رمان رخِ دیوانه ی من|mobina79O_O کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mobina79O_O

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
36
امتیاز واکنش
319
امتیاز
171
سن
23
2.jpg
نام رمان:رخ دیوانه ی من
11672

نویسنده:mobina79O_O کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه هیجان انگیز
خلاصه :زندگی ای پر از فراز و نشیب های جبران ناشدنی چند هویتی سردرگمی و یک پیشینه ی نا معلوم یک دختر را احاطه کرده اند ولی او خود را میسازد درد هایی که او بزرگ طلقی میکند ولی بعدها آرزو میکند درد هایش کاش همان ها بود و در این گیر و داد ها و پستی هایی که بلندی ندارند دختر موجودی گمشده را در خود میابد موجودی مرموز که همه را به دختر علاقه مند میکند ولی دختر به کسی دل میبندد که اولین دیدارشان چیزی حدود سه ثانیه بود.




 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Monika_m

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/11/23
    ارسالی ها
    5,704
    امتیاز واکنش
    16,771
    امتیاز
    781
    محل سکونت
    مشهد
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.

    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    زندگی بر رخ من سرد گذشت
    هر دَرَش بر دل من درد گذشت
    سرنوشت بر سر من درد نوشت
    هر دلش بر رخ من مرد نوشت
    این جهان بر دل من رحم نکرد
    این جهان عشـ*ـوه گری کم نکرد
    رهایی بر نگاهم سست شد
    صدایی در میانم خرد شد
    نگاهم از دلم بی صدا مینالید
    زبانم از سرم سوی رها میرانید
    دلم زیر پایم خرد شد
    زبانم در دهانم برد شد
    دلم رفتو سرم رفتو غرورم بشکست
    دلش رفتو سرش رفتو عیانش بنشست
    دل من بر سره من داد کشید
    رخ دیوانه ی تو آه کشید










    فصل اول
    -اوه اوه اومد جمعش کن بدو دیگه صدای پاهایش میاد داره میاد اینطرف حوصله غرغراشو ندارم
    --باشه بابا کشتی منو با این مامانت مثل این که خاله ی من هم میشه ها اینقدر پشت سرش حرف نزن
    -وا مگه چی گفتم
    مهرزاد لب تابو گذاشت روی تخت برگشت پیش من نشست تا نشست در باز شد مامان اومد داخل اتاق
    --به ب ه میبینم که دارید درس میخونید آفرین بلاخره نمردمو دیدم دارید درس میخونید و آتیش نمیسوزونید خب بسه دیگه بیاید شام
    -باش مامی پنج دقیقه دیگه میایم
    --باشه فقط مهرزاد جان مامانت زنگ زد گفت :امشب هم اگه دوست داری بمون خونه خالت ولی دیگه برنگرد خونه چون راهت نمیدم
    --عشق از حرفای مامانم میچکه
    --حالا ،من فقط باید بهت میگفتم
    مامان رفت
    -وای خاک به سرم مهرزاد من هیچی از تمرین های ریاضی رو ننوشتم
    --اشکال نداره من فردا مینویسم میارم مدرسه واست
    -مگه میشه
    --اره میشه فقط بگو ساعت چندم ریاضی داری؟
    -ساعت سوم میشه ساعت 12
    --حله بریم شام
    مثل همیشه مامانم سنگ تموم گذاشته بود قرمه سبزی پخته بود که بوش تموم ساختمون رو برداشته بود منو مهرزاد کمک کردیم میزو جمع کردیم توی این آدم تنها عادت خوبی که من دیدم همینه تو کارای خونه همیشه کمک میکنه داشتم رو میزی رو جمع میکردم که صدای شکستن از آشپز خونه اومد دویدم سمت آشپزخونه مهرزاد وایساده بود کنار لیوان تکه تکه شده ی عزیزم تنها یادگاریه عزیزترینم واسه من
    -چی شد؟خیالت راحت شد؟؟؟شکستیش خوبت شد؟عرضه ی یه لیوان جمع کردن هم نداری
    مامان: رها،مهرزاد که کاری نکرد فقط یه لیوان بود
    -مطمئنی فقط یه لیوان بود؟؟
    تمام این مدت مهرزاد اون چشمای ریزش شده بود اندازه گردو، چون تاحالا اینقد صدامو بالا نبرده بودم اصلا توی این چند سال اصلا عصبانی نشده بودم
    --دخترم این لیوان رامین نیست؟
    با سرم جواب مثبت دادم دیگه حوصله خودمم نداشتم رفتم تو اتاقم درو بستم صدای مامانم میومد
    --مهرزاد جان مواظب باش دستت نبره جاتو کجا بندازم؟ میری تو حال می خوابی یا میری اتاق رامین
    --نمیمونم میرم، میرم خونه مرسی خاله خدافظ
    بهتر بره به.....ولش کن شالمو باز کردم پیرهنمم در اوردم با تاپ و شلوار لی افتادم رو تخت پنجره دقیقا بالا سرم بود پرده رو کشیدم پنجره رو باز کردم نسیم خنکی میخورد به صورتم آرومم میکرد آخیش یه کم آرامش گرفتم داشتم فکر میکردم واقعا من کی هستم یه دختر که یه بابای پولدار داشت ولی تو سه سالگیش پدرش ورشکست شد زندگیشون نابود شد ولی همچنان کنار هم بودن یه خواهر دارم و یه برادر داشتم .اره داشتم! رامین برادرم بود دوسال پیش وقتی سیزده سالم بود ازدواج کرد سر عشق بود یا هـ*ـوس خدا عالمه ولی بعد از یک سال پشیمون شد اسم زنش سها بود رامین خیلی پشیمون بود اصلا دیگه حاضر نبود به ادامه زندگیش ولی هیچی نداشت از پس مهریه سها بر نمییومد میتونست قسط بندیش کنه ولی نکرد احساس میکرد داره باج میده پول زور به کسی نمیداد چند ماهی بود که با سها دعوا داشت هنوز سالگرد ازدواجشون نرسیده بود یه روز که خونه بودم و طبق معمول مهرزادم بود (مهرزاد کلا خونه ماست )پدر مهرزاد خیلی پولداره مهرزاد هم پیش پدرش کار میکنه از 13 چهار ده سالگی کار میکرد حسابی کارخونه داریو بلد شده مهرزاد تک فرزنده منم فقط یه خاله دارم مامان مهرزاد، مهرزاد از من دو سه سالی بزرگ تره همیشه به بهانه ی درس خوندن میاد چقدرم درس میخونه اون روز هم غروب بود مهرزاد کارخونه رو پیچونده بود اومده بود اینجا یه دفه در زدن برعکس همیشه پدرم خونه بود ولی دستش بند بود داشت تو آشپز خونه چکه کردن لوله ظرف شوری رو درست میکرد مادرم هم حمام بود من رفتم در رو باز کنم یه سروان بود
    --شما با رامین آراسته نسبتی دارید؟
    -خواهرشم چیزی شده ؟
    --کسی که بزرگ تر باشه تو خونه نیست؟
    -چرا هست.باباااااااااا بابااااا بیا لطفا دم در کار دارن
    بابا تعارف زد سروان اومد تو من رفتم تو اتاقم گوشمو چسبوندم به در مهرزادم نشسته بود اون طرف چیزایی که میشنیدم اصلا توی ذهنم جا نمیشد میگفت رامین به جرم جاسوسی تحت تعقیب بوده و موقع فرار کشته شده
    از حال رفتم فقط صدای مهرزادو میشنیدم که میگفت رها، رها
    اره اسمم رها ست رها آراسته وقتی بیدار شدم توی بیمارستان بودم یه ساعت دیجیتال کنارم بود بدنم خشک بود با حرکت کردنم استخوان هام قرچ قرچ میکرد اینجا چرا این شکلیه، پرستار تا منو دید دکترو صدا زد همه جمع شدن منظورم از همه دکتر بود باسه تا پرستار
    --حالت خوبه خانوم؟میدونی کی هستی؟میدونی قبل از این که بیهوش شی کجا بودی؟میدونی خانوادت کی هستن؟
    -اره خب توقع داشتی ندونم منم رها آراسته یه خواهر دارم یه برادر .....داشتم یادم افتاد تازه گریه ام گرفت
    --خدارو شکر خانوم ما توقع داشتیم یادتون نباشه با اون فشار عصبی که بهتون وارد شده بود به حالت اغما در اومده بودید توی کما بودید الان چهل و یک روزه
    -چهلو یک روز؟ینی چهلم داداشم گذشت اشکام فواره میزد
    به مهرزاد که از دور خیره بود نگاه کردم اومد جلو آستین کتشو کشیدم پایین تا خم شه
    خیلی آروم گفتم :حوصله ی بحث ندارم یه کاری که منو همین الان مرخص کنن
    سری تکون دادو رفت معلوم نیست چقدر پیاده شده بود تا بتونه مرخصم کنه تا خونه یه کلمه هم حرف نزدم اصلا تصمیم گرفتم یه مدت حرف نزنم انگار مراسم چهلم امروز بود یه روز دیر تر گرفته بودن وارد خونه شدم همه نشسته بودن سها اومد طرفم منم آغوششو پس زدم از کنارش رد شدم به هیچ کس نگاه هم نکردم یه راست رفتم سراغ اتاق رامین افتادم رو تختش و سرمو توی بالشش فرو کردم با یه نفس عمیق وجودمو از عطر تنش پر کردم ....
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    رامین واسم یه لیوان قایم کرده بود زیر تختش واسه یادگاری اخه یه بار که با هم رفته بودیم بیرون میخاستم اون لیوانو بخرم و رامین وقت نداشت ونذاشت بخرمش خیلی خوشگل بود دیگه نتونستم تحمل کنم رفتم سمت سها خدا شاهده اگه مردا نمی گرفتنم کشته بودمش گذشت ..چند روز گذشت من حرف که نمیزدم گریه ام هم نمیومد کار خاصیم نمیکردم از صبح میرفتم توی حیاط منتظر رامین مینشستم شب برمیگشتم تو خونه به عکسش خیره میشدم واسه خانوادم من یه درد دیگه بودم میدونم میخواستم کاری کم اونا دیگه رنج نکشن ولی نمیشد منو مهرزاد همیشه ی خدا آتیش میسوزوندیم رامینم از مون حمایت میکرد رامین همیشه در هر حالی کنارم بود. دو تایی یه بلاایی سر مردم اوردیم وقتی یادم میوفته خندم میگیره یه بار جلو خانواده یادم افتاد خندیدم فکر کردن دیوونه شدم .مهرزاد هم دپ شده بود یک شب که اصلا حالم خوب نبود مهرزاد اومد با اسرار اجازمو از پدرم گرفت که منو ببره خونه خالم منم نق نق کنان رفتم ولی نرفتیم سمت خونه خالم به مهرزاد اعتماد داشتم ولی اصلا حوصله مسخره بازی نداشتم زدم به شونش با دستم گفتم :کجا میری؟
    --میریم یه جای خوب .پنج مین صبر کنی الان میرسیم
    رفتیم یه جاهایی از تهران که اصلا فکر نمی کردم وجود داشته باشه عین اروپا بود پیاده شد درو واسم باز کرد جون نداشتم راه برم کمک کرد پیاده شدم موقع راه رفتن دستامو گرفت که نیوفتم رفتیم وارد یکی از این خونه خوشگلا شدیم از این خونه هایی که ستون داره ،عشقه خیلی این خونه هارو دوس دارم ولی فقط تو فیلما دیدم درش باز شد رفتیم داخل یکم راه رفتیم تا برسیم به یه جایی که شبیه اتاق مهمان بود یک دفه چشمامو کامل باز کردم عجیب ترین اتفاق زندگیم تا اون موقع برام اتفاق افتاد چیزی دیدم که باور نکردنی بود دویدم سمتش و داد زدم رامین
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    اشکام پشت سر هم راه میرفت رامینو بغـ*ـل کردم اول فکر کردم خوابم ولی بیدار بودم اونم متقابلا بغلم کرد فقط به هم نگاه میکردیم
    -چرا؟
    --هیچی نگو رها فقط بیا بشین اینجا
    -چی میگی واسه خودت بی شعور من داشتم دق میکردم تو اینجا چه غلطی میکنی چرا عین آدم نیومدی؟
    --قرار نیست هیچ وقت برگردم
    این جملش داغونم کرد فک کردم مرده اومده تو خوابم ولی خواب نبود مهریه سها سنگین بوده رامین همیشه مخ کامپیوتر بود از هر کوفت کامپیوتر سر در میورد رفته پیش یه سیاستمدار بزرگ شایدم یه معافیا!ولی من آخر نفهمیدم چیکارس آقاهه اونم گفته واسم کار کن منم طوری جلوه میدم که تو مردی ولی دیگه نباید بری سمت خانوادت یا آشنا هات باید بری امریکا رامینم قبول کرده اون آقا خیلی نفوذ داره فهمیده بود من حالم خیلی بده میدونه تا مرز مرگ پیشرفتم واسه همین دلش سوخته گفته بیام رامینو ببینم بعدش ببرتش امریکا نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت چون زندس ولی اخرین دیدارمون بود.
    ای وای رامین اینقدر ذهنمو مشغول کرد حواسم پرت شد هوا روشن شد.پنجره هنوز باز بودو من از سرما مچاله شده بودم
    ساعت شیش صبحه بلند شدم آماده شدم رفتم مدرسه از زنگ اول استرس داشتم نکنه مهرزاد لج کنه به خاطر دیشب ریاضیا رو نیاره وای ....زنگ سوم رسید نشستم رسما ناامید شدم این تمرینا 5نمره از نمره ترمو تشکیل میده دبیر سمج ریاضی داشت دونه دونه نگاه میکرد یه میز مونده بود به من برسه که در زدن مطمئن بودم مهرزاد نیست چون راهش نمیدن نظممون بود اولین بار بود از حضورش خوشحال شدم تا معلمم رفت پیش ناظم از پنجره کلاس که سمت خیابون بود و منم کنار پنجره دفترم پرت شد رو میزم کار خوده مهرزاده دمت گرم ای جان همه رو نوشته دیوونه نشسته همه رو با مداد رنگی رنگ کرده خله!!!دبیر برگشت منم 5 از 5 گرفتم خیلی حال داد پشت صفحه آخر یه نوشته بود:
    با مامانت هماهنگ کردم خواهرت آذین با شوهرش پیام با مامان بابات میخوان برن مسافرت ولی تو میای خونه ی ما مامانت وسایلتو داد بردم بعد از کلاس میام دنبالت (مهرزاد)
    وا چه یهویی اونم بدون من اینا همش نقشه ی عمه ی مهرزاده باز اون به ما دوتا گیر داد ای خدا حتما دارن میرن کیش چونمن دوس ندارم بدون من میرن این عمه مهرزاد گیر داده به ما بابا منو مهرزاد مثه خواهر برادریم چرا نمی فهمید اگه بخایدم از این حرفا بزنید حداقل مال 6هفت سال دیگس ما خیلی بچه ایم این بزرگترا همه چیو قاطی میکنن بعد از مدرسه رفتم دم در مهرزاد با ده دقیقه تاخیر رسید اه باز این ناظم مزاحم اومد
    --سلام خانوم آراسته به سلامتی کجا ؟با ایشون؟
    -خونه
    --و نسبت ایشون با شما
    مهرزاد:تو فکر کن دوس پسرشم فوضول محله
    دستمو کشید برد تو ماشین نه میتونستم بخندم جلو ناظم نه میتونستم جلو خندمو بگیرم وای مهرزاد که از سر خیابون پیچید من از خنده مردم مردم دلم درد گرفت از بس خندیدم مهرزاد یه بطری آب بهم داد
    --نمیری؟بیا این آبو بخور
    -تا تو رو نکشم نمیمیرم نترس
    --این که مسلمه آخر از دست تو دق میکنم
    رسیدیم خونه خالم عمه مهرزاد هم بود مثلا میخواست باهام حرف بزنه منم بیام چون میدونست بیام مهرزادم میاد کلی حرف زد مخم مختل شد مهرزاد حالمو درک کرد یه دفه گفت
    --راستی رها اون سری فاکتور های شرکتو با هم جمع کردیم کجا گذاشتیم هرچی گشتم نبود؟
    -تو کشوی زیر تخته دیگه واسا برم واست بیارم
    --ممنون
    ای خدا خیرت بده پسر امید وارم یه زنه خوب گیرت بیاد رفتم سمت تخت کشو رو باز کردم توش لیوان رامین بود واییییی این خلو چل دیشب همه تیکه ها رو جمع کرده بـرده به هم چسبونده وای خیلی خوب بود اینقد ذوق زده شدم به کلی یادم رفت ما دیگه بچه نیستیم من 16سالمه و اون 19 سالش ولی پریدم بغلش کردم دست به لیوان که وارد شدم همه فهمیدن ماجرا رو جز عمه یه دفه به خودم اومدم از بغلش اومدم بیرون عمه روشو از ما برگردوند گفت:
    واه واه جوونم جوونای قدیم حیاشونو قورت دادن اینو که گفت خانواده از خنده فرشا رو گاز میزدن خیلی خوب بود از خنده مردن همه بابا همیشه میگفت مهرزاد مثل برادر رهاست با ازدواجمون مخالف بود عمه کلی حرف زد ولی ما کیس مناسبی واسه هم نیستیم مهرزاد یک سره از دوس دختراش واسم میگه منم عاشق زندگیه تنهاییم پس منو مهرزاد از همه خواهش کردیم و برای همیشه پروندی این بحثو بستیم اخر شب شوهر خالم رو به من گفت:تو که عروسم نمیشی ولی آرزو میکنم قیافه و اخلاق عروسم دقیقا مثل تو باشه ولی مطمئنم من چهل گیس می خوام خدا مادر فولاد زره نصیبم میکنه
    بعدشم قاه قاه خندید تعریف از خود نباشه خدایی شاید یه ذره خوشگلم ولی اخلاقم گنده این حرفشو قبول ندارم موهام که تقریبا تا زانوها م میرسه چشمامم مشکیه هیچ کس تو فامیل مشکی نیست همه قهوه ای هستن ولی چشمای من مشکیه خلاصه ،فردا صبحش همه رفتن من موندمو مهرزادو خالم با شوهرش من تو اتاق مهرزاد خوابیدم و خودشو بیرون کردم رفت تو حال خوابید اون هفته کلا مدرسه نرفتم کلی خوش گذشت فردا صبح مامان اینا میرسن ولی هر کاری کردم خوابم نبرد
    داشتم تو حیاط راه میرفتم خسته شدم شب خنکی بود نسیم آرومی میزدتو صورتم رفتم سمت خونه ساعت سه بود داخل خونه که شدم تلفن زنگ خورد شوهر خالم گوشی رو بر داشت
    --بفرمایید......بله خودم هستم.....بله بله کدوم بیمارستان خودمو میرسونم
    تلفن رو گذاشت برگشت سمت من :ببین دخترم......
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    ببین دخترم هول نشیا فقط .....خانوادت سمت کرج تصادف کردن انگار پدرت مـسـ*ـت بوده بعد تعادل ماشینو از دست داده شاخ تو شاخ تریلی!
    هیچی نگفتم چون پرسید کدوم بیمارستان یعنی زنده اند خدارو شکر رفتیم بیمارستان پیاده شدم با دکمه های باز مانتو و رو سری ای که در طول دویدن از س افتاد جلوی اتاق بابا زان زدم وابی خدا تو ی چه وضعیتی بود وای خدا چرا دار هی منو تنها تر میکنی مامور فکر کرد حواسم بهش نیست داشت به مهرزاد توضیح میداد: اون خانمی که مسن تر بود تو ماشین فوت شده اون خانم جوان هم تو بیمارستان فوت شدن اون آقای جوان هم از ماشین پرت شدن بیرون و فوت شد میمونه این آقا که ضربه مغزی شدن
    نشستم رو زمین خودمو میزدم و داد میکشیدم :اخه چرا من خدا دیوار کوتاه تر از من پیدا نکردی ؟مهرزاد دوید سمتم نگه داشتم

    ...
    -خاله-از خرشیطون پیاده شو دختر ما که نمردیم هستیم یه وقت فکر نکنی بی کس شدی
    از لحن حرفاش فهمیدم بابامم.....برگشتم سخته...تو همه ی زندگی جون شیرینه ولی من دیگه نمی تونستم ادامه بدم پریدم پایین وای که عجب حسی بود وقتی پام لغزید یک لحظه دیدم مثه تام و جری تو هوا معلقم بعد دست مهرزادو پشت یقم حس کردم منو کشید بالا انداخت روی زمین قلبش عین بمب اتم میزد جوری که از روی پیرهن معلوم بود با دستاش یقمو گرفت شروع کرد به داد زدن
    --ببین دیوونه ی زنجیری هر غلطی دلت میخاد بکن ولی حق نداری خودتو از ما بگیری فهمیدی؟ بلندشد رفت بیرون منم هق هقم گرفته بود اون روز تموم شد صاحب تریلی پولدار بود 600 میلیون دیه داد و رفت با پول ماشینو اون شیشصد میلیون خونه رو خریدم واسه در امدم هم یکم پول از بازنشستگیه پدرم میاد یه کم هم چون تنها هستم دولت واسم میریزه سوم گذشت هفتم گذشت چهلم هم گذشت مهرزاد دیگه مثل روزای قبل نبود دیگه شاد نبود من که از همه چیز بریده بودم فقط اونو به عنوان تکیه گاه و سنگ صبور داشتم ولی اونم یه طوری شده بود یه روز جمعه ناهار اومد خونه مثل همیشه سرد مثل همیشه خشک که یک دفه شروع به حرف زدن کرد
    --دو راه بیشتر نداری یا باید از این خونه ازین مکان ازین شهر از این فامیل بری یا.....
    -یا چی؟
    --بامن ازدواج کنی.
    -تو ر خدا رو دل میکنی آخه
    --ببین منم علاقه ای به ازدواج با تو ندارم ولی مجبورم خونوادت تورو به من سپردن خب؟ توی فامیل دارن پشت سرت حرف میسازن که یه دختر تنها تو یه خونه چی کار میکنه کی میره کی میاد؟من میخام این حرفا جمع شه
    -بگو فیلت یاد هندستون کرده. الان؟بگو اقا چرا یکی دوهفتس شده برج زهر مار چیه مامانت مجبورت کرده با دوس دخترات کات کنی؟که بق کردی نه جونم از تو دیگه توقع نداشتم من به خاطر حرف مردم به دنیا نیومدم که به خاطر حرف مردم ازدواج کنم ببین پسر خوشگله واسه تو دختر ریخته ولی من زنت نمیشم تو میدونستی من عاشق یه زندگیه پر از عشقم و میدونستی دیگه حوصله ی خودمم ندارم من زنه هیچ کس نمیشم تو هم بروبا دوس دخترات ل*ـاس بزن
    داغیه عجیبی روی گونه ام حس کردم به خاطر سیلی بود که از مهرزاد خوردم از شدتش افتادم زمین مهرزاد کنارم زانو زد
    --رها غلط کردم گلم ببخش بیجا کردم رها رها
    ولی دیگه فایده نداشت کولمو برداشتم یه سری وسایل گذاشتم توش حاضر شدم رفتم سمت در
    --رها گفتم که غلط کردم کجا میری؟
    -گمشو کنار
    --نمیزارم بری
    -من دیگه اینجا نمیمونم با مشت کوبیدم به شونش ولی نرفت کنار تمام قدرتمو جمع کردم بامشت زدم به شکمش افتتاد رو زمین و من رفتم از خونه برای همیشه....
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    رفتم تو کوچه از تو کوچه هم صداش میومد که داد میزد رهاااا نرو سریع یه تاکسی گرفتم رفتم ولی نمیدونستم کجا دارم میرم شب شد هرجا رفتم واسه یه دختر تنها جایی نداشت یه پارک پیدا کردم نشستم روی نیمکت یه پسره بد بهم گیر داده بود رفته بود رو مخم اخر گفتم
    -من خانواده دارم آقا مزاحم نشید
    --د نه دیگه دختر خانواده دار این موقع تنها اینجا چیکار میکنه
    -دنبال بدبختیشه
    --حالا قیمتو ببرم بالا میاد دنبال من بدبختیشو ول کنه
    -قیمت چیو ؟؟گمشو برو ببینم میری یا بزنم لهت کنم
    تا اومدم کتونیمو در آرم پرت کنم سمتش رفت بدبختی داریماااااااااا دوباره نشستم که یه دختره اومد کنارم نشست وضع خوبی نداشت
    --شب اولته مگه نه؟؟از خونه زدی بیرون؟
    -به تو چه
    --هه میدونم منم مثثه تو بودم
    -خب که چی؟
    --سرسختی نکن من خیلی شکنندم
    گذشت از خودش گفت از بی پدریش گفت از داداش بی غیرتش از مادر بی خیالش . خوبه حالا اینا رو داشت من اینارم ندارم من هیچی ندارم منم کمی از زندگیم واسش گفتم به جز قسمتای رامین چون اگه از اون و رییسش چیزی میگفتم جونش به خطر میفتاد اونم یه کم به حالم گریه کرد واقعا شرح زندگیم درد آور بود گفت یه جایی رو بلده که هم خونه میشه هم توش کار میکنی در آمد داری باهاش رفتم یه ساختمون خیلی مجلل بود وارد که شدم یه نفر یه دستمال گذاشت رو ی دهانم داشتم بی هوش میشدم تقلا کردم ولی نشد خلاص شم آخرین چیزی که شنیدم صدای دختره بود که میگفت:
    --هیچکسو نداره فراریه همونیه که میخواستی
    به هوش که اومدم روی یه تخت بودم بلند شدم اتاقش خیلی کوچیک بود هیچ پنجرهای نداشت تقریبا خالی بود
    یه تخت توش بود و یه فرش گرد وسط مانتوم نبود ولی پیرهنم بلند بود مشکلی نداشت فعلا اینا مهم نیست باید یه راه پیدا کنم فرار کنم اه لعنتی این دور بین اون بالا چی کار میکنه دختره عوضی اگه پیداش کنم زنده نمیزارمش رفتم سمت در چون تنها راه خروج بود از تصورم خارج بود در باز بود دستگیره رو پیچوندم در و کشیدم ینی اینقدر مطمئنن من نمی تونم فرار کنم جرعت نداشتم ولی به خودم اعتماد به نفس دادم یه قدم به بیرون برداشتم یک دفه یه مرد خیلی گنده یه غول بود واسه خودش اومد جلوم عین جن ظاهر شد
    --شما اجزه ندارید از اتاق خارج شید لطفا برگردید
    -برو بابا
    اومدم هولش بدم ولی انگار دارم دیوارو هل میدم با دستام هی بهش ضربه زدم ولی انگار نه انگار
    -گمشو کنار میخام برم تو کی باشی جلومو میگیری؟
    --اگه بر نگردید مجبور میشم .....حرفش با صدای یه مرد دیگه قطع شد یه مرد تقریبا چهل یا پنجاه ساله خیلیم خوش تیپ که یه گلاسه دستش بود
    --بزار بیاد چی کارش داری
    --ولی آقا ....
    --گفتم برو کنار
    تابلو بود مسته و داره یه چیزی میپرونه منم که از خدا خواسته منتظر یه همچین فرصتی بودم بادیگارده رفت کنار نه خیر از دست اون خلاص شدم گیر این افتادم اومد سمتم فکر کردم خیلی منگه ولی با مـسـ*ـتی خیلیم تیز بود تا اومدم از کنارش بدوام برم یه دفه بازومو گرفت
    --حالا بودی
    یاجده سادات این چی میگه اومدم برم ولی زورش زیاد بود عین یه حیوان وفادار ترسیده بودم هی میومد جلو تر
    --چقدر قیافت برام آشناس
    -ولی من جایی ندیدمت
    --تو چقدر شبیه.....شبیه عشقمی
    چی میگه این رنگم شد عین رنگ دیوار دستمو ول کرد
    --بیا برو دختر تو این کاره نیستی الان سکته میزنی برو تو اتاق
    منم سریع دویدم داخل اتاق درو بستم خو چه کاریه انگار این تو امن تره چند ساعت گذشت وای خسته شدم اینا منو اوردن اینجا د یوار نگاه کنم چرا هیچ کس نیست وای صدای پای یه نفر میاد یکی داره میاد این طرف در باز شد...
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل دوم
    یه پسر جوان بود چشمو ابرو مشکی
    روی تخت نشستم اونم اومد نشست تو فاصله تقریبا یه متری من شروع کرد به حرف زدن
    --ببین رها..
    چشمام از حدقه زد بیرون
    --اها تعجب نکن ببین من تورو کاملا میشناسم ما کافیه اراده کنیم تا تمام زندگیشو بفهمیم !خب بریم سر اصل مطلب من یعنی ما تورو مجبور به کاری نمیکنیم اگه می خوای واسه ما کار کنی با این که خیلی سخته ولی مزایای زیادی داره ولی اگه واسه ما کار نکنی ما کاری با هات نداریم میتونی بری البته اگه حرفی از ما به کسی بزنی من نمی تونم جونتو تضمین کنم متوجهی؟؟؟
    چقدر لحن توضیح دادنش خوب بود کل مطلبو تو سی ثانیه گفت آفرین
    --رها کجایی(دستشو جلوی صورتم تکون داد)به من نگاه کن تا شب وقت داری فکر کنی شب دوباره برمیگردم
    بلند شد رفت تو فکر فرو رفتم عقلم میگه برگرد برو دیوونه اینا معلوم نیست اصلا کی هستن چطوری میخوای اعتماد کنی برگرد خونه از اولشم بیرون اومدنت از خونه کار اشتباهی بود ولی کدوم خونه ؟خونه ای که به خاطر حرف مردم میخوان شوهرت بدن اونم به کسی که تا حالا بهش اصلا فکر نکردی به کسی که همیشه مثل برادر کنارت بوده چقدر دلم میخواست رامین الان اینجا بود کم کم چشمام گرم شد دیگه چیزی نفهمیدم با صدای همون پسره بیدار شدم
    --هه خانومو!من گفتم الان تا یه هفته از استرس خوابش نمیبره بیخیالیااا
    -نه
    --سه دقیقه وقت داری من باید به رییس خبر بدم همین الان زود باش ولی بدون راه برگشت نداره ها رییسم شوخی نداره خیلی آن تایمه دیر زنگ بزنم جفتمون به فنا رفتیم زود بگو
    خب من همیشه عاشقه یه زندگیه پر از ماجراجویی بودم حالا خدا رو به روم گذاشته چرا نرم؟وای دختر خل شدی؟برو خونت یه دقیقه وقت مونده 60و59و58و57و56ثانیه مونده به تصمیمی که زندگیمو عوض میکنه گوشیشو برداشت شماره گرفت صدای بوق گوشیشو میشنیدم با استرس به من نگاه میکرد منتظره جوابه هم زمان با الو گفتن ریسش گفتم
    -هستم
    بلند شد رفت اون طرف اتاق با گوشیش حرف زد و دوباه برگشت
    -- الان ساعت 11شبه ساعت دو میان دنبالت باید بریم
    -کجا؟
    --الان میفهمی ببین رها اسم من سامانِ آرامِ تومیتونی منو سامان صدا کنی ولی بقیه میگن آقای آرام خوب به حرفام گوش کن تو این گروهی که تو قرار توش کار کنی هیچ زنی وجود نداره همه مرد هستن گروه برای خیلی از کاراش به یه زن نیاز داره توی این گروه هیچ زنی نیست چون نباید از لحاظ عاطفی اعضای گروه هیچ وابستگی داشته باشن چون به کار لطمه میزنه زن ها هم همیشه احساسی عمل میکنن حتی بد ترینشون چون ذاتشونه ولی تو باید احساساتتو از بین ببری نباید به جایی یا کسی وابسته شی به هر چیز که وابسته شی گروه نابودش میکنه تا کل گروه به خطر نیافته حتی اگه اون چیزی که بهش وابستگی داری مثه اون لیوان تیکه تیکه شده یا گردنبندی که توی کیفته باشه پس حواستو جمع کن امشب میریم جایی که قراره تو توش آماده شی تو باید چیزای زیادی یاد بگیری کار با تمام اعضای تکنولوژی مثل کامپیوتر و لب تابو شنودو هک و ....من یادت میدم بقیه چیزا رو همکارام حواستو جمع کن چون اگه درست یاد نگیری چون اطلاعات مارو میدونی میکشنت
    -فیلمه مگ آخه؟میکشنت(اداشو در اوردم)بعد میشه بپرسم تو توی اون گروه چی کاره ای؟؟
    --من فقط دوست رییس اون گروهم و تورو در ازای چیزی که ازش گرفتم بهش میدم و...اصلا این چیزا به تو مربوط نیست خونه خالیه میتونی بیای بیرون راحت باش
    بلند شد رفت منم دنبالش رفتیم تو یه اتاق دیگه گفت که لباسامو عوض کنم رفت بیرون چند دست لباس تو اتاق بود یکی رو پوشیدم یه تیشرت آستین سه ربع سفید با یه شلوار دم پای سفید و یه سویی شرت با یه کلاه کپ سفید موهام دم اسبی بستم کلا شدم روح اومدم بیرون تا منو دید چشماش گرد شد بعد سریع روشو برگردوند
    -چیزی شده؟؟
    --نه ....فقط رنگ سفید زیادی بهت میاد اینجا جای این کارا نیست یه چیز دیگه بپوش
    -خخ همین عالیه!
    حسابی گرسنم بود انگار که بدونه چه مرگمه راهنماییم کرد سمت آشپزخونه روی میز یه پیتزای بزرگ بودآخ که خیلی بامرامی برادر
    --بخور حتما گرسنته
    -تو چی بیا باهم بخوریم
    --من خوردم
    منم از خدا خواسته نشستم به خوردن حالا یکی منو بکنه از میز خیلی چسبید وقتی خوردم تموم شد چون فاصلمون زیاد بود و منم حواسم نبود کجا م یه دفه بلند گفتم :مرسی سامانی
    یه نگاهی کرد مثه چی ترسیدم بعدش آروم گفتم:چی گفتم مگه /؟؟
    --تو دیگه خیلی پرویی سامان خالی
    -باشه
    --حالا ناراحت نشو چون تویی بگو سامانی
    -یه چیز بپرسم؟
    --بگو
    -بگم داداش سامانی؟
    --بگو
    -پس مرسی داداش سامانی خیلی خوشمزه بود
    --خواهش...راستی هنوز وقت داریم بیا بهت یه سری چیز تو لب تاب یادت بدم
    -باش
    موقع درس دادن خیلی جدی بود یه موضوعاتی رو بهم توضیح داد ساعت دوشد راس دو چند نفر اومدن میخواستن با زور چشمامو ببندن ولی من جیغو داد راه انداختم که سامان یه دفه اومد اونا رفتن عقب
    --چته؟چرا سروصدا راه انداختی؟
    -من از تاریکی وحشت دارم
    یه دستمال از کیفش در اورد گفت:بزار روی دهانت
    -ولی
    --مگه نمیگی میترسی این تنها راهشه بدو وقت نیست
    تا دستمال گرفتم جلوی دهانم بی هوش شدم.....
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    بیدار که شدم روی تخت بودم سامان رو به روم روی یه صندلی نشسته بود
    --چه عجب وداعت با رامین تموم شد
    -تو رامینو از کجا میشناسی ؟
    --اونجور که تو توی خواب باهاش حرف میزدی فکر کنم همه فهمیدن یه برادر به اسم رامین داری!
    آموزشم از همون روز صبح شروع شد یعنی داشتن همه چیز بهم یاد میدادن تیر اندازی بدن سازی یه سری اطلاعات مشخصات تمام کشور ها نام رهبرا رییس جمهورا پادشاه ها ملکه ها اعضای سیـاس*ـی کشور ها ریزو درشت آدمای مهم و یه سری آدم که اصلا نمیدونستم کین مجرم های بزرگ؛ پلیس های معروف همه یه سری راهکار برای فرار در مواقع ضرورت و خیلی چیزای دیگه کاش اون روز لال میشدم نمی گفتم از تاریکی میترسم به خاطرش یک هفته توی یه اتاق زندگی کردم که هیچ روزنه ی نوری نبود دو ماه اندازه دوسال گذشت لامصب اینقدر که همشون خشک و بی احساس بودن بلاخره روزی رسید که باید رییس میومد و مثلا منو برمیگزید خخ خیلی توی این دوماه فرق کردم ولی هنوز مردم آزاریامو داشتم همه از دستم عاصی شده بودن و چقدر خوشحال بودن امروز همه چیز تمومه. استرس سامان از من بیشتر بود و من نمیدونم چرا؟؟واقعا چرا؟؟یه دست لباس بهم دادن یه پیرهن قرمز جیگری با شلوار سفید رفتم طبقه پایین توی آشپز خونه خلاصه سرمو کردم تو یخچال که سامان گفت:
    --اینقدر نخور نمی تونی تکون بخوری قبول نمیشی ها
    -اووووووووووووووووه تا حالا کسی با یه لقمه نون سنگین نشده ...بابا حالا این رییس چی کار کرده اینقد ازش میترسید ؟اونم یه آدمه دیگه فقط امید وارم چاق و کوتاهو کچل نباشه چون قبل از اون که اون منو بکشه خودم خودمو میکشم راستی این رییس اسم نداره من دیدمش چی صداش کنم؟یه سوال دیگه ام بگم باهم جواب بده اخلاقش مثه خودته درک داره یا سگ اخلاقه ؟
    در یخچالو بستم ای واااااااااااااااای این رییس که اینجا وایساده داره عین بز به من نگاه میکنه یه لبخند مکش مرگ ما تحویلش دادم ای خاعک برسرت رها با این حرف زدنت تیر بارونت نکنه خوبه
    --سلام شنیده بودم خیلی شیطونیو سرزبون دار ولی فکر نمیکردم با منم!اشکالی نداره راستی همه منو رییس صدا میزنن ولی شما میتونی منو آندرس صدا کنی
    -نه خیلی ممنون آندرس همون رییس خوبه .سامان بد نگاه میکردا خب بابا هول شدم یه چیزی گفتم نگاه نداره که برادر
    --بیا بریم یه دوری بزنیم .دستشو به سمتم دراز کرد
    -جانم؟
    سامان سرشو تکون داد یعنی برو ولی من ملتمسانه نگاهش کردم سامان نگاه تندی کرد که رفتم سمت رییس ولی انقدر لجوج بودم که دست ندم سوار ماشینش شدیم لامصب عجب ماشینی بود
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    یه سری سوال ازم پرسید تابلو بود میخواد امتحانم کنه مثلا پرسید میخواد پسرشو بفرسته یه کشوری که چند وقت دست پلیس بهش نرسه من باید اسم یکی از کشورای اروپا که توش آشنا داره رو میگفتم اما اسم یه کشور آفریقایی رو گفتم
    --چرا این کشور؟
    -میدونم باید اسم یه کشور اروپایی که توش رابط دارینو میگفتم ولی این کشور آفریقایی هیچ کادر حکومتی درستی نداره هرج و مرجه این کشور به کارای خودش برسه هنر کرده چه برسه بره بگرده دنبال مجرمین اینو اون اگه پسرتون بره اون کشور اروپایی شاید دنبالش بگردن و یکی از رابط ها خــ ـیانـت کنه ولی توی این کشور اصلا دنبالش نمیگردن .ماشینو نگه داشت
    --از طرز فکرت خوشم اومده همین الان سی ثانیه وقت دداری فکر کنی هرچیزی بخوای بهت میدم هر چیز
    -اون مغازه عروسک فروشی رو میبینی؟
    --اره
    -اون الاغ قرمز مشکیه رو میخوام که بزرگه
    یه لحظه بهم خیره شد—تو یه دیوونه ی به تمام معنایی
    رفتیم تو مغازه واسم خریدش وای خیلی خوشگل بود خرِ خودمه
    -میشه یه چیز دیگه هم بخوام؟
    --اگه عروسکه نه چون ماشین جا نداره
    -عروسک نیست من وقتی واسه اولین بار اومدم اینجا یه کوله داشتم که گردنبندی که یادگاری از خانوادمه توش بود میشه گردنبندمو بدی؟؟
    --الان تمام دقدقت اون گردنبنده
    -بله
    --فکر کنم سامان قوانینو بهت گفته ولی یه فکری میکنم
    برگشتیم خونه وارد که شدیم و سامان منو با الاغم دید عصبانی شد رفتم بالا که لباسامو عوض کنم یه دفه سامان اومد تو
    -من معذرت میخوام دارم تو اتاقم لباس عوض میکنم خیلی سره راهه !خو برادر من یه سری یه صدایی یه دری یه لنگه کفشی...
    --رها حوصله مسخره بازی ندارم جریان این عروسک چیه ؟
    -اها بگو حسودیت شده منو تو نداریم داداش بیا مال تو
    --رها گفتم ادا در نیار
    -خو تو ماشین جلو عروسک فروشی نگه داشته برگشته میگه هر چی میخوای بگو الان بهت میدم آدم چی میتونه بگه منم گفتم اون الاغو میخام
    --همین؟
    -همین به خدا
    --باید به عقلت شک کرد وقتی گفته هر چیز یعنی هر چیز متوجه هستی؟
    -دیگه دیگه
    اون شب خیلی خوب بود رییس هم خیلی باحال بود از همشون بهتر بود اصلا هم ترسناک نبود صبح شد چشمامو که باز کردم دیدم گردنبندم تو مشتمه وای مرسی دیدم صدای رییس میاد بلند شدم برم از تشکر کنم که دیدم دداره با سامان حرف میزنه
    --امشب یه ماشین میفرستم با خودم میبرمش امریکا اونجا بیشتر به درد میخوره
    --آندرس این از هر چی دل بکنه از ایران نمیره
    --میدونم یه کاریش بکن دیگه بیهوشش کن
    --واسش ضرر داره توی دو ماه سه بار بیهوشش کردیم
    --با زور بفرستش یه فکری بکن دیگه سامان
    -من هیچ جا نمیرم
    --رها آروم باش برو تو اتاقت
    -نمی خوام داداش سامانی من با این هیچ جا نمیرم
    --تو توی اینجا چی داری؟کیو داری؟چی میخوای که با من نمیای ؟هر کاری میخوای بکن ولی امشب با من میای
    -من با تو هیچ جا نمیرم
    رییس که کلافه شده بود رفت بیرون
    -سامان توروخدا یه کاری بکن توروخدا من با این هیچ جا نمیرم توروخدا یه کاری بکن
    --رها بسه از یه جمله سه بار گفتی تورو خدا من که میدونم چه مرگته باشه امروز میبرمت مهرزادو ببینی ولی بار آخره ها!
    عصر رفتیم سمت خونه ی مهرزاد همون موقع اومد بیرون تا خواستم برم پیشش پشیمون شدم اینطوری راحت تر منو فراموش میکنه برگشتیم زمان با سرعت میگذشت بلاخره شب شد ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا