رمان رخِ دیوانه ی من|mobina79O_O کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mobina79O_O

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
36
امتیاز واکنش
319
امتیاز
171
سن
23
فصل8
هر کس رفت جایی که قراره بره منم رفتم سمت ساختمان مهمونی یه بادیگارد جلومو گرفت
--ببخشید خانم میتونم اسمتونو بدونم
-هامین
نگاهی به لیستش انداخت و گفت:بفرمایید داخل شما عضو میهمانان درجه یک هستید به بخش درجه یک برید
-اوکی
وارد سالن شدم آلفرد نشسته بود تو قسمت مهمانان درجه دو آی دلم خنک شد با عشـ*ـوه از جلوش رد شدم نشستم روی یک مبل سفید توی فکر بودم یه دفه دیدم نمیتونم نفس بکشم وای چرا اینطور شدم ؟دویدم سمت بیرون به خاطر بوی دود سیگار برگی بود که یه نفر داشت میکشید رفتم تو راهرو ایستادم چند تا نفس عمیق کشیدم یه نفر از پشت سرم گفت
--انگار دودش خیلی اذیتتون کرد این لیوان آبو بخورید
لیوانو ازش گرفتم یه کم خوردم گذاشتم روی شلف رو به روم
--ببخشید لیدی من تاحالا شما رو تو مهمونی ها ندیدم من پایه ثابت این مهمونی هام
-چون علاقه ای به مهمونی خصوصا که میزبانش عرب باشه ندارم
--چرا؟؟
-نمیدونستم این شکلی هستن فکر میکردم تو مهمونیاشونم عبا میندازن یا مثلا همشون چاقن یا کلا من تیپ واسم مهمه
--از ظاهرتون کاملا مشخصه شما معرکه اید ولی باید ایم بگم که همه عرب ها اون طور که شما فکر میکنید نیستن نگران نباشید
-من نگران نیستم اصلا بهشون فکر نمیکنم واسم مهم نیستن
--تاحالا با هیچ کدومشون حرف زدین یا رابـ ـطه داشتین؟؟
-نهه میگم بدم میاد
--باشه تسلیم حالا خودتونو معرفی میکنید گفتم که من تو هیچ مهمونی ای ندیدمتون
-از کجا میدونی شاید دیدی یادت رفته؟
--امکان نداره دختر زیبایی مثل تو از یادم بره
-شاید اسممو تا حالا شنیده باشی من هامینم اصلا هامینو میشناسی؟
--این امکان نداره !فکرشم نمیکردم بیاید باورم نمیشه هامین اینقدر زیبا باشه !مگه میشه نشناسمت اصلا این مهمونی برگزار شده که شاید تو بیای
-نگفتی تو کی هستی؟؟
--من....من احمد هستم همون عربی که این مهمونی رو ترتیپ داده
یه لبخند به پهنای رود کارون زدم ای خاک تو سرت رها با این مغز معیوبت هم اون میخواست بخنده هم من ولی نمیتونستیم من به خاطر غرورم اونم به خاطر حضور من جرعت نداشت چشمای جفتمون از خنده مرده بود با هم وارد سالن شدیم قبل از این که جداشیم کنار گوشش گفتم
-علاقه ندارم همه منو بشناسن
اونم با سر علامت مثبت داد و رفت یه دفه آلفرد کنارم ظاهر شد
-سلام
--سلام آنجلا باورت نمیشه چقدر شبیه مادرت شدی چقدر دلم میخواد داد بزنم بگم دخترمی و بغلت کنم
اول می خواستم رگباری ببندم بهش خیلی از دستش شکار بودم ولی غم تو چشماشو دیدم ترحم جای خشممو گرفت فقط نگاهش کردم اونم همینطور پسش زدم به راحتی رفت کنار نشستم کنار یه گوشه از اول مهمونی احمد گیر داده بود بیا با من برقص دیگه کلافم کرده بود منم عصبانی شدم یه چیزی بهش گفتم که دمش رو گذاشت روی کولش رفت سراغ دوست دختراش همونطور که گفتم میز معامله هم براه بود یکی از سرمایه دار ها به یکی از زمینای من نیاز داشت منم کاری با زمینه نداشتم با یه هواپیما شخصی چنج کردمش رفتم سمت دستشویی مری از سقف اومد پایین البته بدل هامین نه مری من رفتم بالا مری رفت تو مهمونی رسیدم به راه روی اصلی اومدم پایین از در اصلی رفتم بیرون نوبت نفر بعدی بود چون ثبت میکنن کی رفت کی اومد دختر بعدی جای من اومد تو منم سوار ماشین شدم پامو تا اخر روی پدال گاز فشار دادم خب یه نفر داره تعقیبم میکنه فک کرده هه منم پیچیدم توی خیابان فرعی خیلی ترسیدم زمان بهم میخورد میفهیدن ولی نخورد من رفتم تو پارکینگ و آخرین بدلم که تو خیابون فرعی بود حرکت کرد و جاسوس های آلفرد دو ثانیه بعد پیچیدن از سر خیابان ینی نفهمیدن که من رفتم تو پارکینگ و در ادامه بدلمو تعقیب کردن آدرین منتظرم بود باهاش رفتم بالا لباسامو عوض کردم تیپ اسپر زدم و راه افتادیم با هواپیمای شخصیم رفتم ایران رسیدم ایران ماشین تو خیابان منتظرمون بود سوار شدم رفتم سمت خونه خالم به عقل جنم نمیرسه من اینجا باشم خالم داشت میرفت تو خونه عصر بود که یه دفه از پشت خالمو بغـ*ـل کردم .......
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    --دختر تو توی این سه سال کجا بودی؟
    لیوان شربتو برداشتم یه کم لبمو تر کردم –یه جایی همین دورو برا
    --تو که رفتی مهرزاد افسردگی گرفت گـ ـناه گم شدنتو به گردن خودش میدید نمیدونی چیکار میکرد شبو روز دنبالت میگشت هنوزم به هوات هر روز میره به خونت سر میزنه که شاید برگشته باشی دستش بشکنه شنیدم ازش زدتت که ناراحت شدی اگه سه سال پیش بود به جان خودم رها همچین میزدمش که به قول خودت صدای یه حیوون وفا دار بده ولی مهرزاد تو این سه سال نابود شد از دوریت، ببخشش
    کجای کاری خاله ی من منه 19بیست ساله اندازه ی یه زنه 70 ساله درد دارم تجربه دارم ولی به روم نیووردم ولی اره ای کاش دستش میشکست اگه اون روز غرورمو نمیشکست شاید الان کارم به این جا نمیکشید اون باعث شد من این همه سختی بکشم البته همش تقصیر اون نیست این تقدیر منه بلاخره یه روز میفهمیدم کیم ممکن نبود آلفرد بیخیالم شه حالا هرچی ،دلم میخواد چند روز اینجا آرامش داشته باشم نباید به اینا فکر کنم خالم دستشو جلوی صورتم تکون داد و من به خودم اومدم
    --کجایی دختر ؟چرا اینقدر تو فکری؟سه چهار سال پیش اگه میومدی اینجا الان خونه ترکیده بود باورم نمیشه تو همون رهایی چقدر ساکت شدی یادته یه بار اینقدر سر صدا کردی همسایه ها شاکی شدن
    -یادمه .....ولی اره خب من اون رها نیستم اون رها مرد ولش کن خاله گل پسرت کجاس؟
    --داره میاد. خونه شما ست
    -ای باباا بهش زنگ بزن بگو من اینجام
    --بزار بیاد ببینه غافل گیر شه
    -خاله من یه بار باهات چی کار کردم تا دست از این غافل گیریا برداری؟
    --اره ....یادمه بی....حیف فعلا تازه اومدی ممکنه یادم بره؟؟
    -ولی خدایی خاله قیافت خیلی خوب وقتی وارد اتاق شدی هیچ وقت یادم نمیره با مهرزاد کلی پولامونو جمع کردیم تا تونستیم اون کپسولی رو بخریم وقتی انداختم زیر پات واقعا دلم سوخت
    --بسه رها تا نیومدم بزنمت
    میز شامو چیدیم خاله تا زنگ درو زدن دیس برنج رو داد دستم منو کرد تو یه اتاق صدا ها میومد مهرزاد اومد باباشم اومد یه کم نشستن رفتن سر میز شام واسم تعجب ناک بود مهرزاد که هیچ وقت شام نمیخوره !!!شوهر خالم گفت:
    --مرسی خانم سنگ تموم گذاشتی قرمه سبزی، ولی همسر گلم خالی خالی؟برنج وجود نداره
    --چرا ای مرد شکمو واسا گذاشتم دخترم بیاره
    وارد سالن شدم دیسو گذاشتم روی میز مهرزاد دهنش نیم متر باز بود اومد بپره بغلم که که کشیدم عقب گفتم:
    -هِی
    یه نگاه یخ آلود بهش انداختم کمی نفرت با بغض تو نگاهم بود کنار شالمو گرفت بوسید گذاشت رو چشماش با کمال تعجب دیدم مهرزاد داره گریه میکنه پس اون مهرزاد مغرور من کجاس؟تازه بهش دقت کردم چقدر شکسته شده انگار زندگی با اونم در گیر شده منم دوس داشتم گریه کنم ولی دیگه اشکی تو کار نبود زانو زد جلوم منم نشستم روبه روش شروع کرد بلند بلند حرف زدن بهم نگاه نمیکرد همونطور که گوشه ی شالم روی چشماش بود حرف میزد
    --رها رهای من کجا بودی؟ رها ده تا مثل اون سیلی رو بزن به من فقط نرو رها چرا رفتی من که گفتم غلط کردم ؟اصلا میدونی نبودی من چی کشیدم؟
    خیلی آروم زیر لب گفتم:دوسیب نعنا؟فکر کردم نشنید ولی گفت
    --تو آدم نمیشی نه؟
    سرشو آورد بالا در حال گریه لبخند زده بود
    --بابا یه چیزی بگو دق کردم رها
    -سرتو بگیر بالا تر فوت کنم تو چشات
    --چی؟چرا؟
    -که اون آشغاله که رفته داره اشکتو در میاره بیاد بیرون
    --من مثل تو هیچ جا ندیدم خودت ته غروریو نمیزاری غرور کسی بشکنه ولی من...من تو اون جمعه ی ...کذایی با تو
    -هیش هیچی نگو من الان فقط گشنمه
    --اشتهای منم باز شد بریم دختر
    -نگران سیلیت نباش سیلی هایی که خوردم که بشم اینی که اینجا وایساده در برابر اون هیچه تو برادرانه زدی که اهل شم ولی اونا با نامردی زدن شبیه گرگ به قلبم تیغ میکشیدن (صدام پر از نفرت شد)
    --کیا رها؟تو توی این چند سال کجا بودی؟
    -نپرس
    --چرا باید بگی من انتقامتو میگیرم بگو
    -بیخیال داداشی
    شام خوردیم کلی حرف زدیم اونا از خاطرات نه چندان خوششون گفتم و من فقط سکوت کردم مثل همیشه رفتم تو اتاق مهرزاد بخوابم ولی این بار سعی نکردم بیرونش کنم چون دیگه واسم مهم نبود نه مهرزاد آدم عوضی ایه نه من به کسی اجازه میدم کسی نزدیکم شه ولی مهرزاد خودش رفت تو حال روی مبل راحتی خوابید صبح شد مهرزاد در زد
    -واسا نیا تو
    --باشه
    حالا من دیگه آب از سرم گذشته ولی این کشور این خونه قانون داره نمیتونم با تاپ شلوارک بپرم جلو مهرزاد که یه تیشرت آستین سه ربع با یه شلوار پوشیدم به رنگ قهوه ای سوخته
    -میتونی بیای تو
    --سلام خانم درخت
    -من درختم تو گلابی ایه با اون تیشرت زردت
    خلاصه کلی بحث کردیمو صبحونه خوردیم هر کاری کردم نرفت سر کار
    -بابا منگل جان من اگه می خواستم برم که نمیومدم برو سر کارت
    --خودتو بکشیم نمیرم تو مشکوکی
    -به درک نرو اصلا اَه
    همینطور بحث میکردیم که خالم اومد تو
    --چتونه دوباره خونه رو گذاشتین رو سرتون آرامش نمیزارین واسم هیس شین
    -بابا خاله پسرت خستم کرده میگم من حالا حالا ها سربارتون هستم پاشو برو سر کار
    --سربار چیه دخترم تو تاج سری حالا ....ببین بزار من بگم این مهرزاد از اول بلد نبود چجوری ابراز علاقه کنه یه بار فرستادمش خونت سه چهار سال پیش واسه هفت پشتم بسه بگو ببینم مزه دهنت چیه؟
    کاملا منظورشو فهمیدم ولی زدم به علی چپ
    -منظورت چیه خاله جون؟؟
    --ببین تو از این دخترای مثبت و خنگ نیستی بگو ببینم یالا
    مهرزاد بدبخت فقط داشت نگاه میکرد از چشماش خوندم که از هیچی خبر نداشت شایدم با خودش میگه من زنه خلو چل نمیخوام ،منم به مهرزاد خیره شدم فکر کن من اخه تو چه شرایطی مهرزاد ولو شده بود کف اتاق منم بالا سرش نشسته بودم که با حرف مامانش یه دفه بلند شد دقیقا رو به روی هم بودیم که خالم سکوتو شکست گفت
    --خب انگار به مذاکره احتیاج دارید من ده مین دیگه میام با جواب باشید
    -ببین مهرزاد احساس من به تو هیچ تغییری نکرده هنوز اندازه دنیا دوستت دارم ولی ...جای برادری تو واسم مثل رامینی باید تا حالا فهمیده باشی ازدواج ما نمیگنجه به خاطر هویتم نمیگم میتونم کاری کنم تو هم ناشناس بمونی ولی حسمو نمیتونم
    --همشو گرفتم ولی مگه هویتت چشه؟
    (ای وای سوتی دادم)-چش نیست دسته ولش کن
    تا اومد یه چیزی بگه گفتم :نرو جاده خاکی بحث ما این نیست
    --رها میدونم منم خیلی دوستت دارم ولی جای خواهری ولی رها مامان...منم معتقدم به هم نمیخوریم ولی..
    -میدونم حتما نمی خوان یه دختر مجرد تو خونه ای باشه که یه پسر مجرد هست اره؟ببین یه هفته لفت بده همه چیز تموم میشه خب؟ببین باید بگیم میخوایم یه هفته فکر کنیم
    --کجا کجا؟اگه زنمم نشی حق نداری بری تازه اومدی نمیزارم
    -اخه الاغ من اون سر دنیا خونه زندگی دارم (وای نه باز سوتی دادم که)
    --چی؟کجا؟کی؟
    -مدرسان شریف زهر مار من حالا یه چیز گفتم
    یه دفه خاله اومد تو مهرزاد با چشمک من حرفشو خورد ما هم گفتیم میخوایم فکر کنیم و خالم پکر شدو رفت نمیدونم چرا اصلا مهرزاد نمیگنجه به عنوان شوهر ولی خودم یه دختر خوب واسش پیدا میکنم مری خوبه؟؟اره حتما اونم قبول میکنه ،مهرزاد ول کن نبود یه بند میپرسید منم خسته شدم رفتم قرآن اوردم
    -مهرزاد دستتو بزار رو این قرآن قسم بخور چیزایی که بهت میگم به کسی نمیگی مگر وقتی که به خاطر من جونت به خطر بیافته
    این کارو کرد منم همه چیزو بهش گفتم .گفتم من کیم و گفتم من دختر خاله ی واقعیش نیستم گفتم حاصل یه عشق بزرگم وبعدش فقط سکوت جاری بود بلند شد هی تو اتاق راه میرفت
    -اه بگیر بشین دیگه
    --ببخشید یادم نبود سرگیجه میگیری
    -اشکال نداره فقط بشین
    خب حالا یه نفر میدونه پس کارمو از امشب شروع میکنم من اومدم ایران از تینا انتقام بگیرم..... پایان فصل 8
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل 9
    کلی اطلاعات از تینا بدسته اوردم با مهرزاد نشستیم به فکر تینا الان باید یه زن حدودا 50 ساله باشه ولی من فقط یه عکس از بیست سالگیش پیدا کردم شاید تو دلم ازش تشکر کنم که منو با خانوادم اشنا کرد ولی من برگشتم انتقام همونا رو بگیرم اگه اونا نمیمردن شاید من بیخیالش میشدم ولی....باز فکرم رفت سمت تینا و داغ کردم صورتم شد مثل گوله آتیش دستام یخ کرده بود که مهرزاد اومد تو اتاق
    --رها ؟رها چته ؟نکنه باز داری به تینا فکر میکنی ؟
    رفت یه استکان آب اورد –بیا اینو بخور داغون میشیا
    -نمیخورم مهرزاد
    --بگو چی میخوای؟
    -جایی میشناسی درجه یک خالکوبی کنه ؟میخوام تا اخر عمرم بمونه و هیچ وقت نره
    اصلا من چرا از این پرسیدم خب اگه خالکوبی میخواستم می تونستم به آدرین بگم اون بهترین جارو معرفی میکرد
    --اره چطور؟؟
    -فردا منو ببر پیشش
    --باشه هر طور می خوای من رفتم فعلا خوابم میاد
    -شب به خیر شام.....اِ ببخشید یادم نبود نمی خوری
    ای کاش ...به درک می خوام بخوابم ولی..اه چرا من نمی تونم مثه حدودا 5سال پیش بخوابم تخت همون تخته خونه همون خونس اتاق همون اتاقه بوی عطر هنوز همونه بوی کته مهرزاده که آویزونه به در ولی رها اون رها نیست چه روزایی بود به خودم اومدم دیدم بالشتم خیس شده نه!چه عجب بعد این همه سال اشکام اومد باید کارت دعوت میفرستادم انگار اخرین باری که گریه کردم سه یا چهار سال پیش بود تو اتاقم توی خونه ی رییس بعد اولین ماموریتم همون موقع که پشیمون شدم از انتخاب این راه
    هر دقیقه تا صبح هزار ساعت بود مثل برزخ ولی گذشت....یه لحظه هم خوابم نبرد بلند شدم بامهرزاد رفتیم بیرون منو برد تو یه ساختمون تقریبا مجلل رفتیم داخل یه واحد یه دختر پسربودن که نامزد بودن انگار مانتومو در اوردم خوابیدم رو تخت طرحو دادم دست دختره
    --خب گلم این خیلی زیره کاری داره راه دست من نیست من فقط نوشته مینویسم فکر کردم نوشتت سادس این کاره کاوه هست .....کاوه....کاوه بیا کار خودته
    --بله بله اومدم
    --به خانوم برس کار خودته
    --حتما خب این طرح یکم چون ابعاد کوچیک میخاید سخته خب ....ولی حالا کجا میخوای بزنی؟
    دکمه های بالای پیرهنمو باز کردم و یه شونم و روی استخوان ترقوه ام اشاره کردم
    -اینجا
    --ولی اونجا خیلی درد داره به خاطر کار نمیگم کار من رو استخوان راحت تره ولی درد داره هاااا
    -اشکال نداره
    --بی حسی بزنم؟
    -نه نه اصلا
    چشمامو بستم رفتم تو فکر خیلی درد داشت ولی از قصد جاییو گفتم که درد داشته باشه چون باید بدونم آنجلا بودن درد داره اره ...درست حدس زدین دادم اسممو خالکوبی کنه روی شونم اسم واقعیمو یه طرح قشنگ از آنجلا که به حروف لاتین پیوسته نوشته شده و اِی اولو آخرش به طرح یه گل صورتی آبرنگی ختم میشه میخام هر وقت به آیینه نگاه میکنم بفهمم که کیم من کسیم که با درد زاده شدم عجین شدم ولی تا آخرین نفسم باهاش میجنگم من اومدم ایران از تینا انتقام بگیرم اره از دختر عموی همسر مادرم از رقیب عشقیه مادرم از کسی که منو نابود کرد تینا ، دیگه اصلا درد تتو یادم رفت چشمامو باز کردم
    --تموم شد
    -واقعا؟
    --بله ولی خدایی چجوری جیغ نزدی؟انگار نه انگار الان همچین طرحی زدی دختر درد نداشت؟
    -چرا داشت ولی درد یه چیز دیگه بیشتر بود نفهمیدمش بای
    رفتم سوار ماشین مهرزاد شدم حال نداشتم طرحو تو آیینه ببینم فقط رفتم
    -چقدر شد مهرزاد؟
    -- یه عددی به پول رایج کشور
    -مهرزاد حوصله ی مسخره بازی ندارم میگی یا زنگ بزنم بپرسم/
    --باشه بابا انگار اعصاب نداریا شد یکو پونصد
    با موبایلم ریختم به حسابش با صدای اس گوشیش فهمید که ریختم صفحه گوشیشو دید زیر لب گفت:لجباز یه دنده
    شونم میسوخت مهرزاد فهمید پیاده شد رفت کمپرس سرد ژله ای خرید اومد
    --بزار روش خوب میشه
    -لازم نبود
    --رها میگیری یا بیام
    -باشه
    گرفتم گذاشتم رو شونم بهتر شدم رفتیم خونه رفتم بلافاصله حمام که دیدم مهرزاد در میزنه
    -هان
    --میگم روی تتوت مواد شوینده نزن وازلین بزن چرب بمونه
    -باشه
    --تونستی آبم نزن جزغاله میشی
    -باااشه
    رفت منم کارم که تموم شد اومدم بیرون یه تیپ اسپرت زدم و رفتیم سمت خونه ی تینا که وسط راه آدرین هم اومد رسیدم به خونش آدرین گفت:
    --باید بدزدیمش آلفرد واسش کلی بادیگارد گذاشته
    -من حوصله نقشه ندارم دنبالم بیاید
    --رییس
    توجه نکردم و رفتم در زدم که یه نفر درو باز کرد
    --بله بفرمایید شما؟
    -همین الان به رییست زنگ بزن بگو آنجلا اومد تینارو برد
    گفتم و زدمش کنار رفتم تو هیچ زنی نبود دیوارا لبریز از عکسای بچگیم و الانم بود ولی واسم مهم نبود آدرینو مهرزاد بیرون مونده بودن به شما هم میگن مرد ؟داد زدم
    -کجایی؟هوی کجایی با توام عوضی ؟تینا کجایی؟خونه خراب کن کجایی؟ کجایی؟
    خیلی خوب شناختمش از یه اتاق اومد بیرون رو ولیچر نشسته بود یکی از محافظا به آلفرد زنگ زد نمیدونم آلفرد چی گفت که همشون رفتن عقب منم.....
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    تمام قدرتمو جمع کردم تو مشتم و خالی کردم تو صورتش طوری که از روی ویلچر پرت شد پایین از بینیش خون میومد ولی به درک رفتم جلو روی زمین یقشو گرفتم
    -میدونی من کیم؟اره باید بدونی من همونیم که به خاطر نفرت از یکی دیگه نابودش کردی همون که میخواستی بکشیش حالا باهات یه کاری میکنم روزی صد بار آرزو کنی کاش همون روز منو میکشتی انتقام خودمو مادرمو که به خاطر تو هیچ وقت ندیدمشو میگیرم بد کاری باهات دارم تینا
    --باورم نمیشه آنجلا تویی؟عزیزم چشمات ...صورتت کلا کپی مامانتی چقدر کیان عاشق این چشما بود
    -کیان کیه ؟اون دیگه کدوم عوضی ایه ؟نکنه همونیه که با عشق دروغش زندگیه مادرمو نابود کرد؟
    --اره همونه که زندگیه منو مادرتو به آتیش کشید
    با یه سیلی محکم جوابشو دادم
    -مادر منو با خودت تو یه گروه نزار فهمیدییییی؟
    سرشو انداخت پایین گذاشتمش ررو ویلچر بردمش بیرون سوار ماشین کردمش منو آدرین با تینا رفتیم تو یه ماشین مهرزادم کردم تو ماشینش گفتم بره خونه اش رفتیم سمت خارج شهر از قبل هماهنگ کرده بودم یه گاراژ بزرگ اجاره کرده بودم گذاشتمش روی یه صندلی بستمش از تنهایی تو تاریکی وحشت داره منم تمام روزنه های نورو بستم رفتمو درم بستم و رفتیم
    -دوربینا رو روشن کردم آدرین ببین چه جیغی میکشه
    --ببخشید رییس ولی یه کم بیرحم شدی آخه...
    -من؟من بیرحمم ؟یا اون ؟کدوممون؟کی منو این شکلی کرد کی کاری کرد من به اینجا برسم اگه میزاشت کنار خانوادم بمونم شاید اصلا به فکر انتقام ازش نمیوفتادم این تاوان کارای خودشه بعدشم مگه تو کار من رحم و احساساتی وجود داره؟
    اره من بیرحمم ولی منو بیرحم تربیت کردن دست خودم نیست آیینه جیبیمو در اوردم و برای اولین بار خالکوبیمو دیدم قرار همین بود وقتی تینا رو گرفتم نگاهش کنم خیلی قشنگ بود ولی هنوز درد داشت درست مثل من در ظاهر زیبا پولدار ولی از درون درد ناک
    صبح فردا بلاخره رسید صبح بدون آدرین رفتم گاراژ تینا نشسته بود حسابی ترسیده بود
    - تینا میدونی میخوام باهات چی کار کنم؟میخوام به فجیح ترین وضع بکشمت اگه بفهمی به پاهام میوفتی
    --من الان به پاهات افتادم آنجلا میدونم در حقت بد کردم ولی ببخش کسی از انتقام آروم نمیشه
    -برو گمشو عجب آدم پرویی هستی چرا من آروم میشم !من با همه آدما فرق دارم این که آدم با انتقام فلان میشه بمان میشه مال فیلما و کتاباس همچین بکشمت دلم خنک شه
    رفتم کنارش گالن بنزینو خالی کردم روش یه طناب رو از قبل آماده کرده بودم طنابه کل اش آغشته به بنزین بود یه سرشو بستم به صندلیه تینا یه سرشم کشیدم بردم بستم به یه سیم عـریـ*ـان که مال برق فشار قوی بود که اگه کلیدشو میزدم جرقه میزد رفتم کنار کلیدش وایسادم و به تینا خیره شدم .......پایان فصل9
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل 10
    یه دفه آلفردو آدرین وارد شدن
    -آلفرد-نه آنجلا برنامه های منو خراب نکن این کارو نکن
    دستم روی کلید بود
    -جلو نیا، گفتم جلو نیا آلفرد
    --باشه نمیام ولی لینو بدون من این همه سال اونو به خاطر تو زجر دادم هنوز باهاش کار دارم کارشو خودم باید تموم کنم
    -گفتم گمشو برو عقب تو هم از این چیزی کم نداری تو هم منو نابود کردی
    عصبی بودم رگ گردنم زده بود بیرون سرخ شده بودم که یه نفر از پشت منو گرفت جک بود ..کلی تقلا کردم هی کوبیدمش به دیوار تا بلاخره ولم کرد منم چون از کلید برق دور شده بودم اگه میرفتم آلفرد میرسید اسلحه جیبیمو در اوردم قبل از این که کسی کاری بکنه زدم ،قانون هامینو زیر پا گذاشتم واسه اولین بار ادم کشتم اولی تو پای راستش دومی تو پای چپش سومی پایین تر از قلبش و چهارمی درست وسط مغزش
    نمیدونم چرا از پایین شروع کردم شاید چون همیشه موقع تیز اندازی میزنم به پا ها چون نمیمیرن شایدم میخواستم بیشتر زجر بکشه حتی مهلت نکرد جیغ بکشه مرد خیلی راحت مرد نباید اینطوری بمیره فندکمو روشن کردم پرت کردم طرفش که آلفرد رو هوا گرفتش
    --چی کار میکنی دیوونه کشتیش راحت شدی خب دیگه چرا این کارو میکنی که یه عمر به خاطر یه همچین ادم بی ارزشی عذاب بکشی؟
    دویدم سمت تینا چقدر زود عمل کردم باورم نمیشد من؟من آدم کشتم؟من؟جلوی صندلیه تینا نسشتم با دستم سرشو تکون میدادم شونشو گرفتم تکون میدادم زیر لب میگفتم
    -هی ...تینا....هی ...با توام...پاشو....هی هی با توام تینا
    آلفرد نشست کنارم هر کاری کرد برنگشتم سمتش اخر با دستای قویش شونه هامو گرفت منو کشید تو بغلش پشتم بهش بود سرشو گذاشت رو شونم کنار گوشم زمزمه میکرد
    --آروم باش آنجلا آروم باش با توام
    ولی من داد میزدم -نمی خوام چرا آروم باشم؟اون زندگیه منو نابود کرد زندگیه مادرمو نابود کرد زندگیه تو رو نابود کرد زندگیه کیانو نابود زندگیه خواهرو برادر ندیدمو نابود کرد کرد کاری کرد من قانونمو زیر پا بزاررم من آدم کشتم آلفرد من آدم کشتم
    آدرین پشت به ما ایستاد جک هم به دیوار نگاه میکرد شاید داشتن به حریم یه دخترو پدر احترام میزاشتن ولی کدوم حریم کدوم مرز؟مگه اینا تو زندگیه من وجود داره؟برگشتم آلفردو بغـ*ـل کردم اونم محکم منو چسبید حسابی تو بغلش گریه کردم که کم کم چشمام تار شد و مثل همیشه از حال رفتم.از بابت امنیتم خیالم راحت بود به هر حال دخترش بودم منو جای بدی نمیبره ولی دوست نداشتم ضعفمو ببینه
    به هوش اومدنم با یه کابوس و یه داد همراه بود کابوس تینا ....دیگه نمی خوام بهش فکر کنم اون تاوان کارای خودشو داد بلند شدم از روی تخت اومدم پایین یه پیرهن بلند تنم بود آبی رنگ بود قشنگ بود دامنش تا ساق پام میرسید ولی آستیناش کوتاه بودن دقت کردم به اطراف اینجا که خونه ی آلفرده من کی رفتم نیویورک مگه چقدر خوابیدم این سری ؟در باز شد
    --چی شد آنجلا چرا داد زدی؟
    -تو باید به من بگی اینجا چه غلطی میکنم
    --هیچی بی هوش بودی وقتی داشتی به هوش میومدی به خواب آور بهت تزریق کردم اوردمت اینجا
    -غلط کردی با هفت جدوآبادت
    بلند شدم برم که جلو مو گرفت
    --کجا؟
    -خونه ی آقا شجاع
    --بشین دخترم نرو
    -من پدر ندارم
    --چرا با من اینطوری میکنی؟مگه از قصد تورو از خودم دور کردم؟
    واقعا چرا؟چرا من احساس خوبی بهش ندارم؟احساس میکنم داره بهم دروغ میگه یا یه چیزی رو پنهان میکنه از این حس متنفرم بهش خیره شدم برگشتم سمت اتاق در کمدو باز کردم
    -نمیری بیرون
    --نه تا وقتی بهم بگی چرا با من این رفتارو داری؟
    -بشین تا خشک شی
    منم از تو پرو ترم یه دست لباس اسپرت در اوردم از کمد سِت نارنجی قهوه ای زدم همونجا لباسامو عوض کردم یه جفت کتونیه نارنجی هم پیدا کردم پوشیدم موهامو دم اسبی بستم رفتم سمت در هلش دادم کنار دویدم سمت در اصلی آلفرد هم پشت سرم که بادیگاردش جلومو گرفت
    -میری کنار یا تو و رییستو به هم گره بزنم؟
    آلفرد از حرفم خندش گرفته بود با دست اشاره داد رفت کنار منم سریع رفتم همینطور راه میرفتم نمیخواستم برم سمت خونه فقط میخواستم راه برم تو فکر بودم که یه دفه دیدم عصر شد ساعت شش بعد از ظهر بود به جایی که وایساده بودم دقت کردم چرا من اومدم اینجا اینجا دقیقا روبه روی خونه ی سامی ایستادم داشت از خونه با ماشین میرفت بیرون که پریدم جلو ماشینش خودمو انداختم زمین منو ندید باز من خل شدم ای خدا ترسید پیاده شده اومد جلو ماشین ولی من روم به زمین بود قیافمو ندید
    --دختر تو خلی؟حالتون خوبه؟خانم بلند شید؟سالمین؟
    -دِ اگه سالم بودم که اینطوری سکتت نمیدادم
    برگشتم یه لبخند ملیح زدم شوکه شده بود
    --رها....تو....تو اینجا چی کار میکنی؟
    دستمو گرفت بلند شدم نشستم رو کاپوت ماشینش به چشمای همدیگه خیره شدیم باورم نمیشد داشتم با هم حرف میزدیم هم اون احسامو فهمید هم من احساسشو فکر میکردم اینا فقط تو کتاباس! تعارفم کرد رفتم تو با هم کلی حرف زدیم
    --رها چرا چشمات غمگینه؟
    -تو چرا ناراحتی؟
    --سوالمو با سوال تفره نرو
    -قصه ی من طولانیه سامی من....من ...آدم کشتم من سامی.باورم نمیشه توی خودم گم شدم
    --خوب میشی.حتما بی اراده راه افتادی رسیدی اینجا نه؟؟
    -اره تو از کجا فهمیدی؟
    --میدونی چقدر اینطوری من رسیدم به همون خیابونی که تو رو توش پیدا کردم؟
    -چی؟
    --هیچی ولش کن راستی ....هیچی اونم ول کن
    -چته سامی خودت میفهمی چی میگی؟
    --اره...شایدم نه...رها ول کن میگم .شاید بعدا بهت بگم
    -الان میخوام بدونم
    خیره شد به چشمام چند لحظه مکث کرد ایستاده بودیم فاصله ی بینمونو کم کرد سرشو اورد کنار گوشم خیلی آروم گفت:
    --دوستت دارم
    یه لحظه دگر گون شدم دنیام عوض شد زمین رو آسمون بود آسمون رو زمین نمیدونم سرخ شدم داغ کردم نفهمیدم از عصبانیته یا از ...نمیدونم فقط میدونم که نمی دونم چند لحظه به هم خیره شدیم چقدر طبع شعرم زیاد میشه وقتی نگاهش میکنم سریع رومو برگردوندم یه قدم رفتم عقب این رابـ ـطه نباید سر بگیره من نباید به کسی وابسته شم من هامینم با تصویر چهره ام فهمید علاقه ای به ادامه بحث ندارم یه دفه گفت:
    --رها...اگه روز بفهمی من اونی که فکر میکنی نیستم چیکار میکنی؟
    -بهش فکر نکردم شاید بکشمت
    --......
    -جزای دروغ به هامین همینه الکی تعجب نکن
    کلی خندیدیم اون شب خیلی خوش گذشت خودش منو تا خونه ام اورد داشتم به حسم شک میکردم شاید عشقه ولی هنوز زوده وای از این انتظار ها که آخر منو دق میدن
    رفتم خونه یه عالم پیشنهاد کار اومد از همه هیجان انگیز ترشو قبول کردم باید میرفتم به مهمونی به مری زنگ زدم...
    پایان فصل 10
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل 11
    -الو کجایی؟
    --خونه ی اکیپ
    -هنوز زیر مجموعه ی منی یا نه؟
    --تا رییس هامین هست کارای هیجانی هست پس منم هستم دیگه
    -نگفتم طول نده حرفو باشه پس فردا ساعت 11 صبح بای
    --حتما رییس
    این دختره چیز زیادی از سیاست بلد نیست ولی من لازمش دارم چون دو تا ویژگی ممنحصر به فرد داره یکی حافظه ی خیلی قوی شه که همه چیز یادش میمونه یکی هم قدرت تصمیم گیریش تو شرایط سخته اینا کنار هم عالیه
    خودمو انداختم روی مبل بطری آب رو برداشتم خالی کردم توی این گلوی همیشه خشکم چشمامو بستم دوباره چهره ی تینا اومد جلوی چشمام سریع چشمامو باز کردم چه حسه بدی !
    تا صبح یه جوری سر کردم تا مری بیاد که خوشبختانه سر وقت اومد
    -یه پرونده دستمه امروز باید تمومش کنم خوب گوش کن کار تو امروز فقط رانندگیه که خیلیم مهمه میتونی حرفه ای رانندگی کنی دیگه؟
    --بله
    -خوبه ....اینو بگیر مسیرو رو این نقشه واست معلوم کردم آدرین بهت یه ماشین میده باهاش میری مسیرارو چک میکنی رفتنی منو میزاری جلوی ساختمان وقتی اومدم بیرون باید با تمام سرعتت حرکت کنی
    --چشم حتما بای
    -بای
    رفت منم رفتم یه لباس جمعو جور واسه خودم پیدا کردم که جلو دستو پام باز باشه بتونم راحت حرکت کنم یه پیراهن کرم رنگ و یک کت قهوه ای سوخته که از جنس مخمل بود شلوارش هم همینطور اول خواستم کراوات بزنم ولی یه مدل دیگه دادم دو تا دکمه بالای پیرهنمو باز کردم موهامم مدل گوجه ای پشت سرم بستم که نریزه دورم ترکیب بی نقصی بود یه کم فقط جلوی موهام که کوتاه تر بود رو آزاد کردم با دست زدم پشت گوشم می خواستم کفش اسپرت بپوشم ولی هیچ جوره نمی شد کارم سخت میشه ولی مجبورم یه جفت کفش پاشنه بلند کرم رنگ با کیف ستش پوشیدم آدرین اومد واسه گریم منو شبیه یکی از مهمونای مهمونی گریم کرد مری هم دیگه رسید رفتم پیشش با هم رفتیم سمت ساختمان وارد ساختمان شدم تمام زیرو بمشو بلد بودم ولی پرسیدم دستشویی کجاس و خدمتکار راهنماییم کرد منم از سقف دستشویی رفتم طبقه بالا با ظرافت تمام وارد اتاق کار شدم دستکش های مخصوصو دستم کردم شروع کردم به گشتن باید دنبال دو تا سند میگشتم این دو تا سند جفتن ینی اگه تک باشن هیچ ارزشی ندارن امروز از محدود روز هاییه که صاحب سندا اونا رو تو ی یک ساختمان نگه میداره چون ریسکش بالاست دوربین اتاقو هک کردم فیلما رو نگاه کردم اخرین نفری که از اتاق خارج شد صاحب سندا بود که یکی از سندا رو گذاشت تو جیب کتش اَه شانس گندم .
    راه دیگه ای نبود باید میرفتم دوباره وارد پارتی شدم رفتم جلوی سوژه مورد نظر و با تمام عشـ*ـوه گری که بلد بودم راه رفتم و با لوندی از جلوش رد شدم دیدم آلفرد هم دعوته فقط امید وارم گند نزنه به نقشم نشستم سر میزش با اشاره بهش فهموندم نباید چیزی بگه اونم طوری رفتار کرد انگار منو نمیشناسه گرمم شد کتمو در اوردم آویزون کردم به صندلیم داشتم به این فکر میکردم که اگه نشه چه کنم که یه دفه دوتا دست روی شونه هام احساس کردم اوه یِس شد ایول به خودم خودشه سرشو اورد یه کم پایین تر و با صدای معمولی ولی هیجان انگیز گفت :منو با این آهنگ مفتخر میکنید؟
    -البته
    بلند شدم یه کمی از خودم بدم اومد ولی راهی نبود خیلی آروم با هاش رقصیدم چشمای آلفرد شده بود اندازه بشقاب باورش نمیشد من بلاخره با یه مرد دارم میرقصم خبر نداره دارم چی کار میکنم خیلی عوضی بود و.....هیچی
    رقـ*ـص تموم شد و رفتیم نشستیم ولی هنوز چشمش دنبال من بود آخی منم یه نگاه به ساعتم انداختمو گفتم که کار دارم و پیچیدم به بازی رفتم بیرون نشستم تو ماشین مری تخته گاز رفت مری رو گذاشتم دم خونش و خودم رفتم سر قرار بعدی سندا دستم بود بلاخره منم هامینم هویج نیستم که موقع رقـ*ـص از جیبش زدم سندو اینقدر غرق فکر بود واسه این که مخ منو بزنه اصلا نفهمید ولی باید مواظب باشم این سندا کوچک ترین پارگی داشته باشه دیگه به هیچ نمی ارزه رسیدم سر قرار رفتم که پولو بگیرم و سندا رو بدم
    -اول پول
    --شاید سندا تقلبی باشه!
    -تا حالا دیدی هامین جنس تقلبی بده دست مشتریاش؟
    --نه ولی تو که هامین نیستی یکی از افرادشی
    ای بابا خدا بدبختی یکی دو تا نیست که چون هر سری با یه قیافه جدید میرم سر قرار هام میگم مدیر برنامه های هامینم این .....وای دیوونه شدم یه دفه یه اسلحه در اورد شلیک کرد بهم باورم نمیشد این چه کار احمقانه ای بود؟نزدیک بود بخوره تو قلبم چون یکم پریدم که نخوره بهم خورد به شکمم منم سندا رو که تو دستم بود پاره کردم تا نتونه بهشون برسه دلم خنک شد ولی با لگدش به محل زخمم برخوردم که یه داد بلند زدم و رفتن افتاده بودم زمین هیچ کاری نمی تونستم بکنم ماشین یه کم دور تر بود حالا من خارج شهر توی یه جایی مثل نی زار افتادم رو زمین حتی یکم دور تر از جاده که ماشینا رد میشن تا جایی که شده بود رو با ماشین اومده بودم ولی بقیه راهو پیاده اومده بودم موبایلم که آخر شارژش بود رو برداشتم به اولین شماره ای که دیدم دستمو گذاشتم روش که فهمیدم زنگ زدم به آلفرد ای کاش یه نفر دیگه بود ولی دیگه کاریش نمیشه کرد تا گوشیو برداشت گفتم:
    -هیچی نگو فقط گوش کن آلفرد ......خروجی سوم شهر ..... دو کیلو متر بیا جلو آی... برو جاده خاکی دیگه نتونستم ادامه بدم نفسام به شماره افتاد خودمو می کشیدم سمت ماشین تا جایی که تونستم خودمو کشیدم ولی نتونستم زیاد برم تیر اسلحش معمولی نبود از اونایی بود که میره میرسه به مقصد بعد میترکه !!!ینی تیره تو بدنم ترکیده بود واسه همین بیشتر از حد معمول خونریزی داشتم آفتاب مستقیم میزد بهم حسابی گرمم شده بود با هر زحمتی که بود خودمو کشیدم تو نیزار ها که یه کم از سایشون استفاده کنم که چشمام بسته شد کم کم
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    (آلفرد)
    یعنی چی شده؟این دختره در حال مرگ هم باشه از من کمک نمی خواد پس چی شده ؟
    هر طوری شد مهمونی رو پیچوندم اومدم بیرون خوشبختانه گوشیم مکالماتم با آنجلا رو ضبط میکنه واسه مواقعی که دلم واسه صداش تنگ میشه ! دوباره گوش کردم خب.پس باید برم خروجیه سوم شهر راه افتادم ناخداگاه استرس داشتم حتما باید خطر بزرگی تهدیدش کرده باشه پامو رو گاز فشار دادم اصلا حواسم نبود من چرا تنها اومدم باید چند تا از بادیگاردامو میووردم هوا داشت کم کم تاریک میشد همه جا رو گشتم ولی نبود احتمالا نتونسته آدرسو کامل بگه اینجا هم چون نیزاره چیزی معلوم نیست از ماشین خیلی دور شدم کمی نفس گرفتم دوباره راه افتادم به گشتن که این....این ...مطمئنم ماشین آنجلاس چون یه بار باهاش رفته بود خونه ی جک منم بودم خودشه باید این نزدیکی ها باشه
    (رها)
    چشمام باز شد هوا تاریک بود خیلی تاریک هیچی معلوم نبود خداییشو بگم یک کم ترسیدم صدای پا میومد صدای نفس کشیدن. یه نفر داشت لابه لای نی ها راه میرفت احتمالا آلفرده حالم اصلا خوب نبود توان تکون دادن دستمم نداشتم چه برسه بخوام جابه جا شم حسابی درد داشتم هیچ غلطیم نمی تونستم بکنم تمام انرژیمو جمع کردم داد زدم:آلفرد
    (آلفرد)
    دیگه داشتم کم کم نا امید میشدم که داد زد اسممو صدا کرد
    -آنجلا کجاایی؟
    --من اینجام ..... تورو خدا بیا..... منو ببر.... نمی تونم تکون بخورم
    -آنجلا هر جا هستی اول آرووم باش ببین اینجا هیچی معلوم نیست منم نتونستم با ماشین بیام هیچ وسیله ی نور زایی هم ندارم که ببینم اگه برگردم برم سراغ ماشینو وسایل دوباره گمت میکنم حالتم که خوب نیست پس هی حرف بزن یا یه صدایی از خودت در بیار که بتونم پیدات کنم باشه؟
    --باشه
    صدای آه و ناله اش میومد احساس کردم داره درد میکشه همینطور یه بند جیغو داد میکرد که دیگه نتونست ادامه بده منم هر کاری کردم نتونستم پیداش کنم چون فضا خیلی گسترده بود
    -آنجلا موبایلت شارژ داره یا...
    --خاموشه
    -اسلحه داری؟؟؟
    --اره
    -پس هوایی شلیک کن تا پیدات کنم
    --نمی تونم زورم نمیرسه نمی تونم ماشه رو فشار بدم (صدای هق هقش در اومد)
    -سعیتو بکن
    چند دقیقه گذشت دیگه داشتم نا امید میشدم از تلاشش که دقیقا ده متر جلو تر رو به روم تیر هوایی شلیک شد انقدر تاریک شده هواکه نور شلیک شدنش هم معلوم بود ولی دیگه صدای آنجلا نمیومد دویدم سمت صدا پیداش کردم
    از هوش رفته بود بغلش کردم و بلند شدم می دویدم سعی میکردم همون راهیو که اومدم برگردم خیلی سخت بود توی اون تاریکی ولی به سختی ماشینو پیدا کردم نبض آنجلا خیلی ضعیف بود نفساش خیلی آروم بود ترسیدم به حالت اغما در بیاد یا توی بیهوشی بمیره گذاشتمش پشت ماشین خودم نشستم پشت رول وبا آخرین سرعت ممکن راه افتادم به شهر رسیدم رفتم سمت بزرگ ترین هتل بیمارستان شهر که مال خودم بود با ماشین وارد محوطه شدم دقیقا جلوی ساختمان نگه داشتمو پریدم بیرون آنجلا رو بلند کردم دستاش یخ کرده بود رنگش شده بود عین رنگ گچ دیوار گرفتمش روی دستام تازه واضح دیدمش کلی خون از دست داده بود تمام لباسش خونی بود خون از پیرهنش میچکید قلبم داشت از جا کنده میشد مکث نکردم دویدم داخل بیمارستان همه منو میشناختن قبل از این که مثل همیشه فرصت کنن بیان جمع شنو بایستن و خوشامد بگن داد زدم
    -بیاید زود اتاق جراحی رو آمده کنید زود باشید اگه بلایی سر این دختر بیاد اینجا رو با آدماش آتیش میزنم
    همه ترسیدن دویدن سمت آنجلا گرفتنش خیلی سریع بردنش اخرین باری که تو دستم بود مچشو گرفتم نبض نداشت شوکه شدم نفسام از استرس به شماره افتاد بردنش به یک اتاق چون شرایط لازم رو نداشت نمی تونستن جراحیش کنن باید به یه درجه ای میرسید تا بتونن ولی نمیتونست خیلی تلاش میکرد انگار صدای همه رو میشنید پشت سر هم تلاش میکرد به هوش بیاد ولی نمی تونست یه عالمه دستگاه بهش وصل کردن صدای اون دستگاهی که ضربان قلبش رو نشون میداد بهم آرامش میداد پشت به شیشه اتاقش ایستادم و فقط به صدا گوش میکردم که ناگهان قطع شد برای اولین بار بعد از از دست دادن دلربا یه قطره اشک مزاحم چشمامو تار کرد دلم نمی خواست فرود بیاد سعی کردم با دست از فرود اومدنش جلو گیری کنم چون همه ی زیر دستام اون جا بودن برگشتم سمت شیشه اتاق می خواستم وارد اتاق شم که با حرف پرستار که گفت وضعیتو بد تر از این نکنید سست شدم پیشونیمو تکیه دادم به شیشه چشماش بسته الان 5 ثانیه میگذره که هنوز ضربان نداره همون جا داد زدم
    :اگه برگرده نفری ده میلیون دلار به کسایی که تو اتاقشن میدم
    توی ثانیه نهم برگشت صدای بوق های پشت هم بهم آرامش میداد برگشتم و به دیوار تکیه دادم دستامو بردم بین موهام نشستم روی زمین سرمو انداختم پایین و اشکام بلاخره پیروز شدن کتمو در اوردم انداختم یه طرف که یکی از خدمه برداشتش پیرهنم سفید بود ولی جلوی پیرهنم با خون آنجلا قرمز شده بود اصلا حال نداشتم بلند شم ولی باید بلند میشدم آنجلا خون نیاز داشت خونش او منفی بود تو بیمارستان نبود فرستادن دنبالش ولی تا بیاد حداقل نیم ساعت طول میکشه ولی آنجلا الان نیاز داره با من هم خون بود با وجود کم خونی خودم و بی توجه به اخطار پزشک بهش خون دادم چشمام سیاهی رفت یه کم ولی توجه نکردم مهم آنجلا بود اون تنها یادگار عشقمه اون تنها داراییمه تو این دنیا تنها دخترمه وضعیتش مناسب شد و بردنش اتاق عمل ولی کار یکم سخت بود چون منفجر شده بود به جای تیر باید تکه تکه های تیر رو از بدنش در میووردن سه ساعتی طول کشید و وقتی دیدم سالم از اتاق اومد بیرون ارامش گرفتم و نشستم روی صندلی و یه نفس عمیق راحت کشیدم
    (رها)
    چشمامو باز کردم آلفرد کنار تختم خوابش بـرده بود دستش روی بازوم قفل بود هنوز تکون نخورده یه درد اساسی تو قفسه سینم پیچید خدایا دمت گرم که زنده ام آلفرد یخ کرده بود یه کم کج شدم که پتومو بکشم روش که یه درد حسابی اومد سراغم ولی چیزی نگفتم فقط تحمل کردم و پتو رو کشیدم روش یه کم جا به جا شدم ولی انگار اینقدر خسته بود که هیچی نفهمید منم سکوت کردم فقط بهش نگاه میکردم این مرد....ینی واقعا این پدر منه؟این اینقدر آب زیر کاهه که هنوز میگم داره دروغ میگه که از من یه استفاده ای ببره داشتم فکر میکردم که یه دفه بیدار شد چشماش قرمز بود به من خیره شد بدون هیچ حرفی منو به آغـ*ـوش کشید یه کم محکم بغلم کرد که دردم گرفت به قفسه سینم فشار اومد یه جیغ خفیف زدم که هول شد
    --خوبی؟؟
    -اره اگه بزاری... آییی
    --خداروشکر زنده ای تو اونجا چیکار داشتی ؟ کی این بلا رو سرت اورد ؟
    -رفته بودم واسه معامله پول نیوورده بود خواست سندا رو ببره شلیک کرد منم سنداشو پاره کردم
    --اها پس سند ادوارد که از جیب کتش گم شده بود کار تو بود؟گفتم تو با هیچ مردی نمی رقصی پس چی شد ؟
    به پایین نگاه میکردم اومد جلو تر نشستم لبه ی تخت سرمو گذاشت رو شونش دستشو در امتداد مو هام میکشید مو هایی که جلو ی صورتمو گرفته بود با یه حرکت نرم زد پشت گوشم
    -دوسش داشتی؟؟؟
    --بیشتر از همه ی دنیا
    -پس چرا گذاشتی تینا اونو بکشه؟؟؟
    --ببین آنجلا....خودت بعدا متوجه میشی.....تینا....بعدا میفهمی
    -الان می خوام بدونم
    --الان وقتش نیست چرا نمی خوای بفهمی تکرار یه سری خاطرات زجر آوره؟
    -اه
    --بهش فکر نکن
    -آلفرد
    --جانم
    هلش دادم عقب تر سرشو اوردم جلوی سرم چشم تو چشمش نگاه میکردم خیلی جدی گفتم:
    -تورو جدت بزار من برم خونه
    --چی؟؟
    -ببین چرا هیچ کس درک نمی کنه من تو بیمارستان احساس خوبی ندارم تو رو خدا بزار برم خونه ام قول میدم مواظب باشم
    --به یه شرط
    -بگو
    --میبرمت خونه ی خودم اونجا ازت مراقبت میکنم قبول؟؟؟
    -راه دیگه هم گذاشتی؟؟بریم با این که خونه تو کم از جهنم نداره واسه من ولی بهتر از بیمارستانه
    با یه قیافه ای نگاه میکرد که خندم گرفت
    -آی
    --چی شد؟
    -هیچی فقط قیافتو اونطوری نکن خندم میگیره زخمم درد میگیره آی
    یه دست لباس برام اورد کمک کرد که بپوشم پیرهنمو در اوردیم ای وای دستامو میوردم بالا زخمم تیر میکشید درگیر بودم که یه دفه چشمش خورد به خالکوبیم ای خدا الان باز این جوگیر میشه
    --پس قبول داری دختر خودمی؟؟؟؟
    فقط نگاه کردم
    --پس چرا حسرت بابا گفتن رو رو دلم گذاشتی؟
    همش سکوت بودم من الان وضع مناسبی ندارم خودمم نمیدونم کی هستم من فقط میدونم هامینم نه کسه دیگه ای با کمک آلفرد لباسامو پوشیدم حوصله جواب دادن نداشتم احساس کردم رنگم پریده ولی گفتم حالم خوبه و راه افتادیم رسیدیدم خونه
    --آنجلا ببین چی میگم میدونی همه اتاق خوابا بالاس اگه بری بالا نمیزارم بیای پایین باید حد اقل دو هفته استراحت کنی ولی میتونی این پایین بمونی همینجا اون جا رو میبینی یه مبل تخت شو هست میتونی روی اون بمونی واسه این میگم که تنها نباشی اینجا رفتو آمد زیاده ولی بالا تنهایی کدوم؟؟؟
    -هر کدوم سریع تر میرسیم بهش .....همینجا خوبه فقط منو بزار بشینم دارم میمیرم
    بازوهامو گرفت کمک کرد بشینم دراز کشیدم همونجا چند روز گذشت تو این چند روز کارمون شده بود من میگفتم اون انجام میداد یه روز بلاخره رفت بیرون بعد از یک هفته بلاخره موفق شدم یواشکی بلند شدم رفتم سمت حمام اخه نمیزاشت برم میگفت زخمت عفونت میکنه ولی من داشتم میمردم داشتم کپک میزدم چقدر حال داد که یه دفه دوش از دستم ول شدو آب پاشید رو زخمم به صورت واضح جزغاله شدمممم سریع اومدم بیرون موهامو خشک کردم یه دست لباس پوشیدم برگشتم سر جام بقیه خدمتکارا و بادیگاردا هم تهدید کردم اگه بهش حرفی بزنن من میدونمو اوناهمه کارا خوب پیش رفت وارد خونه شد قبل از این که بیاد سراغم خودمو زدم به خواب پتو رو هم کشیدم روی سرم اومد بالا سرم پتو رو کنار زد
    --تو چجوری اون زیر نفس میکشی؟؟
    -سلام به راحتی
    --علیک سلام خب دیگه بعد میگم به مادرت کشیدی میگی نه بلند شو چقدر می خوابی
    بلند شدم نشستم خدا رو شکر نفهمید رفت و با سینی غذا برگشت اه میدونه از این کار متنفرم باز ادامه میده بابا مگه من بچه 5 سالم که تو بهم غذا میدی حسابی حرصم گرفته بود اخم کردم و رومو برگردوندم که سرشو اورد جلو
    --اگه میدونستی از این کار چه لذتی میبرم هیچ وقت قهر نمیکردی
    -لـ*ـذت داره با من مثل بچه ها رفتار کنی ؟؟؟برو دکتر روانی
    --آنجلا چرا درک نمیکنی تو هیچ وقت کنار من نبودی .نبودی تا بهت محبت کنم حالا دلم می خواد تمام محبتایی که واست ذخیره کردم خالی کنم تو هیچ وقت مریض نشدی که من کنارت باشم تو هیچ بیشتر از بیستو چهار ساعت کنار من نبودی!!چرا اذیت میکنی
    -باز فاز عاطفی برداشت اصلا هر کاری دلت می خواد بکن چند روز دیگه خوب میشم شرمو کم میکنم
    --اگه قراره با خوب شدنت بری نمیزارم هیچ وقت خوب شی خودم دوباره بهت تیر میزنم
    -ببین...واسه همینه دوس ندارم پیشت بمونم ثبات روانی نداری
    جفتمون خنده مون گرفته بود که سرشو اورد جلو گونه ام رو بوسید که لبخندش محو شد دستشو اورد بالا گوشمو گرفت
    --مگه من وقتی باهات حرف میزنم با دیوار حرف میزنم تو رفتی حمام؟چرا موهات بوی شامپو میده ها؟
    -اینا کجا بو میدن؟؟؟اصلا بوی خودشونه
    --آنجلا نرو رو اعصابم زود رفتی حمام؟؟؟
    -با اجازه ی بزرگ ترا بعله
    --دیوونه میدونی اگه زخمت عفونت کنه چی میشه ؟تو تیر معمولی نخوردی که خوب شه از تو ترکیده یه میکروب کوچولو میتونه بکشدت می فهمی؟
    -نمی کنه با با یه ذره آب زدم دیگه
    به زور کاری کرد دراز بکشم و تیشرتمو زد بالا پانسمان زخمو باز کرد در حالی که زیر لب غرغر میکر د(لجباز تر از تو خودتی) از تو کشو یه بطری در اورد و یه مایع آبی رنگی ریخت روی زخمم که جیغمو در اورد آی آخ داشت میسوخت جزغاله شدمم اِهه اِهه اول بی تفاوت بود ساق دستی که باهاش تیشرتمو بالا نگه داشته بود گرفتم فشار میدادم دید خونریزی کردم هول شد سریع پانسمان رو عوض کردو زخممو بست زیر لبم گفت:هر کی خربزه میخوره پای لرزشم میشینه
    -عجب آدمی هستیا من هی میام احترام پدر دختری رو نگه دارم...استغفارالله ....
    --عین مادرتی نمی تونی جواب بدی فقط بهونه میاری
    -تو هم عین بز وایمیستی نگاه میکنی
    --ای بابا تو که همین الان از احترام به والدین حرف میزدی
    -برو (داد زدم)برو برو از جلو چشمام
    --باشه باشه تسلیم داد نزن
    با این حرفش خدمتکارا چشماشون گرد شد
    -اینا چشون شد یهو؟
    --من جلو هیچ کس تسلیم نمیشم!!!تو رغیب نداری
    غذا مو داد صحبت کردیم از هر دری گفت لب تابمو از آدرین گرفته بود واسم اورد یه کم کارا مو چک کردم بازم مثل همیشه آدرین در نبود من کار هامو به نحو احسن انجام داده بود سر قرار هامم بدلامو فرستاده بود یه دفه آلفرد گفت:
    --دوست داری اون خواهر برادر ناتنیتو ببینی؟همون دو قلو ها
    -اره خیلی
    --الان پسره اینجاس بگم بیاد تو ؟؟
    -نه من سرو وضعم خوب نیست این اولین ملاقاتمونه
    --اولین ملاقاتتون نیست قبلا دیدیش
    -واقعا؟
    --واقعا
    -خو بگو بیاد دارم میمیرم از فضولی
    به بادیگاردش گفت دروباز کنن کمک کرد تو جام نشستم باورم نمیشه من جز رامین برادر دیگه هم داشته باشم اومد تو اول سایه رو صورتش بود ولی یه کم اومد جلو تر معلوم شد وای این این که....
    پایان فصل11
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل ۱۲
    از این که این مرد برادرمه نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت ولی واسه این که بدون احساس گـ ـناه میتونم بغلش کنم خیلی خوشحال بودم تمام دردهام یادم رفت بلند شدم رفتم سراغش یه شاخه گل دستش بود پریدم بغلش دستشو در امتداد موهام میکشید چه حسه خوبی دارم شاخه گل رو بین حلال گوشم و موهام جا داد یه ماچ آبدار محکم از لپش کردم
    -وای باورت میشه ؟وای نمیدونی چقدر دلم واست تنگ شده بود سامان باورم نمیشه تو واقعا داداشمی !وای من چقدر خوشحالم سامان وای من چقدر دوستت دارم داداش سامانی
    --ای جان
    چه صدای ملایمی داشت چه کلمه زیبایی رو گفت یاد یه اهنگ قدیمی افتادم که وقتی نوجوان بودم گوش میدادم اره یادم اومد آهنگ اینجوری ای تو هستیه این دله شکسته ی من نای نفس های خسته ی من چشمای در خون نشسته ی من ای جااان آلفرد به ما نگاه میکرد سامان هم به من زل زده بود
    -آنالیزت تموم شد؟
    --اره داشتم به این فکر میکردم که من چقدر خوشبختم
    -اونوقت چرا؟؟
    --چون اولین نفری هستم که به حرفش گوش دادی تو فقط بلدی کاراییو انجام بدی که همه میگن نکن ولی به حرف من گوش دادی که گفتم یه کاری کن همه مثه سگ ازت بترسن
    -وای بهت حسودیم شد تو چقدر خوشبختی چون من تاحالا به حرف خودمم گوش نکردم
    --هنوزم دیوونه ای
    -اره دیوونم ولی یه دیوونه ی غمگین سرنوشتم غمگینم کرد چیزی که بودمو نمیدونستم داغونم کرد تازه فهمیدم جمله اخرت که گفتی دنیا بیرحمه خصوصا درباره تو ینی چی ای کاش هیچ وقت اون روز نمی گفتم هستم
    اومد جلو سرشو گذاشت رو شونم کنار گوشم زمزمه کرد
    --فکر کردی من از اول میدونستم کی هستی؟منم وقتی فهمیدم داغون شدم چون وقتی فهمیدم که باید تحویلت میدادم به رییست و راه دیگه ای نداشتم
    -حالا اینارو ول کن ما باید یه خواهرم داشته باشیم نه؟
    --اونم دیدی قبلا
    -کجا دیدم؟
    --یادته می خواستم بفرستمت امریکا گفتم چون یه م شبیه یه دختره هستی با مشخصات اون میری گریمت کردیم رفتی
    -نه آیناز آرام؟؟؟
    --اره خودشه
    -کجاس؟
    --ولش کن بعدا میگم
    -الان بگو
    آلفرد پرید وسط حرفمون تابلو بود هم دستن نمی خوان بزارن من بفهمم منم پی گیر نشدمو گذاشتم خودشون سوتی بدن هر کاری کردیم آلفرد نزاشت بریم بیرون میگفت کاملا خوب نشدی حق داشت درد داشتم ولی ولم پوکیده بود خو ملتمسانه به سامان نگاه کردم که داشت میرفت با نگاه من نظرش عوض شد نرفت اون شب سه تایی کلی خوش گذشت کلی حرص جفتشونو در اوردم تا میومدن تلافی کنن دستمو میزاشتم رو زخمم ادا در میوردم که مثلا درد میکنه
    شب سه تایی در حالت نشسته روی مبل خوابمون برد وقتی بیدار شدم نزدیک بود بترکم از خنده به هم گره خورده بودیم سرم رو سـ*ـینه ی سامان بود دستش رو بازوهام پاهام رو پاهای آلفرد بود یه دسته آلفرد روی مچم قفل بود کلا گره خورده بودیم با سختی از مبل اومدم بیرون رفتم عقب یه دفه داد زدم:
    -پاشید دیگه لنگ ظهره
    جفتشون مثه برق گرفته ها پریدن و من کلی بهشون خندیدم چند روز گذشت من تقریبا خوب شده بودم می خواستم برم خونه ی خودم جفتشون منو رسوندن گفتم حالا زشته این همه زحمت کشیدن این چند وقت یه تارف بزنم گفتم می خواید بیاید داخل خونه یه شربت باهم بخوریم جملم تموم نشده بود زود تر از من پیاده شدن چه پرو اند والا رفتیم تو مری نشسته بود یه دفه پرید بغلم کرد
    --رییس کجا رفتی؟من بدون تو داشتم میمردم همش فکر میکردم تقصیر منه که باهات نیومدم رییس کجا بودی؟این آدرین به من هیچی نمیگه مردم از نگرانی
    -اولاً ول کن فاصله بگیر مثلا رییستم!آدم با رییسش اینطوری رفتار میکنه؟؟دوماً خودم گفتم نیا سوماً با اجازه کی اومدی اینجا همین که آدرین راهت داده کلی لطف کرده بهت؟چهارماً اصلا به تو چه؟
    --رییس بگم غلط کردم ول میکنی؟ حالاکه حالت خوبه پس من برم بااای
    -باشه برو ولی اینقدر نچسب به اون پسره یادت نیست سره این خونه چجوری زدت ؟خاک تو سرت با این انتخابت
    --چشم
    رفت و برگشتم سمت سامانو آلفرد جفتشون داشتن نگاه میکردن یه نگاه شیطون انداختم بهشون رفتم نشستم به چک کردن لب تابم کلی از طرف دارام پیام داشتم یکی التماس میکرد جوابشو بدم یکی میگفت امضا براش بفرستم یکی....کلا هر کی ساز خودشو میزد در حین این که باسامان اینا شربت میل مینمودم چک کردم دیدم یه پیام دارم عجیب بود بازش کردم نوشته بود
    (قول بده سرطان نگیری اخه درد داره )واسم جالب بود تحقیق کردم دیدم از طرف یه بچه سرطانیه
    -آلفرد
    --بله
    -توی بیمارستانت یه بچه رو که سرطان داره بستری کن بهترین دکترا هم براش بیار تا زود خوب شه تمام هزینه هاشم خودم میدم
    --حالا کی هست؟
    -یکی از طرفدارامه
    --باشه پیگیری میکنم فقط مشخصاتشو واسم بفرس
    -باشه مرسی
    دوتا یی نشستن چپ و راستم رو مبل انگار می خوان یه چیزی بهم بگن سامان شروع کرد
    --ببین رها می خوام واقعیتو درباره آیناز بهت بگم ولی قول بده کولی بازی در نیاری ببین ما تینا رو زنده نگه داشته بودیم به یه دلیل چون آیناز گروگانه پیش برادر تینا اسمش کورشه میشه همون پسر عموی پدر منو آیناز ما خبر کشته شدن تینا رو ازش مخفی کردیم ولی هرلحظه ممکنه بفهمه اون موقع آیناز تو خطرناک ترین موقعیته فقط می خواستیم بدونی که به خاطر فهمیدن ماجرا دوباره گند نزنی وگرنه منو آلفرد میتونیم نجاتش بدیم سخته ولی میشه پس جوگیر نشو بزار ما کارمون رو بکنیم
    سرمو پایین گرفته بودم واسه همین سامان اشکامو ندید با دستش چونمو گرفت سرمو اورد بالا با دستاش اشکامو پاک کرد
    --گریه نکن رها ما آینازو میاریم
    -جفتتون بکشید کنار خودم میارمش
    --تو دیوونه ای ما که همه ادعا داشتیم تا حالا نتونستیم کاری کنیم بعد تو میخوای.....
    -گفتم خودم کاراشو میکنم یا میزاری بیارمش یا دیگه منو نمیبینید میدونید میتونم!
    --رها
    -رها و درد من هامینم
    --باشه باشه برو ولی اگه کوچیک ترین زخمی برداری خودم میکشمت
    -دقت کردی چقدر علاقه داری بهم؟
    رفتن منم از همون لحظه خودمو آماده کردم واسه کار یه هفته طول کشید تمام هفته نقشه چیدم سیستم امنیتیه خونه ی کورش خیلی قویه یه گروه خِبره تشکیل دادم قرار شد من برم یکی از سنداشو بدزدم طوری که متوجه شه و بیاد سراغ من و گروهم آینازو ببرن
    تیپ مشکی زدم یه نقاب مشکی که به استایلم میومد هم زدم که تقریبا هویتمو پنهان کرده بود وارد خونه اش شدم می خواستم وارد اتاق کارش بشم ولی رمز داشت فکر اینجا رو نکرده بودم صدای قدمای یه نفر نزدیک میشد دید زدم خدمت کار بود موبایلمو در اوردم شروع کردم به هک کردن در .شروع کرد به پیدا کردن چهار رقمی بود تک تک رقما میومد روی صفحه و صدای قدمای خدمت کار نزدیک میشد رقم اول یک رقم دوم سه رقم سوم چهار یه رقم مونده ای وای الان میرسه رقم اخر ۹درباز شد خدمتکار پیچید تو راه رو هم زمان من رفتم تو اتاق احساس کردم منو دید ولی چون لباس مشکی تنم بود تشخیص نداد قلبم داشت از دهنم میزد بیرون
    به در تکیه دادم کاری نداشتم فقط باید می ایستادم یه کاری میکردم که متوجه شه من اینجام ولی یه فکر به سرم زد رفتم سراغ لب تابش یه کپی از تمام اطلاعاتش گرفتم وقت نبود واسه کپی کردن اطلاعاتشو به صورت مخفی با لب تاب آدرین اشتراک گذاری کردم دیگه کپی لازم نبود هر وقت می خواستم می تونستم با لبتاب آدرین بیام رفتم جلوی حسگر حرارتیش وایسادم که صدای آژیر اومدو چند ثانیه بعد چند نفر ریختن تو اتاق شناختمش شبیه تینا بود درست شبیه تینا بود همون چشما همون بینی همون لبا همون فیس روبه روی هم ایستادیم اسلحه هامونو گرفتیم سمت هم چرخیدیم تا این که من افتادم سمت در با سرعت نور دویدم سمت در آخه وسعت حماقتِ درون من چقدره؟اخه آدم به کسی که اسلحه دستشه پشت میکنه؟؟زیگ زاگی دویدم از در رد شدم می دویدم افرادش و خودشم در راس شون دنبالم یه پیام خالی واسم اومد ینی آیناز از خونه خارج شد خیالم راحت شد منم که دیگه کاری نداره فرارم به گرد پامم نرسیدم رفتم سمت در اصلیه خونه دری که خونه رو به باغ وصل میکرد که کورش داد زد :
    --بگیرش
    حواسم پرت شد خوردم به یه مرد جوان اومدم بزنمش کنار که برم ولی با دیدن صورتش نظرم عوض شد خشکم زد انگار بهم برق وصل کردن خشک شدم همون جا رخ تو رخ سامی ایستاده بودم بازوهام تو چنگش بود ولی سعی ای برای فرار نداشتم کورش رسید
    -- دختر فکر کردی میتونی از خونه ی من فرار کنی ؟اینجا مثه جهنمه بری توش بیرون اومدن ازش غیر ممکنه
    نگاهم تو نگاه سامی بود ولی جواب کورشو دادم
    -فرار کردن از خونه ی تو واسه ی من از آب خوردن هم راحت تره البته اگه این آقا و توی خونت نمیدیدم
    سامی از روی صدام منو شناخت می خواستم بزنمش ....یه جوری که جای فکو پیشونیش عوض شه اون اینجا چیکار میکنه؟
    سامی دستشو با تومعنینه اورد بالا انگار میترسید واقعا من پشت نقاب باشم نقابو برداشت منو که دید رنگش پرید کورش با تعجب به ما دوتا نگاه میکرد زل زده بود بهمون منم یه مشت واسش کادو فرستادم پریدم تا تونستم زدمش بادیگارداش به زور جدامون کردن دستامو گرفته بودن با پا میزدمش که کشوندنم عقب تر حرص سامی هم سر اون خالی کردم بادیگارداش نگم داشتن اومد جلو خواست بزنه که سامی داد زد
    --نه ولش کنید عوضیا
    با اشاره ی کورش ولم کردن افتادم زمین اومد کنارم زانو زد
    --رها؟تو اینجا چیکار میکنی؟من نمیزارم بهت آسیبی برسه عزیزم....
    با گفتن کلمه عزیزم جری شدم یه سیلی محکم به گونه اش زدم قلبم سوخت آتیش گرفتم ای کاش این کارو نمیکردم ولی.....بهش نزدیک شدم خیلی نزدیک عطر نفساش به مشامم میرسید کنار گوشش خیلی آروم گفتم
    -قبلا هم گفته بودم تقاصت مرگه مرگ اسلحه مو گذاشتم روی شقیقش با جرو بحثایی که پیش اومد و اتفاق افتادم هم من نتونستم از این روش برای آزادیم کاری بکنم شرایط سختیه واسه آزادیت از بند معشوقت بخوای بکشیش.......پایان فصل ۱۲
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل۱۳
    وقتی اسلحه از دستم لغزیدو افتاد ترسو تو چشمای سامی دیدم تو چشماش خوندم دوست داشت ای کاش شلیک میکردم بادیگارد های کورش دستامو گرفتن ولی من دیگه تلاشی برای فرار نمیکردم اصلا به فرار فکر نمیکردم فقط دوست داشتم از سامی انتقام بگیرم که با صدای کورش به خودم اومدم
    --واسا ببینم تو اصلا کی هستی؟ها؟جواب منو بده
    هیچی نگفتم خدارو شکر نشناخته هامین بودنو که از چهرم نمی تونه تشخیص بده چون هیچ کس نمیدونه هامین کیه ولی گفتم شاید از روی شباهتم به دلربا منو بشناسه که نشناخت که یه دفه سامی گفت:
    --باهاش درست حرف بزن
    --چیه نکنه از آدمای تواِ؟
    --نه
    --پس چرا هواشو داری؟ها؟
    --ببین من زیر دستم تو نیستم سوال پیچم کنی عین آدم رفتار کن تا نابودت نکردم حَدِت رو بدون ولی یه معامله هر چی بخوای بهت میدم پول؟بیزینس کانادا؟...چی میخوای هر چی می خوای بگو بهت میدم اینو بده به من
    -این به میز میگن(وسط دعوا منم به چی گیر دادم )
    یه نگاهی از روی حرص به من انداخت و ادامه داد:چی میگی میدیش به من یانه؟
    --بزار فکر کنم ........باشه ولی در عوض آدرس مکان امن آلفرد رو میخوام
    --قبول
    -چی چیو قبول؟مگه مبادله کالا با کالاست ؟من با این پسره هیچ جا نمیرم آدرس آلفرد هم خودم بهت میدم
    --رها
    --واسا ببینم تو آلفرد رو از کجا میشناسی؟
    ریسکش بالا بود بگم دخترشم چون زنده نمیموندم
    -میشناسم دیگه تو به بقیش چی کار داری مگه آدرسو نمی خوای من دارم
    --بریم بشینیم تصمیم بگیریم
    رفتیم سمت سالن اصلی لامصب عجب خونه ای داره بادیگاردش منو انداخت روی مبل و عین عجل معلق وایساد بالا سرم
    -ببینم تو همیشه تو خونه ات از مهمونا اینطوری پذیرایی میکنی؟؟؟
    --با مهمونا نه ولی با دزدا بد تر از این حرفام
    -خوبه خوبه پس برو آدرس آلفرد هم از مهمونات بگیر
    هیچی نگفت هه فکر کرده خیلی شاخه یه لیوان آب واسم اورد خیلی تشنه ام بود آخیش حالا میتونم فکر کنم ای وای این چرا زل زده به من؟من گریم نکردم نکنه بشناسه
    --واسا ببینم من تورو جایی ندیدم
    -نه اصلا حتی چند ثانیه
    سامی—رها لج نکن تا نظرش عوض نشده بیا بریم
    --نه نه صبر کن نظرم عوض شد کشوی کنارشو باز کرد یه عکس اورد بیرون قبل از این که نگاهش کنه یکی از بادیگارداش سراسیمه اومد پایین :رییس آیناز نیست خدمتکار رفت بهش غذا بده نبود هیچ جا نیست
    --چی؟کدوم گوری فرار کرده ؟
    یه نگاه تند به من انداخت اومد یقه ام رو گرفت تو صورتم داد زد
    --همش زیر سره تو اِ بگو کجا بردیش؟
    -به من چه ؟من از کجا بدونم؟
    --بگو جواب بده کجا بردیش؟
    -جای خاصی نبردمش
    عصبانی شد یه مشت زد به شکمم ای وای عجب دردی داشت یه دفه یادم افتاد دقیقا خورد به محل زخم قدیمیم خوب شده بود ولی نباید ضربه ای به این شدت میخورد ضعف کردم سامی حالمو فهمید با کورش در گیر شد محافظا جرعت دخالت نداشتن جیغ نمی کشیدم همو کشته بودن روانیا!کورش بلند شد رفت سمت عکس نگاهش کرد اومد سمت من
    --بگو ببینم تو کی هستی؟چرا اینقدر شبیه دلربایی؟نگو دختر آلفرد هستی که عمرا باور کنم مطمئنم آلفرد نمیزاره دخترش پاشو از در بزاره بیرون
    -حالا که فهمیدی کامل بفهم اره من دختر دلربام من دختر آلفردم من آنجلا هستم یه چیز جالب دیگه هم دارم واست من هامینم!چیه ترسیدی؟فکر نمی کردی دختر دلربا همون هامین باشه ؟
    سامی متعجب تر بود انگار یه دنیا رو روی سرش خراب کردن
    -سامی-رها شوخی نکن !واقعا تو دختر آلفردی؟این امکان نداره
    -مگه چیز عجیبیه؟
    -کورش-هه عجیب ترم میشه ببریدش زیر زمین
    کلی با بادیگارداش جنگو دعوا کردم ولی بلاخره موفق شدن منو سوار آسانسور کنن ولی داشتن میرفتن بالا چرا گفت زیر زمین؟رفتیم تو یه اتاق بستنم به یه تخت دستا و پاهامو از پشت تخت به هم وصل کردن هر کاری کردم باز نشدن یا زمان زیادی گذشت یا من اینطوری احساس کردم با این همه ابهت هنوز از تنهایی میترسم واقعا که...داشتم فکر میکردم که سامی اومد داخل اتاق سرو صورتش خونین بود معلوم بود درگیر شده اومد سمتم داشت دستامو باز میکرد
    --خوبی؟حالت خوبه؟
    -فعلا حال من مهم نیست این مهمه که تو اینجا چه غلطی میکنی؟
    --رها وقتو نکُش بیا بریم الان میاد
    -کی؟
    --کورش ...چون گرفتم زدمش جوری که نتونه بیاد ولی میاد با آدماش میاد بیا بریم من بعدا بهت توضیح میدم
    وسط حرفش کورش اومد تو اتاق دوباره با سامی در گیر شدن منم در گیر طناب پاهام بودم که بلاخره موفق شدم بازشون کنم سامی رو نگه داشتن کورش میخاست بزنتش
    -دستت به اون بخوره دیگه نه منو داری نه اطلاعاتمو نه آدرس تینا رو و نه آلفرد ......ولش کن
    ولش کردن اومد نزدیک من :--اگه نزنمش چی ؟اینارو دارم؟؟؟
    با صدای آروم گفتم:-اره داری
    سامی—نه رها این کار احمقانس
    --چیکارش کنم اینایی که گفتیو بهم بدی؟
    -از این خونه بیرونش کن دیگه هم باهاش کاری نداشته باش
    --قبوله
    سامی رو با هر دادو بیدادی که کرد بردن بیرون اشکم داشت در میومد ولی با یه نیشگون آروم از پام مهارش کردم
    (سامی)
    خیلی شیک بیرونم کردن اگه یه سال پیش بود به خاطر این بی احترامی نابودش میکردم ولی الان مهم ترین مسئله رهاست
    دیوونه اگه باهام اومده بود الان آزاد بود لجباز یه دنده ی نی نی رفتم خونه یه دوش گرفتم مثل همیشه خدمتکار طبق عادتش آبمیوه امو اورد ولی من عصبانی بودم داد زدم
    -من کی گفتم عین گاو سرتو بندازی پایین بیای تو؟ ها؟
    بیچاره یه کم من من کردو رفت جای دست رها هنوز تو صورتم میسوخت این همه کتک کاری کردم فقط درد این مونده بود حسم به رها با همه متفاوت بود من با دخترای زیادی بودم با هیچ کدوم نتونستم مثل رها راحت باشم اون بدبختا آرزو به دلشون موند فقط یه بار بهشون بگم عزیزم!ولی رها....اون فرق داره اونم مثل منه احساساتشو پنهان میکنه همین جذابش کرده همین که تو قلبش پر از احساسه ولی در ظاهر شبیه یه آدمه مغرورو سنگدله ولی اگه بفهمه من پلیس نیستمو کارم مثل خودشه چی؟باورم نمیشه تو شرایط سختی قرار دارم اخه چرا رها باید همون دختر آلفرد باشه لعنتی !لباس پوشیدم رفتم تو سالن خونه مثل همیشه لبتاب وصل بود به تی وی روشنش کردم از روی تی وی ایمیل هامو چک میکردم که دایه گلی اومد
    -چی شده دایه؟
    --پسرم من باید این سوالو بپرسم چی شده چرا اینقدر آشفته ای؟
    حوصله ی جواب دادن نداشتم با این که از مادرم متنفر بودم ولی بابت انتخاب دایه گلی واسم ازش ممنونم با سر اشاره دادم که بره ورفت رفتم سمت خونه ی رها همونطور که حدس زدم آلفردو پسر خوندش همون جا بودن یکی رو فرستادم تا بهشون در باره رها اطلاعات بده بلاخره باید از یه نفر استفاده کنم رها عصبانیه با من نمیاد .....
    (رها)
    --دیگه وقتشه به قولت عمل کنی و اونا رو بهم بگی
    -نمیدونم
    --یعنی چی دختره ی روانی جواب منو بده تینا کجاست؟<
    -دیار باقی
    --یعنی چی؟
    -مرد من کشتمش
    با این حرفم مشت های پی در پی ای بود که بهم میخورد بدنم داشت منفجر میشد دستامو باز کرد ولی دیگه جونی واسه مقاومت نداشتم افتادم زمین اونم با لگد حسابمو میرسید تا اومدم بلند شم افتادم زمین احساس کردم پای راستم شکسته دیگه نفس نداشتم که رفت بیرون عوضی رفتو در و قفل کرد ولی یادش رفت دستای منو ببنده این یه فرصت عالیه هرجور شده باید بلند میشدم بلاخره موفق شدم بلند شدم حسم میگفت این اتاق طراحیش مشکوکه باید دوتا در داشته باشه دیوارا رو گشتم داشتم امتحانشون میکردم که رسیدم به یه دیوار دست کشیدم روی کاغذ دیواریش نههه کاغذ دیواری نبود مانیتور بود رمز می خواست خب رمز در اتاق کارش میشد تاریخ تولد تینا ۱۳۴۹اینو امتحان کردم ولی نبود خیلی فکر کردم اها زدم سال ۱۹۷۰به میلادی در باز شد واو چه اتاقی اتاق پر از بمب همه خنثی شده یه بمب داشت که من خیلی دنبالش بودم
    FOAB
    این بمب برابر ۴۴تن تی ان تیه ولی فعلا من باهاش کاری ندارم رفتم سراغ یه بمب دوتایی این اینطوری کار میکنه دوباره راه اندازیش کردم اینا رو باید بهشون زمان بدی اولی که میترکه طبق زمانی که بهش دادی دومی میترکه ترسناکن یکی نبود به من بگه نونت نبود آبت نبود بمبو چرا روشن کردی اخه ....صدای پا اومد فرصت نبود برگردم تو اتاق پشت در همین اتاق قایم شدم داشت میومد تو دید در اتاق مخفی بازه داره میاد این سمت ..........پایان فصل۱۳
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل14
    بمبو به کمربندم بستم وایسادم کنار چهارچوب در تا اومد تو رفتم بیرون درو بستم رمز درو عوض کردم عمرا مخش بکشه رمزو گذاشتم سامی ای خدا من خلم رفتم سمت سقف چون از در میرفتم بیرون بادیگارداش تیر بارو نم میکردن یه راه به بیرون پیدا کردم پام شدید درد داشت اخه من یه پایی کجا برم؟باید برم چون بیاد بیرون جفت پاهامو قلم میکنه رفتم بیرون من که رو شیروانیه خونه ام پس زیر زمین اینجاس؟خخ راه رفتن رو شیروانی خیلی سخته نشستم خودمو سر دادم باید میپریدم تو بالکن بعد از اونجا میپریدم بیرون خونه. آلفردو سامانو دیدم دور از خونه وایساده بودن اومدن منو نجات بدن فکر کردن من از پس خودم برنمیام ناسلامتی من هامینم ها!4ثانیه از بمب مونده بود از کمرم بازش کردم دو ثانیه با انفجار دوم فاصله داشت وقت پریدن دو مرحله ای نداشتم بمبو انداختمو پریدم ........داشتم میافتادم تو بالکن که با موج انفجار پرت شدم بیرون خونه سعی کردم با همون پام فرود بیام که جای دیگه ام نشکنه انتظار یه درد وحشتناکو داشتم چون ارتفاع زیاد بود افتادم زمین یه لحظه فقط دیدم آلفردو سامان دارن میدون اشکم در اومد هیچی نمی تونستم بگم پام داشت منفجر میشد چه حال نزاری داشت آلفرد!فقط بیستو چهار ساعت نبودم!شایدم کمتر!هیچی نتونستم بگم فقط با سر اشاره کردم منو از اینجا ببرید چشمامو بستم میشنیدم میفهمیدم ولی چشمام بسته بود چون حرکت نمیکردم آلفرد فکر میکردم از حال رفته ام ولی فقط چشمام بسته بود حس نداشتم بازشون کنم فهمیدم گذاشتنم تو ماشین فهمیدم با سرعت رانندگی میکردن فهمیدم رفتیم تو بیمارستان چون بوی بیمارستان به مشامم رسید آلفرد متخصص مخصوص خودشو صدا زد پزشک فهمید به هوشم فقط چشمامو بستم بهم گفت یه آرامبخش میزنه تا بخوابم و من فقط با تایید کردم فقط منتظر بودم تا خوابم ببره
    (سامی)
    دیدم....دیدم پرید پایین دیدم چجوری فرار کرد یعنی این فرارو با اومدن با من ترجیح داد؟ جلو نرفتم دلم کنارش بود ولی آلفرد نباید از رابـ ـطه ی ما بویی ببره اگه عشقم بهش بعد این همه سال سنگ بودن واقعی باشه نباید بچه گانه رفتار کنم باید کاری رو بکنم که به نفعشه وارد ساختمان یا همون خرابه ی کورش شدم این دختر وارد هر جا میشه نابودش میکنه حالا خونه باشه یا.....قلب
    یه اتاق فولادی وجود داره که چون بمب های کورش اونجاس غیر قابل انفجار و اشتعاله اون اتاق سالم بود ولی درش کوبیده میشد کورش بود از اون طرف در حرف میزد
    --باز کن درو
    -رمزش چیه؟
    --1970
    -این نیست!کم تر از بیست دقیقه پیش رمز عوض شده
    --کار اون عوضیه کار خودشه کار هامینه چیزی به ذهنت میرسه؟
    -صبر کن
    همینجوری زدم سامی در کمال تعجب باز شد!!با دیدن قیافه کورش خشمم برافراشته شد ولی تو ی دلم شاد بودم چون هنوز به من فکر میکنه حالا شاید از روی خشم ولی فکر میکنه مهم همینه
    --چی بود رمز؟
    -متاسفم مستر سمسامی هیچ وقت راز های کارشو لو نمیده!!!!
    داشتم میرفتم
    --واسا نرو کارت دارم
    ازم خواست تا کمکش کنم با هم به اتاق های پایین رفتیم تا مدارکشو جمع کنیم تنها رفتم تو اتاق که در بسته شد بلافاصله بوی مواد بیهوش کننده تو اتاق پخش شد این عوضی با من چیکار داره ؟اگه تجارت کانادا بهش وابسته نبود همینجا میکشتمش
    فصل 15
    (رها)
    بیدار که شدم تو ی یه اتاق از بیمارستان خصوصیه آلفرد بودم پام توی گچ بود !!!سرم باند پیچی بود به دستمم ازین چسب زخم بزرگا زده بودن کسی تو اتاق نبود بلند شدم تمام سعیمو واسه شکستن گچ کردم ولی نشد ولی با هر بدبختی ای شد پامو ازش کشیدم بیرون سرمم باز کردم لامصب اینجا هتله یا بیمارستان؟همه چیز داره!!چند دست لباس بود معلوم بود نو هستن یه دوش گرفتم و برداشتم پوشیدمشون یه تیشرت سفید با یه ست سویشرت با شلوار صورتی جیغ یه جفت کتونی هم بود پوشیدم و راه افتادم پرستاره که منو دید باورش نشد من همونم که رو تخت بود خخ پرستاره تمام سعیشو کرد ولی نتونست جلومو بگیره رفتم ...دقیقا جلوی در سامان ایستاده بود داشت با یه نفر حرف میزد سعی کردم یواشکی از پشتش رد شم برم بیرون که تقریبا موفق شدم که یه دفه مچ دستمو گرفت دست منو گرفته بود همزمان با اون مرد حرف میزد حرفش که تموم شد برگشت سمت من
    --کجا؟
    -خونه ام
    --گچ پاتو چرا در اوردی؟ دیوونه پات از 8 جا شکسته برگرد تو اتاق
    -ولم کن سامان می خوام برم خونه ام حوصله ندارم میزاری برم یا به زور برم؟
    --آلفرد دستور داده نزاریم از اینجا بری بیرون ولی خب چون من هیچ وقت نمیتونم جلوتو بگیرم یه شرط داره برو پاتو دوباره گچ بگیر
    -باشه
    باهم دوباره رفتیم تو اتاق پرستارا ریختن سرم پاچه ی شلوارمو زدم بالا تازه متوجه شدم داغون شده چند تا بخیه خورده بود دوباره بستنش وقتی میخواست باند بزاره گفت سفید یا آبی یا سبز یا هر رنگی که بخوای کدوم؟
    -صورتی
    سامان یه سری تکون دادو گفت صورتی بزنن خیلی خوب بود با لباسم ست شد صورتی شب رنگ بود کلی باهاش حال کردم با کمک سامان سوار ماشینش شدم میخواست منو ببره خونه ی آلفرد با کلی حرف بهش فهموندم بابا میخوام برم خونه ی خودم بلاخره منو برد خونه ام با اسرارم رفت مشکلی نداشتم اگرم چیزی میخواستم آدرین و بادیگاردام بودن روی کاناپه ولو شدم رفتم داخل اتاق خوابم سویشرتمو در اوردم انداختم رو زمین افتادم رو تخت که در زدن
    --خانوم میتونم بیام داخل؟آدرین هستم
    -بیا
    --سلام ببخشید مزاحم استراحتتون شدم ولی این پیشنهاد کار ها کلافه ام کرده بیاین لب تابتونو تحویل بگیرید ببینید میخواید باهاشون چیکار کنید
    -باشه بزار همینجا رو میز....نه بیار بزار رو تخت حس ندارم تا میز برم مرسی
    --باشه...چیزی نمیخواید؟کاری ندارید؟
    -نع برو بیرون بزار بخوابم خوابم میاد
    رفت منم در لب تابو بستمو خوابیدم حالشو نداشتم تا فردا ظهرش خوابیدم هنوز خواب بودم که یکی در زد
    -چیه؟مگه نگفتم وقتی خوابم صدا نکنید ها؟
    --ببخشید خانوم آقای آلفرد و سامان تشریف اوردن در باز کنیم؟
    -نه نه نه نه باز نکن بگو نیست بگو رفته یه چیزی سر هم کن دیگه
    با چشم بسته باهاش حرف زدم بلند شدم یه لیوان آب خوردم و دوباره افتادم بعد چند دقیقه در باز شد
    -آهاای !من یادم نمیاد به کسی اجازه داده باشم بدون اجازه بیاد تو اتاقم گمشو بیرون!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا