تند تند از پله ها پایین رفتم...دوست نداشتم دلبر به خاطر من سرپا وایسه...دلبر با دیدنم خندید...
دلبر:دیوونه یواش...می خوری زمینا
پله ی آخرو رد کردم و رفتم جلوش...
من:فدا سرت...
کراواتمو مرتب کرد...
دلبر:می خوام چشاتو ببندم...
تعجب کردمو تکه مویی که چشمشو اذیت می کرد و کنار زدم...
من:برای چی چشامو ببندی؟
دلبر:خب سوپرایزه...دوس دارم غافلگیر بشی...
خندیدم...
من:هرجور دوست داری...
پارچه مشکی و اورد بالا...سرمو خم کردم...پارچه رو بست...
دلبر:دسستو می گیرم باهم بریم...
دستمو دراز کردم...دستای نرمش توی دستم قرار گرفت و باهم رفتیم...
*********************
دلبر:دیوونه یواش...می خوری زمینا
پله ی آخرو رد کردم و رفتم جلوش...
من:فدا سرت...
کراواتمو مرتب کرد...
دلبر:می خوام چشاتو ببندم...
تعجب کردمو تکه مویی که چشمشو اذیت می کرد و کنار زدم...
من:برای چی چشامو ببندی؟
دلبر:خب سوپرایزه...دوس دارم غافلگیر بشی...
خندیدم...
من:هرجور دوست داری...
پارچه مشکی و اورد بالا...سرمو خم کردم...پارچه رو بست...
دلبر:دسستو می گیرم باهم بریم...
دستمو دراز کردم...دستای نرمش توی دستم قرار گرفت و باهم رفتیم...
*********************