    صداشو برد بالا..
    پهلوی:دیگه داری پاتو از حدت فراتر میزاری جوجه....
    فریادم توی کل سالن پیچید...
    من:هیچ غلطی نمیتونی بکنی...
    پهلوی دستشو اورد بالا که بزنه که با داد دلبر هردو ساکت شدیم..
    دلبر:بــــس کــنـــیــــن
    چشام تار میدید...
    دلبر:مگه بچه ای آرش؟مثلن اومدیم مهمونی...
    با خشم رفتم سمت منبع صدا...نززدیکم واساده بود...کشیده ای نثار کوشش کردمو با داد گفتم:
    من:تو دیگه خفه شو که همه ی آتیشا از گور تو بلند میشه...
    اونم داد زد...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    دلبر:مگه چیکار کردم روانی؟؟؟مـ...
    با صدای دادم نذاشتم ادامه بده...
    من:مگه صبح لال بودی بگی مهمونی مال این ه*رزه هست؟هان؟چرا دلبر؟چرا این کارو کردی با من عوضی؟من که دوست داشتم...من دیوونه وار میپرستیدمت....من که تا حد مرگ عاشقت بودم...چی برات کم گذاشتم بی چشم و رو؟چی گفتی که برات رو سر نذاشتم؟؟؟واقعن که دلبر...واقعن که...گمشو دیگه نمیخوام ریختتو ببینم...
    پشتمو بهش کردمو تند تند از پله ها رفتم پایین...
    دلبر:وایـــسا آرش..
    محل ندادم...از ساختمون داخلی بیرون زدم...هرکی سرش به یه کاری گرم بود...غش غش می خندیدن...خوش میگذروندن...منم باید جزوی از اینا می بودم اما حالا....
    به خودم اومدم و دیدم با بیحالی از عمارت بیرون زدم...سرم گیج می رفت...کشون کشون رفتم سمت در راننده...سوار ماشین شدم...شیشه توی دست راستم رفته بود و درست نمیتونم فرمونو دست بگیرم..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    بالاخره به هر جون کندنی بود حرکت کردمو از اونجا دور شدم...خواستم توی جاده دور بزنم که یه ماشین با ماشینم برخورد کرد...فرمون از دستم در رفت...سرم به شدت با فرمون برخورد کرد...گرمی مایعی رو روی پیشونیم حس کردم...
    نمیفهمیدم دورم چی میگذره....در کنارم باز شد...یه نفر منو محکم بیرون کشید...منو همراه خودش کشید و یهو چسبوند به کاپوت ماشین...همون لحظه صدای دادی پیچید...
    -:مگه کوری مرتیکه...زدی ماشین دسته گلمو داغون کردی میشینی توی ماشینت؟؟؟هوی با تواما...کری مگه؟
    به زور دستامو اوردم بالا تا دستشو از یقم جدا کنم...لای چشامو باز کردم تا بتونم ببینمش...چشمای سبزش از عصبانیت برق می زد...
    بیشتر انگاری داشتم نوازشش می کردم...یه آن پلکام روی هم فرود اومد و دیگه نفهمیدم دورم چی میگذره...
    ********
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    چشم باز کردم..تار میدیدم...چند بار پلک زدم تا اینکه دیدم بهتر شد...توی بیمارستان بودم...سرمو چرخوندم...سوزن سرم توی دستم بود...اتفاقت دیشب یادم اومد...با عصبانیت از دستم بیرونش کشیدم...
    خواستم از روی تخت بلند شم که کف دست راستم درد گرفت...بی توجه از تخت پایین اومدمو از اتاق رفتم بیرون...
    بی حوصله و بدون اینکه منتظر بمونم واسه اینکه چه اتفاقی میوفته از بیمارستان زدم بیرون...خیلی حال نداشتم...خبری از ماشینم نداشتم...یه تاکسی گرفتمو آدرس خونه رو دادم...تا رسیدیم پول کرایه رو حساب کردمو رفتم داخل خونه...دلبرو توی حیاط دیدم که داشت قدم میزد...
    با دیدنم به سمتم دویید...با نفرت رومو ازش گرفتم...
    دلبر:وای آرش...کجا بودی از دیشب تا حالا؟چرا دست و سرت باند پیچیه؟هر چی به موبایلت زنگ میزدم خاموش بودی...
    صدامو بالا بردم...
    من:خفه شو...اه چقد فک می زنی..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    این من بودم؟کسی که عاشقانه دلبر رو می خواست؟زیر چشمی به دلبر نگاه کردم...خونسرد بود...
    دلبر:من میرم تختتو اماده کنم توهم بیا استراحت کن...
    و زودتر از من رفت داخل...بهش شک کردم...میذاشت باهم میرفتیم...یکم خودمو گرفتمو با قدمای تند بدون سرو صدا داخل شدم...
    اروم اروم از پله ها رفتم بالا...در اتاقم نیمه باز بود...سرک کشیدم...با دیدن صحنه ی رو به روم کپ کردم...دلبر لبه بالشمو داد بالا و یه کلت زیرش گذاشت و بعدش شروع کرد مرتب کردن تختم...
    سریع سرمو کشیدمو به دیوار تکیه دادم...قلبم تند تند میزد...ریتم نفسام نا منظم شده بود...آب دهنمو قورت دادم...حالا با این چیکار کنم؟این میخواد منو بکشه...این نقشه داره...وای دارم به رفتارای قبلشم شک میکنم...
    نفس عمیقی کشیدم...با خونسردی در اتاقو باز کردمو رفتم داخل...متوجه اینکه دلبر جا خورد شدم...شاید فک میکرد دارم یواش یواش قدم زنان میام...پوزخند زدم...حس ترس،اضطراب و عصبانیت داشتم..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    روی تخت نشستم...
    دلبر:ام...میرم یه شربت درست کنم بیارم بخوری جون بگیرم....
    پوزخند زدم.لابد می خواست منو خواب کنه بعد بکشتم...هه...
    پشتشو بهم کرد...اروم دستمو برد م زیر بالش...کلتو توی دستم گرفتم...همون لحظه دلبر برگشت سمتم...سریع دستمو از زیر بالش بیرون اوردم...دلبر متعجب و عصبی بهم نگاه کرد...فکر نمیکرد فهمیده باشم...
    اخم غلیظی کردم...کلتو تو دستم تکون دادمو با خشم کنترل شه گفتم:
    من:خوب پُرِش کردی کم نیاری...
    با خشم اومد طرفمو دستشو روی دستم گذاشت که ازم بگیره...
    دلبر:بدش به من عوضی...
    دستم درد می کرد اما سعی داشتم که دستمو بکشم...باهم درگیر شدیم...
    دلبر:هنوز واسه این کارا بچه ای احمق
    عربده کشیدم...
    من:بــکـــش دســـتـــتـــوو
    یهو دستم که باند پیچی شده بود و فشرد...دادم به هوا رفت...دستم رفت روی ماشه و گلوله ای خالی شد...سریع چشامو بستم...سنگینی روی پاهام حس کردم...نفس توی سینم حبس شد...
    چشامو باز کردم...با دیدن چشمای بسته دلبر و قفسه سـ*ـینه ی قرمز رنگ، خون به صورتم حجوم اورد...کلت از دستم ول شد و افتاد روی زمین...
    باورم نمیشد...من...من چیکار کردم...من...وای نه...
    سریع از تخت اومدم پایینو سمت دلبر خم شدمو تکونش دادم...
    من:دلبر؟؟دلبر پاشو...دلبر چت شد یهو؟؟؟دلبر....دلبر باتوام...
    اشک توی چشام حلقه زد و بغض سنگینی بیخ گلوم گیر کرد...
    من:پاشو لعنتی...پاشو ببینم...دلبر مگه کری...چرا جواب نمیدی...جون آرشی پاشو...مرگ من پاشو دلبر..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    اشکام سرازیر شد و بغضم ترکید...داد کشیدم...
    من:پـــاشو دلبر...پاشو دعوا کن...بیا منو بزن...غلط کردم دلبر....گوه خوردم دلبر پاشو....خواهش میکنم...التماس می کنم پاشو...دلبرررر...
    بـ..وسـ..ـه ای روی چشمای بستش زدم...آروم نگرفتم...بـ..وسـ..ـه ای روی پیشونیش زدم آروم نشدم...لباشو بوسیدم اما سرد بود و ارومم نکرد....
    به ناچار سرمو جایی که گلوله خورده بود گذاشتم... آروم شدم...هق هق کردم...صداش زدم...تکونش دادم...اما سرد تر از همیشه شده بود...
    نفس نمیکشید...حرفی نمیزد...تکون نمیخورد...حرکتی نمیکرد...سرد شده بود...
    باورم نمیشد...عشقمو با دستای خودم کشتم...عشقمو،جونمو،پاره ی تنمو خودم کشتم...نه...ای خدا...چرا اینجوری شد...چرا این اتفاق افتاد...چرا ازم گرفتیش...خدااا...
    *************
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا