آقا فربد بابای فرهاد بلند گفت:
آقا فربد:اینم از عروسم...
نیشم عرض تر شد...چاییو گرفتم جلو بابا ولی رد کرد و به آقا فربد بابای فرهاد اشاره کرد...سرمو تکون دادم و گرفتم جلوی آقا فربد...فنجون و برداشت و با لحن خاصی گفت:
آقا فربد:به به!ماشالا...ممنون عروس گلم...
وای کاش نیشم پهن تر تر می شد...سینیو سمت مهری خانوم مامان فرهاد گرفتم...برداشت و گفت:
مهری خانوم: چه رنگ و لعابی!!!
وای خدا داشتن گونی گونی قند می سابوندن تو دلم...نوبت فرهاد شد...با خنده فنجون و برداشت..
فرهادکچایی مهسا خانوم خودن داره...
تو دلم ریز ریز خندیدم..چایی خودم کجا بود باو...با اعتماد به سقف به مامان بابا هم تعارف کردم و نشستم کنار مامان....صدامو صاف کردم و رو به مهری خانوم گفتم:
من:فاطمه جون کجاست؟چرا نیومده؟
جا خورد...مث اینکه انتظار نداشت...نگاهی به آقا فربد انداخت و سعی کرد لبخند بزنه...
مهری خانوم:یکم حالش خوب نود دیگه...
لبخند کجی زدم..
من:آهان...
مهری خانوم توی جاش جابه جا شد و شروع کرد به صحبت کردن...
مهری خانوم:می گم دیگه کارای ریز که تلفنی انجام شده...مونده خرید...که مهسا و فرهاد می تونن از فردا شروع کنن برن خرید که پنج شنبه مراسم بگیریم...
مامان خاتون:والا ما که حرفی نداریم خیلیم خوبه...
و رو به بابا کرد...
مامان:مگه نه شهرام؟
بابا با تکون دادن سر تایید کرد...مهری خانوم با شادی گفت:
مهری خانوم:اینم از خواستگاری..مبارکه..
آقا فربد با خنده گفت:
آقا:که البته خاستگاری اصلی رو فرهاد انجام داد...
و همه زدن زیر خنده....اون شبم با خنده تموم شد...جالب جایی بود که مهدی هم توی جمعمون نبود...ولی بالاخره هرجوری بود تموم شد...
توی تختم پهلو به پهلو شدم..عجب روزی بود....تولدم،خاستگاری پیشاپیش فرهاد...
از فک اینکه فردا قراره بریم خر ید گوشیمو روی زنگ گذاشتم و با خیال راحت خوابیدم...
*****
آقا فربد:اینم از عروسم...
نیشم عرض تر شد...چاییو گرفتم جلو بابا ولی رد کرد و به آقا فربد بابای فرهاد اشاره کرد...سرمو تکون دادم و گرفتم جلوی آقا فربد...فنجون و برداشت و با لحن خاصی گفت:
آقا فربد:به به!ماشالا...ممنون عروس گلم...
وای کاش نیشم پهن تر تر می شد...سینیو سمت مهری خانوم مامان فرهاد گرفتم...برداشت و گفت:
مهری خانوم: چه رنگ و لعابی!!!
وای خدا داشتن گونی گونی قند می سابوندن تو دلم...نوبت فرهاد شد...با خنده فنجون و برداشت..
فرهادکچایی مهسا خانوم خودن داره...
تو دلم ریز ریز خندیدم..چایی خودم کجا بود باو...با اعتماد به سقف به مامان بابا هم تعارف کردم و نشستم کنار مامان....صدامو صاف کردم و رو به مهری خانوم گفتم:
من:فاطمه جون کجاست؟چرا نیومده؟
جا خورد...مث اینکه انتظار نداشت...نگاهی به آقا فربد انداخت و سعی کرد لبخند بزنه...
مهری خانوم:یکم حالش خوب نود دیگه...
لبخند کجی زدم..
من:آهان...
مهری خانوم توی جاش جابه جا شد و شروع کرد به صحبت کردن...
مهری خانوم:می گم دیگه کارای ریز که تلفنی انجام شده...مونده خرید...که مهسا و فرهاد می تونن از فردا شروع کنن برن خرید که پنج شنبه مراسم بگیریم...
مامان خاتون:والا ما که حرفی نداریم خیلیم خوبه...
و رو به بابا کرد...
مامان:مگه نه شهرام؟
بابا با تکون دادن سر تایید کرد...مهری خانوم با شادی گفت:
مهری خانوم:اینم از خواستگاری..مبارکه..
آقا فربد با خنده گفت:
آقا:که البته خاستگاری اصلی رو فرهاد انجام داد...
و همه زدن زیر خنده....اون شبم با خنده تموم شد...جالب جایی بود که مهدی هم توی جمعمون نبود...ولی بالاخره هرجوری بود تموم شد...
توی تختم پهلو به پهلو شدم..عجب روزی بود....تولدم،خاستگاری پیشاپیش فرهاد...
از فک اینکه فردا قراره بریم خر ید گوشیمو روی زنگ گذاشتم و با خیال راحت خوابیدم...
*****