- عضویت
- 2016/08/17
- ارسالی ها
- 36
- امتیاز واکنش
- 319
- امتیاز
- 171
- سن
- 23
فصل8
هر کس رفت جایی که قراره بره منم رفتم سمت ساختمان مهمونی یه بادیگارد جلومو گرفت
--ببخشید خانم میتونم اسمتونو بدونم
-هامین
نگاهی به لیستش انداخت و گفت:بفرمایید داخل شما عضو میهمانان درجه یک هستید به بخش درجه یک برید
-اوکی
وارد سالن شدم آلفرد نشسته بود تو قسمت مهمانان درجه دو آی دلم خنک شد با عشـ*ـوه از جلوش رد شدم نشستم روی یک مبل سفید توی فکر بودم یه دفه دیدم نمیتونم نفس بکشم وای چرا اینطور شدم ؟دویدم سمت بیرون به خاطر بوی دود سیگار برگی بود که یه نفر داشت میکشید رفتم تو راهرو ایستادم چند تا نفس عمیق کشیدم یه نفر از پشت سرم گفت
--انگار دودش خیلی اذیتتون کرد این لیوان آبو بخورید
لیوانو ازش گرفتم یه کم خوردم گذاشتم روی شلف رو به روم
--ببخشید لیدی من تاحالا شما رو تو مهمونی ها ندیدم من پایه ثابت این مهمونی هام
-چون علاقه ای به مهمونی خصوصا که میزبانش عرب باشه ندارم
--چرا؟؟
-نمیدونستم این شکلی هستن فکر میکردم تو مهمونیاشونم عبا میندازن یا مثلا همشون چاقن یا کلا من تیپ واسم مهمه
--از ظاهرتون کاملا مشخصه شما معرکه اید ولی باید ایم بگم که همه عرب ها اون طور که شما فکر میکنید نیستن نگران نباشید
-من نگران نیستم اصلا بهشون فکر نمیکنم واسم مهم نیستن
--تاحالا با هیچ کدومشون حرف زدین یا رابـ ـطه داشتین؟؟
-نهه میگم بدم میاد
--باشه تسلیم حالا خودتونو معرفی میکنید گفتم که من تو هیچ مهمونی ای ندیدمتون
-از کجا میدونی شاید دیدی یادت رفته؟
--امکان نداره دختر زیبایی مثل تو از یادم بره
-شاید اسممو تا حالا شنیده باشی من هامینم اصلا هامینو میشناسی؟
--این امکان نداره !فکرشم نمیکردم بیاید باورم نمیشه هامین اینقدر زیبا باشه !مگه میشه نشناسمت اصلا این مهمونی برگزار شده که شاید تو بیای
-نگفتی تو کی هستی؟؟
--من....من احمد هستم همون عربی که این مهمونی رو ترتیپ داده
یه لبخند به پهنای رود کارون زدم ای خاک تو سرت رها با این مغز معیوبت هم اون میخواست بخنده هم من ولی نمیتونستیم من به خاطر غرورم اونم به خاطر حضور من جرعت نداشت چشمای جفتمون از خنده مرده بود با هم وارد سالن شدیم قبل از این که جداشیم کنار گوشش گفتم
-علاقه ندارم همه منو بشناسن
اونم با سر علامت مثبت داد و رفت یه دفه آلفرد کنارم ظاهر شد
-سلام
--سلام آنجلا باورت نمیشه چقدر شبیه مادرت شدی چقدر دلم میخواد داد بزنم بگم دخترمی و بغلت کنم
اول می خواستم رگباری ببندم بهش خیلی از دستش شکار بودم ولی غم تو چشماشو دیدم ترحم جای خشممو گرفت فقط نگاهش کردم اونم همینطور پسش زدم به راحتی رفت کنار نشستم کنار یه گوشه از اول مهمونی احمد گیر داده بود بیا با من برقص دیگه کلافم کرده بود منم عصبانی شدم یه چیزی بهش گفتم که دمش رو گذاشت روی کولش رفت سراغ دوست دختراش همونطور که گفتم میز معامله هم براه بود یکی از سرمایه دار ها به یکی از زمینای من نیاز داشت منم کاری با زمینه نداشتم با یه هواپیما شخصی چنج کردمش رفتم سمت دستشویی مری از سقف اومد پایین البته بدل هامین نه مری من رفتم بالا مری رفت تو مهمونی رسیدم به راه روی اصلی اومدم پایین از در اصلی رفتم بیرون نوبت نفر بعدی بود چون ثبت میکنن کی رفت کی اومد دختر بعدی جای من اومد تو منم سوار ماشین شدم پامو تا اخر روی پدال گاز فشار دادم خب یه نفر داره تعقیبم میکنه فک کرده هه منم پیچیدم توی خیابان فرعی خیلی ترسیدم زمان بهم میخورد میفهیدن ولی نخورد من رفتم تو پارکینگ و آخرین بدلم که تو خیابون فرعی بود حرکت کرد و جاسوس های آلفرد دو ثانیه بعد پیچیدن از سر خیابان ینی نفهمیدن که من رفتم تو پارکینگ و در ادامه بدلمو تعقیب کردن آدرین منتظرم بود باهاش رفتم بالا لباسامو عوض کردم تیپ اسپر زدم و راه افتادیم با هواپیمای شخصیم رفتم ایران رسیدم ایران ماشین تو خیابان منتظرمون بود سوار شدم رفتم سمت خونه خالم به عقل جنم نمیرسه من اینجا باشم خالم داشت میرفت تو خونه عصر بود که یه دفه از پشت خالمو بغـ*ـل کردم .......
هر کس رفت جایی که قراره بره منم رفتم سمت ساختمان مهمونی یه بادیگارد جلومو گرفت
--ببخشید خانم میتونم اسمتونو بدونم
-هامین
نگاهی به لیستش انداخت و گفت:بفرمایید داخل شما عضو میهمانان درجه یک هستید به بخش درجه یک برید
-اوکی
وارد سالن شدم آلفرد نشسته بود تو قسمت مهمانان درجه دو آی دلم خنک شد با عشـ*ـوه از جلوش رد شدم نشستم روی یک مبل سفید توی فکر بودم یه دفه دیدم نمیتونم نفس بکشم وای چرا اینطور شدم ؟دویدم سمت بیرون به خاطر بوی دود سیگار برگی بود که یه نفر داشت میکشید رفتم تو راهرو ایستادم چند تا نفس عمیق کشیدم یه نفر از پشت سرم گفت
--انگار دودش خیلی اذیتتون کرد این لیوان آبو بخورید
لیوانو ازش گرفتم یه کم خوردم گذاشتم روی شلف رو به روم
--ببخشید لیدی من تاحالا شما رو تو مهمونی ها ندیدم من پایه ثابت این مهمونی هام
-چون علاقه ای به مهمونی خصوصا که میزبانش عرب باشه ندارم
--چرا؟؟
-نمیدونستم این شکلی هستن فکر میکردم تو مهمونیاشونم عبا میندازن یا مثلا همشون چاقن یا کلا من تیپ واسم مهمه
--از ظاهرتون کاملا مشخصه شما معرکه اید ولی باید ایم بگم که همه عرب ها اون طور که شما فکر میکنید نیستن نگران نباشید
-من نگران نیستم اصلا بهشون فکر نمیکنم واسم مهم نیستن
--تاحالا با هیچ کدومشون حرف زدین یا رابـ ـطه داشتین؟؟
-نهه میگم بدم میاد
--باشه تسلیم حالا خودتونو معرفی میکنید گفتم که من تو هیچ مهمونی ای ندیدمتون
-از کجا میدونی شاید دیدی یادت رفته؟
--امکان نداره دختر زیبایی مثل تو از یادم بره
-شاید اسممو تا حالا شنیده باشی من هامینم اصلا هامینو میشناسی؟
--این امکان نداره !فکرشم نمیکردم بیاید باورم نمیشه هامین اینقدر زیبا باشه !مگه میشه نشناسمت اصلا این مهمونی برگزار شده که شاید تو بیای
-نگفتی تو کی هستی؟؟
--من....من احمد هستم همون عربی که این مهمونی رو ترتیپ داده
یه لبخند به پهنای رود کارون زدم ای خاک تو سرت رها با این مغز معیوبت هم اون میخواست بخنده هم من ولی نمیتونستیم من به خاطر غرورم اونم به خاطر حضور من جرعت نداشت چشمای جفتمون از خنده مرده بود با هم وارد سالن شدیم قبل از این که جداشیم کنار گوشش گفتم
-علاقه ندارم همه منو بشناسن
اونم با سر علامت مثبت داد و رفت یه دفه آلفرد کنارم ظاهر شد
-سلام
--سلام آنجلا باورت نمیشه چقدر شبیه مادرت شدی چقدر دلم میخواد داد بزنم بگم دخترمی و بغلت کنم
اول می خواستم رگباری ببندم بهش خیلی از دستش شکار بودم ولی غم تو چشماشو دیدم ترحم جای خشممو گرفت فقط نگاهش کردم اونم همینطور پسش زدم به راحتی رفت کنار نشستم کنار یه گوشه از اول مهمونی احمد گیر داده بود بیا با من برقص دیگه کلافم کرده بود منم عصبانی شدم یه چیزی بهش گفتم که دمش رو گذاشت روی کولش رفت سراغ دوست دختراش همونطور که گفتم میز معامله هم براه بود یکی از سرمایه دار ها به یکی از زمینای من نیاز داشت منم کاری با زمینه نداشتم با یه هواپیما شخصی چنج کردمش رفتم سمت دستشویی مری از سقف اومد پایین البته بدل هامین نه مری من رفتم بالا مری رفت تو مهمونی رسیدم به راه روی اصلی اومدم پایین از در اصلی رفتم بیرون نوبت نفر بعدی بود چون ثبت میکنن کی رفت کی اومد دختر بعدی جای من اومد تو منم سوار ماشین شدم پامو تا اخر روی پدال گاز فشار دادم خب یه نفر داره تعقیبم میکنه فک کرده هه منم پیچیدم توی خیابان فرعی خیلی ترسیدم زمان بهم میخورد میفهیدن ولی نخورد من رفتم تو پارکینگ و آخرین بدلم که تو خیابون فرعی بود حرکت کرد و جاسوس های آلفرد دو ثانیه بعد پیچیدن از سر خیابان ینی نفهمیدن که من رفتم تو پارکینگ و در ادامه بدلمو تعقیب کردن آدرین منتظرم بود باهاش رفتم بالا لباسامو عوض کردم تیپ اسپر زدم و راه افتادیم با هواپیمای شخصیم رفتم ایران رسیدم ایران ماشین تو خیابان منتظرمون بود سوار شدم رفتم سمت خونه خالم به عقل جنم نمیرسه من اینجا باشم خالم داشت میرفت تو خونه عصر بود که یه دفه از پشت خالمو بغـ*ـل کردم .......
آخرین ویرایش: