دختر شانزده سالهای که کاپشن بلند زیتونی رنگ بر تن لاغرش به چشم میخورد، با لحن بلندی میگوید:
- معذرت میخوایم، انگار مزاحم شدیم. قصدمون این نبود.
لوسی به سرعت پاسخ میدهد.
- نه، اصلا اینطور نیست.
ویل، به کلبه بر میگردد و هودی خود را میپوشد؛ سپس از خانه بیرون میرود. همینطور که قدم بر میدارد، با لحن بلندی میگوید:
- من میرم هیزم جمع کنم.
لوسی، مهمانهایی را که انتظارشان نداشت، به داخل کلبه دعوت میکند و خود به سمت ویل میدود. ویل به سمت او بر میگردد و با عصبانیت میگوید:
- دو تا آدم غریبه رو همینطوری داخل خونه ول کردی؟
لوسی چشمان سبز رنگش را ریز میکند که اندک خطهای بسیار کمرنگ، اطراف چشمانش پدیدار میشوند. در پاسخ، به ویل میگوید:
- الان این دلیل نگرانی تو هستش؟ چرا صبح طوری باهام رفتار کردی که انگار یک آدم کشتم!
ویل که مستقیم به لوسی خیره شده است، لحن صحبتش پایین میآید و پاسخ میدهد.
- شاید کشته باشی، من دیگه هیچ چیز از تو نمیدونم! حس میکنم فریب خوردم.
لوسی با قدمهای آهسته به ویل نزدیکتر میشود و به وسیلهی دست لطیف و ظریفش، صورت ویل را میگیرد. کمی او را نظاره میکند. درنهایت با بهت و تعجب لب میزند.
- فقط بگو که الان چرا این حرف رو زدی!
ویل با افسوس سرش را تکان میدهد و نگاهش را از لوسی میدزدد؛ سپس در جواب میگوید:
- تو شمارهی رئیس اون آدمهای عوضی رو که روی ما آزمایش انجام دادن، داخل گوشیت داری. امروز صبح بهت زنگ زد و ازت تشکر کرد که توی این مدت باهاش همکاری کردی.
لوسی، سرش را به نشانهی مخالفت تکان میدهد و با لحن آرام و بهت زده، پاسخ میدهد.
- از کی داری صحبت میکنی، ویل؟
ویل دست لوسی را با قدرت از روی صورت خود پس میزند و همزمان که از او روی بر میگرداند، در جواب میگوید:
- خوب میدونی از کی دارم صحبت میکنم. دیگه اجازه نمیدم من رو بازیچهی خودت کنی. من به خاطر تو قید زندیگم رو زدم. فقط بگو هدفت از فریب من چی بود؟
چند ثانیه منتظر میماند؛ اما پیش از آنکه لوسی صحبت کند، ویل با قدمهای بلند و سریع از او فاصله میگیرد. لوسی به دنبال ویل میدود و ساق دست او را از پشت میگیرد. ویل دست لوسی را به سرعت پس میزند. لوسی ٻا لحن بلند و سردرگمش صحبت میکند.
- قسم میخورم که خبر ندارم از کی داری حرف میز...
ویل با فریاد صحبت او را قطع میکند.
- اسمش رو جاستین ذخیره کردی. نمیدونم اسم واقعیش هست یا نه. ولی عکسش رو دیدم. خود حرومزادهاش بود. رئیس اون آدمهای عوضی. کسی که من رو به تخت بست و مثل موش آزمایشگاهی روی بدنم آزمایش انجام داد. تنها مانعی که بین من و تو بود!
باری دیگر شوک بزرگی به لوسی وارد میشود. برای ثانیههایی خشکش میزند و تکان نمیخورد. ویل که نفسهایش به سختی از حصار سـ*ـینهاش آزاد میشوند، مجددا صحبت میکند.
- تموم مدت من رو بازی دادی، درست میگم؟
لوسی که پیشانیاش را درون دستش میفشارد، با عصبانیت جملهی کوتاهی میگوید:
- خفه شو ویل.
آن دختر نگاهش را مستقیم به ویل میدوزد و ادامه میدهد.
- بعد از این همه سختی که کشیدم تا به تو برسم، چطوری به خودت اجازه میدی اینطوری قضاوتم کنی.
ویل به موهایش چنگ میزند و با خشم بیشتری خود را تخلیه میکند.
- با گوشهای خودم شنیدم که داشت ازت تشک...
لوسی به اوج عصبانیت میرسد و صحبت ویل را قطع میکند.
- من رو فریب داد تا زود تر به خواستهاش برسه. من نمیدونستم اون هم توی این ماجراها نقش داره. اول به عنوان یک عکاس خودش رو بهم نزدیک کرد. بعدش استاد فیزیک شد و سفر در زمان رو بهم یاد داد. الان هم شد یک دانشمند روانی که روی ما آزمایش انجام میداده!
لوسی کمی مکث میکند؛ سپس با لحن آرامی میگوید:
- هنوز هم من نمیدونم اون مرد کی هست. حتی یک عکس خیلی قدیمی از دو سالگی تو همراهش داشت که داد به من داد.
ویل سرش را تکان میدهد و در پاسخ میگوید:
- چطور ممکنه عکس دو سالگی من رو داشته باشه، وقتی حتی خودم همچین عکسی ندارم!
لوسی سرش را تکان میدهد و در جواب میگوید:
- خودم هم نمیدونم. من واقعا گیج شدم!
- معذرت میخوایم، انگار مزاحم شدیم. قصدمون این نبود.
لوسی به سرعت پاسخ میدهد.
- نه، اصلا اینطور نیست.
ویل، به کلبه بر میگردد و هودی خود را میپوشد؛ سپس از خانه بیرون میرود. همینطور که قدم بر میدارد، با لحن بلندی میگوید:
- من میرم هیزم جمع کنم.
لوسی، مهمانهایی را که انتظارشان نداشت، به داخل کلبه دعوت میکند و خود به سمت ویل میدود. ویل به سمت او بر میگردد و با عصبانیت میگوید:
- دو تا آدم غریبه رو همینطوری داخل خونه ول کردی؟
لوسی چشمان سبز رنگش را ریز میکند که اندک خطهای بسیار کمرنگ، اطراف چشمانش پدیدار میشوند. در پاسخ، به ویل میگوید:
- الان این دلیل نگرانی تو هستش؟ چرا صبح طوری باهام رفتار کردی که انگار یک آدم کشتم!
ویل که مستقیم به لوسی خیره شده است، لحن صحبتش پایین میآید و پاسخ میدهد.
- شاید کشته باشی، من دیگه هیچ چیز از تو نمیدونم! حس میکنم فریب خوردم.
لوسی با قدمهای آهسته به ویل نزدیکتر میشود و به وسیلهی دست لطیف و ظریفش، صورت ویل را میگیرد. کمی او را نظاره میکند. درنهایت با بهت و تعجب لب میزند.
- فقط بگو که الان چرا این حرف رو زدی!
ویل با افسوس سرش را تکان میدهد و نگاهش را از لوسی میدزدد؛ سپس در جواب میگوید:
- تو شمارهی رئیس اون آدمهای عوضی رو که روی ما آزمایش انجام دادن، داخل گوشیت داری. امروز صبح بهت زنگ زد و ازت تشکر کرد که توی این مدت باهاش همکاری کردی.
لوسی، سرش را به نشانهی مخالفت تکان میدهد و با لحن آرام و بهت زده، پاسخ میدهد.
- از کی داری صحبت میکنی، ویل؟
ویل دست لوسی را با قدرت از روی صورت خود پس میزند و همزمان که از او روی بر میگرداند، در جواب میگوید:
- خوب میدونی از کی دارم صحبت میکنم. دیگه اجازه نمیدم من رو بازیچهی خودت کنی. من به خاطر تو قید زندیگم رو زدم. فقط بگو هدفت از فریب من چی بود؟
چند ثانیه منتظر میماند؛ اما پیش از آنکه لوسی صحبت کند، ویل با قدمهای بلند و سریع از او فاصله میگیرد. لوسی به دنبال ویل میدود و ساق دست او را از پشت میگیرد. ویل دست لوسی را به سرعت پس میزند. لوسی ٻا لحن بلند و سردرگمش صحبت میکند.
- قسم میخورم که خبر ندارم از کی داری حرف میز...
ویل با فریاد صحبت او را قطع میکند.
- اسمش رو جاستین ذخیره کردی. نمیدونم اسم واقعیش هست یا نه. ولی عکسش رو دیدم. خود حرومزادهاش بود. رئیس اون آدمهای عوضی. کسی که من رو به تخت بست و مثل موش آزمایشگاهی روی بدنم آزمایش انجام داد. تنها مانعی که بین من و تو بود!
باری دیگر شوک بزرگی به لوسی وارد میشود. برای ثانیههایی خشکش میزند و تکان نمیخورد. ویل که نفسهایش به سختی از حصار سـ*ـینهاش آزاد میشوند، مجددا صحبت میکند.
- تموم مدت من رو بازی دادی، درست میگم؟
لوسی که پیشانیاش را درون دستش میفشارد، با عصبانیت جملهی کوتاهی میگوید:
- خفه شو ویل.
آن دختر نگاهش را مستقیم به ویل میدوزد و ادامه میدهد.
- بعد از این همه سختی که کشیدم تا به تو برسم، چطوری به خودت اجازه میدی اینطوری قضاوتم کنی.
ویل به موهایش چنگ میزند و با خشم بیشتری خود را تخلیه میکند.
- با گوشهای خودم شنیدم که داشت ازت تشک...
لوسی به اوج عصبانیت میرسد و صحبت ویل را قطع میکند.
- من رو فریب داد تا زود تر به خواستهاش برسه. من نمیدونستم اون هم توی این ماجراها نقش داره. اول به عنوان یک عکاس خودش رو بهم نزدیک کرد. بعدش استاد فیزیک شد و سفر در زمان رو بهم یاد داد. الان هم شد یک دانشمند روانی که روی ما آزمایش انجام میداده!
لوسی کمی مکث میکند؛ سپس با لحن آرامی میگوید:
- هنوز هم من نمیدونم اون مرد کی هست. حتی یک عکس خیلی قدیمی از دو سالگی تو همراهش داشت که داد به من داد.
ویل سرش را تکان میدهد و در پاسخ میگوید:
- چطور ممکنه عکس دو سالگی من رو داشته باشه، وقتی حتی خودم همچین عکسی ندارم!
لوسی سرش را تکان میدهد و در جواب میگوید:
- خودم هم نمیدونم. من واقعا گیج شدم!
آخرین ویرایش: