رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
-:مهسا صلاحی...متهم به قتل مهدی صلاحی...درسته؟؟
آب دهنمو قورت دادم و به باز پرس زل زدم...وحشت کل وجودمو گرفته بود...قلبم تند تند می زد...حالم به طرز فجیهی بد بود...
انگارتازه داشتم هضم می کردم که با دستای خودم مهدی رو کشتم و باعث سکته و مرگ مامان خاتونم شدم...انگار تازه داشتم درد کفِ پامو که شیشه رو از توش بیرون اوردنو حس می کردم...انگار تازه داشت حالیم می شد که منو از عزاداری اوردنم اینجا....روح و روانم درگیر هم بودن...
-:درســـتــــه؟
با صدای داد بازپرس که همزمان دستشو به میز کوبید با ترس توی جام تکون خوردم و صندلی با صدای بدی جا به جا شد...
زبونمو روی لبای خشک شدم کشیدم و سرمو تکون دادم...
-:ببین دختر خانوم،این دفه مث دفعه های قبلی نیست که ازت توضیح بخوان و عشـ*ـوه بیای و چیزی نگی....در برابر من باید عین بلبل حرف بزنی...زبون خوش حالیت نشه خودم حالیت می کنم...
بهش زل زدم...ترسو از چشام خوند...پوزخند زد...
-:وقتی پدرت جلو جلو ازت شکایت می کنه،وقتی پدرت می خواد در هر صورت قصاص شی،چرا خودت کاری نمیکنی که خودتو نجات بدی؟چرا واسه خودت کاری انجام نمیدی؟چرا سعی نمیکنی رضایت جلب کنی؟
حس کردم ضربانم کند شد....عرق سردی روی کل تنم نشست...دستام به لرزش افتادن...چشام سیاهی رفت...با دستام سرمو چسبیدم..
 
  • پیشنهادات
  • narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    خنده های مهدی توی سرم پیچید...خنده هایی که ذهنم برام وحشتانکش می کردن...خنده هایی که دیگه برام خنده نبود،قه قه ی مرگ بود...
    اشک داغ به چشام هجوم اورد...انگار بازپرسِ بی رحم فهمید که با خودم درگیرم....
    باورم نمیشد...چطور بابا راضی به قصاصم شده...بابا که اینقدر بد نبود...بابا که منو دوس داشت..چطور بابا می تونه به پای دار رفتنمو ببینه...
    با یادآوری اینکه چه اتفاقی قراره برام بیفته کل وجودم لرزید...اشکام آروم ریختن...
    -:نگفتم بیای اینجا واسه من شیون راه بندازی،اوردمت که حرف بزنی...اون موقعی که این کارو کردی باید فکر همه جاشو می کردی...فک کردی با گریه دیگه مجازات نمیشی...یا حرف می زنی یا...
    سرمو بلند کردم...پریدم وسط حرفش و با صدای دورگه گفتم:
    من:نمیخواستم اینجوری شه...من نمیدیدم...من نمیخواستم...
    چشاشو باریک کرد و پوزخند زد...
    -:این چه رازیه که همه ی قاتلا نمیخواستن اینجوری شه؟؟
    با چشمای اشکی بهش نگاه کردم...اخم کرد و صداشو بالا برد...
    -:ببین دختر جون،من وقتمو از سر راه نیوردم...مسخره ی توهم نیستم...به نفعته که اینجا حرفاتو بزنی...
    قیافه ی فرهاد و کثافت کاریش جلو چشام جون گرفت...دستمو مشت کردم...با عصبانیت گفتم:
    من:اگه فرهاد اون کارو انجام نمیداد اینجوری نمیشد..
    باز پرس به جلو مایل شد و دستاشو روی میز گذاشت...
    -:خب؟
    بهش زل زدم...کله ی کچلش برق می زد...هوای سرد باعث شد یخ کنم...حواسم رفت پی زمان گذشته...زمانی که فکر می کردم اوج خوشبختی یعنی فقط رسیدن به فرهاده..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    من:زمانی که 19 سالم بود،با فرهاد آشنا شدم...یه پسر چشم سبز خوشکل و با معرفت...مامان و بابا و مهدی می دونستن و همین باعث رفاقت بابا و آقای زندی شد...باهم رفت و آمد می کردیم و رابـ ـطه صمیمی داشتیم...
    سه سال گذشت...تو این سه سال منو فرهاد با هم قرار می ذاشتیم بریم همون کافه ی همیشگی...اما امسال فرهاد یا نمیومد،یا دیر میومد،یا باهام حرفی نمیزد...
    تا اینکه روز تولدم سوم مهر،رفتم کافه...دیر اومد،اما وقتی اومد برام تولد کوچیکی گرفت و ازم خواستگاری کرد...و قرار شد شبشم با خانوادش بیان...قرار شد بریم خرید و بعدش عقد...
    همه چی داشت خوب می رفت که توی آرایشگاه فاجعه پیش اومد...
    سکوت کردم...بغض نمیذاشت حرف بزنم...حرفایی که شاید باور نشه...حرفایی که روحمو خراش می ده...حرفایی که قلبمو فشار می ده...یاد اوری اون دوتا تیله ی سبزی که مال خودم نبود...یاد آوری کسی که فرهاد دوم من نبود و من چه ساده براش فدا می شدم...
    -:درست حرف بزن دختر...حوصله حاشیه و از این کارای فیلمی ندارم که هی ساکت شی و من بگم خب...
    صداشو بالا برد..
    -:حرف بزن...
    آهی کشیدم...حاشیه؟؟کارای فیلمی؟؟یعنی حقیقتی که باعث نابودی یه زندگی شده انقد مسخرس که یه درازِ بد قواره ی کچلو به فیلم تعبیرش می کنه؟؟
    من:در سالن گریم و که باز کردم به جای اینکه فرهاد و جلوم ببینم،خواهرشو دیدم...ناراحت شدم و تصمیم گرفتم برم دنبال فرهاد...واسه همین از فاطمه سراغ فرهاد و گرفتم و اون گفت رفته پشت ساختمون...
    صدام می لرزید...چشام دو دو می زد...سرم دل دل می کرد...دلم می خواست برم یه خواب عمیق و طولانی...و وقتی بلند می شم ببینم همش فقط و فقط یه کابوس بوده...نه آدمی کشتم،نه خاتون مرده،نه بابا قصاصمو خواسته،نه فرهادی در کار بوده...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    -:برای چی پشت ساختمون؟
    یه چیز سفت بیخ گلوم چسبید...به گلوم چنگ زدم...درد گرفت...صورتم مچاله شد...اشک جلوی دیدمو گرفت...صدای ناله ی اون دختره ی عوضی توی سرم اکو می شد...تند تند نفس کشیدم...به زور لب از لب باز کردم و با صدای گرفته و لرزون گفتم:
    من:من با اون تور بزرگ و دسته گل به دست راه افتادم برم سمت ساختمون...هرچی جلوتر می رفتم استرسم بیشتر می شد...قلبم بدجور می زد...صدای آه یه دختره بدجور ترس به دلم انداخت...
    قدمامو سریعتر کردم...رسیدم به حیاط پشتی...اما..اما..
    دوتا دستامو گرفتم جلوی صورتم...اشکای داغ روی پوست سرد و خشک شدم جاری شد..چونم می لرزید...حالت تهوع گرفتم...
    -:داری قصه تعریف می کنی؟
    صداشو بالا برد...
    -:این خزعبلات چیه که داری تحویل من می دی؟؟؟
    داد زد...
    -:حــقیقـتو بــگــو...
    کنترلمو از دست دادم...مغزم قفل شد...داد زدم...
    من:دارم حـقـیـقـتـو مـیـگـم...غـزعـبـلـات چـیـه؟.
    دستمو کوبوندم روی میز و دیوونه وار داد زدم...
    من: فـرهـاد بـاعـث و بـانـی ایـن بـلـاهـاس..فـرهـاد مـنـو فـروخـت بـه اون دخـتـره ی لاابالی....مـن از عـروسـیـم فـرار کـردم...اون دنـبـالـمـم نـیـومـد...
    در باز شد و یه زن با سرعت اومد سمتم...با دیدنش عصبی شدم...ناخودآگاه جیغ کشیدم و خودمو تکون دادم...
    من:ای خـدا...چـرا مـن...مـیـون ایـن هـمـه آدم چـرا مـن...مـیـشـنـوی خـدا....حـالـیـتـه...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    زنه منو محکم گرفت...باز پرسه با پوزخند به کارام نگاه می کرد...چشامو بستم...دلم می خواست تا می تونم جیغ بزنم...انگار فکر می کردم فرهاد می شنوه...
    -:ولش کن بزار حرف بزنه...اینا همش فیلمه...
    صدای دادش بلند شد...
    -:مـــســـخـــره بــازیـــه...
    دستای زن شل شد اما برداشته نشد....می لرزیدم...چشامو باز کردم..پلکامم می لرزیدن...بازپرس با خشونت زل زد توی چشام...
    -:از عروسیت فرار کردی...وَ؟؟؟؟
    سرشو به نشونه ی سوال تکون داد...بازم اشکای لعنتی جلوی دیدمو گرفتن...باز چونم لرزید...باز بغض بیخ گلوم گیر کرد...
    من:وقتی رسیدم در باز بود...
    -:با کی رفتی خونه؟
    آب دهنمو قورت دادم که بدتر گلوم درد گرفت..
    من:با ماشین کیمیا،دوستم...
    -:ادامه بده...
    درد بدی توی سرم پیچید...شونه هام خمیده شدن...
    من:رفتم داخل...برقا خاموش بود...فک کردم کسی خونه نیست..رفتم داخل اتاقم...برقا رو روشن نکردم...دلم گریه می خواست...
    اشکام عین سیل امونمو می بریدن...یاد اون موقع روانیم می کرد...
    من:صدای مهدی رو از پشت سرم شنیدم..فهمیدم مـسـ*ـت کرده...شیشه مشروبشو انداخت...چرت می گفت...می خواست...
    بهش زل زدم...یه تای ابروش رفت بالا...آهی کشیدم...
    من:شیشه رو برداشتم تا از خودم دفاع کنم...فهمید...باهام درگیر شد...شیشه رو کوبوندم تو سرش...
    اشکام شدت گرفت...صدام خش برداشت...
    من:فکر همه چیو می کردم جز مرگش..
    خم شدم و از ته دل هق هق کردم...
    من:نمیخواستم بمیره...نمیخواستم مهدی بمیره...من فقط می خواستم حواسش بره پی سرش تا من خودمو نجات بدم...
    -:جواب دندون شکنی نبود...من نمیتونم امیدوارت کنم...امیدت فقط به خدا باشه...
    و رفت...همین؟؟امیدم به خدا باشه؟جوابم قانع کننده نبود؟این همه گریه و حرف حق دل خود خدا رو میسوزونه...همین؟
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    خدایا...تو رو به بزرگیت،تو رو به حق هرکی دوسش داری قسمت می دم نجاتم بده...خدایا کمکم کن...خدایا من نمیخوام بمیرم...
    خدایا من خیلی آرزو دارم...خدایا این حقم نیست...خدایا تو که بهتر از هر کسی می دونی که من از عمد مهدی رو نکشتم....
    هرکی نبود تو که بودی خدایا...خودت دیدی می خواست چه بلایی سرم بیاد...خدایا...خدایا...
    بغضم ترکید و اشکام سرازیر شد...دلم خیلی گرفته..از همه چیز...تا پنج دیقه دیگه قراره بمیرم...دیگه تموم می شه...
    صدای باز شدن در اومد...تکونی نخوردم...همونجور ساعدم روی پیشونیم بود...دلم نمی خواست بلند شم...حالم خیلی بد بود...زیر لب اسم خدا رو زمزمه می کردم...
    دستی ساعدمو برداشت...چشای نگرانمو باز کردم...دکترِ زن بالای سرم بود...لرز افتاد به جونم...اشک توی چشام حلقه زد...اومده بود قبل از مردنم،منو چک کنه...
    فکرم رفت سمت دادگاه...موقعی که من روی صندلی اشک می ریختم و بابا با بدجنسی به حکم صادر شده گوش می داد...
    -:رای نهایی:با توجه به اقرار متهم و نظریه ی پزشکی قانونی و بررسی شواهد در رابـ ـطه با مرگ مرحوم مهدی صلاحی و بنا به در خواست آقای شهرام صلاحی بر اجرای قصاص،خانوم مهسا صلاحی محکوم به قصاص می باشد...این رای غیر قابل تغییر می باشد...ختم جلسه..
    یادمه هق هق کردم و بابا بی توجه بیرون رفت...هیچوقت یادم نمیره که رای نهایی چی بود...یادم نمیره بابا قصاصمو می خواست...
    آخه کدوم پدری حاضر به قصاص بچش می شه...بچه ای که از خون خودشه...خودش با دل و جون بزرگش کرده..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    -:دخترم...حالت خوبه؟
    تکونی خوردم و به خودم اومدم...دکتره رو به روم وایساده بود...فک کنم کارشو کرده بود..اشکامو پاک کردم و بی توجه خواستم دراز بکشم که مامور زنه اومد جلو...
    -:باید بریم...
    چونم لرزید...آب دهنمو قورت دادم...نای بلند شدن نداشتم...دیگه پایان زندگیم نزدیکه...بلند نشم بلندم می کنن...کشون کشون می برنم...
    زل زدم به ماموره...اومد نزدیک...سرمو انداختم پایین...پامو از تخت پایین انداختم و دمپایی پلاستیکیو پام کردم..
    همه ی این آتیشا از گور فرهاد بلند می شه...فرهادی که حتی ملاقاتمم نیومد...برای چی بیاد ملاقات...من چیکارش میشم بیاد ملاقات...
    یه شیرینی خوردیم و یه قراری بوده که فک می کنیم نه شیرینی خورده شده نه قراری بوده...
    بغضم ترکید و بازم این اشکا سرازیر شد...بی حال تر از اونی بودم که راه بیفتم...زنه دستبند به دستم زد ..دستم و کشید و راه افتاد...
    عین معتادا خش خش کنون راه می رفتم...راه می رفتم و اشک می ریختم...اشک می ریختم و برای آخرین بار عزاداری می کردم...عزاداری عشق به باد رفته..عزاداری مهدی که با دستای خودم کشتمش...عزاداری واسه مادری که از غم مهدی مرد و حتی تشییع جنازشونم نرفتم...
    گریه می کنم به حال و روز بی خودم...گریه می کنم واسه خودم که بابام بی رحم از آب در اومد و راضی به مرگم شد...
    چطور راضی شد...چطور می تونست...چطور خواست...وجدانش عذاب نمیکشه؟
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    خیلی مهلت فکر کردن نداشتم...در باز شد...زنه دستبند و باز کرد و فرستادم داخل...هیچکس از ما نبود...یه طناب کلفت از بالا آویزون بود و زیر یه چهارپایه ی چوبی...آب دهنمو قورت دادم...اشک جلوی دیدمو برای بار هزارم گرفت...
    چشم چرخوندم..مهدی گوشه ی اتاق با خنده بهم نگاه می کرد...بدنم لرزید...می خندی مهدی؟خوشحالی مهدی؟حق داری..
    یکی از مامورا شروع کرد به خوندن...نمیفهمیدم چی می گـه...شاید دلم نمیخواست بشنوم و بفهمم...
    چشام رو مهدی بود...مهدی که شاید تو خیالاتم بود و شایدم روحش اومده بود تا مرگمو ببینه...
    دیگه اثری از خنده یا حتی لبخند توی چهره ی مهدی نبود..چشمای آبیش رو غم گرفت...چهرش غمگین شد...حاله ی اشک دور چشماشو گرفت و....اشک ریخت...
    مهدی اشک ریخت...داداش سر خوش و شیطونم اشک ریخت...اون دیگه سرخوش نبود..دیگه شیطون نبود..دیگه خنده نمیکرد...گریه می کرد...گوشه ای وایساده بود و اشک می ریخت...
    اشک منم سرازیر شد...مهدی جلوی چشام ناپدید شد...مهدی دیگه نبود...مهدی نیست...مهدی رفت...
    به خودم اومدم...نگاه همه روی من بود...انگاری همشون منتظر مرگ من بودن...
    راه افتادم..با پای خودم رفتم سمت طناب دار...از صندلی بالا رفتم...مامور زنه طناب و دور گردنم انداخت...
    بابا و فرهاد رو دیدم...با سرعت اومدن داخل و رفتن پیش یکی از مامور مردا...با دیدن فرهاد یه مشت خاطره به ذهنم هجوم اورد...حالت تهوع گرفتم...چشامو بستم...نمیخواستم موقع مرگ چشام بهشون بیفته...
    پاهام داشت سست می شد...حالم داشت بد می شد...من از مردن می ترسم...دلم نمیخواد بمیرم...خدایا چقد صدات زدم...چرا نجاتم نمیدی..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    قلبم می خواست از سینم بزنه بیرون...سرم سنگین شد...چشامو باز کردم...ماموره زنه دستشو اورد بالا...ترسیدم..چشام گرد شد...
    لرز بدی توی تنم افتاد...جیغ کشیدم...چهار پایه لق زد و با صدای بدی افتاد..
    نفسم قطع شد...نمیتونستم نفس بکشم...آویزون شده بودم...داشتم خفه می شدم...خودمو تکون دادم...دستمو بردم سمت گلوم تا بتونم طناب و یه جوری بردارم...
    کل شلوارم گرم شد...خودمو خیس کرده بودم...الان این مهم نبود...من نمیخواستم بمیرم...همه به سمتم هجوم اوردن...
    چشام داشت سیاهی می رفت...نمیتونستم نفس بکشم...داشتم می مردم...دست دراز کردم..هوا می خواستم...می خواستم نفس بکشم...چهار پایه رو بلند کردن و زیر پام گذاشتن...
    طناب دور گردنم شل شد...چشامو بستم...طنابو اوردن بیرون...حال نداشتم...دستی دور شکمم حلقه شد و منو پایین کشید..تو آغوشی فرو رفتم و صدایی آشنا در گوشم با نگرانی گفت:
    -:نفس بکش...مهسا نفس بکش...
    صدا دور شد و داد زد...
    -:این چرا چشاشو بسته...چرا تکون نمیخوره...
    تکون خوردم..
    -:مهسا نفس بکش...حرف بزن...
    دوباره صدای داد..
    -:الان میمیره...
    تو یه آن یه طرف صورتم داغ شد...چشام از شدت سیلی که خوردم باز شد و سرفه کردم...سرفه های سخت...کسی منو برگردوند و...
    فرهاد با گریه داشت بهم نگاه می کرد...هوا می خواستم...دلم می خواست تا میتونم ریه هامو پر از هوا کنم...به یقش چنگ زدم..
    منو خوابوند روی زمین...لباشو روی لبام گذاشت و بهم هوا داد...نمیدونم از شوک داغی لباش و کاری که کرده،بود،یا هوایی که واردم شد،که نفسمو فوت کردم توی صورتش و راه نفس کشیدنم باز شد...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    سرشو عقب کشید...تند تند سرفه کردمو نفس کشیدم...لرز کردم...سردم شد...پالتوشو بیرون اورد و انداخت دورم...
    فرهاد:تند تند نفس بکش...نفس بکش لعنتی...کبود شدی...
    انگار دوس داشتم یکی تشویقم کنه...نفس کشیدم...شونه هامو ماساژ داد...نفسای عمیق می کشیدم...هیچکس جز من و فرهاد و خدای بالای سرم نبود...همه رفته بودن...
    نجات پیدا کرده بودم...هم از اعدام هم از خفگی...اما چجوری؟بابا رضایت داد؟؟یعنی واقعا راضی شد که من قصاص نشم؟مگه دادگاه نگفت رای برنمیگرده...فرهاد اینجا چیکار می کرد؟
    سرم پر از فکرای بی جواب...حالم بد...گلوم درد می کرد...حس می کردم کل تنم کوفته شده...دلم می خواست بخوابم...دلم آرامش می خواست...
    دستشو زد زیر چونم و سرمو اورد بالا...زل زد توی چشام و گفت:
    فرهاد:چرا این کارو کردی دیوونه...
    زل زدم توی چشاش...اشک توی چشام حلقه زد...گلوم درد گرفت...از درد صورتم مچاله شد...لبمو گاز گرفتم...
    فرهاد:زود به دادت رسیدیم...وگرنه تنهام می ذاشتی...
    چشامو بستم...دستشو از روی شونم برداشتم و با دستام سرمو گرفتم...نمیخواستم بشنوم...اصلا دلم نمیخواست ببینمش....حالم ازش بهم می خورد...اصلا چرا بهم تنفس مصنوعی داد...چرا منو بیشتر به خودش وابسته کرد...چرا...
    اشکام سرازیر شد و روی گونم ریخت...
    فرهاد:گریه می کنی؟؟
    بابا:بلند شو بریم...
    با صدای بابا سرمو بالا گرفتم...با عصبانیت داشت میومد سمتمون...صدای بلندش اکو می شد و منو خیلی می ترسوند...
    بابا:چیه؟نا راضی هستی قصاص نشدی؟پاشو گمشو ببینم...پاشو بریم که باهات خیلی کارا دارم...
    به فرهاد نگاه کردم که چشمای نگرانش منو بابا رو میپایید...دیگه برام اهمیت نداشت...برام مهم نبود...همش دروغه...نگرانم نیست...به قول اون پازپرس،فیلمه...واقعا برام مهم نبود؟؟

    ************
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا