- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
[HIDE-THANKS]
پست نهم
چند دقیقه ای در سکوت گذشت که آروم بلند شدم و آرام هم متقابلا بلند شد و باز بی حرف راه افتادیم . نیم ساعت بعد ، آرام در مقبره خانوادگیشون رو بست و گفت:
- بریم.
کمی که راه رفتیم ، پرسیدم :
-ماشین آوردی ؟
سری تکون داد و جواب داد :
-نه. تو که آوردی؟
با غرور سری تکون دادم که آروم لبخند زد. به ماشین که رسیدیم ، خندید و گفت :
-تو که هنوز این رو داری . پریا چی بهش می گـه ؟
و بعد از چند ثانیه مکث ، خودش تند گفت:
-آهان . تورنادو. باورم نمی شه تو هنوز این رو نگه داشته باشی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- پس توقع داری توی این گرونی رخش بگیرم ؟ همین تورنادو از سرم هم زیاده .
و بعد در حالی که فکر می کردم ، برگشتم سمتش و گفتم :
-آرام.
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم :
-من که همین دو هفته پیش تو رو دیدم.
گیج گفت:
-خب.
دستم رو گذاشتم روی دستگیره در و گفتم :
-تو همچین می گی تو هنوز این رو داری که خیال کردم پارسال دیدمت. توقع که نداشتی گنج پیدا کرده باشم.
دهنش رو کج کرد و گفت:
-نمکدون.
و حرصی سری تکون داد و سوار شد. با خنده سوار شدم . سریع استارت زدم اما روشن نشد. چند بار امتحان کردم اما نشد . برگشتم سمت آرام . سرش رو کج کرده بود و با لبخند و شیطنت خاصی نگاهم می کرد. حرصی گفتم :
-چیه؟ خب دلش برا آقا غلام تنگ شده.
خندید که حرصی گفتم :
- برو پایین ، هل بده.
چشماش گشاد شد و پرسید :
-چی؟ من ؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
-نه پس من. پاشو برو دیگه.
چند بار پلک زد و با اعتراض گفت :
-یکی از بچه های دانشگاه من رو ببینه، چی ؟
ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
-بچه های دانشگاه رو دیدی ، بگو من خواهر دوقلوی آرامم . مسئولیتش با من.
کمی مات نگاهم کرد که نهیب زدم:
-بجنب دیگه. چرا به من زل زدی؟
سری تکون داد و ناله کرد:
-تو ظالمترینی نگار.
خندیدم که حرصی در ماشین رو محکم به هم زد که خندم قطع شد و با چیزی که نثارش کردم ، اون خندید. خدا رو شکر چند تا مرد کمکش کردن که ماشین رو هل بده وگرنه از آرام آبی گرم نمی شد. بالاخره ماشین روشن شد و آرام در حالی که مانتوش رو می تکوند ، سوار شد . آرام رو به زور راضی کردم بیاد خونه. به خونه که رسیدم ، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. آرام هم آروم پایین اومد. نگاهی به اطراف انداخت و اهی کشید. به روی خودم نیاوردم ،سری تکون دادم و رفتم سمت پله که از پشت کیفم رو گرفت و گفت :
-کجا؟
با چشم غره گفتم :
-خونه شما. خب بالا دیگه.
حرصی گفت :
-اینهمه پول شارژ برای تعمیر آسانسور می دی ، چرا استفاده نمی کنی ازش ؟
نگاهی به در خاکستری آسانسور انداختم و گفتم :
-دوست ندارم. پله رو بیشتر می پسندم.
از سکوتش ، فهمیدم که از چشم های پایین افتادم فهمیده دارم دروغ می گم. سری تکون دادم و تند از پله ها بالا رفتم. جلوی در خونه ایستادم که همزمان آرام هم از آسانسور بیرون اومد و چشم غره ای بهم رفت....
پریا بلند زد زیر خنده و مراحل رکوع و سجود رو در خنده ش طی کرد و رو بهم که کنار کابینت ایستاده بودم و داشتم سالاد درست می کردم ، گفت :
-نگار یعنی تو اخرشی ها.
و بعد نود درجه از روی اپن که نشسته بود رو به آرام که داشت میز رو می چید ، چرخید و گفت :
- آرام ، این آخرش هممون رو نوکر خودش می کنه.
و جریان اون روز رو برای شستن ماشین با سها تعریف کرد. آرام هم فقط می خندید . دستم رو شستم و سالاد رو به آرام دادم که پریا ادامه داد :
- خلاصه که سها بعد از اون روز دیگه خونه ما نیومده.
کوشا از دور داد زد:
-الکی می گـه. سها امروز صبح جلوی در خونه بود.
پریا حرصی گردنش رو از اپن کشید تا کوشا رو داخل هال ببینه و نهیب زد :
-کوشا.
و کوشا که گفت :
-چیه؟
پریا با حرص گفت :
-بذار بردی بیاد ، اگه بهش نگفتم.
کوشا هم جواب داد :
-داداش بردیا من رو بیشتر از تو دوست داره.
سری تکون دادم . آرام وسط آشپزخونه ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد. پریا هم لباش رو جلو داد و آروم گفت:
-بیا اینم فهمید بردی به من احساسی نداره.
سری از حرف بچه گانش تکون دادم که تلفن زنگ خورد. آرام داشت پریا رو نصیحت می کرد که از این حرفا نزنه و من حواسم به کوشا بود که تلفن رو برداشت و گفت:
-بله؟ سلام.خوبی ؟ ... آره خوبم. باشه. گوشی .
و داد زد :
-پریا ، سهاست.
پریا بی توجه به حرفای ارام ، از روی اپن پرید و رفت سمت تلفن و شروع کرد به حرف زدن. آرام کنارم ، کنار اجاق گاز ایستاد و گفت :
-مدیریتشون سخت شده.
تائید کردم و در حالی که آب خورشت رو می چشیدم ، گفتم :
-اگه بردیا نبود که دیگه هیچی. واقعا قابل کنترل نبودن.
به در یخچال زل زده بود و چیزی نگفت. در قابلمه رو گذاشتم روش و صداش کردم :
-آرام !
حواسش جمع شد و برگشت سمتم . لبخند تلخی بهش زدم که در همون حال کوشا اخمو اومد داخل و گفت:
- من گرسنمه.
به لپ های تپلش زل زدم که آرام زودتر رفت کنارش ، موهاش رو بالا زد و گفت :
- چشم مرد کوچک.
کوشا هم اخماش بیشتر شد و گفت:
-من بزرگم. ببین.
و به شکمش زد. آروم خندیدم که آرام چشماش رو گرد کرد و پرسید:
- کی بهت گفته که بزرگ شدن به شکم آوردنه؟
چند ثانیه گیج نگاهی بهمون انداخت و بعد گفت:
-حرف بدیه؟
و آرامی که خم شد سمتش و با آرامش جواب داد:
-نه عزیزم. فقط خواستم ببینم کی بهت گفته.
کوشا هم خیالش راحت شد و گفت :
-پریا .
سری از دست شیطنت این دو تا تکون دادم و چیزی نگفتم آرام هم نفس حرصی کشید و چیزی نگفت . غذا آماده شد و بردیا هم نیومد. غذا رو خوردیم و آرام رفت خونه شون . بردیا شب خسته و کوفته رسید خونه. ناهار نخورده بود .براش شام رو گرم کردم و کنارش نشستم تا بخوره . آروم و با طمأنینه غذا می خورد ، عین نرگس . با لبخند تلخی نگاهش کردم . بردیا از لحاظ چهره شبیه خانواده پدری و پدرش بود البته به استثنای رنگ چشماش اما از لحاظ اخلاقی ، آرامش و حساسیت هاش شبیه نرگسم بود. سری تکون دادم. بعد از خوردنش ، خواستم ظرف هاش رو بشورم که نذاشت و خودش شست . رفتم داخل اتاقم. خسته بودم اما خوابم نمی برد. پرده ی اتاق رو کشیدم و به آسمون شب زل زدم. ناخودآگاه ، آروم زمزمه کردم :
-آسمان صاف ، شب آرام .
بخت خندان و زمان رام .
خوشه ماه فرو ریخته در آب.
شاخه ها دست برآورده به مهتاب .
شب و صحرا و گل و سنگ.
همه دل داده به آواز شباهنگ.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند تلخی زدم. نرگس عاشق شعر خوندن بود . وقتی می دیدم شعر می خونه ، کنارش می نشستم و گوش می دادم . شنیدن هر شعری با صدای همیشه آروم و گرمش ، برام لـ*ـذت بخش بود. پنج ، شش ساله که عاشق شعر خوندن شدم. پنج ، شش ساله از بس یه سری شعر ها رو خوندم ، حفظ شدم .پنج ، شش ساله که ...
با صدای موبایلم که زنگ خورد ، نگاهم رفت سمت تختم. روی تخت موبایلم رو برداشتم و به اسمش که می درخشید نگاه انداختم و با لبخند جواب دادم:
-الو.
شاد جواب داد :
-الو. سلام بانو جان.
لبخندم عمیق شد . چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
- دلم یه ذره شده . کی میای ؟
خودم هم نمی دونستم اما با این وجود ، فقط تونستم آروم زمزمه کنم :
- زود.
خندید و گفت:
-خوبه.
و بعد پر انرژی پرسید :
- خب چه خبر ؟ بچه ها خوب هستن ؟
لبخندی زدم و چند کلمه ای براش گفتم و پرسیدم:
-تو چه خبر ؟ همه چی خوبه ؟
آروم گفت:
-خوبه. فقط یه نگار خانوم کم داره این زندگی.
به حلقه م نگاه کردم و نگفتم زندگی منم نه یه فؤاد که کلی فؤاد کم داره این روزها. لبخندی زدم و گفتم :
-مراقب خودت هستی فواد ؟
مهربون گفت:
-شما باشی ، منم هستم.
لبخندی زدم که باز فواد شروع کرد به تعریف کردن....
ساعت 10 صبح بود و کلاس های امروزم داخل مدرسه تموم شده بود. داشتم می رفتم سمت ماشین . پریا و سها هنوز کلاس داشتن ، بنابراین خودم تنها بودم . به کوچه که رسیدم ، با دیدن ماشینی که یه نفر زده بودش دقیقا پشت ماشین من ، اهی کشیدم. وضعیت ماشینی که پارک شده بود ، طوری بود که اصلا نمی تونستم ماشینم رو تکون بدم. البته اگر خیلی ماهر بودم شاید می شد ولی به ریسکش نمی ارزید.
و همون طور که به ماشین ها نگاه می کردم ، فکر کردم که حالا باید چیکار کنم ؟ تازه امروز می خواستم باز برم دنبال کار. مستأصل نگاهی به اطراف انداختم. کل کوچه خونه بود ، نمی شد دنبال طرف گشت. نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم پیاده راه بیفتم و برم به سمت خونه. حوصله ی صبر کردن نداشتم. هوا هم همچین گرم نبود. وسایل رو داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم . به مغازه های اطراف نگاه می کردم و به مسیرم ادامه می دادم . به یه بوتیک رسیدم. داشتم به لباس های شیک و گرون قیمت پشت ویترین نگاه می کردم که نگاهم از داخل شیشه به خودم انداختم. ابروهای کمونیم رو تازه قهوه ای کرده بودم ، از همون آرایشگاه ناز و به قول پریا به دستور آق فواد . یه نخ از موهام که از مقنعه م بیرون اومده بود رو داخل زدم و راه افتادم. با دیدن دفتر بیمه کنار بوتیک ، یاد روز اولی که فواد رو دیدم افتادم....
بیمه ماشین تموم شده بود و رفته بودم اداره بیمه برای تمدیدش . از بس از پله ها بالا و پایین رفتم اعصابم به هم ریخته بود. به زمین و زمان غر می زدم . خصوصا اینکه به خاطر کارهای ماشین یه هفته ای بود اومده بودم اهواز و دو روز هم بود با بچه ها درست و حسابی حرف نزده بودم . خلاصه همون طور که داشتم غر می زدم ، رفتم داخل اتاقی که بهم گفته بودن. یه مرد هم کنار در ایستاده بود و پرونده ای داخل دستش بود که به اون زل زده بود. نفس عمیقی کشیدم و به دیوار تکیه زدم و ناخودآگاه بلند غر زدم :
-اینام که نیستن.
مرد سرش رو بلند کرد و لحظه ای بهم نگاه کرد . نگاهش کردم و شاکی ادامه دادم :
-شما هم کار دارید ؟
و اجازه ندادم جواب بده و خودم جواب دادم:
-معلومه که کار دارید.
و سریع ادامه دادم :
- از کی ایستادین اینجا ؟
و بازم خودم جواب دادم :
-اینم که معلومه . یک ساعته. کجان اینا ؟
و بازم خودم متکلم وحده بودم :
- اونم واقعا معلومه. استراحت 24 ساعته که تمومی نداره. حالا یعنی چی می شه ؟
بی جون کیف رنگ و رو رفتم رو انداختم روی میز و نشستم روی صندلی که کنار میز بود و گفتم :
- خب معلومه. یک ساعت دیگه هم الاف شدم.
پوفی کردم و چشمام افتاد به اون مردی که ایستاده بود. متعجب نگاهم می کرد. چشمام رو پایین انداختم و سعی کردم کمی خانوم تر به نظر برسم . گفتم :
- شما هم بشینید ، اینا حالا حالا ها نمیان.
و مرد تقریبا چهل ساله ای که وارد اتاق شد و رو به همون مرد گفت :
-آقا فواد . خدا عمرت بده. بیا کار ما رو هم راه بنداز. کارهایی که گفتی رو انجام دادم.
بدون پلک زدن نگاهش کردم. به سرعت سرم رو برگردوندم سمت میزش که اسم کارشناس مربوطه رو روش نوشته بود . «فؤاد زنگنه» . یا خدا . مسئول این بود ؟ همون طور که نگاهش می کردم . اومد سمت میزش و نشست. آروم کیفم رو از روی میز برداشتم و جمع و جور نشستم. نیم نگاهی بهم انداخت و پرونده ی اون بنده خدا رو امضا کرد. سرم رو بالا نمی آوردم . فقط زیر چشمی نگاه می کردم . بعد از چند دقیقه سکوت ، گفت:
-در خدمتم خانوم.
سرم رو بالا آوردم. اثرات خنده داخل صورتش پیدا بود. اخم کردم و گفتم :
-برای بیمه ماشین اومدم.
و اصلا به روی خودم هم نیاوردم که تا چند دقیقه پیش هر چی فحش بود بارش کردم. سری تکون داد و چند تا سوال کرد که جواب دادم. بعد از چند دقیقه مکث ، نگاهی به میز بغلش که خالی بود انداخت و گفت:
-شما باید شنبه تشریف بیارید .
چشمام رو گرد کردم و پرسیدم:
- چرا اونوقت ؟
نگاهم کرد و عادی گفت:
-چون این همکارم که نیستن باید به پرونده شما رسیدگی کنن.
پوفی کردم . بلند شدم و رفتم سمت در و بی توجه به اینکه امروز چند شنبه ست ، گفتم :
-بسیار خب. پس ، من فردا میام.
و تا خواستم برم بیرون صدام کرد:
- خانوم .
برگشتم و بی حرف نگاهش کردم که با لبخند مچ گیرانه ای گفت :
- امروز چهارشنبه ست . پنج شنبه هم تعطیله . فردای پس فردا بیاید.
حرصی از ضایع شدنم ، با اخم های در هم و اعصاب ضعیف تر از قبل محل رو ترک کردم.
[/HIDE-THANKS]
پست نهم
چند دقیقه ای در سکوت گذشت که آروم بلند شدم و آرام هم متقابلا بلند شد و باز بی حرف راه افتادیم . نیم ساعت بعد ، آرام در مقبره خانوادگیشون رو بست و گفت:
- بریم.
کمی که راه رفتیم ، پرسیدم :
-ماشین آوردی ؟
سری تکون داد و جواب داد :
-نه. تو که آوردی؟
با غرور سری تکون دادم که آروم لبخند زد. به ماشین که رسیدیم ، خندید و گفت :
-تو که هنوز این رو داری . پریا چی بهش می گـه ؟
و بعد از چند ثانیه مکث ، خودش تند گفت:
-آهان . تورنادو. باورم نمی شه تو هنوز این رو نگه داشته باشی.
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
- پس توقع داری توی این گرونی رخش بگیرم ؟ همین تورنادو از سرم هم زیاده .
و بعد در حالی که فکر می کردم ، برگشتم سمتش و گفتم :
-آرام.
منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم :
-من که همین دو هفته پیش تو رو دیدم.
گیج گفت:
-خب.
دستم رو گذاشتم روی دستگیره در و گفتم :
-تو همچین می گی تو هنوز این رو داری که خیال کردم پارسال دیدمت. توقع که نداشتی گنج پیدا کرده باشم.
دهنش رو کج کرد و گفت:
-نمکدون.
و حرصی سری تکون داد و سوار شد. با خنده سوار شدم . سریع استارت زدم اما روشن نشد. چند بار امتحان کردم اما نشد . برگشتم سمت آرام . سرش رو کج کرده بود و با لبخند و شیطنت خاصی نگاهم می کرد. حرصی گفتم :
-چیه؟ خب دلش برا آقا غلام تنگ شده.
خندید که حرصی گفتم :
- برو پایین ، هل بده.
چشماش گشاد شد و پرسید :
-چی؟ من ؟
چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
-نه پس من. پاشو برو دیگه.
چند بار پلک زد و با اعتراض گفت :
-یکی از بچه های دانشگاه من رو ببینه، چی ؟
ابروهام رو بالا بردم و گفتم:
-بچه های دانشگاه رو دیدی ، بگو من خواهر دوقلوی آرامم . مسئولیتش با من.
کمی مات نگاهم کرد که نهیب زدم:
-بجنب دیگه. چرا به من زل زدی؟
سری تکون داد و ناله کرد:
-تو ظالمترینی نگار.
خندیدم که حرصی در ماشین رو محکم به هم زد که خندم قطع شد و با چیزی که نثارش کردم ، اون خندید. خدا رو شکر چند تا مرد کمکش کردن که ماشین رو هل بده وگرنه از آرام آبی گرم نمی شد. بالاخره ماشین روشن شد و آرام در حالی که مانتوش رو می تکوند ، سوار شد . آرام رو به زور راضی کردم بیاد خونه. به خونه که رسیدم ، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم. آرام هم آروم پایین اومد. نگاهی به اطراف انداخت و اهی کشید. به روی خودم نیاوردم ،سری تکون دادم و رفتم سمت پله که از پشت کیفم رو گرفت و گفت :
-کجا؟
با چشم غره گفتم :
-خونه شما. خب بالا دیگه.
حرصی گفت :
-اینهمه پول شارژ برای تعمیر آسانسور می دی ، چرا استفاده نمی کنی ازش ؟
نگاهی به در خاکستری آسانسور انداختم و گفتم :
-دوست ندارم. پله رو بیشتر می پسندم.
از سکوتش ، فهمیدم که از چشم های پایین افتادم فهمیده دارم دروغ می گم. سری تکون دادم و تند از پله ها بالا رفتم. جلوی در خونه ایستادم که همزمان آرام هم از آسانسور بیرون اومد و چشم غره ای بهم رفت....
پریا بلند زد زیر خنده و مراحل رکوع و سجود رو در خنده ش طی کرد و رو بهم که کنار کابینت ایستاده بودم و داشتم سالاد درست می کردم ، گفت :
-نگار یعنی تو اخرشی ها.
و بعد نود درجه از روی اپن که نشسته بود رو به آرام که داشت میز رو می چید ، چرخید و گفت :
- آرام ، این آخرش هممون رو نوکر خودش می کنه.
و جریان اون روز رو برای شستن ماشین با سها تعریف کرد. آرام هم فقط می خندید . دستم رو شستم و سالاد رو به آرام دادم که پریا ادامه داد :
- خلاصه که سها بعد از اون روز دیگه خونه ما نیومده.
کوشا از دور داد زد:
-الکی می گـه. سها امروز صبح جلوی در خونه بود.
پریا حرصی گردنش رو از اپن کشید تا کوشا رو داخل هال ببینه و نهیب زد :
-کوشا.
و کوشا که گفت :
-چیه؟
پریا با حرص گفت :
-بذار بردی بیاد ، اگه بهش نگفتم.
کوشا هم جواب داد :
-داداش بردیا من رو بیشتر از تو دوست داره.
سری تکون دادم . آرام وسط آشپزخونه ایستاده بود و به حرفاشون گوش می داد. پریا هم لباش رو جلو داد و آروم گفت:
-بیا اینم فهمید بردی به من احساسی نداره.
سری از حرف بچه گانش تکون دادم که تلفن زنگ خورد. آرام داشت پریا رو نصیحت می کرد که از این حرفا نزنه و من حواسم به کوشا بود که تلفن رو برداشت و گفت:
-بله؟ سلام.خوبی ؟ ... آره خوبم. باشه. گوشی .
و داد زد :
-پریا ، سهاست.
پریا بی توجه به حرفای ارام ، از روی اپن پرید و رفت سمت تلفن و شروع کرد به حرف زدن. آرام کنارم ، کنار اجاق گاز ایستاد و گفت :
-مدیریتشون سخت شده.
تائید کردم و در حالی که آب خورشت رو می چشیدم ، گفتم :
-اگه بردیا نبود که دیگه هیچی. واقعا قابل کنترل نبودن.
به در یخچال زل زده بود و چیزی نگفت. در قابلمه رو گذاشتم روش و صداش کردم :
-آرام !
حواسش جمع شد و برگشت سمتم . لبخند تلخی بهش زدم که در همون حال کوشا اخمو اومد داخل و گفت:
- من گرسنمه.
به لپ های تپلش زل زدم که آرام زودتر رفت کنارش ، موهاش رو بالا زد و گفت :
- چشم مرد کوچک.
کوشا هم اخماش بیشتر شد و گفت:
-من بزرگم. ببین.
و به شکمش زد. آروم خندیدم که آرام چشماش رو گرد کرد و پرسید:
- کی بهت گفته که بزرگ شدن به شکم آوردنه؟
چند ثانیه گیج نگاهی بهمون انداخت و بعد گفت:
-حرف بدیه؟
و آرامی که خم شد سمتش و با آرامش جواب داد:
-نه عزیزم. فقط خواستم ببینم کی بهت گفته.
کوشا هم خیالش راحت شد و گفت :
-پریا .
سری از دست شیطنت این دو تا تکون دادم و چیزی نگفتم آرام هم نفس حرصی کشید و چیزی نگفت . غذا آماده شد و بردیا هم نیومد. غذا رو خوردیم و آرام رفت خونه شون . بردیا شب خسته و کوفته رسید خونه. ناهار نخورده بود .براش شام رو گرم کردم و کنارش نشستم تا بخوره . آروم و با طمأنینه غذا می خورد ، عین نرگس . با لبخند تلخی نگاهش کردم . بردیا از لحاظ چهره شبیه خانواده پدری و پدرش بود البته به استثنای رنگ چشماش اما از لحاظ اخلاقی ، آرامش و حساسیت هاش شبیه نرگسم بود. سری تکون دادم. بعد از خوردنش ، خواستم ظرف هاش رو بشورم که نذاشت و خودش شست . رفتم داخل اتاقم. خسته بودم اما خوابم نمی برد. پرده ی اتاق رو کشیدم و به آسمون شب زل زدم. ناخودآگاه ، آروم زمزمه کردم :
-آسمان صاف ، شب آرام .
بخت خندان و زمان رام .
خوشه ماه فرو ریخته در آب.
شاخه ها دست برآورده به مهتاب .
شب و صحرا و گل و سنگ.
همه دل داده به آواز شباهنگ.
نفس عمیقی کشیدم و لبخند تلخی زدم. نرگس عاشق شعر خوندن بود . وقتی می دیدم شعر می خونه ، کنارش می نشستم و گوش می دادم . شنیدن هر شعری با صدای همیشه آروم و گرمش ، برام لـ*ـذت بخش بود. پنج ، شش ساله که عاشق شعر خوندن شدم. پنج ، شش ساله از بس یه سری شعر ها رو خوندم ، حفظ شدم .پنج ، شش ساله که ...
با صدای موبایلم که زنگ خورد ، نگاهم رفت سمت تختم. روی تخت موبایلم رو برداشتم و به اسمش که می درخشید نگاه انداختم و با لبخند جواب دادم:
-الو.
شاد جواب داد :
-الو. سلام بانو جان.
لبخندم عمیق شد . چیزی نگفتم که خودش ادامه داد:
- دلم یه ذره شده . کی میای ؟
خودم هم نمی دونستم اما با این وجود ، فقط تونستم آروم زمزمه کنم :
- زود.
خندید و گفت:
-خوبه.
و بعد پر انرژی پرسید :
- خب چه خبر ؟ بچه ها خوب هستن ؟
لبخندی زدم و چند کلمه ای براش گفتم و پرسیدم:
-تو چه خبر ؟ همه چی خوبه ؟
آروم گفت:
-خوبه. فقط یه نگار خانوم کم داره این زندگی.
به حلقه م نگاه کردم و نگفتم زندگی منم نه یه فؤاد که کلی فؤاد کم داره این روزها. لبخندی زدم و گفتم :
-مراقب خودت هستی فواد ؟
مهربون گفت:
-شما باشی ، منم هستم.
لبخندی زدم که باز فواد شروع کرد به تعریف کردن....
ساعت 10 صبح بود و کلاس های امروزم داخل مدرسه تموم شده بود. داشتم می رفتم سمت ماشین . پریا و سها هنوز کلاس داشتن ، بنابراین خودم تنها بودم . به کوچه که رسیدم ، با دیدن ماشینی که یه نفر زده بودش دقیقا پشت ماشین من ، اهی کشیدم. وضعیت ماشینی که پارک شده بود ، طوری بود که اصلا نمی تونستم ماشینم رو تکون بدم. البته اگر خیلی ماهر بودم شاید می شد ولی به ریسکش نمی ارزید.
و همون طور که به ماشین ها نگاه می کردم ، فکر کردم که حالا باید چیکار کنم ؟ تازه امروز می خواستم باز برم دنبال کار. مستأصل نگاهی به اطراف انداختم. کل کوچه خونه بود ، نمی شد دنبال طرف گشت. نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم پیاده راه بیفتم و برم به سمت خونه. حوصله ی صبر کردن نداشتم. هوا هم همچین گرم نبود. وسایل رو داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم . به مغازه های اطراف نگاه می کردم و به مسیرم ادامه می دادم . به یه بوتیک رسیدم. داشتم به لباس های شیک و گرون قیمت پشت ویترین نگاه می کردم که نگاهم از داخل شیشه به خودم انداختم. ابروهای کمونیم رو تازه قهوه ای کرده بودم ، از همون آرایشگاه ناز و به قول پریا به دستور آق فواد . یه نخ از موهام که از مقنعه م بیرون اومده بود رو داخل زدم و راه افتادم. با دیدن دفتر بیمه کنار بوتیک ، یاد روز اولی که فواد رو دیدم افتادم....
بیمه ماشین تموم شده بود و رفته بودم اداره بیمه برای تمدیدش . از بس از پله ها بالا و پایین رفتم اعصابم به هم ریخته بود. به زمین و زمان غر می زدم . خصوصا اینکه به خاطر کارهای ماشین یه هفته ای بود اومده بودم اهواز و دو روز هم بود با بچه ها درست و حسابی حرف نزده بودم . خلاصه همون طور که داشتم غر می زدم ، رفتم داخل اتاقی که بهم گفته بودن. یه مرد هم کنار در ایستاده بود و پرونده ای داخل دستش بود که به اون زل زده بود. نفس عمیقی کشیدم و به دیوار تکیه زدم و ناخودآگاه بلند غر زدم :
-اینام که نیستن.
مرد سرش رو بلند کرد و لحظه ای بهم نگاه کرد . نگاهش کردم و شاکی ادامه دادم :
-شما هم کار دارید ؟
و اجازه ندادم جواب بده و خودم جواب دادم:
-معلومه که کار دارید.
و سریع ادامه دادم :
- از کی ایستادین اینجا ؟
و بازم خودم جواب دادم :
-اینم که معلومه . یک ساعته. کجان اینا ؟
و بازم خودم متکلم وحده بودم :
- اونم واقعا معلومه. استراحت 24 ساعته که تمومی نداره. حالا یعنی چی می شه ؟
بی جون کیف رنگ و رو رفتم رو انداختم روی میز و نشستم روی صندلی که کنار میز بود و گفتم :
- خب معلومه. یک ساعت دیگه هم الاف شدم.
پوفی کردم و چشمام افتاد به اون مردی که ایستاده بود. متعجب نگاهم می کرد. چشمام رو پایین انداختم و سعی کردم کمی خانوم تر به نظر برسم . گفتم :
- شما هم بشینید ، اینا حالا حالا ها نمیان.
و مرد تقریبا چهل ساله ای که وارد اتاق شد و رو به همون مرد گفت :
-آقا فواد . خدا عمرت بده. بیا کار ما رو هم راه بنداز. کارهایی که گفتی رو انجام دادم.
بدون پلک زدن نگاهش کردم. به سرعت سرم رو برگردوندم سمت میزش که اسم کارشناس مربوطه رو روش نوشته بود . «فؤاد زنگنه» . یا خدا . مسئول این بود ؟ همون طور که نگاهش می کردم . اومد سمت میزش و نشست. آروم کیفم رو از روی میز برداشتم و جمع و جور نشستم. نیم نگاهی بهم انداخت و پرونده ی اون بنده خدا رو امضا کرد. سرم رو بالا نمی آوردم . فقط زیر چشمی نگاه می کردم . بعد از چند دقیقه سکوت ، گفت:
-در خدمتم خانوم.
سرم رو بالا آوردم. اثرات خنده داخل صورتش پیدا بود. اخم کردم و گفتم :
-برای بیمه ماشین اومدم.
و اصلا به روی خودم هم نیاوردم که تا چند دقیقه پیش هر چی فحش بود بارش کردم. سری تکون داد و چند تا سوال کرد که جواب دادم. بعد از چند دقیقه مکث ، نگاهی به میز بغلش که خالی بود انداخت و گفت:
-شما باید شنبه تشریف بیارید .
چشمام رو گرد کردم و پرسیدم:
- چرا اونوقت ؟
نگاهم کرد و عادی گفت:
-چون این همکارم که نیستن باید به پرونده شما رسیدگی کنن.
پوفی کردم . بلند شدم و رفتم سمت در و بی توجه به اینکه امروز چند شنبه ست ، گفتم :
-بسیار خب. پس ، من فردا میام.
و تا خواستم برم بیرون صدام کرد:
- خانوم .
برگشتم و بی حرف نگاهش کردم که با لبخند مچ گیرانه ای گفت :
- امروز چهارشنبه ست . پنج شنبه هم تعطیله . فردای پس فردا بیاید.
حرصی از ضایع شدنم ، با اخم های در هم و اعصاب ضعیف تر از قبل محل رو ترک کردم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: