رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
پیش از آنکه برود، گفت:
- براتون بکارم خانوم؟
یک آن پشیمان شدم. از ترس اینکه دستم سبز نشود و گل نازنینم خراب شود، اما بی‌درنگ گفتم:
- نه. ممنون. این هم انعام شما. ممنون که تا اینجا زحمت کشیدی آوردی.
پسرک محجوب ابتدا قبول نمی‌کرد، اما به‌زور اسکناس را کف دستش گذاشتم. می‌شناختمش. پسر اقدس‌خانم بود. شاید یازده-دوازده‌سال بیشتر نداشته باشد، اما کمک خرج مادرش بود.
در را که بستم، با تردید نگاهی به گلدان سفالی مستطیل‌شکل و ظرف زیرش انداختم. پاکت پلاستیکی سبزرنگ حاوی خاک هم در گلدان بود. به خورشتم رسیدم و آب برنج را گذاشتم. چند بار روی اپن و میز را دستمال کشیدم. برنج را آبکش کردم. قبل از آنکه آن را دم بگذارم، قابلمه‌ی خورشت را از روی گاز برداشتم. اول کل گاز را تروفرز دستمال کشیدم و تمیز کردم، بعد خورشت و برنج را روی شعله گذاشتم‌. حالا با نگاه به دو قابلمه‌ی در حال پخت روی گازِ تمیز حظ کردم. هوا تاریک شد. چند برش از فلفل دلمه‌ای سبز در خورشت انداختم. عطر و بوی غذا کل خانه را برداشت. هنوز عمید نیامده بود. گفتم بروم گل را بکارم، اما نه. الان شب است. آره، ولش کن افسانه، بگذار روز؛ گل را روز باید کاشت. اما چه کسی این قانون را گذاشته؟ نمی‌دانم!
کشان‌کشان خاک و گلدان را روی بالکن گذاشتم؛ اما می‌دانستم حالاحالاها دست به خاک نخواهم زد. هنوز ترسی ته‌ دلم تکان می‌خورد. فردا تولد دختردایی عمید بود. هیچ حال‌وحوصله‌ی جمع را نداشتم، اما باید می‌رفتم. دایی‌اش همین یک دختر و بعد چهار پسر دیگر را داشت. روی دخترش حساس بود.
فردا شال‌وکلاه کردم تا بعد از مؤسسه بروم برایش کادو بخرم.‌ سر کلاس داشتم برای یکی از شاگردهایم جداگانه قسمتی را توضیح می‌دادم که یکی از بچه‌ها به فارسی گفت:
- تیچر خوش‌به‌حال بچه‌ی شما.
بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
- تی تق!
آخر هنوز عادت نکرده بودند به تیچر بگویند تی‌تق. به فارسی حرف زدنش هم گیر ندادم. فکرم درگیر جمله‌اش شد. چرا خوش‌به‌حال بچه‌ی من؟ وقتی توضیح‌دادنم‌ تمام شد، به‌طرف آن شاگرد برگشتم. این بار من هم به فارسی پرسیدم:
- چرا خوش‌به‌حال بچه‌ی من؟
با صداقتی که در چشمانش موج می‌زد، گفت:
- چون که از پله می‌رین و میاین. مجبور نیست سوار آسانسور بشه که گیر کنه. اجازه؟! آسانسور خونه‌ی ما همیشه گیر می‌کنه.
چه تعابیر جالبی داشتند از یک مادرِ نمونه که برای اینکه مجبور نباشند کاری را بکنند که دلشان نمی‌خواهد، والدینی داشته باشند که خود آن کار را انجام نمی‌دهد. ترس من از آسانسور با او یکی بود و او چه خوش‌قلب برای همین امر کوچک به جایگاه فرزندم حسرت می‌خورد. کلاس تمام شد. صدایش زدم. جلوتر که آمد، دیدم ناخن‌هایش بر اثر جویدن، نامرتب و بدفرم است‌. دستش را گرفتم و گفتم امروز با هم از پله پایین می‌رویم. خوش‌حال شد. با مادرش که به‌دنبالش آمده بود، حرف زدم. متقاعدش کردم که کمی با او راه بیاید و در صورت لزوم از یک روان‌پزشک کمک بخواهد.
وقتی داشتم در خیابان قدم می‌زدم تا به اسباب‌بازی‌فروشی برسم، فکر کردم که چرا خودم به روان‌پزشک مراجعه نمی‌کنم؟ ترس من هم ترسی روانی بود که توجیهی نداشت و باید درمان می‌شدم. اما با دیدن ویترین اسباب‌بازی‌فروشی، فکر درمان و پزشک و ترس از خیالم پاک شد. بی‌خیال پا به مغازه گذاشتم. اگر چند سال پیش بود، با حسرت و درد و البته کمی میل و رغبت میان اسباب‌بازی‌ها می‌گشتم و برای فرزند نداشته‌ام خرید می‌کردم. یکی از سرگرمی‌هایم این بود که بیهوده در مقابل دیگران ادای مادرها را در بیاورم. کسی چه می‌دانست من توانایی نگهداری جنین را ندارم؟ مادری می‌شدم برای کودکی چهارساله، شش‌ساله، ده‌ساله. هر کجا یک سن. خرید می‌کردم. مشورت می‌گرفتم که فکر می‌کنید این برای دخترم مناسب باشه؟ پنج سالشه!
اما حالا دیگر حال‌وحوصله‌ی این کارها را نداشتم. من بچه‌دار نمی‌شدم و با این عذاب کنار آمده بودم. تنها درد من حسرت چشمان عمیدم بود که عاشقانه می‌پرستیدمش. که حاضر نبودم خار به پایش برود؛ اما تا حرف فداکاری و جدایی می‌شد، عاشقی می‌شدم که از فراغ معشوق جان می‌سپارد. حاضر نبودم لحظه‌ای بی‌عمید سر کنم. او هم همین‌طور بود؛ اگر نبود که این‌همه سال پای من نمی‌ایستاد!
روبه‌روی یک خرس کوچک قرمز ایستادم. بیشتر مناسب کادوی ولنتاین بود تا هدیه‌ی تولد، اما چشمم همین را گرفته بود. به‌طرف فروشنده چرخیدم.
- این رو با نهایت سلیقه با هر چی که زیباترش می‌کنه، تو یه جعبه کادویی بذارین.
وقتی از مغازه بیرون می‌رفتم، یک بچه صدا زد:
- مامان نرو!
برگشتم. من را که دید، یک قدم عقب برداشت. من را با مادرش اشتباه گرفته بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    موبایلم را در آوردم و شماره عمید را گرفتم. صدایش که در گوشم پیچید، تمام غم عالم را فراموش کردم.
    - جانم. سلام.
    - بیا دنبالم. تو خیابونِ مؤسسه‌م.
    کمی مکث کرد.
    - آخه.. آخه جلسه دارم ده دقیقه‌ی دیگه! نمی‌تونی ماشین بگیری؟
    - آخه...
    زود گفت:
    - آخه چی؟
    سکوت کردم. این بار با صدای نگرانی‌ که قلبم را گرم می‌کرد، گفت:
    - آخه چی عزیزدلم؟ چیه؟
    - هیچی‌. گفتم تنها نرم برای تولد.
    - به‌خدا نمی‌رسم بیام. تو برو، من تا موقع شام خودم رو می‌رسونم.
    چیزی نگفتم و قطع کردم. نمی‌دانم چرا، اما دو اشک گرم و غلطان روی گونه‌هایم سُر خورد. اگر عمید همراهم نباشد، اعتمادبه‌نفسی ندارم. هرکسی دست بچه‌اش را می‌گیرد و به تولد می‌رود. من دست که را بگیرم؟ اگر عمید نباشد، این تنهابودنم، این بچه‌نداشتنم بیشتر توی چشم می‌آید.
    موبایل را به‌زحمت در کیفم گذاشتم و زیپش را بستم. جعبه‌ی کادو را روی دست جابه‌جا و با دست دیگر اشک‌هایم را پاک کردم. من که این‌قدر ضعیف نبودم! بودم؟ نمی‌دانم! شاید هم بودم. شاید تکیه‌دادن به عمید و حمایتش بود که ضعفم را پنهان می‌کرد و حال، تنهایی به تولد یک بچه رفتن، این‌چنین مستأصلم کرده.
    جلوی اولین تاکسیِ خطی دست دراز کردم و گفتم:
    - یوسف‌آباد.
    سوار شدم. حتی به خانه نرفتم تا لباس عوض کنم. خب همه می‌دانستند سرکار بوده‌ام. حال‌وحوصله نداشتم. با همین لباس ‌که بروم، می‌توانم بعد از مدتی خستگیِ کار را بهانه کرده و برگردم. اما اگر لباس میهمانی بپوشم یعنی کاملاً آماده میهمانی‌ام! که نبودم. سر کوچه‌شان پیاده شدم. تا جلوی در قدم زدم. هوا ابری شده و هر آن می‌خواست ببارد. زنگ را فشردم که بی هیچ حرفی باز شد. حیاط بزرگشان پر از میز و صندلی بود و همه‌جا بادکنک‌های هلیوم و گلدان‌های بزرگ گذاشته بودند. نگاه دیگری به آسمان انداختم. آخر در این هوا؟!
    زن‌دایی پیش آمد و جعبه را از دستم‌ گرفت. دو ماچ محکم از دو طرف گونه‌ام گرفت.
    - الهی قربونت برم افسانه‌جون. چرا زحمت کشیدی آخه؟ تو خودت کادویی. پس عمیدخان کو؟
    با شرمندگی گفتم:
    - جلسه داشت. تا موقع شام خودش رو می‌رسونه. بی‌توجه به سنگ‌فرش حیاط، از روی چمن‌های تازه کوتاه‌شده و درخت‌های سربه‌فلک‌کشیده‌ی باغ مرا به‌طرف دیگران برد. در مانتو شلوار ساده و مقنعه‌ی روی سرم معذب بودم‌. میهمانان همه به خود رسیده، شیک و تروتمیز آمده بودند. پشیمان شدم که چرا لباس عوض نکرده‌ام.‌
    آسیه از دور به‌طرفم می‌آمد. با چند نفر از اقوام سلام‌علیک کردم. آسیه رسید. کت‌ودامن کرم‌رنگش را با شال قهوه‌ای جذاب‌تر کرده بود. به سنگ‌های کارشده روی لباسش نگاه کردم. مطمئنم کمِ کم یک میلیون پول پارچه و سنگ و خیاط داده.
    - سلام زن‌داداش. بیا بریم تو لباست رو عوض کن. عمید کو؟
    نگاه میان میهمانان رنگ‌ووارنگ که با موسیقی شاد می‌رقصیدند، انداختم. چشم از آنان گرفته و رو به آسیه گفتم:
    - نه. ممنون آسیه. لباس نیاوردم.
    گنگ نگاهم کرد. می‌دانستم به چه فکر می‌کند. مادرشوهرم بیش‌ازحد به ظاهر و پوشش ما حساس بود. دلش می‌خواست همه‌جا نگین مجلس باشیم.
    چند تا از دوستان طناز، دختردایی عمید که تولدش بود، با کلاه تولد داشتند می‌رقصیدند. اگر من هم فرزندی داشتم، الان میان آنان می‌چرخید و شادمانی می‌‌کرد.
    - با توئم زن‌داداش! چرا این‌جوری اومدی؟
    حواسم به بچه‌ها بود. بی‌خیال طوری که بهش بفهمانم برایم مهم نیست، گفتم:
    - خسته بودم. همین که اومدم، به‌خاطر دایی و زن‌داییه. وگرنه کلاس‌ها خیلی خسته‌م کرد.
    فهمیدم ناراحت شده. چهره‌اش در هم رفت. چیزی نگفت و رفت. من هم سر چند میز رفتم و سلام‌علیک کردم. سر آخر هم روی میزی که خالی بود، نشستم. دروغ چرا؟ می‌ترسیدم به مادرشوهرم نگاه کنم. طوری نشستم که چشممان به هم نیفتد. غمی به دلم چنگ می‌زد. نبود عمید و تنهایی من بدجور توی چشم می‌زد. برای بار دوم پشیمان شدم که این شکلی آمده بودم. اصلاً کاش صبر می‌کردم تا با خودش بیایم. کاش... کاش... اما خودم هم می‌دانستم که عمید اگر می‌گوید برو، باید بروم. خیلی وقت بود که حرف روی حرفش نمی‌آوردم. یک ترس عجیبی داشتم از اینکه توانایی ندارم او را پدر کنم. برای همین یک طورهایی خود را در حدی نمی‌دیدم که با خواسته‌اش مخالفت کنم. او بدونِ من می‌توانست یک پدر باشد و وجود من این نعمت را از او گرفته بود.
    زیر چشم از گوشه دیدم که آسیه با مادرشوهرم که اخم عمیقی صورتش را پوشانده، حرف می‌زند. او نمی‌توانست مرا ببیند. پدرشوهرم هم چیزی گفت که دیدم آسیه دارد به‌سمتم می‌آید. دستم را مشت کردم. کاش عمید بود.
    - زن‌داداش تنها نشین. بیا رو میز ما.
    وقتی دید دست‌دست می‌کنم، گفت:
    - بیا با مامان حرف زدم. کاری به لباست نداره.
    البته که می‌دانستم همین احترام ظاهری را از ترس عمید به من می‌گذارند. وقتی سر میزشان رفتم، پدرشوهرم به گرمی سلام‌علیک کرد اما مادر عمید...
    دائم به ساعت مچی‌ام نگاه می‌کردم. چند بار گوشی‌ام را برداشتم و برای عمید پیغام فرستادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    چراغ‌های حیاط و ریسه‌ها را روشن کردند. حالا آتشِ آتشکده‌های کوچک پایه‌دار بیشتر به‌چشم می‌آمد. روی میز پر بود از انواع میوه و نوشیدنی. شیرینی تر جدا، خشک جدا. میوه‌های تازه جدا، میوه‌های خشک جدا. روی هر میز گلدانی از گل طبیعی گذاشته بودند. کیک آوردند. عمید نیامد. سودابه و طناز و بچه‌های دیگر با ذوق به فشفشه‌ها خیره بودند و دست می‌زدند. کیک را بریدند. عمید نیامد. کادوها را باز کردند. کیک پخش کردند. باز هم عمید نیامد. مادرشوهرم یک کلام نگفت عمید کجاست. در عوض چند بار خواست کنایه‌ای نثارم کند که آسیه با چشم و ابرو نمی‌گذاشت. پدرشوهرم بی‌صدا میوه‌اش را می‌خورد و به بازی کودکان نگاه می‌کرد. قلبم درد گرفت. می‌دانستم بیش از هرکسی اوست که دلش می‌خواهد فرزند عمیدش را ببیند و من چقدر در برابر نگاه پاک این مرد شریف شرمنده بودم.
    دیگر کم‌کم عطر کباب و برنج زعفرانی بلند شد. دیگر داشتم کلافه می‌شدم. آمدم یک موز بردارم که سروکله‌ی فخری پیدا شد. دختر قد بلند، چشم و ابرو مشکی و ترکه‌ای شوکت‌خانم که از مادر به شازده‌های دو زاری قاجار می‌رسید. دخترعمه‌ی عمید هم بود. به‌وضوح دیدم که گل از گل مادر عمید شکفت. با لحن کشداری گفت:
    - سلام عزیزدلم. سلام خوشگلم.
    فخری که بی‌نهایت هم زیبا بود، ملیح خندید. یقه‌ی گرد پیراهن ماکسی‌اش را مرتب کرد و موهای کوتاه، لَخت و سیاه‌رنگش را از جلوی صورت کنار زد.
    - سلام زن‌دایی انیس‌جون. الهی قربونتون برم تو رو خدا بلند نشین. ای وای دایی تو رو خدا.
    پدرشوهرم با اشتیاق خم شد و از آن طرف میز دستش را دراز کرد.
    - چطوری عزیزم؟ خوبی؟ چشم‌چشم کردم ندیدمت.
    لحنش صمیمانه، بی‌اغراق و پر از لطف بود. مادرشوهرم اما از لج من دو بـ..وسـ..ـه‌ی محکم دو طرف گونه‌اش کاشت. بااشتیاق گفت:
    - الهی قربونت برم. دورت بگردم. بیا. بیا بشین.
    بعد که او را کنارش نشاند و زود یک پیش‌دستی جلویش گذاشت، گفت:
    - خب بگو، تعریف کن. الهی فدات بشم که هنوز داری خواستگارهات رو رد می‌کنی.
    کنایه‌اش به من بود. دیگر نشنیدم فخری چه جواب داد. می‌دانستم که از قبل او را برای عمید لقمه گرفته بودند که عشق من و عمید مانع این وصلت شده بود. برای همین فخری که البته دختر بسیار خوب و آداب‌دانی بود، تنها در مواجهه با من تمام کمالات خود را فراموش کرده و حتی یک سلام به من نمی‌کرد. من هم که با این دردِ بی‌درمان دشمن شاد شده بودم. پدرشوهرم یک موز پوست گرفت و با حوصله آن را قاچ کرد. گفتم الان است که از مادرشوهرم عقب نماند که با ناباوری دیدم آن را پیش روی من گذاشت. با نگاه گرمش تمام حمایت و دلگرمی که از عمید می‌خواستم به قلبم سرازیر کرد. چقدر این مرد شریف بود. چقدر دوست‌داشتنی و چقدر انسان!
    آسیه خسته از شیطانی‌های سودابه و کسری، سر میز آمد. حمیدآقا مأموریت بود و بچه‌ها کلافه‌اش کرده بودند. به‌گرمی با فخری سلام‌علیک کرد. مقنعه را روی سرم مرتب کردم و به خودم فحش دادم.
    «احمقِ نفهم. حقته که آدم حسابت نکنن. نگاه کن فخری چه شکلی اومده! این باید زن عمید می‌شد نه تو!»
    قلبم به‌درد آمد. آمدم خودم را آرام کنم.
    «خب چه عیبی داره؟ سرکار بودی. اصلاً حالا مگه فخری کی هست؟!»
    خون، خونم را می‌خورد. اصلاً انگار در این مجلس حضور ندارم. هر که به حال خود مشغول بود. تنها زن‌دایی چند بار سر میز آمد و پرسید به چیزی احتیاج ندارم که تشکر کرده بودم. فخری دست دراز کرد و کسری را از آسیه گرفت. خاری به قلبم فرو رفت. دلم نمی‌خواست کسری را بغـ*ـل کند. خداخدا کردم که کسری لج و رسوایش کند، اما نکرد. بدتر یک لبخند پت‌وپهن تحویلش داد. مادرشوهرم که دید دارم با حسرت نگاهش می‌کنم، چهره‌ی حق‌به‌جانبی به خود گرفت و گفت:
    - الهی بمیرم برات. اگر تو هم همون وقت ازدواج کرده بودی، الان بچه‌هات از کسری و سودابه هم بزرگ‌تر بودن. بمیرم برای بچه‌م عمید. چه فرقی داره با توِ مجرد.
    گر گرفتم. دیگر داشت بندبند وجودم را به‌سخره می‌گرفت. سرم گیج می‌رفت. آسیه گفت:
    - الان دیگه دیر ازدواج می‌کنن مامان. فخری هم که سنی نداره. الان تا چهل‌سالگی دم بخت محسوب میشه.
    فخری با لبخند ملیحش گفت:
    - من خودم هم بخوام شوهر کنم، این زن‌دایی نمی‌ذاره. هی امروز و فردا می‌کنه.
    و به همراهی مادرشوهرم قاه‌قاه خندیدند. حالم بد شد. منظورشان این بود که عمید این زنِ ناقص را طلاق می‌دهد و تو را می‌گیرد. عمید! عشقِ من!
    آسیه متوجه حال بدم شد. خواست چیزی بگوید که طاقت نیاوردم. بی خداحافظی و کلامی کیفم را برداشتم و رفتم. صدای آسیه و پدرشوهرم از پشت‌سر می‌آمد که صدایم می‌زدند، اما من بی‌توجه از خانه خارج شدم‌. آن‌قدر حالم خراب بود که حتی با دایی و زن‌دایی خداحافظی هم نکردم. اشک از دو طرف، صورتم را احاطه کرده بود. گوشی‌ام را درآوردم تا شماره‌ی عمید را بگیرم، اما پشیمان شدم. وقت تحقیرشدنم نبود. الان چه بگویم؟ بگویم من بچه‌ام نمی‌شود و مادرت در غیاب تو هر لیچاری بارم می‌کند؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    بگویم دخترعمه‌ی یک سروگردن بهتر از مَنَت، خواستگارهایش را رد می‌کند تا تو، شوهر من، طلاقم بدهی و او را بگیری؟! اگر این‌ها را می‌گفتم، رویش باز نمی‌شد؟ نمی‌گفت خب همین است که هست؟ آسیه زنگ زد. گوشی را خاموش کردم و تا سر کوچه دویدم. حالم بد بود.
    دربست گرفتم و به خانه رفتم. سرم درد می‌کرد. از شدت گریه بینی‌ام کیپ شده و چشم‌هایم ورم کرده بودند. خدایا تو شاهد باش که من بی‌احترامی به آن‌ها نکردم؛ اما تو دیدی که با من چه کردند.
    بیمارگونه روی اپن را دستمال کشیدم و به اتاق‌خواب رفتم. دوش گرفتم. لباس تازه‌ای که نیکی از ترکیه برایم خریده بود را پوشیدم. آرایش کردم. موهایم کوتاه و مشکی بود. مثل موهای فخری. بدم آمد. موهایم را یک وری حالت دادم. با اسپری رنگی‌ام روی کجِ موهایم را بنفش کردم، هم‌رنگِ لباسم. باید به خودم برسم. باید زیبا باشم. باید به چشم عمید زیبا باشم. ای‌کاش فخری حجاب می‌کرد. کاش عمید هیچ‌وقت نمی‌دید موهایش چقدر خوش‌حالت است‌. کاش اندام موزون و زیبایش را نمی‌دید. آن‌وقت زیبایی من در چشمش صدبرابر بود. آره باید به خودم برسم‌. رژ لبم را چند بار روی لب کشیدم. چشم خمـار کردم و به تصویر خود در آینه خیره شدم. کلید در چرخانده شد. زود صندل‌هایم را پوشیدم.
    - افسانه؟ افسانه‌جان؟
    پا تند کردم. از راهرو که می‌گذشتم، عمید وسط حال رسیده بود. من را که دید، خشکش زد. زیبا شده بودم. بعد چند وقت این‌طور به خودم رسیده بودم؛ اما فقط چند ثانیه نگاهم کرد. رنگ چهره‌اش برگشت. چهره‌اش مضطرب، نگران و غضبناک بود. طلبکارانه گفت:
    - اون چه آبروریزی‌ای بود که به پا کردی؟ چرا گوشیت رو خاموش کردی؟
    ماتم برد. این‌همه به خودم رسیده بودم و حال... عمید فریاد زد:
    - با توئم! جواب بده. چی‌کار کردی که قلب مادرم درد گرفته؟
    خشکم زد. عجب جانور موذی‌ای بود این پیرزن! اشک از دو طرف چشمم سرازیر شد. کودک‌وار گفتم:
    - به‌خدا... به‌خدا... من... من کاری نکردم عمید.
    و زدم زیر گریه. حالم بد بود؛ اما دست زیر چشم می‌کشیدم تا آرایشم خراب نشود. دلم بدجور سوخته بود و حالا می‌خواستم تحت هر شرایطی در چشمش زیبا باشم. که مرا ببیند. که فخری را نبیند. از جمله‌ی آخرش پشتم لرزیده بود.
    «زن‌دایی هم که هی امروز و فردا می‌کنه.»
    عمید کتش را با خشم روی مبل پرت کرد و خودش هم کنارش نشست. با دو دست سرش را گرفت.
    - چرا همین‌طوری گذاشتی رفتی؟ بی‌خداحافظی، بی‌عذرخواهی، شام‌نخورده!
    جلوی پایش نشستم. دست روی زانوهایش گذاشتم. با گریه گفتم:
    - به‌خدا عمید من کاری نکردم.
    وقتی دیدم چیزی نگفت، جرئت پیدا کردم.
    - اصلاً... اصلاً تو خودت چرا نیومدی؟ چرا تنهام گذاشتی؟ من که بچه نداشتم دستش رو بگیرم برم تولد. تو چرا همراهیم نکردی؟
    غضبناک صدایش را بالا برد:
    - مگه اون‌همه زنی که اومده بودن، همه‌شون بچه داشتن؟ توشون تازه عروس نبوده که بچه نداشته باشه؟ فقط تو یه نفر بچه نداری؟
    صدای جرینگ شکستن قلبم را شنیدم. مات و بی‌تحرک گفتم:
    - تازه عروس! نه من که...
    سر بلند کرد و به‌چشمانم خیره شد. ناراحتی و غم را در چشمانش خواندم. دستم را گرفت. چشم‌هایش چون دو کاسه‌ی آب آماده لبریزشدن شد؛ اما خودش را کنترل کرد. دستم را بوسید. طوری که انگار جواب سؤالش را از پیش می‌داند، گفت:
    - مگه باز حرفی زدن؟
    سر روی زانوانش گذاشتم و با شانه‌های لرزان گریستم. زار می‌زدم. همچو مادری که جوانش را از دست داده. عمید روی زمین کنارم نشست و سرم را به آغـ*ـوش کشید. آخ که میان این بازوان تنومند و پر صلابت چقدر آرام بودم. چقدر احساس قدرت می‌کردم. سرم را به سـ*ـینه‌اش چسباندم و گفتم:
    - فخری هم بود. مادرت... مادرت...
    و از نو بغضم ترکید. تا تهش را خواند. محکم‌تر در آغوشم گرفت. کمرم را ماساژ می‌داد و سرم را به سـ*ـینه چسبانده بود. گذاشت یک دل سیر گریه کنم. گذاشت سبک شوم. میان بازوانش، در آغـ*ـوشِ حمایت‌گرش.
    کنار گوشم حرف زد. گفت که چقدر دوستم دارد، که هیچ زن و دختری توانایی رقابت با من را ندارند، که قلبش تمام و کمال به عشق من می‌تپد‌. ما خوشبخت بودیم؟ نمی‌دانم! کمی که گذشت، آرام شدم. حالم بهتر شد. گرمای وجودش روحم را صیقل و شکسته‌های وجودم را به هم پیوند داده بود. ‌آهسته خود را از آغوشش بیرون کشیدم‌.‌ به چشمانش خیره شدم. دو کاسه خون بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    صبح با سردرد شدید از خواب بیدار شدم. نور آفتاب از لابه‌لای پرده به چشم‌هایم می‌تابید. چرخیدم. جای خالی عمید توی ذوقم زد. به ملافه‌ی جمع‌شده‌ی گوشه‌ی تخت خیره شدم. خواستم بلند شوم. سرم گیج می‌رفت. توجه نکردم. روفرشی‌ها را پوشیدم و به حال رفتم.
    ظرف‌های نشسته‌ی روی میز ناهارخوری نشان می‌داد که عمید صبحانه خورده. خیالم راحت شد. دست‌ورویم را شستم. زیر کتری با شعله‌ی خیلی ملایم روشن بود. خدا را شکر! هیچ حوصله چای دم کردن نداشتم. ظرف‌های کثیف روی میز را جمع کردم. از یخچال پنیر درآوردم. چای ریختم. عطر چای دارچین سر دردم را آرام کرد. چقدر خوشحالم که امروز کلاس ندارم. تلفن زنگ خورد. شماره‌ی آسیه است. جواب ندادم. آن بنده خدا که تقصیری نداشت، اما شرم داشتم که بی خداحافظی ترکش کردم. از او، پدرشوهرم و دایی و زن‌دایی شرمنده بودم. تماس قطع شد. این بار صدای موبایلم درآمد. داشت از روی اپن با ویبره می‌لرزید. نمی‌شد تا آخر دنیا حرف نزد که! جواب دادم.
    - سلام آسیه‌جان.
    - افسانه؟ سلام دختر کجایی تو از دیشب تا حالا؟
    چشم چرخاندم و گفتم:
    - همین‌جا. زیر سایه‌ی شما.
    کفری گفت:
    - تیکه میندازی؟
    چیزی نگفتم. هرچه بود خودم بهتر می‌دانستم اوست که جلوی مادر عمید ایستاده تا او را مجبور به طلاق نکند. که بگذارد زندگیمان را کنیم.
    - چرا دیشب اون‌جوری کردی افسانه؟ آخه وسط مهمونی، شام نخورده، بی‌خداحافظی، اون هم جلوی اون‌همه مهمون.
    راست می‌گفت‌. بی‌سیاستی کرده بودم. مهمانان را به جمع کوچک خانوادگیمان راه داده بودم. دیده بودند که خواهر و پدرشوهرم صدایم می‌زدند و من بی‌توجه آن‌ها را ترک کرده‌ام.
    - آخه قربونت برم تو که دیگه باید عادت کرده باشی. فخری‌ هم که می‌دونی... چی بگم والا!
    صدایش نگران و ناراحت بود. ناراحت شدم که فکر می‌کند باید درک کنم فخری، عمید را دوست داشته و دارد. از طرفی می‌دانستم که آسیه به اندازه‌ی من و عمید از اخلاق مادرش رنج می‌برد؛ اما نمی‌دانم چرا توقع دارد عادت کرده باشم. پرسیدم:
    - دقیقاً به چی باید عادت کرده باشم؟
    سؤالم دو پهلو بود. باید به نازایی‌ام عادت کرده باشم یا تیر نیش و کنایه‌های مادرش و فخری؟ الحق که جفت هم بودند. اگر عروس و مادرشوهر می‌شدند، خوب از پس زبان هم برمی‌آمدند!
    - آخه زن‌داداش تو که می‌دونی مامان چقدر دوستت داره. به‌خدا منظوری نداشته. فخری هم که... ولش کن به دل نگیر، ترشیده عقده‌ای شده.
    خوشم نیامد. از اینکه او را این‌گونه قضاوت کرده. پس حتماً پشت‌سر من هم می‌گوید نازایی عقده‌ای‌اش کرده!
    - ببخشید آسیه‌جون نمی‌خوام در این مورد حرف بزنم. خواهش می‌کنم اگر کاری نداری، اجازه بده قطع کنم.
    کاری نداشت. قطع کردم.
    به چای نیمه ‌پر و پنیر خیره شدم. پاک اشتهایم کور شد. سر چرخاندم نگاهی به دوروبر خانه انداختم. هفده-هجده‌سالی می‌شد که در این خانه جز من و عمید کسی دیگر نبوده. هفده-هجده‌سال! تنهایی صبحانه‌خوردن‌های بعد رفتن عمید و تنها سپری کردن طول روز در ساعاتی که سرکار نبودم و عمید محل کارش بود، کم زمانی نیست! عمر یک دختر هفده-هجده‌ساله‌ی دم بخت است. دختری که می‌توانست همان موقع دنیا بیاید و الان من و عمید خواستگارهایش را به بهانه‌ی کم‌سن‌وسالی‌اش رد کنیم. بغض گلویم را فشرد. دیگر از این زندگی خالی خسته شده‌ام. از این تنهایی، از این سکوت رعب‌آور خانه. چه تنها بودم بدون عمید. او بدونِ من می‌توانست پدر همان دخترک باشد و خواستگارهایش را رد کند؛ اما من این نعمت را از او گرفته و همچنان خودخواهانه بر این زندگی چنبره زده بودم.
    آیا شما خواننده‌ی عزیز هم فکر می‌کنید من خودخواهم؟ این حق من نیست که در کنار مردی که عاشقانه دوستش دارم بمانم؟ شاید هم تعبیر من از عشق با تعبیری که مادر عمید دارد، فرق می‌کند. عاشق بودم؛ اما این عشق آن‌قدر زیاد نبود که این توانایی را داشته باشم که به‌خاطر او از خویش بگذرم. او هرگز بدون من خوشبخت نخواهد شد، اما پدر، البته چرا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    میز را جمع کرده و ظرف‌ها را شستم. داشتم روی میز را دستمال می‌کشیدم که تلفن زنگ خورد. مادر! جواب دادم.
    - سلام مادر.
    - سلام مامان. خوبی؟ دیشب خواستم زنگت بزنم، ولی گفتم شاید حالت خوب نباشه.
    ابروهایم بالا رفت.
    - الهی مادرت برات بمیره.
    صدایش بغض‌آلود شد. کلافه، چنگی به موهایم زدم و همان‌جا روی صندلی نشستم.
    - چی میگی مادر؟
    با صدای لرزانی گفت:
    - دیشب اون از خدا بی خبر بهت چی گفت؟ از لحظه‌ای که سما زنگ زد و گفت که اون‌طوری آشفته و حیرون از مهمونی اومدی بیرون، این قلب من داره از جا درمیاد.
    کلافه، پوفی کردم. سماخانم از اقوام دور عمید بود که دوست مادر هم به حساب می‌آمد. اصلاً اولین بار من و عمید در میهمانی خانه‌ی او یکدیگر را دیده بودیم.
    - خواستم همون وقت زنگ بزنم به عمید و هرچی از دهنم در میاد بهش بگم، ولی گفتم تو ناراحت میشی. مادر افسانه الان که خوبی؟ ها قربونت برم؟
    دو اشک گرم و غلطان از گونه‌ام سرازیر شد. با صدایی که سعی در پنهان کردن بغضش داشتم، گفتم:
    - خوبم مامان.
    صدای گریه‌ی مادرم قلبم را شکست. در دل نسبت به مادرشوهرم، نسبت به فخری، نسبت به آسیه که سکوت کرده بود و نسبت به عمید که تنهایم گذاشته بود، احساس تنفر کردم. دست مشت‌شده‌ام را روی میز گذاشتم.
    - مادر آخه گریه‌ت برای چیه؟ سماخانوم هم شلوغش کرده. کدوم حیرونی؟ کدوم آشفتگی؟ خسته بودم، عمید هم حال نداشت بیاد. باید زودتر می‌رفتم خونه براش شام بذارم.
    مادرم جدی شد و با خشم گفت:
    - هی طرفداری کن! هی لاپوشونی کن! چی داره این زندگی پر از توهین و عذاب؟ کم زجرت دادن؟ کم آبروتو بردن؟ ولش کن! بیا اینجا من و پدرت منتت رو می‌کشیم. روی سرمون می‌ذاریمت. به وقتش یه آدم درست‌وحسابی که این مشکل براش مهم نباشه میاد و دستت رو می‌گیره با خودش می‌برتت.
    اشک هایم شدت گرفت. بی صدا پایین می‌ریخت. دستم را گاز گرفتم. گوشی را فاصله دادم که صدای ناله‌ام در نیاید. صدای جیغ مادرم می‌آمد که می‌گفت:
    - الو افسانه؟ می‌شنوی چی میگم؟
    می‌شنیدم، اما توان پاسخ‌دادن نداشتم. کمی که گذشت، صدای بوق‌های ممتد تلفن بلند شد. حالم خوش نبود. دلم یک مأمن آرام می‌خواست. یک جایی که هیچ‌کس و هیچ‌چیز کار به این درد بی‌درمان نداشته باشد. برای خودم هم اگر قابل اغماض بود، دیگران نمی‌گذاشتند آرام باشم. هرچند از سر خیرخواهی و از سر نادانی.
    حال‌وحوصله نداشتم که مثل هر روز خانه را تمیز کنم، گردگیری کنم و یا جارو بزنم. انگشتم را روی میز تلوزیون کشیدم. ذره‌ای خاک نداشت. حق با مادر است. تمام این زندگی توهین است. دختر بی‌آبرو پیش روی من می‌گفت منتظر طلاق من است تا زن شوهرم بشود. گستاخ، بی‌نزاکت، بی‌شعور. از روی حرص ادایش را درآوردم.
    «زن‌دایی هم هی امروز و فردا می‌کنه!»
    روی مبل مقابل تلوزیون در خود مچاله شدم. چرا آسیه چیزی نگفت؟ چرا توی دهنش نزد؟ اصلاً چرا از دیوار صدا در میاید از پدرشوهرم نه؟ چرا مادرشوهرم این‌قدر خودخواه است؟ چرا باید حتماً فرزند عمید را ببیند؟ چرا او فداکاری نکند و بخواهد آرامش زندگی پسرش به هم نخورد؟ هزار سؤال از هر طرف به ذهنم هجوم می‌آورد. صدای تلفن بلند شد. بدون آنکه منتظر باشم تا ببینم کیست، بی‌سیم روی میزعسلی را برداشتم.
    صدای گرم پدرم آشوب دلم را بیشتر کرد. بی‌دلیل دلم می‌خواست با تن صدایش بگریم و سبک شوم.
    - سلام جانِ بابا.
    قلبم می‌تپید.
    - سلام پدر.
    - خوبی بابا؟ عمیدخان خوبه؟
    پدر برعکس مادرم که احساساتی بود، با درایت و آینده‌نگر بود.
    - فدای شما بابا. خوبه دست‌بـ..وسـ..ـه.
    - روی ماهش رو می‌بوسم. غرض از مزاحمت باباجان، به خودت زحمت نده امشب بعد از شام میام دیدنتون.
    صدای مادرم از پشت گوشی میامد که پشت هم می‌گفت:
    - بگو با هم میایم، بگو با هم میایم.
    پدرم اما توجهی نکرد.
    - چه زحمتی بابا!حالا بعد سالی، ماهی دارین تشریف میارین، حتماً شام بیاین. با مادر بیاین.
    تیزتر از این بودم که نفهمم آمدنش برای اتمام‌حجت با عمید است. می‌خواهد تنها بیاید چون حضور مادر و غلیان احساساتش مانع از این می‌شد که با عمید درست و منطقی حرف بزند.
    - نه عزیزم. من که می‌دونی اهل شام نیستم. بعد از شام حول‌وحوش هشت‌و‌نیم-نُه اونجام.
    اصرار نکردم. راستش فکرم خراب شد. ترسیدم. احساس خطر کرده بودم. بعد از خداحافظی تا چند لحظه گوشی در دستم بود و صدای بوق بلندش من را از بهت بیرون آورد. به قاب عکس عمید روی قفسه میز تلویزیون خیره شدم. ته دلم لرزید. یک آن احساس کردم حالت تهوع دارم. دست جلوی دهان گذاشته و با عق‌زدن‌های چندش‌آور، به‌طرف دست‌شویی دویدم. چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. معده‌ام داغ شده و می‌سوخت. به‌طرف آشپزخانه سرازیر شدم. انگار به پاهایم وزنه بسته بودند. سنگین و کشدار قدم برمی‌داشتم. پنجره را باز کردم و تا دم داشتم، نفس کشیدم. شلاق هوای سرد به صورتم خورد. از آدم‌برفی بچه‌ها تنها کمی برف مچاله‌شده و هویج فرو رفته در آن باقی مانده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    آخرین باری که پدرم با عمید حرف زده بود، عید نوروز بود که مادرشوهرم جلوی همه گفته بود «افسانه روی سر من جا داره؛ اما اگر با طلاق موافقت نکنه، مجبوریم برای عمید آستین بالا بزنیم.»
    همین‌که به گوش پدرم رسید، به عمید گفت افسانه را طلاق بده، اما هرگز او را با هوو، شرمسارِ دروهمسایه نکن!
    دلم آشوب شده بود. طول حال را قدم می‌زدم و فکر می‌کردم. اگر پدرم از عمید بخواهد طلاقم بدهد چه؟ اگر به واسطه‌ی مهر پدری حرفی بزند که عمید را جدی کند چه؟ اگر عمید رویش باز شود و بگوید نزدیک به بیست‌سال دخترِ نازای شما را طلاق ندادم و منت بر سرش بگذارد چه؟ آه خدایا! عجب روز بدی را شروع کرده‌ام.
    اصلاً پدر و مادر من چرا این‌همه شلوغش کرده‌اند؟ به‌جای تشکر از عمید که خم به ابرو نیاورده و عین روز اول با من رفتار می‌کند، مدام به جانش غر می‌زنند. انگارنه‌انگار که من نمی‌توانم برایش فرزندی بیاورم و او یک تنه مقابل خانواده‌اش به حمایت از من ایستاده. انگار دختر شاه پریان را به عمید داده‌اند. از طرفی دلم رضا نمی‌داد درباره آن‌ها این‌طور فکر کنم‌. هرچه باشد، پدر و مادر هستند. دل‌نگرانند‌. کم‌ترین هم باشم؛ اما به چشم آنان همان دختر شاه پریانم.
    یک مبل تک چرم مشکی داشتم که گوشه سالن کنار گلدان‌ها گذاشته بودمش. از آنجا کل سالن و آشپزخانه را زیر نظر داشتم. از طرفی مبل بزرگ و نرمی بود. جان می‌داد برای لم‌دادن. اسمش را گذاشته بودم مبلِ آرام‌بخش.
    هر زمان که ناراحت بودم یا مثل الان اضطراب داشتم، چهار زانو در مبل فرو می‌رفتم و کوسن زردرنگم را که از مرکز با دکمه‌ای جمع کرده بودم، در آغـ*ـوش می‌گرفتم و آن‌قدر تیک‌وار سر و کمرم را بالابه‌پایین تکان می‌دادم و فکر می‌کردم تا آرام شوم. همین‌طور نگاه به وسایل و چیدمان خانه آرامم می‌کرد. حظ می‌کردم از تمیزی خانه و مرتب‌بودنش. مبل‌های مرتب، صندلی‌های لهستانی و میز نهارخوری آشپزخانه، تابلوهای روی دیوار و میز کنج سالن با تمام آنچه نوستالژی به حساب می‌آمد. رویش یک ترمه‌ی بزرگ پهن کرده و رادیوی قدیمی، ظروف مسی و..‌. را چیده بودم.
    روی مبل آرام‌بخش نشستم. قلبم باشدت می‌تپید و اضطراب وجودم را پر کرده بود. شاید باید عمید را در جریان بگذارم. اما نه! اگر بگویم پدرم می‌خواهد بیاید، به هر بهانه‌ای که باشد، شب دیر می‌آید. اما نه! او آن‌قدرها هم بی‌ادب نیست. پس چرا... چرا می‌ترسم او را در جریان قرار دهم؟ چرا غم عالم یک باره به جانم سرازیر شده؟
    توی دلم رخت می‌شستند. پر از اضطراب بودم که زنگ در را زدند. بی‌میل از جا برخاستم و روبه‌روی آیفون تصویری ایستادم.‌ تصویر مادر عمید با اخمی پهن و عمیق ظاهر شد. کلافه، چنگی به موهایم زدم و بغضم را فرو دادم. الان چه وقت آمدن بود؟
    بدون اینکه گوشی را بردارم، در را زدم. جلوی آینه رفتم و با سرعت نور موهایم را شانه زده و چندبار روی لبم رژ کشیدم. منتظر نماندم زنگ واحد را بزند. زودتر در را باز کردم.‌ ترس برم داشته بود. آری ترس‌! من هنوز با این سن‌وسال چو طفلی مجرم در برابر بزرگ‌تر خویش از مادرشوهرم حساب می‌بردم. بی‌شک کار دیشب من او را برآشفته!
    خانه‌ی ما آسانسور نداشت. خانم تفاخری طبقه‌ی اول و ما و واحد خالی کناری در طبقه‌ی دوم. عمید دوست نداشت از ثروت پدر و مادرش چیزی عایدش شود‌. این خانه را با کارکردن من و خودش با هم خریده بودیم. مادر عمید از پس راه‌پله ظاهر شد. سعی کردم چهره‌ای عادی داشته باشم و اضطرابم را نشان ندهم.
    - سلام مامان. بفرمایین. خوش اومدین.
    نگاه بُرش‌داری به من انداخت و اخمش را عمیق‌تر کرد. کنار رفتم تا وارد شود. می‌دانست حساسم، اما با همان کفش‌های کثیف وارد آپارتمانم شد. دیدم که رد کفشش روی سرامیک تمیز و براقم افتاده. اخم‌هایم درهم رفت، اما چیزی نگفتم. چند قدم برداشت.
    پشت‌سرش در را بستم. رویم نشد بگویم کفش‌هایش را درآورد. گفتم الان فرش را هم کثیف می‌کند؛ اما نکرد. سر جای خود ایستاد. چرخید و رو به من کرد. دستی به دامنم کشیدم. مثل مجرمی در برابر بازپرس ایستادم. عجب حوصله‌ای داشت! پالتوی چرم مشکی و کیف و کفش چرم قرمز داشت. دست‌هایش با هر حرکت صدا می‌داد. چرا؟ از بس النگو و دستبند داشت! کیف‌دستی‌اش را روی دست جابه‌جا کرد.
    - اون چه آبروریزی‌ای بود کردی؟ چی فکر می‌کنی؟ فکر می‌کنی عمید با تو خوشبخته؟ واقعاً فکر کردی لیاقت عمیدِ من این خونه زندگیه؟
    و با دست دوروبر را نشان داد.
    - اونم با این وضع زنش؟
    زن را طوری خطاب کرد که انگار با یک تکه لباس طرف است. خواستم دهان باز کنم، اما فکم قفل شده بود. به دامنم چنگ زدم.
    - عمید الان چند سالشه؟ چند وقت دیگه فرصت داره که پدر بشه و با سرحالی و سلامتی بچه‌ش رو بزرگ کنه؟
    چه داشت می‌گفت؟ داشت درباره‌ی چه حرف می‌زد؟ ناباورانه گفتم:
    - مامان...
    - گوش کن افسانه. بسه! دیگه بسه! هرچی دندون سر جگر گذاشتم و آب‌شدن این بچه... عمید رو دیدم بسه. اون حق داره که پدر باشه، نداره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    چشمانم پر از اشک شدند. چانه‌ام لرزید.
    - من حق دارم نوه‌ رو ببینم.‌ مظفر حق داره نوه‌ رو ببینه. بس نیست هجده‌سال چشم انتظاری؟
    مستأصل کنار در ایستاده بودم.‌ کمرم شکست. به در تکیه دادم و با ناباوری به او خیره شدم. جراحت‌های قلبم را با عمق جان حس می‌کردم. مادرشوهرم آرام‌تر شد؛ گویا او هم از این وضع مستأصل باشد. با استیصال گفت:
    - به همون خدای بالای سر من هم راضی به طلاق و آوارگی تو نیستم. اما چه کنم؟ این دل رو چه کنم؟ پیر شدم با غم عمیدم. بچه‌م همه‌ی موهاش داره سفید میشه. مگه چند سالشه؟ آسیه ده‌سال از عمید کوچیک‌تره. الهی بمیرم برا بچه‌م. وقتی با این دوتا بچه‌های آسیه سرگرم میشه، دلم می‌خواد بمیرم.
    اشک‌هایم سرازیر شد. راست می‌گفت.
    - گوش کن افسانه. تو هرچی بخوای من بهت میدم. هرچی بخوای. خونه، ماشین، طلا، جواهر‌، هرچی.
    بعد صدایش را پایین آورد.
    - از زندگی عمیدِ من برو بیرون. قبلاً بهت گفته بودم قشنگ بشین تو خونه‌ت خانومی کن. خانوم بزرگ باش. صاحب قلب عمید باش، بذار زن بگیره و بچه‌دار شه. خودت نذاشتی! تو که با هوو آبت تو یه جوب نمیره. از زندگی عمید برو بیرون افسانه.
    با پشت دست اشک‌هایم را پاک کردم. خانه دور سرم می‌چرخید. لرزان گفتم:
    - اما عمید من رو دوست داره.
    باز اخم‌هایش درهم رفت. باز به جلد بی‌رحمش فرو رفت. باصلابت گفت:
    - عمید فقط دلش برای تو می‌سوزه. وگرنه اون عاشق بچه‌ست!
    تیر صاف به هدف خورد. بدجور دلم را سوزاند. صدای شکستنم را شنیدم. خورد شدم. انگشت اشاره به‌طرفم گرفت و گفت:
    - یا از زندگیش میری بیرون، یا برای پسرم زن می‌گیرم. چون قانون این اجازه رو به عمید میده!
    در جای خود ایستادم. باید با چنگ‌ودندان از زندگی‌ام دفاع کنم. باخشم گفتم:
    - چی دارین می‌گین؟ شوهر من پسر شماست. چطور راضی به بدبختی و خراب‌شدن زندگیش هستین؟ می‌خواین شوهرم رو از زندگیم حذف کنین و بسپرینش دست یکی مثل فخری که...
    - ساکت شو! اسم فخری رو نبر. مگه اون وقتی که تو نامزدش رو از زندگیش گرفتی، حرفی زد؟ فخری بااصالته. خانوم‌تر از این حرف‌هاست.‌ می‌گفت اگر عمید اون‌طوری خوشبخته، من می‌کشم کنار. به من می‌گفت زن‌دایی اگر به‌خاطر من به عمید خُرده بگیرین، قلب من رو شکستین. خودخواه نبود. عاشق بود. عاشق!
    دستانم را بالا آوردم.
    - عمید نامزد فخری نبود.
    به سکسکه افتادم. آن‌قدر ضعیف بودم که با ذره‌ای فشار روانی به سکسکه می‌افتادم.
    - بهت هشدار میدم افسانه. یک هفته وقت داری کلک این زندگی بی‌ثمر رو بکَنی. با اون آبروریزی دیشبت دیگه سر سوزن جایی تو خونواده ما نداری.
    کیفش را روی دوش انداخت. وقتی داشت می‌رفت، تنه‌اش به من خورد و تکانم داد. در را باز کرد. باطعنه گفت:
    - لازم نیست بهش گزارش بدی! از اینجا یک‌راست میرم شرکتش.
    صدای بلندِ بسته‌شدنِ در میان خانه پیچید. همان‌جا نشستم. انگار تمام جان و نیرویم را یک‌باره از دست داده باشم. به رد کفش‌هایش روی سرامیک خیره شدم و اشک در چشمم خشکید.
    چند ساعت طول کشید تا خودم را پیدا کنم. تا بفهمم چه خاکی بر سرم شده. ضربه آن‌قدر مهیب بود که گنگ بودم. هزار بار پای تلفن نشستم. گفتم الان است که عمید زنگ بزند. الان است که باخبر شود مادرش اینجا بوده و سراغم را بگیرد. سر آخر با تنی که انگار استخوان‌هایش میان آسیاب خرد شده باشد، از کنار تلفن برخاستم. غرورم اجازه نمی‌داد خودم زنگ بزنم. از طرفی اگر عمید با او موافق نبود، حتماً تا الان زنگ می‌زد. حتماً او هم دارد به حرف‌های مادرش فکر می‌کند. حتماً نگفته که دخالت نکند. نگفته که زندگی‌اش را دوست دارد. با صدای بلند گفتم:
    - حتماً نگفته که زنگ نزده!
    سطل و تی را آوردم و روی سرامیک‌ها را تمیز کردم. رد کفش‌هایش حالم را به هم می‌زد. تازه میان این بلبشو پدرم هم می‌خواست بیاید. لعنت به طالع شومت افسانه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    نمی‌دانم امشب چه می‌شود. پدرم چه می‌گوید و عمید چه واکنشی نشان می‌دهد. حال غریبی داشتم. مادرش تا به امروز این‌قدر رک و واضح از من نخواسته بود عمید را ترک کنم. تا به امروز نگفته بود عمید عاشقم نیست، بلکه به من ترحم می‌کند. پر بیراه هم نمی‌گفت. همین هفته به هفته آمدنِ سودابه، همین‌که نمی‌توانست یک پنج‌شنبه را کامل به من اختصاص دهد، اینکه هفته‌ای یک شب سودابه را به تختمان راه می‌داد!
    این‌ها همه یعنی اینکه عمید به‌راستی خلأ وجود فرزند را حس می‌کند‌، یعنی به‌راستی حق با مادرشوهرم است. تنم لرزید. خیال اینکه زندگی عاشقانه‌ام را برهم بزنم، من را ترساند.
    کاش پدرم نیاید. کاش اگر هم می‌آید، حرفِ طلاق را پیش نکشد. کاش عمید صاف در چشمان مادرش خیره شده و گفته باشد که من را طلاق نمی‌دهد. که حاضر نیست به غیر از من به زن دیگری فکر کند. خیال اینکه دستان تنومند و مردانه‌ی عمیدم چنگِ دستانِ ظریفِ زنی دیگر شود، پاهایم را سست کرد. آه! در این افکار پریشان و زخمی، چه تنها بودم.
    هوا داشت کم‌کم تاریک می‌شد و من چیزی نخورده بودم. بااحساس ضعف و دل‌پیچه، کمی کره و پنیر روی نان تست گذاشتم و خوردم. جان گرفتم. عمید حتی یک پیام هم نداده بود. نمی‌دانم از اینکه به او اطلاع نداده بودم پدرم می‌آید، ناراحت می‌شود یا نه. طاقت نیاوردم. گوشی را برداشتم و از تلگرام برایش پیام فرستادم.
    - امشب بابا میاد اینجا. صبح زنگ زد. پیش از اومدن مادرت.
    و برایش فرستادم. همان لحظه پیام را خواند. یعنی گوشی دستش بوده. دیدم دارد تایپ می‌کند. همچو دختری چهارده‌ساله، سراپا هیجان بودم که چه می‌خواهد بگوید؛ اما چیزی نفرستاد.
    ساعت هشت شد. عمید دیر کرده بود. پیراهن آستین بلند و شلوار پوشیدم. موهایم را شانه زدم. کمی آرایش کردم. باید زیبا باشم. باید دلربا باشم که اگر پدرم هم گفت طلاق، عمید دست‌ودلش بلرزد. به‌راستی که چه ساده دلم! حالا انگار در این هجده‌سال عمید چشم و ابروی مرا ندیده؛ اما نه، امشب فرق می‌کند. مادرش گفته طلاق. پدر من هم بگوید طلاق، خواه ناخواه او به من خیره می‌شود. فکر می‌کند. اگر به چشمش خواستنی باشم می‌تواند بیشتر به یاد عشق کهنه و عمیق بینمان بیفتد.
    طول هال را قدم زدم‌. با خودم فکر کردم اگر عمید از راه برسد، شام درست نکرده‌ام. به رستوران سر خیابان زنگ زدم و سه پرس ته‌چین سفارش دادم. پدرم عاشق ته‌چین بود. مخصوصاً اگر مثل همین رستوران سر خیابان ما رویش را پر از زرشک و پسته و بادام کنی و عطر زعفران و کره‌اش تاهفت خانه آن طرف تر هم برود. خودم که اصلاً اشتها نداشتم؛ اما نمی‌خواستم جلوی پدرم رنجور به‌نظر بیایم.
    یادم افتاد که مخلفات سفارش ندادم. دوباره زنگ زدم و از ترشی و ماست و دوغ و نوشابه تا سالاد و دسر سفارش دادم‌. حالا بعد عمری پدرم می‌خواست به خانه‌ام بیاید.
    دلم شور می‌زد. ساعت از هشت‌ونیم گذشته و نه پدرم آمده و نه عمید رسیده بود. برای اینکه وقت بگذرد، دستمال گردگیری را برداشتم و شروع کردم. داشتم دور گلدان را تمیز می‌کردم که کلید در قفل چرخید و عمید وارد شد. قلبم تندتند تپید. پشتم به او بود. جرئت نداشتم به استقبالش بروم. می‌ترسم برگردم و چهره‌ی گرفته و جدی‌اش قلبم را بلرزاند. می‌ترسم از چهره‌اش پی ببرم که به حرف مادر خویش گوش داده و می‌خواهد تمامش کند. در را بست. صدای قدم‌هایش نزدیک شد. اضطراب یک دختر چهارده‌ساله به سراغم آمده بود. کاش... ای‌کاش مرا در آغـ*ـوش بگیرد. کاش بگوید هیچ‌کسی نمی‌تواند جدایمان کند. اما در آغوشم نگرفت. یک دسته گل پر از گل رز قرمز از کنار گردنم جلو آورد. دستمال از دستم افتاد. طاقت نیاوردم برگشتم و خود را در آغوشش انداختم. گریه‌ام گرفت. دست دیگرش دور کمرم حلقه شد. آرام روی موهایم را بوسید. کمرم را به‌خود نزدیک‌تر کرد. نمی‌توانستم. نمی‌توانستم ترکش کنم. او عمیدِ من بود. عشقِ من بود‌. مهم‌تر از همه، شوهرم بود. سر بلند کردم و به چشمان تب‌دارش زل زدم. ته‌چشمانش عشق نبود. ترحم بود. ناراحتی ته چشمانش نه از روی عشق بلکه از سر دلسوزی بود. سرم را میان سـ*ـینه اش فرو بردم.
    - تو من رو دوست نداری عمید. تو... تو فقط دلت برای من می‌سوزه.
    انگار صاعقه زده باشد، به‌سرعت من را از خود جدا کرد. دسته گل را روی زمین انداخت و دو طرف بازویم را گرفت و باشدت تکان داد.
    - این مزخرفات رو از کجات درآوردی افسانه؟
    از خشم چشمانش ترسیدم. از نو تکانم داد. صدایش بلند شد.
    - گفتم این مزخرفات چیه؟ کی گفته من دوستت ندارم؟ ها؟ کی گفته؟
    دست‌هایم را روی سـ*ـینه‌اش فشار دادم و خود را از میان دستانش بیرون کشیدم. به‌طرف آشپزخانه رفتم.
    - کجا میری؟ جواب منو بده!
    - مادرت!
    ساکت شد. خودش هم می‌دانست مادرش است که این حرف‌ها را در گوش من کرده. با چند قدم بلند خودش را به من رساند و بازویم را به‌چنگ گرفت. من را به‌طرف خود چرخاند. دلم ضعف رفت. آخ بلندی گفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    عصبانی بود. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌داد.
    - من اگر می‌خواستم از سر ترحم با تو زندگی کنم، می‌رفتم یه گوشه‌ای و یه زندگی خلوتی واسه خودم راه مینداختم. اون‌وقت بچه‌م رو تو بغـ*ـل می‌گرفتم و می‌فهمیدم دنیا دست کیه؛ ولی تو رو هم طلاق نمی‌دادم و نگهت می‌داشتم که فکر نکنی تنهایی! آره‌. ترحم یعنی این! نه منی که هیجده‌ساله هر شب با عطر تن تو سرم رو می‌ذارم رو بالشت.
    دستم را رها کرد و وسط هال رفت. یک چرخ دور خودش زد و دستش را به‌طرفم گرفت.
    - به مادرم گفتم، امشب هم به بابات میگم.
    داد زد:
    - من... زنم رو... طلاق... نمیدم. والسلام!
    و آغـ*ـوش باز کرد. با همه‌ی وجود به‌طرفش دویدم و خود را در آغوشش گم کردم. چقدر این آغـ*ـوش گرم بود. چقدر حرارت داشت. چقدر امنیت داشت. چقدر عشق داشت. باز هم گریه کردم. دستش را زیر چانه‌ام گذاشت و سرم را بالا آورد. روی دو چشم خیسم را بوسید.
    - دیگه نبینم گریه کنی‌ها! عشق خودمی.
    و من را محکم به‌خود فشار داد. زنگ زدند. پدرم بود. تا بالا بیاید، چند مشت آب سرد به‌صورتم پاشیدم. نمی‌خواستم رد اشک به‌چشمانم بیاید. هنوز بالا نیامده بود که باز زنگ زدند. این‌بار پیک رستوران بود. به عمید گفتم با من کار دارند. به‌استقبال پدر رفتیم. پدرم کت‌شلوار پوشیده و شیرینی به‌دست وارد شد. هر دویمان را در آغـ*ـوش کشید. به عمید گفتم از پدر پذیرایی کن، الان میایم. نمی‌خواستم بگویم از رستوران غذا گرفته‌ام؛ چون پدرم معذب می‌شد.
    شال را از روی آویز کنار در برداشتم و پایین رفتم. دلم بعد حرف‌های عمید آرام شده و نمی‌خواستم با حرف‌های پدر از نو آشوب شوم. هرچند پدرم مردی عاقل، بادرایت و دانا بود؛ اما قلب من این چیزها را نمی‌فهمید. این روزها از هرچه بوی جدایی از عمیدم را می‌داد، گریزان بودم. حتی تصمیم پدر! پیک موتوری جلوی در منتظرم بود. غذاها را که می‌گرفتم، گفتم:
    - به آقای اعتمادی بگین اینترنتی پرداخت کردم به حسابشون. رسید رو از تلگرام فرستادم. انعام شما هم روشه.
    پسر جوان تشکر کرد و رفت. دو پلاستیک را بالا آوردم. در که باز کردم، چشمان عمید و بابا به‌دست‌هایم خیره ماند. عمید باعجله به‌سمتم آمد و کیسه‌ها را گرفت.
    - نگاه کن. این چه کاریه! خب می‌گفتی من برم.
    حرفی نزدم. پدرم گفت:
    - باباجان همین کارها رو می‌کنی آدم معذب میشه‌ها.
    تروفرز میز را چیدم. عمید و پدرم آهسته گپ می‌زدند. سلفون‌های روی ترشی و سالاد و دیگر چیزها را کَندم. هرکدام را در ظرف سالاد و اردوخوری و دسر جای دادم. بدم می‌آمد با همان ظروف یک‌بارمصرف روی میز بچینمشان. بشقاب‌های تخت دور طلایی را برداشتم. ته‌چین‌ها را طوری که تزئینشان خراب نشود، در بشقاب‌ها گذاشتم. عمید زیر چشم مرا می‌پایید. میز را با گذاشتن پارچ دوغ و نوشابه تکمیل کردم.
    - بفرمایین. اینم شام.
    قبل از آنکه بیایند، گوشی‌ام را درآوردم و از میز عکس گرفتم. برای نیکی فرستادم و پایینش نوشتم:
    - دعا کن زهر نشه. فردا توضیح میدم.
    از صبح به‌جز چند لقمه پنیر و همان یک تست کره، چیزی نخورده و گرسنه بودم. حال که حرف‌های عمید قوت قلبم شده بود، حسابی اشتها داشتم.
    - باباجان شرمنده کردی.
    - این چه حرفیه آخه. کاش مامان هم می‌آوردین.
    عمید بسم‌الله گفت و تعارف کرد. چشمانش که به رویم لبخند می‌زد دلم را روشن می‌کرد. باید بگویم این شام از شام عروسی‌ام هم لذیذتر بود.
    بعد از شام ظرف‌ها را روی سینک چیدم. خواستم بشورمشان که پدرم صدایم زد.
    - وقت هست باباجان. بیا بشین. حرف دارم باهاتون.
    با اینکه عمید خیالم را راحت کرده بود، اما تنم لرزید. دستکش‌ها را درآوردم و نشستم. نگاهی به آشپزخانه و ظرف‌های تلنبار شده انداختم. دلم رضا نمی‌داد. الان چربی به ظرف‌ها می‌چسبد. بدم می‌آمد ظرف کثیف روی سینک باشد. عمید دستش را روی دستم گذاشت.
    - پدر با شمان افسانه‌جان.
    ملتهب به پدرم نگاه کردم.
    - عمید رو چقدر دوست داری بابا؟
    خجالت کشیدم. سربه‌زیر انداختم.
    - شما چقدر افسانه رو دوست داری عمیدخان؟
    عمید با من‌من گفت:
    - افسانه همه‌ی زندگی منه آقای واحد.
    پدرم متفکرانه پرسید:
    - اون‌قدر دوستش داری که بچه نداشتنش برات کم‌رنگ باشه؟
    - اصلاً این مسئله به چشم من نمیاد آقای واحد. بچه یه بخشی از زندگیه، نه همه‌ی زندگی. من به‌خاطر بخشی از زندگی، همه‌ی زندگیم رو خراب نمی‌کنم.
    - پس چرا یک بار برای همیشه این مسئله رو بین خانواده‌تون مشخص نمی‌کنین که خدایی نکرده سوءتفاهم پیش نیاد؟ این دختر آخه چه گناهی مرتکب شده که باید این‌طور بسوزه و به‌خاطر این مشکل لال بشه و اعتراض نکنه؟ اسیری که نیومده مرد مؤمن!
    عمید کلافه چنگی به موهایش زد. تازه پدرم هنوز خبر نداشت که مادر عمید صبح چه حرف‌هایی به من زده.
    - گوش کن عمیدخان. دیشب مادر افسانه تا صبح پلک روی هم نذاشته. گفته بچه‌م رو جلوی همه سنگِ روی یخ کردن. دخترای جورواجور نشونش میدن و میگن منتظریم طلاق بگیری تا این رو برای عمید بگیریم. آخه مگه خانواده‌ی شما از خدا نمی‌ترسن که این‌طور تن این بچه رو می‌لرزونن؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا