رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
البته پدرم بعد از بازنشستگی با چند تن از دوستانش کار و باری راه انداخته بود؛ اما مثل قبل وقتش پر نبود. پلو را دم گذاشتم و روی میز نهارخوری و اپن را دستمال کشیدم. چای صبح را دور ریختم و از نو چای هل و دارچین دم کردم. نگران بودم. نمی‌دانستم کار درستی می‌کنم یا نه اما باید با یک نفر حرف می‌زدم. یک نفر باید می‌دانست این بچه مال من هم هست. شاید می‌شد در سال‌های پیش‌رو وقتی مسأله رحم اجاره‌ای فرهنگ‌سازی شد و همه با آن آشنایی پیدا کردند، حرف زد. شاید آن وقت می‌شد گفت که ما هم با این روش بچه‌دار شدیم اما الان...
هر چند الان هم خیلی‌ها باتوجه به صحبت‌های پزشک و تیم درمان درجریان کامل این روند قرار می‌گیرند و کاملاً مسأله را از جهت علمی می‌پذیرند؛ اما افسوس که این فرهنگ هنوز در بین اقوام و خونواده‌های ما جا نیفتاده بود و ما اولین شخص در فامیل بودیم که به این روش پناه آورده است. در یخچال را باز کردم. میوه‌ها را شسته و خشک کرده، در کشوی یخچال گذاشته بودم. یک سبد میوه چیدم و رویش را سلفن کشیدم. اصلاً حال‌وحوصله نداشتم؛ اما احساس کردم نمی‌توانم بیکار بمانم. کیک درست کردم. رویش کنجد پاشیدم. وقتی از فر درش آوردم عطر وانیلش خانه را پر کرد. حس سرزندگی به‌همراه داشت. باوسواس منتظر ماندم خنک شود. رویش پودر قهوه الک کردم. همه چیز آماده بود تا پدرم بیاید. مثل میهمانی که غریبه باشد، که خودمانی نباشد. باوسواس سعی در القای کدبانویی خویش داشتم. پیش‌دستی و فنجان نعلبکی‌ها را روی اپن چیدم. منتظر نشستم. تیک‌تاک ساعت داشت کلافه‌ام می‌کرد. صدای آیفون که آمد دست‌و‌دلم لرزید. چقدر زنگ تلفن و زنگ در این مدت لرزه به‌جانم انداخته. پدرم هرچند سعی در پنهان کردن نگرانی‌اش داشت، با لبخندی ساختگی از پله‌ها بالا آمد. دلم لرزید وقتی دیدم برای بالا آمدن دست به نرده‌ها می‌گیرد. این پیر شدنش به‌خاطر مشکلات من دلم را به‌درد آورد. بی‌هوا بغضم گرفت؛ اما خود را کنترل کردم. بااحترام او را به‌داخل دعوت کردم. به آشپزخانه رفتم. چای ریختم. از کابینت رنده کوچک دستی را در آوردم و کمی زنجبیل در فنجان‌ها رنده کردم. زیر چشم دیدم که ملتهب است. که دلش می‌خواهد زودتر سر اصل‌مطلب بروم. چای را تعارف کردم. خواستم میوه بیارم که دستان همیشه قدرتمند پدرم دور مچ دستم حلقه شد.
- بشین بابا. وقت برای میوه خوردن هست. چی شده؟
خجالت می‌کشیدم. شرم و حیا مانع از آن می‌شد که بنشینم و توضیح دهم؛ اما چه می‌شد کرد؟ این هم قسمت من بود.
- داری من رو می‌ترسونی بابا. عمید چیزی گفته؟ حرفی زده؟ مادرش...
- نه. این‌ها نیست.
چشمان پدرم بانگرانی به چشمانم خیره شد. طاقت مشکل جدید را نداشت. می‌دانستم اگر مشکل جدیدی پیش بیاید خواهد شکست. آرام، خیلی آرام و شمرده برای پدر بازگو کردم. همه چیز را گفتم. حتی به او گفتم می‌تواند از اینترنت کلی مطلب در این باره بخواند. می‌تواند نزد دکتر صائب برود تا برایش توضیح دهد. دل‌نگرانی از جانب پدرم نداشتم. تنها اضطراب من برای این بود که تعصبات و منفی‌نگری‌ها چشمانش را کور نکند. پدرم نفسی به‌آسودگی کشید. سربه‌زیر انداخت. حالا که دقت کردم دیدم که لباسش نامرتب است. که کتش جلیقه ندارد. که مثل همیشه نیست. دلم به‌درد می‌آید وقتی می‌بینم من مسبب این حواس‌پرتی‌ها هستم. پدرم سر که بلند کرد حلقه اشکی در چشمانش هویدا بود. اشکی که در آن چهره بهت‌زده خود را می‌دیدم. اشکی که علتش خودم بود.
- پس بالاخره راهی پیدا شد که تو هم..
بغض سنگینی راه گلویش را بست و نگذاشت جمله‌اش را تمام کند. حلقه اشک را با نوک انگشت پاک کرد. نگذاشت جاری شود. نگذاشت من اشک ریختنش را ببینم. خودم هم به‌سختی بغضم را فرو دادم. این سرنوشت من بود و من بی‌گلایه آن را پذیرفته بودم. حالا احساس سبکی می‌کردم. انگار که سنگینی بار این جریان از دوشم برداشته شده باشد. کیک آوردم. حالا با خودم فکر کردم که شاید خانواده عمید هم مانند پدرم بپذیرند؛ اما هنوز این فکر از ذهنم عبور نکرده بود که پدرم گفت:
- اما به‌نظر من این کار شما درست نیست. باباجان عمید مرد خوبیه اما اینکه شما زنی رو که محرمش هم هست هرچند برای چند ساعت بین خانواده و فامیل به پشتوانه همسر عمید بودن معرفی کنید درست نیست. خود تو اولین نفری میشی که اذیت میشه. توقع نداشته باش اگر به اسم همسر اون رو تو مهمونی میاره مثل یک غریبه با اون رفتار کنه. محض خاطر شک مادرش هم شده یک رفتاری می‌کنه که این محرمیت برای دیگران روشن باشه. از طرفی بچه خودش تو بطن اون زن هست. اینکه مراقبش باشه و هواش رو داشته باشه برای تو آسون نیست. اگر نظر من رو بخواید کار درستی نمی‌کنید.
دستم را گرفت. با دست دیگرش نوازشم کرد.
- بگید بهشون بابا. به خونواده عمید بگید. به مادرت بگید. به همه بگید. یا قبول می‌کنند یا قبول نمی‌کنند. چه اهمیتی داره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    - همین که ببینند شخص دکتر این کار رو تایید می‌کنه اون‌ها هم قبول می‌کنن بابا. درسته مادرش بدقلقله، درسته نمی‌دونن این روش چی هست همون‌طوری که من نمی‌دونم؛ اما خودت که گفتی، اینترنت هست، خود دکتر صائب هست. بگید بهشون. اگر الان هم براشون جا نیفته چند صباح دیگه قبول می‌کنند. اشتباه نکنید.
    راست می‌گفت؟ البته که نه! مادر عمید زن متعصبی بود که اگر دکتر او را به اتاق‌عمل هم راه می‌داد باز هم منکر قضیه می‌شد. همان‌طور که پدرم گفت او بدقلق بود و این نه ماه را زهرمارمان می‌کرد. حتی اگر هم باور می‌کرد، می‌خواست کلی سرکوفت بزند که آخرش دست به دامان زنی دیگر شده‌ام. حداقل اگر می‌گفتیم عمید تجدیدفراش کرده شاید من را درک می‌کرد و کمتر آزارم می‌داد. نمی‌دانم درست فکر می‌کنم یا نه، اما ایمان دارم عمید اگر این تصمیم را گرفته، تمام جوانب امر را سنجیده. تمام راه‌ها را سبک‌‌سنگین کرده. از پدرم خواستم، از او قول گرفتم که تحت هیچ شرایطی حرفی به مادرم نزند و او بعد از اینکه کلی نصیحتم کرد، من را با افکاری پریشان تنها گذاشت. خیلی زود ظرف‌ها را شستم و سبد میوه را در کشوی یخچال خالی کردم. زود ظرف‌های شسته را دستمال کشیدم و جمع کردم. انگارنه‌انگار که مهمان داشته‌ام. تمام فکروذهنم درگیر روزهای پیش‌رو بود. مرجان تمام کارهای پزشکی را انجام داده و داروهایش را مصرف کرده، آماده باروری بود. من هم باید دارو مصرف می‌کردم. قرار بود ماه آینده در صورت رضایت‌بخش بودن جواب آزمایشات عمل انجام بگیرد و باید پیش از آن نقشه‌مان را شروع می‌کردیم. بله، محرمیت عمید و مرجان...
    فکرش آزارم می‌داد. دلم نمی‌خواست به محضر بروم. چند برگه امضا که بیشتر نیست، فقط برای امضای قرارداد رحم اجاره‌ای می‌روم. این‌طور کمتر اذیت می‌شوم؛ اما نه. دلم رضا نمی‌داد. باید باشم. باید باشم و ببینم که چه می‌کنند. رفتار عمید را ببینم. برخورد مادرش را ببینم. نباید به این زودی میدان را خالی کنم. اگر نباشم ممکن است از آن‌ها بخواهند مثل تمام عروس و دامادها کنار هم بنشینند و بالای سرشان قند بسابند. حداقل اگر من باشم مراعات حال من را می‌کنند. در افکار مشوش غرق بودم که عمید آمد. کبکش خروس می‌خواند. کمکش کردم کتش را دربیاورد. برگشت و بـ..وسـ..ـه‌ای نرم به‌صورتم زد. با خودم فکر کردم مادرش اگر بداند چه می‌خواهیم بکنیم می‌گوید این‌ها کثافت‌کاری است، عین آدم زن بگیر و بچه‌دار شو!
    شام که خوردیم عمید گفت:
    - تو این هفته باید وقت محضر بگیریم. فکر می‌کنم بهتره زودتر محرم بشیم که برای بچه‌دار شدن سوتفاهم پیش نیاد برای مادرم. می‌دونی که!
    چشمان نم‌دارم را به‌صورتش دوختم. چه‌طور به مادرم بگویم؟ چه‌طور بین دوست و آشنا سر بلند کنم؟ عجب لحظات نفس‌گیر و سختی!
    عمید حلقه موی روی پیشانی‌ام را کنار زد و خیره به‌چشمانم نگاه کرد.
    - نگران هیچی نباش افسانه. نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره.
    نگاهش کردم. به چهره مردانه و جاافتاده‌اش، به بازوان تنومند و حمایتگرش. به رگ برجسته روی ساعدش نگاه کردم. آخ که چقدر این مرد را می‌خواستم. طاقت قسمت کردن او را با کسی دیگر نداشتم. چه کنم؟ به حرف پدرم گوش کنم یا به عمید اعتماد کنم؟
    - حتماً تو مادرت رو بهتر می‌شناسی...
    یک تای ابرویش بالا رفت. فهمید دلمشغولی‌هایم از چیست. دست پیش آورد و من را در آغـ*ـوش کشید. نفس گرمش کنار لاله گوشم دمید.
    - نگران هیچی نباش گلم. بهت قول میدم چشم به هم بذاری دختر گلمون تو بغلته.
    دلم قلقلک خورد. طوری که انگار رویای شیرینی را زمزمه می‌کنم گفتم:
    - اگه پسر بود چی؟
    من را بیشتر به‌خود فشرد.
    - اصلاً شاید دوقلو بود؟ ها؟
    سرم را بالا گرفتم و نگاهش کردم.
    - میشه مگه؟
    متفکر نگاهم کرد و باشیطنت گفت:
    - نمی‌دونم! همین‌طوری یه چیزی گفتم.
    و چشم‌هایم را بوسید. بیشتر در آغوشش فرو رفتم. به او اعتماد داشتم، به تصمیمی که گرفته بود، به کاری که می‌خواست بکند. دیگر بعد از هجده سال او را خوب می‌شناختم. که مردی نیست که پی خــ ـیانـت باشد آن هم دیگر در این سن‌وسال.
    - خودم به مادرت میگم. تو چیزی نگو. می‌خوام هر چی دلش می‌خواد به خودِ من بگه. نمی‌خوام عصبانیتش سر من رو روی تو خالی کنه. من طاقت ندارم کسی کمتر از گل به افسانهِ من بگه.
    قطره اشکی گرم و غلطان روی صورتم راه افتاد.
    - منم نمی‌خوام به تو حرفی بزنه. اصلاً به پدرم میگم که به مامان بگه. بابا بلده چطور بگه یا چی بگه.
    موهایم را نوازش کرد و گفت:
    - هرطور صلاح می‌دونی. فقط یادت باشه رازمون رو فاش نکنی حتی پیش پدرت.
    تنم گر گرفت. چرا که پیش از این سر دل پیش پدر فاش کرده بودم. پشیمان نبودم. باید کسی در جریان قرار می‌گرفت. کسی که منطقی باشد. که احساسی و متعصب برخورد نکند. شب با هزار فکروخیال به‌خواب رفتم. آن هم چه خوابی! همه‌ش کابوس بود. صبح قبل اذان برخاستم. دو رکعت نماز خواندم. سر به مهر گذاشتم. با خدای خویش مناجات کردم. یک دل سیر گریه کردم. آن‌قدر که سبک از پای سجاده برخواستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    مادرم فهمید. آسیه فهمید. حتی فخری و نیکی و... از که بگویم؟ چند نفر را نام ببرم؟ یکی-دو نفر که نیستند. کل فامیل و دوست و آشنا فهمیدند! همه کسانی که سال در سال نمی‌دیدمشان به بهانه‌ای متن و پیام داده و جویای حالم شدند. هر کسی به‌نوعی سعی داشت مستقیم یا غیرمستقیم بپرسد خبر تا چه حد موثق است. حقیقت دارد که عمید، همان عمید که همه به‌سرش قسم می‌خوردند سر زنش هوو آورده! از گوشه و کنار می‌شنیدم که بعد از ابراز تأسف می‌گفتند:
    - هرچند حق داشت بنده‌ی خدا!
    بیش از هرچیز دلسوزی این و آن بود که آزارم می‌داد. همین که می‌گفتند:
    - طفلی افسانه! حالا خدا کنه وقتی هووش جای پاش سفت شد و بچه آورد، زیر پای عمید نشینه که این وامونده افسانه رو طلاقش بده.
    جواب تلفن‌های مادرم را ندادم. یک دستمال بزرگ به‌سرم بسته بودم و ناله می‌کردم. تلفن پشت تلفن. همه هم پیغام می‌گذاشتند. مادرم ول‌کن نبود. هر ده دقیقه زنگ می‌زد و کلی ناله و نفرین می‌کرد. آن‌قدر حالم بد بود که جان نداشتم از جا برخیزم و سیم تلفن را بکشم. سرم را با دو دست گرفته و در مبل مچاله شده بودم. فردا وقت محضر داشتیم. ای کاش به حرف پدر گوش کرده بودم. کاش به همه می‌گفتیم که رحم اجاره کرده‌ایم. آن وقت نه ما مرجان را می‌دیدیم، نه او ما را می‌دید. نه ماه لـ*ـذت می‌بردیم، اتاق رنگ می‌کردیم. برای فرزندمان تخت و کمد می‌خریدیم. اسباب‌بازی و لباس می‌گرفتیم. چکاپ‌به‌چکاپ از دکتر جویای حالش می‌شدیم. سر آخر هم بدون دردسر و با شادی و نشاط بچه را بغـ*ـل کرده و به‌خانه می‌آوردیم. بهتر از این بی‌آبرویی بود. خودمان را بیشتر انگشت‌نما کردیم. آمدیم ابرویش را درست کنیم، چشمش را کور کردیم. سرم داشت می‌ترکید. از زور گریه نای نفس کشیدن نداشتم. در تاریکی فرو رفته و ناله می‌کردم. صدای چرخیدن کلید در قفل سکوت خانه را شکست. سوی نور، برقِ چشمانم را درهم شکست.
    - خاموش کن چراغ رو کور شدم.
    عمید همزمان که برق را خاموش کرد گفت:
    - چی شده افسانه‌جان؟
    زودتر از همیشه آمده بود. حتماً می‌دانست به‌حضورش نیاز دارم. صدای قدم‌هایش که نزدیک می‌شد سردردم را بیشتر کرد.
    - درار کفش‌هات رو خونه زندگیم...
    نای ادامه دادن جمله را نداشتم. دستانش که دور صورتم احاطه شد بغض لعنتی باز هجوم به‌گلویم آورد. در همین تاریکی هم درخشش چشمانش را می‌دیدم. چند لحظه مات چشمانم ماند و پس مانند کسی که از درد به خود می‌پیچد در آغوشم کشید و ناله تلخی کرد. صدای شکستن ناله مردانه‌اش، لحن آخی که گفت، تنگنای آغوشش، همه و همه چون نمکی بود که روی زخم بپاشند. این‌بار آغوشش نه تنها آرامم نکرد، بلکه جانم را به‌آتش کشید. باصدای زخم خورده‌ای کنار گوشم زمزمه کرد. حرارت نفس‌هایش به‌جانم افتاد.
    - الهی من قربونت برم. الهی عمید دورِ تو بگرده. این چه حال و اوضاعیِ گلِ من؟ چرا با خودت این‌طور می‌کنی؟ چرا با من این‌طور می‌کنی؟ هر کی ندونه فکر می‌کنه راستی‌راستی دارم سرت هوو میارم!
    سرم را از سـ*ـینه جدا کرد. اندک نوری از تیرچراغِ جلوی در از پسِ پنجره می‌تابید. نیمی از چهره‌اش را می‌دیدم. دو طرف صورتم را با دست گرفت. به چشمانم زل زد.
    - افسانه من این کار رو کردم که تو سرت هوو نیاد! من به‌جای اینکه برم راحت و بی‌دردسر زن بگیرم، این راه پر از خرج و دردسر رو انتخاب کردم که دل تو شاد باشه. افسانه من خودم رو تو دهن همه انداختم که کسی به تو حرف نزنه!
    و همچون کودکی که التماس می‌کند گفت:
    - نمی‌بینی اینا رو؟
    میان چشمانش دودو زدم. چه می‌گفتم از دل‌نگرانی‌هایم؟ از اینکه هنوز هیچ نشده پشیمان شده‌ام. اینکه می‌گویم ای کاش به حرف پدر گوش داده و به همه می‌گفتیم. آهسته لب زدم:
    - چرا نذاشتی بهشون بگیم؟ چرا خواستی نفهمن. چرا عمید؟ چرا نزاشتی سرم رو بالا بگیرم و بگم شوهر من نرفته سرم هوو بیاره! بگم هجده سال به‌پای من نشسته و حالا با روشی که صدنفر قبل ما امتحانش کردن داریم بچه‌دار می‌شیم. عمید چرا نذاشتی؟
    سربه‌زیر انداخت. دکمه بالای پیراهن مردانه‌اش را باز کرد.
    - چند بار توضیح بدم؟ ما اولین نفری هستیم که تو فامیل و آشنا داریم این کار رو می‌کنیم. خونواده‌ها درکی ازش ندارن. مادر من اگر بفهمه خون به پا می‌کنه. مادره چی‌کارش کنم؟ میگه باید قشنگ بری زن بگیری و بچه‌دار شی. تا فردا براش توضیح بدی که مادرجان این کار علمیه، اون بچه مالِ منه، این آزمایشِ دی.ان.ای، این پرونده پزشکی، باز مرغش یه پا داره! میگه این‌جوری انگشت‌نمای خلق می‌شیم. بچه آزمایشگاهی از آب دراومده. افسانه‌جان ولش کن ما حرف‌هامون رو زدیم من این‌طوری جلوی کلی حرف و حدیث و شایعه رو گرفتم. تو خودت حال داشتی نه ماه هرجا بری و هرکی رو می‌بینی یه ساعت براش توضیح بدی که بله ما رفتیم رحم اجاره کردیم. این سند این مبلغ این روش اون روش... بابا این‌طوری یه هفته می‌خوان بگن عمید زن گرفت و بچه‌دار شد، تمام! نه خانی میاد نه خانی میره. شایعه و حرف مفت هم نداریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    دستش را به‌طرفم گرفت و گفت:
    - تو رو خدا نگو حرف مردم برات مهم نیست! من هجده ساله دارم با تو زندگی می‌کنم. تو این هجده سال هرکی زیر پای من نشست که طلاقت بدم یا زن بگیرم، هرکی بهم گفت ریشت خشکیده و شجره‌نامه رو قطع کردی، این گوش در بود این گوش دروازه.
    و به لاله گوشش زد.
    - اما تو چی؟ هر ننه‌قمری حرف می‌زد خانم تا یه هفته آبغوره می‌گرفتی.
    و با تأکید گفت:
    - نگو حرف مردم برات مهم نیست!
    از جا برخاست. خواست به اتاق‌خواب برود؛ اما پشیمان شد. در میانه‌راه روی مبل نشست.
    - نه فقط نه ماه، بعدش هم کلی حرف‌وحدیث داشتیم. بچه مال خودشون نیست، از پرورشگاهه، بچه این دوتا که نمیشه تو رحم یه زنه دیگه! دوروبری‌های ما سواد دارن؟ تا حالا این چیزها رو شنیدن؟ از کسایی که با این‌همه درد نمک به زخم می‌پاشن چه توقعی داری؟ نمی‌خواستم بگم؛ اما میگم.
    گوش‌هایم تیز شد. دودل بود. پنجه‌ لای موهایش کشید. نفسش را با آهی بیرون داد.
    - اون‌قدرهام بی‌تلاش نبودم. قصدم این بود که از اول همه رو درجریان قرار بدم. یه بار غیرمستقیم تو خونه مطرحش کردم. چطور بگم آخه؟ نمیشه! والا به‌خدا، به‌پیر به‌پیغمبر من صلاح زندگیمون رو می‌خوام. چرا فکر می‌کنی از اول نخواستم با حقیقت پیش بریم؟ خوب من چی‌کار کنم؟ نمیگم اونا نمی‌فهمن رحم اجاره‌ای چیه! اونم تو این وفور اینترنت و فضای مجازی. بالاخره که می‌تونن از یه جایی اطلاعات بگیرن. مسأله اصلاً این نیست. من میگم اونا اگر بو ببرن تعصب جلوی منطقشون رو می‌گیره. این کار رو بد می‌دونن. چه می‌دونم در شأن خونواده نمی‌دونن. میگن وقتی میشه رفت زن گرفت چرا باید کار به اونجاها برسه؟ چرا باید این‌همه پول خرج کرد. چرا باید تو آزمایشگاه... استغفرلله.
    پوفی کرد و دست‌ها را روی زانوان بهم گره کرد.
    - افسانه من و تو عاشق همیم. کسایی که یه عمر به‌جای دل با عقل زندگی کردن چه می‌فهمن از حال ما؟ من الان دارم همون کاری رو می‌کنم که تو می‌خوای. بچه‌ای به دنیا میاد که پدر و مادرش من و توییم. ولی نمی‌خوام مادرم بفهمه. نمی‌خوام هیچ احدالناسی بفهمه که مبادا باد به گوشش برسونه. گفتم می‌خوام زن بگیرم. عزیز دلم من می‌خوام یه‌طوری بشه که هم دل تو راضی باشه هم دل مادرم. بذار این زن آخر عمری دلش خوش باشه. غم بچه نداشتنِ من پیرش کرده. به‌خدا به نفع جفتمونه. این‌طوری نه سیخ می‌سوزه نه کباب‌. الان اگه دو نفرم بیان بگن عمید هوو آورده سر تو، تو دلت نمی‌شکنه؛ چون می‌دونی حقیقت نداره. پس حرف مردم تو این زمینه باد هواست. جون من خوب باش. سرحال باش. داریم بچه‌دار می‌شیم. خوشحال باش.
    صدایش مانند کسی نبود که حق به‌جانب است. صدایش مانند فردی بود که همه هستی خود را باخته و در پی نجات باشد. انگار که التماس می‌کرد. دلم سوخت. دلم برای عمیدم سوخت، از این همه استیصالش. به او اعتماد داشتم. اگر می‌گوید این‌طور بهتر است، حتماً بهتر است. اگر این‌طور صلاح می‌داند حتماً درستش همین است. اگر این همه او را قبول دارم پس چرا دارم از غصه می‌میرم؟ چرا دارم به‌خاطر حرف‌هایی که در محضر خواهم شنید خود را زجر می‌دهم؟ از کجا معلوم که نیش و کنایه‌ای درکار باشد. به آغوشش پناه بردم. من را چون پر کاهی بلند کرد و به اتاق‌خواب برد. شام نخوردیم. به ساعت نگاه نکردیم. حرف نزنیم. میان بـ..وسـ..ـه و آغـ*ـوش و نوازش زمان را گم کردیم تا اینکه صبح با صدای زنگ گوشی بیدار شدیم. کورمال‌کورمال گوشی را از روی پاتختی برداشتم. با دیدن نام روی گوشی نفسم حبس شد. فخری سلطانی!
    رو به‌طرف عمید چرخاندم. چند بار دهانم را باز و بسته کردم؛ اما صدایی بیرون نیامد. عمید نگران ملحفه را کنار زد و نشست. گوشی را مضطرب از دستم بیرون کشید. اخم‌هایش درهم رفت. نگاهی به چپ‌و‌راست انداخت و همزمان گوشی را کنار گوشش برد.
    - بله؟!
    صدایش خش‌دار، غیرتی و طلبکارانه بود.
    - ا.......
    - نه‌خیر!
    - ا.....
    - خب، فرمایشتون.
    - ا.......
    - نه‌خیر نمیدم. به من بگو. هر حرفی داری به من بزن!
    - ا.......
    دیدم که چشمان عمید از خشم از حدقه بیرون زد و صورتش کبود شد. صدای فریادش لرزه به‌تنم انداخت.
    - خفه شو!
    گوشی را جلوی صورتش گرفت و چون شیری زخمی غرش کرد.
    - خفه شو!
    رگ گردنش ملتهب بیرون زده و سـ*ـینه ستبرش از خشم می‌لرزید. گوشی را قطع کرد و محکم روی تخت انداخت. نفس‌های بلند و زخمی‌اش من را ترساند. روبه‌رویش نشستم و با دستی لرزان چانه‌اش را بالا دادم. چشم‌هایش دو کاسه خون بود. تلفیقی از خشم و غیرت. ترسیده بودم. فخری چه می‌خواست به من بگوید که عمید، عمیدِ همیشه متشخص و آقای من را این‌چنین برافروخته است؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    با چشم‌هایم حقیقت را در پسِ نگاهش جست‌وجو کردم؛ اما چشمانش سدی به بلندای غیرت داشت که مانع از بروز حالِ درونی‌اش می‌شد. پشت گردنش را مالید. طوری که سعی داشت خشمش را پنهان کند گفت:
    - تا بریم محضر و برگردیم گوشیت خاموش می‌مونه.
    دکمه گوشی را فشار داد. آخرین لحظه پیش از خاموش شدن پیامی از فخری روی صفحه آمد؛ اما گوشی خاموش شد. همه وجودم می‌خواست بداند که آن پیام چیست. چه شده که یک‌باره به من زنگ زده. آن هم امروز که قرار بود عمید به‌اصطلاح به محضر برود. ملحفه مچاله شده را کنار زد و گوشی را روی میز آرایش گذاشت. هنوز رگ گردنش برجسته بیرون زده بود. روفرشی‌هایش را پوشید و به‌طرف حمام قدم برداشت. من مات‌ومبهوت در جای خود نشسته و قدرت تکلم و اراده‌ام را از دست داده بودم. خشم عمید من را ترساند. تا به امروز او را این همه آشفته ندیده بودم. صدای دوش آب که بلند شد، من هم به آشپزخانه رفتم. می‌دانستم که بعد محضر حال‌وحوصله ندارم نهار فردای عمید را حاضر کنم. در این هجده سال یک روز او را بدون غذا راهی شرکت نکرده بودم. حتی اگر مریض بودم از کالباس‌های خانگی که خودم درست می‌کردم با خیارشور و گوجه می‌دادم ببرد. دلم می‌خواست حتماً غذایش را از خانه ببرد. نه اینکه از بیرون بخرد. دو سیب زمینی و تخم‌مرغ گذاشتم بپزد. تا بیاید و صبحانه بخوریم الویه درست می‌کنم. روی اپن را دستمال کشیدم. چای دم کردم. صبحانه چیدم. حال زنی را داشتم که می‌خواهد کدبانویی و سلیقه‌اش را پیش شویش نشان دهد. ته‌دلم از اینکه عمید بلغزد می‌ترسیدم. دروغ چرا، اعتماد داشتم؛ اما باز هم ته‌دلم می‌ترسید. در دلم ولوله‌ای به‌پا بود. شوق اینکه به‌زودی مادر خواهم شد به من قدرت تحمل می‌داد. موهایم را شانه زدم. چهره‌ام نزار بود. تکیده بود. دستی به سرورویم کشیدم. انگار سرما خورده باشم، حلق و بینی‌ام گرفته بود. یک کت‌ودامن ساده برداشتم. همین را می‌پوشم. باید قوی باشم. مگر چه شده؟ عمید که نمی‌خواهد دست مرجان را بگیرد بیاورد ور دل من! اگر خود را سر زبان‌ها انداخته به‌خاطر من است. که در تیررس نیش و کنایه‌های خانواده‌اش نباشم. گوشی عمید چند بار زنگ خورد. مادرش و آسیه بودند. آنچنان شلوغش کرده بودند انگار که صد سال برای ازدواج عمید آرزو کشیده‌اند! از آسیه تعجب کردم. او که همیشه طرف من را می‌گرفت. هرچند خون‌خون را می‌کِشد. برادرش است. درهرصورت امروز باهم چشم‌درچشم می‌شویم. فرصت خوبیست تا خود واقعیشان را ببینم. هرچند دلم می‌خواست نروم؛ اما نمی‌شد. چرا که عمید حکم دادگاه نداشت و حضور من الزامی بود. تن‌پوش به‌تن از حمام بیرون آمد. روفرشی حوله‌ای به پا نداشت.
    - صبر کن با پای خیس رو فرش راه نرو.
    روفرشی‌های حوله‌ای را جلوی پایش گذاشتم. بغضم گرفت. نمی‌دانم چه مرگم بود که با وجود اینکه می‌دانستم همه چیز صوری است؛ اما انگار جان از بدنم می‌رفت! عمید روبه‌رویم نشست. دست پشت سرم گذاشت و پیشانی‌ام را به لب‌های داغ و ملتهبش چسباند. بـ..وسـ..ـه‌اش عمیق و دلنشین، نه به روی پیشانی بلکه به قلبم نشست. صبحانه خوردیم. داشتم ظرف‌ها را جمع می‌کردم که صدای آیفون بلند شد. ظرف مربا را در یخچال گذاشتم و هم‌زمان به عمید که جلوی آیفون تصویری بود خیره شدم. به‌طرفم چرخید.
    - مادرته.
    و بدون اینکه منتظر پاسخ من باشد در را باز کرد. کلافه دست روی سرم گذاشتم و طلبکارانه غریدم:
    - چرا در رو باز کردی؟ نمی‌دونی برای چی اومده؟
    پیراهن مردانه‌اش را از روی مبل برداشت و روی رکابی‌اش پوشید.
    - افسانه‌خانم تا حالا به یاد ندارم در به روی مادر بسته مونده باشه‌ها! تو دیگه خودت داری مادر میشی. خوشت میاد بچه‌ت این کار رو بکنه؟
    قلبم فرو ریخت. انگار که کلمات جادو باشند و من را سحر کنند. مادر! چه نزدیک بودم به این رویای دست نیافتی. مادرم انگار که می‌خواست در را بشکند، با مشت‌های محکم به در می‌کوبید. عمید شمرده به‌طرف در رفت و رو به من گفت:
    - احترامش رو نگه دار. بذار خودش رو سبک کنه.
    در را باز کرد. قلبم محکم به‌سـ*ـینه می‌زد. دست و پایم یخ کرد. مادرم عین برج زهرمار وارد شد و با دست به سـ*ـینه عمید کوبید و هولش داد. عمید که توقع این واکنش را نداشت سکندری خورد و چند قدم به عقب کشیده شد. مادر رو به من کرد.
    - ای خاک توی سرت کنند که هنوز داری تو این آشپزخونه کلفتی می‌کنی. برو مدارکت رو بردار بریم خونه.
    و به نشانه تهدید انگشت به‌طرفم گرفت:
    - یه جوراب از این خونه برنمی‌داری! همه‌چیز من و پدرت برات تهیه می‌کنیم.
    صورتش برافروخته و چشمانش سرخ و متورم بود. موهای نامرتب از پس روسری‌اش پیدا بود که نشان می‌داد شانه نشده. دسته‌کیفش را روی شانه فشار داد و بلندتر گفت:
    - مگه با تو نیستم دختر!
    عمید چند قدم فاصله بین خودش و مادرم را طی کرد و گفت:
    - اجازه بدید مادر، بذارید من براتون توضیح بدم.
    بی‌اغراق صورت مادرم از خشم کبود شد. به‌سمتش خیز برداشت و با کیف دستی‌اش به سـ*ـینه عمید کوبید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    باصدایی که از سر خشم چند رگه شده بود جیغ کشید:
    - حرف نزن. تو حرف نزن! مرتیکه بی‌همه‌چیز. دختر عین دسته‌گلم رو دادم بهت که بری سرش هوو بیاری؟ مگه بی‌کس‌وکاره؟ مگه بیوه زن بوده؟ صد دفعه اون پدر گردن‌شکسته‌ش مگه نگفت طلاقش بده؛ ولی با هوو شرمسار دوست و آشناش نکن؟ هان؟
    مادرم از خشم می‌لرزید و جیغ می‌کشید. دیگر حواسم پی این نبود که با کفش به‌داخل خانه آمده، حواسم نبود که صدایش به‌گوش خانم‌تفاخری می‌رسد و بی‌آبرو می‌شوم. پا تند کردم و لیوان آبی دستش رساندم. از شدت حرص به سکسکه افتاده و به قلبش چنگ می‌زد.
    - مامان قربونت برم بیا یکم آب بخور.
    گویی جان از بدنش می‌رفت پاهایش سست شد و یک وری در بغلم افتاد. عمید خیز برداشت و با کمک هم او را روی مبل نشاندیم. چشم‌هایش بیرون زده و پر از رگه‌های خون بود. به گریه افتادم.
    - مامان تو رو خدا. مامان چی شدی؟ بیا یکم آب بخور قربونت برم الهی.
    مادرم به‌زحمت چند جرعه آب خورد. پلک روی هم گذاشت. انگار که بخواهد از حال برود. عمید گره روسری مادر را باز کرد. صدای خانم‌تفاخری از کنار در آمد. مادرم در را نبسته بود.
    - افسانه‌جون؟ چی شده؟ کمکی از من بر میاد؟
    و وقتی مادرم را در آن حال دید با دست راست پشت دست دیگرش کوبید.
    - ای دادِ بر من. چی شده؟
    بی‌آنکه اجازه بگیرد داخل شد.
    - برید کنار. برید کنار دورش رو خلوت کنید.
    برای اولین بار از فضولی و دخالتش ناراحت نشدم. به‌موقع رسیده بود. من دست‌وپایم را گم کرده بودم. لیوان آب را از دست من گرفت. کمی آب در مشتش ریخت و صورت مادرم را شست. کتاب روی میز را برداشت و آرام بادش زد. نبض دستش را گرفت.
    - یکم نمک بیار دختر.
    دستپاچه دویدم. عمید به اتاق‌خواب رفت. صدایش می‌آمد که دارد با پدرم حرف می‌زند‌. ظرف نمک را که دست خانم‌تفاخری دادم نگاهمان به هم گره خورد. از شرم اینکه صدای مادرم را شنیده و از همه چی باخبر شده سربه‌زیر انداختم. روی مبل نشستم و به گریه افتادم. بی‌آنکه خجالت بکشم! مادرم کم‌کم چشم‌هایش را باز کرد. نای حرف زدن نداشت. خانم‌تفاخری دست مادر را نوازش کرد و بااجازه‌ای گفت و بیرون رفت. بدرقه‌اش نکردم. پریشان‌احوال‌تر از این حرف‌ها بودم. مادرم طوری که انگار خانه دور سرش بچرخد چشم چرخاند و رو به من کرد. صدایش از ته چاه درمی‌آمد.
    - الهی مادرت بمیره.
    قلبم پاره شد. باید بگویم. باید به مادرم بگویم. او از غمِ من چو شمع آب می‌شود. لب باز کردم:
    - دروغه. نقشه‌ست. دروغه.
    صورتم را پوشاندم و هق‌هق کردم. عمید شتابان از اتاق بیرون پرید.
    - افسانه...
    طاقت نداشتم. نه طاقتِ رنجاندن عمید را داشتم و نه طاقت پریشان‌حالی مادرم را! باید طوری به او می‌فهماندم که غصه نخورد. به دامانش افتادم. جلوی پایش زانو زدم. دستش را گرفتم. چهره رنجور و تکیده‌اش را از نظرم گذراندم.
    - قول داده بچه که دنیا بیاد طلاقش بده. اصلاً... اصلاً عقد نمی‌کنن که طلاقی در کار باشه. صیغه‌ست. عقد موقته. همین که باردار بشه و فارغ جدا می‌شن. به خدا راست میگم. قرارداد بستیم. پول بهش میدیم. فقط مامان به کسی نگو. به هیچ‌کس نگو.
    عمید روی مبل افتاد. درست است که همه چیز را نگفته‌ام. درست است که جریان رحم اجاره‌ای را نگفته‌ام؛ اما دلش را آرام کردم. گفتم که قرارداد بستیم که برایمان بچه بیاورد. دروغ که نگفته بودم! مادرم چشمان اشک‌آلودش را به چشمم دوخت. باصدایی آرام گفت:
    - تو هم باور کردی.
    گویی به‌سختی حرف می‌زد.
    - کدوم مادره که از جیگرگوشه‌ش بگذره. چقدر تو ساده‌ای دختر...
    خواست دستم را ببوسد که نگذاشتم. سر به زانویش گذاشتم و گریستم. دستان نوازش‌گرش روی موهایم بالاوپایین می‌شد و قطره‌های اشکش لای موهایم فرو می‌رفت. می‌دانستم که عمید صلاح دیده سکوت کند. هر چند از رویارویی با پدرم واهمه داشت؛ اما با او تماس گرفته بود. خبر نداشت پدرم در جریان است. خانه‌ام بوی غم گرفته بود. عجب روز نحسی را شروع کرده بودم. پدرم با لبی سراسر سپید آمد. یک کلام با عمید حرف نزد. زیر بغـ*ـل مادرم را گرفت و کشان‌کشان با خودش برد. در که بسته شد به‌طرف عمید برگشتم. الهی بمیرم برای عمیدم، برای این مرد شریف، برای این مرد که به‌خاطر من چه حرف‌ها نشنید و چه رفتارهایی را تحمل نکرد. سربه‌زیر انداخته و در مبل فرو رفته بود. به چه فکر می‌کرد؟ موبایلش زنگ خورد. بلند شد. خواست به اتاق خواب برود؛ اما از نیمه‌راه پشیمان شد. صدای زنگ گوشی ادامه داشت. راهرو را برگشت و همان‌جا روی مبل نشست.
    - سلام خانم نیایش.
    قلبم فرو ریخت. دست به دسته‌مبل گرفتم تا از افتادن خویش جلوگیری کنم. دیگر باید به این تماس‌ها عادت کنم. عمید داشت با او کلنجار می‌رفت. گویا حاج‌خانم راضی نمی‌شد به محضر بیاید.
    - این‌طور که نمیشه! ما قرار گذاشتیم. من که گفتم مبلغ بیشتری میدم که... بله می‌دونم حرفِ پول نیست؛ اما ما قرار گذاشتیم. نمی‌خوام بگن بی‌کَس‌وکاری یا خونواده‌ت حتی تا محضر همراهیت نکردن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    به آشپزخانه برگشتم. مرغِ آب‌پز شده دیروز را از یخچال درآوردم و ریش‌ریش کردم. سیب‌زمینی و تخم‌مرغ را باحوصله پوست گرفتم. عمید هنوز داشت با مرجان حرف می‌زد. هویج آوردم. مواد را در غذاساز ریختم. بعد آن را در کاسه بزرگ بلوری ریختم. عمید تن صدایش را پایین آورد. نمی‌شنیدم چه می‌گوید. مرغ ریش شده و چند قاشق آبِ مرغ را در الویه ریختم. خیارشور ریز کردم. نخودفرنگی و ذرت آوردم. سس درست کردم. عطر الویه پخش شد. صدای عمید نمی‌آمد. آن را در ظرف ریختم. درش را بستم و در یخچال گذاشتم. همین که برگشتم عمید من را در آغـ*ـوش کشید. هینی از ترس کشیدم.
    - من رو ترسوندی عمید.
    من را به‌خود فشرد.
    - حاج‌خانم رو راضی کردم.
    لبخندی به رویش زدم. چشمانش شاد بود.
    - دیگه کم‌کم خودت رو برای نی‌نی آماده کن.
    دلم غنج رفت.
    - مامانم عمید.
    گرد غم به چهره‌اش پاشیده شد. خواست حالم را عوض کند.
    - عیب نداره. مامانتم می‌خواست از زیر سیسمونی شونه خالی کنه!
    و قاه‌قاه خندید و من را بوسید. آرام به سـ*ـینه‌اش کوبیدم.
    - بدجنس!
    ناهار از همان الویه خوردیم. برای فردای عمید کنار گذاشتم. داشتم ظرف‌ها را می‌شستم که عمید گفت:
    - افسانه جان ساعت سه‌ونیم وقت گرفتم‌ها. زمان رو مدیریت کن.
    بعد کنارم ایستاد و تکیه‌اش را به کابینت داد.
    - خدا پدر نیکی رو بیامرزه. بدون ماشین سخت بود. بله‌برونش هم که نرفتیم. خیلی بد شد.
    شیر آب را باز کردم.
    - خبر که بهش برسه می‌فهمه چرا نرفتم. البته اگر تا حالا مامان بهش راپورت نداده باشه.
    عمید شیر آب را بست و خیره چشمانم شد.
    - بقیه‌ش رو من می‌شورم. برو یکم استراحت کن. دو راه میفتیم.
    خواستم بروم که باز صدایش بلند شد.
    - اگرم اجازه بدی این هفته سودابه رو بیارم خونه. خیلی وقته پنج‌شنبه‌ها نیاوردمش.
    چیزی نگفتم. به اتاق‌خواب رفتم و روی تخت دراز کشیدم. به عکس بزرگ عروسی‌ام خیره شدم. چه روز باشکوهی بود. آیا آن روز، در این لباس مجلل و زیبا با آن همه شوروشعف و این لبخند از ته‌دل که عکس را زیباتر کرده بود، به‌خیالم هم خطور می‌کرد که زندگی راهی این چنین پر پیچ‌وخم پیش رویم نهاده؟ به‌خیالم هم خطور می‌کرد روزی برای محرمیت عمیدم با زنی دیگر پا به محضر خواهم گذاشت؟ غلت زدم و اشکم را پاک کردم. کاش این‌طور نمی‌شد. ای کاش می‌توانستم مانند زنان دیگر باردار شوم و خود فرزندی به‌دنیا بیاورم. با خود زمزمه کردم:
    - باز هم خدا را شکر که راهی هست.
    دیگر کم‌کم باید حاضر می‌شدم. باز موبایل عمید زنگ خورد. گوش‌هایم تیز شد. مادرش بود! آدرس محضر را می‌خواست. آه! پس او هم می‌آید. شنیدم که عمید گفت نزدیک میدان مادر. حاضر شدیم. عمید را که در آن کت‌وشلوار دیدم حظ کردم. چقدر آقا، چقدر برازنده. الحق که مرد کاملی بود. حتم داشتم مرجان چقدر دلش می‌خواست که واقعاً همسر او باشد. آرایش ملایمی کردم. لباسم مرتب و آراسته بود. کیف کوچکم را زیربغل گرفته و با عمید به‌طرف پارکینگ رفتم. در ماشین را که بستم گفتم:
    - خیلی زود داریم میریم‌ها.
    عمید چیزی نگفت. همین که راه افتادیم فرمان را چرخاند و پایینی رفت.
    - اِ ! مگه نگفتی نزدیک میدون مادر. چرا این طرفی میری؟
    در دلم می‌ترسیدم نکند بخواهد از گل‌فروشی سر خیابان گل بخرد؛ اما نه بدتر از آن!
    - میریم دنبال مرجان و حاج‌خانم.
    قلبم پر تپش به‌سـ*ـینه کوبید. معترضانه گفتم:
    - دنبال اونا چرا؟ خودشون بیان دیگه!
    طلبکارانه غرید:
    - دیگه وقتی مامان منو دعوت می‌کنی محضر توقع نداشته باش مرجان تنها بیاد، من تنها. بله اگر شما مهمونی نمی‌گرفتی هفت در همسایه رو خبر نمی‌کردی ما خودمون می‌اومدیم اونا خودشون.
    تیر درست به‌هدف خورد. قلبم دو تکه شد. حرف حق جواب نداشت! خودم آن شب به مادرش گفته بودم. خود کرده را تدبیر نیست. کنایه کلامش را دریافتم. وقتی به مادرش گفتم باید به خواهرش هم می‌گفتیم. شاید هم مادرش بخواهد چند نفر را خبر کند که البته بعید می‌دانستم. شاهد هم بخواهند خودمان چند نفر بس هستیم. آینه را پایین دادم و خودم را نگاه کردم. عجیب زیبا شده بودم. اینکه موهایم را بالا بسته بودم چشمانم را کشیده‌تر نشان می‌داد. دست عمید روی پایم نشست. بی‌اراده دستم را روی دستش گذاشتم و به خیابان خیره شدم. در پیچ کوچه که پیچیدیم عرفان جلوی در کشیک می‌داد. زود به خانه پرید. هنوز پارک نکرده بودیم که حاج‌خانم و مرجان از خانه بیرون آمدند. هر دو چادر مشکی به‌سر داشتند و رویشان را گرفته بودند. عمید پیاده شد؛ اما نمی‌دانم چرا من سفت در جای خود نشستم. همین که در باز شد و حاج‌خانم در صندلی عقب جای گرفت پشیمان شدم که چرا برای احترام از ماشین پیاده نشدم.
    - سلام مادر.
    به‌طرفش چرخیدم. مرجان هم سوار شد و سلام کرد.
    - سلام. احوال شما؟ ببخشید اگر معطل شدید.
    حاج‌خانم لبخند گرمی زد و گفت:
    - نه مادر. عمیدآقا گفتن سه می‌رسم جلوی در برای همین حاضر بودیم.
    نگاهی به مرجان انداختم. هیچ آرایشی نداشت با این حال گردی صورتش در حاله‌ی چادر چو قرص‌ماه می‌درخشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    عمید هم نشست و همان‌طور که داشت کمربندش را می‌بست گفت:
    - ببخشید پشتم به شماست.
    نگاهی به عرفان که مظلومانه و مغموم کنار در نیمه باز خانه ایستاده و ما را تماشا می‌کرد، انداخت.
    - آقا عرفان رو نمیارید؟ تنها بمونه تو خونه؟
    حاج‌خانم گفت:
    - نه مادر. اونجا که جای بچه نیست. دلم رضا نمیده بیارمش. یه وقتی بچه‌ست دیگه، باور می‌کنه...
    ادامه حرفش را خورد. عمید که مشخص بود دل‌نگران عرفان شده گفت:
    - پس حداقل اجازه بدید بیاد تو ماشین منتظرتون بمونه. کار ما که نیم‌ساعته تمومه. این‌طوری باید چند ساعت تو خونه تنها بمونه.
    دلم از این همه مهربانی عمید غنج رفت. او که برای بچه مردم این چنین دل می‌سوزاند، برای فرزند خود چه خواهد کرد؟ مرجان در ماشین را باز کرد.
    - بیا داداش.
    عرفان که منتظر اشاره بود باشوق در را بست و زود سوار ماشین شد. مؤدب سلام کرد و آرام روی صندلی جای گرفت. حرکت کردیم. انگارنه‌انگار زمستان بود. آفتاب تندی روی شهر می‌تابید. خوشبختانه ترافیک هم نبود و یک ربع پیش از موعد مقرر جلوی محضر رسیدیم. دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید. درسته که صوری است. درسته که قرار نبود اتفاق بدی بیفتد. درسته که عمیدم مردی نبود که تا چشمش به یک زن بیفتد عنان از کف بدهد؛ اما چه کنم؟ شما جای من بودید چه می‌کردید؟ اینکه همسرت که عاشقانه هم را دوست دارید، پای برگه محرمیت با زنی دیگر را امضا کند ترسناک نیست؟ دلم نلرزد؟ پاهایم سست نشود؟ عطای بچه‌دار شدنِ این شکلی را به لقایش نبخشم؟ صدای عمید من را به خود آورد.
    - یه چند لحظه بی‌زحمت پیاده نشید الان برمی‌گردم.
    در را بست؛ اما عطر تنش هنوز در ماشین مانده بود. آن‌چنان نفس کشیدم که گویی دیگر این عطر را نخواهم بویید. حاج‌خانم گفت:
    - افسانه‌خانم مادر، به‌خدا اگر به‌خاطر دل بچه‌م مرجان نبود نمیومدم. نمی‌دونید حالم چطوره. انگار تو دلم رخت می‌شورن.
    و دنباله چادرش را با دو دست گرفت و شروع به باد زدن خودش کرد. مرجان دست روی پای مادرش گذاشت.
    - من نیت کردم مامان. حالا که بچه‌م پیشم نیست، نیت کردم که دل زن و شوهرایی که بچه ندارند رو شاد کنم. چه فرقی می‌کنه؟ یکی مثل اون آقای مولابیگی و خانمش که یک بار هم هم رو ندیدیم و بچه رو صحیح و سالم دستشون رسوندم، یکی هم مثل این آقای دولت‌شاهی و افسانه‌خانم که مجبورند پیش بقیه نگن اصل ماجرا چیه.
    خودم را جمع‌و‌جور کردم و به‌طرفشان چرخیدم.
    - حاج‌خانم‌جان. به‌خدا قسم شما دارید ثواب می‌کنید. مادر اون این شکلی راضی‌تره تا بهش بگیم بچه چه‌طور می‌خواد دنیا بیاد.
    عمید درب ماشین را باز کرد و یک پلاستیک بزرگ از تنقلات به‌طرف صندلی عقب گرفت.
    - بیا عرفان‌جان. از خودت پذیرایی کن تا ما برگردیم.
    مرجان نگاه قدرشناسانه‌ای به عمیدِ من انداخت. حاج‌خانم کلی تشکر کرد. عرفان اول به مادرش نگاه کرد و پس از آنکه حاج‌خانم با اشاره سر به او اجازه داد، خوراکی‌ها را از عمید گرفت و با ذوق محتویات داخل پلاستیک را بررسی کرد. دلم یک‌طوری شد. نه از حرکات آن‌ها، بلکه از محبتِ عمیقی که از عرفان‌جان گفتنش فهمیدم. دلم نمی‌خواست نسبت به خانواده مرجان محبتی نشان دهد. یک وقتی پیش خودش فکر کند که این هم برادرِ زنم هست دیگر! نه من طاقت این چیزها را نداشتم. این چه حالیست؟ چرا این‌طور شدم؟ این فکرهای وسواس‌گونه چرا به‌ذهنم هجوم آورده؟ لعنت بر شیطان.
    - پیاده شو خانم. بهتره بریم بالا.
    ساختمانی که محضر در آن قرار داشت، بنایی قدیمی و کلنگی بود. از پله‌های تنگ و تاریک محضر بالا رفتیم. احساس خفگی می‌کردم. در و دیوار راهرو کثیف بود. بوی نا می‌داد. آسانسور هم که نداشت. حاج‌خانم با آن پادرد با کلی آه و ناله تا طبقه دوم آمد. داخل محضر اما تمیز و مرتب بود. میز و صندلی‌های شیک، کارمندان اتوکشیده و مرتب. ما همان‌جا روی صندلی‌ها نشستیم. عمید مدارک را به دست دفتردار داد و مشغول توضیح دادن شد. دفتردار جوانی کت‌وشلواری هم سن‌و‌سال خودمان بود. با موهایی پرپشت و کوتاه و ریش و سبیل یک دست مشکی. عینک طبی ساده‌ای به چشمش بود که عمید موقع مطالعه از آن‌ها می‌زد. مرجان رویش را گرفته و صم بکم کنار مادرش نشسته بود. کیف را روی پایم گذاشتم و ناخن‌هایم را در چنگم فرو بردم. دیدم که عمید چیزی به دفتردار گفت که او من را نگاه کرد و سر تکان داد. در حال خودم بودم که در باز شد و خانواده عمید آمدند. مادرش به خود رسیده، آرایشی ملیح داشت و مانتوی بلند و رسمی پوشیده بود. غرق در طلا و جواهر. بوی عطرش آدمی را محسور می‌کرد. عجب حال‌وحوصله‌ای داشت! پشت‌سرش پدرشوهرم و آسیه هم آمدند. بعد هم دو جوان که دو طرف یک تاج گل بزرگ را گرفته و به‌زحمت از در وارد شدند. پدرش پیش آمد. چشمانش حسی آمیخته از غم و شادی داشت. دستم را گرفت. انگار زبانم سنگین شده باشد. لال شده بودم و سلام کردن هم ازم برنمی‌آمد. دستم را بالا آورد و در مقابل چشمان حیرت‌زده دیگران بوسید. دست من را! جلوی همه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    به وضوح دیدم که چشمان مادرشوهرم گرد شد و از حدقه در آمد. هینی از سر شگفتی کشید. آسیه از پشت سر بازوی مادرش را گرفت و اندکی فشار داد. از همان پشت با تکان دادن سر سلام کرد. جوابش را با اشاره دادم. حتی آنقدر حواسم جمع نبود که مانع از بوسیدن دستم توسط پدرش بشوم. صدایش چون صدای پدرم قلبم را آرام کرد.
    _سلام عروس. بزرگی کردی. تا عمر دارم دعات می‌کنم. تا امروز رو چشم من جا داشتی، از امروز روی سر من جا داری. خدا عوضت بده.
    لبخند کمرنگی به صورت رنگ پریده ام نشست. دستش را فشردم. زبان در دهانم ماسیده بود. پدرش مشغول حال و احوال کردن با حاج خانم و مرجان شد. مادرش آمد و مرا در آغـ*ـوش کشید. کنار گوشم گفت:
    _به خدا ثواب کردی افسانه. دلِ منِ مادر رو شاد کردی الهی که خدا دلت رو شاد کنه. تا عمر دارم محبتت رو فراموش نمی‌کنم.
    آسیه دستم را گرفت. لبخند عمیقی زد.
    _خوبی؟
    عجب سوال احمقانه ای! چه باید می‌گفتم؟ لبخند کمرنگم تکرار شد و سر تکان دادم. عمید، حاج خانم و مرجان را معرفی کرد. یکدیگر را در آغـ*ـوش نگرفتند. به دست دادن و حال و احوال اکتفا کردند. مادرشوهرم نگاه خریدارانه ای به مرجان که ساکت و معصومانه چادرش را به دور خود جمع کرده بود انداخت. فهمیدم که به یک نظر مقبول شده و نفسی به آسودگی کشیدم. اگر از مرجان خوشش نمی‌آمد تازه اول بدبختی‌مان می‌شد. دفتردار صدایم زد. خواست به صراحت رضایتم را اعلام کنم. بعد هم یک امضا ازم گرفت. همه روی صندلی ها نشسته بودند. هیچ خیال نمی‌کردم روزی همچنین لحظاتی را خواهم دید. دلم آرام و قرار نداشت. تمام مدت فکر می‌کردم الان است که مانند فیلم های تلوزیونی مادرم سر برسد و آبروریزی راه بیندازد. روی پا بند نبودم. آسیه اشاره کرد بروم کنارش بنشینم. عمید کنار دفتر دار نشسته و نگاهی به من و آسیه کرد. مادرشوهرم هم گرم حرف زدن با حاج خانم شد. آسیه لباس نو نخریده بود. همان کت و دامنی را پوشیده بود که تولد سودابه تن کرده بود.
    _افسانه جون خیلی خوشحالم دوباره می‌بینمت. روزی که عمید چمدونش رو جمع کرد و اومد خونه مامان گفتم دیگه نمی‌بینمت.
    نگاه به پدر شوهرم انداختم. قرآن سبز جلد روی میز دفتر دار را برداشته و می‌خواند. آسیه دستم را گرفت.
    _اینو از کجا پیداش کردی؟
    و زیر چشم نگاهی به مرجان انداخت.
    نگفتم عمید پیدایش کرده! خدا ببخشد که از روی مصلحت گفتم:
    _از قدیم می‌شناختمش. بچه یه ماهه و شوهرش رو تو تصادف از دست داد. زن با آبرو و نجیبیه.
    آسیه دوباره نگاهی به آنها انداخت و گفت:
    _عمید رو چطوری راضیش کردی کلک؟
    نگاه عمیقی به چشمانش انداختم. به راستی نمی‌فهمید یا خود را به نفهمیدن می‌زد. گویی اتمام حجت مادرش یادش رفته. لب هایم را روی هم فشار دادم که چیزی نگویم. در اتاق عاقد باز شد و دو خانواده شاد و شنگول میان همهمه و خنده های دیوانه کننده بیرون آمدند. صدای دفتر دار بلند شد.
    _بفرمایید آقا منتظرند.
    برخلاف آنها، ما آرام و سنگین رنگین وارد اتاق شدیم. عاقد را می‌شناختم. از آشنایانِ عمید بود. مردی شریف و با خدا بود که یک موسسه خیریه برای خرید جهیزیه داشت که عمید گاهی با آنها همکاری می‌کرد. با همه ما به گرمی سلام و علیک کرد. اول از همه از من کسب اجازه کرد. هرچه دفتردار گفت را تکرار کرد. من هم تایید کردم. جو سنگینی برقرار بود. هرگز فکر نمی‌کردم روزی عمیدم این کار را خواهد کرد. از روزی که مادرشوهرم بحث ازدواج مجدد او را پیش کشیده بود تا به امروز هزار بار این لحظه را متصور شده بودم. هزار بار جان داده بودم. هزار بار این اتاق لعنتی و این لحظات عذاب آور را کابوس دیده بودم. عجب روزگار بی مروتی بود. عاقد پیش از خواندن خطبه عمید را نصیحت کرد. که نباید برای همسر اولت چیزی تغییر کند. محبت همان محبت، توجه همان توجه. گفت که باید اعتدال را در هرچیزی رعایت کند. گفت که اگر دلیل موجهی برای تجدید فراشت نداشتی ابدا خطبه ات را نمی‌خواندم. مدارک و شناسنامه ها را مرتب روی میز چید. از بزرگان جمع اجازه گرفت و خواست شروع به خواندن خطبه کند که مادرشوهرم گفت:
    _شرمنده حاج آقا یک لحظه.
    و رو به عمید کرد و گفت:
    _اینجوری که نمیشه مادر. پاشو. پاشو کنار مرجان بشین.
    انگار کسی داشت تکه ای از وجودم را می‌کَند و با خود می‌برد. عمید نگاهی به صورتم انداخت. تردید و نگرانی در چشمانش موج می‌زد. طرفی من، همسرش بودم. و طرفی دیگر خانواده اش و این راز که نیاز به حفظ ظاهر داشت. بالاخره این تردید کنار رفت و از جای خود برخاست. بغض راه گلویم را بست و سر به زیر انداختم. حاج خانم به دادِ دلم رسید.
    _نمی‌خواد مادر عمید جان. همونجا پیش خانمت بنشین. نباید از همین الان کاری کنی که شک به دلش بیفته. خطبه رو همین طوری هم می‌شه خوند.
    دو پهلو حرف زد. یعنی حواست را جمع کن. پایت را از گلیمت درازتر نکن. این عقد و ازدواج لازمه بچه دار شدنت است و این تشکیلات و جمع کردن خانواده ها همه اش صوری است.
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    پدرشوهرم رو به عاقد کرد.
    _ادامه بدید حاج آقا.
    مادر شوهرم کنف شد. عمید از نو کنارم نشست. نمی‌دانم چرا حس کردم از دستش دلخور شده ام. توقع داشتم خودش به مادرش بگوید "نه" . احساس سنگینی کردم. گویی سرم داشت گیج می‌رفت. حس کردم نفس کم آورده ام. نه. این خارج از توانِ من بود. به یکباره از جا برخواستم و از اتاق بیرون زدم. صدای افسانه افسانه گفتن های عمید از پشت سرم نزدیک و نزدیک تر شد. دفتر دار نگاه معناداری به ما انداخت. به طرف عمید برگشتم. از لای در دیدم که بقیه باهم پچ مچ می‌کنند. چشمان نگرانِ عمید آشوب دلم را بیشتر کرد.
    _برو تو عمیدجانم. برو.
    بازویم را گرفت و مرا به خود نزدیک کرد. قلبم از حسِ این نزدیکی پر تپش به سـ*ـینه کوبید.
    _باید کنارم باشی افسانه. بدونِ تو نمی‌تونم.
    مستاصل گفت:
    _تنهام نزار جلوی اونا.
    تنم گر گرفت. دلم برایش کباب شد. مردِ نازنینِ من. در این سن و سال هم چون کودکی وابسته به مادرخویش، وابسته ی من بود. می‌دانستم حالم بد می‌شود. می‌دانستم دیدن محرمیت عمیدم با زنی دیگر جانم را به آتش می‌کشد اما رفتم. دوشادوش و شانه به شانه اش. عمید راست می‌گوید. نباید تنهایش بگذارم. بگذارید نگویم از لحظاتی که خطبه خوانده شد. از بله گفتن آرام و متین مرجان و از بله گفتن قرص و محکم عمید. کسی کِل نکشید. کسی دست نزد. خدا را شکر یا از روی مراعات حال من بود یا چیز دیگر نمی‌دانم. صلواتی فرستادند و تمام. عاقد یک برگه دست عمید داد که عکس او و مرجان را کنار هم سنجاق کرده بودند. دلم گرفت. می‌دانم باید خوشحال باشم. دارم مادر می‌شوم. مادرِ فرزندِ عمیدم. اما دوست نداشتم عکسِ عمیدم کنار عکس زنی دیگر جا خوش کند. مادر عمید یک انگشتر پت و پهن، از دستش در آورد و دست مرجان کرد.
    _ببخشید این آقا عمیدِ من مثل اینکه فراموش کرده برا خانمش حلقه بخره.
    خواستم داد بزنم، فریاد بزنم "خانمِ عمید من هستم!" اما صدا در گلویم خفه شد و جای خود را به بغضی نفس گیر داد. راست می‌گفت پدرم. هرچند صوری باشد اولین نفری که اذیت خواهد شد خودم هستم! پدرش پیش آمد. دست در جیب کرد و سوئیچ ماشینی را در آورد. دستم را بالا آورد و سوئیچ را کف دستم گذاشت.
    _اینم کادوی من به عروسِ بزرگم. کارهاش رو انجام دادم. فقط با عمید یه توک پا برید پیش آقای رضوی یه امضا بکن و سند رو بگیر.
    چقدر زود شدم عروسِ بزرگ. یعنی عروسِ دیگری هم هست! کسی دیگر هم هست. خدایا برایم آسان کن. البته می‌دانم که وقتی فرزندم در بطن مرجان شروع به رشد کند تحمل تمام این تلخی ها برایم آسان می‌شود. پدرش به مرجان یک سرویس طلا داد. حاج خانم اخم هایش در هم بود اما چیزی نگفت. می‌توانستم از چشمانش بخوانم که چقدر سعادت و خوشبختی مرجان را آرزو داشت. و آرزو می‌کرد که ای کاش این‌ها صوری نبود. عمید کنارم ایستاد و کنار گوشم گفت:
    _خانم میشه بزارید با ماشینتون یه بوق بزنم؟
    خیره چشمانِ شرارت بارش شدم. آنقدر عاشقانه نگاهم می‌کرد که دلم آب شد. دوست داشتم همان لحظه دست دور گردنش بیاندازم و در آغوشش فرو بروم. آسیه هم هدیه اش را داد. همگی تبریک گفتند و آرزوی خوشبختی کردند. مادرشوهرم طاقت نیاورد و گفت:
    _عروس جان دست بجنبون ها. می‌دونی ما چقدر آرزو داریم بچه عمید رو ببینیم.
    پدرشوهرم غرید:
    _انیس خانم!
    و زیرچشمی مرا نشان داد و لب گزید. یعنی مراعات افسانه را بکن. من اما ناراحت نشدم. پی حرف مادرش را گرفتم.
    _بله. مامان درست می‌گن. ما همه منتظر اون روز هستیم که به لطف خدا یه بچه پا به این خونواده بگذاره.
    مرجان خجالتی سر به زیر انداخت. مادرشوهرم و آسیه از حرفم تعجب کردند. چیزی نگفتند. لحظه آخر مادرش چیزی گفت که از نو حالم را خراب کرد.
    _مادر، عمیدجان. قبل رفتن بیا یه عکس بگیریم دست جمع.
    سرش را به طرف در چرخاند.
    _آقای دفتردار میشه یه تک پا بیای از ما یه عکس بگیری.
    دیگر داشت حوصله ام را سر می‌برد. مشتاق این بودم که کسی مخالفت کند اما حتی حاج خانم هم مدارا کرد و چیزی نگفت. مادرش خواست مرجان را کنار عمیدم جا کند اما عمید به مرجان اشاره کرد کنارم بایستد. کسی حرفی نزد. بیشتر مراعات مرا می‌کردند تا چیز دیگر. عمید کنارم ایستاد. اینطوری من میان مرجان و او قرار گرفتم. بعد دست دور کمرم حلقه کرد. بقیه دو طرف ما ایستادند. عمید گوشی اش را به دفتردار داد و گفت:
    _بفرمایید.
    نمی‌دانم از دید دیگران کارش درست بود که کنار تازه عروس نایستاد یا نه، اما قلب من پر از حسِ گرمِ حمایت شد. عمید این مرد شریف که ذره ای برای من کوتاهی نکرده و چقدر این ناتوانی زجرم می‌داد وقتی می‌دیدم هجده سال باعث شده ام او پدر نشود! عکس که گرفتیم مادرشوهرم روی مرجان را بوسید.
    _امشب همگی شام تشریف بیارید منزل ما.
    حاج خانم چادرش را از نو مرتب کرد و رویش را گرفت.
    _نه دیگه. راضی به زحمت نیستیم. این دو تا جَوون هم که بچه بیست ساله نیستند. ماشالله هر دو پخته و با تجربه اند. این کارها لازم نیست. فدای محبتتون.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا