وضعیت
موضوع بسته شده است.

سحربانو69

مشاورِ نویسندگی
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/07/12
ارسالی ها
526
امتیاز واکنش
28,323
امتیاز
1,058
محل سکونت
اهواز
سلام به عزیزای دلم..خوبین؟یه مدت زیاد نبودم چون دست و دلم به نوشتن نمیرفت. وضعیت این روزای سایت یکم گیجم کرده و دست و دلمو واسه نوشتن بسته. یه مدت زیادی هم که کلا نت نداشتیم و خودتون بهتر در جریانید. الانم بعد از یه مدت طولانی با علم به اینکه شاید اصلا کسی منتظر ادامه ی داستان نباشه اومدم فقط بخاطر سایت و دل خودمو ..
فقط میخوام صادقانه بدونید دوستتون دارم..
***

_ مسافرین محترم پرواز شماره ...
دستگیره ی چمدان بزرگ و مشکی رنگش را که روی هم رفته بیشتر از سه بار مجبور به استفاده ازش نشده بود را کشید و روی پله برقی فرودگاه امام خمینی قرار داد.
از بالا نگاهش به ادم های خوشحال و خندان پشت شیشه افتاد که چشم انتظار عزیزی را میکشیدند. فکر میکرد این موقع از روز قطعا فرودگاه خلوت باشد ولی ظاهرا تصوراتش غلط از اب درامده بود. مشابه مردم مهربان و خونگرمش را هیچ کجای دنیا نمیتوانست پیدا کند.
ساعت چهار صبح بود که پروازش به زمین نشسته بود و تغییر زمان خواب و بیداری کمی گیج و خسته اش کرده بود.
دستی میان موهای مشکی رنگش کشید. چشمانش کمی بخاطر بی خوابی میسوخت. دستش را جلوی دهانش گرفت و خمیازه اش را از دید پنهان کرد.
مرد جوانی با لبخند روبرویش ایستاد. قدبلند و چهارشانه با موهای خرمایی روشن و چشمانی به رنگ عسل. هنوز هم مثل گذشته میتوانست دل هردختری را با نگاهش بلرزاند. بماند ان خنده های مردانه و جذابش که در دل خداراشکر کرد خودش هم خنده هایش مانند مرد روبرویش از مادری مهربان برایشان به ارث رسیده بود. فقط مدل موهایش عوض شده بود که ان هم صورتش را شیک تر و مردانه تر کرده بود.
چنان در اغوشش فشرده شد که تمام پنج - شش سال دلتنگی را میشد از فشردگی استخوان ها به هم احساس کرد. گاهی ابراز دلتنگی فشار پنجه های مردانه ای دور بازو میشود و نفسی عمیق از عطر تنی که انگار داشت به فراموشی سپرده میشد.
- میرفتی یه پسر دیلاق دراز و بی اعصاب بودی، الان که برگشتی یه مرد دراز و پهن بی احساسی. خیلی فرق نکردی..
محکم به شانه اش کوبید و لبخندش را دریغ نکرد. همین حس و حال را او هم داشت فقط در تمام این مدت یاد گرفته بود که خوددار باشد.سرد باشد و کسی نتواند حرف دلش را از چشمان یخ زده اش بخواند.
- خوش اومدی مرد.
توی محوطه ی فرودگاه بی حرف و کنار هم قدم میزدند و فقط صدای چرخ های چمدان و خنده های ضعیف و دور مسافرهای تازه از سفر برگشته به گوش میرسید.
نفس عمیقی کشید. حالا که اینجا بود میفهمید چقدر دلتنگ این شهر الوده و شلوغ و پراز هیاهو است. برای کوچه پس کوچه هایش، ادم هایش ، دعوا و فحش هایش وترافیک اعصاب خرد کنش. این مرد عجیب این روزها دلتنگ بود. خاطره ها داشت با این دلتنگی ها..
- بردیا؟
-جونم؟
- واسه خونه چکار کردی؟
- بذار برسی مرد حسابی.
- میدونی که نمیتونم اونجا بمونم.
- میدونم، ولی فعلا شرایط خوب نیست.
- واسم مهم نیست. من واسه کار دیگه ای اینجام.
- بهراد شاید..
حرفش را خورد. کلمات در دهانش نمیچرخید.
- چی شده؟
-هیچی فقط..بدون ماهم مثل تو بودیم، فقط تو جرات رفتن داشتی و ما نه. شاید شانس داشتی، شایدم..
حرفش را خورد و خنده ی مردانه ای روی لب نشاند. روی بازوی برادرش مشتی پراند و گفت:
- فعلا بشین پشت فرمون ببینم ادرس خونه یادت مونده یا نه.
- فکرشم نکن . خستم.
بردیا سریع سمت راست ماشین نشست و صندلی را خواباند و چشم هایش را بست.
- مرتیکه تا این ساعت اینجا یه لنگه پا منتظرت ایستادم بعد تو خسته ای؟ تو که با هواپیما به اون مَشتی اومدی و دورتم که ریخته بود مهماندار خوشگل و تیکه. چه مرگته دیگه؟ بشین برادر من، بشین.
خنده ی محو و کمرنگی روی لبش نشست.خوشحال بود که در این سالها بردیا عوض نشده. هنوز همان پسر شوخ و سرزنده و بی خیال گذشته بود. حتی اگر در پس این خنده ها غم بزرگی در دلش جا خوش کرده باشد.
هنوز وجب به وجب این خاک را از بَر بود. خیابان ها را به یاد داشت. تغییراتی که شهر کرده بود برایش مشهود بود ولی هنوز هم میتوانست چشم بسته تا جلوی عمارت برود. شیشه را پایین داد و هوای سرد اسفند ماه را به جان خرید.
بردیا چشم بسته تکانی خورد و باز هم برای هزارمین بار زیر لب غرزد:
- یخ زدیم بابا، تو چه دکتری هستی این چیزا حالیت نیست؟ بده بالا شیشه رو.
بهراد ماشین را جلوی خانه ی پدری اش نگه داشت. خیابانی بزرگ و بن بست که ته کوچه عمارت بزرگ و قدیمی پدرش درانجا قرار داشت. در تمام این سالها هرشب لحظه ی برگشتش را تصور کرده بود و هربار بسته به حال و روزش با رویایی عجیب روبرو میشد. یک بار با خنده ای بزرگ و دلی شاد، یک بار با چشمانی غمبار و شانه هایی خمیده، یکبار با استقبالی زیبا و یکبار رانده شده از باغ سرتاسر غرور و نخوتشان و هربار نتیجه اش میشد همین حالی که الان داشت. بی حرف و پلک زدن چشمش به در سلطنتی و مشکی رنگ خانه دوخته شده بود. به درخت های بزرگ و افراشته اش که از درو دیوار باغِ خانه سر به اسمان رسانده بودند.
هوا روشن شده بود و صدای جیک جیک پرنده هادر سکوت محضی که از خیابان به گوش می رسید ترس را بیشتر روانه ی قلبش میکرد. هیچ وقت اخرین روزی که از این خانه رفت رافراموش نخواهد کرد. غمی که از صاحب این خانه بر دل و روحش نشسته بود، زخمی که بر روانش وارد کرده بود و سرنوشتی برایش ساخته بود که هیچ طوری نتوانست مانع تحققش شود.
- داداش چیز خاصی نظرتو جلب کرده؟ دوساعته رسیدیم به کجا زل زدی؟
- پام نمیکشه برم تو.
بردیا باز هم از همان لبخندهای مردانه روی لب نشاند.
- حتی اگه بدونی مامان از دیشب بیداره و منتظر دیدن اقای دکترشه؟
بهراد سریع چشمان سبز تیره اش را به عسلی های خندان برادرش دوخت.
- بهش گفتی؟
- خب بجز مامان، اووم.. فقط بقیه ی اهل عمارت میدونن.
- مرسی که انقد قابل اعتمادی.
- قربونت داداش وظیفه است. خب چه انتظاری داری؟ خودشون ازت خواستن بیای بعد مثلا میشه درجریان نباشن؟
- کسی نمیدونست دیشب پرواز داشتم.
- حالا دیگه همه میدونن. بپر تو داداش که یخ زدیم. چقدم گشنمه.بریم یه صبحونه ی مشتی بهت بدم حالشو ببری.
بردیا ریموت زد و در باز شد و بهراد ارام ماشین را داخل برد. مثل ادم گرسنه ای که بعد از مدت ها چشمش به غذاهای رنگارنگ می افتد حریصانه همه جای باغ را از نظر گذراند. با میل و حسرت چشم به درخت های خشک شده بخاطر سرما و استخر خالی و پراز برگ خشکیده دوخت. داشت با تمنا دلتنگی هایش را پاسخ میداد. تمام کودکی و نوجوانی و جوانی اش دراینجا سپری شد. دلتنگی های دوران عاشقی اش را در پسِ درختان باغ مخفی کرده بود. روی شاخه های تنومند درخت ها کتاب به دست و فارغ از هیاهوی خانه درس خوانده بود.
آه پرحسرتی از سـ*ـینه خارج کرد. بردیا چمدان بهراد را به دست گرفت.
- حالا سوغاتی، چیزی اوردی یا پیچوندی ؟
- بااین هیکلت سوغاتی هم میخوای؟
منتظر جواب بردیا بود که درهای بزرگ و قهوه ای رنگ و چوبیِ خانه باز شد و دختر سربه هوای دیروز و زن مطلقه ی امروز در اغوشش پرید. دست هایش را دور کمر بهراد حلقه کرد و سرش را روی سـ*ـینه پهن برادرش فشرد.
- بهناز؟ ببینمت؟
بهناز اما خیال جدا شدن نداشت. شش سال جدایی از برادر بزرگتری که عاشقانه دوستش داشت و تمام این مدت از وجودش محروم بود و اورا نداشت تا برایش از دردهایش بگوید باعث شده بود که تمام دق و دلی این سالها را همین جا و از همین تن بگیرد.
سرش با نوازش های بهراد بالا امد و چشمان نمناکش را به نگاه مشتاق برادرش دوخت.
- دلم برات تنگ شده بود بی معرفت.
بهراد مردانه لبخند زد.
- منم دلتنگ بودم یکی اینجوری بغلم کنه. واقعیه واقعی.
هر بچه ای هم میتونست اوج دلتنگی و تنهایی را در صدای این مرد سی و چند ساله احساس کند. پیشانی خواهرش را بوسید که صدای چرخش چرخ های صندلی فلزی و متحرکی که سالها عزیزش را روی خود نشانده بودبه گوشش رسید.
و حالا، لحظه ی دیدار مادر و پسری بود که شش سال تمام از دیدن یکدیگرمحروم بودند ، حتی با تماس تصویری و اسکایپ و هزار و یک جور تکنولوژی دیگر. محروم بودند چون بهراد رفت که داغ بگذارد بر دل این خانواده. چون میخواست خودش را تنبیه کند پدرش را تنبیه کند ومادرش را..
زانوهایش میلرزید. خم شد. انگار همه ی ادم ها و صداها در نظرش محو شدند. فقط زنی پیر و شکسته را با چشم هایی که فقط خودش و حالا دختر کوچکش انها را به ارث بـرده بودند میدید.گذر عمر به شدت روی موهای مشکی رنگی که ریشه شان سفید شده بود و زیر چشم و گوشه ی لب هایش نشسته بود پیدا بود.
قطره های لرزان اشک روی پوست سفید و چروک خورده ی مادرش خشک نمیشدولب هایش میلرزید و زیر لب به عادت گذشته تصدق قد و بالایش میرفت.
دست لرزانش را گرفت و بـ..وسـ..ـه ای رویش نشاند و زل زد به سبز های خوشرنگ و لرزان مادرش.
- سلام قربونت برم..
- سلام به روی ماهت مادر، سلام زندگیم. چی کشیدم بی تو. کجا بودی دردت به جونم؟ کجا بودی که شش سال تمام خواب به چشمم نیومد؟ کجا بودی که شش سال تمام نگران لقمه های خورده ونخوردت بودم. مرد شدی واسه خودت تصدق بشم.
دست روی موهای مشکی رنگ و خوش حالت پسرش میکشید و با گریه و صدای لرزانش قصه ی دلتنگی برایش میسرود. تمام صورتش را غرق بـ..وسـ..ـه کرد و سرش را به سـ*ـینه فشرد و بعد از سی و چهار سال هنوز بوی عطر بچگی هایش را از بر بود.
هق هق خفته ی مادرش کل عمارت را برداشته بود و دل مردانه اش را داغ میکرد. یادش نمیرفت موقع رفتن و تقلا کردن های مادرش که نزدیک بود از صندلی چرخدارش پرت شود و دست های قدرتمند پسر لجبازش اورا روی صندلی نشاند.
بهراد بعد از سالها سر روی دامن مادری گذاشت که بخاطر حکم مردی که جز زور و استبداد چیزی در وجودش نداشت حاضر شد گوشه ای بنشیند و از دست رفتن اینده و سرنوشتش را روی صندلی چرخدار تماشا کند.
اشک ها که بند امد و احساسات که کنترل شد و گوشه لب ها که به لبخند کش امد وقت ملاقات با کسی بود که بخاطرش بعد از شش سال به ایران بازگشته بود. به اغوش خانواده ای که تا هفته ی پیش دلش نمیخواست دیگر ببیندشان و حالا کنارشان نشسته بود و رفع دلتنگی میکرد.
منتظر دیدار پدری بود که زورگویی و مستبد بودن را حکم میکرد و باید اجرا میشد و هیچکس هم جرات مخالفت نداشت. هیچکس تا الان جلوی فرخ خطیب بزرگ قد علم نکرده بود جز همین پسر سرکش دیروز که بخاطر دلش روبروی پدرش ایستاد. مخالفت کرد. از ارث محروم شد ولی..تلاش هایش هم بی نتیجه ماند. دیر رسیده بود و رفته بود. عشقش به پایان رسیده بود.
رو به بردیا که پشت میز ناهار خوری نشسته بود و مشغول خوردن صبحانه بود زل زد.
- کجاست؟
- کی؟ غول قصه؟
حرفی نزد. چشم از بردیا گرفت. خانه شان هنوز هم همان دیزاینی را داشت که رفته بود. پرده های شکیل و مبلمان سلطنتی و تابلوهای نفیس و مجسمه های عتیقه. نفس کشیدن در این خانه برایش سخت بود.
بردیا: دیروز بردم بستری اش کردم. راضی به عمل نمیشه.
بهراد سرش را ارام تکان داد.
- باید ببینمش.
بردیا: استراحت کن. عصر میبرمت ملاقاتش.
بهراد رو به مادرش کرد. از خوشحالیِ دیدار پسرش انگار زبانش بند امده بود. چشمان مشتاقش را نمیتوانست پنهان کند.
بهراد: اتاقم هنوز سرجاشه؟
بهناز: اره داداش. تمیز و مرتب مثل همیشه.
بهراد: من وروجک تو رو ندیدم؟
بهناز: خوابه. مطمئن باش یه ساعت دیگه که بیدار شه اولین جایی که فرود میاد رو شکم داییشه.
بهراد لبخند کمرنگی زد ولی دلش غنج رفت برای دخترک موطلایی خودش. آیلی زیبا و مهربانش. انگار که بهناز حال دل برادرش را فهمید.
بهناز: چرا نیاوردیش؟
بهراد چشم گرفت از میز مفصل صبحانه و به نگاه مهربان خواهرش که قل دوم بردیا بود دوخت. شباهتشان بی انکار بود.
بهراد: به مادر سولی خیلی وابسته است. نشد یه دفعه ای بیارمش.
بهناز: سه ساله عمه شدم ولی هنوز ندیدمش.
بهراد بلند شد و کنار خواهرش رفت. قطره اشک کنار چشمش را با سرانگشت گرفت و بـ..وسـ..ـه ای روی موهای خرماییش نشاند.
بهراد: میارمش. خودم دووم نمیارم اینجوری.
بردیا مثل همیشه که به قول بهناز مثل پیام بازرگانی وسط احساسات ادم ها میپرید بلند داد زد:
- بابا جمع کنید این هندی بازیارو..اه. بهناز جمع کن این اشک دم مشکتو. خودم میرم میارم این خوشگل عمورو.
صبحانه را هرچهارنفر کنار هم و با محبتی غریب صرف کردند. هرچهار نفر گاهی نگاهشان به صندلی خالی صدر میز می افتاد. هر چهار نفری که پشت این میز نشسته بودند به نحوی زخم خورده بودند از مردی که حالا روی تخت بیمارستان افتاده بود و با مرگ دسته و پنجه نرم میکرد.
چه بهرادی که رخ به رخش ایستاد و محکم گفت نه.
چه بردیایی که سالها مجبور شد چشم بگوید تا از ارث محروم نشود چون جسارت بهراد را نداشت. جسارتی که اگر قدرت عشق نبود شاید بهراد هم بله قربان گوی پدرش میشد.
بهنازی که حق انتخاب نداشت چه در ازدواجش چه در طلاقش و چه حالا که به اجبار پدر مجبور به زندگی در خانه ای بود که نفس کشیدن را برایش سخت میکرد و اجازه ی کار کردن و استقلال را ازش گرفته بودند.
و چه زن ویلچر نشینی که به رسم غلط مجبور به تحمل زنی به اسم هوو شد.
بهراد: زن عمو کجاست؟
مادرش سرش را بالا نیاورد. بهناز نگاه از چشمان نجیب مادرش گرفت و به بهراد دوخت.
- تو خونه. کجا باید باشن؟ نمی دونن اومدی وگرنه امید و که نمیشد از اینجا بیرون کرد.
- ارزو بچه دار نشد؟
بردیا استکان چایش را سرکشید.
- طلاق گرفت. دخترای بابا رو کلا دارن یکی یکی پس میارن.
بهناز: زهرمار.
بردیا: راست میگم دیگه خواهرمن، یکم رو خودتون کار کنید ببینید مشکل از کجاست.
بهناز: میبینن داداشمون تویی کلا ازمون ناامید میشن.
بردیا: نه بابا؟ بهراد و دیدی زبون دراوردی؟
بهناز خواست جوابش را بدهد که بهراد پرسید:
- چرا طلاق گرفت؟
بردیا بلند شد. دست روی شانه ی برادرش گذاشت.
- از عشق تو. من میرم بیرون و میام. بهراد توهم یکم بخواب بیدار شدی کلی کار داریم.
و بارفتنش سکوت عجیبی درخانه حکمفرما شد. جمله ی "از عشق تو " مدام در سرش کوبیده میشد. باورش نمیشد دختره ی احمق همچین حماقتی کرده باشد.
دست پیر مادرش که روی دستش نشست حواسش جمع اطراف شد.
- جدی نگیر. برو استراحت کن مادر.
بازهم بعد از شش سال روی تخت گرم و نرم دونفره اش دراز کشیده بود. اتاقش هیچ تغییری نکرده بود جز صاحبش که حالا انگار حس پیری بردلش نشسته بود. دیگر ان پسر عاشق و سرکش گذشته نبود.حالا درون قلبش حفره ی بزرگی وجود داشت که حس میکرد هرقطره خونی که از حفره خالی میشود در دلش میچکد و دردی میشود و مثل پیچک تمام وجودش را در برمی گیرد.
جای خالی بعضی ادم ها در زندگی مثل همان حفره ی توخالی، درد میشود و عذاب شب و روزت میشود. میکُشد تمام احساست را. غم میشود و چنگ میکشد به تمام دیوار های قلبت و تو میمانی و دست هایی که خالیست .پاهایی که ناتوان است و چشم هایی که نم اشک وجودش را گرفته و لب هایی که انگار نقش یک پوزخند همیشگی را کنج لب نشانده.

"غمگین ترین مرگ دنیا
مرگ هایی است که آرام درون سـ*ـینه ها اتفاق می افتد
دل ها میمیرند بی انکه کسی مرگشان را بفهمد"
***
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا