- عضویت
- 2016/08/17
- ارسالی ها
- 36
- امتیاز واکنش
- 319
- امتیاز
- 171
- سن
- 23
فصل سوم
شب شد سه تا پسر اومدن سامان قبل از این که بخوان کارشون رو شروع کنن منو برد توی اتاق داشت با دستگاهش مطمئن میشد ردیابی شنودی چیزی بهم وصل نباشه برگشتیم سه پسرا ریختن سرم خلاصه یکی صورتمو گریم میکرد یکی لباسامو آماده میکرد یکی هم یه سری مدارک دستش بود داشت برام توضیح میداد
--خانم آراسته چون مهرزاد معیری به دنبال شما میگرده نمی تونید با مشخصات خودتون از کشور خارج شید چون پلیس متوجه میشه پس ما به خاطر شباهت جزعی تون به خانم آیناز شما رو به ایشون تبدیل میکنیم اینم مدارکتون شما الان آیناز آرام هستید 20 ساله زاده ی کالیفرنیا هستید توی این برگه علایق و بیزاری ها و خصوصیاتی که باید داشته باشید نوشته شده لطفا بخونید
-گرفتم باشه بده بخونم
کارم تموم شد توی آیینه نگاه کردم بابا دستت درست من خودمم خودمو نمیشناسم دیگه وللش مثل همیشه رفتم سره یخچال و یک لیوان آب خوردم وقتی برگشتم همه حاضر بودن باید میرفتیم ولی انگار سامان نمیومد از قصد گردنبندمو جا گذاشتم همه سوار ماشین شدیم جز سامان من نشستم وسط یکی از پسرا این ور یکی اون ور یکی هم پشت فرمون انگار زندانی سیـاس*ـی میبرن سامان خم شد جلوی پنجره ماشین
-تو نمیای مگه؟
--نه
منم گردنبندو بهونه کردم پیاده شدم رفتم داخل خونه سامان پشت سرم اومد
--بگو چه مرگته من که میدونم از قصد جا گذاشتیش
-چرا تو نمیای؟
--من کارهام تو ایران تموم نشده
-هیچ راهی نداره بیای
--نه
-من....من میترسم تنهایی
--یه چیزی بگو کدو به خنده نیافته تو و ترس؟
-ساماااان
--نترس کاریت ندارن به محض این که برسی امریکا دیگه اینقدر مراقبت نیستن الانم چون رییس گفته ممکنه فرار کنی اینطورین
-داداش سامانی خیلی بهت مدیونم (بغضم گرفت)امید وارم توهم زود زود بیای
داشتم از کنارش رد میشدم که بازو هامو گرفت محکم .رخ تو رخ ایستادیم مستقیم تو چشمام خیره شد
--رها قوی باش قوی شو جوری باش که اسمت میاد همه مثه سگ ازت بترسن این دنیا خیلی بی رحمه خوصوصا در مورد تو اینو من میدونم خداحافظ
دیگه فقط سکوت بود تا فرودگاه تا هواپیما همراهیم کردن بعد یه دفه غیب شدن تو هواپیما حالم بد شد راه خیلی طولانی بود دوباره خوابم برد به قول مامان من مرگ خواب دارم انگار با صدای خلبان بیدار شدم رسیده بودیم همه رفته بودن خلبان هم گذاشته بود بخوابم آخرین نفر منو بیدار کرد دمش گرم تشکری کردمو پیاده شدم رفتم ای وای آخه من کجا برم رفتم خیلی راه رفتم رسیدم به خیابان به قول سامان من واقعا ترس حالیم نیستا بتمرگ یه جا دیگه دختر یه دفه یه ماشین جلوم ایستاد
--آیناز آرام؟
-بله
--بیا بالا -بشین تا بیام تو کی باشی؟--من از دوستان داداش سامانیتم –اِ خب باشه سلام—سلام
کل مسیر حرف نزد رفتیم توی یه خونه ی خیلی بزرگ اول با ماشین رفتیم توی باغش عجب جایی بود خیلی قشنگ بود به ساختمان که رسیدیم ایستاد پیاده شد منتظر موندم دروباز کنه اومد درو باز کرد پیاده شدم و اون سوار شدو رفت منم رفتم سمت در ساختمان ولی درش باز نمیشد داشتم باهاش کلنجار میرفتم که یه دفه باز شد
--بیا تو .این صدای رییس بود رفتم داخل اومد جلو-سلام
--سلام از این به بعد همینجا میمونی اتاقت طبقه ی بالا سومین در سمت راسته به بقیه جاهاهم کاری نداشته باش کلا سرت به کار خودت باشه
اه اه چقدر خشک حالم بهم خورد کلا همشون همینطورین بی احساس رفتم توی اتاقم چقدر خوشگل بود خودش اندازه یه خونه بود یه تخت دو نفره که با رنگ سفید قرمز درست شده یه میز کار باحال یه دیوارشم کلا پنجره یه دیوار هم کلا تلوزیون قشنگ معلوم بود واسه کاره دقیقا اتاق طوری چیده شده بود که من بتونم توش کار کنم لباسامو در اوردم با یه تاپ و شلوارک پریدم توی تخت وای چقد دلم میخواست بخوابم یه دفه صدای پا شنیدم که میاد سمت اتاق هیچی دم دستم نبود پتوی روی تخت پیچیدم دورم رییس اومد تو دیدم انگار بیخیال بشو نیست بد نگاه میکرد رفتم جلوش
-ببین هر کی می خوای باش چشات داره زیادی فعالیت میکنه ها حواستو جمع کن
--به من چه تو که میدونی من اینجوریم چرا تو خونه ی من اینطوری لباس می پوشی ؟ببین خودت مسئله داری
-اِ یه وقت رو دل نکنی ؟من چه میدونستم از قوانین این خونه اینم هست که مثل گاو بلانصبت گاو اینجوری وارد اتاق یه دختر شن
اومد سمتم یه جوری که ترسیدم وحشتناک ولی تو قیافم نشون ندادم انگار مثلا کی هست
--ببین دیگه داری پاتو از حدت فراتر میزاری اینجا همه چیزش با خونه بابات فرق داره فهمیدی؟دیگه با من اینطوری حرف نمیزنی بیا پایین کارت دارم
رفت آخیش نفس حبس شدمو رها کردم چه ترسناک میشه وقتی عصبانیه داداش سامانی کجایی ببینی شاگردتو کشتن هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر به سامان اعتماد دارم شاید چون واقعا مثه برادرم بود یا.....حالا .یه لباس فانتزی در اوردم از وسایلم پوشیدم موهامو دم اسبی بستم سمت راست سرم خلاصه رفتم پایین.....
شب شد سه تا پسر اومدن سامان قبل از این که بخوان کارشون رو شروع کنن منو برد توی اتاق داشت با دستگاهش مطمئن میشد ردیابی شنودی چیزی بهم وصل نباشه برگشتیم سه پسرا ریختن سرم خلاصه یکی صورتمو گریم میکرد یکی لباسامو آماده میکرد یکی هم یه سری مدارک دستش بود داشت برام توضیح میداد
--خانم آراسته چون مهرزاد معیری به دنبال شما میگرده نمی تونید با مشخصات خودتون از کشور خارج شید چون پلیس متوجه میشه پس ما به خاطر شباهت جزعی تون به خانم آیناز شما رو به ایشون تبدیل میکنیم اینم مدارکتون شما الان آیناز آرام هستید 20 ساله زاده ی کالیفرنیا هستید توی این برگه علایق و بیزاری ها و خصوصیاتی که باید داشته باشید نوشته شده لطفا بخونید
-گرفتم باشه بده بخونم
کارم تموم شد توی آیینه نگاه کردم بابا دستت درست من خودمم خودمو نمیشناسم دیگه وللش مثل همیشه رفتم سره یخچال و یک لیوان آب خوردم وقتی برگشتم همه حاضر بودن باید میرفتیم ولی انگار سامان نمیومد از قصد گردنبندمو جا گذاشتم همه سوار ماشین شدیم جز سامان من نشستم وسط یکی از پسرا این ور یکی اون ور یکی هم پشت فرمون انگار زندانی سیـاس*ـی میبرن سامان خم شد جلوی پنجره ماشین
-تو نمیای مگه؟
--نه
منم گردنبندو بهونه کردم پیاده شدم رفتم داخل خونه سامان پشت سرم اومد
--بگو چه مرگته من که میدونم از قصد جا گذاشتیش
-چرا تو نمیای؟
--من کارهام تو ایران تموم نشده
-هیچ راهی نداره بیای
--نه
-من....من میترسم تنهایی
--یه چیزی بگو کدو به خنده نیافته تو و ترس؟
-ساماااان
--نترس کاریت ندارن به محض این که برسی امریکا دیگه اینقدر مراقبت نیستن الانم چون رییس گفته ممکنه فرار کنی اینطورین
-داداش سامانی خیلی بهت مدیونم (بغضم گرفت)امید وارم توهم زود زود بیای
داشتم از کنارش رد میشدم که بازو هامو گرفت محکم .رخ تو رخ ایستادیم مستقیم تو چشمام خیره شد
--رها قوی باش قوی شو جوری باش که اسمت میاد همه مثه سگ ازت بترسن این دنیا خیلی بی رحمه خوصوصا در مورد تو اینو من میدونم خداحافظ
دیگه فقط سکوت بود تا فرودگاه تا هواپیما همراهیم کردن بعد یه دفه غیب شدن تو هواپیما حالم بد شد راه خیلی طولانی بود دوباره خوابم برد به قول مامان من مرگ خواب دارم انگار با صدای خلبان بیدار شدم رسیده بودیم همه رفته بودن خلبان هم گذاشته بود بخوابم آخرین نفر منو بیدار کرد دمش گرم تشکری کردمو پیاده شدم رفتم ای وای آخه من کجا برم رفتم خیلی راه رفتم رسیدم به خیابان به قول سامان من واقعا ترس حالیم نیستا بتمرگ یه جا دیگه دختر یه دفه یه ماشین جلوم ایستاد
--آیناز آرام؟
-بله
--بیا بالا -بشین تا بیام تو کی باشی؟--من از دوستان داداش سامانیتم –اِ خب باشه سلام—سلام
کل مسیر حرف نزد رفتیم توی یه خونه ی خیلی بزرگ اول با ماشین رفتیم توی باغش عجب جایی بود خیلی قشنگ بود به ساختمان که رسیدیم ایستاد پیاده شد منتظر موندم دروباز کنه اومد درو باز کرد پیاده شدم و اون سوار شدو رفت منم رفتم سمت در ساختمان ولی درش باز نمیشد داشتم باهاش کلنجار میرفتم که یه دفه باز شد
--بیا تو .این صدای رییس بود رفتم داخل اومد جلو-سلام
--سلام از این به بعد همینجا میمونی اتاقت طبقه ی بالا سومین در سمت راسته به بقیه جاهاهم کاری نداشته باش کلا سرت به کار خودت باشه
اه اه چقدر خشک حالم بهم خورد کلا همشون همینطورین بی احساس رفتم توی اتاقم چقدر خوشگل بود خودش اندازه یه خونه بود یه تخت دو نفره که با رنگ سفید قرمز درست شده یه میز کار باحال یه دیوارشم کلا پنجره یه دیوار هم کلا تلوزیون قشنگ معلوم بود واسه کاره دقیقا اتاق طوری چیده شده بود که من بتونم توش کار کنم لباسامو در اوردم با یه تاپ و شلوارک پریدم توی تخت وای چقد دلم میخواست بخوابم یه دفه صدای پا شنیدم که میاد سمت اتاق هیچی دم دستم نبود پتوی روی تخت پیچیدم دورم رییس اومد تو دیدم انگار بیخیال بشو نیست بد نگاه میکرد رفتم جلوش
-ببین هر کی می خوای باش چشات داره زیادی فعالیت میکنه ها حواستو جمع کن
--به من چه تو که میدونی من اینجوریم چرا تو خونه ی من اینطوری لباس می پوشی ؟ببین خودت مسئله داری
-اِ یه وقت رو دل نکنی ؟من چه میدونستم از قوانین این خونه اینم هست که مثل گاو بلانصبت گاو اینجوری وارد اتاق یه دختر شن
اومد سمتم یه جوری که ترسیدم وحشتناک ولی تو قیافم نشون ندادم انگار مثلا کی هست
--ببین دیگه داری پاتو از حدت فراتر میزاری اینجا همه چیزش با خونه بابات فرق داره فهمیدی؟دیگه با من اینطوری حرف نمیزنی بیا پایین کارت دارم
رفت آخیش نفس حبس شدمو رها کردم چه ترسناک میشه وقتی عصبانیه داداش سامانی کجایی ببینی شاگردتو کشتن هیچ وقت نفهمیدم چرا اینقدر به سامان اعتماد دارم شاید چون واقعا مثه برادرم بود یا.....حالا .یه لباس فانتزی در اوردم از وسایلم پوشیدم موهامو دم اسبی بستم سمت راست سرم خلاصه رفتم پایین.....
آخرین ویرایش: