- عضویت
- 2018/01/02
- ارسالی ها
- 374
- امتیاز واکنش
- 13,265
- امتیاز
- 793
دوستان عزیزتر از جانم. به خاطر تاخیر یک روزه عذرخواهی می کنم. متاسفانه من داییم فوت شدن ، وقت کافی برای نوشتن و ویرایش نداشتم. بازم عذرخواهی میکنم و منتظر نظراتتون هستم.
[HIDE-THANKS]
پست نوزدهم
همون طور که در حال فکر کردن بودم ، رفتم داخل آشپزخونه. حالا خوب شد که فردا ، روز تعطیل بود وگرنه محال بود که بتونم منویی که جناب ماکان دستور دادن رو درست کنم. سری تکون دادم و در یخچال رو باز کردم ، ببینم چی هست و چی نیست . با یه حساب سر انگشتی متوجه شدم که باید کلی خوراکی برای فردا تهیه کنم. روی اپن خم شده بودم و داشتم لیست می نوشتم که صدای باز شدن در اتاق پریا اومد و چند ثانیه بعد ، سها و پریا اومدن داخل هال . سها چادری که داخل دستش بود رو انداخت روی سرش و رو به من که حالا داخل آشپزخونه ، کنار اپن ایستاده بودم ، گفت :
-ممنونم نگار جون. خیلی زحمت دادم .
سری تکون دادم و گفتم :
-خواهش می کنم. زحمتی نبود عزیزم.
با لبخند گفت :
-پس دیگه با اجازتون.
متعجب پرسیدم :
-کجا ؟
پریا دمغ گفت:
- داره می ره دیگه.
نفس عمیقی کشیدم و باز به اپن تکیه زدم وگفتم:
-بمون امشب رو . فردا که تعطیله.
سری تکون داد و گفت:
-ممنون. نه . برم بهتره.
پریا سری تکون داد و کنار جا کفشی ایستاد و گفت :
-حالا نمی شه نری؟
سها از حالت بچه گانه ی پریا خندید و گفت:
-نه . مامان جون تنهاست.
پریا معترض گفت :
-به خانوم صالح زنگ می زنم و می گم که اینجایی . بعدش هم مگه خانوم صالح اولین شبی هست که تنهاست؟
لبخندی زدم و نگاه از پریا گرفتم و رو به سها گفتم :
-بمون سها جان. فردا ناهار قراره ماهی درست کنم ، به سبک جنوبی .
مثل همیشه لبخندی زد و گفت :
-ممنون از شما. برای همین امشب هم خیلی زحمت دادم.
سری تکون دادم و کلافه و کشیده گفتم:
-نه خیر.
و تکیه م رو از اپن گرفتم و گفتم :
- تو فقط تعارف می کنی.
و رو به پریا گفتم:
- این تلفن رو بیار تا به خانوم صالح بگم که سها اینجا می مونه.
سری تکون داد و با نیش باز رفت دنبال تلفن . سها اما سریع گفت :
-نه . آخه این جوری که نمی شه. من مزاحم شما نمی شم. من ...
پریا از پشت بهش نزدیک شد و جلوی دهنش رو گرفت و تلفن رو به من داد و گفت:
-زود زنگ بزن نگار که این رو ولش کنی فقط رگباری تعارف می کنه .
سری تکون دادم و در حالی که شماره می گرفتم ، به پریا گفتم:
-ول کن دستت رو بابا . بچه نفسش رفت.
و به سها که داشت تلاش می کرد که حرف بزنه و خودش رو از دست پریا نجات بده ، اشاره کردم. پریا هم با خنده سریع به حرفم گوش کرد و همزمان خانوم صالح هم الو آرومی گفت . بالاخره بعد از کلی تعارف ، خانوم صالح رو راضی کردم که سها بمونه . بنابراین سها موندگار شد . بعد از رفتن سها و پریا مجددا به اتاق ، در اتاق کوشا و بردیا رو باز کردم و متعجب از اینکه چرا صدای کوشا بلند نمی شه ، به اطراف اتاق نگاه کردم. چراغ اتاق باز بود اما کوشا روی زمین و کنار وسایل بازیش خوابش بـرده بود. آروم بیدارش کردم و گفتم بره روی تختش بخوابه . خواب آلود و بی حرف فقط رفت روی تختش . وسایل بازیش رو جمع کردم و چراغ رو بستم و رفتم داخل اتاق خودم و از شدت خستگی اصلا نفهمیدم که چه ساعتی خوابم برد....
از صبح ، رفتم دنبال خریدهام برای ناهار ظهر و مهمونی که جناب ماکان خودشون رو دعوت کرده بودن. چون روز تعطیل بود ، خیلی از وسایل رو به سختی گیر آوردم . بعد از چند ساعت ، بالاخره خسته و کوفته به خونه رسیدم. کل خرید ها رو از پله بردم بالا و شروع کردم به پختن غذا. هنوز بچه ها هم بیدار نشده بودن. چند بار هم به موبایل بردیا زنگ زدم که بپرسم کجا هستن و کی می رسن که در دسترس نبود و جواب نداد ...
دستم رو به کمرم زدم و ایستادم بالای سر قابلمه سبزی پلو. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب غر زدم :
- انگار شب عیده که پسره هـ*ـوس سبزی پلو با ماهی کرده .
صدای خنده های ریزی باعث شد برگردم و به عقب نگاه کنم. سها و پریا بیرون آشپزخونه ایستاده بودن . ابروهام رو بالا بردم و گفتم :
-چتونه شما دو تا بلا؟
کماکان می خندیدن. لبخندی زدم و به سینک تکیه کردم و گفتم:
- چرا می خندید ؟
پریا با لبخند گفت :
- حتما به ماکان می رسونم سخنان گهر بارت رو.
خنده ی کوتاهی زدم و پرسیدم :
-آهان. این یعنی همه رو شنیدید دیگه ؟
سها آروم گلوش رو صاف کرد و جواب داد:
- متاسفانه .
پریا سقلمه ای بهش زد و گفت:
-متاسفانه یعنی چی بابا ؟
و رو به من با لبخندی مرموز گفت :
- خوشبختانه .
اخم کوچکی کردم و گفتم :
-من رو می ترسونی؟ اونم از آق ماکانت؟
و پوزخندی زدم و برگشتم که به کارم برسم . روغن رو از کنار اجاق گاز برداشتم و داخل ماهیتابه ریختم که صدای پریا اومد :
- نه بابا. ماکان باید از شما بترسه.
متعجب نگاهشون کردم و با چنگالی که دستم بود ، به خودم اشاره کردم و از سها پرسیدم:
-من ترسناکم؟ آره سها ؟
سها سریع گفت:
-نه. منظور پریا که این نبود.
پریا راحت آرنجش رو گذاشت روی اپن و گفت:
- اتفاقا منظورم همین بود.
و روی اتفاقا تاکید کرد. سها لبش رو گاز گرفت که خندیدم و شعله گاز رو باز کردم و در همون حال گفتم:
- باشه پریا خانوم. پای ماکان خانتون که اومد وسط ، ما فراموش شدیم دیگه ؟
به سرعت باد اومد داخل آشپزخونه و آویزون شد بهم و گفت :
-نه نگار جان ، نه سرور جان. نه خاله جان.
خندیدم و گفتم :
- خب دیگه . برو کنار ، روغن ها سوخت .
سریع ازم جدا شد و گفت:
-فقط به خاطر ماهی ها.
سری از روی تأسف براش تکون دادم و گفتم:
-شکمو.
و ماهی ها رو داخل روغن انداختم. داشتم ماهی چهارم رو داخل ماهیتابه می انداختم که سها گفت:
- نگار جون با اجازتون من دیگه برم.
برگشتم سمتش و گفتم :
-چرا ؟ ناهار نخوردی که هنوز .
سری تکون داد و جواب داد :
-این جوری بهتره . مامان جون دیگه خیلی تنها مونده.
پریا سری تکون داد و عین دیشب معترض بهش گفت :
- بابا چی چی رو تنهاست ؟
سها بی حرف نگاهش کرد که پریا پوفی کشید و ادامه داد :
-خب بابا. بذار حداقل ناهار بخوری ، بعد برو.
ماهی ها رو برگردوندم تا قسمت های دیگه شون هم سرخ بشن که سها گفت:
- ممنون. اگر برم هم خودم راحت ترم هم مامان جون.
و خطاب به من گفت:
- ممنون نگار جون. فعلا.
سری تکون دادم و سریع گفتم :
-باشه ولی یه چند دقیقه صبر کن سها جان. حداقل بذار بهت ناهارت رو بدم که ببری.
اونم سریع شروع کرد به تعارف کردن :
- نه . اصلا. مامان جون الان دیگه ناهار درست کردن.
ابروم رو بالا انداختم و گفتم :
-اصلا حرفش هم نزن. امکان نداره بدون غذا اجازه بدم که بری.
و ظرفی داخل کابینت بیرون آوردم و برنج کشیدم داخلش که سها گفت :
-وای نه. تو رو خدا نگار جون.
صدای سها که قطع شد ، متعجب برگشتم سمت اپن که دیدم پریا باز جلوی دهنش رو گرفته . در همون حال که سها دست و پا می زد ، پریا تند گفت :
-بجنب نگار تا دهنش بسته ست هر کاری می خوای بکن ، هر چی هم می خوای بهش بگو.
خندیدم و سریع ماهی هم روی برنج گذاشتم و آماده کردم و گذاشتم داخل پلاستیک . سها بالاخره موفق شد و دست پریا رو برداشت و برگشت سمتش و حرصی گفت :
-خفه شدم پریا ی ...
و ادامه نداد . و بعد صدای پریا اومد که گفت:
-بی ادب.
لبخند ریزی زدم از حرفی که سها احتمالا آروم به پریا گفته بود و قرار بود من نشنوم. سری تکون دادم و بالاخره سها راهی شد. ساعت یک و نیم ظهر بود که خبری از جناب مهمون و بردیا نشده بود و کوشا هم دیگه خیلی بی تابی می کرد و مدام می گفت گرسنه ست. دیگه می خواستم براش غذاش رو بکشم که آیفون رو زدن. پریا دوید سمت آیفون و بعد از شنیدن صدای طرفی که پشت در بود ، جیغ کوتاهی کشید و در رو زد. دستی به روسریم کشیدم و گیره کوچکی که سمت راست روسریم زده بودم رو محکم کردم. یه تونیک سبز با یه شلوار جین و روسری آبی پوشیده بودم. نگاهم رفت سمت پریا که موهاش رو دم اسبی بسته بود و با یه تیشرت و شلوار منتظر تشریف فرمایی ماکان خانشون بود. سری تکون دادم و به رسم ادب منم کنار در ایستادم که کوشا هم از اتاقش پرید بیرون و کنارمون ایستاد . در آسانسور باز شد و چشمم اول به بردیا افتاد . لبخندی زدم که اونم سریع کفشش رو بیرون آورد و سلام کرد و کوشا با خنده بالا پرید و بلند گفت :
-داداش بردیا .
بردیا خم شد و کوشا پرید بغلش. با لبخند بهشون نگاه کردم که با جیغ پریا سرم بالا رفت :
- ماکان!
و تا اومدم به ماکان نگاه کنم ، پریا پرید بغلش. لبخندم رفت و بهش نگاه کردم. ماکان بود؟ همون پسر نوجوون که صورتش پر از جوش و جای جوش بود ؟ همون که تازه پشت لبش داشت سبز می شد و چقدر غر می زد برای اصلاح هر روز صورتش ؟ این پسر تمیز و مرتب با صورت به قول پریا شش تیغ و قد بلند و کت اسپرت ، واقعا ماکان بود ؟ پریا که ازش جدا شد ، نگاهش بهم افتاد. لبخندی که گوشه لبش نشست رو دیدم و به خودم اومدم و گفتم :
-سلام.
اومد جلو و با لبخند گفت:
- سلام بر بانو نگار . کیف حالک؟
لبخند کجی زدم از تلاشی که برای عربی حرف زدن می کرد و گفتم:
-خوبم. خوش آمدید .
و از جلوی در کنار رفتم که ماکان با خنده گفت:
-کوشا ، بیا بغـ*ـل عمو ببینم.
کوشا هم با ذوق بغلش کرد. نگاهی به بردیا انداختم . اومد جلو و باهام احوالپرسی کرد و بعد با پریا مشغول طی کردن همون مراحل شد . در رو بستم و رفتم داخل آشپزخونه. وقتی متوجه شدم که کوشا با دیدن عمو و برادرش گرسنگی رو فراموش کرده ، چایی ریختم و بردم براشون . ماکان که با کوشا مشغول بازی بود ، گفت :
- به به نگار خانوم. زحمت کشیدی .
نگاهی به چشمای قهوه ای روشن شیطونش انداختم و گفتم:
- خواهش می کنم. خوش اومدی .
سری تکون داد و رو به کوشا گفت:
-برو پدر سوخته با اون داداش قزمیتت بازی کن .
کوشا گنگ بهش نگاه کرد و گفت :
-قوزمیت دیگه یعنی چی ؟
پریا خندید و گفت:
-یعنی ...
چشم غره ای بهش رفتم و نهیب زدم:
-پریا!
و رو به کوشا گفتم :
-هیچی خاله . شما برو ببین داداش بردیا لباس عوض کرد یا نه.
چشمی گفت و رفت سمت اتاق . نگاهی گذرا به ماکان و پریا انداختم. این دو نفر کل تربیت من رو زیر سوال می بردن. رو به ماکان گفتم:
-بفرما . چای.
ماکان سری تکون داد و نگاهی به اطراف انداخت و همون طور که خم شده بود برای برداشتن فنجون چای ، گفت :
-خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم.
چند ثانیه ای که به گوشه ی کتابخونه زل زده بود رو تونستم از نظر بگذرونمش . هنوز هم باورم نمی شد این آدم ماکان باشه . صورت لاغر و پر از جوشش تبدیل شده بود به یه صورت صاف و بی لک . نگاهش به نگاهم که خورد ، مسیر نگاهم رو تغییر دادم که خندید و گفت:
- نگار ، باور کن من خیلی گرسنمه. کلی تا اینجا رانندگی کردم.
پریا هم با خنده گفت :
-آخی . جناب راننده خسته ست نگار .
پشت چشمی نازک کردم و برای اذیت کردنش گفتم:
-بله. بنده هم نگار خانوم هستم جناب ماکان.
پوفی کرد و با خنده گفت:
-نگار تو عوض نمی شی . جناب ماکان چیه ؟ ماکان . بعدم همچین می گی نگار خانوم انگار چهل سالته. بابا همش هفت سال ناقابل از من بزرگتری.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- می دونی چیه ؟
منتظر نگاهم کرد که بلند شدم و گفتم:
- نرود میخ آهنی در سنگ .
و رفتم سمت آشپزخونه ولی صدای خنده های خودش و پریا که بلند و ممتد بود رو شنیدم.
[/HIDE-THANKS]
[HIDE-THANKS]
پست نوزدهم
همون طور که در حال فکر کردن بودم ، رفتم داخل آشپزخونه. حالا خوب شد که فردا ، روز تعطیل بود وگرنه محال بود که بتونم منویی که جناب ماکان دستور دادن رو درست کنم. سری تکون دادم و در یخچال رو باز کردم ، ببینم چی هست و چی نیست . با یه حساب سر انگشتی متوجه شدم که باید کلی خوراکی برای فردا تهیه کنم. روی اپن خم شده بودم و داشتم لیست می نوشتم که صدای باز شدن در اتاق پریا اومد و چند ثانیه بعد ، سها و پریا اومدن داخل هال . سها چادری که داخل دستش بود رو انداخت روی سرش و رو به من که حالا داخل آشپزخونه ، کنار اپن ایستاده بودم ، گفت :
-ممنونم نگار جون. خیلی زحمت دادم .
سری تکون دادم و گفتم :
-خواهش می کنم. زحمتی نبود عزیزم.
با لبخند گفت :
-پس دیگه با اجازتون.
متعجب پرسیدم :
-کجا ؟
پریا دمغ گفت:
- داره می ره دیگه.
نفس عمیقی کشیدم و باز به اپن تکیه زدم وگفتم:
-بمون امشب رو . فردا که تعطیله.
سری تکون داد و گفت:
-ممنون. نه . برم بهتره.
پریا سری تکون داد و کنار جا کفشی ایستاد و گفت :
-حالا نمی شه نری؟
سها از حالت بچه گانه ی پریا خندید و گفت:
-نه . مامان جون تنهاست.
پریا معترض گفت :
-به خانوم صالح زنگ می زنم و می گم که اینجایی . بعدش هم مگه خانوم صالح اولین شبی هست که تنهاست؟
لبخندی زدم و نگاه از پریا گرفتم و رو به سها گفتم :
-بمون سها جان. فردا ناهار قراره ماهی درست کنم ، به سبک جنوبی .
مثل همیشه لبخندی زد و گفت :
-ممنون از شما. برای همین امشب هم خیلی زحمت دادم.
سری تکون دادم و کلافه و کشیده گفتم:
-نه خیر.
و تکیه م رو از اپن گرفتم و گفتم :
- تو فقط تعارف می کنی.
و رو به پریا گفتم:
- این تلفن رو بیار تا به خانوم صالح بگم که سها اینجا می مونه.
سری تکون داد و با نیش باز رفت دنبال تلفن . سها اما سریع گفت :
-نه . آخه این جوری که نمی شه. من مزاحم شما نمی شم. من ...
پریا از پشت بهش نزدیک شد و جلوی دهنش رو گرفت و تلفن رو به من داد و گفت:
-زود زنگ بزن نگار که این رو ولش کنی فقط رگباری تعارف می کنه .
سری تکون دادم و در حالی که شماره می گرفتم ، به پریا گفتم:
-ول کن دستت رو بابا . بچه نفسش رفت.
و به سها که داشت تلاش می کرد که حرف بزنه و خودش رو از دست پریا نجات بده ، اشاره کردم. پریا هم با خنده سریع به حرفم گوش کرد و همزمان خانوم صالح هم الو آرومی گفت . بالاخره بعد از کلی تعارف ، خانوم صالح رو راضی کردم که سها بمونه . بنابراین سها موندگار شد . بعد از رفتن سها و پریا مجددا به اتاق ، در اتاق کوشا و بردیا رو باز کردم و متعجب از اینکه چرا صدای کوشا بلند نمی شه ، به اطراف اتاق نگاه کردم. چراغ اتاق باز بود اما کوشا روی زمین و کنار وسایل بازیش خوابش بـرده بود. آروم بیدارش کردم و گفتم بره روی تختش بخوابه . خواب آلود و بی حرف فقط رفت روی تختش . وسایل بازیش رو جمع کردم و چراغ رو بستم و رفتم داخل اتاق خودم و از شدت خستگی اصلا نفهمیدم که چه ساعتی خوابم برد....
از صبح ، رفتم دنبال خریدهام برای ناهار ظهر و مهمونی که جناب ماکان خودشون رو دعوت کرده بودن. چون روز تعطیل بود ، خیلی از وسایل رو به سختی گیر آوردم . بعد از چند ساعت ، بالاخره خسته و کوفته به خونه رسیدم. کل خرید ها رو از پله بردم بالا و شروع کردم به پختن غذا. هنوز بچه ها هم بیدار نشده بودن. چند بار هم به موبایل بردیا زنگ زدم که بپرسم کجا هستن و کی می رسن که در دسترس نبود و جواب نداد ...
دستم رو به کمرم زدم و ایستادم بالای سر قابلمه سبزی پلو. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب غر زدم :
- انگار شب عیده که پسره هـ*ـوس سبزی پلو با ماهی کرده .
صدای خنده های ریزی باعث شد برگردم و به عقب نگاه کنم. سها و پریا بیرون آشپزخونه ایستاده بودن . ابروهام رو بالا بردم و گفتم :
-چتونه شما دو تا بلا؟
کماکان می خندیدن. لبخندی زدم و به سینک تکیه کردم و گفتم:
- چرا می خندید ؟
پریا با لبخند گفت :
- حتما به ماکان می رسونم سخنان گهر بارت رو.
خنده ی کوتاهی زدم و پرسیدم :
-آهان. این یعنی همه رو شنیدید دیگه ؟
سها آروم گلوش رو صاف کرد و جواب داد:
- متاسفانه .
پریا سقلمه ای بهش زد و گفت:
-متاسفانه یعنی چی بابا ؟
و رو به من با لبخندی مرموز گفت :
- خوشبختانه .
اخم کوچکی کردم و گفتم :
-من رو می ترسونی؟ اونم از آق ماکانت؟
و پوزخندی زدم و برگشتم که به کارم برسم . روغن رو از کنار اجاق گاز برداشتم و داخل ماهیتابه ریختم که صدای پریا اومد :
- نه بابا. ماکان باید از شما بترسه.
متعجب نگاهشون کردم و با چنگالی که دستم بود ، به خودم اشاره کردم و از سها پرسیدم:
-من ترسناکم؟ آره سها ؟
سها سریع گفت:
-نه. منظور پریا که این نبود.
پریا راحت آرنجش رو گذاشت روی اپن و گفت:
- اتفاقا منظورم همین بود.
و روی اتفاقا تاکید کرد. سها لبش رو گاز گرفت که خندیدم و شعله گاز رو باز کردم و در همون حال گفتم:
- باشه پریا خانوم. پای ماکان خانتون که اومد وسط ، ما فراموش شدیم دیگه ؟
به سرعت باد اومد داخل آشپزخونه و آویزون شد بهم و گفت :
-نه نگار جان ، نه سرور جان. نه خاله جان.
خندیدم و گفتم :
- خب دیگه . برو کنار ، روغن ها سوخت .
سریع ازم جدا شد و گفت:
-فقط به خاطر ماهی ها.
سری از روی تأسف براش تکون دادم و گفتم:
-شکمو.
و ماهی ها رو داخل روغن انداختم. داشتم ماهی چهارم رو داخل ماهیتابه می انداختم که سها گفت:
- نگار جون با اجازتون من دیگه برم.
برگشتم سمتش و گفتم :
-چرا ؟ ناهار نخوردی که هنوز .
سری تکون داد و جواب داد :
-این جوری بهتره . مامان جون دیگه خیلی تنها مونده.
پریا سری تکون داد و عین دیشب معترض بهش گفت :
- بابا چی چی رو تنهاست ؟
سها بی حرف نگاهش کرد که پریا پوفی کشید و ادامه داد :
-خب بابا. بذار حداقل ناهار بخوری ، بعد برو.
ماهی ها رو برگردوندم تا قسمت های دیگه شون هم سرخ بشن که سها گفت:
- ممنون. اگر برم هم خودم راحت ترم هم مامان جون.
و خطاب به من گفت:
- ممنون نگار جون. فعلا.
سری تکون دادم و سریع گفتم :
-باشه ولی یه چند دقیقه صبر کن سها جان. حداقل بذار بهت ناهارت رو بدم که ببری.
اونم سریع شروع کرد به تعارف کردن :
- نه . اصلا. مامان جون الان دیگه ناهار درست کردن.
ابروم رو بالا انداختم و گفتم :
-اصلا حرفش هم نزن. امکان نداره بدون غذا اجازه بدم که بری.
و ظرفی داخل کابینت بیرون آوردم و برنج کشیدم داخلش که سها گفت :
-وای نه. تو رو خدا نگار جون.
صدای سها که قطع شد ، متعجب برگشتم سمت اپن که دیدم پریا باز جلوی دهنش رو گرفته . در همون حال که سها دست و پا می زد ، پریا تند گفت :
-بجنب نگار تا دهنش بسته ست هر کاری می خوای بکن ، هر چی هم می خوای بهش بگو.
خندیدم و سریع ماهی هم روی برنج گذاشتم و آماده کردم و گذاشتم داخل پلاستیک . سها بالاخره موفق شد و دست پریا رو برداشت و برگشت سمتش و حرصی گفت :
-خفه شدم پریا ی ...
و ادامه نداد . و بعد صدای پریا اومد که گفت:
-بی ادب.
لبخند ریزی زدم از حرفی که سها احتمالا آروم به پریا گفته بود و قرار بود من نشنوم. سری تکون دادم و بالاخره سها راهی شد. ساعت یک و نیم ظهر بود که خبری از جناب مهمون و بردیا نشده بود و کوشا هم دیگه خیلی بی تابی می کرد و مدام می گفت گرسنه ست. دیگه می خواستم براش غذاش رو بکشم که آیفون رو زدن. پریا دوید سمت آیفون و بعد از شنیدن صدای طرفی که پشت در بود ، جیغ کوتاهی کشید و در رو زد. دستی به روسریم کشیدم و گیره کوچکی که سمت راست روسریم زده بودم رو محکم کردم. یه تونیک سبز با یه شلوار جین و روسری آبی پوشیده بودم. نگاهم رفت سمت پریا که موهاش رو دم اسبی بسته بود و با یه تیشرت و شلوار منتظر تشریف فرمایی ماکان خانشون بود. سری تکون دادم و به رسم ادب منم کنار در ایستادم که کوشا هم از اتاقش پرید بیرون و کنارمون ایستاد . در آسانسور باز شد و چشمم اول به بردیا افتاد . لبخندی زدم که اونم سریع کفشش رو بیرون آورد و سلام کرد و کوشا با خنده بالا پرید و بلند گفت :
-داداش بردیا .
بردیا خم شد و کوشا پرید بغلش. با لبخند بهشون نگاه کردم که با جیغ پریا سرم بالا رفت :
- ماکان!
و تا اومدم به ماکان نگاه کنم ، پریا پرید بغلش. لبخندم رفت و بهش نگاه کردم. ماکان بود؟ همون پسر نوجوون که صورتش پر از جوش و جای جوش بود ؟ همون که تازه پشت لبش داشت سبز می شد و چقدر غر می زد برای اصلاح هر روز صورتش ؟ این پسر تمیز و مرتب با صورت به قول پریا شش تیغ و قد بلند و کت اسپرت ، واقعا ماکان بود ؟ پریا که ازش جدا شد ، نگاهش بهم افتاد. لبخندی که گوشه لبش نشست رو دیدم و به خودم اومدم و گفتم :
-سلام.
اومد جلو و با لبخند گفت:
- سلام بر بانو نگار . کیف حالک؟
لبخند کجی زدم از تلاشی که برای عربی حرف زدن می کرد و گفتم:
-خوبم. خوش آمدید .
و از جلوی در کنار رفتم که ماکان با خنده گفت:
-کوشا ، بیا بغـ*ـل عمو ببینم.
کوشا هم با ذوق بغلش کرد. نگاهی به بردیا انداختم . اومد جلو و باهام احوالپرسی کرد و بعد با پریا مشغول طی کردن همون مراحل شد . در رو بستم و رفتم داخل آشپزخونه. وقتی متوجه شدم که کوشا با دیدن عمو و برادرش گرسنگی رو فراموش کرده ، چایی ریختم و بردم براشون . ماکان که با کوشا مشغول بازی بود ، گفت :
- به به نگار خانوم. زحمت کشیدی .
نگاهی به چشمای قهوه ای روشن شیطونش انداختم و گفتم:
- خواهش می کنم. خوش اومدی .
سری تکون داد و رو به کوشا گفت:
-برو پدر سوخته با اون داداش قزمیتت بازی کن .
کوشا گنگ بهش نگاه کرد و گفت :
-قوزمیت دیگه یعنی چی ؟
پریا خندید و گفت:
-یعنی ...
چشم غره ای بهش رفتم و نهیب زدم:
-پریا!
و رو به کوشا گفتم :
-هیچی خاله . شما برو ببین داداش بردیا لباس عوض کرد یا نه.
چشمی گفت و رفت سمت اتاق . نگاهی گذرا به ماکان و پریا انداختم. این دو نفر کل تربیت من رو زیر سوال می بردن. رو به ماکان گفتم:
-بفرما . چای.
ماکان سری تکون داد و نگاهی به اطراف انداخت و همون طور که خم شده بود برای برداشتن فنجون چای ، گفت :
-خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم.
چند ثانیه ای که به گوشه ی کتابخونه زل زده بود رو تونستم از نظر بگذرونمش . هنوز هم باورم نمی شد این آدم ماکان باشه . صورت لاغر و پر از جوشش تبدیل شده بود به یه صورت صاف و بی لک . نگاهش به نگاهم که خورد ، مسیر نگاهم رو تغییر دادم که خندید و گفت:
- نگار ، باور کن من خیلی گرسنمه. کلی تا اینجا رانندگی کردم.
پریا هم با خنده گفت :
-آخی . جناب راننده خسته ست نگار .
پشت چشمی نازک کردم و برای اذیت کردنش گفتم:
-بله. بنده هم نگار خانوم هستم جناب ماکان.
پوفی کرد و با خنده گفت:
-نگار تو عوض نمی شی . جناب ماکان چیه ؟ ماکان . بعدم همچین می گی نگار خانوم انگار چهل سالته. بابا همش هفت سال ناقابل از من بزرگتری.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- می دونی چیه ؟
منتظر نگاهم کرد که بلند شدم و گفتم:
- نرود میخ آهنی در سنگ .
و رفتم سمت آشپزخونه ولی صدای خنده های خودش و پریا که بلند و ممتد بود رو شنیدم.
[/HIDE-THANKS]
آخرین ویرایش: