رمان فصل نگار | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
[HIDE-THANKS]
پست نهم
چند دقیقه ای در سکوت گذشت که آروم بلند شدم و آرام هم متقابلا بلند شد و باز بی حرف راه افتادیم . نیم ساعت بعد ، آرام در مقبره خانوادگیشون رو بست و گفت:
- بریم.
کمی که راه رفتیم ، پرسیدم :
-ماشین آوردی ؟
سری تکون داد و جواب داد :
-نه. تو که آوردی؟
با غرور سری تکون دادم که آروم لبخند زد. به ماشین که رسیدیم ، خندید و گفت :
-تو که هنوز این رو داری . پریا چی بهش می گـه ؟
و بعد از چند ثانیه مکث ، خودش تند گفت:
-آهان . تورنادو. باورم نمی شه تو هنوز این رو نگه داشته باشی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- پس توقع داری توی این گرونی رخش بگیرم ؟ همین تورنادو از سرم هم زیاده .
و بعد در حالی که فکر می کردم ، برگشتم سمتش و گفتم :
-آرام.
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم :
-من که همین دو هفته پیش تو رو دیدم.
گیج گفت:
-خب.
دستم رو گذاشتم روی دستگیره در و گفتم :
-تو همچین می گی تو هنوز این رو داری که خیال کردم پارسال دیدمت. توقع که نداشتی گنج پیدا کرده باشم.
دهنش رو کج کرد و گفت:
-نمکدون.
و حرصی سری تکون داد و سوار شد. با خنده سوار شدم . سریع استارت زدم اما روشن نشد. چند بار امتحان کردم اما نشد . برگشتم سمت آرام . سرش رو کج کرده بود و با لبخند و شیطنت خاصی نگاهم می کرد. حرصی گفتم :
-چیه؟ خب دلش برا آقا غلام تنگ شده.
خندید که حرصی گفتم :
- برو پایین ، هل بده.
چشماش گشاد شد و پرسید :
-چی؟ من ؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
-نه پس من. پاشو برو دیگه.
چند بار پلک زد و با اعتراض گفت :
-یکی از بچه های دانشگاه من رو ببینه، چی ؟
ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
-بچه های دانشگاه رو دیدی ، بگو من خواهر دوقلوی آرامم . مسئولیتش با من.
کمی مات نگاهم کرد که نهیب زدم:
-بجنب دیگه. چرا به من زل زدی؟
سری تکون داد و ناله کرد:
-تو ظالمترینی نگار.
خندیدم که حرصی در ماشین رو محکم به هم زد که خندم قطع شد و با چیزی که نثارش کردم ، اون خندید. خدا رو شکر چند تا مرد کمکش کردن که ماشین رو هل بده وگرنه از آرام آبی گرم نمی شد. بالاخره ماشین روشن شد و آرام در حالی که مانتوش رو می تکوند ، سوار شد . آرام رو به زور راضی کردم بیاد خونه. به خونه که رسیدم ، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. آرام هم آروم پایین اومد. نگاهی به اطراف انداخت و اهی کشید. به روی خودم نیاوردم ،سری تکون دادم و رفتم سمت پله که از پشت کیفم رو گرفت و گفت :
-کجا؟
با چشم غره گفتم :
-خونه شما. خب بالا دیگه.
حرصی گفت :
-اینهمه پول شارژ برای تعمیر آسانسور می دی ، چرا استفاده نمی کنی ازش ؟
نگاهی به در خاکستری آسانسور انداختم و گفتم :
-دوست ندارم. پله رو بیشتر می پسندم.
از سکوتش ، فهمیدم که از چشم های پایین افتادم فهمیده دارم دروغ می گم. سری تکون دادم و تند از پله ها بالا رفتم. جلوی در خونه ایستادم که همزمان آرام هم از آسانسور بیرون اومد و چشم غره ای بهم رفت....
پریا بلند زد زیر خنده و مراحل رکوع و سجود رو در خنده ش طی کرد و رو بهم که کنار کابینت ایستاده بودم و داشتم سالاد درست می کردم ، گفت :
-نگار یعنی تو اخرشی ها.
و بعد نود درجه از روی اپن که نشسته بود رو به آرام که داشت میز رو می چید ، چرخید و گفت :
- آرام ، این آخرش هممون رو نوکر خودش می کنه.
و جریان اون روز رو برای شستن ماشین با سها تعریف کرد. آرام هم فقط می خندید . دستم رو شستم و سالاد رو به آرام دادم که پریا ادامه داد :
- خلاصه که سها بعد از اون روز دیگه خونه ما نیومده.
کوشا از دور داد زد:
-الکی می گـه. سها امروز صبح جلوی در خونه بود.
پریا حرصی گردنش رو از اپن کشید تا کوشا رو داخل هال ببینه و نهیب زد :
-کوشا.
و کوشا که گفت :
-چیه؟
پریا با حرص گفت :
-بذار بردی بیاد ، اگه بهش نگفتم.
کوشا هم جواب داد :
-داداش بردیا من رو بیشتر از تو دوست داره.
سری تکون دادم . آرام وسط آشپزخونه ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد. پریا هم لباش رو جلو داد و آروم گفت:
-بیا اینم فهمید بردی به من احساسی نداره.
سری از حرف بچه گانش تکون دادم که تلفن زنگ خورد. آرام داشت پریا رو نصیحت می کرد که از این حرفا نزنه و من حواسم به کوشا بود که تلفن رو برداشت و گفت:
-بله؟ سلام.خوبی ؟ ... آره خوبم. باشه. گوشی .
و داد زد :
-پریا ، سهاست.
پریا بی توجه به حرفای ارام ، از روی اپن پرید و رفت سمت تلفن و شروع کرد به حرف زدن. آرام کنارم ، کنار اجاق گاز ایستاد و گفت :
-مدیریتشون سخت شده.
تائید کردم و در حالی که آب خورشت رو می چشیدم ، گفتم :
-اگه بردیا نبود که دیگه هیچی. واقعا قابل کنترل نبودن.
به در یخچال زل زده بود و چیزی نگفت. در قابلمه رو گذاشتم روش و صداش کردم :
-آرام !
حواسش جمع شد و برگشت سمتم . لبخند تلخی بهش زدم که در همون حال کوشا اخمو اومد داخل و گفت:
- من گرسنمه.
به لپ های تپلش زل زدم که آرام زودتر رفت کنارش ، موهاش رو بالا زد و گفت :
- چشم مرد کوچک.
کوشا هم اخماش بیشتر شد و گفت:
-من بزرگم. ببین.
و به شکمش زد. آروم خندیدم که آرام چشماش رو گرد کرد و پرسید:
- کی بهت گفته که بزرگ شدن به شکم آوردنه؟
چند ثانیه گیج نگاهی بهمون انداخت و بعد گفت:
-حرف بدیه؟
و آرامی که خم شد سمتش و با آرامش جواب داد:
-نه عزیزم. فقط خواستم ببینم کی بهت گفته.
کوشا هم خیالش راحت شد و گفت :
-پریا .
سری از دست شیطنت این دو تا تکون دادم و چیزی نگفتم آرام هم نفس حرصی کشید و چیزی نگفت . غذا آماده شد و بردیا هم نیومد. غذا رو خوردیم و آرام رفت خونه شون . بردیا شب خسته و کوفته رسید خونه. ناهار نخورده بود .براش شام رو گرم کردم و کنارش نشستم تا بخوره . آروم و با طمأنینه غذا می خورد ، عین نرگس . با لبخند تلخی نگاهش کردم . بردیا از لحاظ چهره شبیه خانواده پدری و پدرش بود البته به استثنای رنگ چشماش اما از لحاظ اخلاقی ، آرامش و حساسیت هاش شبیه نرگسم بود. سری تکون دادم. بعد از خوردنش ، خواستم ظرف هاش رو بشورم که نذاشت و خودش شست . رفتم داخل اتاقم. خسته بودم اما خوابم نمی برد. پرده ی اتاق رو کشیدم و به آسمون شب زل زدم. ناخودآگاه ، آروم زمزمه کردم :
-آسمان صاف ، شب آرام .
بخت خندان و زمان رام .
خوشه ماه فرو ریخته در آب.
شاخه ها دست برآورده به مهتاب .
شب و صحرا و گل و سنگ.
همه دل داده به آواز شباهنگ.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند تلخی زدم. نرگس عاشق شعر خوندن بود . وقتی می دیدم شعر می خونه ، کنارش می نشستم و گوش می دادم . شنیدن هر شعری با صدای همیشه آروم و گرمش ، برام لـ*ـذت بخش بود. پنج ، شش ساله که عاشق شعر خوندن شدم. پنج ، شش ساله از بس یه سری شعر ها رو خوندم ، حفظ شدم .پنج ، شش ساله که ...
با صدای موبایلم که زنگ خورد ، نگاهم رفت سمت تختم. روی تخت موبایلم رو برداشتم و به اسمش که می درخشید نگاه انداختم و با لبخند جواب دادم:
-الو.
شاد جواب داد :
-الو. سلام بانو جان.
لبخندم عمیق شد . چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
- دلم یه ذره شده . کی میای ؟
خودم هم نمی دونستم اما با این وجود ، فقط تونستم آروم زمزمه کنم :
- زود.
خندید و گفت:
-خوبه.
و بعد پر انرژی پرسید :
- خب چه خبر ؟ بچه ها خوب هستن ؟
لبخندی زدم و چند کلمه ای براش گفتم و پرسیدم:
-تو چه خبر ؟ همه چی خوبه ؟
آروم گفت:
-خوبه. فقط یه نگار خانوم کم داره این زندگی.
به حلقه م نگاه کردم و نگفتم زندگی منم نه یه فؤاد که کلی فؤاد کم داره این روزها. لبخندی زدم و گفتم :
-مراقب خودت هستی فواد ؟
مهربون گفت:
-شما باشی ، منم هستم.
لبخندی زدم که باز فواد شروع کرد به تعریف کردن....
ساعت 10 صبح بود و کلاس های امروزم داخل مدرسه تموم شده بود. داشتم می رفتم سمت ماشین . پریا و سها هنوز کلاس داشتن ، بنابراین خودم تنها بودم . به کوچه که رسیدم ، با دیدن ماشینی که یه نفر زده بودش دقیقا پشت ماشین من ، اهی کشیدم. وضعیت ماشینی که پارک شده بود ، طوری بود که اصلا نمی تونستم ماشینم رو تکون بدم. البته اگر خیلی ماهر بودم شاید می شد ولی به ریسکش نمی ارزید.
و همون طور که به ماشین ها نگاه می کردم ، فکر کردم که حالا باید چیکار کنم ؟ تازه امروز می خواستم باز برم دنبال کار. مستأصل نگاهی به اطراف انداختم. کل کوچه خونه بود ، نمی شد دنبال طرف گشت. نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم پیاده راه بیفتم و برم به سمت خونه. حوصله ی صبر کردن نداشتم. هوا هم همچین گرم نبود. وسایل رو داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم . به مغازه های اطراف نگاه می کردم و به مسیرم ادامه می دادم . به یه بوتیک رسیدم. داشتم به لباس های شیک و گرون قیمت پشت ویترین نگاه می کردم که نگاهم از داخل شیشه به خودم انداختم. ابروهای کمونیم رو تازه قهوه ای کرده بودم ، از همون آرایشگاه ناز و به قول پریا به دستور آق فواد . یه نخ از موهام که از مقنعه م بیرون اومده بود رو داخل زدم و راه افتادم. با دیدن دفتر بیمه کنار بوتیک ، یاد روز اولی که فواد رو دیدم افتادم....
بیمه ماشین تموم شده بود و رفته بودم اداره بیمه برای تمدیدش . از بس از پله ها بالا و پایین رفتم اعصابم به هم ریخته بود. به زمین و زمان غر می زدم . خصوصا اینکه به خاطر کارهای ماشین یه هفته ای بود اومده بودم اهواز و دو روز هم بود با بچه ها درست و حسابی حرف نزده بودم . خلاصه همون طور که داشتم غر می زدم ، رفتم داخل اتاقی که بهم گفته بودن. یه مرد هم کنار در ایستاده بود و پرونده ای داخل دستش بود که به اون زل زده بود. نفس عمیقی کشیدم و به دیوار تکیه زدم و ناخودآگاه بلند غر زدم :
-اینام که نیستن.
مرد سرش رو بلند کرد و لحظه ای بهم نگاه کرد . نگاهش کردم و شاکی ادامه دادم :
-شما هم کار دارید ؟
و اجازه ندادم جواب بده و خودم جواب دادم:
-معلومه که کار دارید.
و سریع ادامه دادم :
- از کی ایستادین اینجا ؟
و بازم خودم جواب دادم :
-اینم که معلومه . یک ساعته. کجان اینا ؟
و بازم خودم متکلم وحده بودم :
- اونم واقعا معلومه. استراحت 24 ساعته که تمومی نداره. حالا یعنی چی می شه ؟
بی جون کیف رنگ و رو رفتم رو انداختم روی میز و نشستم روی صندلی که کنار میز بود و گفتم :
- خب معلومه. یک ساعت دیگه هم الاف شدم.
پوفی کردم و چشمام افتاد به اون مردی که ایستاده بود. متعجب نگاهم می کرد. چشمام رو پایین انداختم و سعی کردم کمی خانوم تر به نظر برسم . گفتم :
- شما هم بشینید ، اینا حالا حالا ها نمیان.
و مرد تقریبا چهل ساله ای که وارد اتاق شد و رو به همون مرد گفت :
-آقا فواد . خدا عمرت بده. بیا کار ما رو هم راه بنداز. کارهایی که گفتی رو انجام دادم.
بدون پلک زدن نگاهش کردم. به سرعت سرم رو برگردوندم سمت میزش که اسم کارشناس مربوطه رو روش نوشته بود . «فؤاد زنگنه» . یا خدا . مسئول این بود ؟ همون طور که نگاهش می کردم . اومد سمت میزش و نشست. آروم کیفم رو از روی میز برداشتم و جمع و جور نشستم. نیم نگاهی بهم انداخت و پرونده ی اون بنده خدا رو امضا کرد. سرم رو بالا نمی آوردم . فقط زیر چشمی نگاه می کردم . بعد از چند دقیقه سکوت ، گفت:
-در خدمتم خانوم.
سرم رو بالا آوردم. اثرات خنده داخل صورتش پیدا بود. اخم کردم و گفتم :
-برای بیمه ماشین اومدم.
و اصلا به روی خودم هم نیاوردم که تا چند دقیقه پیش هر چی فحش بود بارش کردم. سری تکون داد و چند تا سوال کرد که جواب دادم. بعد از چند دقیقه مکث ، نگاهی به میز بغلش که خالی بود انداخت و گفت:
-شما باید شنبه تشریف بیارید .
چشمام رو گرد کردم و پرسیدم:
- چرا اونوقت ؟
نگاهم کرد و عادی گفت:
-چون این همکارم که نیستن باید به پرونده شما رسیدگی کنن.
پوفی کردم . بلند شدم و رفتم سمت در و بی توجه به اینکه امروز چند شنبه ست ، گفتم :
-بسیار خب. پس ، من فردا میام.
و تا خواستم برم بیرون صدام کرد:
- خانوم .
برگشتم و بی حرف نگاهش کردم که با لبخند مچ گیرانه ای گفت :
- امروز چهارشنبه ست . پنج شنبه هم تعطیله . فردای پس فردا بیاید.
حرصی از ضایع شدنم ، با اخم های در هم و اعصاب ضعیف تر از قبل محل رو ترک کردم.


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست دهم
    با تنه ای که کسی بهم زد ، از به یاد آوردن گذشته دست کشیدم و برگشتم و نگاهی به پشت سرم انداختم. آنقدر شلوغ بود که اصلا نفهمیدم کی بود. چقدر همه عجله دارن. چه خبره مگه؟ سرم رو که چرخوندم و به اطراف نگاه کردم ، متعجب شدم. انقلاب ؟ کی رسیده بودم به انقلاب ؟ چشم بسته اومده بودم اینجا انگار.چون اصلا نفهمیدم مسیر رو چطوری طی کردم . کاریه که شده. سری تکون دادم و با لبخند تصمیم گرفتم اینجا کمی دور بزنم و کتاب بخونم . من عاشق خیابون انقلاب همیشه شلوغ و این کتابفروشی های رنگ رنگی بودم . با لبخند داشتم به ویترین ها نگاه می کردم که پشت ویترین یکی از کتابفروشی ها یه کاغذ دیدم . رفتم جلوتر تا بتونم بهتر بخونمش.
    « به یک خانوم جهت همکاری در کتابفروشی نیازمندیم »
    نگاهی به اطراف و بعد به کتابفروشی انداختم. رفتم کمی عقب تر تا داخل رو ببینم. چندان شلوغ نبود . طی یه تصمیم ناگهانی رفتم داخل. نگاهی به اطراف کردم. به غیر از سمت چپ که دو تا صندوق بود و برای حساب کردن باید اونجا می رفتی ، بقیه قسمت ها فقط قفسه کتاب بودن. از دور انتهای کتابفروشی رو دیدم که چند تا میز و صندلی گذاشته بودن و میشد نشست و مطالعه کرد. سری تکون دادم و به قسمت صندوق نگاه کردم. کسی نبود. رفتم جلو و کنار میز چوبی مورد نظر ایستادم. داشتم کتاب ها رو از نظر می گذروندم که صدایی گفت:
    -بفرمائید خانوم.
    برگشتم و به مرد 40 ساله و لاغری زل زدم که با دقت داشت نگاهم می کرد. اولین چیزی که توی صورتش جلب توجه می کرد ریش پروفسوریش بود. سریع گفتم:
    - سلام.
    سری تکون داد و پشت میز ایستاد. منم ادامه دادم:
    -برای این درخواست همکاریتون مزاحم شدم.
    و همزمان به ویترین کتابفروشی اشاره کردم. چند لحظه نگاهم کرد و بعد گفت:
    - بفرمائید بشینید .
    و صندلی که مربوط به اون یکی صندوق بود رو پشت میز گذاشت. میز رو دور زدم و روی صندلی نشستم. خودش هم جلوم نشست و شروع کرد:
    -ببینید من شرایط اصلی رو خدمتتون عرض می کنم اگر موافق بودید ، می ریم سراغ بقیه موارد .
    سری تکون دادم و منتظر شدم . پاهاش رو انداخت روی هم و گفت:
    -اول اینکه شما متاهلید یا مجرد ؟
    اخمو نگاهش کردم . می خواستم گارد بگیرم و بگم به تو چه که دستاش رو جلو آورد و تند گفت:
    -سوتفاهم نشه. ما فقط نیروی متاهل می گیریم.
    سری تکون دادم و با همون اخم ، آروم گفتم:
    -نامزد هستیم .
    مکثی کرد و آروم گفت :
    -یعنی ...
    و ادامه نداد. متوجه منظورش شدم و گفتم :
    -انشالله تا چند ماه دیگه همسرم می شن.
    نفس راحتی کشید و گفت:
    - بسیار خب بریم سراغ بقیه موارد. ما برای بعد از ظهر ها نیاز به نیرو داریم . مشکلی که برای شیفت بعد از ظهر ندارید ؟
    سری به نشونه نه تکون دادم. معلومه که مشکل نداشتم تازه با عصر ها راحت تر هم بودم . چون صبح ها ممکن بود درگیر مدرسه باشم اما بعد از ظهر ها عالی بود. سری تکون داد و باز گفت :
    - با پشت صندوق نشستن هم که مشکلی ندارید ؟
    مشکل ؟ من تلاشم رو حتی برای منشی شدن هم کرده بودم ، این که دیگه فروشندگی داخل کتابفروشی بود و منم عاشق این کار. آروم نه ای زمزمه کردم که ادامه داد :
    - این فصل یعنی مهر ماه ، اوج شلوغی کتابفروشی ها هست. پس تمام این مدت رو باید در خدمت اینجا باشید. البته چند روز می تونیم مرخصی بهتون بدیم که بعدا خدمتتون عرض می کنم که به چه شکل هست.
    سرم رو تکون می دادم که بفهمه دارم به حرفش گوش می دم. اونم متعاقبا سری تکون داد و با انگشت اشاره بدون اینکه نگاه ازم بگیره ، به بالای سرش اشاره کرد و گفت :
    -ما اینجا وسایل مربوط به مهندسی رو هم داریم ، طبقه بالا که صندوق دارش متفاوت هست و بالا می شینه.
    همزمان با این حرفش به بالای سرم نگاه کردم. بالا رو اصلا ندیده بودم. سعی کردم حواسم پرت نشه و گوش دادم :
    - و اینکه به علت سنگینی کار و شلوغی ، غیر از شما یه صندوق دار دیگه هم در کنار شما و یه صندوق دار دیگه هم همون طور که عرض کردم طبقه بالا هست. که خب هر دو هم متاهل هستن.
    کمی اخم کردم. چرا اینقدر روی متاهل بودن تاکید می کرد؟ اگر منظور خاصی داشت که می خواست بهم بفهمونه ، من اصلا متوجهش نمی شدم. صداش رو باز شنیدم :
    - حقوق هم در صورت اینکه با مواردی که گفتم مشکلی نداشته باشید ، در موردش صحبت می کنیم.
    توی دلم خندیدم. اصل مطلب حقوقش بود که نگفت . سری تکون دادم و تا خواستم حرف بزنم یه مشتری اومد و مرد برگشت و باهاش مشغول حرف زدن شد. با بند کیفم بازی می کردم و همزمان به دست مرد که حلقه داشت و تند تند روی دکمه های صندوق به حرکت در می اومد نگاه کردم. پس خودش هم متاهل بود. سری تکون دادم . به من چه اصلا ؟ مهم کار بود . مواردی که گفت خیلی به نفع من بود. قبول نکردنش دیوونگی محض بود و احتمالا حقوقش هم بد نبود. چرا قبول نمی کردم وقتی نیاز به پولش داشتم و شرایطش هم برام عالی بود ؟ سری تکون دادم و بعد از اینکه مشتری رفت ، گفتم :
    -قبوله.
    سری تکون داد و خوبه آرومی زیر لب زمزمه کرد و گفت :
    - و یه مورد مهم دیگه. اینکه ما نیاز به یه ضامن معتبر داریم که بیاد و شما رو تضمین کنه.
    آروم ، زیر لب تکرار کردم :
    -ضامن معتبر .
    و بلند گفتم:
    - منظورتون کارمند هست دیگه ؟
    سری به نشانه تائید تکون داد . اخمام رفت توی هم. کارمند از کجا بیارم ؟ من اصلا کسی رو دور و بر خودم نداشتم چه برسه به اینکه حالا از بین اونا کارمند ها رو گلچین کنم. سرم رو انداختم پایین و گفتم :
    -من ...
    مکثی کردم و ادامه دادم :
    - اگر ضامن نداشته باشم چی می شه ؟
    دستی به ریش پروفسوریش کشید و با دقت نگاهم کرد و بعد گفت:
    -متاسفم . از من کاری ساخته نیست.
    ناراحت سری تکون دادم و بلند شدم. سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد . آروم گفتم:
    -پس خدانگهدار.
    سری تکون دادم و رفتم سمت در که صدام کرد. برگشتم سمتش که گفت:
    - این ضامن معتبر می تونه کارمند هم نباشه . در واقع ما یه چک از کسی که محل کارش مشخص هست برای ضمانت لازم داریم .
    خب این یکم بهتر شد. آروم گفتم:
    - می شه؟
    سری تکون داد و گفت:
    -فقط لطفا تا فردا جورش کنید. می بینید که سرمون شلوغه.
    نگاهی به اطراف انداختم.من اومدم خلوت بود . چقدر زود شلوغ شد . سری تکون دادم . مشکل اساسی این بود که من ضامن معتبر که محل کارش مشخص باشه هم نداشتم. نمی دونستم چیکار کنم. شرایط خوبی بود. نمی خواستم این موقعیت رو از دست بدم. پس باید یه کاری می کردم. سری براش تکون دادم و خداحافظی کردم . برگشتم کوچه کنار مدرسه و ماشین رو برداشتم و با ذهن مشغول رفتم سمت خونه. زنگ زدم به آرام و گفتم می خوام ببینمش. یک ساعت بعد رفتم دنبالش و نیم ساعت بعد داخل ماشین ، کنار بستنی فروشی ماشین رو نگه داشتم و مشغول حرف زدن شدیم. ماجرا رو براش تعریف کردم که نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -خب ؟
    پوفی کردم و گفتم:
    -همین دیگه . الان ضامن معتبر می خوام.
    چپ چپ نگاهم کرد و در حالی که یه گاز به بستنیش می زد ، گفت:
    - خب به من چه ؟
    چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
    -آرام. مسخره نباش. کمک می خوام.
    با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و گفت :
    - تو رفتی کارت رو کردی ، حرفات رو زدی ، تصمیمت رو هم گرفتی ، اونوقت اومدی از من کمک و مشورت می خوای ؟
    نفس عمیقی کشیدم و کاسه ی بستنیم رو از پنجره ماشین انداختم داخل جدول کنار خیابون که آرام نهیب زد:
    -نگار ، این چه کاری بود ؟ به کوشا باید بگم به تو هم باید بگم که نباید چوب بستنی رو انداخت توی جدول کنار خیابون ؟
    سری تکون دادم و بی حوصله گفتم:
    -آرام.بی خیال خواهشا. واقعا نیاز به هم فکری دارم.
    آرام سری تکون داد و حرصی گفت:
    - چرا ماجرای اخراجت رو به حنانه خانوم نگفتی تا برادرش دخل این رضویان رو بیاره وقتی اخراجت کرد ؟
    جواب دادم:
    -چون نمی خواستم کسی بفهمه. هنوز هم کسی نمی دونه که اخراج شدم . می خوام بعد از اینکه یه جا استخدام شدم به همه بگم.
    سری تکون داد و در حالی که شیشه ماشین رو پایین می داد ، گفت:
    - چرا به فواد نمی گی ؟
    به ماشین هایی که از چهارراه ده متر جلوتر رد می شدن نگاه کردم و گفتم:
    - نمی شه. اگه بهش بگم کار و زندگیش رو ول می کنه و میاد تهران . نمی خوام این رو.
    چیزی نگفت که گفتم:
    -اگر اهواز بودم از حنانه جون کمک می گرفتم.
    یهو برگشت و گفت:
    -چرا به برادر حنانه...چی بود اسمش؟
    و بعد خودش گفت:
    -آهان . حمزه . چرا به اون نمی گی؟ اون حتما قبول می کنه.
    چند لحظه نگاهش کردم و گفتم:
    -لازم نکرده تو فکر کنی.
    و بعد حرصی گفتم :
    - آخه بین اینهمه آدم ، حمزه ؟ ما سال تا سال هم رو نمی بینیم. یهو یه کاره برم ، بگم بیا ضامن من بشو؟ بعدم هنوز بابت کار رضویان که برام جور کرد بهش مدیونم.
    سری تکون داد و پرسید :
    -مگه این تو اون خونه زندگی نمی کنه که سال تا سال نمی بینیش؟
    سری تکون دادم و گفتم :
    -چرا ولی بیچاره همش سر کاره. اصلا خونه نیست. فاطمه خانوم هم همش تنهاست.
    ل*ب*هاش رو جمع کرد که یعنی داره فکر می کنه و گفت :
    -خب . پس...
    یهو برگشت سمتم و گفت :
    -ببینم من می تونم بیام؟
    لبخند خسته ای زدم و گفتم:
    -تو ؟
    اخم کرد و گفت:
    -مگه من چمه؟
    آروم خندیدم و گفتم :
    -هیچی. یه ضامن معتبر می خواد. هستی ؟
    حرصی گفت:
    -آره. اونم چه ضامن...
    و یهو ساکت شد. متعجب نگاه از بیرون گرفتم و بهش زل زدم. مات داشت به جلو نگاه می کرد. پرسیدم:
    -چی شد ؟
    نگاهم کرد و چشماش برق زد و گفت:
    -آناهیتا .
    سرم رو کج کردم و بهش زل زدم. ادامه داد:
    -به آنا می گیم. ضامن معتبر تر از یه معلم؟
    پرسیدم:
    -حالش خوبه؟
    آروم نگاهم کرد و گفت :
    -بد نیست. احوالت رو زیاد می پرسه.
    با به یاد آوردن چشم های مشکی و کوچکش ، لبخندی زدم و گفتم :
    - سلامت باشه. آقا شهرام چطوره ؟
    آرام کلافه گفت :
    -اونم خوبه. حالا چیکار کنیم ؟ بهش بگم ؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
    -زشت نیست ؟
    نهیب زد :
    -نگار ، حرف الکی نزن . آنا از خداشه تو رو ببینه و تازه یه کاری هم برات انجام بده.
    سری تکون دادم و گفتم :
    - باشه....
    یک هفته از کار کردنم داخل کتابفروشی می گذره. علاقه ای به کاری که مربوط به تخصص و رشته م نبود نداشتم اما این کار فرق می کرد. هر روز بعد از ظهر ، بعد از اومدن سر کار از دیدن اونهمه قفسه ی کتاب و کتاب های رنگارنگ و مختلف و دیدن سلیقه های مختلف مردم حسابی سرگرم می شدم و لـ*ـذت می بردم. گاهگاهی تو وقت بیکاری خودم هم چند تا کتاب شعر بر می داشتم و می خوندم. آقای حسین زاده ، مدیر کتابفروشی ، معمولا داخل دفترش که طبقه بالا بود ، می نشست و خیلی کم پایین می اومد پایین . به قول آقای غفور ، صندوق دار دیگه ی کتابفروشی که طبقه بالا و مسئول صندوق ابزار مهندسی بود ، اینجا هزار تا دوربین داره که ما رو 24 ساعته زیر نظر گرفته و حواسش از همون بالا به هممون هست . و من آروم می خندیدم از بعضی شیطنت های این مرد تقریبا 40 ساله . سری تکون دادم و به ستاره ، دختر 30 ساله ای که متاهل بود و اینجا کار می کرد ، نگاه کردم. دختر مهربونی بود. ظاهرش مثل من نبود اما خوب با هم کنار اومده بودیم. امروز آقای غفور نیومده بود و مشتری ها می اومدن پایین برای حساب کردن. تمام مشتری های آقای غفور یه مشت دانشجو و مهندس که اکثرا عینک داشتن ، بودن . ستاره هم که کلی با دانشجو ها گرم می گرفت و اذیتشون می کرد. و من آروم می خندیدم. داشت برای یکی از دانشجو ها توضیحاتی درباره وسیله هایی که خریده بود می داد. سرم رو انداخته بودم پایین و به انگشت هام نگاه می کردم. فواد چند روزی بود کمتر زنگ می زد ، نمی دونستم چرا. کاش می تونستم برم ببینمش. دلم تنگ شده بود براش. دلم می خواست یه دل سیر تماشاش می کردم. هنوز بهش نگفته بودم اخراج شدم و استخدام شدم اینجا . چون اصلا وقت نشده بود. اما بردیا می دونست. اولش کلی ناراحت شد و بعد همراهیم کرد . مثل همیشه. نفس عمیقی کشیدم که دستی پر از وسیله جلوم گرفته شد. خوب این وسیله ها رو می شناختم. آقا محسن ، شوهر نرگس و البته مرد خوب و خوش اخلاق همیشه همراه و پشتیبان من ، همیشه از این وسایل استفاده می کرد. یکیش به نظرم تخته رسم بود اما بقیه ش رو نمی دونستم. چون هیچ وقت یادم نمی موند. حالا محسن خان هزار بار برام توضیح داده بود اما هیچ وقت یاد نگرفته بودم. همین قدر می دونستم که این وسایل معمولا برای مهندس های عمرانه. سری تکون دادم ، ایستادم و آروم گفتم:
    -خوش اومدید.
    و قیمت ها رو تند تند زدم. در حالی که وسیله ها رو داخل پلاستیک می گذاشتم ، قیمت رو بلند گفتم. صداش اومد :
    - فاکتور کنید .
    دستم ایستاد. مات شدم. صداش ... چقدر آشنا بود. شبیه صدای ...
    سرم رو مبهوت بلند کردم . چشمام ثابت موند روی کسی که جلوم ایستاده بود. نگاهش که به نگاهم خورد ، به خودم لرزیدم. ترسیدم. آب دهنم رو قورت دادم . قادر به حرکت نبودم. نهیب زد :
    -خانوم. با شمام.
    چند تا پلک تند تند زدم و پلاستیک رو گذاشتم روی ویترین. با دستای لرزون فاکتور رو نوشتم و گذاشتم داخل پلاستیک. بی تفاوت پول رو داد و رفت . از پشت بهش نگاه کردم . نشناخت ؟ واقعا نشناخت؟ سری تکون دادم . اگر نشناخت که خدا رو شکر . اگر شناخت هم که خدا رو شکر که چیزی نگفت و رفت. اما حیف ... حیف که من خوب می شناختمش. ای کاش نمی شناختم. ای کاش هیچ وقت ندیده بودمش. دندونام رو از خشم روی هم فشار دادم. لعنت بهش. با صدای ستاره ، نگاهش کردم. متعجب پرسید:
    -چرا اخم کردی ؟
    نگاهش کردم و اخمام رو باز کردم و گفتم:
    -هیچی.
    لبخندی زد و نشست کنارم ، روی صندلی و گفت:
    - خب چه خبر؟
    آروم گفتم :
    -سلامتی.
    و سکوت کردم. خدا رو شکر مشتری سرش رو گرم کرد. اصلا حوصله نداشتم. بی هوا اومده بود و روزم رو خراب کرده بود. زودتر از همیشه رفتم خونه.کسی نبود. بی حوصله داخل خونه دنبالشون می گشتم که یادم افتاد بردیا پیام داده دارن میرن بیرون . پوفی کردم و رفتم داخل اتاق. خسته بودم. روی تخت دراز کشیده بودم اما خوابم نمی برد. مدام به اتفاق امروز فکر می کردم. تکون می خوردم و چشمام روی چراغ داخل سقف متمرکز شده بود. فقط تصاویر محوی از 17 سالگیم به ذهنم اومد. سرم رو تند تکون دادم.سعی کردم فراموش کنم اما نشد. ذهنم داشت وادارم می کرد به به یاد آوردن اتفاقات بیشتر از ده سال پیش ، به مرور جدیدترین تجربه های زندگیم ...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست یازدهم
    صبح با صدای زنگ موبایلم بیدار شدم. هنوز چشم هام رو باز نکرده بودم تا خوابم نپره . دستم رو کشیدم روی تخت تا شاید پیداش کنم اما نبود . آروم لای چشمام رو باز کردم و موبایلم رو روی عسلی کوچک کنار تختم برداشتم و بدون نگاه کردن به شماره ، جواب دادم :
    -الو. بله ؟
    و صدای مضطربی که گفت :
    -بانو .
    و هق هق مردونه اش که داخل گوشم پیچید . چشمام تا آخرین حد باز شد و نگران از حالت خوابیده ، نشستم روی تخت و به شماره نگاه کردم و تند صداش کردم :
    -فواد ! فواد جان ! الو.
    و صدای آرومی که گفت :
    -بانو جان . مادرم.
    مات به رو به رو و تصویر خودم که داخل آینه افتاده بود ، نگاه کردم و زمزمه کردم :
    - مامان احترام ؟ چی شده فواد ؟
    و التماس گونه گفتم :
    -حرف بزن عزیزم.
    و صدای بغض دارش بود که باز به گوشم خورد :
    -تنها شدم بانو . تنها شدم. مادر رفت.
    مبهوت موندم . نتونستم حرف بزنم. نمی خواستم چیزی که توی ذهنم می چرخه رو اصلا به زبون بیارم . چند ثانیه گذشت تا تونستم با لکنت بگم :
    -چی؟ یعنی چی؟ احترام خانوم چی شده ؟
    و فواد که با صدای لرزون آب پاکی رو روی دستم ریخت و گفت :
    -مامانم چشماش بسته . دستاش سرده. رفت . رفت همون جایی که بهش تعلق داشت ، بهشت.
    ناخودآگاه اه عمیقی کشیدم. لحظه ای تصویر احترام خانوم با اون لباس های عربی و محلی اهواز توی ذهنم نقش بست. نگاه های پر جذبه ش با اون چشمهای سرمه زده و قشنگش که همرنگ چشم های فوادم بود. مصیبت بزرگی بود. خصوصا برای فواد که می دونستم مادرش براش از همه چیز عزیز تره. نفس عمیقی کشیدم و آروم با صدای آروم زمزمه کردم:
    -آروم باش فواد جان. آروم عزیزم.
    و فواد که بعد از چند ثانیه سکوت ، التماس گونه ، گفت:
    -بیا بانو. فقط بیا.
    آب دهنم رو قورت دادم تا شاید بغضم از بین بره اما نشد و با صدای تحلیل رفته گفتم :
    -میام. با اولین پرواز میام.منتظر باش فواد جانم.
    و فوادی که باز بغض کرد و ناله زد :
    -بیا.
    و من که به زور خودم رو نگه داشتم و گریه نکردم از بغض کردن فؤادم. تلفن که قطع شد ، چشمام سرگردون دور تا دور اتاق چرخید. ایستادم وسط اتاق ، جلوی کمد . نمی دونستم چیکار کنم. یه لحظه آروم ایستادم. وقت گیج شدن نبود. باید خودم رو جمع و جور می کردم. اول تلفن رو آوردم و پرواز های اهواز رو چک کردم. شانس آوردم و پنج ساعت دیگه پرواز داشت. برام مهم نبود چقدر خرج سفرم و بلیطم بشه ، الان فقط مهم فواد بود که بهم نیاز داشت و احترام خانومی که حسابی برام عزیز بود و دیگه توی این دنیا نبود. سری تکون دادم و فقط تونستم یه دست لباس مشکی بندازم داخل کیفم . هول ، مانتو شلوار مشکی و ساده م رو پوشیدم و به آژانس زنگ زدم . نزدیک به فرودگاه بودم که به بردیا زنگ زدم و گفتم چی شده و کجا می رم. بعدم زنگ زدم به آرام و ماجرا رو براش گفتم و تاکید کردم که حضوری بره کتابفروشی و اطلاع بده که نمی تونم بیام و حتما مرخصی برام رد کنه. به فرودگاه که رسیدم ، تند رفتم سمت اطلاعات و بعد هم دفتر فروش و تهیه بلیط و پرواز به سمت اهواز. داخل هواپیما که نشستم ، گلوم خشک شده بود از بس دویده بودم. به فواد هم پیام دادم و گفتم دارم میام. و بی تاب مدام تکون می خوردم و افکار داخل سرم تمومی نداشت. احترام خانوم ، مثل اسمش ، خانوم محترم و مهربونی بود. همیشه خیلی هوای من رو داشت. و به خاطر همین هم فواد حسابی به من می رسید. سری تکون دادم و نگاهی به حلقه نامزدیم انداختم و لمسش کردم و زیر لب گفتم :
    -دارم میام فواد...
    یک ساعت و ربعی طول کشید تا رسیدم اهواز. از هواپیما که پایین اومدم. به آسمون و خورشید همیشه درخشان اهواز که مقداری آلاینده داخلش بود ، زل زدم و بعد هم لبخندی از ته دل زدم. دلتنگ اینجا بودم. دلتنگ این هوا. هر چقدر آلوده و هر چقدر تیره . سریع رفتم داخل سالن انتظار . از دور دیدمش . چقدر توی لباس مشکی لاغر به نظر می رسید و چقدر ریش های مشکی و کوتاهش بهش می اومد. با دیدنش اشک مهمون چشم هام شد و اونم آروم نگاهم کرد و با درد زمزمه کردم :
    -سلام.
    تحملش تموم شد ، نزدیکم اومد و دستم رو گرفت و بغلم کرد. چشمام رو بستم. فواد حالش اصلا خوب نبود. این رو از فشاری که به دستم می آورد ، می فهمیدم ، از درد کمرم که حسابی داشت فشارش می داد . داشت تلافی این مدت دوری رو می کرد. حالش خوب نبود و من بعد از شش ماه نامزدی ، این رو می فهمیدم. اما سکوت کردم تا شاید کمی بهتر بشه...
    داخل پژو پارسش که نشستیم ، چیزی نگفتم. نمی خواستم چیزی بپرسم تا حالش که یکم بهتر شده ، باز به حالت اول برگرده اما طاقت نیاوردم و آروم پرسیدم :
    -چطوری شد فواد؟
    آروم اشکی که می خواست روی گونش بشینه رو کنار زد و گفت :
    - یه ده روزی می شد که حالش خوب نبود.
    متعجب و ناراحت گفتم:
    - ده روز ؟ چرا هیچی به من نگفتی ؟
    ماشین رو روشن کرد و گفت :
    - چی می گفتم بانو؟ تو سرت شلوغ بود.
    پس به خاطر همین بود که درست و حسابی بهم زنگ نزده بود. و حتی این مدت درست و حسابی
    حرف هم نزده بودیم . سری تکون دادم و پرسیدم:
    - چرا نگفتی بیام کمک آخه ؟
    دور زد و جواب داد:
    - دخترا بودن. اما ..
    و چیزی نگفت. آروم سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم . آروم ادامه داد:
    - مرسی که اومدی.
    سرم رو بلند کردم و به نیم رخ غمگینش زل زدم . گفته بود بیام که کمکش باشم . که حداقلش فکر و ذهنش آروم باشه. این چیزی بود که از وقتی دیده بودمش و باهاش حرف زده بودم ، متوجهش شده بودم. پس صداش زدم :
    -فواد!
    لحظه ای چشمام با چشمهای پر از اشکش تلاقی پیدا کرد. زمزمه کردم:
    -از دست دادن مادر، می دونم خیلی سخته اما تو باید قوی باشی. مثل همیشه .
    چیزی نگفت و همون طور که میخ به رو به رو نگاه می کرد ، سری تکون داد. فواد باید آروم می شد و به نظر می اومد این وظیفه ی من باشه. می خواستم چیزی بگم اما تا رسیدن به خونه ی فواد اینا ترجیح دادم که سکوت کنم و به این فکر کنم که باید چیکار کنم با فؤاد داغون کنار دستم و از طرفی هم باید خودم رو آماده می کردم برای رو به رو شدن با خانواده ی فؤادی که داغدار بودن و ناراحت . سر کوچه که رسیدیم ، عطری که با خودم آورده بودم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و کمی به خودم زدم. فواد نیم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت . موبایلم رو برداشتم و به آرام و بردیا پیام دادم که رسیدم. فواد ماشین رو پارک کرد. تا خواستم پیاده بشم ، صدام کرد :
    -بانو!
    برگشتم سمتش . نگرانی داخل چشم های عسلیش موج می زد. آروم گفت :
    -اگر دخترا چیزی گفتن ، به دل نگیر . عزادارن.
    لبخند تلخی زدم. من به خاطر فواد شش ماهی بود که همه چی رو تحمل می کردم. سری تکون دادم و زمزمه کردم :
    -چشم.
    و فواد که چشماش رو آروم روی هم گذاشت و خسته گفت:
    -بی بلا بانو جان.
    پیاده شدم و در رو بستم و منتظرش ایستادم. کنارم که ایستاد ، به قامت بلندش نگاهی انداختم ، دستش رو گرفتم و گفتم:
    - فواد جان. خیلی مراقب خودت باش. شما الان صاحب مجلسی. متوجه هستی که ؟
    سرفه ای کرد و چیزی نگفت که راه افتادیم.
    به در ورودی که رسیدیم ، دستم رو فشار داد و رها کرد. روی تمام دیوار های کنار خونه پارچه نصب شده بود . کنار در داماد هاشون ایستاده بودن و جلوتر از همه روی یه صندلی ، پدر فواد که اصولا آدم خنثی بود و الان هم اونقدر حالش بد بود که فقط سری برای همه تکون بده . سلام کوتاهی بهشون گفتم و مستقیم رفتم داخل و فواد هم همراهیم کرد. از در تا ساختمون اصلی ، سنگریزه ریخته شده بود . از کنار حوضی که سمت چپ ، کنار در خونه بود گذشتیم و بعد از گذشتن از آشپزخونه دومشون که بیرون از ساختمون و سمت راست قرار داشت ، به ساختمون اصلی خونه رسیدیم. دوبلکس بود با نمای قشنگ. روزهای حضور در اینجا رو هرگز فراموش نمی کنم. خاطرات خوبِ بودن با فؤاد . سری تکون دادم و وارد شدم. همه جا پر بود از حضور احترام خانوم. با اون لبخند ها و مهربونی هاش و چشمهای عسلی همیشه خندانش. بعضی آدما هر وقت برن زود رفتن. احترام خانوم جزو اون افراد بود. بدجوری جای خالیش توی ذوق می زد و من چقدر دلتنگ رفتار مادرانه ی ، مادر شوهرم بودم. و چقدر بیشتر وقتی پام رو داخل خونه گذاشتم ، منتظر این بودم که از آشپزخونه ای که داخل ساختمون اصلی خونه بود ، بیاد بیرون و مثل همیشه با لبخند بهم خوش آمد بگه. نم اشکی داخل چشمام نشست و به یاد آوردم که فاطمه خانوم همیشه می گفت ، آدم های خوب همیشه زودتر می رن. سری تکون دادم . روزهای اول که فواد رو شناخته بودم ، فکر می کردم بچه ننه ست چون خیلی با مادرش تماس می گرفت و برای همه چی ازش اجازه می گرفت. اما بعد فهمیدم که نه. احترام خانوم واقعا مادره، واقعا مادری میکنه و شایسته ی این همه احترام و گوش به فرمان بودن هست. اما الان چه می کرد فواد با این بی مادری با این بی احترام بودن. و من چی کار می کردم با فؤاد داغون شده ی کنارم....

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست دوازدهم
    از فکر احترام خانوم بیرون اومدم و سرم رو از سالن بزرگ پایین که سر تا سر آدم نشسته بود ، گرفتم و سرم رو به سمت چپ چرخوندم که نگاه فرزانه ، خواهر بزرگ فواد ، بهم افتاد . لحظه ای دستمال رو از بینیش برداشت و با چشم های سرخ شده نگاهم کرد و سری هم برام تکون نداد. نشسته بود بالای مجلس ، کنار پدربزرگش . آخ ! امان از این پدربزرگ . تکیه زده بود به عصای چوبی و بلندش و با اون چشمهای ریز بینش بی حرف فقط به اطراف نگاه می کرد. روی همون
    مبلی که نشسته بود ، همه ی کسایی که پایین نشسته بودن رو از نظر می گذروند. نفس عمیقی کشیدم که فواد آروم زیر گوشم گفت:
    - بانو ، بریم پدربزرگ شما رو ببینه.
    با نارضایتی سری تکون دادم و با هم رفتیم جلو . متوجه حضورمون شد و فقط نگاهمون کرد تا رسیدیم بهش. سلام کردیم و نشستیم کنارش که آروم گفت:
    - اهلا و سهلا .
    و رو به فؤاد با ته لهجه عربی ، گفت :
    - تو چرا اینقدر دیر کردی ؟
    فواد نیم نگاهی به من انداخت و گفت :
    - هواپیما تاخیر داشت.
    حاج سلیمان ، پدربزرگ فواد ، بازم بدون آنکه به من نگاه کنه ، گفت:
    - تو باید اینجا بمونی و مراقب اوضاع باشی . اونوقت رفتی دنبال کارهای بیهوده ؟
    سرم که پایین بود رو بالا بردم. کار بیهوده ؟ من از نظر این پیرمرد کار بیهوده بودم ؟ مکث کردم و صدای فواد که زمزمه کرد:
    - شرمنده .
    با درد به فواد نگاه کردم. شرمنده ؟ شرمنده بود از اینکه اومده بود دنبال من ؟ دنبال زنش؟ این یعنی مهر تائید زده بود روی حرف پدر بزرگش . یعنی دنبال من اومدن کار بیهوده بوده و من بی ارزشم یعنی من ... دندونام رو روی هم فشار دادم و چیزی نگفتم. هنوز از راه نرسیده ، تیر های ترکش حاج سلیمان نصیبم شده بود. و عجیب فوادی که سکوت کرده بود و مهر تائید زده بود به حرفاش و سالی که نکوست از بهارش پیداست ، هنوز نرسیده دلم رو خون کرده بود این پیرمرد مثلا محترمِ تقریبا 70 ساله. سری تکون دادم و آروم به فواد گفتم:
    - من برم آبی به دست و صورتم بزنم .
    و فواد که بی حرف سری تکون داد . بلند شدم . داشتم می رفتم سمت سرویس که انتهای سالن بود که فریده خواهر دیگه فواد. رو دیدم که قل فواد بود ، با همون چشمهای عسلی که بر عکسِ مال فواد همیشه پر از حرص و خودخواهی بود .همون چشم هایی که الان هم با رگه های قرمز و بی حس به من خیره شده بود. سلام آرومی لب زدم که سری تکون داد برام. و من باز یادم اومد که احترام خانومی نیست که نهیب بزنه بهش و بگه با من درست رفتار کنه. سری تکون دادم. آب به دست و صورتم زدم و با دستمال خشک کردم. نگاهی از داخل اینه به خودم انداختم. و با به یاد آوردن برق لبی که فرزانه زده بود و مداد ابرویی که کشیده بود ، فهمیدم حتی از فرزانه ی 40 ساله ای که مادرش فوت شده بود هم بی رنگ و رو تر بودم. مقنعه مشکیم رو مرتب کردم . دستی روی پوست سفیدم کشیدم و به چشمهای غم زدم ، خیره شدم. و با خودم زمزمه کردم :
    -برای من فقط فواد مهمه . اونا هر چی میگن اهمیتی نداره . اونا عزادارن. هر چی گفتن من نباید چیزی بگم. اصلا شاید این اتفاق باعث بشه که من با کمک کردن بهشون بتونم بهشون نزدیک بشم.
    و در ادامه نفس عمیقی کشیدم و مصمم بیرون رفتم. فواد کنار در ایستاده بود. متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    -چی شده ؟ چرا اینجا ایستادی ؟
    سریع گفت:
    -بانو. من باید برم بیرون بایستم. حاج سلیمان گفتن درست نیست اینجا بمونم.
    سری تکون دادم و آروم و با اعتراض گفتم :
    -ولی من تنها می مونم اینجا.
    دستی داخل موهای مشکیش کشید و گفت:
    - بانو . خواهش می کنم ، تحمل کن. من زود میام داخل.
    به چشم های ناراحت و سرگردونش نگاه کردم. من اومده بودم که باری از روی دوشش بردارم ، نه بار بشم روی دوشش. پس آروم گفتم :
    -برو فواد جان. مراقب باش.
    لبخند کوچکی زد که سریع از بین رفت و بعد هم رفت . از انتهای سالن ، به حاج سلیمان نگاه کردم. اخم کرده بود. بازم این مرد. این پیرمرد قرار بود نذاره من به فوادم نزدیک بشم هیچ وقت. سری تکون دادم و رفتم روی صندلی کنار فریده که خالی بود ، نشستم. زمزمه کردم :
    -تسلیت می گم.
    زیر چشمی نگاهم کرد و گفت :
    - ممنون .
    سری تکون دادم و به اطراف نگاه کردم. خیلی شلوغ بود. خیلی ها رو نمی شناختم و ندیده بودم. مهم هم نبود. مگه همین سه نفری که می‌شناختم چه گلی به سرم زدن که بقیه بزنن؟ سری تکون دادم و سعی کردم حواسم رو از غیبت هایی که فریده با زن بغلش می کرد ، پرت کنم. به سختی یک ساعت رو تحمل کردم و خشک نشستم کنار فریده و حرف نزدم . موبایلم که زنگ خورد ، رفتم طبقه بالا که سه تا اتاق داشت. کنار نرده ها ایستادم و جواب دادم:
    -الو.
    و صدای بردیا که سلام کرد. لبخند کوچکی زدم و گفتم :
    -خوبی بردیا ؟ بچه ها خوبن ؟
    جواب داد:
    -آره. تو چطوری ؟
    خوبم آرومی زمزمه کردم که مکثی کرد و گفت:
    - از طرف من به فواد خان تسلیت بگو.
    گفتم :
    -چشم .
    سکوت کردم و برگشتم به پایین نگاه کردم که گفت:
    - نگار ، آرام می خواد باهات حرف بزنه.
    سری تکون دادم و در حالی که حواسم به فرزانه بود که داشت زیر گوش دخترش زمزمه می کرد ، گفتم:
    - گوشی رو بهش بده.
    خداحافظی کرد و خش خشی که داخل گوشم پیچید و صدای آرام که سلام کرد . سری تکون دادم و بعد از احوالپرسی ، گفتم:
    - چه خبر ؟ رفتی کتابفروشی؟
    جواب داد:
    -آره. مرخصی گرفتم برات به بدبختی.
    چشم از سالن پایین گرفتم و برگشتم و باز به نرده تکیه زدم ، اخم کردم و پرسیدم:
    -چرا ؟
    و آرام که خنده آرومی زد و گفت:
    -آخه مهر ماهه. کتابفروشی ها خلوت نمی شن.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم. یهو بلند گفت:
    - نه. کجا می ری تو؟
    متعجب پرسیدم:
    -با منی ؟
    صداش رو آروم کرد و گفت :
    -نه.
    و باز داد زد :
    -بردیا ، بیا با این دوتا برو . اینا تنها برن تهرون گردی فردا یا سونامی میاد یا زلزله می شه.
    سری تکون دادم و جیغ پریا که گفت:
    - آرام!
    و آرام که داد زد :
    -کوفت. مگه دروغ می گم؟
    از این طرف منم نهیب زدم :
    -ارام. کجایی تو ؟
    و صداش که باز بلند شد و گفت:
    -همینجا بابا. پریا و ماکان می خواستن تنها برن بیرون. فکرش رو بکن.
    آروم خندیدم و جلوی دهنم رو گرفتم که صدا دار نشه . به اندازه کافی حرف پشت سرم می زنن ، اگر ببینن می خندم که کلا طلاقم رو از فواد می گیرن. سری تکون دادم و پرسیدم:
    -مگه ماکان برگشته ؟
    آروم و غمگین گفت:
    -آره. ولی چه برگشتنی؟ مثل همیشه امروز اومده و فردا می ره. تو خونه هم که نیومده ، جلوی در منتظر پریاست.
    سری تکون دادم. می دونستم از خانواده فراریه. می دونستم هیچ وقت خونه نیست و اصلا پایبند خانواده نیست. می دونستم همه اینا رو و خیلی چیزهای مبهم و گنگ دیگه که هیچ وقت نخواستم بیشتر در موردش بدونم.
    سکوت کرده بودم که آروم گفت:
    -نگار !
    جانم آرومی گفتم که پرسید:
    -اونجا همه چی خوبه ؟ خواهر های فواد اذیت نمی کنن؟
    مجددا نگاهی از بالا به داخل هال انداختم. اهی کشیدم و گفتم:
    - فعلا که حاج سلیمان شمشیر رو از رو بسته به جای فرزانه و فریده.
    پوفی کشید و گفت :
    -خدا صبرت بده. من بودم تحمل نمی کردم و یه مشت حواله صورت فرزانه می کردم .
    آروم لبخندی از لحن حرصیش زدم و گفتم :
    -حالا چرا اون ؟
    با حرص داد زد :
    - چون فریده خانوم که قل نامزد جنابعالی هست ، به ایشون می گفتم زشت که من رو می کشتی.
    آروم خندیدم و گفتم:
    -نمیری آرام.
    اونم خندید و یهو آروم شد و سکوت کرد. متعجب اسمش رو صدا زدم:
    -آرام. چی شدی ؟
    صداش نیومد که باز گفتم:
    -آرام.
    و بازم سکوت . نگران شدم. تکیه م رو از نرده گرفتم و بی قرار مشغول قدم زدن شدم و بلند گفتم:
    -آرام .کجا رفتی؟ خوبی ؟
    و چند ثانیه بعد یهو ترکید:
    -زهرمار و آرام.
    نفس راحتی کشیدم . خدا رو شکر حالش خوب بود . گفتم :
    -چت شد تو ؟ کجا رفتی ؟
    حرصی جواب داد :
    - این بهراد یهو اومد داخل ، هول کردم.
    لبخندی زدم و گفتم :
    -آخ که تو چقدرم رو می گیری از این بنده خدا. چقدرم تو آدم ترسیدن و هول شدنی و چقدرم تو بدت اومده و ...
    نذاشت ادامه بدم و حرصی گفت :
    -نگار!
    آروم خندیدم و چیزی نگفتم که خودش حرصی گفت:
    -لامصب سرش از در و دیوار و زمین که بلند نمی شه که من رو ببینه آخه. الانم فکر کرده من بیرونم و الا عمرا وارد می شد .
    سری تکون دادم و زمزمه کردم:
    - دست پرورده مهربان بانو هست دیگه.
    و اون که آروم گفت :
    - امان از دست این مهربان بانو که دل نمی کنه از اون جنگل ها و آدمهاش.
    سری تکون دادم و گفتم:
    - آرام. من دیگه تاخیرم زیاد شده . الان باز آتو می گیرن ازم. کاری نداری ؟
    جواب داد:
    -نه. سلام برسون و تسلیت هم بگو.
    چشمی گفتم و قطع کردم. نفس عمیقی کشیدم و رفتم پایین.


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست سیزدهم
    نیم ساعتی گذشته بود. کم کم همه داشتن می رفتن. منم همچنان بی حرف یه گوشه نشسته بودم و تکون نمی خوردم. فواد اومد داخل و همزمان با این که می اومد سمت من ، سری برای همه ی کسایی که جلوی در ایستاده بودن ، تکون داد. بلند شدم و لبخند آرومی بهش زدم و گفتم :
    -خسته نباشی.
    آروم گفت:
    -شرمنده بانو.
    با لبخند ارومم گفتم:
    -فدای سرت فواد جان. فقط...
    نگاهم کرد که گفتم:
    - می شه برم یه سری به حنانه اینا بزنم ؟
    سری تکون داد و پرسید:
    -مگه نمی مونی اینجا ؟
    جواب دادم:
    -نه . درست نیست. برم بهتره.
    سری تکون داد و آروم نگاهی به پشت سرش جایی که خانواده ش داشتن از مردم تشکر می کردن ، انداخت و گفت :
    - پس ....
    آروم مکثی کرد و ادامه داد:
    -وایسا برسونمت.
    سری تکون دادم و ممنون آرومی زمزمه کردم که رفت کنار دیوار آشپزخونه ای که داخل خونه بود ، کلید ماشین رو آورد و گفت:
    -بریم.
    و قدمی برداشت که دیدم هنوز چند نفری ایستادن و دارن با حاج سلیمان حرف می زنن. آستین پیراهن مشکیش رو گرفتم و گفتم :
    -اول بریم منم خداحافظی کنم.
    سری به معنای تائید تکون داد . کنارش ایستادم و با هم رفتیم جلو . رو به رو فرزانه و حاج سلیمان ایستادم و گفتم :
    -تسلیت می گم. غم آخرتون باشه.
    حاج سلیمان سری تکون داد و فرزانه که خودش رو با فشردن دست خانوم بغـ*ـل دستیش مشغول کرد. حاج سلیمان باز من رو نادیده گرفت و رو به فؤاد گفت :
    -کجا باز ؟
    و فواد که نیم نگاهی به من انداخت و گفت:
    - برم نگار رو برسونم ، بر می گردم.
    نگاهی به اطراف انداخت و با عصاش به چند نفر محدودی که ایستاده بودن کنار در اشاره کرد و گفت :
    -با وجود مهمونا ، کجا بری؟
    با بالا رفتن عصای حاج سلیمان ، فرزانه حرفش رو تموم کرد و به جمع ما اضافه شد . فواد نگاهی به پشتش انداخت و همزمان گفت:
    -حاجی ، اینا تا من برگردم ، هستن . الان باید برم نگار رو ببرم.
    حاجی اخم کرد و گفت :
    -از کی تا حالا رو حرف من حرف میاری فواد؟
    و بعد مصمم تر از قبل تاکید کرد:
    - همین که گفتم. می مونی.
    سری تکون دادم و با غم به فواد نگاه کردم و منتظر شدم چیزی بگه که معترض گفت :
    -پس نگار با چی بره ؟
    اینبار فرزانه بود که تند گفت:
    -آژانس واسه همین روزا اختراع شده داداش کوچیکه.
    فواد بهش اخم کرد و گفت:
    -ولی...
    حاجی پرید وسط حرفش و محکم گفت:
    - زنگ بزن آژانس فواد.
    و فواد که ساکت شد و با اخم به فرزانه نگاه کرد و چیزی نگفت. سه - هیچ به نفع حاج سلیمان. آروم زمزمه کردم:
    -من با آژانس راحت ترم فواد جان. شما بمون اینجا ، به حضورت نیاز هست.
    فواد خواست حرف بزنه که سعی کردم بغضم رو کنار بزنم و گفتم :
    - خودم آژانس می گیرم. سر کوچه تون یکی هست.
    و خداحافظی کوتاهی کردم و سعی کردم چشم های پیروز حاج سلیمان و پوزخند فرزانه و استیصال فواد رو نبینم. فقط از خونه خارج شدم . فقط لحظه آخر تونستم به بابای فواد تسلیت بگم و مستقیم رفتم سر کوچه. چشمام پر از اشک شد. از تنهایی و بی کسی خودم. انتظار داشتم فواد جلوی فرزانه و حاج سلیمان بایسته و بگه ناسلامتی این دختر چند ماه دیگه قراره زنم بشه. می خوام برسونمش. اما نگفت . هیچی نگفت. هیچی. چشمام رو بستم و به شیشه تاکسی تکیه زدم و آدرس رو بهش دادم. هر چی می خواستم به خودم بقبولونم که مهم نیست ، باز به این نتیجه می رسیدم که اتفاقا خیلی هم مهمه. هی به خودم می گفتم تو همیشه تنها بودی ، همیشه بقیه حرف زدن و تو فقط به حرفشون گوش دادی و کاری نکردی اما نمی شد. از وقتی فواد وارد زندگیم شده بود حس می کردم دیگه تنها نیستم . از عمق وجودم حس می کردم حامی محکمی دارم. پس ازش توقع داشتم . دوست داشتم مثل من که همیشه کنارش می ایستم و در هر شرایط باهاش کنار میام اونم همین طور باشه برای من . اما نبود...
    با صدای راننده که می گفت رسیدیم ، حساب کردم و پیاده شدم. نگاهی به خونه ی حیاط دار رو به روم انداختم. لبخندی روی لبم نقش بست. چقدر دلم تنگ شده بود برای این خونه. هنوز یک ماه هم نگذشته بود که رفته بودم تهران اما دل من تنگ تر از این حرف ها بود. رفتم جلوتر . نگاهی به ساعت مچیم انداختم. پنج بعد از ظهر بود. پس خونه ست حتما . آیفون رو زدم. صدای کیه ی حنانه جون داخل گوشم پیچید و من که با لبخند گفتم:
    -منم حنانه جون. نگار.
    لحظه ای مکث کرد. می دونستم تعجب زده شده. بعد از چند ثانیه بلند گفت :
    -نگار . تو اینجا چیکار می کنی دختر؟
    خنده آرومی زدم و گفتم:
    -اینجا بگم ؟
    پرسید:
    -کجا ؟
    بازم با خنده گفتم :
    - وسط خیابون.
    صدای زدن دستش به صورتش خاک به سرم گفتنش که بلند شد ، همزمان در هم با صدای تیکی باز شد. خندیدم و رفتم داخل . نگاهی به اطراف انداختم. یه باغچه کوچک سمت چپ خونه بود که حسابی بهش می رسید. سمت راست خونه هم دستشویی قرار داشت. در هال باز شد و حنانه جون پرید بیرون و اومد سمتم. با اون چشمهای درشت و قهوه ای رنگش نگران نگاه دقیقی بهم کرد و بعد انگار که تقریبا خیالش راحت شده بود که خوبم ، پرسید :
    -خوبی نگار ؟
    خندیدم و گفتم :
    - شما که همه جا رو مورد بررسی قرار دادی ، مشکلی بود ؟
    اخم کرد و گفت :
    -خدا نکنه دختر. زبونت رو گاز بگیر.
    سری تکون دادم که تند گفت:
    - خب چی شده ؟
    در حالی که به آسمون نگاه می کردم ، گفتم:
    -میشه بریم داخل ، هوا آلوده ست.
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    -آلوده خودتی . چند روز رفتی تهرون بی در و پیکر ، اومدی به هوای ما می گی آلوده ؟
    و بعد از چند ثانیه ، گفت :
    -ولی راست می گی. به نظرم بیا بریم داخل.
    و هلم داد به سمت در هال . وارد خونه شدیم. سمت چپ آشپزخونه کوچکی بود و بعدش حال و سمت راست دو تا اتاق ، بدون مبل. اینجا زندگی کاملا سنتی بود. لبخندی زدم که دستم رو گرفت و کشید و روی زمین نشوند و گفت :
    -خب . بگو.
    متعجب پرسیدم :
    -چی بگم؟
    موهای کوتاه و قهوه ایش رو پشت گوشش داد و گفت:
    - چرا این موقع از سال اینجایی؟
    سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    -احترام خانوم فوت شدن.
    بازم صدای زدن دستش به صورتش و گفتن عبارت:
    - خاک به سرم.
    اخم کردم و گفتم:
    -خدا نکنه حنانه جون.
    بی توجه به حرفم ، تند پرسید:
    -فواد خوبه ؟
    آروم گفتم:
    -خدا رو شکر.
    سری تکون داد و زمزمه کرد:
    -احترام خانم خیلی زن خوبی بود. خدا رحمتش کنه.
    سری به نشانه تاکید تکون دادم و نگاهش کردم که به نقطه ای خیره بود . می دونستم رفته توی فکر . برای عوض کردن حالش ، خندان پرسیدم:
    -بازجویی تموم شد ؟
    نگاهش رو به من دوخت و جواب داد:
    -بچه ها خوبن؟
    انگار امروز گوش هاش رو بسته بود که اصلا به حرفای من توجهی نمی کرد و حرف های خودش رو می زد. پوفی کردم و به بالشت های پشتم تکیه زدم و آره ی آرومی گفتم . بویی زیر دماغم زد . نگاهی به حنانه جون انداختم ، ببینم متوجه بو شده یا نه که دیدم زل زده به در اتاق سمت راست هال و چیزی نمی گـه. کاملا محو شده بود . چهرم که جمع شد از بوی سوختگی ، حنانه جون تازه به خودش اومد و بلند شد و طبق عادت همیشه محکم به صورتش زد و گفت:
    -وای. غذام .
    و با اون قد بلند و هیکل پرش ، سریع دوید داخل آشپزخونه. خندیدم و بلند شدم . از پنجره کوچکی که بین آشپزخونه و هال بود ،نگاهش کردم. تند تند داشت کار می کرد. خندیدم و کشیده گفتم :
    -کمک نمی خوای حنانه جون ؟
    و اون که در همون حال که کار می کرد ، خندید و گفت :
    -خودت رو مسخره کن دختر جان.
    خندیدم و به زن 45 ساله ی رو به روم نگاه کردم. لبخند محوی زدم . این زن بهترین بود. هیچ وقت محبت هاش رو فراموش نخواهم کرد. هیچ وقت. یهو لبخندم کمرنگ شد. نرگس منم اگر زنده بود با چند سال اختلاف سن الان تقریبا همسن حنانه جون بود . خانوم خونه بود. مراقب بچه هاش بود. مراقب محسن عزیزش بود و من.. مراقب من بود. کسی نمی تونست از گل نازک تر بهم بگه. اما الان...
    و با به یاد آوردن امروز و ماجراهایی که داخل خونه فواد اتفاق افتاد ، باز دلگیر شدم از فواد . چرا نباید من رو می رسوند؟ چرا همش باید به حرف حاج سلیمان گوش بده ؟ چرا ؟ کاش می فهمیدم مشکل حاج سلیمان با من چیه ؟ چرا می خواد فواد رو ازم جدا کنه؟ سری تکون دادم و حواسم رو دادم به حنانه جون که داد زد:
    - نگار برو اتاقت دیگه . چرا ایستادی؟
    از داخل همون پنجره گفتم:
    -باشه. ممنون.
    خواستم برم که پرسید :
    -شام که می مونی؟
    آره ی آرومی گفتم و رفتم سمت اتاق. دومین اتاق سمت چپ که فاصله ی کمی تا اتاق حنانه جون اینا داشت مال ما بود . مال من و نرگس و الان هم فقط مال من. در رو باز کردم. لبخندی به اتاق کوچک اما پر از آرامشم زدم. رفتم سمت تختم که رو به روی در بود و دراز کشیدم و به کمد دیواری بالای سرم زل زدم. این اتاق مأمن همیشگی من بوده. این خونه همیشه آرامش داده بهم. صاحبان خونه همیشه پشتیبان و همراهم بودن. نفس عمیقی کشیدم و به میز کوچکی که سمت چپ تخت و سمت راست در بود زل زدم و به امروز فکر می کردم. چقدر یهویی اومدم اهواز. چقدر سریع اومدم به خاطر مرگ مادر فواد. فواد؟ اومدم به خاطر فواد ؟ فوادی که زیاد احترام پدربزرگش رو نگه می داشت. فواد همیشه با من خوب بود. حتی در مقابل فرزانه و فریده همیشه ازم دفاع کرده اما همیشه می گفت دو نفر هستن که نمی تونم باهاشون مخالفت کنم یکی مادرم و یکی حاج سلیمان . و ادامه می داد که حاج سلیمان واقعا کسی نیست که یه نفر بتونه روی حرفش ، حرف بیاره. و از شانس من احترام خانوم فوت شده بودن و حاج سلیمان بر مسند قدرت نشسته و اتفاقا با من اصلا رابـ ـطه خوبی هم نداره . پوزخندی زدم . از فواد اصلا توقع نداشتم. من به خاطر اون اومدم اهواز و از کار و زندگیم زدم تا بیام به احترام اون و مادرش اما واقعا انتظار نداشتم بی توجه بهم به حرفای بی سر و ته پدربزرگش که کاملا مشخصه فقط از روی مخالفت با منه ، گوش بده . سری تکون دادم و داخل تخت غلتی زدم که موبایلم زنگ خورد....


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام همراهان عزیزم . من منتظر نظرات همه ی دوستان هستم. ❤❤❤
    [HIDE-THANKS]
    پست چهاردهم
    با صدای موبایلم ، نشستم روی تخت و کیفم رو از پایین تخت برداشتم و نگاهش کردم. فواد بود. با مکث جواب دادم:
    -بله ؟
    صدای ارومش اومد:
    -الو . بانو.
    آروم گفتم :
    -سلام.
    آروم تر از من گفت :
    -سلام بانو جان.
    و بعد از چند ثانیه سکوت ، خودش دوباره شروع کرد :
    -دلگیری؟
    چیزی نگفتم. فکر می کرد نباید دلگیر باشم؟ صداش توی گوشم پیچید:
    - شرمنده بانو جانم. حاج سلیمان رو همه می شناسن. زبونش تنده ، اما جز خوبی برامون نمی خواد. من می دونم.
    سری تکون دادم و باز حرفی نزدم که خودش ادامه داد:
    - بانو . ببخش دیگه. من واقعا معذرت می خوام. اصلا شما راست می گی. حق داری . من نباید اجازه می دادم با آژانس بری.
    نفس عمیقی کشیدم و بی حرف به صدای نفس حرصی که کشید ، گوش سپردم و بعد که خسته و ناراحت گفت:
    - عزیزم. بانو. به خدا حال خودمم خوب نیست. مادرم ، تاج سرم ، رفته از دستم و تو هم که ...
    و ادامه نداد و بعد خواهشی گفت :
    - جواب بده دیگه. خواهش می کنم.
    سری تکون دادم . کافی بود. دلم نمی اومد بیشتر از این منت بکشه . آروم گفتم :
    - خوبی ؟
    صدای خندانش اومد:
    -شما ببخشی من خوبم .
    لبخند کوچکی زدم و گفتم:
    - زبون نریز فواد خان.
    آروم گفت:
    -چشم بانو.
    و بلافاصله پرسید:
    -رسیدی ؟
    آره ی آرومی گفتم که گفت:
    -بانو. می خوای بیام دنبالت بیای اینجا ؟
    سریع گفتم:
    -نه. ممنون. حنانه جون گفت شام بمونم.
    اونم اصرار نکرد و گفت:
    -باشه.
    و من که گفتم:
    - راستش رو بگو ، بهتری فواد؟
    و او که غمگین جواب داد :
    -نه . فقط دارم تظاهر می کنم.
    اهی کشیدم و گفتم:
    -می خوای بیای اینجا ؟
    خنده ی تلخش رو حس کردم و بعد که گفت:
    - اگر اینجا رو ول کنم که حاج سلیمان دیگه زنده م نمی ذاره.
    اخم کردم با شنیدن اسم حاج سلیمان که همه جای زندگیم بود و گفتم:
    -باشه. فقط مراقب خودت باش.
    زمزمه کرد:
    -چشم بانو. چشم.
    و بلند تر ادامه داد :
    - نگار جانم. ببخش . خودم باید....
    نذاشتم ادامه بده و گفتم:
    -فواد . مهم نیست. شما هم الان شرایط خوبی ندارید.
    امکان نداشت فراموش کنم اما فواد اونقدر عزیز بود که به خاطرش از این مسائل بگذرم. پس راضی بودم از کاری که کردم. فواد هم مکثی کرد و گفت:
    -ممنون بانو. ممنون.
    و تلفن رو بعد از خداحافظی که با لبخند محوی کردم ، گذاشتم کنارم روی تخت. منت کشی کرد و قبول کردم. چقدر لـ*ـذت بخشه وقتی دلگیری ، وقتی قهر می کنی یه نفر باشه که منت کشی کنه و نازت رو بخره . حتی اگر مادرش فوت شده باشه و شرایط خوبی نداشته باشه. نفس عمیقی کشیدم و با لبخند دوباره دراز کشیدم و به پهلو چرخیدم و توی رویای شیرین آینده ی با فواد بودن ، غرق شده بودم که حنانه جون داد زد :
    - نگار ، بیا شام .
    بلند شدم و از آینه کوچک کنار کمد دیواری به خودم نگاه کردم. چند نخ موهام بیرون بود . پوفی کردم . یادم رفته بود حداقل از سرم بیرونش بکشم . سری تکون دادم و از سرم کندمش . لبخندی زدم. رفتم بیرون و دیدم که حنانه سفره پهن کرده و خودش هم نشسته . دو تا بشقاب گذاشته بود روی سفره . متعجب نشستم و پرسیدم:
    - چرا دوتا ؟
    نیم نگاهی بهم انداخت و همون طور که برنج رو داخل یکی از بشقاب ها می کشید ، گفت :
    - پس چند تا ؟
    قاشق و چنگالم رو برداشتم و جواب دادم :
    -سه تا.
    بشقاب برنج رو جلوم گذاشت و گفت:
    - رفته ماموریت.
    سری تکون دادم که تیکه مرغی برام گذاشت و گفت :
    - ببخشید کمه ها . خودت شبیخون زدی.
    همزمان با من خندید که سری تکون دادم و گفتم :
    - حنانه خانوم. واقعا فکر کردی من مهمونم؟
    اونم با خنده گفت :
    - تقصیر خودته. الان یک ماهه اینجا نیومدی.
    سرش رو بلند کرد و گفت :
    -خدا رحمت کنه احترام خانوم رو که باعث شد یه سر به ما بزنی. بی معرفت شدی دیگه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -اتفاقا فاطمه خانوم هم همین نظر رو درباره تو داره.
    دست از خوردن کشید و آروم پرسید:
    -حالش چطوره ؟
    جواب دادم :
    -خدا رو شکر. دلش تنگه.
    نفس عمیقی کشید و گفت :
    - می دونم. وضعیت من رو که می دونی. نمی تونم ، وگرنه می اومدم .
    و بعد از مکثی ادامه داد :
    -حمزه چی؟
    با به یاد آوردن ورژن مردونه حنانه و در سایز بزرگتر و سن کمتر ، لبخندی زدم و گفتم:
    -ما که اصلا نمی بینمشون. اما فاطمه خانوم می گفت درگیر کاره.
    ریحونی از بشقاب سبزی برداشت و با دستاش مشغول بازی کردن باهاش شد و گفت:
    -نگار ، رفتی تهران سفارش من رو به مامان بکن. یا تلفن هام رو جواب نمی ده یا سرد جواب می ده. در حد سلام و خداحافظ .
    سری تکون دادم و گفتم :
    -حق بده بهش. فاطمه خانوم واقعا نگران تو و زندگیته حنانه. نگران آقا حمزه و زندگیش.
    سری تکون داد و ناراحت گفت :
    - چی بگم؟
    و بعد سرش رو بلند کرد و گفت:
    -بخور . یخ کرد.
    سری تکون دادم و شروع کردم به خوردن....
    سه روزی اونجا موندم به خاطر احترام به فواد تا حالش یکم بهتر بشه و توی مدتی که موندم سعی کردم خیلی با فریده و فرزانه و حاج سلیمان حرف نزنم که مشکل و دلخوری ایجاد نشه. و بعدم برگشتم تهران. بازم تهران. و بازم زندگی روزمره داخل پایتخت و دود و ترافیک و دلتنگی....
    نفس عمیقی کشیدم و رو به مشتری گفتم :
    - پنجاه هزار تومن .
    یه تراول پنجاه تومنی داد و رفت. نگاهی به تراول خشک داخل دستم انداختم که ستاره صندلیش رو بهم نزدیک کرد و گفت :
    - فکر کنم از عیدی هاش هنوز مونده بوده.
    خندیدم و گذاشتم داخل صندوق که با شیطنت پرسید :
    -چه خبر نگار خانوم از اهواز و یار ؟
    آروم لبم رو گاز گرفتم و نهیب زدم:
    -ستاره.
    و اون که نگاهی به اطراف انداخت و بیشتر بهم نزدیک شد و گفت:
    -کسی نیست بابا. بگو. خجالت نکش.
    آروم خندیدم و گفتم :
    - آبروم رو بردی ستاره.
    و بعد غر زدم :
    -بابا چه خوشی ؟ مجلس ختم خوشی داره؟
    اهی کشید و گفت :
    -اخی. نه والا...
    و بعد عین کسایی که می خوان دزدی کنن و نمی خوان کسی ببینتشون ، به اطراف نگاه کرد و آروم تر گفت:
    -ببینم چند وقته نامزدی؟
    لبخندی زدم و در حالی که سرم پایین بود و به حلقه نگاه می کردم ، گفتم :
    - شش ماه.
    با ذوق و کشیده گفت:
    -آخی.
    و نتیجه گرفت :
    -پس اولشی هنوز. آخ آخ. هنوز مونده خون جگر خوردنات.
    و درد دل کرد:
    -بذار مثل ما سه سال از ازدواجتون بگذره ، اونوقت می فهمین چه خبطی کردین.
    خندیدم و گفتم :
    -عین مردایی که از زندگی شون خسته شدن حرف می زنی.
    سری تکون داد و با خنده گفت:
    - مرد و زن نداره. کلا بعد از یه مدت خسته می شی.
    سری تکون دادم که مشتری اومد و ستاره مشغول حساب و کتاب شد. از شیشه مغازه به بیرون نگاهی انداختم. نم نم ، بارون می اومد. دیروز ماشین باز خراب شده بود و بـرده بودمش تعمیرگاه و بازم چهره آقا غلام رو یادم اومد که تا من رو دید ، گفت:
    - بازم شما؟
    و من که لبخند احمقانه ای در جوابش زده بودم و آقا غلام که پوفی کرد و گفت :
    - مشکل از موتورشه خانوم بهرام.
    و من که ناچار ، ماشینم رو سپردم بهش و برگشتم خونه. سری تکون دادم. ساعت کاری که تموم شد ، سریع زدم بیرون. بوی خاک بارون خورده رو که احساس کردم ، چشمام رو بستم و لبخندی زدم. عالی بود. بوی زندگی باز همه جای این شهر شلوغ رو پر کرده بود. نگاهی به مردم کردم که می دویدن. هیچ کس فکرش رو نمی کرد که امروز بارون بیاد. آخه صبح تقریبا هوا آفتابی بود ، واسه همین کسی چتر همراهش نبود . نمی فهمیدم چرا می دویدن؟ بارون میاد که ما خیس بشیم ، که لـ*ـذت ببریم ، که فکر کنیم به همه چیز . خدا رو شکر کردم که ماشین خراب شده بود تا بتونم یکم با خودم خلوت کنم ، حرف بزنم ، درد دل کنم. خیلی وقت بود خودم رو فراموش کرده بودم. فکر می کردم اگر نامزد بشم ، یکم به خودم بیشتر اهمیت می دم اما اشتباه می کردم. الانم تمام وقت علاوه بر فکر های قبلی به فکر فواد هم بودم. به فکر اینکه ناراحت نباشه ، غذا درست بخوره ، مریض نشه و ... زمان زیادی بود که برای خودم هدیه نخریده بودم و به خودم تقدیم نکرده بودم. خودم رو فراموش کرده بودم. بعد از فوت شدن نرگس ، با همین چیزا دلم خوش بود که اون هم ...
    نفس عمیقی کشیدم و به خط واحد رو به رو نگاه کردم. باید با خط بعدی می رفتم. روی صندلی های زرد ایستگاه نشستم و از شدت سرما توی خودم جمع شدم. دستم رو کردم داخل جیب مانتوم شاید کمی گرم بشم که دستم خورد به موبایلم. بیرونش آوردم. تا خط می اومد ، می تونستم با موبایل سرگرم بشم. روشنش کردم. آرام چهار بار زنگ زده بودن. متعجب نگاهی به ساعت بالای موبایل انداختم. حدودا دو ساعت پیش که من سر کار بودم ، تماس گرفته بوده . سریع زنگ زدم بهش. با پنجمین بوق جواب داد:
    -الو.
    سرم رو پایین انداختم تا باد سرد به صورتم نخوره و همزمان گفتم :
    -الو سلام آرام. چطوری ؟
    و به صدای آرام که عصبی حرف می زد گوش دادم:
    - کوفت و چطوری . کجایی تو ؟ می دونی چند بار بهت زنگ زدم؟
    خونسرد جواب دادم:
    -آره می دونم . چهار بار.
    حرصی گفت:
    - بله.
    و مکثی کرد و بعد ادامه داد :
    -کجایی الان ؟
    جواب دادم:
    - ایستگاه اتوبوس .
    پوفی کرد و گفت :
    -کار دارم باهات.
    ابروم رو بالا بردم و گفتم:
    -چیکار؟
    مکثی کرد و گفت :
    - باید حضوری بگم.
    گوشی رو بین شونه و سرم نگه داشتم و دستام رو به هم مالیدم تا گرم بشم و گفتم :
    -خب بیا خونه.
    سریع گفت:
    -نه. بریم کافه کتاب . من نمی تونم بیام اونجا.
    اخم کردم و پرسیدم :
    -چرا نمی تونی مثلا ؟
    کلافه گفت:
    -نگار. بهونه نیار. میای یا نه؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -باشه بابا. میام.
    خیالش که راحت شد ، قطع کرد. از دست این آرام که حرف ، حرف خودش بود...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست پانزدهم
    کافه ی مذکور یا به قول آرام کافه کتاب همیشگی خیلی از اینجا و از خونه دور بود ، باید چند تا خط عوض می کردم و کلی هم پیاده روی تا شاید به موقع می رسیدم. سری تکون دادم و بی خیال خط شدم و رفتم کمی جلو تر ، سر چهارراه و منتظر تاکسی ایستادم. یه ربع بود که ایستاده بودم اما هیچ تاکسی متوقف نشده بود . تمام اعضای بدنم یخ زده بودن . دستام دیگه داشتن بی حس می شدن که طی یه تصمیم ناگهانی برای تاکسی زردی دست تکون دادم و داد زدم :
    -دربست.
    و با دیدن تاکسی که به شدت زد روی ترمز ، آه عمیقی کشیدم و رفتم سوار. بالاخره سر ساعت ، خودم رو به کافه رسوندم. در کافه رو که باز کردم ، با برخورد باد گرم به صورتم لبخند کمرنگی زدم. انگار نه انگار تا چند روز پیش هوا گرم بود . امروز آدم یخ می زد از سرما. نگاهم رو اطراف کافه چرخوندم. کنار پنجره نشسته بود و سرش پایین بود و به نظر می رسید که توی فکر باشه . رفتم جلو و کنارش نشستم که یهو صاف نشست و دستش رو روی قلبش گذاشت و با چشمهای گشاد شده نگاهم کرد . وقتی من رو دید ، آروم نفس راحتی کشید و همزمان چشم غره ای بهم رفت و گفت :
    -کجایی تو ؟
    در حالی که کیفم رو روی میز می ذاشتم ، گفتم:
    - دیر که نکردم . چته ؟ چرا غر می زنی ؟
    پوفی کرد و گفت:
    -من غر نزدم اولا . دوما منظورم بعد از ظهر بود نه الان .
    سری تکون دادم و جواب دادم :
    - معلوم نیست کجا بودم ؟
    بی حرف نگاهم کرد که خودم جواب دادم:
    -در کتابفروشی به سر می بردم.
    سری تکون داد و شاکی پرسید:
    - پس چرا جواب نمی دی اون موبایلت رو ؟
    چشمام رو اطراف گردوندم و گفتم :
    - عجبا. من باید از تو شاکی باشم که توی این هوا مجبورم کردی بیام اینجا.
    لبش رو کج کرد و گفت :
    - آخی. الهی بگردم. نیست که ما هم در عهد دقیانوس زندگی می کنیم و اصلا ماشینی هم اینجا وجود نداره . واسه همینه.
    و یهو صداش رو بلند تر کرد و به مسخره گفت:
    -و تو هم که اصلا ماشین نداری.
    معترض گفتم:
    -خب نداشتم.
    چند لحظه با دقت نگاهم کرد و بعد خندید و گفت:
    -باز دلش برای آقا غلام تنگ شده بود ؟
    پشت چشمی براش نازم کردم و گفتم :
    -نه خیر. بـرده بودمش برای چکاب.
    آروم خندید و گفت :
    -کمتر دروغ بگو نگار خانوم. داری شبیه چوپان دروغگو می شی.
    و بعد اداهای من رو در آورد و تکرار کرد :
    -چکاب.
    و دوباره خندید. چشم غره ای بهش رفتم و صورتم رو برگردوندم سمت شیشه کافه که می شد خیابون خیس رو از پشتش تماشا کرد. صداش بلند شد بعد از چند ثانیه :
    - حالا قهر نکن.
    نگاهش کردم و گفتم:
    -قهر چی بابا؟ من با تو قهر می کنم ؟
    شونه ای بالا انداخت و منو رو به سمتم هل داد و گفت:
    -پس انتخاب کن. چی می خوای ؟
    بدون نگاه کردن به منو گفتم :
    - هیچی. حرفت رو بگو.
    منو رو بیشتر به سمتم هل داد و گفت:
    - مهمون منی ، بخور.
    ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
    -تو ...
    و ارنجم رو روی میز گذاشتم و کمی روی میز خم شدم و گفتم :
    - فکر کردی من به خاطر پولش چیزی نمی خورم ؟
    مطمئن به پشت صندلی چوبیش تکیه زد و گفت:
    - فکر نمی کنم ، مطمئنم.
    عقب کشید که سرم رو تکون دادم و گفتم:
    -خب باید بگم که درست فکر کردی.
    لبخند رضایت مندانه ای زد که گفتم:
    - چای .
    پوفی کرد و منو رو از دستم گرفت ، بست و گارسون رو صدا زد و گفت :
    - یه قهوه لاته و یه دمنوش نعنا.
    نمی فهمیدم فلسفه سوال پرسیدنش چیه وقتی آخرش هر کاری خودش بخواد می کنه و اصلا به نظر هیچ کس اهمیت نمی ده. چپ چپ نگاهش کردم که با به یاد آوردن اینکه برام دم نوش سفارش داده ، مشکوک نگاهش کردم و گفتم :
    - آرام ، نگفتی کار واجبت چی بود.
    لبخندی زد و گفت:
    -خیره.
    مجدادا مشکوک نگاهش کردم و گفتم :
    - اگر خیره پس چرا دم نوش نعنا سفارش دادی؟
    چند لحظه نگاهم کرد و جواب داد:
    -برای جلوگیری از خطرات احتمالی.
    چشمام رو داخل حدقه چرخوندم و گفتم:
    -یا خدا. معلوم نیست چه خوابی دیدی برامون.
    و با تموم شدن حرفم ، گارسون سفارش ها رو روی میز گذاشت. متعجب داشتم به سرعت عجیب آوردن سفارش فکر می کردم . هیچ وقت این طوری نبود که. اصلا امشب همه چی اینجا مشکوک می زنه. این از آرام که نیت خیر داره ، اونم از گارسون که سفارش رو زود میاره. پناه بر خدا . سری تکون دادم و به دم نوشی که برام سفارش داده بود ، نگاه کردم. آروم دمنوش رو که داخل ظرف مخصوص و شیشه ای زیبایی سرو می شد ، داخل فنجون قشنگ و کوچکی که برام آورده بود ، ریختم و کمی ازش خوردم. صدای آرام باعث شد که از فنجون طرح تاریخی چشم بگیرم :
    - می خوام تولد بگیرم.
    متعجب نگاهش کردم وپرسیدم :
    -برای کی ؟
    با لبخند کجی جواب داد :
    -برای خودم.
    فنجون رو گذاشتم داخل بشقاب جلوم و گیج نگاهش کردم و زیر لب تکرار کردم :
    -برای خودت؟
    و در حالی که بهش اشاره می کردم ، پرسیدم:
    -یعنی خودت برای خودت تولد بگیری ؟
    یه کم از قهوه ش خورد و لبخند بزرگی زد و گفت :
    -نه. تو برام تولد می گیری.
    متعجب نگاهش کردم و گفتم :
    -چی ؟ یعنی چی؟
    پوفی کرد و جواب داد :
    -یعنی تو برای من تولد می گیری و من رو سوپرایز می کنی.
    سرم رو کمی کج کردم ، اخم کردم و گفتم :
    -یعنی چی آخه ؟ اگه من قراره برات تولد بگیرم و مثلا سوپرایزت کنم پس چرا تو می دونی ؟ آخه اینجوری که دیگه سوپرایز نیست.
    و بعد کلافه از نفهمیدنم ، گفتم:
    -آرام ، درست و حسابی توضیح بده ببینم چی تو سرته؟
    قهوه ش رو کمی با قاشق کوچک داخلش به هم زد . لبخندی زد و گفت:
    -واضحه. من سوپرایز می شم چون غیر از تو کسی نمی دونه که من به تو گفتم برام تولد بگیری.
    متعجب پرسیدم:
    -خب چرا می خوای کسی ندونه؟ اصلا مگه می شه کسی ندونه؟
    یه کم از قهوه ش خورد و جواب داد :
    - از شدنی که می شه ، اگر تو بخوای . و در مورد سوال اول که اونا نباید بدونن تا بشه دور هم جمعشون کرد .
    اخم کردم. بعد از چند ثانیه دوباره پرسیدم :
    - و چرا باید جمع بشن؟ اصلا چرا می خوای مهمونی بگیری؟
    نفس عمیقی کشید و جواب داد:
    -چون می خوام دو نفر رو با هم آشتی بدم.
    چند ثانیه فقط نگاهش کردم و بعد بازم به بیرون زل زدم. اینبار هم به خیابون زل زده بودم اما حسابی توی فکر بودم و به نظر می اومد آرام هم خوشش اومده بود که من فکر کنم و خودم به نتیجه برسم که سکوت کرده بود و چیزی نمی گفت. به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که اصلا یادم نمی اومد از بچه های اطرافمون کسی با کسی قهر باشه . از دوستانمون هم نبود . یا اگر هم بود ، من کسی رو به یاد نمی آوردم. از دوستان گذشتم و به خانواده رسیدم. در حالی که به مردم خیس از آب بارون نگاه می کردم ، اعضای خانواده ش رو هم توی ذهنم به سرعت مرور کردم که یهو اخمام باز شد و تند برگشتم سمتش. با حرکت سریع گردنم ، نگاه اونم که به بیرون بود ، به سمتم برگشت . چشمام رو ریز کردم و گفتم :
    - بگو که اشتباه می کنم.
    دست به سـ*ـینه نگاهم کرد و گفت :
    - من چه می دونم تو به چی فکر می کنی.
    نگاهش کردم و بی قرار گفتم:
    -مگه کلا چند نفر اطراف تو با هم قهرن؟ باید از خاندانت باشه که اونم از دو حالت خارج نیست.
    نگاهم کرد . نگاهش حرف داشت ، غم داشت . گفت:
    -فعلا به این دو تا که جلو چشمم هستن دارم فکر می کنم.
    چشمام رو درشت کردم و گفتم :
    -نه.
    فقط پلک زد که یعنی چرا دقیقا منظورم همینه که حرصی گفتم :
    -دیونه شدی آرام؟ این دو تا ...
    و مکثی کردم و با تصورشون کنار هم ، مطمئن گفتم :
    - امکان نداره. اینا هر روز و هر ساعت دعوا دارن.
    پوزخندی زد و پرسید :
    -چند ساله نیومدی خونه باغ ؟
    مات شدم. سوال عجیبی بود و پشتش دنیایی از حرف. سرم رو پایین انداختم و به حلقم زدم و جواب دادم:
    - من... شش سالی می شه.
    غم ، چهره ش رو پر کرد و آروم گفت:
    - الان بدتر شدن. خیلی بدتر. چندین سال که از کنار هم رد می شدن و کاری به هم نداشتن. الان هم که کلا یکی اینجاست و یکی اونجا . این طوری خیلی بدتره.
    پرسیدم:
    - یعنی وقتی اتفاقی هم با هم خونه باغ باشن ، دیگه دعوا نمی کنن؟
    آهی کشید و جواب داد:
    -با هم ؟ سالهاست کسی با هم تو اون خونه دیده نشدن. ولی خب تا پنج سال پیش هم اگر با هم خونه بودن که خیلی کم پیش میومد ، گاهی تیکه می پروندن اما دعوا نه.
    رفتم توی فکر که باز با صدای آروم و غمگینش گفت:
    - این من رو بیشتر می ترسونه ، نگار . یکیشون که فرار کرده و بار و بندیلش رو چند ساله که برداشته و رفته کرج و به ندرت هم میاد تهران ، اون یکی هم که انگار اصلا براش مهم نیست . مثل همیشه خونسرد و بی تفاوته .
    آروم دستاش رو گرفتم. لبخند تلخی بهم زد و گفت :
    - نمی دونم چی کار کنم دیگه . هر کاری فکر کنی انجام دادم.
    مستأصل بود. درکش می کردم. داشت خودش رو به آب و آتش می زد که کنار هم ببینتشون اما نمی شد . و هیچ کس هم نمی دونست چرا؟ آرام هم مثل من کم می دونست و شاید اونم هیچ وقت نخواسته که بدونه. پرسیدم :
    -حالا باید چیکار کنیم؟
    لبخندی زد و جواب داد:
    - بیا خونه باغ . در واقع می خوام راضیشون کنی که بیان برای تولد من.
    متعجب به خودم اشاره کردم و گفتم:
    -من بیام خونه باغ ؟ چرا من ؟
    آروم گفت :
    -چون اگه یکی ازشون بخواد که به خاطر من حضور داشته باشن ، احتمال می دم که بیان.
    مکثی کردم و پرسیدم :
    - چرا به بردیا، پریا یا آناهیتا نمی گی ؟
    لحظه ای نگاهم کرد و گفت:
    - چون اونا رو می تونن بپیچونن.
    متعجب گفتم:
    -بپیچونن ؟ یعنی چی ؟
    نفس عمیقی کشید و جواب داد :
    - هر کدوم از اینایی که بهت گفتم برن ، باهاشون که تعارف ندارن ، بلافاصله جواب منفی می دن.
    ابروهام رو بالا بردم و پرسیدم :
    -اونوقت چی باعث شده که تو فکر کنی اون دو تا نمی تونن من رو بپیچونن ؟
    جواب داد :
    -من می گم اگر تو بگی به خاطر اینکه مدت هاست در کنار ما نبودی ، قبول کنن. یعنی می دونی یه جورایی شاید نتونن بهت نه بگن.
    پوزخند زدم . اون دو نفری که من سراغ دارم با پدربزرگشون هم تعارف نداشتن ، من که دیگه جای خود دارم. نمی دونم چرا آرام فکر می کرد من می تونم که باهاشون حرف بزنم و راضیشون کنم و از همه بدتر نمی دونم چرا فکر می کرد که اونقدر جرأت پیدا کردم که وارد اون خونه باغ بشم.
    سری تکون دادم . اونقدر توی فکر بود که پوزخندم رو ندید. نگاهم به خودش رو که دید ، گفت:
    -خودم نمی تونم کاری کنم وگرنه باور کن که اقدامی می کردم.
    و زمزمه کرد:
    -امیدوارم هنوز بخوان خوشحالم کنن.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -آرام . باید بگم که اصلا درک نمی کنم که چرا من ؟ دور و بر تو پر از آدمه.
    تا خواست حرف بزنه ، گفتم :
    -فقط نگو با تو تعارف ندارن که باورم نمی شه . اونا با هیچکس تعارف ندارن . مراعات حال هیچکس رو هم نمی کنن .
    و باز تکرار کردم :
    - چرا من ؟
    کمی بهم زل زد و بعد خودش رو کشید جلو و آرنج هاش رو گذاشت روی میز و گفت:
    - راستش رو بگم؟
    نگاهش کردم و چیزی نگفتم که پوزخندی زد و گفت :
    -پرسیدی چرا یه نفر دیگه نه ؟
    مستقیم بهم نگاه کرد و گفت :
    - من همین سوال رو از تو می پرسم. مثلا کی؟ آناهیتا که بیچاره اصلا اهمیتی به حرفاش نمیدن ؟ پریا و بردیا که اصلا نمی دونن چی به چیه و کی به کیه ؟ بهراد که رفیق خان داداشه و همش با اون این طرف و اون طرف و همیشه پشت اون بوده ؟ یا مهربان خانوم که از اونجا تکون نمی خوره و یه سر نمی زنه به ما یا ...
    نفس عمیقی کشید و ادامه نداد . نگاهم کرد و با لبخند تلخی گفت:
    -می بینی نگار؟ جز تو کسی رو ندارم. در واقع...
    و سکوت کرد و زمزمه ش رو شنیدم :
    - غیر از تو کسی نیست. هیچ کس.
    سرم و به سمت شیشه چرخوندم. آرام با وجود اون همه آدم اطرافش ، تنها بود. جنس تنهاییش با جنس تنهایی من فرق داشت اما ما هر دو تنها بودیم و این خلأ رو باید با هم پر می کردیم . در کنار هم باید می موندیم تا دیگه جای خالی عزیزانمون حس نشه. آروم نگاهش کردم. سرش پایین بود و با آستین مانتوش مشغول بود . آروم گفتم :
    -من می فهممت آرام. نمی گم درکت می کنم چون من از درک خودمم عاجز موندم چه برسه به یکی دیگه. اما می دونی ؟ بعید می دونم بشه ، بعید می دونم بتونم.
    سری تکون داد و بازم اروم جواب داد:
    - منم نمی دونم بشه یا نه. فقط یه تیری هست توی تاریکی.
    نگاهی به چشمهای سبزش کردم و گفتم :
    -اگه نشد چی ؟
    آروم پلک زد و گفت :
    - بدتر از این که نمی شه. الان فقط می خوام تو قبول کنی ، بقیه چیزا خودش حل می شه .
    کمی مکث کردم و آروم زمزمه کردم :
    - باید فکر کنم .
    لبخند رضایت بخشی زد . حس کرد این یعنی جواب مثبت. برای عوض کردن جو بینمون با خنده گفت:
    -فکر می کردم بیشتر از اینا از دمنوش معنا استفاده بشه.
    سری تکون دادم و چیزی نگفتم. به این فکر می کردم که قبول کنم یا نه . و اینکه اگر قبول کردم اصلا چطور باید راضیشون کنم . چطوری خودم رو راضی کنم . و باید بگم که حقیقتا به هیچ نتیجه ای نرسیدم. نیم ساعت بعد ، داخل ماشین آرام بودیم و داشتیم می رفتیم سمت خونه ی ما. بعد از یک دقیقه ، پرسیدم:
    - حالا اگر من قبول کردم ، می گی باید چیکار کنم؟ از کجا باید شروع کنم ؟
    دنده رو عوض کرد ، کمی فکر کرد و گفت :
    - نظری ندارم. اصلا نمی دونم برنامه شون برای دو هفته آینده چیه.
    شاکی برگشتم سمتش و پرسیدم :
    - یعنی چی نمی دونم ؟ ببینم تو خواهرشونی یا من ؟
    سری تکون داد و گفت:
    - خواهر و غیر خواهر نداره. کلا برنامه های خودشون رو دارن . نمیان که هر روز به من بگن که قراره چیکار کنن.
    اداهاش رو در آوردم که گفت:
    - حالا تو قبول کن ، بقیه ی برنامه ها با من .
    نفس حرصی کشیدم و در حالی که به بیرون نگاه می کردم ،گفتم :
    - بی عقل .
    خندید و گفت:
    -اره یا نه ؟
    با نارضایتی نگاهش کردم و گفتم :
    -حالا مثلا من گفتم آره . تو می دونی چی کار باید کرد ؟ تو که برنامه شون رو هم نمی دونی .
    لبخند پیروزمندانه ای زد و گفت :
    -خب بابا. حالا فعلا در همین حد بدون که داداش بزرگه هستش .
    سری تکون دادم و پرسیدم :
    - اونوقت داداش کوچیکه کجا تشریف دارن؟
    بازم غمگین شد و گفت:
    - لابد کرج.
    متعجب نگاهش کردم و اعتراضی گفتم :
    - آرام دیوونه. می گی من برای راضی کردن این آقا بلند بشم ، بار و بندیلم رو ببندم و برم کرج ؟
    خندید و جواب داد:
    -نه بابا .
    و بعد با مکث ، گفت :
    -اصلا من مطمئن نیستم که اونجا باشه پس ..
    چشمام رو ریز کرده بودم و زل زده بودم بهش که سکوت کرد و بعد در حالی که به جلو زل زده بود، گفت:
    - به خاطر بچه ها میاد .
    چیزی نگفتم و فکر کردم چطوری از طریق بچه ها از کرج بکشونمش به تهران ؟ داشتم فکر می کردم که پرسید:
    - از کی شروع می کنی؟
    چشمام رو کوچک کردم و گفتم :
    -من کی قبول کردم که کی بخوام شروع کنم ؟
    خندید و گفت :
    -نگار خانوم ، این همه سوال که پرسیدی یعنی قبول کردی دیگه .
    تا خواستم اعتراض کنم ، گفت :
    -نگار . خواهش می کنم.
    دهنم بسته شد. به خاطر آرام . به خاطر آرامش آرام. سالهاست هر دو دنبال یه مقدار آرامش می گردیم که گم کردیم و تا الان پیداش نکردیم . شاید با این کار حداقل آرام بتونه کمی با خیال آسوده بخوابه و زندگی کنه. به نیم رخش نگاه کردم و گفتم :
    - چقدر وقت دارم ؟
    لبخند قشنگی روی صورتش نقش بست و گفت:
    -مرسی نگار. مرسی که آنقدر داری لطف می کنی . مرسی که آنقدر از خودت و خواسته هات می گذری.
    سری تکون دادم. آرام هم فکر می کرد من دارم به خاطرش فداکاری می کنم ؟ همه اشتباه فکر می کنن. من آدم فداکاری نیستم من فقط آدم امانت داری هستم ، من فقط دارم ادای دین می کنم و همین . سکوت کردم که جواب سوال قبلم رو داد :
    -تقریبا چهارده ، پانزده روزی وقت داری.
    اخم کردم و باز با شک گفتم:
    - آرام فکر نمی کنی غیر منطقی باشه؟
    پرسید:
    -چی ؟
    در حالی که دستم رو تکون می دادم ، جواب دادم :
    -اینکه من برم سراغشون.
    پوفی کرد و گفت:
    -باز که رفتی سر خونه اول.
    چیزی نگفتم که ادامه داد :
    - به هر حال ، هیچکس غیر از تو تولد من رو یادش نیست ، منطقی ترین فرد ممکن و البته موجود ، تو هستی.
    سری تکون دادم . بازم مردد بودم که گفت:
    - اوکیه؟
    سریع گفتم:
    -نه.
    برگشت و حرصی گفت:
    -نگار!
    نگاهش کردم و گفتم:
    -حق بده بهم. آخه این اصلا عاقلانه نیست. این دو نفر الان بیشتر از 10 ساله که با هم مشکل دارن. بعد تو توقع داری با یه تولد درست بشه؟
    جواب داد:
    -نه. قطعا نه. ولی امیدوارم استارتش زده بشه . حتی حاضرم بدتر نشه.
    از این همه مستأصل بودنش ، دلم گرفت . نفس عمیقی کشیدم و دیگه حرفی نزدم. در خونه ایستاد. ماشین رو خاموش کرد و برگشت سمتم. منم نگاهش کردم. خندید و گفت:
    -امیدم تویی.
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - امیدت به خدا باشه. من که بنده ی خدام.
    باز خندید و گفت:
    - منظور منم همین بود. ولی خوب پیچوندی.
    سری تکون دادم و لبخند زدم و گفتم :
    - خب کاری نداری دیگه ؟
    گفت:
    -نه. برو به سلامت.
    سری تکون دادم و در رو باز کردم و رفتم پایین . چند قدم رفتم جلو که صدام کرد :
    - نگار!
    برگشتم سمتش. از ماشین پیاده شده بود و دستش رو گذاشته بود روی سقف رانای سفیدش. منتظر موندم که گفت:
    - به هیچکس نگیا. قضیه باید مسکوت بمونه فعلا.
    سری تکون دادم و تا خواستم بگم من کی رو دارم که بهش بگم ، خودش تاکید کرد :
    - حتی به فواد خانت.
    دهنم رو بستم. خندم گرفت. راست می گفت ، در واقع می خواستم به فواد بگم و باهاش مشورت کنم. سری تکون دادم و گفتم:
    -خداحافظی.
    خندید . خداحافظی کرد . سوار شد و بعدم گازش رو گرفت و رفت...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست شانزدهم
    وارد ساختمون شدم و بی درنگ رفتم سمت پله ها . نیم نگاهی به آسانسور انداختم. و دوباره یادم افتاد نفرتم از آسانسور رو . لعنت به اون روز. لعنت به اون لحظات. لعنت به این آسانسور. لعنت به من. لعنت به الان که دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد. سری تکون دادم و حواسم رو پرت کردم از گذشته و رفتم بالا. در آپارتمان رو باز کردم ، چراغ هال خاموش بود. چراغ کنار در رو باز کردم. مقنعه م رو از سرم برداشتم و دستی داخل موهام کشیدم. وسایل کوشا ریخته بود وسط سالن. آروم وسایلش رو جمع کردم و رفتم جلوی در اتاقشون. در رو باز کردم و رفتم داخل . آروم خوابیده بود و پتوش کنار بود. لبخندی زدم و کنار تختش ایستادم و پتو رو روش مرتب کردم . نیم نگاهی به تخت خالی بردیا انداختم. به ساعت داخل اتاق که به خاطر نور راهرو کمی روشن شده بود ، نگاه انداختم. ده بود. نمی دونستم می ره کجا این شب ها که اینقدر دیر میاد خونه. رفتم بیرون و در رو بستم. با صدایی که از سمت اتاق پریا اومد ، لای در اتاقش رو باز کردم . با دیدنش که سرش داخل موبایلش بود و دراز کشیده بود روی تخت صورتیش ، سری از روی تأسف تکون دادم . اصلا متوجه نشد که من اومدم داخل اتافش. سری تکون دادم و رفتم بیرون. شام رو برای بردیا گذاشتم روی گاز تا وقتی که میاد، بخوره و خودم رفتم داخل اتاق و لباس عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم . به سقف زل زدم و به حرفای ارام فکر کردم. واقعا باید چی کار می کردم ؟ برادرهای آرام هم که یکی از یکی لجباز تر و یه دنده تر. نمی دونستم از کدومشون شروع کنم. آهی کشیدم. کاش حداقل به فواد می گفتم که کمکم کنه. با به یاد آوردن فواد ، موبایلم رو برداشتم و رفتم داخل صفحه ی مکالماتمون . مربوط به دیروز بود. امروز اصلا با من تماس نگرفته بود. دلم تنگ شده بود. تا خواستم زنگ بزنم بهش ، در اتاق زده شد. متعجب روی تخت نشستم . این موقع شب آخه ؟ نکنه چیزی شده . سریع بلند شدم. نگاهم به داخل اینه افتاد. خوب بود. تیشرت و شلوار . سریع در رو باز کردم. با دیدن بردیا جلوی در ، نگرانیم بیشتر شد، پرسیدم :
    - چی شده ؟
    نگاهم کرد و گفت:
    -سلام.
    فهمید نگرانم و تند ادامه داد :
    - چیزی نیست . کارت دارم.
    نفس راحتی کشیدم و آروم برای اینکه بچه ها بیدار نشن ،گفتم:
    -خیر باشه.
    لبخند ی زد و گفت :
    - خیره .
    زمزمه وار گفتم:
    -بیا داخل .
    و خواستم برم کنار که گفت :
    - نه . همین جا خوبه.
    پرسیدم :
    -شام خوردی ؟
    جواب داد :
    -نه.
    در حالی که کنارش می زدم ، گفتم:
    - بیا بریم هم برات شام بذارم ، هم تو کار خیرت رو بگو.
    سری تکون داد و چیزی نگفت و دنبالم اومد. چراغ آشپزخونه رو باز کردم . ایستاد کنار کابینت کنار یخچال و من زیر ظرف غذا رو باز کردم. برگشتم سمتش و همچنان آروم گفتم :
    - خب ، بگو.
    دست به سـ*ـینه گفت:
    - فردا صبح زود دارم می رم کرج .
    یه تای ابروم رو بالا بردم و پرسیدم:
    -به سلامتی. به چه مناسبت اون وقت ؟
    آروم خندید و گفت:
    -برای صله ارحام.
    این بار هر دوتای ابروم بالا رفت و باز پرسیدم :
    - دقیقا کدوم ارحام منظورت؟
    و برگشتم ببینم ماکارونی گرم شده یا نه. اما شنیدم که گفت :
    -اقا ماکان گفته برم اونجا هم برای دیدنش هم برای تموم کردن پایان نامم. گفت می تونه اونجا از اساتید دانشگاه کرج هم بخواد که کمکم کنن.
    اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که ماکان رو باید راضی کنم بیاد تولد آرام . اما چجوری ؟ خدا عالِم بود. بی توجه به ماجراهایی که توی ذهنم می گذشت ، برگشتم سمتش و گفتم :
    - مگه خودت استاد مشاور نداشتی ؟
    جواب داد :
    - چرا ولی خیلی سرش شلوغه. درست و حسابی کمک نکرد .
    چیزی نگفتم و از داخل کابینت ظرفی برداشتم و براش ماکارونی کشیدم و باز پرسیدم :
    -با چی می ری ؟ ماشین من که تعمیرگاهه .
    جواب داد:
    -با اتوبوس.
    سری تکون و در حالی که پشتم بهش بود ، گفتم :
    - برو بشین روی مبل الان میام.
    باز شدن چراغ داخل هال باعث شد برگردم و به جای خالیش نگاه کنم . با بشقاب داخل دستم به اجاق گاز تکیه زدم و به حرفاش فکر کردم. ماکان ، زیادی شیطنت داشت ، سرش اصلا توی کار و درس و زندگی نبود. تا اونجایی که من یادم میومد اصلا پایبند به اصولی که من داشتم هم نبود. البته خب مهم هم نبود. اون کرج ، من اینجا. خیلی وقت هم بود که هم دیگه رو ندیده بودیم. اما گذشته ای که با هم داشتیم رو هم نمی تونم فراموش کنم . هر سری می دیدمش کلی اذیتم می کرد روحیاتش به پریا شبیه بود و همین باعث شده بود که پریا خیلی باهاش جور باشه . و می می دونست شاید هم دلم برای اون ماکان شیطون و بامزه بچگی هم تنگ شده بود . سری تکون دادم و غذا رو براش بردم و فقط گفتم:
    - برو به سلامت .
    سری تکون داد که ادامه دادم :
    -مراقب خودت باش و بهم زنگ بزن.
    سری تکون داد و گفت :
    -چشم.
    رفتم جلو ، سرش رو بوسیدم و رفتم داخل اتاقم.بعد از نماز صبح ، نخوابیدم و بردیا رو راهی کردم . آژانس گرفتم و کوشا رو بردم مدرسه و خودم و پریا رفتیم مدرسه . یک کوچه قبل از مدرسه پیاده شدم و به پریا گفتم :
    -تو زودتر برو.
    سری تکون داد و رفت. منم آروم آروم قدم بر می داشتم تا دیرتر برسم . چون اگر با هم می رسیدیم شک برانگیز می شد. رفتم سر کلاس پریا . طبق خواسته خانم صبور برای ارزیابی بچه ها قرار بود یه آزمون ازشون گرفته بشه. برگه ها رو پخش کردم و توضیحات لازم رو دادم. و بلند گفتم:
    - دقت کنید لطفا. و تقلب هم ممنوع. اگر یه نفر تقلب کرد ، خیلی شدید باهاش برخورد می کنم. دختر خاله و دختر دایی و بچه ی خواهر و همسایه هم برام فرقی ندارن .
    و نامحسوس به پریا که پشت سها نشسته بود و آماده تقلب بود اشاره کردم. سری تکون داد که سها برگشت سمتش و چیزی بهش گفت . بلند گفتم :
    -شروع کنید.
    بین صندلی هاشون راه می رفتم و به برگه ها نگاه می کردم. پریا آخرین صندلی ردیف دوم بود. آخر کلاس ، بین ردیف اول و دوم ایستادم تا کل کلاس رو بتونم زیر نظر بگیرم. نیم نگاهی به برگه ش انداختم. زبانش به لطف کلاس زبان و البته کمک های من ، خوب بود . اما مطمئن بودم برای این امتحان هیچی نخونده چون داخل ماشین تازه کتابش رو باز کرد و شروع کرد به خوندن . خیلی هم استرس داشت این رو از ناخنش که می جوید متوجه شدم. لبخند کوچکی زدم. هر چی هم درست خونده باشه به هر حال باید یه مرور داشته باشی . از اینکه بلد نبود خوشحال شدم ، چون باعث می شد سرش برای یه بار هم که شده به سنگ بخوره و یکم بیشتر به درس خوندن بها بده . تکیه م رو از دیوار گرفتم. پنج دقیقه بعد ، سوال پرسیدن ها شروع شد. چند تا سوال جواب دادم که پریا دستش رو بلند کرد . رفتم سمتش. کنجکاو بودن ببینم چی می خواد بپرسه. خم شدم روی برگه ش که گفت:
    - این سوال درسته ؟
    ابروم رو بردم بالا و گفتم:
    - من چه می دونم . مثل اینکه شما امتحان داری نه بنده.
    موهاش که اومده بود داخل چشماش رو کنار زد و گفت:
    - آخه بین این دو تا گزینه موندم. خواهشا کمک کن.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -گفتم که تبعیض قائل نمی شم.
    پوفی کرد و گفت :
    -نگار خاله!
    هر وقت کارش گیر می کرد به جای نگار می شدم نگار خاله . لبخندی زدم و گفتم :
    -حنات پیش من رنگی نداره پریا خانوم.
    و سرم رو بلند کردم . با دیدن سها که دستش بلند بود ، متعجب یه قدم رفتم جلو. سها بر خلاف پریا تلاشش و به طبع درسش خوب بود. امتحان برای سها همچین سخت هم نبود. رفتم جلو که گفت:
    - ببخشید خانوم بهرام. من یکم داخل این سوال مشکل دارم.شک دارم که این بشه یا نه.
    و دست گذاشت روی همون سوالی که پریا مشکل داشت. درست تیک زده بود. سری تکون دادم و لبخند کجی زدم و گفتم:
    - شک نکن.
    پریا متقلب خوبی بود. مطمئن بودم قبلا گزینه ای که سها زده بوده رو دیده و الان با شک نکن من ، مطمئن شد که سها درست زده . بالاخره امتحان تموم شد. برگه ها رو بردم داخل دفتر و گذاشتم داخل فایل مخصوص به خودم. این برگه ها اگه می رفت خونه دیگه بر گردونده نمی شد. چون پریا هر کاری می کرد که این برگه صحیح نشن. سری تکون دادم . من زودتر از بچه ها تعطیل می شدم. پیاده رفتم تعمیر گاه آقا غلام که هم به مدرسه نزدیک بود و هم به خونه. کلی پول به خاطر تعمیر ماشین دادم و بعد هم رفتم دنبال کوشا. جلوی مدرسه ، پارک کردم و از ماشین پیاده شدم. انگاری زود اومده بودم چون نسبت به همیشه خیابون هنوز خیلی خلوت بود . رفتم داخل مدرسه. سری تکون دادم و ایستادم یه گوشه از حیاط و به نقاشی هایی که روی دیوار کشیده شده بود ، زل زدم . بالاخره زنگ زده شد . چند دقیقه ایستادم تا کوشا از ساختمون بیرون اومد . وقتی من رو دید ، همونجا روی پله ها ایستاد و برگشت سمت دوستاش و به من اشاره کرد. سری تکون دادم. معلوم نبود باز چه نقشه ای دارن . خندان اومد سمتم و دستم رو محکم گرفت و بلند سلام کرد. کمی خم شدم تا قدم بهش برسه و گفتم :
    -سلام عزیز دلم.
    لبخندی زد که دوستاش اومدن سمتمون و سلام کردن. آروم با لبخند گفتم :
    -سلام. خوبید شما ؟
    تک تک جواب دادن و بعد هم خداحافظی کردن و رفتن بیرون از مدرسه . ما هم پشت سرشون رفتیم بیرون . کوشا باز ایستاد با یکی از دوستاش حرف بزنه که من رفتم به سمت ماشین و منتظرش نشستم .
    همین که سوار ماشین شد ، خندیدم و گفتم :
    -بلا به دوستات چی گفتی وقتی به من اشاره کردی؟
    خندید و گفت:
    -هیچی .
    اصرار نکردم . آروم خندیدم و زمزمه کردم :
    -شیطون.
    سری تکون داد که ماشین رو روشن کردم و حرکت...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام دوستان . به خاطر امتحانات انشالله از هفته آینده ، فقط دوشنبه ها پست می ذارم. منتظر نظراتتون هستم.
    [HIDE-THANKS]
    پست هفدهم
    به خونه که رسیدیم ، فوری ناهار کوشا و پریا رو دادم و بعد از مرتب کردن آشپزخونه و هال ، رفتم داخل اتاق و جلوی آینه ، روی صندلی میز آرایش نشستم . تصمیم گرفتم به بردیا زنگ بزنم . بعد از چند تا بوق جواب داد:
    - الو. سلام.
    لبخندی از شنیدن صداش زدم و گفتم:
    -جانم. سلام بردیا خان. چطوری ؟
    جواب داد :
    -خوبم. بچه ها چطورن.
    جواب دادم :
    -خدا رو شکر . تازه ناهار خوردن.
    مکثی کرد و گفت:
    - اذیت که نکردن؟
    نه ای گفتم و پرسیدم :
    -کجایی الان؟ رسیدی خونه ؟
    و صدایی که از دور شنیدم :
    -بله . این شاخ شمشادتون سالم رسیده نگار خانوم.
    لبخندی زدم. مثل همیشه شاد و با ولوم بلند داد زده بود. با همون لبخند گفتم:
    -منظورتون سلام بود دیگه ماکان خان ؟ اول به بزرگ تر سلام می کنن.
    صدای خندیدنش
    رو شنیدم و صداش که نزدیک شده بود :
    - بله . شرمنده. سلام.
    سری تکون دادم و جواب داد:
    -و علیکم السلام جناب ماکان.
    خندید . انگار تلفن رو کلا از بردیا گرفته بود که صداش نزدیکتر شد :
    - خوبی تو ؟ فکر کنم خیلی وقته ندیدمت. سری تکون دادم. این پسر بعد از 25 سال عمری که از خدا گرفته بود و اینهمه سال که من رو می شناخت نمی دونست من ، تو نیستم و شمام؟ عادت کرده بود دیگه. بهش رو داده بودم .
    با تأسف گفتم:
    - بله . بنده هم خیلی وقته شما رو ندیدم.
    و روی شما تاکید کردم که خندید و با صدای کلفت گفت :
    -آهان. ببخشید . شما ، مادمازل نگار .
    و شما رو کشیده بیان کرد و بعد هم با صدای عادی ادامه داد:
    - بابا تو خیلی خوبی .
    باز گفت تو . لبخند کوچکی روی لبم اومد این پسر واقعا راحت بود با همه و کاریش هم نمی شد کرد و انگار منم بدم نمی اومد که برگردیم به همون دوران که همه تو بودن برامون.
    سری تکون دادم و گفتم :
    - بردیا هنوز هست؟
    جواب داد :
    -آره. روی اسپیکره.
    و صدای آرومی که گفت :
    -بله. جانم نگار.
    گفتم:
    - هیچی فقط خواستم بگم مراقب خودت باش .
    باز ماکان داد زد :
    - اوکی . هست . تو نگران نباش.
    سری تکون دادم و با هر دو خداحافظی کردم. تلفن رو که گذاشتم روی دسته مبل ، فکر کردم که چطوری باید ماکان رو که اصلا عین خیالش هم نیست که خواهر و برادر هایی هم داره بکشونم تهران ؟چشمام رو بستم . عجب اشتباهی کردم به آرام گفتم که می تونم راضیش کنم و بکشونمش تهران . اینا عمرا راضی بشن. با صدای دعوای پریا و کوشا چشم باز کردم و رفتم سمتشون و با پا درمیونی من قائله ختم شد. اون شب بعد از دو روز به فواد زنگ زدم و حرف زدیم . هنوز درگیر مراسم های مامانش بود و سرش حسابی شلوغ شده بود ....
    یک هفته گذشته بود و من هنوز کار خاصی نکرده بودم برای تولد آرام و اونم همین طور پیام می داد بهم و کلافه م کرده بود. داشتم نماز می خوندم که در اتاقم زده شد. آروم گفتم :
    - بفرما.
    در باز شد و کوشا با قامت کوتاهش نمایان شد. لبخندی زد و تسبیحم رو گذاشتم داخل سجاده م و گفتم :
    -جانم خاله .
    اومد جلو و انگشت اشاره دست راستش رو بالا برد و گفت:
    -اجازه ؟
    لبخندی زدم و گفتم :
    -بله اجازه . بیا داخل.
    در رو بست و اومد جلو. دستم رو دراز کردم که دستم رو گرفت و نشست روی پاهام . دستی داخل موهای کوتاهش کشیدم و گفتم:
    -کوشای من چطوره ؟
    با دستاش بازی کرد و گفت:
    -خوبم.
    سری تکون دادم . توی فکر بود. پرسیدم:
    -چیزی شده خاله ؟
    سرش رو بالا نیاورد و در همون حال گفت:
    - من یه کار بدی کردم.
    اونقدر آروم گفت که به زور شنیدم. اخم کوچکی کردم اما مهربون گفتم:
    -چه کاری عزیزم ؟
    چند ثانیه منتظر شدم اما چیزی نگفت . سری تکون دادم و چونش رو آوردم بالا و گفتم :
    -چی شده خاله جان ؟
    آروم چشماش رو انداخت پایین و گفت :
    - هیچی. اون روز که شما اومدی بودی دنبالم جلوی در مدرسه.
    کمی فکر کردم تا یادم اومد که همون روز رو میگه که خنده رو اومد داخل ماشین نشست . سری به نشانه تائید تکون دادم که فقط نیم نگاهی بهم انداخت و ادامه داد :
    - به دوستام گفتم که تو ... یعنی شما ...
    و مکث کرد . اخم کردم و منتظر شدم که گفت:
    -گفتم شما مامانم هستی ، نه خالم.
    چند ثانیه فقط نگاهش کردم. هنگ کرده بودم. چی باید می گفتم به این بچه ؟ می گفتم اشتباه کردی . نمی گفت پس مامانم کجاست ؟ اگر هم می گفتم اشکال نداره ، بازم تهش می رسیدیم به اینکه مامانش کجاست ؟
    آب دهنم رو قورت دادم که سرش رو بالا آورد. منتظر عکس العملم شد. آروم گفتم :
    -خب؟
    و سعی کردم خودم رو بزنم کوچه علی چپ ، بنابراین گفتم:
    - دوستات چی گفتن؟
    لبخندی زد و از روی پاهام بلند شد و گفت:
    -گفتن اسمش چیه ؟
    متعجب خندیدم و گفتم:
    - اسمم رو می خواستن چی کار ؟
    خندید و نشست روی صندلی میز اریش و جواب داد:
    -نمی دونم . بهشون که گفتم ، گفتن چقدر اسمش قشنگه.
    سری تکون دادم و چادرم رنگیم رو از سرم برداشتم و گفتم:
    -از طرف من بهشون بگو ممنون.
    سری تکون داد و بعد از کلی تعریفی که کرد ، بهونه گرفت که پیشم بخوابه. اجازه دادم که کنارم باشه امشب رو اما شرط کردم که فقط امشب این اجازه رو داره. پریا هم معترض خواست کنارمون باشه و اینطور شد که مجبور شدیم همه با هم تشک بندازیم روی زمین و کنار هم بخوابیم داخل هال. اون دو تا بعد از یک ساعت خوابیدن اما من نگران به حرفای کوشا فکر می کردم . نمی دونستم باید چیکار کنم . تصمیم گرفتم فردا با آرام تماس بگیرم و ببینم چی می گـه و باید چیکار کرد. آنقدر تکون خوردم و جا به جا شدم تا بالاخره بعد از کلی وقت و کلی فکر خوابم برد ...
    از مدرسه خارج شدم و سری برای یکی از دانش آموزهام که بهم سلام کرد ، تکون دادم . در حالی که شماره آرام رو می گرفتم ، به سمت کوچه پایین تر از مدرسه که همیشه ماشین رو که فعلا تعمیرگاه بود پارک می کردم ، رفتم . کلی زنگ زدم اما تلفنش رو جواب نمی داد. به سر کوچه رسیدم و کنار تیر چراغ برق ، منتظرش ایستادم. هوا سرد شده بود. پالتوی بادمجونی سلیقه ی حنانه جون رو به خودم چسبوندم و کتاب داخل دستم رو بغـ*ـل کردم. صدای بوق ماشینش که به گوشم خورد ، سریع رفتم سمت ماشین. گوشه ی خیابون پارک کرده بود تا حرف بزنیم . سریع سوار شدم و همین که نشستم داخل ماشین ، اون خندان سلام کرد که غر زدم :
    -علیک سلام. چرا موبایلت رو جواب نمی دی ؟
    متعجب موبایلش رو از روی داشبورد برداشت و در حالی که به صفحه ش نگاه می کرد ، گفت :
    -ببخشید . سایلنت بوده.
    سری تکون دادم که مشتاق گفت:
    -خب . من در خدمتم. چی می خوای بگی در مورد جشن ؟
    مات نگاهش کردم و گفتم:
    -کدوم جشن بابا؟ دلت خوشه ها. الان یه مسئله مهم تر از جشن تو هست.
    دستش که گذاشته بود پشت صندلی من ، رو برداشت و کنجکاو پرسید:
    -چی مهم تر از این بحث؟
    چند ثانیه نگاهش کردم و گفتم :
    - کوشا.
    نگران شد و گفت:
    - کوشا چیزی شده ؟ نکنه باز معده ش درد گرفته.
    سری به نشانه منفی تکون دادم و همزمان گفتم:
    - نه. راستش...
    و مکث کردم و توضیح دادم:
    - دیشب بهم گفت که ظاهرا وقتی یه هفته پیش من رفتم دنبالش جلوی مدرسه ، دوستاش بهش گفتن این کیه اومده دنبالت و اونم گفته ...
    و لحظه ای مکث کردم و به چشمهای کنجکاو و منتظر آرام نگاه کردم. سرم رو انداختم پایین و ادامه دادم:
    - گفته من مادرشم.
    و سرم رو بالا کردم. بی حرف به چشم هام زل زده بود. و من ،قطعا مسبب یتیم شدن بچه ها رو نمی بخشیدم. مسبب این سرگردونی نگاه های آرام رو نمی بخشیدم. مسبب این داغون بودن هر روزه ی خودم رو نمی بخشیدم.هرگز ...



    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست هجدهم
    بعد از گفتن ماجرا به آرام ،
    چند ثانیه سکوت بود که آروم گفت:
    -حالا باید چیکار کرد ؟
    مستأصل بود. عین من وقتی کوشا ماجرا رو بهم گفت. زمزمه کردم:
    -نمی دونم.
    یهو برگشت سمتم و پرسید :
    -ببینم تو چی بهش گفتی ؟
    نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
    - آنقدر شوکه شده بودم که نمی دونستم چی بگم.
    و بهش زل زدم و ادامه دادم :
    -ما منتظر این اتفاق بودیم. مگه نه ؟
    و منتظر جوابش نشدم و خودم گفتم :
    - منتظر بودیم که یه روز سراغ پدر و مادرش رو ازمون بگیره اما ...
    و نفس عمیقی کشیدم و باز گفتم :
    -اما انتظار این رو نداشتم. انتظار اینکه بگه من مادرشم واقعا ...
    بهش زل زدم و با درد گفتم :
    -این واقعا دردناکه.
    و سرم رو برگردوندم سمت راست که چشمای پر از اشکم رو نبینه که صدای کلافه ش رو شنیدم :
    -چی گفتی بالاخره نگار جان ؟
    بدون اینکه برگردم ، جواب دادم:
    - یه جوری حواسش رو پرت کردم. اما این ماجرا نباید ادامه پیدا کنه . می دونی من ...
    و نتونستم ادامه بدم که آروم گفت:
    -فواد ؟
    آروم به سمتش برگشتم و فقط نگاهش کردم و چیزی نگفتم که مستقیم زل زد بهم و گفت:
    - بهت گفته بودم . نگفتم ؟
    و از سکوت من بیشتر پر و بال گرفت و ادامه داد :
    - بهت گفتم برو دنبال زندگیت و بذار به نبودنت عادت کنن .
    کمی با ولوم بلند گفتم:
    -نمی خوام. من نمی خوام به نبودنم عادت کنن.
    بی حس نگاهم کرد و گفت :
    - پس ، فردا که تو ازدواج کردی و رفتی این سه نفر دقیقا باید چی کار کنن ؟
    و بعد دستش رو توی هوا تکون داد:
    -اونوقت هم یهویی باید ازت جدا بشن. فرقی نداره که . داره؟
    اخم کردم و آروم جواب دادم:
    -حالا کو تا ازدواج من ؟
    فقط نگاهم کرد. از اون نگاه هایی که می فهمیدم می خواد مچ بگیره و بگه جون خودت. مستأصل گفتم :
    -آرام . کمک کن این مشکل حل بشه حالا بعد به اون موضوع هم می رسیم. نیاز به هم فکری دارم.
    سری تکون داد و سرش رو برگردوند به طرف شیشه ی سمت خودش و گفت:
    - من هم فکریم همون بود که گفتم.
    با لحن پر از خواهش ، نهیب زدم:
    -آرام!
    بالاخره سرش رو برگردوند سمتم و گفت:
    - نگار ، تو چرا نمی فهمی من چی می گم ؟
    با درد نگاهش کردم. به خدا می فهمیدم. درک می کردم . برای خودم هم گاهی سخت می شد اما نمی تونستم. امانت هستن این سه نفر که آرام به سادگی می گـه ولشون کن و برو. باید دِینَم رو ادا می کردم . کاریش هم نمی شد کرد. سری تکون دادم و ساکت شدم . بعد از چند ثانیه که هر دو به بیرون و آسمون ابری زل زده بودیم ،آروم گفت:
    - فکری به ذهنم نمی رسه . فکر کنم باید به خان داداش بگیم.
    برگشتم سمتش و پرسیدم :
    -به اون چه آخه ؟
    چشم غره ای رفت و گفت:
    - قیم کوشا ست ، حضانتش هم با اونه تا به سن قانونی برسه .
    متعجب ، بلند گفتم :
    -چی؟
    اونم متعجب نگاهم کرد و تکرار کرد که پرسیدم :
    -اخه چطوری ؟ اصلا چرا اون ؟
    جواب داد :
    -دادگاه تشخیص داد.
    پوزخندی زدم و باز به بیرون نگاه کردم. کدوم دادگاه بی در و پیکری صلاحیت اون مرد رو تائید کرده؟ آرام پرسید:
    -چته نگار ؟ مشکلی هست؟
    برگشتم سمتش و گفتم:
    -نه .
    و بعد ادامه دادم :
    - باشه. برو باهاش حرف بزن ببینم چی می گـه .
    سری تکون داد و با لبخند مرموزی گفت :
    -نه . تو بری بهتره.
    متعجب به خودم اشاره کردم و گفتم :
    -من ؟ اونوقت چرا من؟
    سریع جواب داد :
    -چون مثلا قرار بود بری و بهش بگی بیاد تولد من. یادت که نرفته ؟
    چیزی نگفتم و با چشمهای باریک شده نگاهش کردم که ادامه داد:
    - نگار ، بهترین فرصته. دیشب شنیدم چهار روز دیگه داره می ره سفر و تا چند روز هم نمیاد.
    و بعد ادامه داد :
    -خواهش نگار. باید از این سفر صرف نظر کنه.
    مردد نگاهش کردم که ادامه داد:
    - ببین ، تو برو در مورد کوشا حرف بزن و بعد یهو مثلا یادت اومده که تولد منه و بهش می گی و دعوتش می کنی.
    فقط نگاهش می کردم که عصبی گفت:
    -اَه. نگار ! یه چیزی بگو دیگه . حس می کنم دارم با خودم حرف می زنم.
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    -چاره ای نیست. هست ؟
    نگاهم کرد که آه کشیدم و ادامه دادم :
    - فردا میام....
    شام رو کشیدم و به کوشا که مشغول نقاشی کشیدن بود ، گفتم:
    - کوشا! بیا شام .
    سرش رو بالا آورد و با لبخند بزرگی گفت:
    -آخ جون. شام .
    و مداد رنگیش رو گذاشت روی دفتر و اومد سمت میز . بلند گفتم:
    -پریا ، سها جان. بیاین شام.
    صدای پریا بود که بلند گفت:
    -الان میایم.
    صندلی خودم رو عقب کشیدم و نشستم و رو به کوشا که مشغول نگاه کردن به دیس بود ، گفتم :
    - ماست که می خوری ؟
    بی حرف تائید کرد که براش ریختم داخل کاسه و بهش دادم . پرسیدم :
    - چه خبر از مدرسه ؟
    لبخندی زد و گفت:
    -امروز فوتبال بازی کردیم.
    و با هیجان ادامه داد :
    -نگار خاله ، یه گل زدم . وای ! عالی بود.
    با لبخند و پر از عشق بهش نگاه کردم و گفتم:
    -واقعا ؟
    اوهومی گفت و ادامه داد. نگاهش می کردم و دلم پر می کشید برای گاز گرفتن از لپ های تپل و سرخ و سفیدش . نمی خواستم حسرت به دلش بمونه. ای خدا لعنت کنه اون مرد لعنتی رو که زندگی برامون نذاشت . کوشا ، فقط دو ، سه سالش بود که نرگس و آقا محسن از کنارمون برای همیشه رفتن. این بچه که اون موقع نمی فهمید چی شده . که چه خبره . اما بی تاب بود ، نا آروم بود ، دلتنگ بود . و منی که با گریه بغلش می کردم ، با اشک ارومش می کردم وبا آه می خوابوندمش و با غصه به اون پوست سفیدش که از شدت گریه قرمز شده بود ، زل می زدم و به این روزها فکر می کردم . با صداش از خاطرات گذشته فاصله گرفتم و گفتم:
    -جانم.
    لبش رو ورچید و گفت:
    - من گرسنمه..
    نگاهی به دو تا صندلی خالی کنارم انداختم . پوفی کردم و بلند شدم و رو بهش گفتم:
    -الان صداشون می کنم خاله جان .
    و رفتم سمت اتاق پریا . در زدم که صدای خنده شون بلند شد و بعد پریا که گفت:
    -بفرما.
    در رو باز کردم و بهشون نگاه کردم که نشسته بودن روی تخت و می خندیدن و دو تا کتاب هم جلوشان باز بود. جلوتر رفتم و پرسیدم :
    -چرا تشریف نمیارید سر میز ؟ کوشا گرسنه ست.
    پریا که خنده ش کمتر شده بود ، گفت :
    -الان میایم.
    سری از روی تأسف تکون دادم و گفتم :
    -زودتر .
    و رفتم بیرون . مثلا داشتن درس می خوندن. مثلا سها اومده بود یه قسمتی از ریاضی رو با هم تمرین کنن. اما از وقتی اومده بودن فقط صدای خنده هاشون بلند بود. نفس عمیقی کشیدم . از دست این دو تا دختر. رفتم جلوتر و با لبخند کوچکی به کوشا که داشت به چیپس هایی که روی خورشت قیمه ریخته بودم ، ناخونک می زد ، نگاه کردم. منتظر شدم ناخونک زدنش تموم بشه و بشینه . چون پشتش به من بود ، من رو نمی دید. وقتی برگشت سر جای خودش ، آروم رفتم روی صندلی نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم ، گفتم :
    -الان میان.
    و بعد صدای در اتاق پریا و صدای کشیده شدن صندلی ها به گوشم خورد . داشتم برنج می کشیدم براشون که صدای خندان پریا اومد:
    - کوشا خان . می بینم که حسابی بهره بردی از خورشت نگار پز .
    کنجکاو سرم رو بالا آوردم ، ببینم منظورش چیه . یا دیدن دور لب کوشا که رنگی شده بود ، لبخند کوچکی زدم اما کوشا متعجب نگاهش کرد و گفت :
    -یعنی چی ؟
    قبل از اینکه پریا بیشتر اذیتش کنه ، گفتم:
    - هیچی خاله جان. شما بخور. مگه گرسنه نبودی؟
    نگاهی به بشقابش انداخت و گفت:
    -چرا .خیلی.
    گفتم:
    -پس بخور . پریا منظوری نداشت .
    و چشم غره ای به پریا رفتم که خنده کوتاهی کرد و خورشت برای خودش کشید . رو به سها گفتم :
    -خانوم صالح چطورن؟
    جواب داد:
    -خدا رو شکر . خوبن. احوال شما رو همیشه می پرسن.
    سری تکون دادم و گفتم :
    -سلام بهشون خیلی برسون.
    تشکر آرومی کرد و آهسته مشغول خوردن شد. بعد از غذا داشتم میوه می بردم براشون داخل هال که دیدم سها و پریا از روی مبل بلند شدن. متعجب پرسیدم:
    -کجا ؟
    پریا جواب داد :
    -داخل اتاق .
    و سها تکمیل کرد :
    - برای ادامه درس خوندن.
    چپ چپ نگاهشون کردم و گفتم:
    - اول میوه می خوردید ، بعد می رید داخل اتاق و ادامه خنده هاتون رو می کنید.
    با این حرفم ، مخالفتی نکردن و دوباره نشستن. داشتم میوه براشون می ذاشتم و در همون حال رو به کوشا گفتم:
    -کوشا جان ، بیا میوه.
    سری تکون داد و گفت:
    -اومدم.
    و در حالی که عقب عقب می اومد تا حتی یه صحنه از انیمیشن داخل تلویزیون رو از دست نده ، کنارم روی مبل نشست. و به تلویزیون زل زد. انار هایی که خریده بودم رو داخل بشقاب گذاشتم و گفتم:
    -جای بردیا خالی . عاشق اناره.
    و پریا که یهو از جایی که نشسته بود ، پرید و گفت :
    - راستی بردیا !
    متعجب نگاهش کردم و تند ادامه داد:
    -یادم رفته بود بگم .
    سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
    - فردا میاد.
    چشمام درشت شد و بلند پرسیدم:
    -چی؟
    آروم تر از قبل اما هنوز هم با هیجان گفت :
    -امروز زنگ زد . گفت فردا با ماکان میاد .
    عین برق گرفته ها نگاهش کردم و تکرار کردم:
    -با ماکان؟
    تائید کرد و توضیح داد:
    -گفت کارهاش حل شده داره بر می گرده . اونم با ماکان .
    و دیدم که چشماش برق زد وقتی گفت ماکان . معلوم نیست با این عمو کوچیکه چه نقشه ای چیده این پریا خانوم. و باز با خودم مرور کردم. ماکان داره میاد تهران ... با بردیا ... این بهترین فرصته برای راضی کردنش هست که بیاد مهمونی. توی همین فکر بودم که سها گفت:
    -ممنون نگار جون.
    سرم رو بالا آوردم و گفتم :
    -خواهش می کنم عزیزم.
    بلند شدم و رفتم داخل اتاق و من هنوز تو فکر این بودم که ماکان رو چطوری راضی کنم. اول زنگ زدم به آرام و گفتم فردا نمی رم خونه شون تا ماکان رو اوکی کنم و بعد زنگ زدم به بردیا . با چند تا بوق برداشت:
    -الو . سلام . نگار جان .
    سلام کردم و بعد از احوالپرسی ، ادامه دادم:
    -شنیدم داری میای . آره ؟
    جواب داد:
    -آره .انشالله فردا.
    سری تکون دادم و با کمی مِن و مِن گفتم:
    -خوبه . فقط ...
    و بالاخره بعد از چند ثانیه گفتم:
    -ماکان هم هست ؟
    و صدای بلند ماکان رو که شنیدم ، متوجه شدم باز هم تلفن روی حالت بلندگو قرار داشته :
    - ارادتمند نگار خانوم. بله . ما هم عازمیم.
    سری تکون دادم که بردیا گفت:
    -روی اسپیکره.
    و من که خسته نباشید آرومی گفتم و بعد بلند ادامه دادم :
    -علیک سلام .
    و صدای خنده ماکان رو شنیدم و بعد که گفت :
    - سلام علیکم و رحمت الله حاج خانوم نگار. احوال شما ؟
    خندیدم از رسمی حرف زدنش و گفتم:
    -ظاهرا شما بهتری.
    خندید و کشیده گفت :
    -خیلی .
    و تا خواستم حرف بزنم ، خودش ادامه داد :
    - نه بابا . به خدا اگه اجازه بدم ماهی جنوبی برامون درست کنی. به خدا اگه بیام خونتون و مزاحمتون بشم. به خدا اگه اجازه بدم که من رو مهمون کنی .
    اول متعجب فقط گوش دادم اما بعد خندیدم و پرسیدم:
    -کی شما رو دعوت کرد جناب ؟
    نفس عمیقی کشید و گفت :
    -باشه. حالا که خیلی اصرار می کنید ، من با بردیا فردا ساعت یک برای ناهار میام خونتون. خدانگهدار تا فردا .
    با دهن باز به گوشی که قطع شده بود ، نگاه کردم. واقعا قطع کرد ؟ واقعا خودش رو همین طور الکی الکی دعوت کرد ؟ پوفی کردم . به هر حال اشکالی که نداره. مهمون حبیب خداست. حالا اگر خود ماکان بود می گفت من حبیب خدا نیستم ، من ماکان خدا هستم. یادمه شش سال پیش که نوجون بود و حسابی کله ش باد داشت ، خیلی از این اصطلاحات استفاده می کرد . و بعد از چند ثانیه فکر کردن هبه این نتیجه رسیدم که من شش سالی هست که ماکان رو ندیدم اما به نظر نمی اومد اخلاقیاتش تغییری کرده باشه. سری تکون دادم و بلند شدم تا به فکری برای مهمون فردا بکنم ...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا