امشب یه دقیقه بیشتز نفس میکشیم. یه دقیقه بیشتر میتونیم از کنار خانواده بودنمون لـ*ـذت ببریم و یه دقیقه بیشتر میتونیم خداروشکر کنیم برای تمام چیزهایی که بهمون داده. بزای تمام بودناش.
پارت سی و چهار
***
- بیا بریم.
ایان با لحن ناامیدی نالید:
- اومدنم اشتباهه.
آلیا با لحن شوخ و لبخند نرمی گفت:
- مگه کجا میخوای بیای که اشتباه باشه؟ فکر کردی میتونی آسیبی به اسمیت و میراندا بزنی؟ پاشو. پاشو پسر خوب.
ایان با بیرغبتی از جا بلند شد و به سمت در کلبه قدم برداشت و آلیا نیز با لبخند مهربانی همراهیاش کرد. به خودش ایمان داشت. با امید و مهربانی دنیای غبارآلود ایان را میزدود.
باران بند آمده بود؛ اما هوا هر لحظه سردتر میشد. ایان همانطور که به برگهای سبز و درختان سر به فلک کشیده نگاه میکرد؛ لب زد:
- همهی راه و خودت تنها اومدی؟ اینجا خیلی خطرناکه، بیشتر مواظب خودت باش.
آلیا با لبخندی آسوده لب زد:
- نگرانم شدی؟ اما خب یسری چیزا هستن که از جون خودم مهمترن. مثل جون کسایی که دوستشون دارم.
لبخند از صورتش محو شد و با صدایی آرام ادامه داد:
- منم نگران شدم. شاید خیلی بیشتر از تو نگران شدم طوری که هیچوقت اون لحظات ترسناک از ذهنم بیرون نمیرن. قول بده دیگه نگرانم نکنی. هروقت هراتفاقی که افتاد باهم درستش میکنیم باشه؟
ایان لبخندی زد.
- باشه.
- آفرین پسر خوب. حالاهم تندتر قدم بردار هوا خیلی سرده.
در را که باز کردند، میراندا با کمی نگرانی از جا برخواست و به آنها چشم دوخت. اسمیت هم با تمام نگرانی که سعی در انکارش داشت به آن دو که از سرما میلرزیدند نگاه کرد.
ایان به میراندا نگاه کرد و پرسید:
- حالا باید چیکار کنم؟
میراندا آه عمیقی کشید و گفت:
-تا حالا کسی نتونسته با این شومی مقابله کنه؛ ولی میشه کنترلش کرد. تا وقتی که نزاری اون بهت غلبه کنه مشکلی پیش نمیاد.
- چطور میشه کنترلش کرد؟
میراندا به کتاب نگاهی انداخت.
- نیلوفر آبی! جوشوندهی نیلوفر آبی بهش کمک میکنه تا معصومیت خودش رو حفظ کنه.
اسمیت که تا آن لحظه سکوت کرده بود، با چهرهی درهم رفتهای پرسید:
- این نیلوفر آبی رو از کجا میشه پیدا کرد؟
- این گل خیلی کمیابه. به طور معمول توی دریاچهی متروکه پیدا میشه؛ اما...
آلیا هراسان نگاهش کرد.
- اما؟
- رفتن به اونجا کار هرکسی نیست. همونطور که از اسمش معلومه متروکست و موجودات مختلفی اونجا زندگی میکنن.
به چشمان آلیا خیره شد و ادامه داد:
- اونا از غریبهها خوششون نمیاد. مخصوصا اگه برای دزدی اومده باشن!
ایان ناامید به دیوار تیره تکیه داد و به زمین خیره شد. موج تیرهای از ناامیدی به سمتش حمله ور شده بود که اسمیت از جا بلند شد و با لحن مصممی گفت:
- خطرش مهم نیست! ما جادوگرای ماهری هستیم؛ از عهدش برمیایم.
میراندا پوزخندی زد.
- از پسشون برمیای؟ میخوای دشمنی رو شکست بدی که نمیشناسیش؟ مشتاقم ببینم چطور شکستشون میدی.
میراندا کلافه دستی درون موهای قرمزش کشید. نابالغ بودن آنها خستهاش کرده بود؛ خسته و کلافه!
- اول باید بررسیشون کنیم و راه مبارزه باهاشون رو یاد بگیریم. نمیتونیم بی فکر عمل کنیم.
اسمیت با بیحالی دوباره روی صندلی نشست. باز هم اشتباه کرده بود. از اشتباههای پرتکرارش خسته بود.
آلیا سرش را به نشانهی تایید تکان داد. تا اینجا هم خیلی بی ملاحظه رفتار کرده بودند. نمیتوانست ریسک کند، هر بیفکر مساوی با صدمهای جبران ناپذیر بود.
- اول باید استراحت کنیم. امروز روز خسته کنندهای بود.
هرکس به گوشهای تکیه داد و در افکار بیانتهایش فرو رفت. پارت سی و چهار
***
- بیا بریم.
ایان با لحن ناامیدی نالید:
- اومدنم اشتباهه.
آلیا با لحن شوخ و لبخند نرمی گفت:
- مگه کجا میخوای بیای که اشتباه باشه؟ فکر کردی میتونی آسیبی به اسمیت و میراندا بزنی؟ پاشو. پاشو پسر خوب.
ایان با بیرغبتی از جا بلند شد و به سمت در کلبه قدم برداشت و آلیا نیز با لبخند مهربانی همراهیاش کرد. به خودش ایمان داشت. با امید و مهربانی دنیای غبارآلود ایان را میزدود.
باران بند آمده بود؛ اما هوا هر لحظه سردتر میشد. ایان همانطور که به برگهای سبز و درختان سر به فلک کشیده نگاه میکرد؛ لب زد:
- همهی راه و خودت تنها اومدی؟ اینجا خیلی خطرناکه، بیشتر مواظب خودت باش.
آلیا با لبخندی آسوده لب زد:
- نگرانم شدی؟ اما خب یسری چیزا هستن که از جون خودم مهمترن. مثل جون کسایی که دوستشون دارم.
لبخند از صورتش محو شد و با صدایی آرام ادامه داد:
- منم نگران شدم. شاید خیلی بیشتر از تو نگران شدم طوری که هیچوقت اون لحظات ترسناک از ذهنم بیرون نمیرن. قول بده دیگه نگرانم نکنی. هروقت هراتفاقی که افتاد باهم درستش میکنیم باشه؟
ایان لبخندی زد.
- باشه.
- آفرین پسر خوب. حالاهم تندتر قدم بردار هوا خیلی سرده.
در را که باز کردند، میراندا با کمی نگرانی از جا برخواست و به آنها چشم دوخت. اسمیت هم با تمام نگرانی که سعی در انکارش داشت به آن دو که از سرما میلرزیدند نگاه کرد.
ایان به میراندا نگاه کرد و پرسید:
- حالا باید چیکار کنم؟
میراندا آه عمیقی کشید و گفت:
-تا حالا کسی نتونسته با این شومی مقابله کنه؛ ولی میشه کنترلش کرد. تا وقتی که نزاری اون بهت غلبه کنه مشکلی پیش نمیاد.
- چطور میشه کنترلش کرد؟
میراندا به کتاب نگاهی انداخت.
- نیلوفر آبی! جوشوندهی نیلوفر آبی بهش کمک میکنه تا معصومیت خودش رو حفظ کنه.
اسمیت که تا آن لحظه سکوت کرده بود، با چهرهی درهم رفتهای پرسید:
- این نیلوفر آبی رو از کجا میشه پیدا کرد؟
- این گل خیلی کمیابه. به طور معمول توی دریاچهی متروکه پیدا میشه؛ اما...
آلیا هراسان نگاهش کرد.
- اما؟
- رفتن به اونجا کار هرکسی نیست. همونطور که از اسمش معلومه متروکست و موجودات مختلفی اونجا زندگی میکنن.
به چشمان آلیا خیره شد و ادامه داد:
- اونا از غریبهها خوششون نمیاد. مخصوصا اگه برای دزدی اومده باشن!
ایان ناامید به دیوار تیره تکیه داد و به زمین خیره شد. موج تیرهای از ناامیدی به سمتش حمله ور شده بود که اسمیت از جا بلند شد و با لحن مصممی گفت:
- خطرش مهم نیست! ما جادوگرای ماهری هستیم؛ از عهدش برمیایم.
میراندا پوزخندی زد.
- از پسشون برمیای؟ میخوای دشمنی رو شکست بدی که نمیشناسیش؟ مشتاقم ببینم چطور شکستشون میدی.
میراندا کلافه دستی درون موهای قرمزش کشید. نابالغ بودن آنها خستهاش کرده بود؛ خسته و کلافه!
- اول باید بررسیشون کنیم و راه مبارزه باهاشون رو یاد بگیریم. نمیتونیم بی فکر عمل کنیم.
اسمیت با بیحالی دوباره روی صندلی نشست. باز هم اشتباه کرده بود. از اشتباههای پرتکرارش خسته بود.
آلیا سرش را به نشانهی تایید تکان داد. تا اینجا هم خیلی بی ملاحظه رفتار کرده بودند. نمیتوانست ریسک کند، هر بیفکر مساوی با صدمهای جبران ناپذیر بود.
- اول باید استراحت کنیم. امروز روز خسته کنندهای بود.
هرکس به گوشهای تکیه داد و در افکار بیانتهایش فرو رفت. بیخبر از اتفاقاتی که در انتظارشان است.
پارت سی و پنج
میراندا نقشهی قدیمی را روی میز گذاشت. انگشتش را روی خطوط نقطه چین نقشه حرکت داد و گفت:
- ما الان اینجاییم. ابتدای جنگل.
انگشتش را جلوتر برد.
- دریاچه متروکه اینجاست. درست وسط جنگل. درختای بید دورتا دورش رو گرفتن. تو بهترین حالت رفتن و برگشتنمون سه روز طول میکشه.
- تو بدترین حالت؟
به چشمان منتظر آلیا نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
- هیچوقت برنمیگردیم.
میراندا سرش را بالا گرفت. وقتی برای تردید و ناامیدی نداشتند. شومی هرلحظه ممکن بود ایان را دربر بگیرد و آنگاه او حتی از موجودات دریاچه متروکه هم خطرناکتر میشد.
هیچ چیز خطرناکتر از تسلیم شدن دربرابر تاریکی وجود نداشت؛ هیچ چیز!
- هرچقدر تعدادمون بیشتر باشه خطرناکتره. اینکه دونفر بریم بهتره، اینطوری حتی اگه یکی هم آسیب ببینه اونیکی میتونه گل و بیاره.
ایان که تا آن لحظه سکوت کرده بود از جا برخاست و گفت:
- اگه خودم بیام بهتر نیست؟ اینطوری همونجا میتونم ازش استفاده کنم.
- حتی اگه ماه شوم هم باشی باز انسانی و از ما ضعیفتری ممکنه نتونی دربرابرشون دووم بیاری.
میراندا مکثی کرد و چهرهی گرفتهای ادامه داد:
- از طرفی هم ما نمیدونیم چه اتفاقی ممکنه بیفته و کی حالتت تغییر میکنه. اومدن تو فقط همه چی رو سختتر میکنه.
ایان آهی کشید و سرخورده پایین را نگاه کرد. احساس ناامیدی وجودش را پر کرده بود. هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد و فقط باری روی دوش دیگران بود.
میراندا ناامیدیاش را درک میکرد؛ اما در این لحظه نمیتوانست کاری برای او انجام دهد. نجات دادنش مهمتر از احساساتش بود.
اسمیت دستی درون موهای خاکستری رنگش کشید و با اطمینان گفت:
- بهترین تصمیم اینه که من و میراندا بریم. ما قویتریم.
میراندا سری به نشانهی تایید تکان داد و سپس به سمت صندوقش رفت. کمی گل رز خشک شده برداشت. گلها را پودر کرد و درون کاسهای لبریز از آب مقطر ریخت. دست راستش را بالای ظرف نگه داشت؛ چشمانش را بست و تمام نیروی درونیاش را به سمت سر انگشتانش هدایت کرد. نیرو مانند جریان الکتریسیته درون رگهایش پیش رفت و به صورت مایعی طلایی رنگ از زیر ناخن هایش سرازیر شد و درون ظرف ریخت.
با بیحالی چشمانش را باز کرد. اینکار ازش انرژی زیادی میگرفت. نفس عمیقی کشید و معجون را آرام آرام درون بطریهای شیشهای ریخت.
بطریها را برداشت و به سمت اسمیت رفت. یکی از بطریها را بسمتش گرفت و گفت:
- بیشتر موجودات اون دریاچه ارواح خبیثین که تاریکی وجودشون رو پر کرده. این شیشه با عناصر پاکی از طبیعت درست شده. نمیتونه کاملا مهارشون کنه؛ اما مدتی متوقفشون میکنه.
اسمیت بطری را درون کولهی چرمی که میراندا به او داده بود، گذاشت و با دستی بر چانه پرسید:
- نقطه ضعفشون کجاست؟ معمولا این نوع موجودات یه نقطهی حساس دارن.
میراندا یکی از کتابهای قدیمی خاک گرفتهاش را آورد. کتاب را باز کرد و جلوی اسمیت گذاشت.
- همونطور که میبینی قلب و چشمشون که با تاریکی پر شده از بقیه جاها حساس تره. اگه تونستی معجون رو به این نقاط پرتاب کن.
میراندا کتاب را ورق زد و تصویر گوژپشت کوتولهای را نشان داد.
- اونها محافظین دریاچهان. که نمیزارن کسی چیزی رو از دریاچه خارج کنه. ما تا حد امکان نباید به اونا برخورد کنیم. حتی اگه این اتفاق بیفته هم طبق قوانین نباید باهاشون مقابله کنیم. اینکار ممکنه باعث شروع جنگ بشه.
اسمیت سرش را تکان داد. حال آمادگی بیشتری برای رفتن به دل خطر داشت.
- غیر از اینا ممکنه موجودات دیگهای هم وجود داشته باشه. موجوداتی خطرناکتر. مطمئنی که میخوای بیای؟
اسمیت چشمان یخی مطمئنش را به او دوخت و با صدای رسایی گفت:
- مطمئنم!
نمیدانست چرا؛ اما لحظهای تردید نکرد. عذاب وجدان یا دوستی، اسم حسش را نمیدانست؛ اما مطمئنا اینکار را انجام میداد. آن گل را برای ایان میآورد؛ حتی اگر به قیمت آسیب دیدنش تمام میشد.
- وقتی وسایلت رو جمع کردی راه میفتیم.
وسایل خودش را از قبل جمع کرده بود. به سمت ایانی که درخود فرورفته بود رفت و گفت:
- میدونی گل فقط وسیلست. اون چیزی که میتونه به شومی غلبه کنه درون توئه. نباید بزاری حسای بد و منفی بهت غلبه کنن و روشنایی درونت رو از بین ببرن. شومی همون قسمت تاریک وجودته. همونی که ممکنه هرکاری ازش سر بزنه. این خودتی که باید کنترلش کنی.
ایان لبخند خستهای زد. به هر قیمتی که شده کنترلش میکرد. او به آلیا قول داده بود!
اسمیت کوله را برداشت و به سمت آنها آمد.
- من آمادهام.
میراندا هم کولهاش را برداشت. اسمیت به آلیا لبخندی زد و گفت:
- مواظب باشین.
آلیا منظورش را به راحتی متوجه شد. 《مواظب باش ایان بهت آسیبی نرسونه. 》اما او ترسی نداشت. به ایان و روشنایی وجودش اطمینان داشت پس لبخند آرامی زد و آنها را همرپارت سی و پنج
میراندا نقشهی قدیمی را روی میز گذاشت. انگشتش را روی خطوط نقطه چین نقشه حرکت داد و گفت:
- ما الان اینجاییم. ابتدای جنگل.
انگشتش را جلوتر برد.
- دریاچه متروکه اینجاست. درست وسط جنگل. درختای بید دورتا دورش رو گرفتن. تو بهترین حالت رفتن و برگشتنمون سه روز طول میکشه.
- تو بدترین حالت؟
به چشمان منتظر آلیا نگاه کرد و سرش را پایین انداخت.
- هیچوقت برنمیگردیم.
میراندا سرش را بالا گرفت. وقتی برای تردید و ناامیدی نداشتند. شومی هرلحظه ممکن بود ایان را دربر بگیرد و آنگاه او حتی از موجودات دریاچه متروکه هم خطرناکتر میشد.
هیچ چیز خطرناکتر از تسلیم شدن دربرابر تاریکی وجود نداشت؛ هیچ چیز!
- هرچقدر تعدادمون بیشتر باشه خطرناکتره. اینکه دونفر بریم بهتره، اینطوری حتی اگه یکی هم آسیب ببینه اونیکی میتونه گل و بیاره.
ایان که تا آن لحظه سکوت کرده بود از جا برخاست و گفت:
- اگه خودم بیام بهتر نیست؟ اینطوری همونجا میتونم ازش استفاده کنم.
- حتی اگه ماه شوم هم باشی باز انسانی و از ما ضعیفتری ممکنه نتونی دربرابرشون دووم بیاری.
میراندا مکثی کرد و چهرهی گرفتهای ادامه داد:
- از طرفی هم ما نمیدونیم چه اتفاقی ممکنه بیفته و کی حالتت تغییر میکنه. اومدن تو فقط همه چی رو سختتر میکنه.
ایان آهی کشید و سرخورده پایین را نگاه کرد. احساس ناامیدی وجودش را پر کرده بود. هیچ کاری نمیتوانست انجام دهد و فقط باری روی دوش دیگران بود.
میراندا ناامیدیاش را درک میکرد؛ اما در این لحظه نمیتوانست کاری برای او انجام دهد. نجات دادنش مهمتر از احساساتش بود.
اسمیت دستی درون موهای خاکستری رنگش کشید و با اطمینان گفت:
- بهترین تصمیم اینه که من و میراندا بریم. ما قویتریم.
میراندا سری به نشانهی تایید تکان داد و سپس به سمت صندوقش رفت. کمی گل رز خشک شده برداشت. گلها را پودر کرد و درون کاسهای لبریز از آب مقطر ریخت. دست راستش را بالای ظرف نگه داشت؛ چشمانش را بست و تمام نیروی درونیاش را به سمت سر انگشتانش هدایت کرد. نیرو مانند جریان الکتریسیته درون رگهایش پیش رفت و به صورت مایعی طلایی رنگ از زیر ناخن هایش سرازیر شد و درون ظرف ریخت.
با بیحالی چشمانش را باز کرد. اینکار ازش انرژی زیادی میگرفت. نفس عمیقی کشید و معجون را آرام آرام درون بطریهای شیشهای ریخت.
بطریها را برداشت و به سمت اسمیت رفت. یکی از بطریها را بسمتش گرفت و گفت:
- بیشتر موجودات اون دریاچه ارواح خبیثین که تاریکی وجودشون رو پر کرده. این شیشه با عناصر پاکی از طبیعت درست شده. نمیتونه کاملا مهارشون کنه؛ اما مدتی متوقفشون میکنه.
اسمیت بطری را درون کولهی چرمی که میراندا به او داده بود، گذاشت و با دستی بر چانه پرسید:
- نقطه ضعفشون کجاست؟ معمولا این نوع موجودات یه نقطهی حساس دارن.
میراندا یکی از کتابهای قدیمی خاک گرفتهاش را آورد. کتاب را باز کرد و جلوی اسمیت گذاشت.
- همونطور که میبینی قلب و چشمشون که با تاریکی پر شده از بقیه جاها حساس تره. اگه تونستی معجون رو به این نقاط پرتاب کن.
میراندا کتاب را ورق زد و تصویر گوژپشت کوتولهای را نشان داد.
- اونها محافظین دریاچهان. که نمیزارن کسی چیزی رو از دریاچه خارج کنه. ما تا حد امکان نباید به اونا برخورد کنیم. حتی اگه این اتفاق بیفته هم طبق قوانین نباید باهاشون مقابله کنیم. اینکار ممکنه باعث شروع جنگ بشه.
اسمیت سرش را تکان داد. حال آمادگی بیشتری برای رفتن به دل خطر داشت.
- غیر از اینا ممکنه موجودات دیگهای هم وجود داشته باشه. موجوداتی خطرناکتر. مطمئنی که میخوای بیای؟
اسمیت چشمان یخی مطمئنش را به او دوخت و با صدای رسایی گفت:
- مطمئنم!
نمیدانست چرا؛ اما لحظهای تردید نکرد. عذاب وجدان یا دوستی، اسم حسش را نمیدانست؛ اما مطمئنا اینکار را انجام میداد. آن گل را برای ایان میآورد؛ حتی اگر به قیمت آسیب دیدنش تمام میشد.
- وقتی وسایلت رو جمع کردی راه میفتیم.
وسایل خودش را از قبل جمع کرده بود. به سمت ایانی که درخود فرورفته بود رفت و گفت:
- میدونی گل فقط وسیلست. اون چیزی که میتونه به شومی غلبه کنه درون توئه. نباید بزاری حسای بد و منفی بهت غلبه کنن و روشنایی درونت رو از بین ببرن. شومی همون قسمت تاریک وجودته. همونی که ممکنه هرکاری ازش سر بزنه. این خودتی که باید کنترلش کنی.
ایان لبخند خستهای زد. به هر قیمتی که شده کنترلش میکرد. او به آلیا قول داده بود!
اسمیت کوله را برداشت و به سمت آنها آمد.
- من آمادهام.
میراندا هم کولهاش را برداشت. اسمیت به آلیا لبخندی زد و گفت:
- مواظب باشین. آلیا منظورش را به راحتی متوجه شد. 《مواظب باش ایان بهت آسیبی نرسونه. 》اما او ترسی نداشت. به ایان و روشنایی وجودش اطمینان داشت پس لبخند آرامی زد و آنها را همراهی کرد تا به دنیایی ناشناخته قدم بزارند.