رمان ماه پیشونی من | narjes.Khکاربر انجمن نگاه دانلود

narjes.kh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/12
ارسالی ها
1,083
امتیاز واکنش
10,186
امتیاز
749
محل سکونت
مهدکودک جوجه رنگی ها:)
خیلی نا محسوس بدون اینکه متوجه بشه توی همون حالت زیر چشمی بهش نگاه کردم.رت سمت پرده ها و جمعشون کرد.
دلبر:از اتاق تاریک خوشم نمیاد.دلگیره...
نور آفتاب به داخل اتاقم تابید.دلبر رفت سمت میز وسایل شخصیام.یکی از عطرامو برداشت..سرشو برداشت و بو کشید و یهو اخماش رفت توی هم و عطر و گذاشت سرجاش.
دلبر:ایش...از عطر تلخ خوشم نمیاد..یادم باشه برات یه چندتا عطر خوشبو بخرم.
و بعدش اومد سمت میز گرد و کوچیکی که پالتوم و روش انداخته بودم و یه نگاه به پالتو انداخت.با حرص زیادی گفت:
دلبر:دیگه هیچوقت رنگ مشکی نپوش.مگه عزاداری؟شگون نداره پسر...بیزارم از این رنگ مزخرف...
کلافه دستمو برداشتمو چشامو کامل باز کردم.
من:انقد صدا نده می خوام کپه مرگمو بزارم..
نشست لبه تخت.
دلبر:خدانکنه..خفه شو دیوانه..
اخم محوی کردم.
من:خوشت میاد عین بچه ها انقد غرغر می کنی؟
خم شد طرفم..موهاش پخش شد توی صورتم.یقش خیلی باز بود..قلبم تند تند می زد...توی چشماش زل زدم.با ناز خندید و گفت:
دلبر:تو چی؟خوشت میاد؟
دوباره داغ کردم...با عصبانیت از اتاق بیرونش کردم و به در بسته تکیه دادم
**************
 
  • پیشنهادات
  • narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    روزها و ساعتها بدون برگشت بابا و ارمین و بودنِ با دلبر می گذشت..کار من شده بود بیرون رفتن یه خاطر اینکه کنار دلبر نباشم...دیگه خیلی کم دانشگاه می رفتم.
    امروزم از اون روزایی بود که از دانشگاه برگشته بودم.با خستگی پالتومو توی دستم جابه جا کردم و از پله ها بالا رفتم.دلبر از اتاق آوا اومد بیرون.اخم کرده بود...با عصبانیت رفتم سمتشو کوبوندمش به دیوار.
    من:اونـــــــجا چیکار می کردی؟
    بدم می یومد بی اجازه سمت اتاقا بره...بهم توپید.
    دلبر:خیر سرم رفته بودم اتاق آوا رو تمیز کنم که شیشه رفت توی دستم.
    جوابشو ندادمو با خشم بهش زل زدم.سرشو بالا گرفت.
    دلبر:هان؟چته؟طلبکارمی؟
    بی هوا زدم تو صورتش.خشکش زد...دستمو از یقش کنار زد و با گریه رفت پایین...رفتم توی اتاقمو بعد از اینکه لباسامو عوض کردمفرفتم توی تراس و سیگار کشیدم...
    داشت شب می شد.بعد از سیگار کشیدن توی اتاقم پرسه زدم...به آلبوم عکسامون نگاه کردم...دیگه داشتم کلافه می شدم.از اتاقم رفتم بیرون که همزمان صدای دلبر بلند شد.
    دلبر:آرش؟بیـــــا شـام...
    تند تند از پله ها رفتم پایین و سمت آشپزخونه راه افتادم.با دیدن اوضاع آشپزخونه حسابی تعجب کردم.دلبر مفصل میز و حاضر کرده بود.رفتم رو ی صندلی همیشگیم نشست.دلبرم اومد و نشست...
    یه بشقاب دونفره برداشت و شروع کرد به غذا کشیدن...صورتش از جا سیلیم قرمز کرده بود.
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    شونمو بالا انداختم...تقصیر خودش بود...نباید بدون اجازه ی من اتاق بالا می رفت...دوتا قاشق و چنگال برداشت و گذاشت کنار بشقاب پر از غذا.بعد از چند دقیقه ، بی معطلی یکی از قاشق چنگالا رو برداشت و با میـ*ـل شروع کرد به خوردن...واسه من غذا نکشیده بود.
    تعجب کردم..پس چرا منو الکی صدا زد بیام؟
    خوب که سنگینی نگاهمو حس کرد سرشو بالا گرفت و با دهن پر گفت:
    دلبر:چرا نمی خوری؟
    دهن باز کردم وخواستم حرف بزنم که قاشقشو که پر کرده بود فوری ریخت توی دهنم..سرفم گرفت..یه لیوان آب ریخت و داد دستم .تا نصفه خوردم.نشست روی صندلیش. و دوباره شروع کرد به خوردن...خواستم قاشق و بردارم و جدا برای خودم غذا بکشم که بی هوا گفت:
    دلبر:امشب هوا بدجور دو نفره هست....
    جا خوردم.اشتهام کور شد.بدون اینکه حرفی بزنم از آشپزخونه زدم بیرون...با سرعت رفتم توی اتاقمو روی تختم دراز کشیدم...
    به دیقه نکشید که خوابم برد....
    *********************
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    -:آرش...آرش؟هوی..پاشو بسه دیگه
    با سرو صدا کردنای دلبر از خواب بیدار شدم.خروس بی محل یه بند فک می زد..با دیدن چشمای نیمه بازم لبخند زد اما همینکه خواست دهن باز کنه حرف بزنه ،دوباره پتو رو کشیدم روی سرم.
    بعد از چند دقیه پتو رو از سرم کنار زد و گفت:
    دلبر:پاشو کارت دارم
    من:نکن دلبر حوصله ندارم خستمه
    دلبر:اه بسه دیگه خیلی خوابیدی
    چشامو تا جایی که جدا داشت باز کردم...عین بچه ها خودشو لوس کرد..
    دلبر:من تنهامـ...
    اخم کردم.
    من:به من چه
    اخم ظریفی کرد.
    دلبر:خیلی بی احساسی آرش...
    بلند شدم....
    من:هستم که هستم...
    و بلند شدم رفتم و از اتاق رفتم بیرون تا دست و صورتمو بشورم...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    حوله به دست رفتم توی آشپزخونه...دلبر مثل همیشه سر میز نشسته بود...داشت صبحونه می خورد.
    منم سر میز نشستم...حوصلم نمیشد صبحونه بخورم...می خواستم زودتر کاریو که بهخ خاطرش منو بیدار کرده بود و بگه...خیره خیره نگاهش می کردم...سرشو بالا گرفت و با دهن پر گفت:
    دلبر:چیه؟بخور دیگه...
    ناخودآگاه گفتم:
    من:برای منم لقمه بگیر
    غدا توی دهنش پرید...خم شد و زد زیر سرفه...منم به خودم اومدم...خم شدمو زدم پشت شونش تا بتونه نفس بکشه...سرشو اورد بالا و بهم نگاه کرد...آروم لب زدم...
    من:خوبی؟
    دستمو کنار زد...
    دلبر:زود...حاضر شو...
    و از آشپزخونه رفت بیرون...گرمی دستشو روی دستم حس می کردم...قلبم تند تند می زد...یه چیزی این وسط برای من پیش اومده بود...چیزی که ازش می ترسیدم...چیزی که اشتباه بود...
    نه!!!
    این امکان نداره...
    من دلیلی نداشتم که زن بابامو دوست داشته باشم...اما بابا که خیلی وقته که نیستش...
    بابا که اهمیتی به من نمیداد...
    منم خردش می کنم...کسی هم نمیتونه حرفی بزنه..
    از جام بلند شدم...از آشپزخونه بیرون رفتم...سمت طبقه ی بالا حرکت کردم...در اتاقش باز بود...رفتم توی اتاقش...توی تراس وایساده بود...
    آروم آروم رفتم پشت سرش...
    دستمو دورش حلقه کردم...
    سرمو روی شونش گذاشتم...
    زمزمه وار گفتم:
    من:قلبم چه بی حیا شده...برای دختر مردم می تپه...
     
    آخرین ویرایش:

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    بالاخره به دلبر ابراز علاقه کردم...آی که چه حالی دارم...از خوشحالی دارم می ترکم...
    خوب حال بابامو گرفتم...فقط کافیه بیاد ببینه چیکار باهاش کردم...
    بسه هر چقدر گذاشتم بی توجه باشه...
    منم می خوام بی توجه باشم...مثل خودش....
    دلبر که زن بابام نیست...بلکه کسیه که من دوسش دارم...
    با تمام وجود...
    نمیذارم اب تو دلش تکون بخوره...
    فقط بهم تکیه کنه...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    دلبر:میگم...آرشی...
    دستمو لای موهاش فرو کردم...
    من:جون دلم...
    دلبر:یه چیزیه چندبار خواستم بهت بگم ولی نشد...
    دستمو دور شونش انداختم..
    من:الان بگو...
    دلبر:درمورد مامانته...
    با تعجب گفتم:
    من:مامانم؟
    دلبر:آره...
    من:چطور شده مگه؟
    دلبر:میای بریم یه چیزی بهت نشون بدم؟اونوقت شاید بفهمی چی شده...
    سرمو تکون دادم...
    دلبر:پس من برم حاضر بشم...
    و سریع بلند شد رفت...موجی از سوال توی ذهنم ایجاد شد...اینکه از کجا می دونه مامانم کجاست؟بالاخره بلند شدمو رفتم حاضر شدم...
    دلبر:اومدی عشقم؟
    سریع از اتاق بیرون رفتم...دلبر پایین پله ها منتظر من بود...بهش زل زدم..دلم ضعف رفت...تند تند از پله ها پایین رفتم...دستشو کشیدمو توی آغوشم فشردمش...خندید و ازم جدا شد...
    دلبر:بریم؟
    سرمو تکون دادم..
    من:بریم
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    من:کجاس؟
    همونجور که دلبر داشت فرمونو می چرخوند گفت:
    دلبر:چی کجاس؟
    من:اینجایی که منو داری می بری...
    دلبر:الان می بینی...
    پیچید توی یه کوچه و نگه داشت...
    دلبر:اون در کرم رنگه خونه ی مامانته...
    با تعجب به جایی که اشاره می کرد نگاه کردم...خونه ی مامانم؟؟؟
    دلبر:یه روز تعقیبش کردم دیدم اینجا خونشه...و بعدش متوجه شدم که مردای غریبه توی خونش رفت و امد دارن...
    دستام مشت شد...
    دلبر:وای آرش اونجا رو ببین!
    به جایی که می گفت نگاه کردم...یه مرده رفت سمت در کرم رنگه...با کلید درو باز کرد و رفت داخل...
    خواستم درو باز کنم برم که دلبر نذاشت...
    دلبر:بشین احمق...کجا می خوای بری؟مگه دیوونه ای؟مامانت سزاشه...حقشه بزار بکشه...یادته چطور خواهر برادرتو ول کرد و رفت...انقد پخمه ای که می خوای سراغشو بگیری؟فقط خواستم بهت ثابت کنم که چه مامانی داری...
    مشتمو محکم روی پام کوبیدمو داد کشیدم....
    ای خدا....بسمه دیگه...خستم کردی...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    با خستگی سرمو از روی میز بلند کردمو بلند شدم رفتم روی مبل دونفره دراز کشیدم....صدای زنگ بلند شد...حال نداشتم برم درو باز کنم...دلبر از پله ها اومد پایین و رفت ببینه کیه...چشامو بستم...
    سه روز از ماجرای رفتن من به خونه ی مامانم می گذره و هنوز یادم نرفته...مدام قیافه ی اون مرد میاد جلوی چشمم...
    دلبر:آرشی پاشو با تو کار دارن دم در...
    چشامو باز کردم...
    من:نگفت کیه؟
    دلبر:نه فقط تو رو خواستن...
    از جام بلند شدم...
    من:باشه...الان میام...
    با بی حالی رفتم در کوچه رو باز کردم...زنی چادری برگشت سمتم...
    -:نجاتیاب هستم از اداره ی آگاهی...
    صاف وایسادم...
    من:بفرماین؟
    نجاتیاب:خانم مهتاب ملکی مادرتون هستن درسته؟
    من:به..مشکلی پیش اومده؟
    نجاتیاب:روز پیش شخصی نا شناس گزارش داد که خانم ملکی از عمد به قتل رسیده...ما اون شخص رو هنوز پیدا نکردیم ولی اطلاعاتی از شما می خوایم...
    گوشم کر شد...زانوهام سست شد..نمیفهمیدم ادامه حرفش چیه...باورم نمیشد...مادر من...به قتل رسید؟
    روی زمین افتادم...اشک توی چشمام حلقه زد...
    -:حقشه بزار بکشه...یادته چطور خواهر برادرتو ول کرد و رفت...انقد پخمه ای که می خوای سراغشو بگیری؟فقط خواستم بهت ثابت کنم که چه مامانی داری...
    سرمو تکون دادمو داد کشیدم...
    نه!
    مادر من این حقش نیست...
    راضی به رفتنش بودم ولی مرگش نه...
    اون مادرمه...
    حداقل دور بودنشم دلگرمیه...
    چرا باید اینجوری شه...
     

    narjes.kh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/12
    ارسالی ها
    1,083
    امتیاز واکنش
    10,186
    امتیاز
    749
    محل سکونت
    مهدکودک جوجه رنگی ها:)
    روزا به سختی می گذشت...یک ماهِ نبود مامان برام عادی شده بود...خبری از بابا و آرمین نبود...
    روز به روز بیشتر به دلبر وابسته می شدم...اگه یه روز کنارم نباشه می میرم...
    روی مبل نشسته بودم و داشتم ماهواره نگاه می کردم...دلبر داشت از پله ها میومد پایین...چشام برق زد...عین فرشته ها شده بود...لباس سفید پوشیده بود و موهای خوش رنگشو باز گذاشته بود...لبخند پت و پهنی زدم...با ذوق اومد اومد و روی پام نشست...سرشو خم کرد و بهم زل زد...
    دلبر:آرشی...
    دوتای دستمو دور گردنش حلقه کردم...
    من:جوووون دلم
    دلبر:میای فردا شب بریم مهمونی؟؟؟
    انقد خوشکل مظلوم شده بود که لپشو کشیدم و با خنده گفتم:
    من:چرا که نه؟
    دستاشو بهم کوبید...
    دلبر:ایول...
    بـ..وسـ..ـه اس روی گونش نشوندم و گفتم:
    من:حالا مهمونی کی هست...
    زبونشو در اورد...
    دلبر:سوپرایزه دیگه...فردا شب می فهمی...
    دماغشو کشیدمو توی بغلم فشردمش...
    من:فدای تو سوپرایزات..
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا