رمان وقتی که من مردم | مهستی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mohasti

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2020/07/12
ارسالی ها
46
امتیاز واکنش
133
امتیاز
151
به نام خدا
نام رمان: وقتی که من مردم
نام نویسنده: مهستی ام| کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: عاشقانه- تخیلی- ترسناک
ناظر: icy wizard
خلاصه:
درمورد دانشجوی روانشناسی به نام هستیه،که ناخواسته در مرگ یکی از بیماراش مقصر میشه،از اون جایی که اون دختر روحیه جنگجو و عدالت طلبانه ایی داره و شدیداً دچار عذاب وجدان میشه،این قضیه و دنبال می‌کنه تا این که اتفاقات خیلی عجیب و هیجان انگیزی میفته..
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • MEHЯAN

    نویسنده ویژه
    نویسنده انجمن
    عضویت
    2016/12/07
    ارسالی ها
    1,148
    امتیاز واکنش
    21,434
    امتیاز
    814
    محل سکونت
    تهران
    p7rz_231444_bcy_nax_danlud95bb7e295f6bdd35.md.jpg


    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.
    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.
    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mohasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/12
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    133
    امتیاز
    151
    فصل اول
    (حال)
    بوی شیرین وانیل توی کل سالن رقـ*ـص پیچیده بود و توی وجودم حس خوبی رو به وجود آورده بود،به اطراف نگاه کردم ،در شرقی ترین نقطه سالن گروه ارکستر کوچکی در حال نواختن آهنگ والس آروم و جادویی بودند و زوج ها و معشـ*ـوقه ها با لباس های ابریشمی دست در دست هم مشغول رقصیدن بودند.انعکاس های زوج ها روی کاشی های آبی و طلایی که به شکل امواج بودند افتاده بود و اون هارو رویایی تر نشان میداد ،روی سقف فرشته های کوچکی نقاشی شده بودند که انگار داشتند روی سر زوج ها گل های رنگی می ریختند و برای اون ها آرزوی رستگاری می کردند .
    با قدم های موزون به سمت مرکز سالن رفتم و سعی کردم با آهنگ همراه شم و برقصم ،در همون حالت به اون کاشی ها نگاه کردم و توی اون ها مردی و دیدم که به من نگاه میکرد ،دستشو جلو آورد و گفت :
    _افتخار میدین؟
    اون مرد احساس آشنایی به من میداد،گرم بود و دلپذیر ..ماسک مشکی رنگی زده بود و چشم هایش بی رنگ به نظر می رسیدند ،دسشتو گرفتم و اون هم دستشو روی پهلوی من گذاشت و مشغول به رقصیدن شدیم ،خیلی ظریف و منظم می رقصیدن ،احساس خوبی داشت ،انگار روی ابرها بودن انگار همه چیزی توی جهان بی معنا بود و پوچ!دوباره به کاشی ها نگاه کردم ،لباس آبی روشن من که روش پروانه های نگین دار کار شده بودند بی نظیر بود و اون پروانه های روش آنقدر واقعی به نظر می‌رسیدند که هر لحظه فکر میکردم ممکنه پرواز کنند،موهای مشکی مواجه آزادانه روی شونه هام ریخته بودند و ابریشمی به نظر می رسیدند ،مثل اون زوج های شده بودیم که توی گوی ها میذارنشون،و وقتی تکونشون میدن روشون برف ریخته میشه!ولی ..ولی این وسط یک چیزی درست نبود !ناگهان دیدم از بینی پارتنرم خون میاد و یک ثانیه بعد از زیر نقابش و گوشش خون سرازیر شد !آهنگ متوقف شد و افراد اطراف من خطاب به من داد می زدند :
    _ترسو !ترسو!تو فرار کردی !
    پارتنرم روی دستام افتاد و بی هوش شد ،گرفتمش و به آرومی روی زمین گذاشتمش،توی چند ثانیه کل وجودش خونی شده بود روی دستاش زخم های عمیقی به وجود می یو مد و هی ناپدید می شد تمام اون احساس خوب و آرامش از بین رفتند و حباب سرخوشی اطرافم ترکید !من اون پسر رو تنها گذاشته بودم،هرچند اون کسی نبود که عاشقش بودم ولی بازم اون،اون برام مهم بود !به اطرافم نگاه کردم همه ی زوج ها رفته بودند و به جای بوی وانیل فقط بوی زننده خون می یومد!نقاب اون پسر و که حالا سرخ شده بود و از روی صورتش برداشتم و در حالی که موهاش و نوازش کردم و گفتم:
    _یکم صبر کن دوست من !دارم میام ..یک نفس عمیق کشیدم و با لحن کلافه آیی گفتم:
    _از یک بهشت دارم میام به یک جهنم واقعی !
    (گذشته)

    روز آخر تابستان بود و خورشید با سخاوتمندی زیادی می تابید و پوستمون و نوازش می کرد !
    موسیقی ملایم کافه تریا ،انقدر بلند بود که تا حیاط ،جایی که ما بودیم می رسید ! افسون موهای سرخشو دور انگشتش پیچید و گفت :
    _توی این روز خیلی خوشگل ،میخوام ازت تشکر کنم هستی !در حالی که چشم های روشن پر از اشک شده بود ادامه داد
    _اول تابستون که من و اینجا(تیمارستان )آورده بودند خیلی ترسیده بودم و فکر میکردم که دیگه خوب نمی شم ولی تو ..تو..ناگهان بغلم کرد و گفت :
    _هستی من مثل تو توی حرف زدم خوب نیستم ولی می خواهم بدونی که تو بهترین روانشناس و دوست دنیایی! شونه افسون و نوازش کردم و و گفتم :
    _این وظیفه منه،افسون!از آغوشم جدا کردمش و با صداقت زیادی گفتم :
    _نمی دونی چقدر خوشحالم که داری از اینجا مرخص میشی !دستمال کاغذی تمیزی و از تو جیبم در آوردم و اشک هاشو پاک کردم و ادامه دادم _یک قوای بهم بده افسون !
    +چه قولی؟
    _بهم قول بده که دیگه اینجا برنمی گردی !
    دستامو گرفت و سرشو به علامت مثبت تکون و گفت :
    _تو هم به من یک قول بده !قول بده که تا آخر عمرمون با هم دوست باشیم!
    با لحن آروم و آرامش بخشی گفتم:
    _افسون عزیز ،توی این روز آفتابی و جادویی قسم میخورم که تا آخرین لحظه عمرم باهات دوست باشم !
    افسون از توی کیف کوچیکش یک جعبه خوشرنگ درآورد و گفت :
    _این برای تو عه!
    جعبه رو گرفتم و بازش کردم توش یک دستبند به شکل گل بابونه آلمانی بود،گل برگ های سفید داشت و وسطش کاملا طلایی بود ،هدیه خیلی قشنگی بود ،سریع دستم کردمش و گفتم ممنونم!افسون با لحن ناراحتی گفت:
    _باید خیلی زودتر بهت می دادمش ،نپرس چرا ؟ولی باید زودتر بهت میدادم !با لحن قانع کننده آیی گفتم :
    _اشکالی نداره!!!ام،افسون بیا برگردیم بالا باشه؟باید وسایلت و جمع کنی و آماده رفتن بشی !
    افسون بلند شد و تا وردی ساختمون اصلی که کمی غبار گرفته بود با هم قدم زدیم و واردش شدیم ،به سالن اصلی که رسیدیم خواستم برم تو استیشن که یهو افسون گفت :
    _هستی ،یکی هست که خیلی دلش میخواد تورو ببینه !
    +کی؟
    افسون در حالی که با دستگیره در بازی می کرد گفت :
    _سپهر،برادرم ..برای اون از تو تعریف کردن و گفتم که چقدر کمکم کردی !اونم خواست شخصا ازت تشکر کنه .با لحن سپاسگزاری گفتم :
    _از لطفت ممنونم ولی احتیاجی نیست !
    افسون آستین رو پوش سفیدمو گرفت و اصرار کرد
    _باشه ،من تسلیمم،میاد اینجا ؟
    +نه ،توی یک کافی شاپ قرار گذاشتم !
    خیلی سریع قضیه رو گرفتم و گفتم :
    _توی اون ذهن شیطونت چی میگذره؟
    +به خیلی چیزا فکر می کنم ولی قسم میخورم سپهر فقط میخواد ازت تشکر کنه ،فقط همین !
    _باشه افسون زمان و مکان قرار و برام بفرست .
    +افسون با ذوق زیادی گفت :
    این عالیه و به سمت اتاقش از خوشحالی دوید !
    نفس عمیقی کشیدم و به سمت استیشن رفتم ،به دستبندی که افسون داد نگاه کردم و با خودم فکر کردم که مطمنا افسون برای من و سپهر نقشه ایی چیزی داره!ولی من فقط برای این میرم که برای برادرش توضیح بدم که افسون چقدر آدم قوی و محکمیه!افسون برام مکان و ساعت قرار و داشت ،باسد ساعت۸میرفتم تا اون موقع کمی وقت داشتم ،ناگهان تلفن زنگ خورد ،اولش هیچ صدایی نیومد ولی چند ثانیه بعد یک مرد با صدایی که داشت نفس نفس میزد گفت :
    _افسون ،افسون درخطره،تنهاش نذارین!
     
    آخرین ویرایش:

    Mohasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/12
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    133
    امتیاز
    151
    ادامه فصل اول
    تا خواستم بپرسم که شما کی هستید ؟یهو تلفن قطع شد ،خواستم به اون شماره زنگ بزنم که یهو یکی از همکارم زنگ زد و حواسمو به کل پرت کرد ،بعد از تلفن به اتاق افسون رفتم تا بهش سر بزنم !همه لباس هایش و جمع کرده بود و توی سه تا چمدون چیده بود ،(اون لاکچری ترین بیمار روانی توی کل تاریخ بوده !شایدم پولدار ترین )مثل یک بچه گربه معصوم خوابیده بود ،چقدر براش خوشحال بودم ،مثل یک خواهر بزرگ تر بهش افتخار میکردم ،ولی به خاطر اون تماس یکم دلم شور میزد !یعنی اون کسی که زنگ زد کی بود و حرفش راست بود ؟یعنی به خاطر خانواده اش در خطر بود ؟می دونستم که خانواده اش آدم های اصیل محترم و مهم و صد البته ثروتمند هستند،نغس عمیقی کشیدم و سیتی کردم که فعلا به این موضوع فکر نکنم !برای آخرین بار به افسون که مثل افسانه ها زیبا و دوست داشتنی بود نگاهی کردم و بیرون رفتم وقنی که از کنار استیشن رد میشدم یکی از همکارام و دیدم که که داشت به یک مزاحم تلفنی فحش میداد ،ذهنمو آروم کردم و خودمو متقاعد کردم که کسی که به من هم رنگ زده مزاحم تلفنی بوده!
    خونه رفتم و یک دوش طولانی گرفتم و حاضر شدم ،سی دقیقه بعد به محل قرار رسیدم ،مکان قشنگی بود کل اون مکان با چوب های روشن کرم ساخته شده بود و با گل های رز آبی تزیین شده بود ،روی دیوار تا هم ریشه های رنگی کشیده بودند که اونجا رو خیلی زیبا میکرد ،صندلی من کنار پنجره بود و می تونستم بیرون ببینم ،بارون به آرومی می بارید و اینجوری بهمون می گفت که پاییز از رگ گردن به ما نزدیک تره ،مانتو کتی مشکی رنگ و شلوار کتون مشکی چسب پوشیده بودم ،یکس زود به استقبال پاییز رفته بودم و نیم بوت هامو هم پوشیده بودم ،و مهم ترین مشخصه ام،یعنی موهامو فرق کج مدل داده بودم و شال مشکی بلندی پوشیده بودم !مشکی و دوست داشتم به آدم قدرت می داد!توی ذهنم گفتم :چه خوشتیپ شدی خانم نورزاد!
    به اطرافم نگاه کردم افراد با آرامش بیش از حدی داشتند با همدیگه حرف می‌زدند و دسر و نوشیدنی می‌خوردند ،یک جورایی غیرمعمول بود، صدای بارون آرامش اون کافی شاپ کوچیکه و چند برابر میکرد ،ناگهان کسی خطاب به من گفت :
    _آرامش هدیه فرشته هاست !!این طور فکر نمیکنی ،خانم نورزاد؟به سرعت به سمت صدا نگاه کردم و بالاخره سپهر و دیدم ،موهای قهوه آیی تیره داشت و پوستش از افسون تیره تر بود ،چشم های خرمایی رنگ داشت ،در کل اصلا شبیه افسون نبود ،اصلا!با وقار از جام بلند شدم و گفتم:
    _افسون خیلی ازتون تعریف کرده آقای رستگار !
    سپهر پالتوشو که به طرز معجزه آسایی خشک بود و در آورد و از من خواست بشینم!بعد از این که دوتامون نشستیم پالتوشو و روی پاش گذاشت و گفت :
    _من و افسون رابـ ـطه خیلی خوبی داریم !
    یقه کت آهار خورده اشو صاف کرد و گفت :
    _امیدوار بودم که منتظرتون نداشته باشم !
    با کمی خجالت گفتم:
    _انکار من زودتر اومدم ،راستش فکر می کردم خیلی ترافیک باشه ولی به طرز عجیبی خیابون ها خلوت بودند واسه همین زودتر رسیدم!
    لبخند مهربونی زد و گفت:
    _شاید امروز روز شماست!
    توجهم به قسمت گوشتی روی دستش جلب شد ،روش تصور یک پروانه بود که با ظرافت تمام کشیده شده بود و سیاه و سفید بود !
    _چطوره چیزی سفارش بدیم؟
    همزمان دستمون و به سمت منو که وسط میز بود بردیم که یهو انگشت هامون به هم خورد ،دستمو سریع عقب کشیدم و گفتم:
    _چطوره خودتون انتخاب کنید !
    سپهر که متوجه شد من موذب شدم خودش سفارش داد !سعی کردم به هرچیزی به غیر از سپهر نگاه کنم ،روی دیوار ها مجسمه های فرشته کوچیکی نصب شده بودند و عطر عجیبی توی هوا پخش شده بود،توضیحش سخته ،ولی همه چیز در بهترین حالتش بود !
    _دوتا لاته لطفا!(به کارشون گفت )
    با تعجب به سپهر نگاه کردم و در حالی که به دیوار اشاره کردم و گفتم :
    _اون مجسمه ها اون جا نبودن!بودن؟
    بدون این که به مجسمه ها نگاه کنه گفت :
    _گمونم بودند،خواست منو رو سر جلسه بگذاره که یهو چیز عجیبی دیدم ،تتوی روی دستش دیگه سیاه و سفید نبود بلکه به رنگ آبی روشن در اومده بود !
    انگار خود سپهر هم متوجه شده بود چون گفت:
    _یک جور نماد خانوادگیه!
    +شاید من یکمی گیج شدن ولی تتوی روی دستتون سیاه و سفید بود ولی الان رنگیه!
    سپهر خیلی سریع گفت :
    _به حرارت حساسه، چون دما توی کافی شاپ نسبت به بیرون گرم تره ،تتو رنگی شد !
    مثل احمق ها و در حالی که قانع نشده بودم گفتم که این طور !
    کارشون اومد و لاته های مارو با دوتا کیک شکلاتی و پای سیب آورد روی میز گذاشت و گفت :
    _خوشمزه ترین های ما !مهمون ما باشید و رفت !
    با یک خنده ریز گفتم :
    _شک نمی کنم الان یکی بپره بیرون و بگه سوپرایز
    سپهر کمی از لاته اش خورد و گفت :
    _چی برات عجیبه هستی ؟
    این که منو به اسم کوچیکم صدا کرد و نادیده گرفتم و به مردم اطرافمون اشاره آیی کردم و گفتم :
    _نکاه کن !همه داشتند لبخند می زدند و با هم حرف می‌زدند ،بعضی هاشون هم آنقدر رمانتیک. به هم حرف می زدند که مشخص بود عاشق معشوق آمد!اگه بخوام حال و هوای کافی شاپ و به یک آب و هوا تشبیه کنم قطعا میگفتم آفتابی !فکر کن آفتاب توی بارونی که بیرون میاد !
    توی یک حمله کوتاه کل منظورم و رسوندن
    +این عجیبه که همه حالشون خوبه!در ضمن اون فرشته ها هم اونجا نبودند و یهویی اومدند !سپهر بعد از این که با دقت به حرف های من گوش داد گفت :
    _دوستت نداری جایی باشی که همه شادند؟
    +نه البته که شاد بودن خوبه ،فقط...نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم همه چی و به فال نیک بگیرم و گفتم :
    _انگار من یکم بد بین شدم عذر میخواهم .
     
    آخرین ویرایش:

    Mohasti

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2020/07/12
    ارسالی ها
    46
    امتیاز واکنش
    133
    امتیاز
    151
    ادامه فصل اول
    سپهر یک لبخند اشرافی زد و ازم خواست که تا لاته ام سر نشده بخورمش !
    سپهر آدم خیلی خوبی بود ،بهم احساس آرامش میداد و رفتارش به طرز عجیبی دوستانه بود !کمی از لاته ام خودمو و گفتم:
    _این خیلی خوشمزه اس اگه افسون اینجا بود مطمنا عاشقش می شد !
    +می دونی شاید من و افسون شبیه هم نباشیم !ولی توی طبع دقیقا شبیه همیم،دوتا مون چیزای شیرین دوست دارم ،توی ذهنم یک لبخند بزرگ زدم و گفتم :
    _اخلاف شیرین و دوست داشتنی هم دارین !
    سپهر با لحن آرومی گفت :
    +راستش از وقتی که حال افسون بد شد و ما مجبور شدیم بیارمیش تیمارستان زندگیمون خیلی بهم ریخت..به بارون خیره شد و بعد از کمی مکث ادامه داد یک جورایی اون مرکز خانواده بزرگ ماست و با رفتنش ،زندگیمون خیلی بهم خورد ،به من نگاه کرد و گفت ما دل تنگشیم !
    توی ذهنم دفتر مورد علاقه هارو در آوردم و اسم سپهر و با رنگ آبی نوشتم ،نه به عنوان کراش یا همچین چیزی ،دلم میخواست باهاش بیشتر معاشرت کنم شاید به عنوان دوست !
    سپهر با لحن فهمیده آیی گفت :
    _هستی عزیز من و تمام خانواده ام از ت خیلی ممنونیم که به افسون کمک کردی،ما نگران بودیم که با اون رفتار نادرستی بشه ،چون..کمی مکث کرد وادامع داد ،می دونی زمانی که اون و آوردیم تیمارستان رفتارش غیرقابل تحمل بود ولی رفتار شایسته تو با افسون دوستانه بوده .
    دستشو روی میز گذاشت و گفت :
    _خانپاده من واقعا دوست داره لطف تو رو جبران کنه !,دلم میخواست از شوق به خاطر مزه موفقیت بلند بلند بخندم یا شایدم گریه کنم ولی در عوض با لحنی با وقار گفتم:
    _راستش من هنوز یک دانشجو ام،ولی واقعا خوشحالم که تونستم به افسون کمک کنم و آقای رستگار واقعا میگم ،نیازی به جبران نیست !
    ابروهاشو بالا انداخت و گفت
    _چه طبع بلندی ،خواست چیزی بگه که یهو صدای شکستن چیزی اومد،سرمو به سمت صدا برگردوندم و دیدم که بشقاب یکی از مشتری ها از دست گارسون افتاده و شکسته و اون مرد و گارسون به خاطر یک دلیل کوچیکه افتادند به جون هم و دعوا کردند ،دواا مرد دیگه رفتند که اون دوتا رو جدا کنند ولی خودشون هم غرق در دعوا شدند ، و این طوری یک دعوای شدید شکل گرفت ،اون همه احساس خوب به همین راحتی از بین رفت ،انگار حباب سر خوشی اطرافمون ازبین رفته بود،سرمو برگردوندم تا ببینم سپهر چه ریکشنی نشون داده !با دیدن سپهر جا خوردم ،انگار خشک زده بود،سرش کمی کج بود و از بینیش خون می چکید و حیرت آور تر از همه این بود که با چشم های طلایی به من خیره شده بود ولی تو عمق چشم هایش پوچی بود و انکار حواسش جای دیگه آیی بود ،خواستم صداش بزنم که دوباره صدای شکستن اومد دعوای گارسون و بقیه شدت گرفته بود گوشیم و درآوردم و به پلیس زنگ زدم ،از روی میز خواستم به سپهر دستمال کاغذی بدم که یهو شروع کرد به پلک زدن و فقط یک جمله گفت :
    _متاسفم که نمی توانم کمکت کنم !بدوناین که چیزی بگه دوید به سمت در و رفت !
    چه اتفاقی براش افتاده بود و به سمت کجا می دوید !,این ها همه سوال های بود که توی ذهن من می چرخیدند !
    به دیوار رو به روم نگاه کردم همه اون فرشته های روی دیوار حالا روی زمین بودند و شکسته شده بودند ولی فقط یکی از اون ها سالم بود ،اون فرشته کوچیکی و برعکس آویزون کرده بودند ،انگار داشت سقوط میکرد ،و از چشم های اوت فرشته خون می یومد ،انگار داشت خون گریه میکرد ،بلند شدم و به سمت اون فرشته کوچیکی رفتن و لمسش کردم،سرد سرد به نظر می رسید ،می دونم احمقانه است ولی انگار مرده بود ،دلم می خواست براش گریه کنم ،دستمپ به سمت چشم هایش بردن و به اون مایع قرمز دست زدم اون رنک نبود بلکه واقعا خون بود ،باید به بقیه خبر میدادم ولی راستش خدای من!همه ی آدم های اطرافم ..در واقع دیگه اون ها دعوا نمی کردند ،چون مرده بودند ،مرده ها نمی توانند دعواکنند مگه نه؟
    گردن همه دریده شده بود و خون کف سالن و پر کرده بود بیش از حد ترسیده بودم و مرگ و اطرافم احساس میکردم ..ناگهان برق ها رفتند،گیج شده بودم ،خیلی گیج..اون قاتل یا هرچی که تونسته بود انقد بی سروصدا این همه آدم و بکشه،نمی داشتم منو بکشه،من نمی خواستم بمیرم اونم آنقدر وحشتناک،فقط باید هرجوری که بود خودم و به در می رسوندم و سوار ماشینم می شدم و می رفتم !خودمو مجبور کردم که بر ترسم غالب بشم و بلند شدم و ایستادم !همه جا تاریک بود و از طرف خیابون هم نور کمی وارد می شد ،البته نور اون ریسه ها هم بودند که شاید توی موقعیت های دیگه توی این تاریکی خیلی قشنگ بودند ولی الان ،چیزی و راحت تر نمی کردند !
    احساس میکردم اون قاتل ،داره به من نگاه می‌کنه و میخواد ببینه که من چیکار میکنم !با قدم های شمرده به سمت در خروجی رفتم ،صدای مشمزکننده برخورد کفش هام با خون کف سالن و احساس کردم نکته مثبت فقط بارون بود ،به خودم گفتم به بارون فک کن به بارون فک کن!
    فقط چند قدم تا در مونده بود که یهو یکی منو حل داد و به شیشه ها برخورد کردم ،خواستم بلند شم که دید پام درد می‌کنه ،شاید چیزی توش رفته بود !صدای پای قاتل می یومد که لحضه به لحضه به من نزدیک تر می شد ناگهان احساس کردم در چند سانتیم قرار گرفته ..
    +موهات و آسمون یک رنگن،برای همینه که هاله آت مثل ستاره ها درخشانه؟
    یا الان یا هیچ وقت ،با تمام نیروم دستامو جلو بردم که حلش بدم ،ولی ناگهان دستامو گرفت و کوبوند به شیشه و جلو تر اومد به حدی که نور های سرخ اون ریسه ها چهره شو روشن کرده بود و می تونستم ببینمش!و چهره اش توی ذهنم ثبت شد ،!زیباترین چیزی بود که دیده بودم !چشمهاش،چشم هاشو...بخشی از وجودم آرزو میکرد که سپهر برگرده یا نمی دونم یک معجزه آیی اتفاق بیفته ولی من تمرکزمو از دست داده بودم!
    _از اون وحشی هاشی؟نه؟
    +من نباید بمیرم
    با لحن آروم و مسخره کننده آیی گفت :
    _بقیه معمولا میگن،من نمیخوام بمیرم ولی در کل همه تون یک حرف و می‌زنین ...
    با لحن مصمم تری که نمی دونم از کجا داشتمش گفتم:
    _من نباید بمیرم چون دنیا به من احتیاج داره !
    لبخند کوچیکی روی صورتش دیدم که زود محو شد ،سرشو نزدیک گوشم آورد ،می تونستم عطرشو حس کنم یک جورایی بوی اغوا کننده شیوه میداد !
    _چون باهوشی بهت یک راهنمایی میکنم !
    _چی؟
    عقب اومد و بهم زل زد خواست موهامو نوازش کنه که سرمو عقب بردم !
    +راهنمایی من اینه مو پرکلاغی،دربرابرش مقاومت نکن !
    فرصتی بهم نداد تا ببینم چی میگه؟چون مستقیم به سمت گردنم اومد و توی اون لحظه من فقط به یک چیزی فکر میکردم ،من می‌خوام زنده بمونم ،من باید زنده بمونم !



    پایان فصل اول
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا