البته پدرم بعد از بازنشستگی با چند تن از دوستانش کار و باری راه انداخته بود؛ اما مثل قبل وقتش پر نبود. پلو را دم گذاشتم و روی میز نهارخوری و اپن را دستمال کشیدم. چای صبح را دور ریختم و از نو چای هل و دارچین دم کردم. نگران بودم. نمیدانستم کار درستی میکنم یا نه اما باید با یک نفر حرف میزدم. یک نفر باید میدانست این بچه مال من هم هست. شاید میشد در سالهای پیشرو وقتی مسأله رحم اجارهای فرهنگسازی شد و همه با آن آشنایی پیدا کردند، حرف زد. شاید آن وقت میشد گفت که ما هم با این روش بچهدار شدیم اما الان...
هر چند الان هم خیلیها باتوجه به صحبتهای پزشک و تیم درمان درجریان کامل این روند قرار میگیرند و کاملاً مسأله را از جهت علمی میپذیرند؛ اما افسوس که این فرهنگ هنوز در بین اقوام و خونوادههای ما جا نیفتاده بود و ما اولین شخص در فامیل بودیم که به این روش پناه آورده است. در یخچال را باز کردم. میوهها را شسته و خشک کرده، در کشوی یخچال گذاشته بودم. یک سبد میوه چیدم و رویش را سلفن کشیدم. اصلاً حالوحوصله نداشتم؛ اما احساس کردم نمیتوانم بیکار بمانم. کیک درست کردم. رویش کنجد پاشیدم. وقتی از فر درش آوردم عطر وانیلش خانه را پر کرد. حس سرزندگی بههمراه داشت. باوسواس منتظر ماندم خنک شود. رویش پودر قهوه الک کردم. همه چیز آماده بود تا پدرم بیاید. مثل میهمانی که غریبه باشد، که خودمانی نباشد. باوسواس سعی در القای کدبانویی خویش داشتم. پیشدستی و فنجان نعلبکیها را روی اپن چیدم. منتظر نشستم. تیکتاک ساعت داشت کلافهام میکرد. صدای آیفون که آمد دستودلم لرزید. چقدر زنگ تلفن و زنگ در این مدت لرزه بهجانم انداخته. پدرم هرچند سعی در پنهان کردن نگرانیاش داشت، با لبخندی ساختگی از پلهها بالا آمد. دلم لرزید وقتی دیدم برای بالا آمدن دست به نردهها میگیرد. این پیر شدنش بهخاطر مشکلات من دلم را بهدرد آورد. بیهوا بغضم گرفت؛ اما خود را کنترل کردم. بااحترام او را بهداخل دعوت کردم. به آشپزخانه رفتم. چای ریختم. از کابینت رنده کوچک دستی را در آوردم و کمی زنجبیل در فنجانها رنده کردم. زیر چشم دیدم که ملتهب است. که دلش میخواهد زودتر سر اصلمطلب بروم. چای را تعارف کردم. خواستم میوه بیارم که دستان همیشه قدرتمند پدرم دور مچ دستم حلقه شد.
- بشین بابا. وقت برای میوه خوردن هست. چی شده؟
خجالت میکشیدم. شرم و حیا مانع از آن میشد که بنشینم و توضیح دهم؛ اما چه میشد کرد؟ این هم قسمت من بود.
- داری من رو میترسونی بابا. عمید چیزی گفته؟ حرفی زده؟ مادرش...
- نه. اینها نیست.
چشمان پدرم بانگرانی به چشمانم خیره شد. طاقت مشکل جدید را نداشت. میدانستم اگر مشکل جدیدی پیش بیاید خواهد شکست. آرام، خیلی آرام و شمرده برای پدر بازگو کردم. همه چیز را گفتم. حتی به او گفتم میتواند از اینترنت کلی مطلب در این باره بخواند. میتواند نزد دکتر صائب برود تا برایش توضیح دهد. دلنگرانی از جانب پدرم نداشتم. تنها اضطراب من برای این بود که تعصبات و منفینگریها چشمانش را کور نکند. پدرم نفسی بهآسودگی کشید. سربهزیر انداخت. حالا که دقت کردم دیدم که لباسش نامرتب است. که کتش جلیقه ندارد. که مثل همیشه نیست. دلم بهدرد میآید وقتی میبینم من مسبب این حواسپرتیها هستم. پدرم سر که بلند کرد حلقه اشکی در چشمانش هویدا بود. اشکی که در آن چهره بهتزده خود را میدیدم. اشکی که علتش خودم بود.
- پس بالاخره راهی پیدا شد که تو هم..
بغض سنگینی راه گلویش را بست و نگذاشت جملهاش را تمام کند. حلقه اشک را با نوک انگشت پاک کرد. نگذاشت جاری شود. نگذاشت من اشک ریختنش را ببینم. خودم هم بهسختی بغضم را فرو دادم. این سرنوشت من بود و من بیگلایه آن را پذیرفته بودم. حالا احساس سبکی میکردم. انگار که سنگینی بار این جریان از دوشم برداشته شده باشد. کیک آوردم. حالا با خودم فکر کردم که شاید خانواده عمید هم مانند پدرم بپذیرند؛ اما هنوز این فکر از ذهنم عبور نکرده بود که پدرم گفت:
- اما بهنظر من این کار شما درست نیست. باباجان عمید مرد خوبیه اما اینکه شما زنی رو که محرمش هم هست هرچند برای چند ساعت بین خانواده و فامیل به پشتوانه همسر عمید بودن معرفی کنید درست نیست. خود تو اولین نفری میشی که اذیت میشه. توقع نداشته باش اگر به اسم همسر اون رو تو مهمونی میاره مثل یک غریبه با اون رفتار کنه. محض خاطر شک مادرش هم شده یک رفتاری میکنه که این محرمیت برای دیگران روشن باشه. از طرفی بچه خودش تو بطن اون زن هست. اینکه مراقبش باشه و هواش رو داشته باشه برای تو آسون نیست. اگر نظر من رو بخواید کار درستی نمیکنید.
دستم را گرفت. با دست دیگرش نوازشم کرد.
- بگید بهشون بابا. به خونواده عمید بگید. به مادرت بگید. به همه بگید. یا قبول میکنند یا قبول نمیکنند. چه اهمیتی داره؟
هر چند الان هم خیلیها باتوجه به صحبتهای پزشک و تیم درمان درجریان کامل این روند قرار میگیرند و کاملاً مسأله را از جهت علمی میپذیرند؛ اما افسوس که این فرهنگ هنوز در بین اقوام و خونوادههای ما جا نیفتاده بود و ما اولین شخص در فامیل بودیم که به این روش پناه آورده است. در یخچال را باز کردم. میوهها را شسته و خشک کرده، در کشوی یخچال گذاشته بودم. یک سبد میوه چیدم و رویش را سلفن کشیدم. اصلاً حالوحوصله نداشتم؛ اما احساس کردم نمیتوانم بیکار بمانم. کیک درست کردم. رویش کنجد پاشیدم. وقتی از فر درش آوردم عطر وانیلش خانه را پر کرد. حس سرزندگی بههمراه داشت. باوسواس منتظر ماندم خنک شود. رویش پودر قهوه الک کردم. همه چیز آماده بود تا پدرم بیاید. مثل میهمانی که غریبه باشد، که خودمانی نباشد. باوسواس سعی در القای کدبانویی خویش داشتم. پیشدستی و فنجان نعلبکیها را روی اپن چیدم. منتظر نشستم. تیکتاک ساعت داشت کلافهام میکرد. صدای آیفون که آمد دستودلم لرزید. چقدر زنگ تلفن و زنگ در این مدت لرزه بهجانم انداخته. پدرم هرچند سعی در پنهان کردن نگرانیاش داشت، با لبخندی ساختگی از پلهها بالا آمد. دلم لرزید وقتی دیدم برای بالا آمدن دست به نردهها میگیرد. این پیر شدنش بهخاطر مشکلات من دلم را بهدرد آورد. بیهوا بغضم گرفت؛ اما خود را کنترل کردم. بااحترام او را بهداخل دعوت کردم. به آشپزخانه رفتم. چای ریختم. از کابینت رنده کوچک دستی را در آوردم و کمی زنجبیل در فنجانها رنده کردم. زیر چشم دیدم که ملتهب است. که دلش میخواهد زودتر سر اصلمطلب بروم. چای را تعارف کردم. خواستم میوه بیارم که دستان همیشه قدرتمند پدرم دور مچ دستم حلقه شد.
- بشین بابا. وقت برای میوه خوردن هست. چی شده؟
خجالت میکشیدم. شرم و حیا مانع از آن میشد که بنشینم و توضیح دهم؛ اما چه میشد کرد؟ این هم قسمت من بود.
- داری من رو میترسونی بابا. عمید چیزی گفته؟ حرفی زده؟ مادرش...
- نه. اینها نیست.
چشمان پدرم بانگرانی به چشمانم خیره شد. طاقت مشکل جدید را نداشت. میدانستم اگر مشکل جدیدی پیش بیاید خواهد شکست. آرام، خیلی آرام و شمرده برای پدر بازگو کردم. همه چیز را گفتم. حتی به او گفتم میتواند از اینترنت کلی مطلب در این باره بخواند. میتواند نزد دکتر صائب برود تا برایش توضیح دهد. دلنگرانی از جانب پدرم نداشتم. تنها اضطراب من برای این بود که تعصبات و منفینگریها چشمانش را کور نکند. پدرم نفسی بهآسودگی کشید. سربهزیر انداخت. حالا که دقت کردم دیدم که لباسش نامرتب است. که کتش جلیقه ندارد. که مثل همیشه نیست. دلم بهدرد میآید وقتی میبینم من مسبب این حواسپرتیها هستم. پدرم سر که بلند کرد حلقه اشکی در چشمانش هویدا بود. اشکی که در آن چهره بهتزده خود را میدیدم. اشکی که علتش خودم بود.
- پس بالاخره راهی پیدا شد که تو هم..
بغض سنگینی راه گلویش را بست و نگذاشت جملهاش را تمام کند. حلقه اشک را با نوک انگشت پاک کرد. نگذاشت جاری شود. نگذاشت من اشک ریختنش را ببینم. خودم هم بهسختی بغضم را فرو دادم. این سرنوشت من بود و من بیگلایه آن را پذیرفته بودم. حالا احساس سبکی میکردم. انگار که سنگینی بار این جریان از دوشم برداشته شده باشد. کیک آوردم. حالا با خودم فکر کردم که شاید خانواده عمید هم مانند پدرم بپذیرند؛ اما هنوز این فکر از ذهنم عبور نکرده بود که پدرم گفت:
- اما بهنظر من این کار شما درست نیست. باباجان عمید مرد خوبیه اما اینکه شما زنی رو که محرمش هم هست هرچند برای چند ساعت بین خانواده و فامیل به پشتوانه همسر عمید بودن معرفی کنید درست نیست. خود تو اولین نفری میشی که اذیت میشه. توقع نداشته باش اگر به اسم همسر اون رو تو مهمونی میاره مثل یک غریبه با اون رفتار کنه. محض خاطر شک مادرش هم شده یک رفتاری میکنه که این محرمیت برای دیگران روشن باشه. از طرفی بچه خودش تو بطن اون زن هست. اینکه مراقبش باشه و هواش رو داشته باشه برای تو آسون نیست. اگر نظر من رو بخواید کار درستی نمیکنید.
دستم را گرفت. با دست دیگرش نوازشم کرد.
- بگید بهشون بابا. به خونواده عمید بگید. به مادرت بگید. به همه بگید. یا قبول میکنند یا قبول نمیکنند. چه اهمیتی داره؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: