رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
[HIDE-THANKS]
یه چن دیقه گذشت که بعد از کلی دست دست کردن بالاخره با خودم کنار اومدم تا ازش معذرت بخوام.اون دوستم بود
و من دوس نداشتم ازم ناراحت باشه.
من:فرخ من....
پرید وسط حرفم.
فرخ:مهم نیس.اما واسه اینکه کارتو فراموش کنم یه شرط داره...
برگشتم سمتش..
من:چه شرطی؟
سیگارشو خاموش کرد و با ذوق برگشت طرفم.
فرخ:جون عمت نه نیار..
من:خیلی خب.
فرخ:میخوام ببرمت یه جایی که حتی توی عمرت ندیدی...میای دیگه؟؟...
با شوق سرمو تکون دادم.
دستاشو به هم کوبید.
فرخ:ایول...
***************
[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    ده دیقه بود که از تهران زده بودیم بیرون و هنوزم نرسیده بودیم..ماشین من دست سه تا از رفیقام بود و داشتن پشت سرمون میومدن.خودمم توی ماشینفرخ نشسته بودم و از داخل به بیرون نگاه میکردم..کلافه رو کردم سمت فرخ و گفتم:
    من:پس کی می رسیم؟
    فرخ:همین الان..
    و بعد از تموم شدن حرفش پیچید توی یه جاده خاکی....بعد از چن دیقه یه جای سر سبز زیر یه درخت پارک کرد و پیاده شدیم...
    هادی و رضا و روحان بساط قلیون به دست اومدن سمتمون.
    فرخ خندید و زد سر شونم.رو به بچه ها گفت:
    فرخ:تا شما و سایلا رو آماده کنین من و آرشم بریم یه جایی و بیایم.
    روحان سویچ ماشینمو داد بهم و با بقیه رفتن سراغ کارشون...فرخم جلو تر از من راه افتاد و منم پشت سرش حرکت کردم..
    هر لحظه که نزدیک تر می شدیم.پ صدای دلنواز شرشر آب و بهتر می شنیدم.
    فضا سرسبز تر و هوا تازه تر میشد...تا اینکه یهو سر از یه آبشار در اوردیم.به معنای واقعی کلمه کَفَم برید...
    خیلی خوشم اومده بود...به آبشار قشنگ که هر دو طرفش پیچکای صورتی روی کل دیوارو پوشونده بود و آب از بالا به طرز عجیبی به پایین می ریخت و توسط یه جوب باریک به جاهای دیگه میرفت...
    فرخ بدون اینکه حرف بزنه دوباره راه افتاد..
    اونجایی که میرفتیم خیلی فرق داشت...وقتی رسیدیم یکم جاخوردم..یه جا شبیه یه بیابون بی آب و علف که یه دره ی عمیق کنارش بود..
    ولی باورنکردی بود..فرخ واقعن راست میگفت..

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    توی عمرم به جز الان چنین جاییو ندیده بودم.فرخ با لحنی پر ذوق گفت:
    فرخ:من عاشق اینجام.مث یه برزخه...
    با لحن غیر قابل توصیفی گفتم:
    من:باورم نمیشه....یه برزخ واقعی...
    و خلاصه بعد از کلی ذوق کردم و با بچه ها قلیون کشیدن سمت خونه راه افتادم..خیلی خوش گذشت...
    *********************************
    ماشینمو توی حیاط پارک کردم و رفتم داخل ساختمون.
    -:ولــــم کن...دست از ســـرم بردار آرمیـــــن....
    با شنیدن صدای جیغ و داد آوا سریع درو بستم و برگشتم سمتشون.آرمین سعی داشت از خودزنی آوا جلو گیری کنه...
    با دیدن اون صحنه اعصابم ریخت بهم و تند رفتم آوا رو سفت توی بغلم گرفتم...
    جیغ میکشید.التماس میکرد تا ولش کنم..تکون می خورد اما نتونست خودشو ازم جدا کنه...
    بی توجه به آرمین،آوا رو بلند کردمو بردم توی اتاقش...پیرهنمو توی مشتش گرفته بود و هق هق می کرد...روی تختش گذاشتمش و دستامو دورش قفل کردم.
    انقد اروم و زمزمه وار باهاش حرف زدم که خواب رفت..
    کلافه رفتم تو اتاق خودم...خسته بودم..
    خسته تر از همیشه....
    *******

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    یک هفته از اون روز میگذره.آوا حالش بدتر شده...گوشه گیر تر از قلبش شده.
    و من اصلا وقت نمی کنم که برم مفصل باهاش صحبت کنم و دلیل رفتاراشو بفهمم...
    خسته از مشکلات،کلید و توی در انداختم و درو باز کردم.مامان اومده بود خونه.اینو از صدای داد و بیدادش با بابا فهمیدم.پوزخند زدم.کار همیشگی مامان همین بود.
    آوا و آرمین توی راه پله با بغض وایساده بودن..همیکنه رفتم کنارشون صدای شکستن شیشه و بعدش صدای جیغ مامان بلند شد...یکه خوردم...آوا زد زیر گریه...به زور فرستادمشون برن داخل...قلبم تند تند میزد..خودمم خواستم برم داخل اتاقم که حرفاشون توجهمو جلب کرد...عادت نداشتم فالگوش وایسم اما رفتم پشت در اتاقشون...
    بابا:بس کن مهتاب..خستم کردی دیگه...
    مامان:چیو بس کنم دانیال؟
    میگم عابر بانکم خالیه پول میخوام میگی بس کن؟وظیفته بهم پول بدی..
    بابا:برو پیش همونایی که میری پول بگیر...واسه منم از وظیفه حرف نزن که خندم می گیره...اصلا تو با وظیفه آشنایی داری؟
    مامان:خیلی بی شعوری دانیال...من زنتم...
    بابا:من اینجایی زن نمی بینم...
    مامان:یعنی؟چی داری میگی؟
    بابا:یعنی اینکه یک ماه یک ماه میری بیرون و به آدم توجه نمی کنی و اصلا حواست نیست که زندگی داری،منم مجبور میشم برم یه زن بگیرم که مدام حواسش بهم باشه..یعنی اینکه من ازدواج کردم...فهمیدی یا بیشتر بگم؟
    صدای پر از حرص مامان بلند شد.
    مامان:هه...چی دارم می شنوم؟تو خجالت نمی کشی بعد از این همه سال زندگی کردن با تو که عین وقت تلف کردم بود،اومدی میگی زن گرفتی؟
    بابا:مــن خجـــــالت نمیکشم همونجور که تـــــــو بهم نارو زدی..هنوز یـــادم نرفته مهــــتاب...
    مامان:بزار امشب بگذره دانیال...دیگه یه دقیه هم اینجا نمیمونم...
    بابا:به درک...همین الانم هری...راه بازه جاده هم بسیار دراز...کسی دست و پاتو نبسته..
    مامان:خـودت خواستی...
    و یهو در با شدت باز شد و مامان سـ*ـینه به سـ*ـینه ی من ایستاد....با دیدنم با عصبانیت یه تنه بهم زد و رفت پایین...حس یه ادم فلج و تو سری خور و داشتم..مات مونده بودم...باورم نمیشد که این حرفا رو بشنوم...سلانه سلانه رفتم داخل اتاقم...با همون لباسام روی تخت دراز کشیدم...ناخودآگاه پلکام سنگین شد و به خواب رفتم...
    ****************************

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    -:آرش...آرش پاشو...آرش؟؟؟پاشو خواهش میکنم...بیدارشو...
    با تکونای شدید از خواب بیدار شدم.آرمین با چشمای قرمز کرده اومده بود منو بیدار کنه...دستی به چشمام کشیدمو تا خواستم دهن باز کنم حرف بزنم گفت:
    آرمین:آرش مامان...مامان داره میره..
    چشام گرد شد..سریع از اتاق رفتم بیرون...آوا توی در اتاقش وایساده بود..مامان چمدون به دست از اتاقش بیرون اومد...روبه روش وایسادم...پوزخند زد..
    مامان:میدونم که به آرزوتون رسیدین..من دیگه دارم میرم...
    صدای بابا از توی اتاق بلند شد...
    باب:دیگه برگشتی در کار نیس اینو خوب توی گوشات فرو کن.
    مامان پوزخندش پررنگتر شد..
    مامان:حتما!مطمعن باش...
    و رو به من که عین میخ سرجام بودم گفت:
    مامان:با دلبرتون خوش باشین..
    و بعد از اینکه اجازه بده من حتی حرفی بزنم و از رفتن منصرفش کنم رفت...بابا خیلی راحت پیپشو روشن کرد و روی صندلی راحتیش لم داد...تند تند پلک میزدم تا اشکام کنار برن...برگشتم سمت آرمین...نشسته بود روی زمین و سرش روی زانوش گذاشته بود..شونه هاش میلرزیدن..
    آوا رفت داخل اتاقش...سمت آرمین رفتم و دستمو روی شونش گذاشتم.صدای هق هقش بلند شد...با عصبانیت دستمو کنار زد..بلند شد و رفت بیرون.روی زمین زانو زدم و سرم تو دستام گرفتم.انگار این مشکلات ما تمومی نداشت..دستام از اشکام خیس شده بود...
    مامان نمیدونست بعد رفتنش چی به سر ما اومد....
    *************************

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    انقد اون روزای سخت سپری شد تا اینکه یک ماه گذشت...هفته ای با اتفاقات جدید...بابا بی توجه به ما چند روز چند روز نمیومد خونه یا وقتی که میومد بدون اینکه سراغی از ما بگیره یه راست می رفت توی اتاقش.
    آوا توی بدترین مرحله از بی مهری قرار گرفت و من نگران این بودم که مبادا اتفاقی ناخوشایند براش بیوفته و نمیدونم تا چه حد نسبت به این موضوع توجه داشتم.
    اما آوا...دیگه اون آوای ثابق نبود...مدام بی تاب و بی قرار بود.توی تک تک رفتارش نگرانی دیده میشد...رفتم مدرسش وضع درسیشو پرسیدم اما افتضاح بود...حتی آرمینم اینو فهمیده بود..ومنم خیال میکردم که به خاطر رفتن مامانه که اینجوری شده...
    کلافه از اون همه فکر،روی مبل لم دادم..آرمین روی مبل کناریم نشسته بود و سرش توی کتاب بود..صدای زنگ در بلند شد..با تعجب رو به ارمین گفتم:
    من:کسیو دعوت کردی؟
    اونم متعجب سرشو به نشونه ی منفی تکون داد...این غیر محاله که بابا باشه...بابا خودش کلید داره.
    درکمال بهت و کم کاری من آوا تند تند از پله ها اومد پایین و بدون اینکه حرفی بزنه دکمه آیفن و فشار داد.

    تعجبم بیشتر شد.ثابقه نداشت اوا برای این موردا بیاد پایین.از سرجام بلند شدم.در باز شد و فرخ اومد داخل...دم در وایساد و با شادی گفت:
    فرخ:سلام میدونم تازه از کلاس برگشتیم اما یادم نبود یه حرفیو بهت بگم...من واسه همیشه قراره از ایران برم واسه همینم بابا گفت یه مهمونی راه بندازیم.منم بعد کلاس یادم اومد که بهت دعوتنامه ندادم.
    بعد از تموم شدن حرفش بدون اینکه منتظر تعارفی از جانب من باشه اومد و دعوتنامشو انداخت روی میز جلوم.
    فرخ:خوشحال میشم بیای.آرمین جونم حتما بیار.
    آرمین از فرخ متنفر بود ولی با شنیدن اسمش بلند شد و کنارم وایساد.فرخ بدون معطلی دور شد.به در که رسید نگاهشو به اوا دوخت..نگاه اوا به فرخ،بیانگر خیلی چیزای نامفهوم بود.قطره ای اشک سرخورد و روی گونش ریخت.نمیدونم چرا اون لحظه مغزم فرمان هیچ کاری رو نمیداد..
    چرا حرف نزدم....نمیدونم چرا نرفتم یقه فرخو بگیرم بگم به ناموس من نگاه نکن....فرخ رفت..انقد دست دست کردم تا رفت...اوا با بغض بهم نگاه کرد...یه قدم بی جون سمتش برداشتم...تند تند سرشو به چپ و راست تکون داد و رفت تو اتاقش...تاب دهنمو قورت دادم...فکرای مختلف به ذهنم حجوم اوردن...دست ارمینو گرفتم و کنار خودم نشوندمش.بدون فکر دهن باز کردم.
    من:چرا آوا اینجوری کرد؟چرا؟چـــــــــرا؟؟؟؟؟؟؟
    دست ارمین روی شونم قرار گرفت.
    آرمی:آروم باش آرش...
    من:چطور با دیدن رفتار اخیر اوا آروم باشم؟هــــــان؟چطور....

    آرمین:چن وقتیه که میخوام درمورد اوا باهات حرف بزنم ولی جور نمی شه..فکر کنم شاید الان وقتش باشه...
    سرمو گرفتم بالا و تند تند تکونش دادم...
    من:حرف بزن ...زود باش...
    با عصبانیت دستمو کنار زد...
    آرمین:خیلی خب چرا اینجوری میکنی؟
    چنگی به موهام زدم.
    آرمین:یادته زمانی که داشتی سیگار میکشیدی از اوا برات گفتم؟رفتاراشم که مطمعنن دیدی و وضع درسشم که میدونی...و اینم خوب میدونی که اوا فقط و فقط 15 سالشه و نباید میذاشتیم به اینجا برسه..
    قلبم تند تند میزد.دوست نداشتم حدسام درست دربیاد..
    آرمین:من متوجه شدم که....اون...اون فرخ رو دوس داره...و با رفتار امروز هیچ شکی ندارم.
    حرفاشس عین یه سطل اب یخ خالی شد روی سرم...خشکم زده بود....از جام بلند شدم.
    ارمین:کجا؟
    بدون توجه بهش از پله ها رفتم بالا و سمت اتاق اوا راه افتادم

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    درو که باز کردم یکه خوردم.آوا قچی به دست رو به روی آینه وایساده بود و موهاشو قیچی کرده بود.با باز شدن در اتاق سریع برگشت سمتم.وحشت کرد.قیچی از دستش افتاد.بدون اراده رفتم سمتشو تند تند تکونش دادم و سرش داد زدم.
    من:حـــرف بزن لعنتی....حــــــرف بزن....اون آشغال بگـــــــو....حــــــرف بزن...
    با بغض گفت:
    آوا:نمی دونم داری از چی حرف میزنی...
    با شدت بیشتری تکونش دادم.
    من:دروغ میگی....میدونی....تو از فرخ همه چیزو میــــــــدونی....
    همونجور که از بغض نمیتونست داد بزنه با عصبانیت منو از خودش جدا کرد و با نهایت تلاشش داد زد.
    اوا:به توچه؟؟؟؟؟تــــــو دخالت نکن..برو پی کار خودت..
    تو یه آن دستم توی صورتش فرود اومد...جیغ توی گلوش خفه شد...پرده ی اشک توی چشام اجازه نمیداد بهش نگاه کنم.
    من:دیدی...چیشد...
    بغضشو قورت داد...با پشت دست اشکاشو پاک کرد.چنگی به موهام زدم.
    من:من...من نمیخواستم که..
    آوا:اون بهم گفت خیلی وقته چشمشو گرفتم..
    بهش زل زدم.
    آوا:بهم نامه داد...احساسی ترین نامه ای که توی عمرم خوندمش..بهش دلبستم..
    لبمو با زبون تر کردم.تند تند نفس می کشیدم.
    من:نگو
    آوا:بعد از مدرسه میرفتیم بیرون گردش....
    دندونامو روی هم میفشردم.
    آوا:بعد از یه مدت گفت دوسم نداره...
    من:ساکت شو
    آوا:من عاشقـــشم آرش...میفهمی؟دوسش دارم...
    من:بهت میگم خفه شو
    آوا:خفه نمیشم...مگه نمیخواستی بدونی؟هــــان؟اگه نمیخواستی چرا بهم سیلی زدی؟
    من:چون بی احترامی کردی
    آوا:برو از اتاقم بیرون میخوام تنها باشم.
    من:نمیرم ادامه حرفتو بگو
    آوا:نمیگم برو بستته هرچی فهمیدی زیادی بهت گفتم
    و منو هل داد.داد زدم:
    من:تا حرف نزنی نمیـــــــرم لعنتی
    آوا:بـــــــرو بیرون..بزار به درد خودمـ بمیرم...
    و به زور منو بیرون انداخت و درشو قفل کرد.مشت محکمی به نرده کوبوندم.خون به صورتم حجوم اورد.لرزش بدنم دست خودم نبود.قامت بابا رو توی در سالن دیدم.بی خیالیش عذابم میداد...صدای شکستن یه چیز از اتاق اوا و بعدش جیغ بلندش که فرخو صدا میزد بلند شد.با سرعت برگشتم سمت در اتاقش..دستگیره درو کشیدم قفل بود...سردرگم شده بودم.با هزار بدبختی خودمو به درکوبوندم تا اینکه یهو شکست.بیتوجه رفتم داخل اتاقش که با دیدن جسم خونی آوا روی زمین هول کردم.خودکشی کرده بود.
    آرمینم اومد داخل و رنگش پرید.خواست بیاد سمتم که داد زدم.
    من:نیــــــــا...برو ماشینو روشن کن.....
    تندی رفت بیرون.آوا رو رودستام بلند کردم.
    رفتم توی حیاط سمت ماشین.آرمین در عقبو باز کرد و من آوا رو گذاشتمش پشت روی صندلی.یادم اومد چیزی سرش نیس.دوباره راه افتادم سمت اتاقش و یه چیز دم دستی برداشتم و همینکه خواستم از پله ها برم پایین پام گیر کرد و خوردم زمین.بازوم درد گرفت.بابا با تعجب از اتاقش اومد بیرون.
    بی توجه بهش رفتم بیرون سوار ماشین شدم.آرمینم صندلی کنارم نشست و سریع حرکت کردم.سریع تا خود بیمارستان گاز دادم.تا رسیدیم آوا رو روی برانکار گذاشتم و پرستا را اومدن بردنش...منم آرمینو فرستادم بره خونه خودمم موندم ببینم چه خبر میشه.
    *******************

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    -:آقا؟...آقا؟میشه لطف کنید بیدار شید؟
    چشامو آروم آروم باز کردم.با دیدن یه پرستار صاف سر جام نشستم.
    -:شما همراه خانوم زند هستید دیگه؟
    سرمو تکون دادم.
    من:بله
    -:ما خورده شیشه ها رو از دستش بیرون اوردیم.خون زیادی ازشون رفته..میتونید برید ببینیدشون.بعید میدونم با این مقدار خونی که ازشون رفته بیشتر از این دووم بیاره.
    بی توجه به حرفاش رتم سمت اتاقی که آوا بود.درشو باز کردم و رفتم داخل.خواستم لامپ اتاقو روشن کنم اما با زمزمه های آوا دست کشیدم.
    آوا:اون که یه وقتی تنها کسم بود
    تنها پناه دل بی کسم بود
    تنهام گذاشت و رفت از کنارم
    از درد دوریش من بی قرارم
    نفسم تو سـ*ـینه حبس شد...نور ماه از پنجره داخل اتاق می تابید...
    آوا:خیال میکردم پیشم میمونه
    ترانه ی عشق واسم میخونه
    خیال میکردم یه هم زبونه
    نمیدونستم نامهربونه
    یه قدم برداشتم سمت تختش...صداش بی نهایت بغض داشت.
    با اینکه رفته اما هنوزم
    از داغ عشقش دارم می سوزم
    فکروخیالش همش باهامه
    هرجا که میرم جلو چشامه
    دلم میخواد تا دووم بیارم
    رو درد دوریش مرحم بزارم
    اما نمیشه راهی ندارم
    نمیتونم من طاقت بیارم....
    بغض عین یه سیب سفت بیخ گلوم گیر کرده بود.نه پایین میرفت نه میترکید.آروم رفتم کنارش.روی تخت نشسته بود و گریه میکرد.اینو از درخشش اشکش دربرابر نور ماه فهمیدم.داشت زجر می کشید.دستشو تو دستم گرفتم.برگشت سمتم.لبشو با زبون تر کرد.
    به خاطر بغض صداش واضح نبود.
    اوا:آ..رش
    دستشو فشردم.
    من:جان دلم...
    اشکاش بیشتر جاری شد.
    آوا:ی...یعنی میشه..میشه فرخ...
    نمی تونست درست نفس بکشه..به زور نفس گرفت و گفت:
    آوا:می..شه فررخم..دوبار..ب..رگرد..ه؟
    خم شدم و توی بغلم گرفتمش.بغضش ترکید و هق هقش بلند شد.با همون دستش که روی کمرم بود پیرهنمو توی مشتش گرفت و اروم فرخو صدا زد.بعد از چن دقیه سنگینی جسمش روی دستام حس کردم.مشتش از پیرهنم جدا شد و دستش افتاد.عین برق گرفته ها از خودم جداش کردم.چشماش بسته بود.
    صداش زدم.جواب نداد.تکونش دادم.عکس العملی ازش ندیدم.گریه کردم...التماسش کردم جواب بده...پرستارا ریختن داخل..دکترش اومد و من ازش جدا کردن...معاینش کردن.با افسوس سرشو تکون داد و پارچه ی سفید کشید روی سرش..عربده کشیدم..اوای رفته رو ازشون میخواستم...آوای من نمرده...زندس...آوا زندس...
    نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
    ********************************************

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]
    -:آرش؟ -:فرخم _:میشه برگرده؟ _:یعنی میشه؟ -:نمیدونم داری از چی حرف میزنی... -:از اتاقم برو بیرون
    -:احساسی ترین نامه ای که خونده بودم -:بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو
    با صدای داد خودم از خواب پریدم.نفس نفس میزدم.با وحشت به دور و برم نگاه کردم.یه لیوان آب ریختم و تا ته سرکشیدم.
    هیچکس خونه نبود.انقد نفس کشیدم تا حالم بهتر شد.دستی به صورتم کشیدم از وقتی اوا مرده بود کابوس شده بود خواب هر دفعه ی من..
    به ساعتم نگاه کردم.6 عصر و نشون میداد.پالتوم و برداشتم و رفتم توی حیاط سراغ ماشینم.نشستم و روشنش کردم..
    از خونه بیرون زدم و سمت یه جای خلوت خارج از تهران حرکت کردم..گریه میکردم...
    خسته از روزگار گریه میکردم..
    همین که رسیدم همونجور که داخل ماشین نشسته بودم شروع کردم به سیگار کشیدن....
    به اوا فکر کردم.به خواهر نازنینم که گول یه مشت دری وریای عاشقونه ی فرخ و خورده بود...فک نمیکردم رفیقی که نون و نمک همو خورده بودیم اینجور بلایی به سرم بیاره...
    به خواهری که از بی مهری خام محبتای فرخ شده بود.. چقد من بدبختم که تو این سن بی خانواده شدم...
    مادرم...بی عاطفه ترین مادر دنیا...مادری که حتی نیومد ببینه قبر بچش کجاست..ازش متنفرم..داشتن همچین مادری واسم ننگه..
    و پدرم...مردی که فقط با مرگ آوا دلش به حال ما سوخت..
    مردی که زمانی که دید آرمین حالش خیلی بده تصمیم گرفت توی مسافرت کاری که میره آرمینم با خودش ببره تا از دلش دربیاره..یه روز بعد مرگ آوا رفتن و فقط من موندمو خودم..
    خواستم یه نخ سیگار دیگه هم بردارم که دیدم تموم شده...به پوکه های سیگاری که کف ماشین ریخته بود نگاه کردم..انقد کشیده بودم که یه پاکت کامل تموم شده بود و وقتمم تلف..!همه دردام بدتر روی هم انباشته شدن..بی خیال ماشینو روشن کردمو از اونجا بیرون زدم..

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    [HIDE-THANKS]

    چشامو آروم باز کردم.نور خورشید چشامو اذیت می کرد...آروم چند بار پلک زدم تا تاری دیدم از بین بره...از جا بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم..صدای بهم خوردن در ورودی بلند شد...
    حتما آرمین و بابا برگشتن...رفتم در اتاق بابا رو زدم و بازش کردم ولی کسی نبود...سمت اتاق آرمین راه افتادم...دستمو روی دستگیره در گذاشتم تا درو بازکنم که با شنیدن صدای ظریف یه زن دستم ثابت موند.
    -:سلام.....
    سریع برگشتم پشت سرم.چشام گرد شد.دستمو از روی دستگیره برداشتم.یه دختر توی پله ها با لبخند وایساده بود...چتریای طلاییشو از شال نازک و سفید رنگش بیرون ریخته بود.با چشمای فیروزه ای رنگش که با وسایل ارایشی کشیده و خمارش کرده بود زل زده بود به من ...پاتوی خز دارشو بیرون اورد و روی دست راستش انداخت..از پله ی اخری بالا اومد و بیشتر به من دقیق شد.
    با دیدن لباسش کل بدنم گرم شد...
    یه لباس سفید که سرشونه هاش توری بود و نرسیده به گودی کمرش جمع میشد و بعدش تا دو وجب بالای زانوش بود...به موهام چنگ زدم و گفتم:
    من:تودیگه کی هستی؟
    لبخندی زد و حرکت کرد که بیاد سمتم.صدای تق تق کفشاش خیلی روی اعصابم بود.اخم کردم.اومد روبه روم وایساد و دستشو سمتم دراز کرد.
    -:دلبرم...زن بابات...البته واسه تو...
    لبخند ملیحی زد.
    -:واسه تو فقط یه دوست..
    دلبر؟؟؟ -:با دلبرتون خوش باشین... یاد حرف مامان افتادم...

    پس دلبر اینه....
    پوزخند زدمو و بدون اینکه حرفی بزنم رتم توی اتاقمو درو بستم.پالتومو بیرون اوردم و انداختمش روی میز.با خشستگی روی تختم دراز کشیدم و دستمو روی پیشونیم گذاشتم.به دیقه نکشید که در باز شد و اومدن دلبر رو به داخل اتاقم حس کردم

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا