خیلی نا محسوس بدون اینکه متوجه بشه توی همون حالت زیر چشمی بهش نگاه کردم.رت سمت پرده ها و جمعشون کرد.
دلبر:از اتاق تاریک خوشم نمیاد.دلگیره...
نور آفتاب به داخل اتاقم تابید.دلبر رفت سمت میز وسایل شخصیام.یکی از عطرامو برداشت..سرشو برداشت و بو کشید و یهو اخماش رفت توی هم و عطر و گذاشت سرجاش.
دلبر:ایش...از عطر تلخ خوشم نمیاد..یادم باشه برات یه چندتا عطر خوشبو بخرم.
و بعدش اومد سمت میز گرد و کوچیکی که پالتوم و روش انداخته بودم و یه نگاه به پالتو انداخت.با حرص زیادی گفت:
دلبر:دیگه هیچوقت رنگ مشکی نپوش.مگه عزاداری؟شگون نداره پسر...بیزارم از این رنگ مزخرف...
کلافه دستمو برداشتمو چشامو کامل باز کردم.
من:انقد صدا نده می خوام کپه مرگمو بزارم..
نشست لبه تخت.
دلبر:خدانکنه..خفه شو دیوانه..
اخم محوی کردم.
من:خوشت میاد عین بچه ها انقد غرغر می کنی؟
خم شد طرفم..موهاش پخش شد توی صورتم.یقش خیلی باز بود..قلبم تند تند می زد...توی چشماش زل زدم.با ناز خندید و گفت:
دلبر:تو چی؟خوشت میاد؟
دوباره داغ کردم...با عصبانیت از اتاق بیرونش کردم و به در بسته تکیه دادم
**************
دلبر:از اتاق تاریک خوشم نمیاد.دلگیره...
نور آفتاب به داخل اتاقم تابید.دلبر رفت سمت میز وسایل شخصیام.یکی از عطرامو برداشت..سرشو برداشت و بو کشید و یهو اخماش رفت توی هم و عطر و گذاشت سرجاش.
دلبر:ایش...از عطر تلخ خوشم نمیاد..یادم باشه برات یه چندتا عطر خوشبو بخرم.
و بعدش اومد سمت میز گرد و کوچیکی که پالتوم و روش انداخته بودم و یه نگاه به پالتو انداخت.با حرص زیادی گفت:
دلبر:دیگه هیچوقت رنگ مشکی نپوش.مگه عزاداری؟شگون نداره پسر...بیزارم از این رنگ مزخرف...
کلافه دستمو برداشتمو چشامو کامل باز کردم.
من:انقد صدا نده می خوام کپه مرگمو بزارم..
نشست لبه تخت.
دلبر:خدانکنه..خفه شو دیوانه..
اخم محوی کردم.
من:خوشت میاد عین بچه ها انقد غرغر می کنی؟
خم شد طرفم..موهاش پخش شد توی صورتم.یقش خیلی باز بود..قلبم تند تند می زد...توی چشماش زل زدم.با ناز خندید و گفت:
دلبر:تو چی؟خوشت میاد؟
دوباره داغ کردم...با عصبانیت از اتاق بیرونش کردم و به در بسته تکیه دادم
**************