وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو69

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/12
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
28,323
امتیاز
1,058
محل سکونت
اهواز
به نام خدایی که عشق را به رنگ خون افرید.
رمان: فصل سرخ زندگی
نویسنده: سحربانو69 نویسنده ی انجمن نگاه دانلود
ژانر:عاشقانه، اجتماعی
ناظر: دختران من
***
خلاصه:رضا و دریا زوج جوانی هستند که پنجمین سالگرد ازدواجشان رادر کافه ای دنج و ارام، دونفره جشن میگیرند. دریا شمع را فوت میکند و چشمانش را میبندد تا هدیه اش رااز همسرش بگیرد. رضا دستان دریارا دردست میگیرد، بـ..وسـ..ـه ای نرم روی دستش مینشاند، مچ ظریفش را باز میکندو گلسرِ طاووس نشان با نگین های درخشان زمردی را کف دستش می گذاردو انگشتان دستش رابا عشقی وافرلمس میکند. دریا با بی قراری چشم باز میکند. اول به گلسر و بعد با لبخند زیبایی به همسرش چشم میدوزد. لب به تشکرباز می کند که ناگهان ..
رضا از رفتن میگوید.رفتنی که بازگشتش باخداست.
Fasle_Sorkhe_Zendegi2.png
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    231444_bcy_nax_danlud.jpg

    نویسنده‌ی گرامی! ضمن خوشامدگویی به شما، سپاس از اعتماد و انتشار اثر خود در انجمن وزین نگاه دانلود.

    خواهشمند است قبل از آغاز به کار نگارش، قوانین زیر را بادقت مطالعه نمایید:
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    دقت به این نکات و رعایت تمامی این موارد الزامی است؛ چراکه علاوه بر حفظ نظم و انسجام انجمن، تمامی ابهامات شما از قبیل:
    چگونگی داشتن جلد؛
    به نقد گذاشتن رمان؛
    تگ گرفتن؛
    ویرایش؛
    پایان کار و سایر مسائل مربوط به رمان رفع خواهد شد. بااین‌حال می‌توانید پرسش‌ها، درخواست‌ها و مشکلات خود را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    عنوان نمایید.


    پیروز و برقرار باشید.
    «گروه کتاب نگاه دانلود»
     

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    مقدمه
    همه چی مثل قبل بود..
    چای گرم..
    هوای خنک..
    صدای رودخانه ی خروشان ..
    صدای پرنده ها،
    همه‌چی دقیقا مثل قبل بود..
    پس چرا دلگیر بود؟
    چرا چای طعم همیشگی را نداشت؟
    چرا صدای رودخانه و پرنده به گوش نمیرسید؟
    نگاهم به جای خالی ات افتاد..
    دلم آشوب شد..
    ***
    پرده را کنار زد. نگاهش که به بارش شدید باران افتاد گل از گلش شکفت. گل خنده روی لبهایش نشست.پرده را انداخت و برگشت.
    - وای رضا بیا نگاه کن. چه بارونیه؟
    - اره می اومدم نم نم بود.
    برگشت و باز به بارش باران نگاه کرد.
    - الان خیلی شدید شده. اخ خدا الان باید زیر بارون با عشقت بری قدم بزنی بعدم یه اش رشته ی مشتی بزنی به بدن.
    رضا سرش را از لپ تاپش بالا اورد و لبخند مهربانی نثار همسرش کرد.
    - عشق که اماده است، بارونم که حی و حاضره. میمونه اش رشته که قطعا پیدا میشه.
    چشمان دریا برق زد. قدمی جلو گذاشت. کف دست هایش را به هم کوبید.
    -جون من؟ خسته نیستی؟ تازه اومدی که؟
    -کنار تو خستگی معنی داره اخه خانم ؟بپر حاضر شو.
    دریا سریع رفت و گونه ی رضا را بوسید و باهمان سرعت به سمت اتاق خوابشان دوید.
    لباس پوشید. چتر برداشت. روبروی اینه ایستاد.شوق عجیبی در چشمان خود میدید. چقدر این لحظه ها را دوست داشت. عطر گرمی به خود زد و لبخند زیبایش از همه ی ارایش های دنیا دلنشین تر روی صورتش نشست. برگشت و رضا را در قاب در دید.
    -پشیمون شدی؟ گفتم خسته ای که؟
    رضا قدمی جلو امد. روبروی دریا ایستاد.نگاه زیبای همسرش انقدر بی ریا بود که قدرت کلام را از زبانش بگیرد. موی بیرون زده از شالش را داخل فرستاد و بی حرف بـ*ـوسـه ای روی پیشانی اش نشاند.
    -الان اماده میشم.
    به سمت کمد لباس هایش رفت. دریا بی حرف نگاهش کرد. نمیدانست چرا چیزی درون دلش فرو ریخت. عشق بود؟ ترس یا حسرت؟
    سعی کرد فکر های عجیب را از ذهنش دور کند. بیرون رفت.‌کفش هایش را پوشید. دقایقی بعد هردو زیر باران نسبتا شدید اذر ماه توی شلوغی خیابان ها دست در دست هم، بی چتر و کلاه قدم میزدند.لبهای زیبای دریا بسته نمیشد و مدام باز بود به خنده های شیرین و دلربایش. قطعا میدانست یک رضا بود و یک جان دلبرش.‌ دریا جان دلبرش بود وقتی که اسمش در گوشی رضا جان دلبر سیو شده بود. شاید خنده دار بود ولی دریا خود نامش را در گوشی رضا جان دلبر سیو کرده بود.گفته بود عشقت منم جان دلبرت منم، پس همه باید بدانند .اول رضا حیا کرده بود که اگر دریا جلوی کسی تماس گرفت واسمش روی صفحه افتاد چکار کند ولی در برابر قلدوری های دخترانه ی دریا زبانش بسته بود.
    هردو خیس از باران عشق بودند. ساعتها قدم زدند. حرف زدند واز روزهای خوش گفتند. بیشتر دریا حرف میزدو رضا گوش میداد.همیشه همینطور بود. رضا فقط نگاه میکرد. نگاهش گویای همه چیز بود.چشمانش انگار تابلوی واضحی از احساسات درون‌قلبش بودند.هرچیزی را راحت میشد از چشمانش خواند. مخصوصا عشق را،دریارا.
    عکس دونفره شان زیر چتر سفید دریا با صورت های به هم چسبیده و بخاری که بخاطر سرمااز دهانشان خارج میشد و سرخیه گونه ها، زیباترین تابلوی نقاشی تاان لحظه بود. اش رشته پیدا نکردندولی مزه ی فلافلی که سرپایی و دران سرما گاز زدند بی شک تااخر عمرزیر زبانشان میماند. بااولین عطسه ی دریا اخم های رضا درهم رفت. مسیر برگشت رادر پیش گرفتند وساعتی بعد در اشیانه ی گرم و نرمشان بودند. دریا لباس عوض کردوزیر پتو خزید و رضا شوفاژ های خانه را روشن کرد.
    - واست شیر داغ کنم؟
    - وای نه رضا. بیا بابا،خوبم.
    - میترسم فردا تب کنی.
    - خودت میدونی چقدر در برابر مریضی پوست کلفتم. فکر کردی من از این دخترای سوسول مامانیم؟
    - میخوای قرص..
    - بیا بخوابیم رضا. خوبم بخدا.
    رضا چراغ هارا خاموش کرد و کنار دریا دراز کشید. دست گرم دریا که روی سـ*ـینه اش نشست به چشمانش خیره شد.
    - بهترین شب زندگیم بود.خیلی بهش نیاز داشتم.
    - ببخشید اگه نمی رسم.میدونم خیلی اینجا تنهایی ولی..
    دریا دستش را روی لبهای رضا گذاشت.
    - هیچی واسم کم نذاشتی.پس هیچی نگو.
    - جبران میکنم واست.
    - چیو؟
    -مهربونیتو، خوشگلیتو، صبوریتو، خانومیتو.
    -چقدراپشن داشتمو خبر نداشتم.از دستپختمم بگو.
    - اون که دیگه معرکه است. هیکلمو ریختی بهم.
    - خودت چاقی گردن من نندازلطفا.
    رضا دریا را در اغوش گرفت وانقدر موهای کوتاهش را نوازش کرد تا به خواب عمیقی فرو رفت. نفس های ارامش راکه شنید به چشمان بسته اش خیره شد.بغض عجیبی در گلویش بود.از اینده ی این راه میترسید.مطمئن بود ولی باز هم میترسید.وقتی به دریا و چشمانش نگاه میکرد دست و دلش میلرزید.احساس میکرد شیطان از طریق دریا میخواهد پای رفتنش راسست کند.صلواتی فرستاد و چشمانش را بست.همه چیز را بخدا سپرده بود.***
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    کیسه های خرید یک دستش بودند وبا دست دیگر سه بار پشت سرهم بصورت ریتمیک زنگ دررا به صدا دراورد. اهل خانه میدانستند که این مدل زنگ زدن یعنی دریا پشت در است. کلید رادر قفل چرخاند و وارد شد. کلید داشت ولی همیشه قبل از وارد شدن زنگ میزد و اعلام حضور میکرد.
    در کوچک فلزی را با پا بست و با صدای بلند سلام کرد.
    - سلام بر اهل منزل. من اومدم.
    میوه ها رادرحوض کوچک ولی تمیز و پراب وسط حیاط خالی کرد. سیب های قرمز و پرتقال و نارنگی های نارنجی ، وسط ابیه کف حوض ترکیب زیبایی ایجاد کرده بود. شیر آب کنار حوض را باز کرد. صورتش را شست و با دست به گلدان های کنار حوض اب پاشید.
    - زحمت کشیدی مادر.
    برگشت و با لبخند نگاهی به پیرزن خوش قلب و خوشروی روبرویش کرد.
    - سلام. مامان گلاب تروخدا بذار من چند تا ماهی قرمز بخرم بندازم تو این حوض.‌ نمیدونی چه صفایی میگیره اینجا.
    - مادر من پیرزن اخه میتونم به اینا برسم؟ بدبختا تلف میشن.
    - خودم نوکر خودت وماهی قرمزات هستم.
    مامان گلاب گیس های سفیدش را زیر روسری ابی خوشرنگش پنهان کرده بود. دریا جلو رفت و لپ های سرخ و سفیدش را بوسید.
    - خوبی پیرزن؟
    - پیر خودتی و شوهرت. کجاست؟
    - دنبال یه لقمه نون حلال. بابا احمدرضا کجاست؟
    - اونم دنبال یه لقمه نون حلال.
    -خوبه که، شوهرامون مرد زندگین.
    مامان گلاب خندید و دست به زانو زد که بلند شود.
    - کجا مامان؟
    - برم واست شربت درست کردم بیارم جیگرت حال بیاد.
    - خودم میارم. شما بشین.
    و در حالی که وارد خانه میشد بلند داد زد.
    - هرچند تورو که دیدم جیگرم حال اومد.
    صدای خنده های شیرین مامان گلاب در حیاط پیچیده بود. دریا نگاهی به خانه ی نقلی اما باصفایشان انداخت. خانه ی کوچک مامان گلاب و بابا احمد برایش خیلی دلپسند وسرشارازارامش بود. یک خانه ی کوچک دوخوابه ی قدیمی با حیاطی که از همه جای دنیا باصفاتر بود. البته هوای خوب اذرماه هم در حال خوش این روزهایش بی تاثیر نبود.
    پارچ شربت را به همراه دولیوان برداشت و قبل از آن نگاهش به قابلمه ی روی اجاق افتاد. بوی خوش فسنجان مستش کرد. مامان گلاب باز هم شرمنده اش کرده بود. حداقل هفته ای یکبار را برایش فسنجان درست میکرد و دریا هم که عاشقش بود.
    - باز که فسنجون گذاشتی.خسته نشدی مامان؟
    - بخاطر تو بار گذاشتم.
    -‌ اخه عزیز م، من که هفته ای سه بار اینجام. شماهم هرهفته به من فسنجون میدی، منم که از رو نمیرم با اشتها میخورم. اخه فکر بابا احمد باش. بخدا قند و چربیتون میره بالا.
    - تو فکر اون نباش، حاج احمد خودش عاشق فسنجونه.
    - جون، پس رقیب عشقی پیدا کردم.
    قهقهه ی بلند مامان گلاب خنده بر لبِ دریایی اورد که سالها بود از حضور مادر محروم بود.
    - چند شب پیش با رضا رفتیم خل بازی زیر بارون،انقد خوش گذشت. جاتون خالی.
    - همون بهتر که جامون خالی بود. منه پیرزن اخه میتونم زیر بارون راه برم.
    - خودم کولت میکردم.
    -‌ من نمیدونم تو این زبونو از کی به ارث بردی؟
    - از مادر شوهرم.
    خندید و بلند شد تا از حمله ی احتمالیه مامان گلاب در امان باشد.
    - راست میگم دیگه، دیدم چطور جواب بابا احمدو میدی. خوب میچزونی اون بدبختو.
    -‌ حالا اون شد بدبخت؟ اصلا امروز تو چه پدر شوهر دوست شدی؟
    دریا خواست جواب دیگری بدهد که با صدای حاج احمد ساکت شد.
    - چتونه شمادوتا دختر؟ صدا خنده هاتون کل کوچه رو برداشته.
    - سلام پیر مرد.
    - پیر باباته.
    - اونم پیره دیگه.
    - من نمیفهمم تو از کی حساب میبری اخه؟
    - از شوهرم.
    مامان گلاب و بابا احمد نگاهی به هم انداختند و دریا طاقت نیاورد و زیر زخنده زد.
    - اخه رضای طفلی ترس داره؟ شوهر گوگولیم.
    تمام شب صدای خنده های دریا و حرص دادنش فضای خانه ی پدری رضا را شاد و سرحال کرده بود.دریا کاری به رضا نداشت و بقول خودش سرو تهش را میزدی اینجا پیدایش میشد.‌ حق هم داشت در این شهر بزرگ و درندشت کسی را نداشت جز این خانواده ی کوچک و با محبت.نمیدانست رضا این همه مهربانی رااز پدرش به ارث بـرده یا مادرش.شاید هم مهربانیه قلب هردو را روی هم گذاشته و در دلش جا داده بودند. اغراق نبود. بی شک رضا مهربانترین مردی بود که در تمام عمرش میدید.مرد با محبتی که تمام این سالها هیچ غمی روی دلش نگذاشته بود. غربتش را با محبت های مردانه اش جبران کرده بود و نمیگذاشت چیزی روی دل همسرش بنشیند.
    دریا هم جای خالی پدر و خواهران و برادرش را با حضور این سه نفر پرمیکرد. میخندید، شاد بود ولی کسی از رازپشت این خنده های فریبانه خبر نداشت.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام دوستای مهربون و قدیمی و همیشه همراهم.خوشحالم که با یه رمان دیگه کنارتونم.امیدوارم‌بتونم راضی نگهتون دارم.ببخشید دیر به دیر پست‌میذارم.من الان توی مسافرت هستم و زیاد وقت نمیکنم بشینم پای تایپ.مرسی از همراهی و همدلیتون.
    ***
    رضادر کافی شاپ راباز نگه داشت ودریا بالبخند مهربانش وارد شد. محیط دنج و ارام کافه حس امنیت را در دلشان ایجاد میکرد. بوی قهوه و وانیل مورد پسند هردویشان بود. موزیک لایتی در حال پخش بود و مناسب حال امشبشان. میز دونفره شان اماده بود و گل سرخ های روی میز که فقط مختص میز انها بود یعنی رضا میز را از قبل اماده کرده بود.
    - دوست داری اینجارو؟
    - اره، قبلا اینجا نیومدیم.
    - دوست داشتی بازم میایم.
    لبخند زیبا و دندان نمای دریا دل ارام رضا را ناارام میکرد.
    - انقد نخند.
    خنده روی لبهای دریا خشکید.
    -‌ چرا؟
    -خودت میدونی ضربان قلبم وصله به خنده هات. عمدی هی میخندی؟
    با این حرف کم کم گوشه ی لبهای دریا کش امد.خنده اش بزرگ و بزرگتر شد. انقدر خندید که رنگ صورتش سرخ شد و رضا متعجب نگاهش کرد.
    -خدانکشتت مرد. ببینم با این حساب الان باید بالای2000باشی. اره؟
    رضا خندید و نمکدونی زیر لب نثار دخترک بانمک روبرویش کرد.
    گارسون که کیک گرد شکلاتی و کوچک را روی میز و بینشان قرار داد چشم های دریا درخشید. شیشه ی نوتلای کوچک روی کیک و توت فرنگی های برش خورده را با لـ*ـذت نگاه کرد.
    - وای الهی، چقدر خوشگله. چی نوشته؟ دریا و رضا. چه شیک. چه بلا شدی تو؟
    -‌ خوشگله؟
    - خیلی. وایسا یه چندتا عکس بندازم.
    دریا مشغول عکس انداختن از کیک و سلفی های دونفره ی پنجمین سالگرد ازدواجشان شد. موهای لَخت و مشکی اش را که از گوشه و کنار شالش بیرون میزد را با دست سربراه کردو باز هم مشغول عکس گرفتن شدو غافل بوداز دل ناآرام مردش.
    رضا دستان کوچک و ظریف دریا رادر دست گرفت.
    - دریا؟
    - هووم؟
    - حواستو بده به من.
    - بذار این عکسو بفرستم واسه..
    - نگام کن.
    دریا سرش رااز گوشی و عکس های دونفرشان گرفت و به چشمان قهوه ای رضا دوخت.
    - بله؟
    - خیلی حرفا دارم امشب، ولی نمیدونم چی بگم.
    دریا حواسش را جمع همسرش کرد و به چشمانش زل زد.
    - بگو، من سراپا گوشم.
    - چشماتو میبندی؟
    - وای خدا، میخوای هنوز سوپرایزم کنی رضا؟
    - ببند دیگه.
    دریا چشمانش را با فشار بست. رضا هردو دست دریا را گرفت و جلو کشید. مچ دستان ظریفش را باز کرد و لمسشان کرد. گلسر زیبایی به شکل طاووس که پر بود از نگین های زمردی ودرخشان کف دستش گذاشت. نوک انگشتانش را تک به تک لمس کرد و ارام لب زد:
    - حالا بازکن.
    دریا باذوق چشمانش را باز کردو با دیدن گلسر زیبا چشمانش درخشید.
    - الهی، چه نازه رضا. خوب میدونی عاشق این چیزام. خیلی خوشگله مرسی.
    - دریا؟
    - جونم؟
    - دلم نمیخواد امشبو حال خوبمون رو خراب کنم.
    - خب نکن.
    - نمیشه. باید حرف بزنم.
    قلب دریا شروع به تندتر تپیدن کرد. نمی دانست چرا ناغافل استرس گرفته بود. حس بدی به دلش چنگ میکشید. قرار بود خبر بدی بشنود؟ طاقتش را داشت؟
    - بگو رضا.
    رضا نگاهی به دور و اطرافش انداخت. طاقت نگاه کردن به چشمان به رنگ شب همسرش را نداشت. دستی بین موهای قهوه ای رنگش که مثل همیشه به یک طرف شانه کرده بود، کشید.
    - من باید برم.
    اخمی ظریف بین ابروهای مشکی و کمانیِ دریا نشست.
    - بری؟ کجا؟
    - ببین دریا، من میفهمم تو این شهر غریبی.‌ میدونم بخاطر من پاروی خیلی چیزا گذاشتی. حتی اینم میدونم با اینکه عاشقم نبودی ولی همراهم شدی..
    - رضا این حرفا..
    - دریا من دوست دارم. بیشتر از حدتصورت. بیشتر از همه ی عشقایی که تا حالا دیدی ولی ، من باید برم.
    -کجا اخه؟ حرف بزن.
    بغضی به بزرگیِ تنهایی و ندیدن چشمان زیبای دریا بیخ گلوی رضا نشسته بود. نمی دانست چطور از رفتنی بگوید که شاید بازگشتی نداشته باشد. نمیدانست چطور بگوید که بین دل و احساسش، بین عقل و قلبش گیرافتاده است. چطور از رفتنی میگفت که انگار اجبارو اختیار را باهم داشت.
    - شاید دیگه هیچ وقت منو نبینی.
    انگشتهای دریا ارام از بین دستهای مردانه ی رضا به عقب خزید. گوش هایش داغ شده بود که درست نمیشنید؟ قلبش انگار که از جا کنده شد. حرف های رضا کامش را تلخ کرده بود وشبش را زهر.
    حرف از جدایی میزد؟ کاری کرده بود؟ اتفاقی افتاده بود؟ کسی حرفی از گذشته ها زده بود؟
    صدایش میلرزید ولی باید حرف میزد.
    - از من چیزی شنیدی؟
    رضا مثل همیشه لبخندی مهربان روی لبش نشاند.
    - به خودت شک داری دختر؟
    نگاه دریا به چشمان همسرش پراز سوال بود. پراز ترس و حرف های ناگفته ولی انگار که قدرت کلام را از گلویش گرفته باشند. فقط توانست ارام و با صدای ضعیفی لب بزند:
    - بازم..میبینمت؟
    انگار که بغض رضا هم در حال بزرگ شدن بود. دست و دلش بین رفتن و ماندن معطل مانده بودند.
    - نمیدونم دریا،به خدا نمیدونم.
    "به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد..
    که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد."
    ***
    دوست داشتید نظراتتونو بهم بگید.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام به مهربونای خودم..
    ***
    خسته از بی خوابی های شبانه و چرت نیم ساعته به جای هشت ساعت خواب طبیعی حوله به دست وارد حمام شد. بخارهای به جامانده روی در شیشه ای حمام یعنی سولی صبح رازودتراز او اغاز کرده بود. صورتش را کف الود کرد وبا تیغ به جان صورتش افتاد. از صاف و صیقلی بودنش که مطمئن شد صورتش را پاک کردوزیر دوش رفت.
    همیشه دلش میخواست میتوانست زیراب سرد ایستادن را تجربه کند. نفسش را حبس کند و بشمارد.1،2،3. دوست داشت ببیند استانه ی تحملش تا کجاست؟ تا کجا تاب می اورد؟ به حساب خودش که مرد صبوری بود. صبور بود که تا اینجا زندگی را کش داده بود، ادامه داده بودو موفق بود. او الان یک مرد موفق بود. یک پدر بود، یک همسر بود، یک دکتر سرشناس بود.‌ پس چرا ته دلش انقدر ناراضی بود؟ چرا وقتی به عمق خنده های خود فکر میکرد یک غم پنهان را لابلایشان احساس میکرد؟چرا وقتی نگاه به پازل زندگیش می انداخت همه چیز سرجای خودش بود الا یک تکه؟ یک تکه ی بزرگ که ناقص بودن پازل را عجیب به رخ میکشید. نبود همان تکه دلیل تلاطم دلش بود؟
    پوزخندی زدو دستش رااز شیر اب سرد برداشت و اب گرم را باز کرد. زیر اب داغ مغزش بهتر کار میکرد. منطق بر دلش حاکم میشدو افسار زندگیش را از دلش میگرفت.
    حوله رادور کمرش پیچاندو حوله ی کوچکی را هم روی موهایش کشید. از حمام بیرون امد. صدای تلق و تلوق ظرف ها از اشپزخانه به گوش میرسید. ظاهرا سولی در حال تهیه ی صبحانه بود.
    روبروی اینه ایستاد. کت شلوارش را پوشید. کراوات زرد و قهوه ای را دور گردنش محکم کرد. عطر مخصوصش را به گردن و مچ دستانش پاشید. کیف دستی چرمش را برداشت و از اتاق خارج شد.
    قبل از پایین رفتن از پله ها درِ اتاق ایلی را باز کرد. دخترک ملوس و زیبایش هنوز خواب بود. هرروز، هرکجا که بود راس ساعت 9 منتظر تماس ایلی کوچکش میماند.
    دخترکش فقط 2 سال داشت ولی صبح که از خواب بیدار میشد اول باید صدای پدرش را میشنیدو تا قبل از ان نه صبحانه میخورد و نه سراغ اسباب بازی هایش میرفت. بـ..وسـ..ـه ای روی موهای طلایی ایلی نشاند. دخترکش مثل سیبی بود که از وسط با مادرش دونصف شده بودوفقط محض رضای خدا رنگ چشمانش به پدرش کشیده بود.چشمان سبز تیره ی پدر و دختر تنها وجه شباهتشان بود.
    بی سروصدا از پله ها پایین امدو وارد اشپزخانه شد. سولی در حال ریختن قهوه در ماگ صورتی رنگش بود.
    - واسه منم میریزی؟
    سولی نه ترسید نه هول کرد. عادت داشت به قدم های ارام و بی صدای همسرش در طول خانه. لبخند مهربانی بر لب نشاندو ماگ قهوه ای رنگ بهرادکه مشابه ماگ خودش بود را پراز قهوه کرد.
    - بشین عزیزم. صبحانه اماده است.
    بهراد پشت میز نشست و مشغول خوردن صبحانه شد.
    - کی میری؟
    - یک ساعت دیگه.
    - تیم و ژاکلین هم هستن؟
    -اونا لیدر گروهن. بی شک هستن.
    سولینا همسر بهراد عضو یک گروه کوهنوردی بود. از نوجوانی علاقه ی وافری به کوهپیمایی داشت و این رشته را دنبال کرده بودواکثر کوه های مونترال و شهرهای اطراف را به همراه دوستانش فتح کرده بود.
    - ایلی که قرار نیست تنها بمونه؟
    - راشل تو راهه.
    - زیادی داری مادرتو اذیت میکنی.
    - اون عاشق ایلیه. خواست خودش بود.
    و همزمان دستش را روی گیجگاهش گذاشت و چشمانش را بست.
    - سولی؟ خوبی عزیزم؟
    - خوبم، بازم از اون سرگیجه های عجیب گرفتم.
    - نمیخوای امروزو کنسل کنی؟
    - اوه نه براد،خودت میدونی کوهنوردی حالمو خوب میکنه.
    بهراد خندید و نگاهش کرد.
    - عاشق براد گفتنتم.
    سولی موهای بلند طلایی رنگش را پشت گوش فرستادو دست به کمر زد و با حالت بامزه ای گفت:
    - الان داری منو مسخره میکنی،ب..براد؟
    همیشه وقتی بهراد به لهجه و تلفظ اسمش میخندید هول میشد و کلمات را دوبار تکرار میکرد و باز هم سوژه ی خنده ی بهراد میشد.
    بهراد بلند شدو با خنده کمر باریک همسرش را در دست گرفت. موهایش را پشت گوش فرستاد.
    - مراقب خودت باش عزیزم. من و ایلی بی صبرانه منتظرت هستیم.
    بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ی همسرش نشاند و همزمان زنگ خانه به صدا درامد.
    - فکر کنم راشل اومد. من باز میکنم.
    تا جلوی در رفت. نگاهی به همسر زیبایش انداخت. نگاهش زیادی کش دار شده بود.دلش حال عجیبی داشت. زبانش باز شد به گفتن حرفی که تا الان بر لب نرانده بود. نگفته بود چون نمیخواست این زندگی را اغشته به دروغ کندو وجدانش را بیشتر از این از خود ناراضی نگه دارد.
    - زودتر بیا.
    سریع چشم گرفت ودر را به روی مادر سولی باز کرد.
    ***
    دوستان ویرایش میشود.از این به بعد تندتر پست میذارم.عذرخواهی میکنم به خاطر تاخیر.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام دوست جونا..
    ***
    صبح ها در بیمارستان بود و عصرهادرمطبش به همراه دو دکتر دیگرکار میکرد.همه ی وقتش رادرگیر کارکرده بود ولی حواسش بود که وقتی هم برای خانواده ی سه نفره اش بگذارد. هیچ وقت نمیگذاشت آستانه ی تحمل سولی و ایلی پرشود. همیشه به یک جایی که میرسید ترمز را میکشید و ارام ارام همراه خانواده میشد.
    دست هایش را از جیب شلوار پارچه ایش دراورد و دستی به صورتش کشید. نمیدانست چرا امروز انقدر حال دلش مشوش و بی قرار است. این لرزش و نگرانی هارا فقط یکبار ان هم سالها پیش تجربه کرده بود، زمانی که انگار نباید خیلی اتفاقات می افتاد اما افتاد.
    نگاهی به عکس دخترکش روی میز انداخت. تنها امیدش به این زندگی ایلی بود. نمیدانست اینجای زندگی که هست پشیمان بود یا نه ولی وقتی آه میکشی و با افسوس به گذشته ات فکر میکنی یعنی مسیرت اشتباه بوده ولی مطمئن بود آیلی برایش شیرین ترین اشتباه دنیا است.
    با سولی در هایپر نزدیک خانه اش اشنا شده بود. محل و نحوه ی آشنایشان چندان هیجان انگیز نبود ولی همان گم شدن کیف پول سولی و شرمندگی اش جلوی فروشنده و حواس جمع بهراد و پرداخت پول خرید هایش شد باب اشنایی میانشان و تماس بعدی از طرف سولی برای تشکر و دعوت شام به منزلشان و، کم کم ازدواج.
    سولی دخترارامی بود. ساکت و کم حرف. زیاد صحبت نمیکرد، زیاد نمیخندید. حتی گریه هم نمیکرد و توی دست و پا نمیچرخیدوهمین کافی بود برای بهرادی که دلش ازدواج نمیخواست و فقط نیاز به یک خانواده داشت برای فرار از افکار گذشته و بستن دهان خانواده ای که ازدواج با یک دختر خارجی و بااصل و نصب را یک پوئن مثبت میدانستند.
    سولی زنی نبود که هیجان را وارد زندگیش کند. که کاری کندگذشته را دوربریزدو عشق رادر رگ و پی و جانش جریان دهد. سولی یک زن وفادار به خانواده بودکه فقط میتوانست در مواقعی که حالش خوب نیست و نیاز به تنهایی دارد رویش حساب کند.
    یک نفر به در زد و از افکار درهم برهمش خارج شد.
    - دکتر دیروقته، شما..
    - میتونی بری ماریا. خسته نباشی.
    منشی سیاه پوستش لبخندی زد. خسته نباشیدی گفت و رفت. نگاهی به ساعتش انداخت. دوازده شب بود. سولی یک ساعت پیش پیام داده بود که حالش خوب است، خسته است و میخواهد بخوابد و اینجا زیاد انتن ندارد. مراقب خودش و ایلی باشد، همین.
    نمیدانست همه ی زن های غربی انقدر خونسرد هستند یا او عادت کرده بود به قربان صدقه رفتن و نگرانی های خودمانی. هرچه بود این روزها خیلی زیاد دلتنگ همان خندیدن ها و سربه سرگذاشتن های کسی بود که روزگاری عزیزدلش بود.
    گاهی اوقات حس میکرد که سولی هم چندان علاقه ای به او و این زندگی مشترک ندارد. شاید اوهم برای فرار از گذشته خود حاضر به این زندگی شده است. زندگیِ یکنواخت و سردی که حتی چای داغ دونفره وسط سرمای زمستان هم درمانش نبود.
    وسایلش را برداشت واز مطب خارج شد. صبح قول یک بسته بادکنک رنگ رنگی را به ایلی داده بود. یک ساعت طول کشید تا چیزی که دخترش خواسته بود را پیدا کند. به خانه که رسید مطمئن بود خواب است.
    اهسته وارد اتاقش شد. موهای طلایی رنگش زیر نور ضعیف شبخواب پرنسسی دلش را قرص کرد که این زندگی هرچه که هست بخاطر آیلی باید برایش بجنگد. چون او یک پدر است. روی موهایش را بوسید. بسته ی بادکنک را کنار تختش گذاشت و از اتاق خارج شد.
    سری به اشپزخانه زد. راشل پشت میز نشسته بود و قهوه میخورد.
    - راشل.
    - براد.
    - روز سختی داشتی با ایلی؟
    - عجیب ترین دختربچه ایه که توی عمرم دیدم.
    ابروهای مشکی رنگ بهراد درهم شد.
    - چطور؟ مشکلی هست؟
    راشل که زنی 55ساله ولی سرحال با صورتی بشاش و هیکلی تپل بود نگاه مهربانی به بهراد انداخت.
    - خیلی بیشتر ازسنش میفهمه.
    بهراد سرش را تکان داد.
    - اونم فهمیده ، مجبورِ از پس خودش بربیاد.
    -براد،‌ با سولی به مشکل خوردین؟
    بهراد دستی میان موهای مشکی و خوش حالتش کشید. ظرف غذایش را از توی ماکروویو خارج کرد و روبروی راشل نشست.
    - نه. چطور؟
    - حس میکنم یکم..
    - خیالت راحت باشه راشل، همه چیز سرجاشه.
    - من میتونم با سولی صحبت کنم.
    بهراد دستش را روی دست راشل گذاشت و لبخند مهربانی زد.
    - ممنون که نگرانی، ولی واقعا مشکلی نیست که تو بتونی حلش کنی.
    راشل سرش را تکان داد. بلند شد. دستش را روی شانه ی بهراد گذاشت، شب بخیری گفت واز اشپزخانه خارج شد.
    از دلش گذشت کاش حداقل راشل کنارش مینشست تا غذایش را میخورد. هنوز عادت نکرده بود به تنهایی غذا خوردن. شبها انقدر دیرمی امد که فقط صدای شب بخیر گفتن سولی را میشنید و جمله ی تکراری اش"غذات تو ماکروویوِ، گرم کن بخورلطفا"
    میلی به خوردن غذا نداشت. شاید بعد از مدتها یک نخ سیگار میتوانست ارامش کند. عجیب بود .دکتر باشی و برای حال خراب دلت سیگار تجویز کنی و مطمئن باشی حالت را خوب میکند و عجیبتر اینکه، سیگار هم امشب دوای دردت نباشد.
    سیگار دود میکرد و درپس هرحلقه ی دودش خاطرات گذشته زنده میشدند. خاطراتی که مثل موریانه مغزش را احاطه میکردند. این روزها بیشتر از همیشه دلتنگ ان خاطرات بود. امشب با جان و دل پذیرایشان بود ولی فکر سولی نمیگذاشت روی ذهنش تمرکز داشته باشد.
    سیگار را خاموش کرد و از تراس خارج شد. نگاهی به اتاق انداخت. اتاقی خالی با تختی خالی، بدون زنی که وقتی افکارت پریشان است و می کشدَت به سمت و سویی که نباید، حواست را پرت خودش کند. با دلبری کردن هایش، با نجواهای ریز عاشقانه اش. با صدای خنده های هیجان انگیزش.
    پوزخندی زد. سولی اگر هم بود اهل این کارها نبود. نگاهش به رژ های دست نخورده ی روی کنسول افتاد. جز یک برق لب ویتامینه و کرم ضد افتاب استفاده ی دیگری از محتویات روی میز نداشت.
    نمیخواست همه ی تقصیر ها را گردن سولی بیندازد ولی مطمئن بوداگر کمی عشق از طرف او دریافت میکرد این زندگی را میشد گرمترادامه داد. گاهی در ذهنش با خودش کلنجار میرفت و سولی میشد متهم ردیف اول. "چه معنی دارد که زنت نصف ماه را در سفرو درحال بالا رفتن از کوه و تمدد اعصاب و هزار کوفت و زهرمار دیگر باشد و تو جان بکنی و شب که خسته به خانه می ایی چراغ های خانه ات خاموش باشد و دخترت خواب باشدو به جای زنت، مادر زنت در اتاق مهمان باشد؟"
    گاهی حالش ازاین سکوت و وهم عجیب خانه بهم میخورد.
    کلافه دستی میان موهایش کشید. سرش را تکان داد. کاش این افکار پریشان امشب راحتش میگذاشتند. دلش یک خواب اسوده میخواست.
    ***
    معاینه ی بیماری که دیروز عمل کرده بود را انجام داد. به دیدار رئیس بیمارستان رفت و ملاقاتی با او داشت و ساعتی به صحبت با هم نشستند. تازه وارد اتاقش شده بود که گوشی اش روی میز زنگ خورد. شماره ی خانه بود. ساعت 11 بود و دوساعت پیش با ایلی حرف زده بود. با نگرانی گوشی را برداشت و صدای پراز ترس راشل را شنید.
    - ب..براد.س..
    - چی شده راشل؟ اروم باش.
    - سو..سولی.
    - سولی چی؟ حرف بزن.
    صدای گریه های پشت سرهم راشل ضربان قلبش را بالابرده بود. کلافه داد زد.
    - محض رضای خدا اروم باش راشل. فقط حرف بزن.
    صدای گریه هالحظه ای قطع شد و جمله ی راشل مثل پتک برسرش کوبیده شد.
    - سولی از کوه سقوط کرده.
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    [HIDE-THANKS] پرده ی حریر را کنار زد. امروز هوا بارانی نبود ولی ابری بود و گرفته. روی طاقچه ی کنار پنجره زانوهایش را بغـ*ـل کرده بودو به ابرهای پهن و بزرگی که دراسمان نشسته بودند نگاه میکرد. به نظرش امروزاز بقیه ی روزهای ابری دلگیرتر بود. امروز انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا سکوت حاکم در خانه را بیشتر به رخ بکشند. نه ماشینی از خیابان گذر میکرد و نه صدای پرنده و کلاغی از اسمان به گوش میرسیدو نه دادوبیداد بچه ها که همیشه ی خدااین موقع از روز توی خیابان فوتبال بازی میکردند به گوش میرسید.
    تلفن خانه به صدا درامد. نگاهی به شماره ی روی صفحه انداخت و با اکراه گوشی را برداشت.
    - اندی؟
    - جون دلم؟ خوبی؟
    - به نظرت خوبم؟
    - بیام پیشت؟
    - نه.
    - ای بابا. جمع کن دیگه تروخدا.
    - من چکار کنم اخه؟
    - بی خیالش شو.
    - یعنی چی بی خیالش شم؟ مگه خاله بازیه؟
    - خودت میگی تصمیمشو گرفته.
    - پس من چی؟

    - دریا عزیز دلم، بالاخره که چی؟ باید با این قضیه کنار بیای.
    - محاله، من نمیذارم.
    وبا عصبانیت تلفن را قطع کرد. نفس هایش تند شده بودو بغض بزرگی در گلویش جاخوش کرده بود. طول خانه رامیرفت و می امد. انقدر تند راه میرفت و با خودش حرف میزد انگار که واقعا کسی انجا ایستاده بود و غرهایش را سراو خالی میکرد.
    تنها بود وحس میکردکه دیوار های خانه دارنداز همه طرف به سمتش هجوم می اورند. قرار بود دیگر این خانه و تنهایی هایش را یک تنه به دوش بکشد. با خاطرات رضا؟ بی او؟
    مردش دیوانه شده بود؟ اگر واقعا اوراتنها میگذاشت؟‌ اگر می رفت و..
    چشمانش را محکم بست. موهای کوتاهش را با کش جمع کرد. نفس های عمیق کشید. باید کاری میکرد.
    داشت دیوانه میشد. لباس های چرک را از اتاق برداشت و در ماشین لباسشویی انداخت. چند تکه ظرف باقی مانده در سینک را شست. هربار بغض تا پشت پلک هایش می امدو او با نفس های عمیقش مانع باریدن اشک ها روی صورتش میشد. رضا دوستش نداشت؟ حرفش برایش اهمیت نداشت؟
    دستمالی برداشت وروی گل میزها کشید. تلویزیون را تمیز کردو گلدان ها را پاک کرد. بوفه را تمیز کرد و حال خرابش دیگر به انتها رسید. دستمال را محکم بر زمین کوبید. کاش نفسش بالا می امد. مانتو و شالش را پوشید. کیفش را برداشت و از خانه بیرون زد. تمام مسیر را پیاده رفت. میخواست حواسش را با دیدن مردم و مشکلاتشان پرت کند. نمیخواست سوار تاکسی شود و سکوت داخل ماشین بازهم اورا یاد دردهایش بیندازد.
    زنگ خانه را فشردو کلید انداخت و وارد شد. نگاهش به ماهی قرمزهای توی حوض کشیده شد. بالاخره بابا احمد برایش ماهی قرمز خریده بود.
    - خوبی مادر؟
    نگاهش به مامان گلاب افتاد. بلوز دامن قهوه ای رنگی پوشیده بودو مثل همیشه گیس های سفیدش را بافته بود و روسری مشکی رنگی به سرکرده بود.
    - چی شده دریا؟ ده دقیقه است زل زدی به این زبون بسته ها؟
    - سلام مامان.

    - سلام. چی شده؟
    - نمیدونم.
    - بیااینجا ببینمت.
    دریا خود را در اغوش پرمهر مامان گلاب انداخت. کاش یک نفر فکری برای حال و احوالش میکرد.
    - بگو مادر، حرف بزن.
    از اغوشش دل کند و روی تخت چوبی نشست.
    - نمیای تو؟ سردت میشه ها؟
    - دارم خفه میشم مامان.
    - دریا نترسون منه پیرزنو. چی شده؟ رضا خوبه؟
    - خوبه. فقط داره منو دیوونه میکنه.
    - دعوا کردین؟
    دریا سرش را ارام تکان داد. چه میگفت؟ میگفت رضا دیوانه شده و میخواهد دل بکند و سر به کوه و بیابان بگذارد؟
    بابا احمد امد و او هم هرکاری کرد نتوانست دل نا ارام عروسش را ارام کند.
    شب که رضا، زنگ خانه ی پدری اش را فشرد انگار قلب دریا را مچاله کردند. به اشپزخانه رفت و مشغول کشیدن غذا شد. صدای رضا استرس را به جانش واردکرد.
    -‌ احوال خانم خانوما؟
    دریا برگشت ورضا با چشمان قرمزش مواجه شد. گریه نکرده بود، فقط از بس که به سرو چشمانش فشار اورده بود، مویرگ های چشمش درحال انفجار بودند.
    - چی شدی تو؟
    لب های دریا لرزید. رضا قدیمی جلو گذاشت که دریا دستش رابالا اورد و کمی عقب رفت. رو گرفت و رضا با دست هایی مشت شده از اشپزخانه بیرون رفت.
    سفره ی شام را چیدند. همه سرسفره نشسته بودند و مشغول خوردن غذا بودند جز دریا که بی حرف و بدون پلک زدن به کاسه ی ترشی کلم خیره شده بود.
    - دریا بابا، چرا نمیخوری؟
    سرش را بالا اورد.
    - ممنون. میل ندارم.
    رضا- دریا جان..
    با اخم نگاهش کرد.
    دریا- دریا جان چی؟
    رضا سرش را پایین انداخت.
    مامان گلاب- شما دوتا چتونه؟ رضا دریا چشه؟ از عصر که اومده اینجوریه. حرفم نمیزنه بفهمم چی شده.
    رضا- چیزی نیست مامان. دریاخانم، ما بعدا صحبت میکنیم.
    دریا- چرا بعدا؟ چرا الان نه؟ چرا جلو مامان و بابات نمیگی میخوای چکار کنی؟
    رضا-‌ عزیزدلم، الان وقتش نیست.
    مامان گلاب- رضا چی شده مادر؟ داری میترسونیم.
    دریا- بگو. جواب مامانتو بده.
    رضا- چیزی نیست مامان جان. دریا شلوغش کرده.
    دریا- من شلوغش کردم؟ چرا چیزی نیست؟ چرا نمیگی میخوای بری؟ نمیتونی تو چشماشون نگاه کنی بگی داری میری؟ تونستی تو چشم من نگاه کنی و بگی؟
    رضا متعجب به دریا ی طوفانی و عصبانی نگاه میکرد.
    رضا- دریا!!
    بابا احمد- جریان چیه رضا؟
    رضا مانده بود و سه نفرعزیزی که نمیتوانست در چشمشان نگاه کند واز حقیقت رفتنش بگوید. اصلا نمیدانست امشب با این وضعیت روبرو میشود. حرف هایش را اماده نکرده بود. چه میگفت به پدرومادری که بچه ی کوچکشان را وقتی کودکی بیش نبود از دست داده بودند و حالا این یکی هم میخواست دم از رفتن بزند.
    مامان گلاب- رضا مامان میدونی قلبم..
    رضا- مامان باور کن چیزی..
    حرف در دهانش نمیچرخید. میترسید ازواکنش عزیزانش. میترسید که با حرف هایشان پای رفتنش را سست کنند.
    دریا- تو نمیتونی من میگم.
    دریا رو کرد به مامان گلاب و بابا احمد. برای او هم سخت بود ولی باید میگفت. شاید انها میتوانستند جلویش را بگیرند.
    دریا- رضا داره میره جنگ.
    HIDE-THANKS][/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام دوستای عزیزم.کجایید کم پیدایید؟عزیزای دلم دوست دارم نظراتتون رو بخونم و بدونم داستان و موضوعش رو دوست دارید یانه.لطفا نظر سنجی بالا هم شرکت کنید.[HIDE-THANKS]
    یک هفته از شبی که دریا چشم به چشمان پدرشوهر و مادرشوهرش دوخت و از رفتن رضا گفت میگذشت.ان شب برای همه شب سختی بود. نفس درسینه ی رضا حبس شده بود. نمیدانست قلب پدرو مادرش اماده ی شنیدن این حرف ها هست یا نه.
    بعد از چند لحظه که به سکوت و بهت گذشت بابا احمد با کمک عصای قهوه ای رنگش بلند شد و درحالیکه از در حیاط خارج میشد مدام این ذکر را زیر لب میخواند"الخیرفی ماوقع" ، "خیر در همان چیزی است که رخ می دهد"
    امامامان گلاب که چشم از صورت رضا برنمیداشت و لبهایش به سفیدی تمایل پیدا کرده بود دریا را ترساند.
    دریا- مامان؟ خوبی؟
    دوقطره اشک درشت از چشمان ریز و قهوه ای رنگ مامان گلاب سرازیر شدو روی لپ های سفید وچروکش افتاد.
    مامان گلاب- دریا،‌ مادربیا کمک کن بلند شم.
    رضا خواست بلند شودکه دریا سریع کنارش رفت. زیر بغلش راگرفت و به اتاقش برد. قرص هایش را به خوردش داد. خواست حرفی بزند که دلش را ارام کنداما چشمان بسته ی مامان یعنی تنهایش بگذارد.
    چراغ را خاموش کردوبی حرف بیرون امد. بدون نگاه کردن به رضا که سرش پایین بود سفره را جمع کرد، ظرف ها را شست، اشپزخانه را تمیز کرد. چراغ هایش را خاموش کردو بیرون امد. رضا همچنان سرش پایین بود و از جایش تکان نخورده بود. مانتو و شالش را پوشید و ارام لب زد:
    - من امادم.
    - مامانم..
    - خوابید.
    رضااشفته دستی میان موهایش کشید. کیفش را برداشت و به همراه دریا از خانه خارج شدند. بابا احمد روی تخت چوبی روبروی حوض پراب نشسته بودو به رقـ*ـص ماهی های کوچک و قرمز نگاه میکرد.
    رضا- اقا جون؟ حالتون..
    بابااحمد نگاهش کرد. رضا عذاب وجدان داشت. نمی دانست کاردرستی میکند که پدرومادرش را با این سن تنها میگذارد یانه؟
    بابا احمد- کار اشتباهی نمیکنی که بخوام توبیخت کنم. اصلا الان نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟‌ نمیدونم بهت افتخار کنم یاجلوتو بگیرم که نری‌، فقط میدونم هرجا که باشی دعای خیر منو مادرت پشت سرته.
    رضا سریع خم شد. دست های چروک و پینه بسته ی پدرش که حاصل چهل سال پنبه زنی بودرابوسید و سریع از خانه خارج شد. دریا ولی قلبش متلاطم بود. پایش انگار که قفل زمین شده بود. بابا احمد سرش را تکان داد و چشمانش را بست. دریا نگاهی به مسیر رفته ی همسرش انداخت و با قدم هایی سریع دنبالش دوید و صدایش کرد. تا خانه را پیاده گز کردند. هردو به ارامش و سکوت و این قدم زدن نیاز داشتند.
    دو سه روز به همین منوال گذشت. رضا کم حرف و ساکت شده بود. غذا نمیخوردو از همه ی روزها بی حوصله تر بود. دریا میدانست بخاطر ناراحتی مامان گلاب است. دردش را میفهمید. در تمام این دوسه روز، از هردری وارد شده بودو سعی کرده بود رضا را مجاب کند که رفتنش بی دلیل است و انها به حضورش نیاز دارندولی تصمیم رضا جدی تراز این حرفها بود.
    امشب اما بعد از یک هفته خندان به خانه امد. یک جعبه شیرینی در میان دستانش بودو خنده روی لب هایش.‌ شاخه ی گل رز روی جعبه بودو نگاهش برق میزد.
    دریا میز شام را میچید و زیر چشمی تمام حرکات رضا را زیر نظر داشت.‌ خانه ی کوچکشان امشب گرمترازدیشب و شب های پیش بود.
    رضا دست و صورتش را شست و حوله به دست روبرویش ایستاد. دریا به چشمان قهوه ای رنگش خیره شد.
    -‌ خبریه امشب؟
    رضا موهای کوتاه و مشکی رنگ دریا را بهم ریخت. چشمکی زد و حوله را روی صورتش انداخت.
    - خیلی گرسنمه.
    دریا حوله رابرداشت و نگاه عجیبی به همسرش انداخت.
    - بیا دیگه خانم.
    هردو سرمیز شام نشسته بودند. بوی کتلت های سرخ شده و سیب زمینی های دورچینش هوش از سر رضا پرانده بود. کمی سس تند روی کتلتش ریخت.
    - دریا خانم حواست باشه. دستپختت داره هرروز بهتراز دیروز میشه.
    دریا کمی سالاد کشید و رویش سس ریخت.
    -‌ دستپخت من همونه. شما بعد از یه هفته افتخار دادی، داری غذا میخوری.واسه همین واست عجیبه.
    رضا خندید و با اشتها مشغول غذا خوردن شد.
    - نمیخوای بگی علت این خنده هات چیه؟
    - میگم.
    - خب؟
    - اول شام نخوریم؟
    - نه.
    رضا لقمه ی در دهانش را قورت داد و با چشمانی خندان به دریا خیره شد.
    - اول اینکه از طرف ستاد تاییدیه رفتنم اومد.
    قلب دریاتند تراز هروقت دیگری شروع به کار کرد. دستی که چنگال را در خود جای داده بود میان راه از حرکت ایستاد.
    - دوم اینکه بالاخره مامان گلاب رضایت داد. بالاخره خندید، باهام حرف زد. گفت این یه هفته تو شوک بودم.‌ گفت افتخار میکنم پسرم سرباز امام زمانه. گفت هرلحظه دعا میکنم که تنت سالم باشه و سرت بالا و عمرت با عزت. گفت خودم مراقب زن و زندگیت هستم، نمیذارم دریا خم به ابروش بیاد.دریا، نمیدونی دلم چقدر اروم گرفت.
    دریا اب دهانش را قورت داد. تمام امیدش به مامان گلاب بود که از احساس مادرانه اش استفاده کند و مانع رفتن همسرش شود که او هم انگاردر جبهه ی رضا رفته بود.
    سرش را ارام تکان داد و به سختی ان تکه کاهوی سس زده را در دهانش گذاشت.
    - دریا خانم؟
    بغض تا پشت گلوی دریا نفوذ کرده بود.
    - خانومم؟
    دستانش میلرزید.
    - عزیزدلم؟
    لحن ارام و عاشقانه ی رضا حالش را بهم ریخت. طاقت نیاورد. چنگال را در بشقابش رهاکرد وسریع از اشپزخانه بیرون زد و وارد اتاقشان شد.
    روی تخت نشست. زانوهایش را بغـ*ـل کرد و بی صدا اشک ریخت.
    لحظه ای بعد رضا ارام وارد اتاق شد. به دیوار تکیه دادو نگاهش کرد. دلش بی شک برای مردش تنگ میشد. برای رضای مهربانش. اگر دیگر برنمیگشت چه؟ مگر رضا چندسال داشت؟ بیست و هشت سال زوداست برای رفتن. لبش را گاز گرفت. این چه فکر ترسناکی بود؟
    رضا کنارش روی تخت نشست.
    - نَرَم؟
    یک قطره اشک دیگر سرازیر شد و باقی اشک هابه ترتیب ازهم سبقت گرفتند.
    - حرف بزنم؟
    سکوت دریا را رضایتش دانست و به تاج تخت تکیه داد.
    - چند ماهی میشه تو فکر رفتنم. مصطفی و ارمان ، بچه های مسجد الان بیشتراز یک ساله که عضو ستاد شدن و چندباری توی عملیات ها شرکت کردن.‌ سخت قبول میکنن وبا تحقیق وداشتن امادگی بدنی بالا شاید تایید کنن. اوایل فقط تو فکرم بود و حرفا و تعریفای بچه ها ذهنمو قلقلک میداد واسه رفتن، ولی دریا من چیزایی دیدم که تو ندیدی. بچه ها که اونجا بودن فیلمایی گرفته بودن از اوضاع جنگ و بعد از جنگ. از شهر تخریب شده و خونه های خراب شده. دریا من ضجه های یه مادرو بالاسر تن خونی دختر هفت سالش دیدم. من تن بی سر یه پسر بیست ساله رو دیدم که تنش هنوز جون داشت و میلرزید و سرش چندمترپایینتر افتاده بود. من یه شهرپرخون و خرابه دیدم. من عروسک های خونیِ جامونده توی یه اتاق ویرون شده رو دیدم. دریا من اینجام ولی حالم بده. حالم بده وقتی میدونم میتونم کاری بکنم و نمیکنم. اره من میترسم.‌ دست و پاهام میلرزه از فکر جنگ وتیر و بمب و شمشیر ولی نمیتونم اینجا بمونم وقتی گریه های یه پدرو دیدم که دختر جوونشو بُرده بودن. اتیش گرفتم دریا. دیوونه شدم وقتی یه لحظه تورو تصور کردم میون یه مشت..
    قلب رضاتند میزد. کلافه شده بود. با دستانش صورتش را پوشاند.
    - من اینجا باشم خوب نیستم.
    به صورت دریا که نگاه کرد چشمانش را غرق اشک دید.
    - تو چرا گریه میکنی اخه عزیزم؟
    صورت صاف و سفید دریا رااشک های روان شده از چشمان مشکی اش فرا گرفته بود. موهای کوتاه وهمرنگ چشمانش، قاب صورتش شده بود ودر نظر رضا معصوم تر از همیشه به نظر میرسید.
    - اگه..اگه بری وبلایی سرت بیاد، رضااوناوحشین. اونا خطرناکن، ادم نیستن. من شنیدم..
    رضا دست دریا را گرفت و با شتاب اورا به اغوشش کشید. روی موهایش را بوسید.
    - این چه حرفیه؟ من اگه قرار باشه بمیرم اینجا هم باشم همون زمان میمیرم. جلوی تقدیرو که نمیشه گرفت.
    با این حرف رضا، قلب کوچک دریا بیشتر لرزیدو با شدت بیشتری زیر گریه زد. چشمانش سرخ شده بود و نوک بینی گوشتی اش سرختر.
    - اصلا رضایت من واست مهم نیست؟ مامان گلاب راضی شد، منم برم به جهنم، نه؟ اصلا من اجازه نمیدم بری. نمیخوام بری و سرتو واسم بیارن.
    - ای خدا، دریا این فکرا چیه؟ مگه هرکی میره جنگ شهید میشه. مصطفی و ارمان الان بیشتراز یک ساله که میرن و میان. میبینی که هنوزم زندن.
    - من که شانس ندارم. میری میمیری من بیوه میشم.
    رضا نگاهی به صورت اخم کرده ی دریا انداخت.
    - حالا شماهم یکم کمتر میمیری، میمیری کن. اصلا تو نگران منی یا خودت که بیوه بشی؟
    دریا که کمی ارامتر شده بود با این جمله ی رضا دوباره زیر گریه زدو خودش را دراغوشش انداخت.
    رضا ساعتها دریا را میان تن مردانه اش گرفت و برایش از روزهای خوب گفت. از شادیِ زمانیکه سالم برمیگردد وان لحظه محال است از کنارهم تکان بخورند.‌ از اینکه هوای مامان گلاب و بابا احمد را داشته باشد. از قولی که به دریا داد و اینکه فقط یک سال حق رفتن به جنگ را دارد و باید تند تند با دریا در تماس باشد و زود به زود به دیدنشان بیاید. رضا برای ارام کردن دریا همه ی قول هایش را پذیرفت. دریا بالاخره بعد ازمدتها دراغوش همسرش ارام گرفت و چشمانش را تسلیم خواب کرد.
    خودش خوابید اما قلب مردانه ی رضارا پراز اضطراب کرد. فکرهای زیادی باهم به ذهنش هجوم اوردند. اینکه بعد از رفتنش چه کسی مراقب خانواده اش است؟ پدرومادر پیر و همسر جوانش را به دست که میسپارد؟ اگر شبی، نصفه شبی کاری برایشان پیش امد، اگر نیاز به دوا و دکتر داشتند، اگر کسی مزاحمشان شد چه کسی به دادشان میرسید؟ جدای از ان، ترس را با همه ی وجودش احساس میکرد. میدانست پاگذاشتن به انجا و خطراتش چقدر میتواند متفاوت با خطراتی باشد که در شهرامن خودش تجربه کرده است. جنگ با داعش و ادم هایی که با اعتقاداتشان به میدان امده بودند و هیچ رحم و مروتی نسبت به هیچکس نداشتند به قدر کافی ترسناک بود.
    چشمانش را بست. مطمئن بود که روزهای سختی پیش رو دارد. از خدا ارامش خواست و امنیت برای خانواده اش. چیزی که بخاطر برگرداندنشان به مردمانی مظلوم و بی پناه پادر راهی سخت گذاشته بود.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام عزیزای دلم.یه پست کوتاه تقدیم به چشمای مهربونتون
    [HIDE-THANKS]
    در یخچال را باز کرد. گرسنه بود ولی در خودش میلی به خوردن غذا احساس نمیکرد. بی حوصله در یخچال را بست و از پنجره نگاهی به بیرون انداخت. از دلش گذشت کاش خانه ی ماهم حیاط داشت. حوض داشت و انوقت تا میتوانست دور و اطراف حیاطش را گل و گلدان میچید. یک قناری خوش صدا را بینشان میگذاشت. توی باغچه اش سبزی میکاشت و حوضش را پرمیکرد از ماهی های سرخ و دم سیاه.
    پوزخندی به افکارش زد. فعلا که مستاجرِ یک خانه ی دو طبقه بودند. طبقه ی پایین صاحبخانه مینشست. یک زن پنجاه ساله که یک دختر بیست و سه ساله داشت و به تازگی نامزد کرده بود.
    صدای زنگ ایفون را که شنید لبخند کمرنگی زد. حلال زاده بود. دکمه را زد و همانجا کنار پنجره روی طاقچه نشست. در باز شد و صدای دریا، دریا گفتن دختر صاحبخانه در خانه پیچید.
    - کجایی خوشگله؟
    - اینجام. بیا.
    اندیشه فقط یک سال از دریا کوچکتر بود. در این چند سال که انها مستاجرشان بودند باهم دیگر مثل دوخواهر شده بودندوهیچ رازی را ازهم پنهان نداشتند.
    - باز که زانوی غم بغـ*ـل گرفتی خواهر.
    دریا حرفی نزد. چه میگفت؟ اندیشه اورا از بر بود. کنارش رفت وسرش را بالا گرفت.
    - دلت براش تنگ شده؟
    - یه هفته شد.
    لحن بغض دارش قلب اندیشه را فشرد.
    - عزیزدلم هنوز یه هفته هم نشده که رفته وتو انقدر داغون شدی.
    - میگی چه کار کنم؟
    اندیشه دستش را گرفت و کشید وروبروی خودش روی زمین نشاند.
    - ببین دریا من دوستتم. وظیفمه یه سری چیزارو بهت یاداوری کنم. من حواسم بهت هست. نمی خوام کم بیاری. باید بتونی سرپاشی.
    - یعنی چی؟
    - رضا مرد مومن و با خداییه. اصلا ازش بعید نبود پاتوهمچین راهی بذاره. حالاهم که رفته جنگ واین مسیرو انتخاب کرده،‌ باید قبول کنی که تا وقتی جنگ تموم نشده زندگی تو هم همینه.
    - ولی بهم قول داد..
    - میدونم. گفتی بهت قول داد فقط یه سال بره و بیاد. اما خودتم خوب میدونی وقتی اونجا بهش نیاز باشه، وجدانش اجازه نمیده بیاد اینجا و پیش تو بمونه. باید بااین دوری کنار بیای. ممکنه بره و چندماهی ازش خبری نباشه. نمیشه که انقدر ضعیف باشی و بخاطر تماس نگرفتن و ندیدنش خودتو لاجون و پریشون کنی.‌ زندگیشو واسش نگه دار که وقتی برگشت بدونه زنش هم مثل یه مرد اینجا و تنهایی ایستادگی کرده. تو باید حواستو به اون دوتا بنده خداهم بدی.
    دریا سرش را ارام تکان داد و نگاهش را به گل های قالی دوخت.
    - میدونم.
    - حالا هم بی خیال این حرفا. به طاهر زنگ زدی؟
    - اره. می خواست بیاد دنبالم که ببردم شهرمون ولی قبول نکردم.
    - چرا؟ یه مدت برو پیش خانوادت روحیت هم عوض میشه.
    - نه، حوصله ی حرفاشونو ندارم. همون سالی یه بار عید به عید که میبینمشون کافیه واسه دلی که ازم میشکنن. همینجوریش هم با رضا مشکل دارن.
    - اون حرفا مال گذشته بود، الان حتما..
    - خانواده ی منو نمیشناسی. تو طایفه ی ما هیچی فراموش نمیشه. بعدم نمیتونم مامان گلاب و بابااحمدو تنها بذارم.
    - اونا که تنها نیستن. این همه فامیل دارن.
    - میدونم، ولی دلم اینجاست.
    اندیشه سرش راارام تکان داد. هردوساکت بودند که دریا انگار عقده ی دلش باز شد.
    - هنوز یادم نرفته چقدر شوهر خان زاده و دبی نشین مینارو تو سرم کوبیدن. هنوزم تهدیدای ماجد بعضی شبا کابوسم میشه.
    - الان که دیگه هردوتون ازدواج کردین.
    - اره ولی واسه همین دلم نمیخواست رضا بره.
    اندیشه با شک به چشمان دریا نگاه کرد.
    - منظورت..
    - دلم نمیخواد رضا بمیره.
    - نگران خودتی یا رضا؟
    -اندی خیلی احمقی. معلومه که نگران رضام. درسته وقتی باهاش ازدواج کردم دوسش نداشتم ولی الان..
    قطره اشکی از چشم دریا چکید.
    - دوسش داری؟
    دریا نفس عمیقی کشید.
    - منو خوب میفهمه.
    اندیشه دست دریارا میان دستانش فشرد. نوک انگشتانش یخ کرده بود.
    - خدا محافظشونه. نگران چی هستی تو؟
    - اینکه دیگه برنگرده..
    "من نه عاشق بودم
    و نه دلداده به گیسوی بلند
    و نه الوده به افکار پلید
    من به دنبال نگاهی بودم
    که مرا از پس دیوانگی ام میفهمید"

    ***
    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا