میتوانستم حدس بزنم که مادر عمید هم تا صبح پلک روی هم نگذاشته، به بیریشگی فرزندش فکر کرده و غصه خورده است. پدرم ادامه داد:
- والا ما که چند بار گفتیم. اگر با طلاق افسانه زندگیِ شما بهتر میشه، چشم؛ دخترم رو روی چشمهام میذارم. طلاقش بدید خودم نوکریش رو میکنم.
اشکهایم پایین ریختند؛ از اینکه عزت پدرم بهخاطر من اینطور خدشهدار شده. این مرد شریف، این مرد بزرگ.
- والا آقای واحد من و افسانه با این مسئله مشکلی نداریم. پدر و مادرم هستن که دلشون میخواد نوهی پسری و نسل دولتشاهیها رو ببینن. خب البته نمیگم حق ندارن، ولی بههرحال...
قلبم لرزید. حرفهای جدید میزد. گویی خودش هم به این نتیجه رسیده باشد که میتواند بی هیچ نگرانی یک بچه از گوشت و پوست خویش داشته باشد. پدرم به چهرهی عمید دقیق شد. او هم حدسهایی میزد. عمید گفت:
- بهخدا من جونم میره برای افسانه. عشق اول و آخرمه. از طرفی موندم جواب پدر و مادرم رو چی بدم. اونها هم حق دارن، من و افسانه هم حق داریم. گیر کردم بهخدا.
خانه دور سرم میچرخید. حالم دگرگون شد. بیهوده سعی داشتم آب دهانم را قورت دهم. پدرم گفت:
- من یه پیشنهاد دارم.
هر دو به دهانش چشم دوختیم.
- بهتره که شما برای تصمیمگیریِ بهتر، یه مدتی دور از هم زندگی کنین. حداقل چند ماه.
با دست لرزانم روی پای عمید دست گذاشتم. به چشمانش خیره شدم. نگران، سرم را به نشانهی نفی به چپوراست تکان دادم. داشتم جان میدادم. چطور میتوانستم شب را بدون عمیدم به صبح برسانم؟ مگر شوخی بود؟ هجدهسال با هم سر به بالین گذاشته بودیم. عمید دست روی دستم گذاشت. ته چشمانش آشوب بود. پر بود از غم و نگرانی.
- اجازه بده افسانه. اجازه بده فکر کنیم.
لبم کبود شد. مثل کودکان لجباز به گریه افتادم.
- الان نه. الان نه افسانهجون. فکر کنیم. فکر کنیم ببینیم پیشنهاد پدرت رو قبول کنیم یا نه. بهخدا فقط همین.
نفس کم آوردم. حالم بد شد. صدای عمید و پدر در گوشم پیچید.
- افسانه... افسانه...
با آب سردی که روی صورتم پاشیدند، بههوش آمدم. کمی طول کشید تا چهرهی نگران پدر و عمید را بالای سرم ببینم. به خاطر آوردم که چه خاکی بر سرم شده. انگار دنیا بر سرم آوار شده باشد. چانهام لرزید و دو قطره اشک از گوشهی چشمانم سرازیر شد. عمید حجبوحیا را فراموش کرده و بیتوجه به پدر، خم شد و اشکهایم را بوسید. کمکم کرد تا بنشینم. سرم را به سـ*ـینهاش تکیه دادم. آرام کمرم را مالش میداد. نمیدانم چه شد که گفتم:
- قبوله بابا.
عمید سرم را بالا گرفت و به چشمانم خیره شد.
- به جون افسانه اگه دلت رضا نمیده اجازه نمیدم.
دلم لرزید. چشمان قهوهای و مهربان عمید پاهایم را سست کرد. بیاراده گفتم:
- نمیخوام از دستت بدم.
به سـ*ـینهاش چنگ زدم و گریه کردم. پدرم با صدای بغضآلود گفت:
- فکرهات رو بکن باباجان. بعد از این چند ماه اگر برگردین و باهم زندگی کنین، دیگه کسی به خودش اجازه نمیده حرفی بزنه. این بهترین راهحله که به خودتون هم فرصت فکرکردن بدین.
موقع رفتن کنار گوشم گفت:
- عمید هم حق داره باباجان. بهش فرصت بده. این مشکل ماست عزیزدلم. تو روی سر من جا داری. نمیخوام با هر مسئلهی کوچیکی این مشکل رو روی سرت بکوبن. چند بار با عمیدخان حرف زدم؟ اگر میخواست جواب بده، تا الان داده بود. مرگ یه بار، شیون هم یه بار!
پدرم که رفت، حکم مردهای را داشتم که کسی برای تشییعش حاضر نشده. عمید به آشپزخانه رفت و ظرفها را شست.
- والا ما که چند بار گفتیم. اگر با طلاق افسانه زندگیِ شما بهتر میشه، چشم؛ دخترم رو روی چشمهام میذارم. طلاقش بدید خودم نوکریش رو میکنم.
اشکهایم پایین ریختند؛ از اینکه عزت پدرم بهخاطر من اینطور خدشهدار شده. این مرد شریف، این مرد بزرگ.
- والا آقای واحد من و افسانه با این مسئله مشکلی نداریم. پدر و مادرم هستن که دلشون میخواد نوهی پسری و نسل دولتشاهیها رو ببینن. خب البته نمیگم حق ندارن، ولی بههرحال...
قلبم لرزید. حرفهای جدید میزد. گویی خودش هم به این نتیجه رسیده باشد که میتواند بی هیچ نگرانی یک بچه از گوشت و پوست خویش داشته باشد. پدرم به چهرهی عمید دقیق شد. او هم حدسهایی میزد. عمید گفت:
- بهخدا من جونم میره برای افسانه. عشق اول و آخرمه. از طرفی موندم جواب پدر و مادرم رو چی بدم. اونها هم حق دارن، من و افسانه هم حق داریم. گیر کردم بهخدا.
خانه دور سرم میچرخید. حالم دگرگون شد. بیهوده سعی داشتم آب دهانم را قورت دهم. پدرم گفت:
- من یه پیشنهاد دارم.
هر دو به دهانش چشم دوختیم.
- بهتره که شما برای تصمیمگیریِ بهتر، یه مدتی دور از هم زندگی کنین. حداقل چند ماه.
با دست لرزانم روی پای عمید دست گذاشتم. به چشمانش خیره شدم. نگران، سرم را به نشانهی نفی به چپوراست تکان دادم. داشتم جان میدادم. چطور میتوانستم شب را بدون عمیدم به صبح برسانم؟ مگر شوخی بود؟ هجدهسال با هم سر به بالین گذاشته بودیم. عمید دست روی دستم گذاشت. ته چشمانش آشوب بود. پر بود از غم و نگرانی.
- اجازه بده افسانه. اجازه بده فکر کنیم.
لبم کبود شد. مثل کودکان لجباز به گریه افتادم.
- الان نه. الان نه افسانهجون. فکر کنیم. فکر کنیم ببینیم پیشنهاد پدرت رو قبول کنیم یا نه. بهخدا فقط همین.
نفس کم آوردم. حالم بد شد. صدای عمید و پدر در گوشم پیچید.
- افسانه... افسانه...
با آب سردی که روی صورتم پاشیدند، بههوش آمدم. کمی طول کشید تا چهرهی نگران پدر و عمید را بالای سرم ببینم. به خاطر آوردم که چه خاکی بر سرم شده. انگار دنیا بر سرم آوار شده باشد. چانهام لرزید و دو قطره اشک از گوشهی چشمانم سرازیر شد. عمید حجبوحیا را فراموش کرده و بیتوجه به پدر، خم شد و اشکهایم را بوسید. کمکم کرد تا بنشینم. سرم را به سـ*ـینهاش تکیه دادم. آرام کمرم را مالش میداد. نمیدانم چه شد که گفتم:
- قبوله بابا.
عمید سرم را بالا گرفت و به چشمانم خیره شد.
- به جون افسانه اگه دلت رضا نمیده اجازه نمیدم.
دلم لرزید. چشمان قهوهای و مهربان عمید پاهایم را سست کرد. بیاراده گفتم:
- نمیخوام از دستت بدم.
به سـ*ـینهاش چنگ زدم و گریه کردم. پدرم با صدای بغضآلود گفت:
- فکرهات رو بکن باباجان. بعد از این چند ماه اگر برگردین و باهم زندگی کنین، دیگه کسی به خودش اجازه نمیده حرفی بزنه. این بهترین راهحله که به خودتون هم فرصت فکرکردن بدین.
موقع رفتن کنار گوشم گفت:
- عمید هم حق داره باباجان. بهش فرصت بده. این مشکل ماست عزیزدلم. تو روی سر من جا داری. نمیخوام با هر مسئلهی کوچیکی این مشکل رو روی سرت بکوبن. چند بار با عمیدخان حرف زدم؟ اگر میخواست جواب بده، تا الان داده بود. مرگ یه بار، شیون هم یه بار!
پدرم که رفت، حکم مردهای را داشتم که کسی برای تشییعش حاضر نشده. عمید به آشپزخانه رفت و ظرفها را شست.
آخرین ویرایش توسط مدیر: