رمان رخِ دیوانه ی من|mobina79O_O کاربرانجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mobina79O_O

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/17
ارسالی ها
36
امتیاز واکنش
319
امتیاز
171
سن
23
فصل سوم
شب شد سه تا پسر اومدن سامان قبل از این که بخوان کارشون رو شروع کنن منو برد توی اتاق داشت با دستگاهش مطمئن میشد ردیابی شنودی چیزی بهم وصل نباشه برگشتیم سه پسرا ریختن سرم خلاصه یکی صورتمو گریم میکرد یکی لباسامو آماده میکرد یکی هم یه سری مدارک دستش بود داشت برام توضیح میداد
--خانم آراسته چون مهرزاد معیری به دنبال شما میگرده نمی تونید با مشخصات خودتون از کشور خارج شید چون پلیس متوجه میشه پس ما به خاطر شباهت جزعی تون به خانم آیناز شما رو به ایشون تبدیل میکنیم اینم مدارکتون شما الان آیناز آرام هستید 20 ساله زاده ی کالیفرنیا هستید توی این برگه علایق و بیزاری ها و خصوصیاتی که باید داشته باشید نوشته شده لطفا بخونید
-گرفتم باشه بده بخونم
کارم تموم شد توی آیینه نگاه کردم بابا دستت درست من خودمم خودمو نمیشناسم دیگه وللش مثل همیشه رفتم سره یخچال و یک لیوان آب خوردم وقتی برگشتم همه حاضر بودن باید میرفتیم ولی انگار سامان نمیومد از قصد گردنبندمو جا گذاشتم همه سوار ماشین شدیم جز سامان من نشستم وسط یکی از پسرا این ور یکی اون ور یکی هم پشت فرمون انگار زندانی سیـاس*ـی میبرن سامان خم شد جلوی پنجره ماشین
-تو نمیای مگه؟
--نه
منم گردنبندو بهونه کردم پیاده شدم رفتم داخل خونه سامان پشت سرم اومد
--بگو چه مرگته من که میدونم از قصد جا گذاشتیش
-چرا تو نمیای؟
--من کارهام تو ایران تموم نشده
-هیچ راهی نداره بیای
--نه
-من....من میترسم تنهایی
--یه چیزی بگو کدو به خنده نیافته تو و ترس؟
-ساماااان
--نترس کاریت ندارن به محض این که برسی امریکا دیگه اینقدر مراقبت نیستن الانم چون رییس گفته ممکنه فرار کنی اینطورین
-داداش سامانی خیلی بهت مدیونم (بغضم گرفت)امید وارم توهم زود زود بیای
داشتم از کنارش رد میشدم که بازو هامو گرفت محکم .رخ تو رخ ایستادیم مستقیم تو چشمام خیره شد
--رها قوی باش قوی شو جوری باش که اسمت میاد همه مثه سگ ازت بترسن این دنیا خیلی بی رحمه خوصوصا در مورد تو اینو من میدونم خداحافظ
دیگه فقط سکوت بود تا فرودگاه تا هواپیما همراهیم کردن بعد یه دفه غیب شدن تو هواپیما حالم بد شد راه خیلی طولانی بود دوباره خوابم برد به قول مامان من مرگ خواب دارم انگار با صدای خلبان بیدار شدم رسیده بودیم همه رفته بودن خلبان هم گذاشته بود بخوابم آخرین نفر منو بیدار کرد دمش گرم تشکری کردمو پیاده شدم رفتم ای وای آخه من کجا برم رفتم خیلی راه رفتم رسیدم به خیابان به قول سامان من واقعا ترس حالیم نیستا بتمرگ یه جا دیگه دختر یه دفه یه ماشین جلوم ایستاد
--آیناز آرام؟
-بله
--بیا بالا -بشین تا بیام تو کی باشی؟--من از دوستان داداش سامانیتم –اِ خب باشه سلام—سلام
کل مسیر حرف نزد رفتیم توی یه خونه ی خیلی بزرگ اول با ماشین رفتیم توی باغش عجب جایی بود خیلی قشنگ بود به ساختمان که رسیدیم ایستاد پیاده شد منتظر موندم دروباز کنه اومد درو باز کرد پیاده شدم و اون سوار شدو رفت منم رفتم سمت در ساختمان ولی درش باز نمیشد داشتم باهاش کلنجار میرفتم که یه دفه باز شد
--بیا تو .این صدای رییس بود رفتم داخل اومد جلو-سلام
--سلام از این به بعد همینجا میمونی اتاقت طبقه ی بالا سومین در سمت راسته به بقیه جاهاهم کاری نداشته باش کلا سرت به کار خودت باشه
اه اه چقدر خشک حالم بهم خورد کلا همشون همینطورین بی احساس رفتم توی اتاقم چقدر خوشگل بود خودش اندازه یه خونه بود یه تخت دو نفره که با رنگ سفید قرمز درست شده یه میز کار باحال یه دیوارشم کلا پنجره یه دیوار هم کلا تلوزیون قشنگ معلوم بود واسه کاره دقیقا اتاق طوری چیده شده بود که من بتونم توش کار کنم لباسامو در اوردم با یه تاپ و شلوارک پریدم توی تخت وای چقد دلم میخواست بخوابم یه دفه صدای پا شنیدم که میاد سمت اتاق هیچی دم دستم نبود پتوی روی تخت پیچیدم دورم رییس اومد تو دیدم انگار بیخیال بشو نیست بد نگاه میکرد رفتم جلوش
-ببین هر کی می خوای باش چشات داره زیادی فعالیت میکنه ها حواستو جمع کن
--به من چه تو که میدونی من اینجوریم چرا تو خونه ی من اینطوری لباس می پوشی ؟ببین خودت مسئله داری
-اِ یه وقت رو دل نکنی ؟من چه میدونستم از قوانین این خونه اینم هست که مثل گاو بلانصبت گاو اینجوری وارد اتاق یه دختر شن
اومد سمتم یه جوری که ترسیدم وحشتناک ولی تو قیافم نشون ندادم انگار مثلا کی هست
--ببین دیگه داری پاتو از حدت فراتر میزاری اینجا همه چیزش با خونه بابات فرق داره فهمیدی؟دیگه با من اینطوری حرف نمیزنی بیا پایین کارت دارم
رفت آخیش نفس حبس شدمو رها کردم چه ترسناک میشه وقتی عصبانیه داداش سامانی کجایی ببینی شاگردتو کشتن هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر به سامان اعتماد دارم شاید چون واقعا مثه برادرم بود یا.....حالا .یه لباس فانتزی در اوردم از وسایلم پوشیدم موهامو دم اسبی بستم سمت راست سرم خلاصه رفتم پایین.....
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    رسیدم سالنی که رییس منتظرم بود رییس داشت با یه پسر حرف میزد منو ندید ولی با دستش اشاره کرد بشینم ولی من ننشستم چون مرض داشتم کلا تو ذاتمه حرف گوش نکردن همیشه اگه یکی بهم دستور بده هیچ وقت اون کارو انجام نمیدم اگرم مجبورم کنن از قصد گند میزنم به اون کار ولی اگه دوستانه ازم چیزی بخوان کمال میل قبول میکنم یه دفه مخاطب رییس نگاهش افتاد روی من بعد به رییس گفت:اینه؟؟؟؟رییس که هنوز منو ندیده بود گفت :اره مگه چشه؟
    --هیچی فقط یه کم بچه نیست .رییس که اول منو دید تعجب کرد بعدش یه لبخند زد و گفت :نه خیلی هم خوبه خوبیش به همین دیوونه بودنشه
    -خیلی لطف داری رییس
    --وایسا حرف نزن الان میام
    اومد سمتم—مگه نگفتم سرت به کار خودت باشه چرا به حرفای ما گوش میدادی ؟این چه تیپیه؟
    -اولا شما چرا جلوی من حرف میزدید می خواستید برید یه جای دیگه بعدشم تیپم خیلیم خوبه مهم منم که خوشم اومده(رو کلمه من تاکید کردم)
    یه سری تکون دادو یه پاکت داددستم گفت:
    امشب اولین ماموریتته با این اقا همکاری یه موبایلم توی این پاکت هست فقط من باهات تماس میگیرم باهاش به کسی زنگ نزن
    رفتم توی اتاقم در پاکتو باز کردم اوف چقدر زر زده یه عالمه کاغذ توش بود همشو خوندم کلش میشد که باید بریم تو سازمان شکایات مردمی از بخش بانک ها یه کپی بگیرم چه کاره مسخره ای شاید به کسه دیگه میگفتن استرس میگرفت ولی واسه من کاره مسخره ایه یه تیریپ خوشگل زدم با رنگ بنفش دودی رفتم سوار یه بی ام دبلیو خوشگل شدم رفتم سمت سازمان بخشو پیدا کردم رفتم سمت مشاوره مکالماتمون انگلیسیه ولی من فارسی میگم واستون
    -سلام یه مشکل تو حساب بانکیم ایجاد شده سه روز پیش 10 میلیون دلار ریخته شده تو حسابم بدون این که من بدونم خیلی مشکوک بود گفتم بپرسم کی این پولو ریخته اگر آشنا نبود گزارش بدم
    --یه لحظه صبر کنید
    بلند شد رفت چه بی خیال بود پسره سریع با گوشیم دوربینا رو از کار انداختم رفتم پشت کامپیوترش وصل شدم به سرور اصلی رفتم تو بخش اطلاعات یه کپی کردم تو فلشم برگشتم سره جام دوربینا رو راه انداختم برگشت منم انگار نه انگار
    --از طرف جرج استووارت ریخته شده میشناسیش؟
    -البته پسر عمومه اون تاجره حتما یه حسابه خالی لازم داشته هه هه ممنون از کمکتون
    --خواهش میکنم انجام وظیفه بود
    رفتم سمت در که صدام زد ینی یه لحظه فک کردم لو رفت راه های فرارو آنالیز کردم بعد برگشتم
    --خانم
    -بله
    - - این فلشتون از جیبتون افتاد
    -مرسی
    تو دلم گفتم توی بدبخت اگه میدونستی این تو چیه ؟ بیچاره خودشم نمیدونه با کامپیوترش میشه به سایت اصلی بدون پسوورد وارد شد اومدم بیرون سوار ماشین شدم الان اون پسره این وسط چه غلطی کرد که همکارم حساب شد ؟رفتم سمت جایی که قرار بود برم پارک بود یه دستشویی عمومی داشت دقت کردم اون طرف هم در داشت از اون یکی در رفتم بیرون پسره وایساده بود گفت:زود زود زود سوار شو
    منو انداخت تو صندوق عقب بعد ماشینو روشن کرد حرکت کرد واسه این بود که اگه تعقیبم میکردن گمم کنن رسیدیم درو باز کرد توی باغ بودیم رییس هم وایساده بود رنگ صورتمو که دیدن نگران شدن پسره یه سره میگفت چی شده؟دویدم سمت دستشویی اتاقم نزدیک بود عوق بزنم وای خودمو تو آینه دیدم چشمام کبود شده بود یه آب به صورتم زدم رییس پشت در ایستاد ه بود می گفت :عرضه ی این کار به این آسونیم نداشتی حالا اوردیشون نکنه صندوق عقب خیلی تکون داشت
    با لحن تمسخر آمیز حرف میزد منم حرصم گرفت تکیه داده بود به در منم از این ور درو یه دفه باز کردم نزدیک بود بیافته رو به روش وایسادم با خشم عجیبی گفتمو درو بستم:
    -به جای این که رو دختر مردم عیب بزاری به اون پسره ی عوضی بگو به جای بافتن این همه شروور بره ماشینشو درست کنه که دود اگزوز نره توی صندوق

    صدام خش دار شده بود ولی الان دیگه اصلا در نمیاد بابا این همه دود خوردما حالم یکم بهتر شد میتونستم نفس بکشم شروع کردم به گریه کردن اخه دختر خوب این چه غلطی بود کردی میموندی خبرت ایران فوقش با مهرزاد ازدواج میکردی تو دوسش نداشتی اون که دوستت داشت لامصب . فکر کردم و پشیمونی دیگه فایده نداره به قول سامان این راه برگشت نداره تازه اون عوضیم دوستم نداشت!
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل چهارم

    اومدم بیرون رییس با یه آقا که مشخص بود پزشکه ایستاده بود اومدم جلو انگار وجود ندارن افتادم روی تخت
    --بلند شو دکتر معاینت کنه ممکنه ریه هات آسیب دیده باشه
    -آخه...نه این که خیلی نگرانمی
    --بلند شو شاید دارو لازم داشته باشی
    -من واسه بقای حیات ابم لازم ندارم چه برسه دارو برید بیرون
    انقدر لجبازی کردم تا بلاخره رفتن حوصلشون رو نداشتم فقط دلم میخواست بخوابم همونجوری خوابیدم تو ی قسمتای شیرین خواب بودم که یه نفر بیدارم کرد یه خدمتکار بود میگفت:بیدار شید بیدار شید
    بلند شدم چرا اینطوری شدم به سختی نفس میکشیدم می خواستم بهش بگم مرض داری اینطوری آدمو بیدار میکنی که نتونستم بگم نفسم به سختی بالا میومد می تونم بگم یه لحظه نیومد وضعمو که دید دوید بیرون تو راه رو داد میزد
    --رییس رییس رها خانم رها خانم دیدم خیلی بد نفس میکشه بیدارش کردم اوضاعش بد تر شد اصلا نمیتونه نفس بکشه رییس کمک
    رییس اومد دیگه متوجه اطراف نمیشدم
    توی یه اتاق بودم معلوم بود بیمارستان نیست ولی تجهیزات پزشکی رو داشت کلی دمو دستگاه بهم وصل بود ای خدا شکرت میتونیم مثه آدم نفس بکشیم اینایی که تنگی نفس دارن چقدر زجر میکشن ! نشستم روی تخت شروع کردم به کندن سیما و ...که رییس رسید
    --نکن رها نکن میبینی با خودت چی کار میکنی می دونستی به موقع نمی فهمیدیم چی میشد اگه خدمتکار بیدارت نمیکرد چی میشد؟؟
    -فوقش میمردم
    --تو دیگه خیلی رو داری اگه همون موقعی که دکتر اورده بودم حرفمو گوش میکردی شاید کارت به اینجا نمیکشید عادت داری حرفا رو به زور بهت بگن امشب اینجا میمونی حالت بهتر شه فردا میام دنبالت
    -من حوصله ندارم همین الان میام
    --(داد زد)رهااا چیزی که گفتمو انجام میدی بشین
    وحشی یه دفه رم میکنه ترسیدم خب روانی بعدشم گورشو گم کرد رفت یه چند ساعتی گذشت من از بدو تولدم از بیمارستان موندن بدم میاد چرا کسی درک نمیکنه اه اتاق پنجره داشت منم به خاطر آموزشایی که دیده بودم خیلی راحت ازش رفتم پایین ریسکش بالا بود از در اصلی میرفتم بیرون یه در پشت محوطه پیدا کردم رفتم بیرون دیگه خیابان بود راهو میشناختم رفتم خونه رییس، از دیوار پریدم داخل خونه که یه دفه رییس عین جن پشت سرم ظاهر شد و مچ دستامو گرفت و با اون دستای قویش فشار میداد
    --مگه من داشتم سر دیوار داد میزدم مگه بهت نگفتم فردا میام دنبالت ها؟
    -باشه حالا و کن دستمو شکستیش آی روانی
    هر چی بیشتر داد زدم بیشتر فشار داد
    -الاغ ول کن این دسته نه تیرآهن
    --رها یه بار دیگه فقط یه بار دیگه حرفامو پشت گوش بندازی به خدا تمام استخوان هاتو خرد میکنم فهمیدی؟؟
    -اره بابا فهمیدم
    ناخواسته از فشار درد یه ذره اشک تو چشمام حلقه زد اونم دید صداشو اورد پایین بهم گفت
    --یعنی اینقدر درد داشت
    -چی میگی واسه خودت از این خاکای دیوار رفت تو چشمام
    خیلی جدی سرشو اورد کنار گوشم آروم گفت
    --تو از تمام آدمایی که تا حالا دیدم مغرورترو دیوونه تری
    رفتم تو خونه تقریبا حالم خوب بود افتادم روی تخت تا صبح چیزی نمونده بود ولی خوابیدم بیدار که شدم تقریبا ظهر بود نزدیکای ساعت یک از معدود الطاف رییس بود که نسیب هر کس نمیشد که بزاره کسی تا این موقع بخوابه حال کردم. یه دوش گرفتم لباسامو عوض کردم یه دفه چشمم افتاد به مچ دستام کبود کبود عوضی معلوم نیست دیشب چجوری فشارشون داد دو تا مچ بند بستم که نبینه فکر کنه زورش خیلیه مثلا رفتم پایین با هم ناهار خوردیم از قصد آبو ریخت روی مچم تا مجبور شم در بیارمش منم که سرتق اول استینامو کشیدم پایین بعد در اوردمش یه نگاه شیطون بهش کردم یه زبونم براش در اوردم خخخ دیوونم دیگه خلاصه حسابی لجشو در اوردم خدمتکارا که تا حالا ندیده بودن کسی با رییس اینطوری رفتار کنه از تعجب دهنشون باز مونده بود بلند شدم برم تو باغ که گفت:کجا؟
    -بیرون حوصلم سر رفته
    --من کی گفتم الان وقتت آزاده؟من باهات کار دارم
    -زودتر
    --بیا اینجا
    تا رفتم سمتش یه دفه حمله کرد منو چسبوند به دیوار
    --چرا مچ دستاتو قایم میکنی؟
    -می خواستم فوضولشو بیابم خوشبختانه یافتم
    --بزن بالا آستیناتو
    -نمی خوام مگه زوره؟
    --اره زوره .بازور دستامو گرفت مگه میزاشتم حسابی ول خوردم هی دستامو تکون دادم ولی خب زورش بیشتر بود آستینمو زد بالا دید جای انگشتاش روی دستمه بهم خیره شد هیچی نگفت منم رفتم تو باغ بعد از چند دقیقه یه خدمتکار یه کرم اورد
    --اینو بزنید به دستاتون خوب میشه
    -چیه رییس جونت فرستاده
    هیچی نگفت فهمیدم که رییس گفته نگه اون فرستاده خخ منم برنداشتم مجبور شد برگرده بهش گفتم واسم مچ بندامو اورد دوباره دستم کردم
    شب شد خوابیدم ولی موقع خوابیدن هنذ فری گذاشتم تو گوشام تا صبح خوند صبح که بیدار شدم در کمال تعجب مچ ها م خوب شده بود .................
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    دیشب تو خواب یکی کرمه رو زده به دستام دقت کردم دست هام بوی همون کرمه رو میده دختر تو میخوابی انگار مردیا خو یه ذره حواستو جمع کن چجوری نفهمیدی بوی ادکلنش هنوز تو اتاقم بود ولی با این نمی تونسم ثابت کنم با دقت همه جارو گشتم آخرش هیچی پیدا نکردم حرصم گرفته بود ای کاش دیشب یه چیزی اینجا جا میزاشت تا ضایعش کنم اه
    رفتم سمت دستشویی دستامو خوب شستم تا بوشو نده یه دوش گرفتم خواستم برم پایین یه پاکت روی میز کارم بود یه ماموریت دیگه

    .
    .
    ما کلا دو سال باهم کار کردیم که یه دفه یه پرونده ی متفاوت اورد این سری باید میرفتم تو خونه ی طرف گاو صندوقش رو باز میکردم مدارکشو برمیداشتم و برمیگشتم اونم تنهاییی چه شود!دو هفته فقط برنامه ریزی کردم کاراشو انجام دادم امشب شب اجرا بود تا حالا بیشتر از چهارصد تا ماموریت رفتم هیچکدومو نباختم بین کله گنده های امریکا معروف شده بودم همه می خواستن یه جوری بدونن من کیم و بهم پیشنهاد کار بدن ولی نه من میرفتم نه رییس منو میداد خخ منم از این راه کلی پول به جیب زدم خیلی پولدار شدم جوری که وضعیت مالیم با رییس برابری میکرد ولی چون به رییس قول داده بودم از پیشش نرفتم تا تنها مستقل شم کنارش موندم چون هر چی باشه اون باعث پیشرفتم شده تو کار خیلی جدی بودم ولی هنوز شیطون بودم هیچکس جز رییس منو ندیده منو میشناختن ولی نمی دونستن چه شکلیم حتی تو مرد یا زن بودنم هم شک داشتن یه اسم مستعار دارم هامین اسم مستعارم هامینه ترکیب اسم های رها و رامین خخ هه به قول سامان اسمم میومد همه مثه سگ ازم میترسیدن با قدرتی که داشتم مهرزادو دورا دور زیر نظر داشتم حالا دیگه اون رهای با نمک ضعیف نیستم حالا یه رهای قدرتمند شیطونم همه فکر میکردن یه آدم خشک و مغرور و بی احساسم همه جز رییس چون اون باهام زندگی میکرد
    شب شد رفتم به اون خونه با بقیه خونه ها فرق داشت باید میرفتم تو اتاقی که ورود بهش کار سختی بود کلی رمز گشایی کردم وارد شدم چراغ قوه رو روشن کردم انداختم رو دیوار .....
    این امکان نداره تابلوی عکس من روی دیوار اینجا چیکار میکنه ؟دهنم باز موند ولی وقت نداشتم رفتم سراغ گاو صندوق مدارک لازم رو برداشتم و یه چیز کاملا عجیب دیدم این شناسنامه ایرانیه منه که این دسته سامان بود رها آراسته مگه میشه؟؟؟؟اونو برداشتم خیلی وقت تلف کردم باید زود میرفتم داشتم میرفتم سمت در که چراغا روشن شد و یکی اسلحه گذاشت روی شقیقم مدارک توی کوله بودو داشت به زور در میوورد پشتم بهش بود نمیدیدمش منم یک دفه برگشتم با مشت زدم به شکمش وای این که
    -رامین چی شدی؟خوبی؟
    همدیگه رو بغـ*ـل کردیم نمیتونستم سابقمو خراب کنم من تازه 18 سالم شده بود با یه حرکت در حالی که داشتم بغضمو قورت میدادم اسلحمو در اوردم گذاشتم رو پیشونیه رییسش میدونم کیه اسمش جک لوید هست خیلیم پر نفوذه رامین آروم حرف میزد
    --رها ولش کن رها من که میدونم تو اینکاره نیستی اونو بزار کنار
    -ببین رامین تو هیچی نمیدونی نمیدونی من کیم من دیگه اون رهای سابق نیستم اصلا من رها نیستم من هامینم هامین
    دهانش باز مونده بود باورش نمی شد هامین منم تا گیج شدن منم سریع رفتم خیلی تند دویدم دیر تر رسیدم خونه رییس منتظرم بود همه چیزو واسش تعر یف کردم اونم گفته مهم مدارک بوده که اوردمشون بقیشو زیاد جدی نگیرم
    ولی مگه میشد رامینو فراموش کرد یا جدیش نگرفت؟
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل 5
    از اون به بعد جک خیلی پاپیچ رییس شد اسرار داشت منو به اون بده میگفت هرچقدر پول بخواد میده همه چیز عادی بود شاید به اسرار رامین، شایدم میخواست انتقام مدارکشو بگیره ولی فقط یه چیزی نمی گنجید اون عکسی که توی اتاق بود من نبودم چون من هیچ وقت یه همچین لباسی نپوشیدم هیچ وقت توی اون سالنی که عکس گرفته شده بود نبودم حیف عکس نصفش معلوم بود بقیش با پارچه پوشیده شده بود ای کاش پارچه رو میزدم کنار رییس کم کم داشت نرم میشد میخواست منو بده بهشون اومد تو اتاقم
    --ببین رها من نمیدونم چرا ولی اون مرد خیلی دنبالته ماجرا چیه؟
    داستان رامینو واسش تعریف کردم گفتم کاری کرد اون مرده جلوه کنه گفتم به خاطر حال بدم منو بردن اونو ببینم اونم گفت
    --حتما به خاطر برادرته ببین هامین تو حتی چند برابر کار هایی که واست کردمو واسم انجام دادی اگه خودت نخوای من هیچ وقت تورو به اون آدم نمیدم میخوام از این به بعد آزاد بزارمت ممنون با وجود شهرتی که پیدا کردی از پیشم نرفتی ولی دیگه وقتشه که بری تو باید مستقل شی تصمیم های زندگیت داره بزرگ و بزرگ تر میشه من دیگه نمی تونم جای تو تصمیم بگیرم چون این تصمیم ها به آیندت مربوطه پس از این به بعد مستقلی هر کاری دلت میخواد بکن چون آزادی دیگه مختص کارای من نیستی تو دیگه به کار هایی تعلق داری که بهت پیشنهاد میشه و تو قبول میکنی
    -ولی من نمیتونم تنهایی واسه خودم کار کنم این ته بیرحمیه که داری ولم میکنی
    __ببین دختر هامینو نمیدونم ولی میدونم رها میتونه گلیمشو از آب بیرون بکشه تو همون رهایی هستی که بین یه زندگیه سیـاس*ـی و پر ماجرا و سختی رو به زندگیه ساده با مهرزاد ترجیح داد
    .
    ..
    ...
    رفت.رفتو رفتم تا یه زندگیه جدید شروع کنم درباره جک لوید یه کم اطلاعات جمع کردم یه خونه ی خیلی خوشگل و دو طبقه نزدیک خونه ی رییس خریدم هر چند وقت به رییس سر میزدم خیلی حال میداد هنوز حرصش میدادم امشب شام رفتم پیشش داشتیم غذا میخوردیم که لیوان آبو برداشت آب بخوره تا اومد بخوره زدم زیر لیوانش یه عالمه آب رفت تو دهانش مجبور شد همشو قورت بده
    --دختر تو آخر منو میکشی سه ساله اینجایی هنوز نتونستم آدمت کنم سرو تهت رو بزنن دیوونه ای دیوونه
    -خخخخخ دیوونه نیستم مرض دارم ،راستی اصلا از سامان خبر نداری تو این مدت بهترین پسری بود که دیدم همه پسرای اینجا مشکل دارن اون کلا یه معقوله ی جداس میبینی از یکی خوشم میاد دیگه نمیبینمش بعد تو ی زشت یه سره ور دلمی عین آیینه دق جلو چشمام
    --نظر لطفته، حالا چیه یاد سامان افتادی نکنه روش نظر داشتی؟؟
    -من؟نه جان تو من؟من توی این سه ساله دیدی از کسی خوشم بیاد؟سامانم جای برادری پسره خوبی بود
    --این یه فقره رو راست میگی واقعا دختر تو چطوری خودتو کنترل میکنی؟توی بعضی ماموریت هات با جذاب ترین پسرا یی که وجود دارن بودی ولی وا ندادی دلیل موفقیتتم همینه
    -مرسی خخ رییس واقعا من خستم میرم خونه خوابم میاد بای
    --اگه خیلی خسته ای همینجا بمون
    -نه اونجا راحت ترم من رفتم بای
    --خداحافظ اینقدر هم نگو رییس رییس من دیگه رییس تو نیستم بگو آندرس آندرررس
    -باشه رییس
    رفتم از خونه بیرون گفتم امشب پیاده روی کنم ماشین نیووردم راه با پای پیاده یه ربع بیشتر نبود وسط راه یه ماشینه نگه داشت منو انداختن تو ماشین انگار داشتن میدزدیدنم حوصلشو داشتم ازقصد گذاشتم منو ببرن حال داد مثل همیشه ، بی هوشم کردن به هوش که اومدم توی یه اتاق نسبتا بزرگ بودم می خواستم برم سمت در که رامینو رییسش اومدن رییسش گفت:اینقدر نیومدی که آخر مجبور شدم به زور بیارمت بلا فاصله یه سیلی زدم تو صورت جک اینقدر ناگهانی بود موند چه عکس العملی نشون بده نشستیم به حرف زدن
    -اون تابلوی بالای گاو صندوق کیه؟
    --خیلی شبیه تو هست نه؟اره شبیه تو هِ میدونی کیه ؟دوسداری بدونی کیه؟ می خوای بدونی من کیم؟اصلا میخوای بدونی تو کی هستی ؟
    -نشسته خبریه بعد از اخبار ساعت 20وسیه مگ؟
    --امشب بعد از شام بیا تو اتاقم همه چیزو میفهمی باید تنها در مورد این مسئله حرف بزنیم
    -من شام خوردم
    --چقدر زود!مگه چه خبره تازه ساعت هشته شبه
    -منم اینطوری عادت دارم
    تا شام حسابی فکر کردم سر میز شام نشستم ولی لب نزدم هم ریسکش بالا بود هم گرسنه نبودم واسه اولین بار تو عمرم استرس داشتم همه سوالام تو سرم میچرخید دیگه داشتم دیوونه میشدم انگار توی طوفان شن گیر کرده بودم هیچ راه فرار ی نداشت از همیشه برای گرفتن جوابم حریص تر بودم ولی جوابایی شنیدم که منو شکست باعث آرزو کنم کاش هیچ وقت جواب اون سوالا رو نمیپرسیدم
    اون شب تنها رفتم به اتاق جک
    --ببین هامین اگه از زندگیه الانت راضی هستی من بهت توصیه میکنم هیچوقت این حرفا رو نشنوی اگه زندگیه الانت رو دوس داری بلند شو برو ولی اگه بفهمی رابـ ـطه ی ما چیه اگه واقعیتو درباره منو خودت بفهمی زندگیت از این رو به اون رو میشه اگه هنوزم نمی خوای بیخیال شی بقیشو تعریف کنم
    -تاحالا اینقدر واسه پیدا کردن جواب سوالام حریص نبودم نمیرم حتی اگه به قیمت جونم تموم شه
    --خب پس شروع میکنم فقط یه شرط داره وسط حرفم هیچی نمی گی.
    حدود بیستو پنج سال پیش یه پسره پولدار که از دنیا فقط پول داشتو غرور ،عاشق یه دختر شد قبل از اون به هیچ کس حسی نداشت ولی خانواده پسره خیلی مخالفت میکردن کیان یه دختر عمو داشت که عاشقش بود هر کاری تونست کرد که این ازدواج سر نگیره ولی آلفرد سرسخت تر از این حرفا بود یه روز کیان و دلربا عقد کردن اومدن خونه مادر پدر کیان ؛ چون ازدواج کردن کوتاه اومدن
    دختر عموی پسره....
    تا تونست دختره رو اذیت کرد دختره دیگه عاصی شده بود چون عشق کیان هم کم کم از بین رفت شاید اصلا عشق نبود اره عشق نبود اون مرد عشقو به کثافت کشید
    دختر میخواست از اونجا بره از همه چیز خسته شده بود از مردا متنفر شده بود ولی در همین حین فهمید بارداره مجبور شد بمونه مجبورم نبود
    ولی به خاطر حضور بچه نگرشش به زندگی عوض شد هر روز زندگییش عذاب بود بچه هارو به دنیا اورد دوقلو بودن یه دختر یه پسر اینقدر اذیتش کردن که از بچه هاشم متنفر شده بود
    چون از وجود اون مرد بودن بلاخره عشق آتشین دختر عموی کیان کار دستشون داد دختره رو زندانی کرد و بچه هاشم برد گمو گور کرد یه مردی هم بود که دختره زندانی کرده بود مرد معروف و سرشناسی بود نفوذ زیادی داشت زمان گذشت زندانبان رفته رفته عاشق دختره شد اون زندانبان دلش از سنگ بود ولی نفهمید اون دختر چجوری قلب یخی یه اونو آب کرد دختر زندانی بود چون برنگرده پیش شوهرش
    دختره از خداش بود که برنگرده ! اون مرد سرشناس بچه های دختره رو پیدا کردو تحولیش داد دور از چشم دختر عموی کیان دختره از پسره طلاق غیابی گرفت و با اون آدم سر شناس ازدواج کرد اونا واقعا عاشق هم بودن هم دیگه رو درک میکردن مرد ثروت مند دختره رو مثل بت میپرستید دیوانه وار دوسش داشت
    چند وقتی میگذره و اونا صاحب یه دختر میشن دختر عموی کیان (تینا) هم تو این مدت با کیان ازدواج میکنه و چون بچه دار نمیشدن طلاق میگیرن تینا همه چیزو از چشم اون دختر میدید
    دختر کوچیکشون رو دزدیو برد جایی که هیچکس نفهمید بعد ها معلوم شد اونو تحویل یه خانواده ی ایرانی داده دختره که بزرگ تر شد حدودا سه یا چهار ساله تینا اومد تا دختره رو بکشه ولی خانواده ی ایرانی نذاشتن و تینا برای این که دختره زندگیه خوبی نداشته باشه تمام اموال اون خانواده ی ایرانی رو بالا میکشه و میره دختره افسردگی میگره و به صورت نا معلومی کشته میشه و اون مرد زندانبان با کشتن کل خاندان اونا انتقام عشقشو میگیره
    از لیست افراد معروف و سرشناس به لیست سیاه امریکا منتقل میشه و تحت تعقیب ؛ولی فقط تینا رو نگه داشته هر روز زجرش میده تا روزی که دخترشو پیدا کنه تنها اطلاعاتی که از دخترش داره اسمشه اسم اون دختر ..
    رها آراسته ست
    -امکان نداره این ممکن نیست من یه دختر بی احساسم ممکن نیست حاصل یه همچین عشقی باشم این باور نکردنیه نمی گنجه بگو همه حرفات شرو و ور بود پدر واقعیش کیه تو چه نسبتی داری با رها؟
    فنجان قهوه اش رو سر کشید ایستاد چند قدمی برداشت انگار میخواست حرف سختیو بگه دستشو کرد لا به لای موهاش و رو به من گفت
    --پدر تو برادر منه.من عموی تو ام و اون عکس که توی اتاق گاوصندوق دیدی زن برادر من بود برادرم بیصبرانه منتظره ببینتت
    صدای هق هقم همه ی اتاقو برداشته بود
    --رها باور کن وقتی دیدم تورو اوردن که رامینو ببینی حالت خوب شه به خدا فکر کردم زن داداشم وارد شد تو بینظیر شبیه اونی
    -اسم من چیه؟(با بغض حرف میزدم)اسم مادرم چیه؟پدرم کیه؟
    -- پدرت آلفرد لوید اسم مادرت دلربا واسم تو.......اسم تو استفانی لوید
    دیگه چشمام باز نموند یعنی نمیشد نمی تونم احساسمو بنویسم این مرحله از زندگی واسم آسون نبود
    توی اتاق که بیدار شدم چند نفر بالا سرم بودن رامین بود جک بود با اون مرد که روز اول تو خونه ی سامان دیدمش همونی که میگفت شبیه عشقشم یه لحظه جک صداش زد آلفرد ای وای این پدرمه باورم نمیشه نمیدونم چه غلطی بکنم حوصله خودمم نداشتم فقط بیهدف اشک میریختم
    -رامین:دختر تب داری چرا؟
    -ولم کن رامین ولم کنین دیوونم کردین زدم به سیم آخر بلند شدم جوری عصبانی بودم کسی جرعت نکرد جلومو بگیره دویدم سمت در رفتم بیرون با آخرین توانم میدویدم هیچ کس به پام نمی رسید فقط گریه میکردم اونا هم یه کم دنبالم دویدن ولی نرسیدن یه کم بعد بیخیال شدن رفتم بارون بود خیلی شدید بود مثل تگرگ می خورد به بدنم خیلی سریعو تند بود با هر ضربه ی بارو ن بدنم می سوخت فقط دویدم و دیگه هیچ نمی دونستم هدفم کجاس فقط میرفتم یه دفه توانم تموم شد افتادم روی زمین وسط خیابان نشستم دراز کشیدم بارون میخورد به صورتم حسابی داغ کرده بودم چشمام داشت بسته میشد نفسم به شمارش افتاده بود یه پسر جوان اومد بالا سرم تار میدیدم چیزی حدود سه ثانیه دیدمش و بعد کاملا چشمام بسته شد
    پایان فصل 5
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل6
    از این جا روایت داستان از زبان( سامی)
    زیر بارون حسابی خیس شدم اگه دستم به جهانی برسه من میدونمو اون بهش گفته بودم ماشینو چک کن وای به حالت جهانی اگه سرما بخورم اون چیه اونجا انگار آدمه به من چه؟نه خیلی یه جوریه بزار ببینم کیه
    -سامان وایسا
    --چیه؟
    -اون جا رو اون دختره چرا اونجا افتاده از لباساش معلومه آدم حسابیه بیا ببینم
    --ولش کن برادرمن حوصله دردسر داریا
    یه نگاهی بهش انداختم که خودش فهمید نباید حرف بزنه رفتیم جلو نیمه چشماش باز بود دستمو گذاشتم روی پیشونیش مثل گوله آتیش بود
    -زندس ...سامان بیا زندس
    سامان کیفمو گرفت دختره رو بلند کردم دویدم سمت خونه
    رسیدیم خونه پزشک خصوصیم اومد معاینش کرد
    --زیر بارون ذات الریه شده باید حسابی ازش مراقبت بشه
    -زنده میمونه؟
    --اره فقط ممکنه حافظشو از دست بده وقتی بهوش اومد اگه هیچی یادش نمیو مد نمیشه کاریش کرد ولی اگه بخشی از گذشتش یادش اومد بقیشم یادش میاد
    -ممنون میتونی بری
    گفتم سامان یه دست لباس دخترونه آورد نشستم کنارش لباساشو عوض کنم اوه چقدر لباس پوشیده یه سویی شرت یه پیرهن یه تاپ یه نیم تنه نپختی تو دختر ؟پیرهنشم در اوردم اما وقتی خواستم تاپشو در آرم احساس گـ ـناه کردم نمی دونم چرا این دختره با خودش یه نیرویی داره احساس کردم از این کار بدش میاد، چی کار کنم؟ رفتم بیرون دایه رو صدا زدم
    -دایه
    --بله پسرم
    -برو تو این اتاق تا من برم یه دوش بگیرم لباساشو عوض کن
    --چشم پسرم
    رفتم حمام و برگشتم مثل همیشه دایه آبمیوه امو آورد رفتم سره میز کارم من اگه این هامینو پیدا کنم زندش نمیزارم
    دایه در زد
    -بیا تو
    --آقا این کاغذو توی جیب این دختر پیدا کردم
    -بده ببینم میتونی بری
    روی کاغذ نوشته بود
    :امشب شام بیا خونه ی من رها یه هفته ای میشه هم دیگه رو ندیدیم ( آندرس)
    خب پس اسمش رهاست توی لب تابم اسمشو سرچ کردم توی این لبتاب باید یه اطلاعاتی دربارش باشه چون اینجا در مورد هر کسی که مرده باشه یا زنده یه اطلاعاتی هست فقط معدود آدمایی هستن نفوذ کردن اطلاعاتشونو پاک کردن از جمله هامین اصلا اسمش میاد حرصم میگیره تمام برنامه هامو بهم ریخته من باید دستگیرش کنم نا سلامتی پلیسما تا صبح فکر کردم ولی اون بهوش نیومد رفتم سر کار نزدیکای ظهر بود که موبایلم زنگ خورد
    --آقا این دختره بهوش اومده
    -باشه
    قطع کردم راه افتادم سمت خونه
    (رها)
    چشمامو باز کردم وای چقدر هوا سرده پتو رو پیچیدم دورم اینجا کجاس دیگه مهرزاد کوش؟مامان اینا کجان؟اها یادم اومد مسافرتن پس مهرزاد کو؟اه هر موقع میخوام نیست
    --اینایی که میگی خانوادتن؟میدونی کجان؟آقای سمسامی تو رو وسط خیابان پیدا کرد یادته چرا اونجا بودی؟
    -آقای سماسی دیگه کیه وسط خیاباون؟؟؟نه یادم نیست حالا کدوم خیابان بود؟
    --خیابان*******
    -حرف مفت نزن مگه ما نیویورکیم؟راستشو بگو
    --مگه من با تو شوخی دارم....یه دفه حرفش با وارد شدن یه پسر جوان قطع شد وبا اشارش رفت بیرون
    --اسمت چیه ؟
    -رها....رها آراسته
    --خب پس یادته؟
    -چیو؟
    --گذشتتو
    -اره یادمه .....نه این امکان نداره وای من چرا...
    --چی شده؟
    -تا جایی یادمه که 16سالم بود ولی میدونم الان 19 یا 20سالمه
    --مسخره کردی؟
    -نه به خدا
    --میدونم دکتر گفت کم کم یادت میاد اشکال نداره بیا پایین فعلا با هم ناهار بخوریم راستی این نامه توی جیبت بود
    خوندمش چقدر آشناس
    -تو اینو از کجا اوردی من یادمه این توی جیب مخفیم بود ها؟دیگه چی پیدا کردی؟به چه اجازه ای وسایل منو گشتی
    رفتم سمتش یقشو گرفتم با دستای قویش مچ دستامو گرفت کشید بهش خیره شدم
    --چته چرا اینطوری نگاه میکنی عوض دستت درد نکنته که نجاتت دادم؟
    -مچ دستام
    --درد گرفت؟نوازشت که نکردم فشار دادم درد بگیره
    -نه....یادم میاد یکی مثل تو قبلا فشارشون داده بود جوری که کبود شدن از جایی رفتم بیرون نه رفتم به یه جایی که یه دفه...رییس اره خودشه رییس ...رها...رها....نه یه اسم دیگه هم داشتم نه رها نبود(رییس رامین جک آلفرد رها همه یادم اومد ولی خودم یادم نیست نباید از اونا به این پسره چیزی بگم )
    باهاش رفتم پایین ناهار خوردیم واسش یه پیام اومد گوشیش وصل بود به تلوزیون پیام اومد رو صفحه نوشته بود:رییس از هامین سرنخ هایی پیدا کردیم اون نیویورکه
    هامین اره خودشه هامین من هامینم همه چیز یادم اومد ولی هیچی نگفتم این معلومه پلیسه حتما باید کسی باشه که پرونده من دستشه فقط چشمام برق زد یه سری چیز هنوز یادم نبود یه فکری به سرم زد
    -ا ببخشید چی میتونم صداتون کنم
    --من سامی سمسامی هستم
    -خب ببخشید میشه یه سوال بپرسم ؟هامین کیه؟
    --این یه پرونده محرمانس
    -خو حالا یه اطلاعاتی رو بگید که همه میدونن
    --یه دختره که هر کاری ازش برمیاد شایدم پسره! تا چند وقت قبل پیش آندرس کار میکرد یکی از بزرگ ترین سرمایه دار ها اما از وقتی مستقل شده خودشو مخفی کرده هیچ کس از اون هیچی نمیدونه چون خودش میخاد یه شایعس که میگن ایرانیه خیلی باهوشه چند بار جلو چشم خودم وارد سازمان اف بی ای شد ولی هیچ جوری نمیتونستیم ثابت کنیم هامینه و نمی تونستیم دستگیرش کنیم اصلا تو چرا دربازش میپرسی
    -همین جوری اسمش آشنا اومد
    --دیگه نپرس
    -باشه
    چند روز گذشت گیر د اده بود تا یادت نیاد نمی زارم بری منم پرو ولی توی این مدت خونشو گشتم همه راه ها رو آنالیز کردم بیرون رفتن از ش سخت بود ولی به قول رییس هامینو نمیدونم ولی رها میتونه
    امشب مهمونی دعوته به خورد خدمت کارا مواد خواب آور دادم ولی این بادیگاردا مگه چیز میخوردن ؟هیچی نمیخوردن خاک تو سرشون اه موادی که خدمت کارا هم خوردن خواب آور نبود فقط کمک میکرد وقتی خوابیدن با صدا های کوچیک بیدار نشن همه چیز خوب پیش رفت تا موقعی که زنگ زدن به سامی که مهمونیش کنسله منم مثل دخترای خوب نشستم سر جام ای تو روحشون بمیرن الهی همشون از دم
    سامی رفت بیرون منم لب تابشو هک کردم واسه جک پیام فرستادم :هرکی میخای باش فعلا جایی گیر افتادم به محض این که خلاص شم میرم جایی که دست خدا هم بهم نرسه چه برسه تو الکی دلتون رو خوش نکنین منو پیدا کردین بای
    بعد همه اطلاعاتو پاک کردم لبتابشو گذاشتم سره جاش دراز کشیدم رو کاناپه سامی برگشت انگار مهمون داشت ولی من بلند نشدم نگاه کنم یه دفه یه صدای آشنا گفت:این خانومو معرفی نمیکنید آقای سمسامی
    برگشتم دیدم ای تف تو این شانس گندم این که جکه اینو از کجا میشناسی مارموز ؟
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    تا دیدمش بهش اشاره کردم که جلوی سامی منو نشناسه سامی هم گفت:همون دختریه که تعریف کردم رها
    جک دستشو دراز کرد دست بده من دست ندادم ضایع شد یه ذره دلم خنک شد سامی رفت طبقه بالا من موندمو جک یه دفه خم شد کنار گوشم گفت:
    --یک درصد فکر کن بعد این همه سال بزارم بری بعد وایسم نگاه کنم
    -برو کار ببینم دیوونه
    --چه خوش اخلاق فکر کنم با یک تانکر عسلم نشه خوردت
    -نه تورو خدا خجالت نکش بیا بخور
    از جوابم خندش گرفته بود ولی به زور جلوی خندشو میگرفت لباش غنچه شده بود منم حرصم گرفت خواستم برم بالا که سامی نذاشت نشستم با هم یه شربتی خوردیم جک شروع کرد به حرف زدن
    --راستی آقای سمسامی به نظر من شما باید رها رو کنار خودتون نگه دارید تا حافظش یادش بیاد آخه پیدا شدنش دقیقا همونجایی که دنبال هامین میگشتین یه کم مشکوکه
    --منم فکر کردم ولی...آخه هامین تنها کار میکنه این دختر هم ضعیف تر از این حرفاس که هامین باشه اگر هامین بود باید کلی دمو دستگاه با خودش می داشت ولی این یه شنود یا ردیاب خشک خالی هم نداره
    از حرفای سامی جک فهمید هنوز با سامی درگیرنشدم هه من تنهایی تمام بادیگارداتو طرفم آقاا
    --به هر حال باید نگهش دارید اگر می خواید بسپرینش به من من یه دکتر عالی سراغ دارم که کمک میکنه حافظش یادش بیاد
    --واقعا چه خوب بزار از خودش هم بپرسم
    عمرا من با این دیوونه برم بمیرم هم نمیرم سامی منو برد جلوی اتاقش گفت
    --اگه می خوای زود تر ....
    -نع من با این هیچ جا نمیرم ......ای وای سرم
    خودمو زدم به غشو ضعف راه دیگه ای نبود واسه خلاصی از جک مجبور شدم پاهامو سست کنم داشتم میافتادم روی سامی که بازوهامو گرفت رو هوا نگهم داشت ای بابا وایساده عین بز نگاه میکنه ببر منو بزار یه جایی دیگه بلندم کرد در اتاقشو باز کرد منو گذاشت رو تخت دمش گرم عجب اتاقی داشت لنگه نداره اتاقش تختشو که نگوورفت یه لیوان آب آورد یه ذره لیوانو کج کرد تو صورتم آخه این طوری ملنگ؟وای خدا این کلا تعطیله بعد لیوانو گذاشت کنار تخت رفت درم بست منم که همیشه مرگ خواب دارم تختشم جون میداد واسه خوابیدن منم خوابیدم بیدار که شدم زیر پتو بودم پتو رو زدم کنار دیدم چشم ننم روشن این که خوابیده ور دله من؛ این حیا اینا حالیش نیستااا دوباره یاد سامان افتادم بازم میگم اون یه معقوله جداس با همه فرق داشت
    --بخواااب
    -چرا اون وقت؟
    --چون من میگم
    -پس بشین تا بخوابم هه اومدم برم که یه دفه پتو رو کشید رو سرم بالشتشم انداخت روم پتوی خودشم انداخت روم هیچ جوره نمیتونستم بیام بیرون
    --باید این بلا رو سرت میاوردم ؟آره؟ حالا اون زیر بپز
    طبق گفتش اون زیر پختم یعنی آبپز شدم صبح بود ساعت ده اینا بلند شدم نبود رفتم یه دوش گرفتم رفتم پایین یه پسره و دو تا دختر اومده بودن
    -سلام
    --سلام .سامان ایشون همون دختر هستن که اون شب دیدیم
    --نگو من فکر کردم مردی
    -نه نمکدون من بمیر نیستم
    یه سلام علیکی هم با دخترا کردم و نشستم یکی از دخترا رو به سامی گفت:
    --مستر سمسامی شما که هیچ وقت با کسی دوست نمیشدید ادعای تنهایی داشتید پس ایشون...
    قبل از این که سامی حرف بزنه جواب دادم
    -من دوس دخترش نیستم که...منو آورده اینجا زبون آدمای فوضولو قیچی کنم
    ساکت شد نشست سره جاش چشمای سامی میخندید سامانم داشت مبلو گاز میزد از خنده که یه دفه دختره گفت:
    --احترامتو نگه دار خانم اصلا میدونی با کی داری حرف میزنی؟
    -من که چیزی نگفتم گفتم آدم فوضول...میگن چوب که میگیری دستت گربه دزده حساب کار دستش میاد والا
    خخ بدبخت خبر نداشتم عزیزم جناب عالی باید بفهمی داری با کی صحبت میکنی تو که هیچی من بزرگ ترین سرمایه دار های امریکایی هم قورت دادم تو که جوجه ای
    قشنگ معلوم بود میخواسته قبلا با سامی دوست شه سامی قبول نکرده اه اه حالم بهم خورد حتما از این دختراس که آویزون اینو اونه منم که تو ذاتمه خواستم یه کم حرصشو در بیارم بلند شدم رفتم آب خوردم برگشتنی پامو گیر دادم به پایه میز انداختم خودمو رو زمین یه دفه سامی هول کرد
    --خوبی؟رها حالت خوبه؟چی شد یه دفه؟
    -هیچی خوبم
    کمکم کرد نشستم رو مبل
    -میشه یه لیوان آب واسم بیاری
    --حتما
    آخ دختره داشت میسوخت آی حال کردم آی حال کردم خخخ لـ*ـذت داشت به سامی حسی نداشتم ولی این که این دختر افاده ای حرص بخوره واسم لـ*ـذت بخش بود گوشیه سامی زنگ زد رفت جواب داد برگشت
    --امشب مهمونی دعوتم ..
    -خب.
    --نمی تونم تنهات بزارم که حالت خوب نیست مهمونیه هم مهمه باید برم
    - خب؟
    --تو هم باید بیای
    دوباره دختره گر گرفت گفت:مستر سمسامی شما که تا حالا با هیچ دختری جز من مهمونی نرفتین اونم فقط یه بار ؛وای یه دفه یادم افتاد چقدر خوش گذشت
    ببین خودش داره پا رو دمم میزاره ها باشه خودت خواستی
    --اره خب بعضی تجربه های بد باعث میشن آدم دیگه تکرارشون نکنه امید وارم من بتونم نگرش سامی رو به مهمونی رفتن عوض کنم
    سامان داشت از خنده میمرد رفتم بالا سامی یه دست لباس واسم گذاشته بود پوشیدم خیلی قشنگ بود نباتی خامه ای رنگ بود لباس آستین داشت ولی یقه نداشت شونه هام باز بود قسمت آستینش دانتل بود سه ربع بود آستیناش خیلی قشنگ بود جلوش هم کمی کوتاه بود ولی از عقب بلند بود خلاصه یه تیپی زدم دختر کش رفتم پایین دختره منو که دید قشنگ غش کرد یه اخم کرد اون طرفو نگاه کرد منم موهامو باز گذاشته بودم بلندم بودن دیگه هیچی سامی اومد طرفم یه جعبه بهم داد یه سرویس طلای خوشگل بود منم چون دختره اونجا نشسته بود گفتم
    -سامی میتونی کمکم کنی
    --البته
    گردنبندو انداخت گردنم دستبندمم بست خودشو که نگو یه تیپ زده بود اینقد خوشگل شده بود ...اصلا ولش کنید قابل توصیف نیست سامی هم تو کف من بود فکر نمیکرد اینقدر خوشگل باشم با این که زیاد آرایش نکرده بودم
    بعد از ظهر بود تا راه بیافتیم بریم سمت مهمونی من دختره رو هزار بار کشتم زنده کردم سوار ماشین که شدیم دیگه از اون دخترا و سامان جدا شدیم رسیدیم اونجا کنار سامی یه کم عقب تر راه میرفتم یه در باز شد یه سالن بزرگ بود خلاصه کلی بندو بساط بود میز ما دوتا با بقیه فرق داشت
    -چرا این میز فرق داره سامی؟
    --چون ما هم با بقیه فرق داریم
    یعنی ذوق مرگ شدم یعنی ما جزو مهمونای ویژه بودیم خدایا چه حالی میده نمیدونن من کیم بلاخره بعد سه سال آرامش دارم مرسی خدا واقعا چرا؟چرا کنار سامی دوباره شادم دیگه واسم مهم نیست کارم ؛ چرا آرامش دارم پیشش؟شاید...نه بابا من؟عشق؟امکان نداره برم حالمو بکنم یه شب اومدیم مهمونیا
    یه دفه موبایل سامی زنگ خورد رفت بیرون وقتی برگشت عصبانی بود صورتش قرمز شده بود رگ گردنش زده بود بیرون موهاش پخش شده بود تو صورتش چه باحال شده بود یه دفه دستمو کشید برد بیرون برد ته باغ آخر آخر باغ جایی که هیچ کس نبود هلم داد منو چسبوند به دیوار راه فرار نداشتم هیچ جوره اومد کنار گوشم داد زد:
    تو تو هامینی تو..... پایان فصل 6
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    فصل7
    --دِ لعنتی جواب منو بده چرا به من دروغ گفتی؟گفتی یادت نیست ولی یادت بود جک الان زنگ زد همه چیزو بهم گفت جواب منو بده
    -میدونی چرا ؟ چون اون زندگی رو نمیخوام من یه زندگیه ساده می خوام من آرامش می خوام مثل وقتایی که کنار تو میگذشت! مطمئنی جک همه چیزو گفته بهت گفت قراره از دست تو فرار کردم برم جایی که دست کسی بهم نرسه (با جفت دستام هولش دادم عقب)تو نمیدونی نزدیک بیست سال زندگی کنی بعد کلی فلاکت تازه بهت بگن تو اشتباهی این بدبختیا رو کشیدی تو یکی دیگه ای یعنی چی؟ میدونم میدونم تو منو درک نمیکنی ولی من درکت میکنم اگه بفهمن من این مدت پیشت بودم برات درد سر درست میشه این یه بار و بگذر من میرم همین الان میرم کاری میکنم کسی نفهمه من پیشت بودم همینو مگه نمیخوای؟مگه به خاطر مقامت عصبانی نیستی مگه نمیترسی زندانیت کنن باشه من کاری میکنم نفهمن
    --نه من اینو نمی خوام
    ولی فقط به یه شرط نمیدمت دست همکارام و میزارم بری؟
    -چی؟
    --بیا امشب همه چیزو فراموش کنیم با هم باشیم تو این مهمونی بعدش ،آخر شب ......برو
    -that’s a good idea boy
    --دیوونه
    زدیم زیر خنده کلی خندیدیم بعد رفتیم داخل مهمونی کلی رقصیدیم اولش بلند نشدم کلی رقـ*ـص بلد بودم ولی حسش نبود سامی به زور بلندم کرد منم تو رقـ*ـص دونفره جوری تلافی کردم که دیگه بهم پیشنهاد نده تا تونستم پاشو لگد کردم
    اهنگ به اهنگ هی آروم تر و آروم تر میشد سامی قدری نزدیک شده بود که نفساشو هم حس میکردم هم میشنیدم الان وقتش نبود من هنوز نمیدونم این چه حسه کوفتیه که بهش دارم، کشش و تمایل خاصی بهش داشتم ولی باعث نمیشد اجازه ی هر کاری رو بهش بدم خیلی آروم سرم رو روی شونش گذاشتم و منظورمو به خوبی متوجه شد نمیدیدم ولی نگاه خیره اش رو به خوبی حس میکردم حس سرکوب کردنو پشیمونی رو ازش میفهمیدم ولی من اون کسی نیستم که اون کنارش آروم بگیره!
    کلی خوش گذشت شب برگشتیم خونه یه دوش گرفتمو لباس اسپرت پوشیدمو رفتم پایین نشسته بود به دیوار خیره شده بود این انگار وقتی هنگه به یه جا خیره میشه
    -خدافظ آقای پلیس بابت همه چیز ممنون حتما جبران میکنه
    --کی جبران میکنه؟
    -هامین دیگه من که رهام اون جبران میکنه بعدشم میدونی که تو اولین نفری هستی که صورت واقعیه هامینو دیدی و الان زنده ای حواست باشه
    --دیوونه
    خیلی جلوی خودشو گرفت انگار میخواست یه چیزی بگه ولی نمی تونست یه جوری بود با اون سامیه مغرور هر روز صبح فرق داشت بعد کلی گفت:
    --میشه نری؟
    -ته ته ته احساساتت همین بود ؟بمیرم الهی چقدر فشار اوردی به خودت
    --راست میگم خودم ازت محافظت میکنم نمیزارم دست پلیسا بهت برسه
    -تو شاهکار خلقتیا! پس تا الان تو دستای کی بودم میشه بگی؟خدافظ
    رفتم یه حسی داشتم ولی به من یاد دادن به احساساتم توجه نکنم سامان یادم داد احساسمو روی پادری جلوی خونه ی سامی له کردمو رفتم
    رفتم خونه ام همه چیز مرتب بود یه نفرو یادم رفته بود معرفی کنم مدیر برنامه هام تنها فرد مورد اعتمادم آدرین
    آدرین خونه رو همونجوری نگه داشته بود به تمام کار هامم رسیده بود رفتم نشستم رو مبل ای خدا چیکار کنم نمی خوام برم پیش آلفرد نمی خوام برم پیش جک رامینم که هیچ سمت رییسم نه چرا اینطوری شدم دلم میخواست کنار سامی میموندم دختر دیوونه هستیا طرف پلیسه احمق حیف ای کاش پلیس نبود
    رفتم کنار شومیننه نشستم به ستون کنارش تکیه دادم زانو هامو بغـ*ـل کردم همونجوری خوابم برد عجب خواب شیرینی دیدم هنوز 16 سالمه دیدم مامان اینا سالم از مسافرت برگشتن چه خواب خوبی بود که با صدای بادیگاردم بیدار شدم
    --خانوم خانوم
    -هاا
    --یه نفر داره سعی میکنه واره خونه شه نمی تونه آقای آدرین هم رفتن بیرون به کارای اداریتون برسن چی کار کنیم؟
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    -کیه؟
    --نمیدونیم یه دختر جوان
    -لبتابو بیار ببینمش
    --چشم
    اورد دیدم هه چیه نکنه فکر کردی میتونی از دیوارای امنیتیه من رد شی ملت چه پرو شدن! واسم جالب بود اخه تقریبا هم سن خودم بود خیلی جوان بود رفتم از در مخفی بیرون باهاش حرف زدم
    -چی میخوای؟
    --ببین خانم تورو خدا کمکم کن وارد این خونه شم
    -واسه چی میخوای بری تو این خونه؟اگه بگی چرا بهت کمک میکنم
    --ماجراش طولانیه
    -بیا بریم قدم بزنیم واسم تعریف کن من صاحب اینجا رو میشناسم حالا حالا ها نمیاد وقت داری
    --باشه
    رفتیم رسیدیم به یه کافه توی کافه نشستیم به صحبت
    --منو دوتا دختر دیگه توی دبیرستان یه گروه سه نفره ایم یه گروه سه نفره ی پسرا هم هستن ما با هم رقابت میکنیم حالا سر هر چیز بستگی داره به موقعیتش حالا سره وارد شدن به این خونه شرط بستیم این خونه توی شهر بیشترین امنیتو داره پسرا وقتشون تموم شد نتونستن امشب وقت ما دخترا هم تموم میشه دوستام نتونستن یکی از دخترا از دیوار افتاد پاش شکست حالا فقط من موندم یه مدت شایع شد اینجا خونه ی هامینه ولی ما تو پیج طرفداراش ازش پرسیدیم گفت:من همه جا هستم ولی هیچ جا نیستم اونجا هستم ولی شاید نباشم جملشو حفظ کردم از بس خوندم
    راست میگه خودم توی پیج طرفدارام بهشون گفته بودم طرفدارای من خیلی هستن اصلا نمیدونم اون کدومشونه
    --داشتم میگفتم خلاصه امشب ما دخترا اگه نتونیم ضایع میشیم البته جز اون باید موتور هامونم بدیم به پسرا
    -کمکت میکنم من امروز با تو وارد این خونه میشم وارد خونه شدیم فیلم هم میگیریم که نتونن بزنن زیرش تو هم دوس داری ضایه شن؟
    --کیا؟
    -پسرا
    یه لبخند پهن زد اونم مثه من خله رفتیم به هوای دستشویی رفتم به خونه زنگ زدم گفتم تابلو های عکس خانوادگیمو بردارن در اتاق ها رو قفل کنن با دختره رفتیم دم در با موبایلم درو هک کردم رفتیم تو رمزو وارد کردم تا باز شه ولی از یه راهی تو موبایلم رفتم که دختره فکر کرد هک کردم وارد خونه شدیم چند تا عکس انداختیم دختره گیر داده بود حالا که اومدیم اون عروسکه هم ببریم خره منو میگفت مگه بمیرم بزارم به خرم دست بزنی بعد کلی راضیش کردم که ما واسه دزدی نیومدیم اومدیم بیرون بردمش جلوی خونه ی رییس گفتم
    -من اینجا زندگی میکنم کارم داشتی بیا اینجا رفتم تو ماشینمو از تو خونه رییس برداشتم با دختره رفتم که بریم پیش پسرا رفتیم سمت یه خونه ی بزرگ که صد البته یک چهارم خونه ی منم نبود سه تا پسر اومدن پایین دختره پیاده شد رفت سمت پسرا عکسا رو که نشون داد پسرا شروع کردن به زدنش اِ دست رو دختر بلند میکنی ؟لهت میکنم بیشعور پیاده شدم رفتم سمتشون گفتم:دارید چه غلطی میکنید
    دختره گفت:برو برو تو زورت به اینا نمیرسه خواهش میکنم برو از کمکت ممنون
    به فارسی بهش گفتم بروبابا .با پسرا در گیر شدم حسابی زدمشون اونا هم زدن یکیشونو زدم ناقص کردم که یه دم حواسم پرت شد اون تا یکی منو گرفت یکی میزد منم که صورتمو دوس داشتم قبل از این که مشتش به فکم اصابت کنه با لگد زدم جاییش که دیگه بچه دار نشه خب راهی نداشت مجبور شدم یکیشون افتاد با اون یکی هم در گیر شدم تا این که اونم افتاد حسابی حرص همه رو سرشون خالی کردم جای آلفرد زدمشون جای رییس زدمشون جای جک حسابی زدمشون خون از سروصورت دختره میریخت دستشو گرفتم بلندش کردم بردمش تو ماشین چاره نبود داشت میمرد رفتم سمت خونه تقریبا بی هوش شد رسیدم خونه دکتر رو خبر کردم اومد بهش رسید چقدر ضعیف بود اخه مجبوری با این هیکل ظریفو شکنندت با این غولتشن ها حریف شی رفتم یه دوش گرفتم یه چسب زخم به چونم که خراش برداشته بود زدم رفتم تو حال نشستم شروع کردم به انجام کارای عقب افتادم با لب تاب سرم گرم بود که دیدم بالا سرم وایساده با بغض گفت:
    --اینجا چی کار میکنیم؟
    -اینجا خونه ی منه
    --ممنون بابت کمکت ودکتر اگه بتونم جبران میکنم
    -میتونی
    --چیو؟
    -جبران کنی
    --چجوری هر کاری بگی میکنم
    -بشین
    نشست رو به روم –ببین دختر یا همون مری رایت من میدونم تو کی هستی میدونم هیچکسو نداری و اموال پدرت بهت ارث رسیده و تنهایی با من کار کن اینطوری جبران میشه
    --تو کی هستی؟اینارو از کجا میدونی؟اصلا کارت چیه ؟ من باید چی کار کنم
    -من هامینم فکر کنم به همه سوالات جواب دادم
    --این امکان نداره وای خدای من یعنی من رو به روی هامین نشستم ؟وای بگو من خوابم
    -کاملا بیداری
    پرید بغلم خخ دیوونسا مثه خودمه خوبه همینه!مگه ول میکرد میدونستم تو همه پیجام هست ولی ...انگار بیشتر از اینا ارادت داره دوباره نشست روبه روم
    --قبول هرکاری بخوای میکنم
    -کار زیادی نیست باید گریم کنی به جای من بری جایی.......
     
    آخرین ویرایش:

    mobina79O_O

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/17
    ارسالی ها
    36
    امتیاز واکنش
    319
    امتیاز
    171
    سن
    23
    -دوستات هم حاضرن با من کار کنن
    --اره البته حتما ولی یکیشون پاش شکسته ولی یه نفر رو سراغ دارم به درد این کار میخوره
    -من دارم میرم بیرون کار دارم یه نفر میاد خونه به اسم آدرین بهش بگو که مری هستی خودش میدونه باهات چیکار کنه واسش ایمیل دادم بگو یه نفرو بفرسته دنبال دوستات از خودش بدل نیاره
    ریسکش بالا بود اعتماد کنم ولی زیرو بم دختره رو در اوردم از لبتابم همه چیزش واسم رو اِ رفتم بیرون صدای آهنگو تا اخر زیاد کردم اهنگ دقیقه هام
    خدایا این چه زندگیه مزخرفیه؟ چه تقدیریه من دارم؟ چی جلو روم گذاشتی؟دیگه قراره چیو بفهمم؟من دیگه ظرفیت نداارم
    نشستم سره جام همیشه وقتی از ته دل صداش میکنم جوابمو میده چقدر خوبه تو تنهاییات با خدا داد بزنی چون تنها کسیه که در برابر فریاد هات سکوت میکنه فقط گوش میکنه تا خالی شی رفتم تویه فروشگاه لباس اولین مغازه ای که دیدم رفتم توش یه دست لباس خوشگل دیدم دکلته بود آبی تیره عین شب بود ولی شبیه مخمل بود از دور برق میزد بلند بود ساده ساده هیچی نداشت چهار تا ازش خریدم رفتم کیفو کفش ست باهاش پیدا کردم و چهار تا سرویس جواهر عین هم خریدم دادم به خدمه اونجا تا ماشین برام اورد یه صد دلاری بهش دادم هنگ بود که چرا چهار تا از همه چیز امشب به یه مهمونیه بزرگ دعوتم باید حسابی تیپ بزنم مهمونی واسه پسر یکی از شیخ های عربه می خواستم نرم اما بهم گفتن توی مهمونی قراره معامله انجام بشه پیشنهاد کار زیاده البته من به دلیل دیگه ای میرم به آدرین سپردم 4تا پورش آبی پیدا کنه رسیدم خونه سه نفر دقیقا مثه خودم گریم شده بودن
    -کارت مثه همیشه عالیه آدرین
    --ممنون رییس لباس هارو میگفتین یه نفرو میفرستادم چرا خودتون رفتین
    -میخواستم هوا بخورم
    رفتم خودمم حاضر شدم صداشون کردم وایسادیم جلوی آیینه چهار تا هامین البته همه با نقاب .نقاب که نیست یه نوار آبی که از روی پیشونیمون تا روی بینیمونو پوشونده و دور سرمون گره خورده چون هامین باید ناشناس بمونه هر کدوم سوار یه ماشین شدیمو راه افتادیم پایان فصل 7
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا