رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
آقا فربد بابای فرهاد بلند گفت:
آقا فربد:اینم از عروسم...
نیشم عرض تر شد...چاییو گرفتم جلو بابا ولی رد کرد و به آقا فربد بابای فرهاد اشاره کرد...سرمو تکون دادم و گرفتم جلوی آقا فربد...فنجون و برداشت و با لحن خاصی گفت:
آقا فربد:به به!ماشالا...ممنون عروس گلم...
وای کاش نیشم پهن تر تر می شد...سینیو سمت مهری خانوم مامان فرهاد گرفتم...برداشت و گفت:
مهری خانوم: چه رنگ و لعابی!!!
وای خدا داشتن گونی گونی قند می سابوندن تو دلم...نوبت فرهاد شد...با خنده فنجون و برداشت..
فرهادکچایی مهسا خانوم خودن داره...
تو دلم ریز ریز خندیدم..چایی خودم کجا بود باو...با اعتماد به سقف به مامان بابا هم تعارف کردم و نشستم کنار مامان....صدامو صاف کردم و رو به مهری خانوم گفتم:
من:فاطمه جون کجاست؟چرا نیومده؟
جا خورد...مث اینکه انتظار نداشت...نگاهی به آقا فربد انداخت و سعی کرد لبخند بزنه...
مهری خانوم:یکم حالش خوب نود دیگه...
لبخند کجی زدم..
من:آهان...
مهری خانوم توی جاش جابه جا شد و شروع کرد به صحبت کردن...
مهری خانوم:می گم دیگه کارای ریز که تلفنی انجام شده...مونده خرید...که مهسا و فرهاد می تونن از فردا شروع کنن برن خرید که پنج شنبه مراسم بگیریم...
مامان خاتون:والا ما که حرفی نداریم خیلیم خوبه...
و رو به بابا کرد...
مامان:مگه نه شهرام؟
بابا با تکون دادن سر تایید کرد...مهری خانوم با شادی گفت:
مهری خانوم:اینم از خواستگاری..مبارکه..
آقا فربد با خنده گفت:
آقا:که البته خاستگاری اصلی رو فرهاد انجام داد...
و همه زدن زیر خنده....اون شبم با خنده تموم شد...جالب جایی بود که مهدی هم توی جمعمون نبود...ولی بالاخره هرجوری بود تموم شد...
توی تختم پهلو به پهلو شدم..عجب روزی بود....تولدم،خاستگاری پیشاپیش فرهاد...
از فک اینکه فردا قراره بریم خر ید گوشیمو روی زنگ گذاشتم و با خیال راحت خوابیدم...
*****
 
  • پیشنهادات
  • narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    با صدای جیغ بلند و وحشتناکی که بلند شد از خواب پریدم و تا خواستم سر جام بشینم افتادم پایین....با عصبانیت از جام بلند شدم....من هر موقع میام آلارم نکبتیو عوض کنم یادم می ره..اه اه
    قلبم عین قلب خروس تند تند می زد....زنگ هشدار و قطع کردمو خودمو دوباره انداختم روی تخت...اصن من واسه چی آلارم گوشیم روشن گذاشته بودم؟؟؟
    یکم به مغزم فشار اوردم تا اینکه علتشو دریابیدندی و بشکن صدا داری در هوا زدندی..یــــادم اوومد.....قراره با عشخ ژون ژونیم بلیم خریییدد...
    پریدم توی حمام و از داخل قفلش کردم....از این مهدی هیچی بعید نیس..والا...
    انواع ژستا و رقصای مختلف به عادت همیشگیم توی حموم پیاده کردم و سریع اومدم بیرون...حالا دوش که نبود...گربه شور بود..اه...
    لباسامو با یه پالتو و شلوار کتونی عوض کردم...یه شال بافتنی قهوه ای هم انداختم روی سرم...از اتاقم رفتم بیرون...مامان اومد سمتم..با لبخند مصنوعی گفت:
    مامان خاتون:خوبی؟
    زل زدم بهش...یه جوری بود رفتارش..هیچوقت اول صبحی حالمو نمیپرسید...چشامو باریک کردم..
    من:چیزی شده؟
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    بی مقدمه گفت:
    مامان خاتون:فرهاد زنگ زد گفت فاطمه حالش خوب نیس امروز نمیاد خرید...
    با تعجب گفتم:
    من:چی؟
    مامان خاتون:من برم صبحونه آماده کنم...
    و رفت توی آشپزخونه...نفس عمیقی کشیدم...دلیل این رفتار اخیر فرهاد و نمیفهمیدم..این از دیروز که دیر اومد،اینم از امروزش...آب دهنمو قورت دادم...بغض بیخ گلوم گیر کرده بود..اه..چه زودرنج شدم...
    خواستم برم تو اتاقم که چشمم به تلفن تو طاقچه افتاد....دستم مشت شد...سمت تلفن رفتم...خیلی ناخودآگاه گوشی تلفن و برداشتمو شماره ی خونه ی فرهاد و گرفتم...بعد از چنتا بوق صدای مهری پیچید توی گوشی...
    مهری:الو؟
    بی حال گفتم:
    من:سلام..مهسام
    با شادی گفت:
    مهری:عه!!سلام به رو ماهت عزیزم..خوبی؟
    من:خوبم
    مهری:خداروشکر...
    من:فاطمه خونست؟خوبه؟
    خندید..
    مهری:اره از من و تو سالم تره..
    حالم اصلن خوب نبود...
    من:آهان خب کاری ندارین؟
    مهری:نه عزیزم
    من:خدافظ
    مهری:خدافظ
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    چونم لرزید...قطره اشکی از چشمام سرازیر شد...اشکامو پاک کردم اما با لجبازی بازم روی گونه هام جا خوش کردن...سرم درد گرفته بود...سمت اتاقم راه افتادم...لباسامو با گریه عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم..خوابم نمیبرد...
    آروم هق هق کردم...لعنت به من که فوری اشکم دم مشکمه...باورم نمیشد که فرهاد بهم دروغ گفته باشه...اصن چرا باید بهم دروغ بگه؟
    انقد توی اتاقم پرسه زدمو خودمو سرگرم کردم تا زمانم گذشت...به ساعت دیواری اتاقم نگاه کردم...عقربه ها ساعت ده و نیم شبو نشون می دادن...
    صدای زنگ گوشیم بلند شد...روی تخت نشستم و گشیمو برداشتم...عکس فرهاد روی صفحه گوشیم خودنمایی می کرد...اخم کردم..چه رویی داره بهم زنگ می زنه...گوشیمو انداختم کنارم...صدای زنگ قطع شد..
    دوباره بعد چند دیقه صدای نگ گوشیم بلند شد...بازم جواب ندادم...زنگ گوشیم رو مخم بود....با عصبانیت گشیمو برداشتمو رد تماس دادم...
    به دیقه نکشید پیام داد...حتی پیامشم نخوندم...نمیخواستم بدونم چی نوشته...دوباره زنگ زد...با اخم غلیظی جواب دادم..
    من:چته بنال..
    فرهاد:سلام سلام عزیزم..
    صدای آروم و خونسردش روی اعصابم پیاده روی می کرد...کلافه گفتم:
    من:فرهاد اعصاب ندارما...
    فرهاد:واسه صبح..
    با عصبانیت پریدم وسط حرفش..
    من:واسه صبح چی؟معذرت می خوای؟هان؟انتظار داری وقتی بهم دروغ می گی هیچی نگم عین گاو سرمو بندازم پایین؟؟آره فرهاد؟تا کی کوتاه بیام؟سه ساله من و باهمین ولی از دیروز تا حالا همچین رفتاریو از تو ندیدم...این از این که یه مدته دیر میای کفایشاپ اینم از دروغت...چرا منو پیچوندی؟که فاطمه حالش بد بود؟؟...
    یه بند حرف می زدم و با عصبانیت سرش خالی می کردم...با هرکلمه حرفم اشکام می ریخت پایین...
    فرهاد:ببین مهسا...
    داد زدم...
    من:خـــفـــه شـــو
    با خونسردی جواب داد..
    فرهاد:من فردا ساعت هشت میام دنبالت...
    و بعدش صدای بوق متددی بود که توی گوشی پیچید...باعصبانیت گوشی و پرت کردم روی زمین و سرمو فشار دادم به بالش...
    *****
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    با نوازش آروم موهام،چشامو آروم آروم باز کردم...موهام توی صورتم کنار رفت و صدای فرهاد و نزدیکم شنیدم...
    فرهاد:بیدار شدی؟؟
    با تعجب پهلو به پهلو شدم...فرهاد کنارم روی تخت نشسته بود...اخم کردم...
    من:تو اینجا چیکار می کنی؟از اتاقم برو بیرون...
    لبخند زد...
    فرهاد:اومدم پیش خانومم...
    سرشو نزدیک صورتم کرد و با لحن خاصی گفت:
    فرهاد:مشکلیه؟
    و بعدش توی چشام زل زد...نگاهمو ازش گرفتم.کنارم دراز کشید ودستشو دور شکمم حلقه کرد...خواستم دستشو کنار بزنم که حلقشو تنگ تر کرد و سرشو توی گودی گردنم فرو کرد...آروم و با لحن خاصی گفت:
    فرهاد:هنوز ازم ناراحتی؟؟
    داشت قلقلکم می شد..هیچی نگفتم...سرمو چرخوند سمت خودش...بهش نگاه نکردم...
    فرهاد:باهام قهر نکن مهسا...بهم نگاه کن...
    با دلخوری زل زدم توی چشماش...با ناراحتی گفت:
    فرهاد:به مرگ خودم طاقت دوریتو ندارم...
    مشت آرومی به بازوش زدم...
    من:خدانکنه دیوونه...
    خندید...
    فرهاد:دیووونه توام...تو منو به کوه کن دوم مشهور کردی و خودتو به مهسای اولم...
    خندیدم....با لحن مظلومانه ای گفت:
    فرهاد:آشتی؟
    دلم براش ضعف رفت..
    من:آشتی...
    ****************
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    با حس تکون شونم تندی از سرجام بلند شدم...خاتون بالای سرم وایساده بود...
    خاتون:فرهاد اومده دنبالت پاشو...
    با دست محکم زدم به پیشونیم...
    من:وای حمام نرفتم ساعت چنده؟
    و بدون اینکه متوجه جواب باشم فوری رفتم حمام....سریع دوشی گرفتمو اومدم بیرون...لباسامو عوض کردم و رفتم توی پذیرایی...فرهاد داشت چایی می خورد..با دیدنم فنجونشو گذاشت روی اپن...
    فرهاد:بریم؟چیزی لازم نداری؟وسایلاتم بردم توی ماشین...
    من:آره بریم..نه چیزی لازم ندارم..مرسی
    اومد سمتم و دستشو انداخت دور گردنم...
    فرهاد:خواهش می شه خانومم..
    از مامان خدافظی کردیم...سوار ماشین شدیم و سمت آرایشگاه حرکت کردیم..وقتی رسیدیم فرهاد جعبه رو داد دستم...
    فرهاد:دیگه شب میام دنبالت...
    لبخند زدم...
    من:منتظرتما دیر نکنی...
    دستشو روی پیشونیش گذاشت...
    فرهاد:اطاعــت
    خندیدم...
    من:مواظب خودتم باش...
    فرهاد:چشم...
    ماشینشو روشن کرد...چنتا بوق زد..دستمو تکون دادم...رفت...نفس عمیقی کشیدمو رفتم داخل آرایشگاه..
    *********
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    از توی آینه ی بزرگ آرایشگاه به خودم نگاه کردم...پوست سفیدم خودنمایی می کرد...موهای خرماییمو مدل قشنگی داده بودن..چشمای سبز و درشتمو با خط چشم خمـار کرده بودن....لبای صورتیم زیر رنگ قرمز رژ قایم شده بودن...نگاه روی حلال ماه گرفتگی سمت چپ پیشونیم ثابت موند...لبخند گشادی زدم...فرهاد اینو خیلی دوست داره...به خاطر همین صدام می زنه ماه پیشونی من...
    زن آرایشگر با لبخند کمکم کرد شنلمو بپوشم..
    -:ماشالا...خدا حفظت کنه دختر...
    با لبخند پت و پهنی دسته گلمو از روی میز برداشتم...
    من:ممنون...لطف دارین...می تونم برم بیرون؟
    سرشو تکون داد...
    -:آره..فقط مواظب باش...هوا ابریه ممکنه بارون بیاد...
    آروم آروم رفتم سمت در...درو که باز کردم اولین کسی که جلو دیدم فاطمه بود...جا خوردم....خیال کردم فرهاد بیاد جلوم اما...
    آهی کشیدم و به فاطمه نگاه کردم...تیپ سفید زده بود و آرایش کرده بود...با دیدنم گف:
    فاطمه:چته دختر؟عروس به این خوشکلی نبینم غمتو...
    با صدای گرفته گفتم:
    من:فرهاد کجاست؟
    تا خواست حرف بزنه کیمیا اومد جلو...
    کیمیا:رفت حیاط پشتی...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    کلاه شنلمو دادم بالا تا بتونم بهتر ببینمش....حالش خوب نبود...لاغر شده بود...فیلم بردار داشت دوربینشو آماده می کرد...آروم آروم از پله ها اومدم پایین و سمت حیاط پشتی راه افتادم...فاطمه اومد جلوم وایساد...
    فاطمه:کجا؟
    بهش نگاه کردم..
    من:می شه دست از سرم برداری؟
    با سماجت سرشو تکون داد...
    فاطمه:آره تو بگو...
    کلافه گفتم:
    من:حیاط پشتی...
    چیزی نگفت...آروم آروم راه افتادم...نگامو به زمین دوختم...هر لحظه که نزدیک تر می شدم صدای ناله بشتر می شد...قلبم تند تند می زد...سرعتمو بیشتر کردم...همین که به نصفه های حیاط رسیدم از دیدن صحنه رو به روم کپ کردم...فرهاد داشت لب یه دخترره رو می بوسید...لب که روی لبای من بود...
    چشام گرد شد...خون به صورتم حجوم اورد....چونم لرزید...باورم نمیشد...تند تند پلک می زدم...توقع داشتم خواب باشه...نم نم بارون شروع شد...اشکام سرازیر شد...می لرزیدم...
    دسته گل از دستم افتاد و صدای هق هقم بلند شد..
    فرهاد متوجهم شد..برگشت سمتم...چشماش گرد شد....یه قدم اومد جلو...عقب عقب رفتم...دستشو سمتم دراز کرد و که داد کشیدم..
    من:نیـــا طــرفــم...
    دهنشو باز کرد که حرف بزنه که دستامو گذاشتم روی گوشمو جیغ کشیدم...
    من:خــــــفـــــه شـــو
    و با دو از اونجا دور شدم...
    ***********
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    آروم وارد خونه شدم...اشکامو پاک کردم...هیشکی خونه نبود...همشون توی تالار منتظر من بودن...پوزخند زدم...مسخرس....عروس شب عروسیش فرار کرد..هه...
    رفتم توی اتاقم...اتاقی که تا دیروز فرهاد اینجا کنارم بود....از توی آینه میز آرایشم به خودم نگاه کردم...خط چشمم بدجور پخش شده بود زیر چشمم...نگام سر خورد روی لبام...کار فرهاد مدام جلوی چشمم جون میگرفت...
    با عصبانیت رژمو پاک کردمو سرمو روی میز گذاشتم...حالم اصن خوب نبود...زدم زیر گریه...دلم میخواست همین الان بمیرم...زنده نباشم...دلم میخواست زمانی که توی ماشین کیمیا نشستم تصادف میکردم درجا میمردم تا انقد خاطره نسازم.....
    حیف اون سه سال عشق و محبتی که نثارت کردم فرهاد...
    بلند بلند هق هق می کردم...این حقم نبود...این جواب خوبیام نبود...آخ فرهاد...غرورمو له کردی...خوردم کردی...
    با حال بدم لباسمو عوض کردم و رو به روی پنجره نشستم...از بس مشتمو فشار می دادم دستام می لرزید...کاش به جای این لباس گردن اون دختر توی مشتم بود...
    خسته از اون همه حرص سرمو روی لباس گذاشتم و گریه کردم.....
    همون لحظه دستی دورم حلقه شد و سرشو از پشت روی شونم گذاشت...
    مهدی:آخ برگشتی؟تمام بدنم داشت کشش میووومد...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    با شنیدن صدای مهدی تو اوج مستیش مو به تنم سیخ شد...دهنش بوی گند الـ*کـل می داد...حالت تهوع گرفتم...ترس توی وجودم بود...کاش لامپ اتاقمو روشن می کرده بودم...دستشو از دورم باز کردم و سریع برگشتم طرفش...درست نمیدیم حالتاشو...چونم لرزید...
    من:تو...تو اینجا چیکار می کنی؟؟
    خندید....اونقدر خندید که خندش تبدیل به قه قه شد...چشام گرد شد....
    مهدی:موندم مسسست کنم بترکونم عروسیتتوو...
    آب دهنمو قورت دادم..زیر نور ماهی که از پنجره اتاقم می تابید چه خبیص شده بود...بطری شیشه ایو که دستش بود انداخت روی تختم...دکمه شلوارشو باز کرد...
    نزدیک بود پس بیفتم...
    من:داری چیکار می کنی...
    جوابمو نداد...انگار حواسش بهم نبود...قلبم تند تند می زد....خودمو کشیدم سمت تخت...دست دراز کردم شیشه مشروبو از روی تخت برداشتم...فهمید..خیز برداشت سمتم...ترسیدم...اومدم برم که مچ پامو گرفت...جیغ بلندی کشیدم...
    ناخونامو کشیدم روی دستش...آخ بلندی گفت و دستشو کشید...نزدیک بود اشکم بیرون بیاد...بلند شدم وایسادمو شیشه مشروبو محکم تو دستم گرفتم...
    چهار دست و پا اومد سمتم...نفس نفس می زدم...
    مهدی:ج*ن*د*ه از دست من فرار می کنی؟؟
    و همین که خواست دست به شلوارم بزنه شیشه رو محکم کوبوندم توی سرش و صدای شکستنش بلند شد...داد بلندی زد و جلوم افتاد...دستام می لرزید...در اتاق با شدت باز شد و ریختن داخل...کل تنم می لرزید...
    برق اتاق روشن شد و مامان جیغ کشید...به مهدی نگاه کردم...قلبم ریخت...سرش خونی شده بود..خورده شیشه ها روی زمین ریخته بودنو نوشیدنی روی فرش اتاقم ریخته بود...به مامان نگاه کردم...رنگش پرید...خشکم زد...سرم درد گرفت...تصویر فرهاد باز جلو چشام جون گرفت...دلم می خواست از اینجا برم بیرون...
    دلم میخواست فرار کنم...من...من آدم کشتم...من برادرمو کشتم...من مهدی رو کشتم...با دستای خودم کشتم...کشتمش کسیو که دوسش دارم...چه گفتنش سادس...چه سخته انجامش...من...من نمیخواستم بمیره..میخواستم از خودم دفاع کنم..من..من...
    اشک روی گونم سرازیر شد...نفسم گرفت..مامان افتاد روی زمین...صداشو نمیشنیدم..انگار کر شده بودم...آره آدم کش کر میشه...خدایا...
    یه قدم برداشتم برم سمت مامان که سوزشی کف پام احساس کردم...سست شدم...با زانو روی زمین افتادیم و سیاهی مطلق....
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا