رمان او بدون من | زهرااسدی نویسنده انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

زهرااسدی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/05
ارسالی ها
628
امتیاز واکنش
44,447
امتیاز
881
محل سکونت
کانادا
می‌توانستم حدس بزنم که مادر عمید هم تا صبح پلک روی هم نگذاشته، به بی‌ریشگی فرزندش فکر کرده و غصه خورده است. پدرم ادامه داد:
- والا ما که چند بار گفتیم. اگر با طلاق افسانه زندگیِ شما بهتر میشه، چشم؛ دخترم رو روی چشم‌هام می‌ذارم. طلاقش بدید خودم نوکریش رو می‌کنم.
اشک‌هایم پایین ریختند؛ از اینکه عزت پدرم به‌خاطر من این‌طور خدشه‌دار شده. این مرد شریف، این مرد بزرگ.
- والا آقای واحد من و افسانه با این مسئله مشکلی نداریم. پدر و مادرم هستن که دلشون می‌خواد نوه‌ی پسری و نسل دولت‌شاهی‌ها رو ببینن. خب البته نمیگم حق ندارن، ولی به‌هرحال...
قلبم لرزید. حرف‌های جدید می‌زد. گویی خودش هم به این نتیجه رسیده باشد که می‌تواند بی هیچ نگرانی یک بچه از گوشت و پوست خویش داشته باشد. پدرم به چهره‌ی عمید دقیق شد. او هم حدس‌هایی می‌زد. عمید گفت:
- به‌خدا من جونم میره برای افسانه. عشق اول و آخرمه. از طرفی موندم جواب پدر و مادرم رو چی بدم. اون‌ها هم حق دارن، من و افسانه هم حق داریم. گیر کردم به‌خدا.
خانه دور سرم می‌چرخید. حالم دگرگون شد. بیهوده سعی داشتم آب دهانم را قورت دهم. پدرم گفت:
- من یه پیشنهاد دارم.
هر دو به دهانش چشم دوختیم.
- بهتره که شما برای تصمیم‌گیریِ بهتر، یه مدتی دور از هم زندگی کنین. حداقل چند ماه.
با دست لرزانم روی پای عمید دست گذاشتم. به چشمانش خیره شدم. نگران، سرم را به نشانه‌ی نفی به چپ‌وراست تکان دادم. داشتم جان می‌دادم. چطور می‌توانستم شب را بدون عمیدم به صبح برسانم؟ مگر شوخی بود؟ هجده‌سال با هم سر به بالین گذاشته بودیم. عمید دست روی دستم گذاشت. ته چشمانش آشوب بود. پر بود از غم و نگرانی.
- اجازه بده افسانه. اجازه بده فکر کنیم.
لبم کبود شد. مثل کودکان لجباز به گریه افتادم.
- الان نه. الان نه افسانه‌جون. فکر کنیم. فکر کنیم ببینیم پیشنهاد پدرت رو قبول کنیم یا نه. به‌خدا فقط همین.
نفس کم آوردم. حالم بد شد. صدای عمید و پدر در گوشم پیچید.
- افسانه... افسانه...
با آب سردی که روی صورتم پاشیدند، به‌هوش آمدم. کمی طول کشید تا چهره‌ی نگران پدر و عمید را بالای سرم ببینم. به خاطر آوردم که چه خاکی بر سرم شده. انگار دنیا بر سرم آوار شده باشد. چانه‌ام لرزید و دو قطره اشک از گوشه‌ی چشمانم سرازیر شد. عمید حجب‌وحیا را فراموش کرده و بی‌توجه به پدر، خم شد و اشک‌هایم را بوسید. کمکم کرد تا بنشینم. سرم را به سـ*ـینه‌اش تکیه دادم. آرام کمرم را مالش می‌داد. نمی‌دانم چه شد که گفتم:
- قبوله بابا.
عمید سرم را بالا گرفت و به چشمانم خیره شد.
- به جون افسانه اگه دلت رضا نمیده اجازه نمیدم.
دلم لرزید. چشمان قهوه‌ای و مهربان عمید پاهایم را سست کرد. بی‌اراده گفتم:
- نمی‌خوام از دستت بدم.
به‌ سـ*ـینه‌اش چنگ زدم و گریه کردم. پدرم با صدای بغض‌آلود گفت:
- فکرهات رو بکن باباجان. بعد از این چند ماه اگر برگردین و باهم زندگی کنین، دیگه کسی به خودش اجازه نمیده حرفی بزنه. این بهترین راه‌حله که به خودتون هم فرصت فکرکردن بدین.
موقع رفتن کنار گوشم گفت:
- عمید هم حق داره باباجان. بهش فرصت بده. این مشکل ماست عزیزدلم. تو روی سر من جا داری. نمی‌خوام با هر مسئله‌ی کوچیکی این مشکل رو روی سرت بکوبن. چند بار با عمیدخان حرف زدم؟ اگر می‌خواست جواب بده، تا الان داده بود. مرگ یه بار، شیون هم یه بار!
پدرم که رفت، حکم مرده‌ای را داشتم که کسی برای تشییعش حاضر نشده. عمید به آشپزخانه رفت و ظرف‌ها را شست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    روی مبل لم دادم و عمید را که آرام و متفکر ظرف‌ها را می‌شست، تماشا کردم. صدای ترق و توروق ظرف‌ها هم‌خوانی عجیبی با تپش‌های قلبم گرفته بودند. هنوز لباس عوض نکرده و با همان پیراهن مردانه و شلوار پارچه‌ای آنجا بود. دلم برایش پر کشید، برای آغوشش، برای عطر تنش.
    عمید مال من بود. شوهرم بود. سایه‌ی سرم بود. چطور دوری‌اش را تاب بیاورم؟ اگر... اگر در همین چند ماه مادرش رأیش را بزند و بگوید طلاق، چه کنم؟
    چرا پدرم همچین پیشنهادی داد؟ من را آزار می‌دادند؟ نازایی‌ام را توی سرم می‌زدند؟ فخری را جلوی چشمم می‌آوردند؟ خب که چه؟ من که گلایه نمی‌کردم. من که تحمل می‌کردم. چرا؟ چرا از عمیدم فاصله بگیرم؟ صدایی در سرم پیچید‌. «عمید هم حق داره‌. احتیاج به فکرکردن داره. اون سالمه. اون بدونِ من می‌تونه یه خانواده‌ی کامل داشته باشه. چرا به پای من بسوزه؟ اون هم زمانی که دولت‌شاهی‌ها وارث دیگه‌ای ندارن تا میراث‌دار شجره‌نامه‌ی دهن پرکنشون باشه!».
    عمید آخرین ظرف را هم روی آب‌چکان گذاشت و سینک را شست. دنباله‌ی لباس مردانه‌اش از شلوار بیرون زده بود. برخاستم و وقتی داشت دستش را با حوله پاک می‌کرد، لباسش را مرتب در شلوار فرو بردم. به طرفم چرخید.
    - ولش کن. دیگه باید عوضش کنم.
    به چشمانش خیره شدم.
    - تو طاقت میاری عمید؟
    دستش دور گردنم حلقه شد.
    - اگه تو راضی نباشی به هیچ‌کس اجازه نمیدم جدامون کنه!
    چانه‌ام لرزید. سر به زیر انداختم.
    - اگر یه مدتی ازم دور باشی و فراموشم کنی چی؟
    با دست چانه‌ام را گرفت و سرم را بالا آورد. آن‌قدر نزدیک شد که گرمای نفس‌هایش زیر پوست سرد صورتم رفت.
    - تا زنده‌م، تو عشق اول و آخر منی.
    بوسیدمش؛ طوری که انگار دیگر او را نخواهم بوسید. به چشمانم زل زد.
    - افسانه؟
    - هوم
    - فقط یه مدت کوتاه. باید به مادر و پدرم بفهمونم که داریم فکر می‌کنیم. این‌طوری... این‌طوری دیگه به تو فشار نمیارن.
    بهانه بود. همه‌اش بهانه بود! مادرش هجده‌سال است که در گوشش پچ‌پچ می‌کند مگر تا‌به‌حال گوش داده بود؟ صدایی در پسِ ذهنم فریاد زد «خودش این‌طور می‌خواهد!»
    خود را از آغوشش جدا کردم و به‌طرف اتاق‌خواب دویدم. گفتم الان به دنبالم می‌آید. نیامد!
    صبح با آلارم گوشی بیدار شدم. نماز خواندم. صبحانه حاضر کردم. باز تخم‌مرغ آب‌پز درست کردم. حتماً امروز متوجه جا تخم‌مرغی‌ها می‌شود. سعی کردم همه‌چیز روی میز بگذارم. سنگِ تمام بگذارم که در ذهنش بماند. یادش بماند که چقدر بهش می‌رسیدم. که همیشه حواسم به خوردوخوراک و رخت‌ولباسش بوده که در مدت جدایی دلتنگم شود‌. جای خالی‌ام را حس کند. زود تمامش کند و برگردد.
    به اتاق‌خواب برگشتم. هنوز بیدار نشده بود. نوری که از لای در به اتاق تابیده بود، نیمی از صورتش را روشن کرده بود. تا صبح دندان‌قروچه کرده بود. هر وقت فکرش درگیر یا از چیزی ناراحت بود، در خواب دندان‌قروچه می‌کرد.
    آباژور را روشن و در کمد را باز کردم. لباس‌هایش همه مرتب و اتوکشیده آویزان بودند. کت‌شلوار خاکستری‌اش را بیرون آوردم. این را با هم در شب سالگرد ازدواجمان خریده بودیم. یاد آن شب، موجی از دلتنگی به قلبم سرازیر کرد.
    با خودم که شوخی نداشتم. باید کار را یک‌سره می‌کردیم. یا رومی‌روم یا زنگی‌زنگ. می‌خواستم این شرط کذایی را بپذیرم. شاید نه به‌خاطر عمید، بلکه به‌خاطر خودم. می‌خواستم عشق و علاقه‌ی عمید به خود را بسنجم و دلم می‌خواست به همه ثابت کنم عمیدم بدون من نمی‌تواند خوشبخت باشد؛ اگر چه ته دلم می‌ترسیدم که دست‌ودلش برای پدرشدن و بزرگکردن فرزند خویش بلرزد و با زنی دیگر پیمان زناشویی ببندد.
    حتی فکرش هم آزارم می‌داد. در کمد را بستم که عمید بیدار شد. به طرفش چرخیدم. بازوان تنومندش از پس رکابی ستبرتر به‌نظر می‌رسید. چشم‌هایش خواب و بیدار بود. دست دراز کرد. کت را گوشه‌ی تخت انداختم و به آغوشش رفتم. نوازشم کرد و صورت و پیشانی‌ام را بوسید. با صدایی که از زور خواب دو رگه شده بود، گفت:
    - عشق خودمی!
    و من چه ساده‌لوحانه از نو باورش کردم. انگارنه‌انگار که او می‌خواهد مدتی دور از من و به تنهایی زندگی کند تا برای آینده‌اش تصمیم بگیرد.
    عمید که رفت، به مؤسسه زنگ زدم. تا پایان ترم چیزی نمانده و آخر هفته بچه‌ها امتحان داشتند. گفتم مرخصی می‌خواهم. با حقوق و بی‌حقوقش مهم نبود. گفتم برای ترم بعد اسم من را در لیست رد نکنند. ای کاش می‌شد به همین راحتی خود را از صفحه‌ی هستی هم حذف کنم.
    به پشتیِ صندلی میز ناهارخوری تکیه دادم. درست است که می‌خواستم بپذیرم؛ اما الان توانایی‌اش را نداشتم. باید حداقل چند روز کنار عمیدم آرام می‌گرفتم و می‌دانم تا زمانی که قدرت پیدا نمی‌کردم، ترکش نخواهم کرد. یاد مادرشوهرم افتادم. یاد تهدیدش. تنم لرزید. آشفته، چنگی به موهایم زدم. ای‌کاش عمید دوستم داشته باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    سراغ کمد لباس‌هایم رفتم و روی تک‌تک آن‌ها دست کشیدم. کدام را بردارم؟ کدام را بگذارم؟ چرخیدم. روی میز آرایشم را نگاه کردم. وسایلم را، تخت و پرده‌ام را. این‌ها را چه کنم؟ چطور از خانه و زندگی‌ام دل بکنم؟ چطور از عمیدم دور بمانم؟
    مستأصل روی تخت نشستم. گریه‌ام گرفت. پشیمان شدم. اصلاً نباید قبول کنم. زیر حرفم‌ می‌زنم. شهر هرت که نیست! مادرش که وکیل‌وصی زندگی عمید نیست! نوه می‌خواهد؟ کسری، سودابه؛ عین دسته گل! با عمیدِ من چه‌کار دارد؟ اگر اجاق آسیه هم کور بود، همین کارها را می‌کرد؟!
    آمدم از راهروِ منتهی به حال بگذرم که قاب عکس‌های دونفره‌ام با عمید که جای‌جای دیوار راهرو را با آن‌ها پر کرده بودم، داغ سنگینی بر دل غمگینم شد. دلم برای راهروِ خانه‌ام تنگ می‌شود. کجا بروم؟ همین‌جا می‌مانم. ساعتی بعد باز نظرم عوض می‌شد. عمید چه گناهی کرده؟ کم در این هجده‌سال خدمت به من نکرده. خودش نیست خدایش هست. کمتر از گل به من نگفته! یک بار نازایی‌ام را به رویم نیاورده. برعکس! هرگاه حرفش می‌شد، تمام قد از من حمایت می‌کرد و قوت قلبم می‌شد.
    به گلدان‌هایم آب دادم. پرده‌ی سالن را کنار زدم تا گل‌ها آفتاب بگیرند. گل‌هایم را چه کنم؟ با خود به خانه پدرم ببرم؟ این‌همه گل را. نه! گل‌هایم به اینجا عادت دارند. به آشپزخانه رفتم. دیوانه شدی افسانه؟ خانه و زندگی‌ات را رها کنی که چه؟ که عمید خوب به نبودنت عادت کند و تازه یاد بگیرد بدون تو هم می‌تواند زندگی کند؟ می‌تواند خوشبخت باشد؟ از همه بدتر! می‌تواند زن بگیرد و صاحب اولاد شود؟ اما نمی‌دانم چرا در کابینت‌ها را باز کردم تا خانه تکانی کنم. تا یک دست به سروروی خانه بکشم. که خانه را دسته گل کنم و خیالم آسوده باشد در غیابم خانه تمیز است. به خانمی که برای خانه تکانی کمکم می‌کرد زنگ زدم. بنده خدا خودش سرکار بود؛ اما گفت تا ظهر می‌آید. دلم خوش بود که عمید از اول هم از فخری خوشش نمی‌آمد. نه از خودش و نه از افکار و عقایدش. با خودم حرف زدم. قبول کن افسانه! عمید تحت‌فشار است. مادرش، خانواده‌اش، دوست و آشناهایش. هر چقدر هم که تو را دوست داشته باشد، باز خون‌خون را می‌کِشد‌. باز عشق به فرزند چیز دیگریست. اگر حسرت چشمان مادرش خاریست در چشم تو، همان حسرت خاریست که در دل شوهرت فرو می‌رود. بگذار به مادرش ثابت شود که تو خواستی فداکاری کنی. که اجازه دادی مدتی دور از هم باشید تا فکر کنید. بگذار همه بفهمند که عمید بدون تو نمی‌تواند خوشبخت باشد. خودش گفت. خودش گفت عشق اول و آخرش هستم. لیوان‌ها را در آوردم. کابینت و دیواره‌هایش را دستمال کشیدم. لیوان‌ها را شستم. خشک کردم. دستمال کشیدم. مرتب و منظم یک‌به‌یک در کابینت چیدم. عمید چه؟ عمید هم از خانه برود؟ خوب معلوم است که باید برود! نباید یاد بگیرد که می‌تواند خانه را بدون من تحمل کند. باید جای خالی‌ام برایش مشخص باشد. کابینت بعدی را باز کردم. فنجان و نعلبکی‌ها را درآوردم؛ اما عمید کجا برود؟ خانه مادرش؟ آنجا که یک‌سره در گوشش می‌خوانند. لبخند غمگینی گوشه لبم جا خوش کرد. فنجان‌های خشک شده را دستمال کشیدم. مگر تابه‌حال در گوشش نمی‌خواندند؟ نه جانم! او خودش می‌خواهد فکر کند. خودش به این نتیجه رسیده که احتیاج به یک دوره استراحت دارد تا بتواند برای آینده تصمیم بگیرد. غیر از این بود که قبول نمی‌کرد. نگذاشت حرف از دهان پدر در بیاید. داغِ داغ قبول کرد. نه تعارفی کرد، نه حفظ ظاهری. بین عقل و قلب در ستیز بودم. رودرروی خودم ایستادم. باید قبول کنی افسانه! باید عمید خودش را به تو ثابت کنه. باید بهت ثابت کنه واقعاً عاشقت هست یا از روی ترحم با تو زندگی کرده. در کابینت را بستم. عمید باید خودش را ثابت کند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    نازنین‌خانم واقعاً زن نازنینی بود. جثه‌اش ریز بود؛ اما کار یک لشگر میهمان را راه می‌انداخت. سالی چهار بار با شروع هر فصل خانه‌تکانی می‌کردم. تازه چند وقت پیش نازنین‌خانم آمده بود تا برای زمستان خانه تکانی کنیم. تعجب کرده بود؛ اما چیزی نپرسید. من هم حرفی نزدم. با کمک هم آشپزخانه و سالن را تمیز کردیم. دلم ضعف رفت. چند بسته ناگت در آوردم و سرخ کردم. با خیارشور و ماست خوردیم. خواستم ظرف‌ها را بشورم که نگذاشت.
    - تا من این‌ها رو می‌شورم، برو توی اتاق‌خواب هرچی وسیله خصوصیه جمع کن تا من بیام. اتاق‌ مطالعه آقاعمیدم تموم می‌کنم.
    اتاق‌ مطالعه عمید می‌توانست اتاق فرزندم باشد. فرزندی که نبود. دست روی شکمم گذاشتم. کاش بیای و زندگی مادرت رو نجات بدی. رنگ‌به‌رنگ شدم. اسم مادر را اولین بار بود به‌خود نسبت می‌دادم. دلم غنج رفت. ساعت هشت بود که هر دو هلاک از فشار کار و خستگی روی مبل‌ها لم دادیم. نازنین‌خانم همان طور که پاهایش را می‌مالید گفت:
    - افسانه مادر یه ماشین بگیر من برم. بچه‌هام تنهان.
    چهره زحمتکش و مهربانش با آن چشمان درشت میشی‌رنگ شبیه خاله‌ام خدابیامرز بود. همین باعث شده بود از بین کارگران شرکت نظافت ساختمانی او را انتخاب کنم. پولی بیش از دستمزد و چند دست لباس و چند بسته گوشت و مرغ در چند کیسه گذاشتم و راهی‌اش کردم. بنده خدا کلی تعارف کرد. به‌زور بسته‌ها را تا پایین برایش بردم‌. زنی به‌شدت قانع و باعزتِ نفس بود. سوار ماشین که شد، پنجاه تومان دیگر دستش دادم.
    - اینم برای دخترکوچولوت.
    عمید دیر کرده بود. مثل هر شب. اما بهتر. فرصت داشتم تا دوش بگیرم و به خودم برسم. تندوفرز کتلت درست کردم. همه یک شکل و یک اندازه. ساعت نه شده بود. دلم شور افتادم. آمدم زنگ بزنم که صدای کلید آبی شد بر آتش قلبم. به‌سمتش دویدم.
    - کجا بودی؟ دلم هزار راه رفت.
    نگاهی مشتاق بر پیراهن یقه هفتِ کوتاهم انداخت.
    - به‌به. خانم‌خانم‌ها. شرمنده شدم که! کارهای شرکت زیاد بود. بیا ببینمت.
    با قهر به آغوشش رفتم. خودم را لوس کردم. محلش نگذاشتم. بی‌تاب‌تر شد و بیشتر مرا به خود فشرد. با لحنی قهرآمیز گفتم:
    - شام حاضره. برو دست‌وروت رو بشور.
    همان‌طور که کیف دستش بود، دست زیر پایم گذاشت و با یک حرکت من را از جا کند. باشیطنت گفت:
    - نترس خانم‌خانما! شامم می‌خورم.
    کودک‌وار دست دور گردنش انداختم و گذاشتم من را به اتاقمان ببرد.
    دوش گرفتم. با حوله موهایم را جمع کردم و زودتر به آشپزخانه رفتم. میز را چیدم. از شور و ترشی و ماست و خیارشور دریغ نکردم. عمید آمد و به خیارشور ناخنک زد. ظرف کتلت را که وسط میز گذاشتم، گفتم:
    - یا ماست بخور یا ترشی. باهم نخور.
    یک لقمه پر ملات گرفت و نزدیک دهانم آورد. با چشم و ابرو اشاره کرد بخورم. چقدر سرحال بود. انگارنه‌انگار قرار بود به زودی از هم دورشویم.
    برای خودش هم لقمه گرفت. خواست به دهان ببرد که متوجه نگاه خیره‌ام شد. دستش میان میز و دهان ماند.
    - چیه خانمم؟
    باناراحتی گفتم:
    - دلم برات تنگ میشه عمید. از الان دلم برات پر می‌کشه.
    لقمه را در پیش‌دستی گذاشت و دستم را گرفت. سربه‌زیر انداخت. به دست‌هایمان نگاه کرد.
    - قربون دلت برم افسانه.
    دیگر چیزی نگفت. دقت کردم. چشمانش مرطوب شده بود. دلم خون شد. ای لعنت به طالع شومت افسانه! این درد بی‌درمان تو نه تنها خودت، بلکه عمیدت را هم گرفتار کرده. از خودم بدم آمد. چطور عمیدم این‌طور بشکند و من به فکر خویش باشم؟ قبول می‌کنم. حتما قبول می‌کنم. بگذار فکر کند. بگذار این فشار از رویش برداشته شود. خودم را ندیدم. او را دیدم. پس واقعاً عشقِ به عمید آن‌قدر ریشه دوانده که فداکاری کنم و بپذیرم مدتی دور از هم و فارغ از هرگونه فشاری به آینده‌اش فکر کند. شام زهرمارمان شد. اصلاً این روزها همه چیز زهرمارمان می‌شد. خودمان که مشکلی نداشتیم. این دخالت‌ها و توقعات دیگران بود که جریان روتین زندگیمان را ازمان گرفته بود.
     

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    ظرف‌های شامِ نخورده را جمع کردم. کتلت‌ها را در ظرف در دار گذاشتم تا عمید فردا با خودش به شرکت ببرد. یک لحظه فکر شیرینی از خاطرم گذشت. یادم آمد که هر روز برای نهار فردای عمید در شرکت غذا می‌گذارم . پس نهار نداشتنش من را به یادش می‌آورد. نفسی از آسودگی کشیدم. چیزی یافته بودم تا با آن نبود خویش را به یاد عمید بیندازم.
    هفته‌ای سه روز به مؤسسه می‌رفتم. از الهه صبح تا غروب آفتاب! اما هیچ‌وقت حتی در اوج خستگی عمید بی‌شام نمانده بود! همیشه غذای تازه و گرم‌ داشتم. همیشه چای دم و خانه‌ام تمیز بود. یعنی... یعنی عمید نبودِ من را حس می‌کند؟ خواستم ترشی مانده روی میز را در ظرف ترشی بریزم؛ اما یک تکه کتلت در آن افتاده بود. بدم آمد. کاسه را با ترشی در سینک و ظرف ترشی را سر جایش گذاشتم. گذرا نگاهی به ترشی در سینک انداختم. اصراف که نیست؟ نمی‌دانم! خدا ببخشد. کارم که تمام شد روی میز و روی اپن را دستمال کشیدم و پاک کردم.
    - بسه دیگه افسانه. تمیز شد.
    نگاهش نکردم. ازش دلخور بودم؟ نه. با او قهر بودم؟ نه. پس چرا دلم نمی‌خواست نگاهش کنم؟ از پشت سر من را در آغـ*ـوش گرفت. گرمای وجودش دلم را آشوب کرد. سر میان موهایم فرو برد و آرام ‌طوری که نفس‌های داغش جانم را به آتش می‌کشید کنار گوشم گفت:
    - به‌خدا اگر دلت رضا نمیده انجامش نمیدم!
    برگشتم. به چشم‌هایش خیره شدم. راست می‌گفت. این نگاهِ صادق و بی‌ریا را می‌شناختم. آهسته لب زدم:
    - نه. خودمم خسته شدم. باید تکلیف این زندگی بی‌ثمر معلوم بشه.
    برخلاف هر بار سعی نکرد بگوید زندگیمان بی‌ثمر نیست. سعی نکرد بگوید عشق کافیست. فقط نگاهم کرد. نگاهی عمیق و ملتهب که همه وجودم را لرزاند. پیش از خواب خواستم ببوسمش. خواستم شب به‌خیر بگویم؛ اما منصرف شدم. به خودم گفتم از الان به نبودنش خو بگیر. کم‌کم خودت را عادت بده. نگذار یک شبه یار را از دست بدهی. آرام‌آرام و با برنامه پیش برو. فعلاً همین که کنارت باشد کافیست. پشت به او کردم و سعی داشتم بخوابم که دستانش دور کمرم حلقه شد. بـ..وسـ..ـه‌ای نرم به موهایم زد.
    - شب به‌خیر گلِ من.
    اشک از دو طرف چشمم سرازیر شد؛ اما برنگشتم. خود را در آغوشش گم نکردم. آرام دستم را روی حلقه دستانش گذاشتم و خوابیدم. اولین شبی بود که به او پشت کردم و شب به‌خیر نگفتم.
    هرچه به جمعه نزدیک تر می‌شدیم، آشفتگی‌ام بیشتر می‌شد. حالِ خود را نمی‌فهمیدم. انگار کلام مادر عمید وحی منزل باشد. انگار آخر هفته جنگ و خون‌ریزی باشد. می‌دانستم قرار جمعه‌های خانه مادرشوهرم، این‌بار باید بدونِ من برگزار شود. می‌دانستم و این درد بی‌درمان لالم کرده بود. که نمی‌گذاشت اعتراضی کنم. شاید چون وجدانم گوشزد می‌کرد که باید به عمید و خانواده‌اش هم حق داد. که فقط خود را نبینم و آرامشِ خیالِ عمید هم برایم مهم باشد. دلم می‌خواست اگر بعد از این دوره جدایی به یکدیگر بازگشتیم عقلی و قلبی باشد. مطمئن باشم که بدهکار نیستم که عمید خودش هم دلش این زندگی را می‌خواهد. با ثمر و بی‌ثمرش مهم نباشد. مهم آرام گرفتن کنار یکدیگر باشد. این‌طور به مادرش هم ثابت می‌شود خودِ عمید چه می‌خواهد. و قطعاً اگر بفهمد عمید خودش خواهان این زندگی است و حسرت بی‌اولادی را نمی‌خورد، دلش آرام می‌گیرد. تلفن زنگ خورد.
    - سلام مادر.
    - سلام‌ مادر دورت بگردم. حالت چطوره؟
    - ممنون.
    - پدرت گفت زنگ بزنم... ببینم....
    چنگی به موهایم زدم و روی مبل آرام‌بخش نشستم.
    - نگران نباشید مامان جان.
    باتردید پرسید:
    - پس یعنی میای دیگه؟
    - آره.
    سکوتی بینمان حاکم شد. شاید باورش نمی‌شد که من پذیرفته باشم برای مدتی هر چند کوتاه از عمیدم دست بکشم. بالاخره مادرم با صدایی که نگرانی در آن موج می‌زد گفت:
    - شب به پدرت میگم بیاد دنبالت.
    و سریع صدایش جدی شد.
    - هر چی که لازمه بردار. دیگه هر دقیقه نگو فلانم بیسارم جا مونده‌ها. هرچی می‌خوای رو همین الان بردار.
    دستم را جلو دهانم گرفتم. آمادگی‌اش را نداشتم. تپش قلب گرفتم. به این زودی؟ اما... اما زود نبود. فردا جمعه بود و عمید باید به تنهایی به خانه مادرش می‌رفت.
    - الو... الو...
    به‌خودم آمدم.
    - جانم مامان.
    - اون مادرشوهر از خدا بی‌خبرت چیا بهت گفته بود؟ خدا لعنتش کنه. خدا ازش نگذره. خدا الهی سر دخترش..‌
    - نگو مامان. آسیه چه گناهی کرده؟
    بغض مادرم ترکید.
    - تو چه گناهی کردی دختر؟ تو چه گناهی کردی...
    صدای گریه‌اش در گوشم پیچید. خودم هم گریه‌ام گرفت. صدای گریه مادرم با فشردن دکمه گوشی قطع شد. کوسن را در شکم جمع کردم و از ته‌دل زار زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    آن‌قدر گریه کردم که چشم‌هام سیاهی رفت. سرگیجه گرفتم. بلند شدم تا لیوانی آب بخورم. گوشی تلفن از روی پاهایم به زمین افتاد و باتری‌اش در آمد. بی‌توجه از کنارش گذشتم و به آشپزخانه رفتم. دو طرف ژاکتم را به هم نزدیک کردم. سردم بود. آب خوردم. موهایم را کنار گوش زدم و پنجره را باز کردم. سرد بود؛ اما دلم هوای تازه می‌خواست. می‌دانستم که حداقل برای چند ماه حیاط خانه و بخشی از خیابان را از پنجره آشپزخانه‌ام نخواهم دید. پس خوب نگاه کردم. با صدای زنگ گوشی موبایلم پنجره را بستم. نیکی بود.
    - سلام افسانه‌خانم. احوال شوما؟ بابا تنا تنا شام می‌زنی به بدن دیگه! زنده‌ای، مرده‌ای کجایی تو؟ قرار بود جریان شام رو توضیح بدی که! چی شد چند روز گذشت خبری ازت نیست؟ الو؟ افسانه؟
    لبخند کم‌رنگی گوشه لبم جا خوش کرد. بعد از آوار غصه به حضور کسی مثل او نیاز داشتم.
    - تو اصلا می‌ذاری آدم حرف بزنه؟ سلام.
    - آخ‌آخ‌آخ! ببخشید یادم نبود. سلام. خوبی تو؟ چی شد، عمید موهات رو دید؟ خوشش اومد؟
    - آره خوشش اومد.
    روی صندلی نشستم.
    - خب! جریان شام چی بود؟ خودم رو کشتم انقدر پیام دادم یه دونه رو جواب ندادی! هی گفتم زنگ بزنم؟ زنگ نزنم؟ آخرش دل رو زدم به دریا.
    از نو بغضم ترکید.
    - بیا اینجا نیکی.
    ترسید. گریه‌ام نگرانش کرد.
    - چی شده افسانه؟ چرا داری گریه می‌کنی؟
    میان گریه نالیدم:
    - بیا نیکی. فقط بیا.
    و تماس را قطع کردم و از نو شروع به گریستن کردم. حال خود را نمی‌فهمیدم. باور کنید جانِ گریستن نداشتم؛ اما اشک‌هایم بی‌اختیار و بی‌اراده روی گونه‌ام می‌لغزید.
    باز به اتاق‌خواب برگشتم. کمد لباس‌های عمید را نگاه کردم. من نباشم که لباس‌هایش را مرتب و اتوکشیده برایش آویزان کند؟ جای خالی من حس می‌شود، مگرنه؟ محل کار نیکی تا خانه ما دو خیابان فاصله داشت. بااین‌حال نیم ساعته چهره مضطرب و نگرانش در آیفون‌تصویری پدیدار شد. از پس پله‌ها با مانتو و مقنعه مشکی بالا آمد. بی‌هیچ حرفی در آغوشش کشیدم. چشم‌های مشکی نگرانش بین چشم‌هایم دودو می‌زد. نشستیم و سیرتاپیاز را برایش تعریف کردم. دستم را گرفت و ملتهب پرسید:
    - چرا یک‌دفعه‌ای؟ شما که خوب بودید.
    بغض کردم.
    - الانم خوبیم. ولی... دیگه نمیشه جلو رفت. دیگه توان مقابله با حرف و حدیث‌ها رو ندارم. عمید هم روزبه‌روز داره بیشتر تو لاک خودش فرو میره. دوستم داره؛ اما من تو چشم‌هاش می‌خونم که اونم تحت فشاره. داره اذیت میشه. به قول پدرم باید یک دوره به جفتمون زمان داد.
    دید که حال خوشی ندارم. خواست بحث را عوض کند.
    - نگاه کن. رنگ به رو نداری. حتما‌ً چیزی هم نخوردی.
    بلند شد و برایم نیمرو درست کرد. اشتها نداشتم؛ اما چند لقمه‌ای کنارش خوردم. خوبی نیکی این بود که نه تأیید می‌کرد و نه تکذیب. تحریکت نمی‌کرد. بر علیه همسر نمی‌شوراندت‌. به جایت تصمیم نمی‌گرفت. بیشتر حکم سنگ صبور را داشت تا مشاور. قبل‌ترها می‌گفت می‌ترسم به کسی مشاوره اشتباه دهم برای همین سعی می‌کنم زیاد نظر ندهم.
    پای دردودل و گپ‌و‌گفت بودیم که کلید در قفل چرخید. عمید، آشفته و بی‌رمق وارد شد. چهره‌اش تکیده شده بود. خواستم به استقبالش بروم؛ اما پاهایم سنگین به زمین چسبیده شده بود. در این هجده سال، بار دوم بود که به استقبالش نرفتم. نیکی خداحافظی کرد و ما را تنها گذاشت. عمید کنار در به دیوار تکیه داده و تکان نمی‌خورد. چشمش به دستمال تنظیف کنار اپن افتاد. آرام کیفش را روی زمین گذاشت و به‌طرف دستمال رفت. با آن روی اپن را دستمال کشید.‌ همان‌طوری که من تمیز می‌کردم. همان‌جا ایستاد. خم شد. دیدم که گریه می‌کند. آهسته صدایش کردم. برگشت. رد اشک روی گونه‌هایش پیدا بود. حالا متوجه ته ریشش شدم. در این سه-چهار روز حواسم نبود که حالِ اصلاح ندارد. پس او هم از این جدایی در عذاب بود. هردو عاشق هم بودیم؛ اما تصمیمی بود که باید گرفته می‌شد. شاید من هم جای عمید بودم، دلم می‌خواست به فرزند داشتن فکر کنم. عمید همان‌جا روی زمین نشست. دکمه‌های لباسش را از بالا اشتباه بسته بود و یک طرفِ یقه‌اش آویزان بود. صاف به چشم‌هایم نگاه می‌کرد.
    - پدرت زنگ زد.
    نفس عمیقی کشید.
    - امشب نرو افسانه. خودم فردا صبح می‌برمت.
    خواهشی که در چشمانش بود مرا برآشفت. به‌زحمت بلند شدم و روبه‌رویش روی زمین نشستم. به چشمانم که خیره شد، چهره‌اش با آخی درهم پیچید. اگر این همه از دوری‌ام در عذاب بود پس چرا پیشنهاد پدر را پذیرفت؟ به‌راستی عشق من بر عشق فرزند برتری نداشت؟ آرام لب زد:
    - می‌مونی؟
    با اشاره سر تأیید کردم. به‌طرفم خیز برداشت. پیشانی‌ام را ملتهب و طولانی بوسید. سعی داشت خود را کنترل کند. بیهوده تلاش می‌کرد نم اشک را در پس چشمانش پنهان کند. کمک کرد بلند شوم. موهایم را کنار زد. ته‌دلم از او دلگیر بودم. چند بار از من پرسیده بود که راضی به این جدایی هستم یا نه! اما حتی یک بار از نارضایتی خودش نگفت. به‌خاطر مادرش؟ به‌خاطر‌ لمس حس پدری؟ به‌خاطر چه؟ کاش دلیل واقعی‌اش را می‌دانستم
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    خواستم برایش چای دم کنم که دستم را گرفت.
    - باید حرف بزنیم.
    روی مبل نشستیم. کتش را درآورد. آمدم دکمه‌های لباسش را باز کنم که با تعجب نگاهم کرد. به چشمانش زل زدم.
    - اشتباه بستی. بالا پایینه.
    دستم را میان دستان تنومندش گرفت و گفت:
    - درستش می‌کنم. صبر کن.
    ادامه داد:
    - افسانه این چند ماه...
    راستی چند ماه قرار بود جدا باشیم؟ میان کلامش پریدم:
    - چند ماه؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - حداقل چهار ماه.
    آهی از سر شگفتی کشیدم. چهار ماه؟ چطور می‌توانست؟ دستم را روی گونه‌اش گذاشت.
    - صبر داشته باش افسانه. به‌خدا دل من از الان داره برات پرپر می‌زنه. شوخی که نیست. هجده سال کنار هم بودیم؛ ولی به‌خدا افسانه قبول کن که لازمه فکر کنیم.
    - تو دوستم نداری عمید. دیگه دوستم نداری.
    برآشفت.
    - می‌فهمی چی داری میگی؟ آخه این چه حرفیه! من تو رو دوست ندارم؟
    روی از من برگرداند. موهای لَختش یک وری روی پیشانی‌اش سُرید. بی‌تاب شدم. چرا این روز آخری دلش را شکستم؟ عمیدم ناراحت شد. دستش را گرفتم.
    - ببخشید عمیدم.
    بدون اینکه نگاهم کند دستم را فشرد.
    - به ولای علی من از تو بی‌تاب‌ترم ولی چی‌کار کنم؟
    سرش را میان دست گرفت. رگ‌های برجسته‌اش در کنار شقیقه نبض داشت و بیرون زده بود. ترسیدم. خیلی تحت فشار بود. دلم به‌حالش سوخت.
    - باشه قبول. چهار ماه.
    از نگاه به من پرهیز می‌کرد. حتی سر بالا نیاورد.
    - تو این چند ماه هیچ ارتباطی نباید داشته باشیم. نه زنگ، نه پیام، نه هیچی. این رو آقای‌واحد خواسته.
    دستی به پیشانی‌اش کشید.
    - آخرش هر تصمیمی که گرفتم خودم بهت میگم.
    چنگی به قلبم زدم. منظورش این بود که ممکن است تصمیمی غیر از بازگشت داشته باشد؟ بلافاصله گفت:
    - تو هم همین‌طور!
    بی‌فوت‌وقت گفتم:
    - من دلم پر می‌کشه برای دوباره دیدنت. این رو همه می‌دونن! لازم نیس صبر کنی تا ببینی چی می‌خوام.
    کنایه کلامم را فهمید. نگاه غضبناکی به رویم انداخت؛ اما فقط یک لحظه!
    - از الان به بعد رو این‌جوری نباش. مثل یک روز عادی. خواهش می‌کنم افسانه. این یه شب رو خراب نکن. دلم نمی‌خواد روز آخرمون با گریه و ناله خراب شه. چشم به هم بذاری این چهار ماه گذشته.
    لحنش مثل کسی بود که دارد التماس می‌کند. نمی‌دانستم کدام عمید را باور کنم! آن عمید عاشق‌پیشه یا این عمید سرد و جدی؟ به‌ناچار قبول کردم.
    کمکم کرد مواد فاسدشدنی یخچال را در پلاستیک بگذارم. بالاخره قرار بود چند ماه در این خانه نباشیم. به عمید گفتم تمامش را به خانم تفاخری بدهد و بگوید مدتی نیستیم.
    لباس‌هایم آن‌هایی که عمید دوست داشت را برداشتم. وسایل ضروری را به سفارش مادر برداشتم. آمدم عکس خودم و عمید را از روی میز بردارم که صدای عمید مانع شد.
    - بذار تو خونه بمونه. تو گوشیت به‌اندازه کافی عکس هست. خواهش می‌کنم جلوی مادر و پدرت نشون بده که داری فکر می‌کنی.
    برقی به چشم‌هایم دوید. یعنی ممکن بود او هم تظاهر به فکر کردن کند؟ در برزخی گیر افتاده بودم که رهایی از آن جزء به‌انتظار امکان‌پذیر نبود. دنبال بهانه می‌گشتم تا یک‌طوری در خانه بمانم. خوب قرار بود جدا باشیم درست، اما قرار نبود حتماً خانه خالی بماند.
    - عمید گلدون‌ها رو چی‌کار کنم؟
    - افسانه‌جان، من و تو که نیستیم. والا می‌خوام بگم کلید بدم به مادرم از تو می‌ترسم. پس خودت کلید رو بده به آقای‌واحد تا لطف کنن هرازگاهی به گل‌ها برسند.
    گویا عمید هیچ دلش نمی‌خواهد من اینجا بمانم. شاید خیال می‌کند پدر و مادرم در غیاب او من را آرام می‌کنند. و نمی‌خواست این چند ماه به‌تنهایی و افسردگی طی شود.
    وسایل خودش را هم جمع کرد. هوا داشت تاریک می‌شد. شام نداشتیم. عمید گفت:
    - شام بریم بیرون.
    نگاهی به خانه انداختم. انگار که می‌خواهم به سفر قندهار بروم. دلم تنگِ خانه بود.
    - نه عمیدجان. دلم نمیاد خونه رو تنها بذارم. بگو بیارن خونه.
    همین کار را کرد. پیش از خواب از اتاق مطالعه چند کتاب و پوشه برداشت و چمدانش را تکمیل کرد. دو چمدان قرمز کنار در اتاق خواب بود. یکی برای من. یکی برای او. ای کاش دوباره این دو چمدان همچو جسم‌های ما باز کنار یکدیگر باشند. خواستم آباژور را خاموش کنم. نگذاشت.
    - بذار یک دل سیر نگاهت کنم.
    دستش روی گونه‌ام لغزید و به لب‌هایم رسید.
    - خیلی دوستت دارم افسانه.
    بغضم را به‌سختی فرو دادم. نگاهش بین چشم‌ها و لب‌هایم دودو می‌زد.
    - هنوز عین همون روز اول برام تازه‌ای. انگار هر لحظه که می‌گذره بیشتر عاشقت میشم.
    ساکت بودم. دلم می‌خواست باز هم بگوید.
    - افسانه‌جان باور کن این‌طوری هم خودمون به یقین می‌رسیم، هم از زیر فشار خواهش‌های مادرم خارج میشیم.
    موهایم را نوازش کرد.
    - به‌خدا افسانه همه وجود منی تو.
    هنوز چشم‌هایش بین چشم‌ها و لبم در رفت‌وآمد بود.
    - زود تموم میشه گلم! مگه من چند تا افسانه دارم که دوریشو طاقت بیارم؟
    بالاخره طاقت از دست داد و لب‌هایم را با بـ..وسـ..ـه‌ای عمیق و طولانی در نوردید.
    خود را به آغـ*ـوشِ امن و گرمابخشش سپردم و فکر روزهای پیشِ رو را برای ساعاتی فراموشی کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    تا صبح نخوابیدیم. نه من، نه عمید. کل این هجده سال را باهم دوره کردیم.
    «یادته تولدت بود...، یادته اون روز تو کیش...، یادته تولدِ بابات بود....، یادته، یادته، یادته....»
    اولین اشعه‌های خورشید که تابید، ما نماز را خوانده بودیم و آماده رفتن بودیم. عمید خواست حلیم بوقلمون با روغن کرمانشاهی بخرد. نگذاشتم. گفتم دیگر نیستم که بعد خشک شدن ظرف‌های صبحانه، آن‌ها را دستمال بکشم. نگاهی به جای‌جایِ خانه انداختم. گاز را قطع کردم. پنجره‌ها را قفل کردم. در تراس را کلید کردم. همه چیز شده بود مثل آن وقت‌هایی که می‌خواستیم به مسافرت برویم. همه چیز سرجای خود بود. این سکوتِ عمیقِ خانه بدجوری دلم را می‌سوزاند. عمید شال را روی سرم مرتب کرد و مهربان، طوری که انگار با کودکی حرف می‌زند گفت:
    - تو این مدت دختر خوبی باش. هر ماه تو کارتت پول می‌ریزم؛ اما اگر کم آوردی بهم زنگ نزن. به آقای‌واحد بگو تا بهم اطلاع بده. هرچی لازم داشتی بگو بهم خبر بدن خودم برات می‌گیرم. میدم آقای‌واحد برسونه بهت.
    دست دور گردنم حلقه کرد.
    - نبینم غصه خوردی‌ها. نشنوم زانوی غم بغـ*ـل گرفتی‌ها. اگه خواستی منو دق بدی، اون‌وقت مختاری هم گریه کنی هم افسرده شی.
    چشمکی زد و ادامه داد:
    - دلتم هوای منو نکنه!
    آرام مشتی به‌سـ*ـینه‌اش کوبیدم.
    - کوفت!
    قرار شد گریه نکنم. قرار شد با لبخند از خانه خارج شویم. قرار شد این لحظه‌های آخر طوری نباشیم که این چهار ماه یاد اشک و فغان کردن یکدیگر شرایط را سخت‌تر کند. برای آخرین بار در ماشین کنارش جای گرفتم. نگاهی به چشم‌های هم کردیم. ما باهم این شرایط جدید را پذیرفته بودیم پس جای گله و شکایتی نبود. برای آخرین بار نگاهی به ساختمان خانه با آن درب بزرگ و درخت‌های چنار و اقاقیایش که از پس دیوار معلوم بود، انداختم. عمید ماشین را روشن کرد و هر دو از خانه مشترکمان دور و دورتر شدیم. آرام بودم. حتی زمانی که جلوی خانه پدرم ترمز کرد و چمدانم را از صندوق پایین گذاشت. حتی وقتی پدرم چمدان را از دستش گرفت و من را همراهی کرد. منتظر ماند تا وارد خانه شویم. پدرم چمدان به‌دست پیش افتاد. لحظه آخر که خواستم در را ببندم از پشت رول نگاهم می‌کرد. انگشت سبابه و اشاره‌اش را روی لب گذاشت و برایم بـ..وسـ..ـه فرستاد. گر گرفتم. در را بستم و صدای دور شدن چرخ‌های ماشین، اشک‌هایم را سرازیر کرد. گویی که تکه‌ای از قلبم کنده شده و دور و دورتر می‌شود. نگاهی به صفحه گوشی‌ام انداختم. پیش از آنکه از خانه خارج شویم، گوشی‌اش را بالا آورد و یک عکس دو نفره گرفته بودیم. همان لحظه عکس را از گوشی‌اش برداشتم و روی صفحه زمینه گوشی خودم و خودش هردو تنظیم کردم. لب‌های عمیدم در عکس می‌خندید؛ اما چشم‌هایش... دست روی لب‌هایش گذاشتم و به چشم‌هایش خیره شدم. حجم بزرگی از غم ته چشمانش ته‌نشین شده بود.
    - افسانه بیا دیگه مادر سرما می‌خوری.
    نگاه از گوشی برداشتم و به مادر دادم. حیاط خانه پدرم برخلاف ساختمانِ متوسطش بزرگ بود. پر از دارودرخت که الان بی‌شاخ‌وبرگ شده بودند. حوض بزرگی هم داشتیم که کلی ماهی قرمز و سرحال داشت. مادرم کنار درِ چوبی و روغن‌خورده خانه به‌انتظار ایستاده بود. با پاهایی بی‌رمق از روی سنگ‌ریزه‌های حیاط به‌طرفش رفتم. آغـ*ـوش گشود. در آغـ*ـوشِ هم گریستیم و این شروعِ چهار ماه جدایی من و عمید بود.
    وارد راهرو که شدم، عطر خورشت فسنجان مادرم من را به روزهای دخترانگی‌هایم برد. انگارنه‌انگار همین ماهِ پیش مادرم فسنجان بار گذاشته و دعوتمان کرده بود. حس روزهایی را داشتم که هنوز ازدواج نکرده بودم. از راهرو وارد سالن خانه شدم. درب اتاق پذیرایی که سمت چپ حال بود طبق عادت قدیمِ مادرم بسته بود. آشپزخانه ته سالن سمت راست بود و کنارش پله‌های منتهی به طبقه بالا که مادرم با فرش آن‌ها را پوشانده بود. پدر داشت از پله‌ها پایین می‌آمد. دستی به پیراهن بافتنی و شلوار گرمکنش کشید و گفت:
    - چمدونت توی اتاقه باباجان. برو لباس‌هاتو عوض کن بیا پایین یه صبحونه مَشت بهت بدم بخوری. صبحانه که نخوردی؟ هان؟
    سرم را بالا انداختم. مادرم اشک‌ها را پاک کرد و به آشپزخانه رفت. عادت داشت خورشت فسنجان و قرمه سبزی را بعد از نماز صبح بار بگذارد تا با شعله ملایم، آرام‌آرام جا بیفتد و روغن بیندازد. به اتاقم پناه بردم. هنوز همان پرده سپید و صورتی، همان تختِ فرفورژه و روتختی آبیِ‌آسمانی، میز تحریرم و کتابخانه‌ام که البته حالا خالی بود. عکس روی میز تحریر را برداشتم. لنگه همین عکس را در خانه خودم هم داشتم. من، مادرم و پدر کنار دریای خزر ایستاده بودیم و به لنز دوربین لبخند می‌زدیم. روبه‌روی میز آرایش ایستادم. خوب به چهره‌ام نگاه کردم. عوض شده‌ام. همه لپم آب شده بود. دوباره به عکس نگاه کردم. لبخندم را دوست داشتم. چند ماه قبل از ازدواجم با عمید بود. از الان دلتنگش شده‌ام و بیش از دلتنگی، فهمیدنِ تصمیم عمید بود که نگرانم می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    در اتاقم سرویس‌بهداشتی نداشتم. در طبقه بالا سه اتاق خواب داشتیم که سرویس‌بهداشتی و حمام انتهای راهرو بود. آبی به سروصورتم زدم. به اتاق برگشتم و لباس عوض کردم. تا پایین بیایم، پدرم نان سنگگ و قابلمه حلیم به‌دست وارد شد. یاد عمیدم افتادم. صبح چقدر دلش حلیم می‌خواست. خود را سرزنش کردم. به‌خاطر چهار تکه ظرف نگذاشتم حلیم بخرد. پدر پیش آمد. عطر دارچین و نان تازه بلند شد. دلم نمی‌خواست در حضور پدر و مادرم غنبرک بزنم و ناراحتشان کنم. همین که بعد از هجده سال زندگی زناشویی، عقیم و بی‌ثمر به خانه‌شان برگشته بودم درد بزرگی بود. آن‌ها به‌خاطر درد روحِ من می‌سوختند و من به‌خاطر درد روحِ آن‌ها. می‌دانستم حتی خودشان که از تحقیر من در خانواده شوهرم در عذاب بودند، دلشان می‌خواهد عمید از نو من را برگزیند و به همه نشان دهد که زندگی‌اش با من از روی ترحم یا مسئولیت نبوده. نشان دهد که من را می‌خواهد و عاشقانه کنارم خواهد ایستاد. می‌دانستم ته‌دل هر سه ما همین را می‌خواهد. معمولاً میز نهارخوری که در آشپزخانه داشتیم بیشتر کمک حالِ کمبود جا برای مادرم بود. آشپزخانه‌مان اپن نبود و مادر یک سری از وسایل آشپزخانه را روی میز نهارخوری چیده بود و جزء موقع سبزی پاک کردن و سالاد درست کردن و کارهایی از این قبیل میز نهارخوریمان مورد استفاده نبود. وسط حال سفره پهن کردم. تلویزیون روشن بود و مجری با انرژی تمام سعی داشت برنامه را شاد نشان دهد. در حال فقط فرش، بخاری، کمد دیواری قدیمی و چند پشتی ترکمنی داشتیم. حال و پذیرایی دو سبک کاملا متفاوت بودند. سنتی و مدرن. این یکی ساده و معمولی، آن یکی مبل‌های سلطنتی و فرش‌های نفیس داشت. مادر تمام سعی خود را در شکیل نگاه داشتن اتاق پذیرایی داشت. این مبل‌ها را هم حدود ده-دوازده سال پیش خریده بودند. برای خواستگاری من همین هم نبود. البته که پدرم چیزی برای من و مادر کم نگذاشته بود؛ اما به‌هرحال او هم یک کارمند ساده دولت بود. نه اهل رشوه و نه اهل پارتی‌بازی. حقوق پدرم به‌قدری بود که دستمان جلوی کسی دراز نشود و این وضع ساده زندگی ما یکی از صد علل مخالفت مادرشوهرم برای پذیرفتن من بود. ما نه مثل آن‌ها ارث فراوان داشتیم، نه درآمد پدرشوهرم را که از سهام‌داران اصلی یکی از برندهای معروف کت‌وشلوار بود و بااین‌حال نمایشگاه اتوموبیل هم داشت. به چهره پدر شوهرم که نگاه می‌کردی فکرش را هم نمی‌کردی که با آن سر و وضع ساده و کم‌حرف بودنش چنین ثروتی دارد. پدرشوهرم مرد شریفی بود که قدر یک برف پارو کردن هم مزاحم کسی نمی‌شد و خودش انجامش می‌داد. صدای پدرم من را از خیالِ قیاس بین خانواده‌ها بیرون کشید‌.
    - باباجان، مادرت صدات می‌کنه.
    به آشپزخانه رفتم. مادرم داشت کاسه‌ها را از کابینت در می‌آورد.
    - قربون دستت مامان. استکان نعلبکی‌ها رو ببر.
    همه چیز را چیدم. قوری و کتری را هم از دست مادر گرفتم و دورهم نشستیم. دلم به عمیدم بود؛ اما چون پدرم زحمت کشیده و برایم حلیم خریده بود، به‌اجبار شکر را برداشتم و شروع کردم.
    زندگی داشت زوایای سختش را نشانم می‌داد و من باید در این برهه حساس ذره‌ذره آب می‌شدم. چند روز گذشت و حالا کمی بهتر بودم. نه اینکه دلتنگی‌ام فروکش کرده باشد، نه. اما داشتم با شرایط جدید کنار می‌آمدم. کتاب می‌خواندم. گاه نیکی به دیدنم می‌آمد و گاه به‌همراه مادرم به خرید می‌رفتم. زندگی جریان داشت و این من بودم که باید خود را با آن وفق می‌دادم. دو هفته گذشته بود که عمه خانم به خانه‌مان آمد. تازه پرده‌های اتاق را کشیده بودم و خواستم بخوابم که مادرم دوان‌دوان پشت در اتاق آمد.
    - افسانه مادر یک وقت پایین نیایی‌ها! نمی‌خوام عمه‌ت بفهمه اینجایی.
    و زود پایین رفت. چیزی ته قلبم تکان خورد. یعنی، یعنی می‌خواهند چهار ماه من را پنهان کنند؟ که کسی نفهمد من و عمید چه کرده‌ایم؟ که شایعه درست نکنند که افسانه دارد طلاق می‌گیرد و شوهرش او را پس فرستاده خانه پدرش؟ اشکم پایین ریخت. این تازه ابتدای بدبختی بود. با این درد بی‌درمان طلاق نگیرم یک جور اسیرم و طلاق بگیرم ده جور. خواب از سرم پرید. گوشی را برداشتم تا به عمید زنگ بزنم. دستم می‌لرزید. خواستم بفهمد چه عذابی می‌کشم. شماره‌اش را گرفتم؛ اما یاد قولی که داده بودم مانعم شد. روی تخت نشسته و زانوی غم بغـ*ـل کرده بودم که صدای پدرم از طبقه پایین بلند شد که داشت من را صدا می‌زد.
    به‌طرف پله‌ها سرازیر شدم و وقتی دیدم عمه‌خانم به پشتی تکیه داده و هنوز نرفته نگاهِ خطاکارانه‌ای به مادر انداختم.
    - بیا باباجان. عمه‌خانم اومدن.
    عمه دو طرف صورتم را بوسید.
    - دورت بگردم عمه. تو که سری به ما نمی‌زنی. بیا بشین یکم ببینمت.
    مطیعانه نشستم. هجده سال پیش در همین اتاق برای خواستگاری سامان از من نشسته بودیم. سامان پسرِ عمه‌گلی آن وقت‌ها دانشجو بود و ورزشکار. لب تر می‌کرد، کل دختران فامیل برایش غش‌و‌ضعف می‌کردند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    زهرااسدی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/05
    ارسالی ها
    628
    امتیاز واکنش
    44,447
    امتیاز
    881
    محل سکونت
    کانادا
    سامان الان سه‌‌تا پسر داشت و حتماً عمه کلی دعا می‌کرد که ما قسمت هم نشدیم. عمه به روسری‌اش در زیر چانه سنجاق زده بود و چادرش را دور خود پیچیده و کنار بخاری چهارزانو نشسته بود.
    - افسانه، عمه، چقدر لاغر شدی تو دختر. عمیدخان چطوره؟ خودت خوبی؟
    پدرم سیبی از ظرف میوه برداشت. گفتم:
    - شکر خدا اونم خوبه دست‌بـ..وسـ..ـه.
    مادرم میان حرفم پرید.
    - گلی‌جان راحت باش بردار چادر و روسریتو‌. نامحرم نیست. عمیدآقا رفته مأموریت. فرستادنش ژاپن برای یک دوره چند ماهه.
    سگرمه‌های پدرم درهم رفت. خودم هم وا رفتم. آخر حسابدار یک شرکت ساده را ببرند ژاپن چه دوره‌ای ببیند؟
    - اِ؟ به‌سلامتی. میگم بچه‌م رنگ‌به‌رو نداره‌ها. دورت بگردم الهی! منم نه زن‌داداش راحتم. الان هدایت زنگ میزنه باید برم. اومده بود ماشین رو بیاره پیش احمدآقا مکانیکی. گفتم تا اونجا وایستاده، یه توک‌پا بیام ببینمتون.
    با خودم گفتم کاش یک رژلب می‌زدم.
    - عمه پس چرا تو باهاش نرفتی؟ چند ماه خیلیه. تو که تا خونه باباتم بی‌عمید نمی‌رفتی چه‌طوری تنها موندی؟
    مادرم به‌جای من گفت:
    - خوب افسانه نمی‌تونست. میره مؤسسه. عمید هم بچه، اصلاً به دلش نبود این دختر رو بذاره و بره. کارِ دیگه. بهتر از اون تو شرکت نبود بفرستنش برای دوره.
    از همان اول هم که من به سامان جواب رد دادم و با عمید ازدواج کردم، مادرم یک بند از عمید پیش عمه‌خانم تعریف می‌کرد. شاید می‌خواست بگوید فکر نکنی دخترم زنِ پسر تو نشد بدبخت شدها، نه! شوهرش کیا بیا دارد، با بزرگان حشر و نشر دارد. عمه نیم‌ساعتی نشست تا شوهرش زنگ زد و رفت. رفتن عمه همانا و دعوای پدر و مادر همانا.
    - خانم آخه برای چی دروغ میگی؟ خوب سکوت کن! لازم نیست حتماً به همه توضیح بدیم که!
    مادرم کنار آشپزخانه و جلوی راه‌پله ایستاده بود. روی اولین پله نشست.
    - خب این‌طوری دیگه نمیگن چرا افسانه اینجاست.
    پدرم برآشفت. صورتش کبود شده بود.
    - یعنی چی خانم؟ از شما بعیده! من به این سن رسیدم تو این چهل سال زندگی با شما یک بار دروغ ازتون نشنیدم. آخه چرا الان دروغ گفتی؟ چرا گفتی عمید رفته ژاپن؟ مردم گوش‌هاشون مخملیه؟ دو روز دیگه عمید رو ببینن نمی‌پرسند ژاپن چه خبر؟! خدا قهرش نمی‌گیره؟ اصلاً دروغِ اول، دروغ دوم رو می‌طلبه.‌
    - آخه نمیگن این دختر چی شد بدون شوهرش اومد اینجا!
    - نه! برای چی بگن؟ مگه شما تنهایی میرید خونه پدرتون کسی حرف می‌زنه؟
    مادرم با گریه گفت:
    - من و شما که مشکلی نداریم تا حرف دهن مردم باشیم. این دختر بخت‌برگشته‌ی منه که شده انگشت‌نمای....
    و ادامه حرفش را با گریه خورد. پدرم گوشه اتاق نشست و در خود مچاله شد. معده‌ام سوخت. لعنت به من که آینه دق شده‌ام. آمدم بروم بالا تا به درد خود بگریم که پشیمان شدم. اگر بروم می‌گویند دلش شکسته. این‌طوری بیشتر غصه می‌خورند. بیشتر اذیت می‌شوند. نه من نمی‌خواهم مایه عذابشان باشم. ای خدا راهی پیش پای عمید بگذار که زودتر ماجرا فیصله پیدا کند. که دل پدر و مادرم آرام شود. برای هر کدامشان دو لیوان آب ریختم. چقدر سخت است که از درون آوار غم باشی و حفظ ظاهر کنی. مادرم به‌زور چند جرعه آب نوشید. پدرم با صدایی که لرزشش قلب من را نشانه گرفته بود، گفت:
    - حالا چرا نمی‌خواستید افسانه بیاد پایین؟ دیگه دوست ندارم از این رفتارها ازتون ببینم خانم. دختر من روی سرِ من جا داره. می‌زنم تو دهن کسی که بخواد پشت‌سرش حرف بزنه. هیچ لازم نیست اینجا بودن افسانه رو تو این چهار ماه انکار کنید.
    مادرم که گویا می‌خواست حرف‌هایی محرمانه با پدر بزند من را پی نخودسیاه فرستاد.
    - افسانه مادر. برو تو حیاط ببین لباس‌ها از روی بند خشک شدن یا نه. قربون دستت.
    از خدا خواسته سوییشرتم را پوشیدم و راهی حیاط شدم. بین درختان قدم زدم. چقدر دلم هوای عمید را داشت. چقدر دلتنگش شده‌ام. الان باید سرکار باشد. دلم دیدنش را می‌خواست. کاش فردا پس‌فردا به یک بهانه‌ای نزدیک شرکت بروم تا از دور ببینمش. دست در جیب سوییشرت کردم تا گوشی‌ام را درآورم اما گوشی را فراموش کرده بودم. دست‌ها را به هم مالیدم و جلوی دهان ها کردم. دلم عمید را می‌خواست تا برایش بگویم چطور پدر و مادرم دارند از این پیشامد به آب‌وآتش می‌زنند. چه‌طور می‌خواهند آبروداری کنند این تف سر بالا را. باد برگ‌های روی زمین را به این‌سو و آن‌سو می‌برد. من دقیقاً حال این برگ‌های رقصان در باد را داشتم. این بی‌ریشگی حسابی من را بی‌اراده به این‌سو و آن‌سو می‌کشید. در این ده-پانزده روز حسابی دندان سرِ جگر گذاشته بودم. شب‌ها با گریه می‌خوابیدم و روزها با چشمانی پف کرده برمی‌خواستم. بدتر از همه آنکه سعی داشتم در حضور پدر و مادرم حفظ ظاهر کنم. یک روز عصر پدرم با یک دسته کلید وارد خانه شد.
    - خانم، افسانه بابا، کجایید؟
    من از راه‌پله و مادرم از آشپزخانه به‌استقبال پدر آمدیم. پدرم کلید را بالا گرفت و با خوشحالی گفت:
    - برای یه هفته می‌ریم رامسر، ویلای ‌کاشانی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا