پیش از آنکه برود، گفت:
- براتون بکارم خانوم؟
یک آن پشیمان شدم. از ترس اینکه دستم سبز نشود و گل نازنینم خراب شود، اما بیدرنگ گفتم:
- نه. ممنون. این هم انعام شما. ممنون که تا اینجا زحمت کشیدی آوردی.
پسرک محجوب ابتدا قبول نمیکرد، اما بهزور اسکناس را کف دستش گذاشتم. میشناختمش. پسر اقدسخانم بود. شاید یازده-دوازدهسال بیشتر نداشته باشد، اما کمک خرج مادرش بود.
در را که بستم، با تردید نگاهی به گلدان سفالی مستطیلشکل و ظرف زیرش انداختم. پاکت پلاستیکی سبزرنگ حاوی خاک هم در گلدان بود. به خورشتم رسیدم و آب برنج را گذاشتم. چند بار روی اپن و میز را دستمال کشیدم. برنج را آبکش کردم. قبل از آنکه آن را دم بگذارم، قابلمهی خورشت را از روی گاز برداشتم. اول کل گاز را تروفرز دستمال کشیدم و تمیز کردم، بعد خورشت و برنج را روی شعله گذاشتم. حالا با نگاه به دو قابلمهی در حال پخت روی گازِ تمیز حظ کردم. هوا تاریک شد. چند برش از فلفل دلمهای سبز در خورشت انداختم. عطر و بوی غذا کل خانه را برداشت. هنوز عمید نیامده بود. گفتم بروم گل را بکارم، اما نه. الان شب است. آره، ولش کن افسانه، بگذار روز؛ گل را روز باید کاشت. اما چه کسی این قانون را گذاشته؟ نمیدانم!
کشانکشان خاک و گلدان را روی بالکن گذاشتم؛ اما میدانستم حالاحالاها دست به خاک نخواهم زد. هنوز ترسی ته دلم تکان میخورد. فردا تولد دختردایی عمید بود. هیچ حالوحوصلهی جمع را نداشتم، اما باید میرفتم. داییاش همین یک دختر و بعد چهار پسر دیگر را داشت. روی دخترش حساس بود.
فردا شالوکلاه کردم تا بعد از مؤسسه بروم برایش کادو بخرم. سر کلاس داشتم برای یکی از شاگردهایم جداگانه قسمتی را توضیح میدادم که یکی از بچهها به فارسی گفت:
- تیچر خوشبهحال بچهی شما.
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
- تی تق!
آخر هنوز عادت نکرده بودند به تیچر بگویند تیتق. به فارسی حرف زدنش هم گیر ندادم. فکرم درگیر جملهاش شد. چرا خوشبهحال بچهی من؟ وقتی توضیحدادنم تمام شد، بهطرف آن شاگرد برگشتم. این بار من هم به فارسی پرسیدم:
- چرا خوشبهحال بچهی من؟
با صداقتی که در چشمانش موج میزد، گفت:
- چون که از پله میرین و میاین. مجبور نیست سوار آسانسور بشه که گیر کنه. اجازه؟! آسانسور خونهی ما همیشه گیر میکنه.
چه تعابیر جالبی داشتند از یک مادرِ نمونه که برای اینکه مجبور نباشند کاری را بکنند که دلشان نمیخواهد، والدینی داشته باشند که خود آن کار را انجام نمیدهد. ترس من از آسانسور با او یکی بود و او چه خوشقلب برای همین امر کوچک به جایگاه فرزندم حسرت میخورد. کلاس تمام شد. صدایش زدم. جلوتر که آمد، دیدم ناخنهایش بر اثر جویدن، نامرتب و بدفرم است. دستش را گرفتم و گفتم امروز با هم از پله پایین میرویم. خوشحال شد. با مادرش که بهدنبالش آمده بود، حرف زدم. متقاعدش کردم که کمی با او راه بیاید و در صورت لزوم از یک روانپزشک کمک بخواهد.
وقتی داشتم در خیابان قدم میزدم تا به اسباببازیفروشی برسم، فکر کردم که چرا خودم به روانپزشک مراجعه نمیکنم؟ ترس من هم ترسی روانی بود که توجیهی نداشت و باید درمان میشدم. اما با دیدن ویترین اسباببازیفروشی، فکر درمان و پزشک و ترس از خیالم پاک شد. بیخیال پا به مغازه گذاشتم. اگر چند سال پیش بود، با حسرت و درد و البته کمی میل و رغبت میان اسباببازیها میگشتم و برای فرزند نداشتهام خرید میکردم. یکی از سرگرمیهایم این بود که بیهوده در مقابل دیگران ادای مادرها را در بیاورم. کسی چه میدانست من توانایی نگهداری جنین را ندارم؟ مادری میشدم برای کودکی چهارساله، ششساله، دهساله. هر کجا یک سن. خرید میکردم. مشورت میگرفتم که فکر میکنید این برای دخترم مناسب باشه؟ پنج سالشه!
اما حالا دیگر حالوحوصلهی این کارها را نداشتم. من بچهدار نمیشدم و با این عذاب کنار آمده بودم. تنها درد من حسرت چشمان عمیدم بود که عاشقانه میپرستیدمش. که حاضر نبودم خار به پایش برود؛ اما تا حرف فداکاری و جدایی میشد، عاشقی میشدم که از فراغ معشوق جان میسپارد. حاضر نبودم لحظهای بیعمید سر کنم. او هم همینطور بود؛ اگر نبود که اینهمه سال پای من نمیایستاد!
روبهروی یک خرس کوچک قرمز ایستادم. بیشتر مناسب کادوی ولنتاین بود تا هدیهی تولد، اما چشمم همین را گرفته بود. بهطرف فروشنده چرخیدم.
- این رو با نهایت سلیقه با هر چی که زیباترش میکنه، تو یه جعبه کادویی بذارین.
وقتی از مغازه بیرون میرفتم، یک بچه صدا زد:
- مامان نرو!
برگشتم. من را که دید، یک قدم عقب برداشت. من را با مادرش اشتباه گرفته بود.
- براتون بکارم خانوم؟
یک آن پشیمان شدم. از ترس اینکه دستم سبز نشود و گل نازنینم خراب شود، اما بیدرنگ گفتم:
- نه. ممنون. این هم انعام شما. ممنون که تا اینجا زحمت کشیدی آوردی.
پسرک محجوب ابتدا قبول نمیکرد، اما بهزور اسکناس را کف دستش گذاشتم. میشناختمش. پسر اقدسخانم بود. شاید یازده-دوازدهسال بیشتر نداشته باشد، اما کمک خرج مادرش بود.
در را که بستم، با تردید نگاهی به گلدان سفالی مستطیلشکل و ظرف زیرش انداختم. پاکت پلاستیکی سبزرنگ حاوی خاک هم در گلدان بود. به خورشتم رسیدم و آب برنج را گذاشتم. چند بار روی اپن و میز را دستمال کشیدم. برنج را آبکش کردم. قبل از آنکه آن را دم بگذارم، قابلمهی خورشت را از روی گاز برداشتم. اول کل گاز را تروفرز دستمال کشیدم و تمیز کردم، بعد خورشت و برنج را روی شعله گذاشتم. حالا با نگاه به دو قابلمهی در حال پخت روی گازِ تمیز حظ کردم. هوا تاریک شد. چند برش از فلفل دلمهای سبز در خورشت انداختم. عطر و بوی غذا کل خانه را برداشت. هنوز عمید نیامده بود. گفتم بروم گل را بکارم، اما نه. الان شب است. آره، ولش کن افسانه، بگذار روز؛ گل را روز باید کاشت. اما چه کسی این قانون را گذاشته؟ نمیدانم!
کشانکشان خاک و گلدان را روی بالکن گذاشتم؛ اما میدانستم حالاحالاها دست به خاک نخواهم زد. هنوز ترسی ته دلم تکان میخورد. فردا تولد دختردایی عمید بود. هیچ حالوحوصلهی جمع را نداشتم، اما باید میرفتم. داییاش همین یک دختر و بعد چهار پسر دیگر را داشت. روی دخترش حساس بود.
فردا شالوکلاه کردم تا بعد از مؤسسه بروم برایش کادو بخرم. سر کلاس داشتم برای یکی از شاگردهایم جداگانه قسمتی را توضیح میدادم که یکی از بچهها به فارسی گفت:
- تیچر خوشبهحال بچهی شما.
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
- تی تق!
آخر هنوز عادت نکرده بودند به تیچر بگویند تیتق. به فارسی حرف زدنش هم گیر ندادم. فکرم درگیر جملهاش شد. چرا خوشبهحال بچهی من؟ وقتی توضیحدادنم تمام شد، بهطرف آن شاگرد برگشتم. این بار من هم به فارسی پرسیدم:
- چرا خوشبهحال بچهی من؟
با صداقتی که در چشمانش موج میزد، گفت:
- چون که از پله میرین و میاین. مجبور نیست سوار آسانسور بشه که گیر کنه. اجازه؟! آسانسور خونهی ما همیشه گیر میکنه.
چه تعابیر جالبی داشتند از یک مادرِ نمونه که برای اینکه مجبور نباشند کاری را بکنند که دلشان نمیخواهد، والدینی داشته باشند که خود آن کار را انجام نمیدهد. ترس من از آسانسور با او یکی بود و او چه خوشقلب برای همین امر کوچک به جایگاه فرزندم حسرت میخورد. کلاس تمام شد. صدایش زدم. جلوتر که آمد، دیدم ناخنهایش بر اثر جویدن، نامرتب و بدفرم است. دستش را گرفتم و گفتم امروز با هم از پله پایین میرویم. خوشحال شد. با مادرش که بهدنبالش آمده بود، حرف زدم. متقاعدش کردم که کمی با او راه بیاید و در صورت لزوم از یک روانپزشک کمک بخواهد.
وقتی داشتم در خیابان قدم میزدم تا به اسباببازیفروشی برسم، فکر کردم که چرا خودم به روانپزشک مراجعه نمیکنم؟ ترس من هم ترسی روانی بود که توجیهی نداشت و باید درمان میشدم. اما با دیدن ویترین اسباببازیفروشی، فکر درمان و پزشک و ترس از خیالم پاک شد. بیخیال پا به مغازه گذاشتم. اگر چند سال پیش بود، با حسرت و درد و البته کمی میل و رغبت میان اسباببازیها میگشتم و برای فرزند نداشتهام خرید میکردم. یکی از سرگرمیهایم این بود که بیهوده در مقابل دیگران ادای مادرها را در بیاورم. کسی چه میدانست من توانایی نگهداری جنین را ندارم؟ مادری میشدم برای کودکی چهارساله، ششساله، دهساله. هر کجا یک سن. خرید میکردم. مشورت میگرفتم که فکر میکنید این برای دخترم مناسب باشه؟ پنج سالشه!
اما حالا دیگر حالوحوصلهی این کارها را نداشتم. من بچهدار نمیشدم و با این عذاب کنار آمده بودم. تنها درد من حسرت چشمان عمیدم بود که عاشقانه میپرستیدمش. که حاضر نبودم خار به پایش برود؛ اما تا حرف فداکاری و جدایی میشد، عاشقی میشدم که از فراغ معشوق جان میسپارد. حاضر نبودم لحظهای بیعمید سر کنم. او هم همینطور بود؛ اگر نبود که اینهمه سال پای من نمیایستاد!
روبهروی یک خرس کوچک قرمز ایستادم. بیشتر مناسب کادوی ولنتاین بود تا هدیهی تولد، اما چشمم همین را گرفته بود. بهطرف فروشنده چرخیدم.
- این رو با نهایت سلیقه با هر چی که زیباترش میکنه، تو یه جعبه کادویی بذارین.
وقتی از مغازه بیرون میرفتم، یک بچه صدا زد:
- مامان نرو!
برگشتم. من را که دید، یک قدم عقب برداشت. من را با مادرش اشتباه گرفته بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: