رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
تند تند از پله ها پایین رفتم...دوست نداشتم دلبر به خاطر من سرپا وایسه...دلبر با دیدنم خندید...
دلبر:دیوونه یواش...می خوری زمینا
پله ی آخرو رد کردم و رفتم جلوش...
من:فدا سرت...
کراواتمو مرتب کرد...
دلبر:می خوام چشاتو ببندم...
تعجب کردمو تکه مویی که چشمشو اذیت می کرد و کنار زدم...
من:برای چی چشامو ببندی؟
دلبر:خب سوپرایزه...دوس دارم غافلگیر بشی...
خندیدم...
من:هرجور دوست داری...
پارچه مشکی و اورد بالا...سرمو خم کردم...پارچه رو بست...
دلبر:دسستو می گیرم باهم بریم...
دستمو دراز کردم...دستای نرمش توی دستم قرار گرفت و باهم رفتیم...
*********************
 
  • پیشنهادات
  • narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    -:آرشــــــی...
    سرمو بالا گرفتمو به دلبر نگاه کردم...طره ای از موهاشو دور انگشت شصتش پیچیده بود و با حالت عجیبی بهم چشم دوخته بود...با خنده مجله رو پرت کردم روی میز و پا روی پا انداختم...
    من:جووووون دل آرشی؟؟؟
    عجیب تر نگام کرد...با همون خندم سرمو تکون دادم...
    من:امون از دست شما زنـ*ـا که همه فتنه ها سر شماس....
    لباشو غنچه کرد و گفت:
    دلبر:با یه دورهمی موافقی؟
    لبخندم جمع شد... اخم محوی روی پیشونیم جا خوش کرد...
    من:دورهمی؟
    دلبر که انگار منتظر همین جمله بود از حالت قبلش بیرون اومد...کنارم نشست و با هیجیان گفت:
    دلبر:اره ...یه مهمونی...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    بهش خیره شدم....از مرگ مامانم مدتیه که میگذره...این مدت دلبرو خیلی اذیت کردم...بد اخلاق شده بودم...اما صبوری کرد...واقعن پام موند....شاید یه مهمونی یا یه گردش واسه روحیش خوب باشه....
    دلبر:میای؟
    نگام سر خورد روی لباش...یه چیزی توی ذهنم جرقه زد...لبخند گشادی زدم...مشکوک بهم نگاه کرد...
    دلبر:چیه؟
    خودمو بهش نزدیک کردم...
    من:یه شرطی داره!
    یکم تکونی به خودش داد...
    دلبر:هوم؟چه شرطی؟
    من:اگه یه بـ*ـوس آبدار خوشمزه مهمونم کنی با کله میام...
    و قبل از اینکه حرفی بزنه دستمو انداختم دور گردنش ولبامو روی لباش گذاشتم...
    خمـار شد...به خودم محکم فشردمش...دستشو لای موهام فرو کرد و به گردنم فشار اورد...خم شدم...دیگه طاقت نداشتم...
    نمیتونسم جلوی خودمو بگیرم...میخواستم مال خودم بشه...میخواستم واسه همیشه برام بمونه...
    داغ کرده بودم...از طرفی گرمای تن دلبر و همراهی بوسش برای من رضایتشو نشون میداد..
    با دست دیگم به لباسش چنگ زدم...از جام بلند شدم...حاضر نبودم سرمو عقب بکشم تا اون لحظه ی شیرینو از دست بدم....

    پاهاشو دورم حلقه کرد....با پام در اتاقو حل دادم...سرشو کشید عقب...روی تخت گذاشتمشو........
    ************
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    دوش حمامو بستمو حوله رو تنم کردم...در حمامو باز کردمو یه راست وارد اتاق شدم...دلبر هنوز خواب بود...ملافه از روش کنار رفته بود...رفتمو ملافه رو براش دادم بالا...
    موهاش دورش پخش شده بود...نوازش گونه موهاشو از توی صورتش کنار زدم...با یاداوری دیشب لبخندی روی لبم اومد...چه شبی بود!!!
    نفس عمیقی کشیدمو بعد از پوشیدن لباس با موهای خیس رفتم پایین توی آشپزخونه...تصمیم داشتم یه صبحونه ی بی نظیر و مقوی برای دلبر اماده کنم تا جون بگیره...
    در یخچالو باز کردم و همونجا وایسادمو به محتویات داخلش زل زدم...حالا براش چی بزارم؟؟؟خندم گرفت...مگه بار چندمم بود خب...
    کره و مربا و پنیر و خلاصه هرچیزی که برای صبحونه می خوردنو برداشتمو با پام در یخچالو بستم...خم شدمو همه ی وسایلو روی میز گذاشتم...یه کوله بار بود!!!

    سرم به برداشتن لیوان برای ریختن شیر و اب پرتقالو اینا گرم بود که متوجه صدای ضعیفی شدم..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    -:سلام...
    برگشتم و با دیدن دلبر با حوله و موهای خیس لبخند پت و پهنی زدم...
    من:سلام عشقم...
    عین بچه ها با بیحالی اومد و خودشو انداخت روی صندلی...
    دلبر:وای آرش....
    شیر رو توی لیوانا ریختمو بعد از اینکه لیوان اب پرتقالو توی سینی گذاشتم رفتم گذاشتمش روی میز و خودمم کنار دلبر نشستم...
    من:جونم...چی شده؟حالت خوبه؟می خوای بری دکتر...
    سرشوصاف نگهش داشت و بهم نگاه کرد...
    دلبر:خوبم فقط خوابم میاد....
    بعد چشماشو روی هم گذاشت....خندم گرفت...چه لوس شده بود!!!لپشو کشیدمو موهای خیسشو بهم ریختم...
    من:خب برو بخواب نفسم
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    سریع چشاشو باز کرد و گفت:
    دلبر:نخیرم کی گفته خوابم میاد؟؟؟می خوام برم خرید واسه امشب...تازه نوبت آرایشگاهم نگرفتم کلییی کار رو سرم ریخته...
    تموم لحظه های حرف زدن و حرص خوردنش فقط میخندیدم...مشت آرومی به بازوم زد..
    دلبر:کوفت نخند...اگه دیروز اینجوری نمیشد الان نوبت گرفته بودم...
    جفت ابروهام رفت بالا...با شیطنت صورتمو نردیک صورتش کردم..
    من:اگه دیشب چه جوری نمی شد؟؟؟
    تو چشام زل زد...
    دلبر:همینجوری دیگه...
    سرمو کج کردم..
    من:چه جوری خب؟
    دلبر:همین....من و تو...
    چشامو باریک کردم...
    من:تو و من؟؟؟
    دلبر خندید مشتی زد به بازوم...
    دلبر:کوفت آرش...دیوونه...
    سرمو جلو بردم جلو.
    من:دیوونتم
    و لبامو آروم روی لباش گذاشتم...
    *******
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    بعد از خوردن صبحونه حاضر شدیمو رفتیم بیرون...خریدامونو که کردیم دلبر گفت که ببرمش آرایشگاه ببینه چیکارمیتونه بکنه...لباساشم دادم دستش که اگه جور شد همونجا دیگه بپوشه...
    به ساعتم نگاه کردم...هشت شب بود...ظاهرا کارش شده دیگه...انقد خوشحال بودم که حد نداشت...دوست داشتم زودتر ببینم دلبر چه جوری شده... توی اون لباسش مطمعنن معرکه می شد...
    گوشیم توی جیبم زنگ می خورد...تکیمو از ماشین گرفتم...گوشیمو از جیبم در اوردمو جواب دادم...
    من:الو؟چیشد دلبر؟
    دلبر:سلام جیگرمممم....کارم تموم شد...
    من:الان میام گلم
    دلبر:اوکی عشقم...
    گوشیو قطع کردمو رفتم دم در آرایشگاه...همون لحظه در باز شد و یه فرشته زمینی با ناز و کرشمه از پله ها اومد پایین...به زور تونستم جلو فکمو بگیرم تا در برابر زیبایی دلبر پایین نیاد...
    با بهت رفتم جلو...از بس محو دلبر شده بودم که اون لظه حواسم نبود مانتوی دلبر باز و آزاده...
    من:دلبر!!!!!!
    سرشو اورد بالا...میخ چشمای خمارش شدم....ای جونم...خدا چی افریدی تو!!!
    با تکون خوردن دستی جلوی صورتم به خودم اومدم...دلبر پقی زد زیر خنده...
    دلبر:چی شدی دیوونه؟؟؟!!!

    خودمم خندم گرفت..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    من:محو تو...
    و دستمو دراز کردم سمتش...دستاشو گذاشت توی دستم...همیشه دستاش سرد بود و سعی میکردم با گرمای عشقم گرم کنم...اما خب چه میشه کرد...کشیدمش طرف خودمو دستمو دور شونش انداختم...
    من:چه کردی تو امشب!!!
    دلبر:دلبری..
    و ریز ریز خندید...
    کمی به خودم فشردمش...
    من:حقا که واقعن دلبری...
    دلبر:خب بریم؟؟؟
    من:بریم بانوی من...
    و سوار ماشین شدیم...
    *****
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    من:مطمعنی آدرسه درسته دلبر؟؟؟
    همونجور که دلبر داشت سرک می کشید گفت:
    دلبر:آره چطور؟
    من:آخه نه صدای دوف دوفی نه چیزی فقط چراغونیه...
    همون لحظه صدای موزیک بلند شد...دلبر خندید..
    دلبر:بفرما آرشی
    ضربه آرومی به بازوش زدم...
    من:ای پدسوخته...
    چشمکی زد...حالم عوض شد...سرمو بردم جلو ببوسمش که سریع در ماشینو باز کرد...سر جام همونجور ثابت موندم...باز خندید...
    دلبر:عه بدو بریم پایین...
    با حرص بازوشو کشیدم...
    من:زرنگی؟

    دلبر:من که رژ همرام نیوردم پاک میشه..
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    دستمو جدا کردم...
    من:خیلی خب...ولی یادم میمونه ها...
    و از ماشین پیاده شدم...رفتم سمت درِ سمت دلبر...باز تَرِش کردمو دستمو دراز کردم...دستای سردشو توی دستم گذاشت و پیاده شد...باهم سمت محل مهمونی رفتیم...
    من:کارت دعوتی چیزی همرات نداری؟چجوری بریم داخل؟
    دلبر:کاریت نباشه..حلش میکنم...
    ازم جدا شد و زودتر از من رفت طرفی که تحویل می گرفت...تند تند یه چیزایی بهش گفت...تا من رسیدم حرفش تموم شد و با لبخند برگشت سمتم...
    من:چی شد؟
    دستشو دور بازوم حلقه کرد...
    دلبر:بریم عشقم...
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا