رمان فصل نگار | nora adib کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

nora adib

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/01/02
ارسالی ها
374
امتیاز واکنش
13,265
امتیاز
793
دوستان عزیزتر از جانم. به خاطر تاخیر یک روزه عذرخواهی می کنم. متاسفانه من داییم فوت شدن ، وقت کافی برای نوشتن و ویرایش نداشتم. بازم عذرخواهی میکنم و منتظر نظراتتون هستم.
[HIDE-THANKS]
پست نوزدهم
همون طور که در حال فکر کردن بودم ، رفتم داخل آشپزخونه. حالا خوب شد که فردا ، روز تعطیل بود وگرنه محال بود که بتونم منویی که جناب ماکان دستور دادن رو درست کنم. سری تکون دادم و در یخچال رو باز کردم ، ببینم چی هست و چی نیست . با یه حساب سر انگشتی متوجه شدم که باید کلی خوراکی برای فردا تهیه کنم. روی اپن خم شده بودم و داشتم لیست می نوشتم که صدای باز شدن در اتاق پریا اومد و چند ثانیه بعد ، سها و پریا اومدن داخل هال . سها چادری که داخل دستش بود رو انداخت روی سرش و رو به من که حالا داخل آشپزخونه ، کنار اپن ایستاده بودم ، گفت :
-ممنونم نگار جون. خیلی زحمت دادم .
سری تکون دادم و گفتم :
-خواهش می کنم. زحمتی نبود عزیزم.
با لبخند گفت :
-پس دیگه با اجازتون.
متعجب پرسیدم :
-کجا ؟
پریا دمغ گفت:
- داره می ره دیگه.
نفس عمیقی کشیدم و باز به اپن تکیه زدم وگفتم:
-بمون امشب رو . فردا که تعطیله.
سری تکون داد و گفت:
-ممنون. نه . برم بهتره.
پریا سری تکون داد و کنار جا کفشی ایستاد و گفت :
-حالا نمی شه نری؟
سها از حالت بچه گانه ی پریا خندید و گفت:
-نه . مامان جون تنهاست.
پریا معترض گفت :
-به خانوم صالح زنگ می زنم و می گم که اینجایی . بعدش هم مگه خانوم صالح اولین شبی هست که تنهاست؟
لبخندی زدم و نگاه از پریا گرفتم و رو به سها گفتم :
-بمون سها جان. فردا ناهار قراره ماهی درست کنم ، به سبک جنوبی .
مثل همیشه لبخندی زد و گفت :
-ممنون از شما. برای همین امشب هم خیلی زحمت دادم.
سری تکون دادم و کلافه و کشیده گفتم:
-نه خیر.
و تکیه م رو از اپن گرفتم و گفتم :
- تو فقط تعارف می کنی.
و رو به پریا گفتم:
- این تلفن رو بیار تا به خانوم صالح بگم که سها اینجا می مونه.
سری تکون داد و با نیش باز رفت دنبال تلفن . سها اما سریع گفت :
-نه . آخه این جوری که نمی شه. من مزاحم شما نمی شم. من ...
پریا از پشت بهش نزدیک شد و جلوی دهنش رو گرفت و تلفن رو به من داد و گفت:
-زود زنگ بزن نگار که این رو ولش کنی فقط رگباری تعارف می کنه .
سری تکون دادم و در حالی که شماره می گرفتم ، به پریا گفتم:
-ول کن دستت رو بابا . بچه نفسش رفت.
و به سها که داشت تلاش می کرد که حرف بزنه و خودش رو از دست پریا نجات بده ، اشاره کردم. پریا هم با خنده سریع به حرفم گوش کرد و همزمان خانوم صالح هم الو آرومی گفت . بالاخره بعد از کلی تعارف ، خانوم صالح رو راضی کردم که سها بمونه . بنابراین سها موندگار شد . بعد از رفتن سها و پریا مجددا به اتاق ، در اتاق کوشا و بردیا رو باز کردم و متعجب از اینکه چرا صدای کوشا بلند نمی شه ، به اطراف اتاق نگاه کردم. چراغ اتاق باز بود اما کوشا روی زمین و کنار وسایل بازیش خوابش بـرده بود. آروم بیدارش کردم و گفتم بره روی تختش بخوابه . خواب آلود و بی حرف فقط رفت روی تختش . وسایل بازیش رو جمع کردم و چراغ رو بستم و رفتم داخل اتاق خودم و از شدت خستگی اصلا نفهمیدم که چه ساعتی خوابم برد....
از صبح ، رفتم دنبال خریدهام برای ناهار ظهر و مهمونی که جناب ماکان خودشون رو دعوت کرده بودن. چون روز تعطیل بود ، خیلی از وسایل رو به سختی گیر آوردم . بعد از چند ساعت ، بالاخره خسته و کوفته به خونه رسیدم. کل خرید ها رو از پله بردم بالا و شروع کردم به پختن غذا. هنوز بچه ها هم بیدار نشده بودن. چند بار هم به موبایل بردیا زنگ زدم که بپرسم کجا هستن و کی می رسن که در دسترس نبود و جواب نداد ...
دستم رو به کمرم زدم و ایستادم بالای سر قابلمه سبزی پلو. نفس عمیقی کشیدم و زیر لب غر زدم :
- انگار شب عیده که پسره هـ*ـوس سبزی پلو با ماهی کرده .
صدای خنده های ریزی باعث شد برگردم و به عقب نگاه کنم. سها و پریا بیرون آشپزخونه ایستاده بودن . ابروهام رو بالا بردم و گفتم :
-چتونه شما دو تا بلا؟
کماکان می خندیدن. لبخندی زدم و به سینک تکیه کردم و گفتم:
- چرا می خندید ؟
پریا با لبخند گفت :
- حتما به ماکان می رسونم سخنان گهر بارت رو.
خنده ی کوتاهی زدم و پرسیدم :
-آهان. این یعنی همه رو شنیدید دیگه ؟
سها آروم گلوش رو صاف کرد و جواب داد:
- متاسفانه .
پریا سقلمه ای بهش زد و گفت:
-متاسفانه یعنی چی بابا ؟
و رو به من با لبخندی مرموز گفت :
- خوشبختانه .
اخم کوچکی کردم و گفتم :
-من رو می ترسونی؟ اونم از آق ماکانت؟
و پوزخندی زدم و برگشتم که به کارم برسم . روغن رو از کنار اجاق گاز برداشتم و داخل ماهیتابه ریختم که صدای پریا اومد :
- نه بابا. ماکان باید از شما بترسه.
متعجب نگاهشون کردم و با چنگالی که دستم بود ، به خودم اشاره کردم و از سها پرسیدم:
-من ترسناکم؟ آره سها ؟
سها سریع گفت:
-نه. منظور پریا که این نبود.
پریا راحت آرنجش رو گذاشت روی اپن و گفت:
- اتفاقا منظورم همین بود.
و روی اتفاقا تاکید کرد. سها لبش رو گاز گرفت که خندیدم و شعله گاز رو باز کردم و در همون حال گفتم:
- باشه پریا خانوم. پای ماکان خانتون که اومد وسط ، ما فراموش شدیم دیگه ؟
به سرعت باد اومد داخل آشپزخونه و آویزون شد بهم و گفت :
-نه نگار جان ، نه سرور جان. نه خاله جان.
خندیدم و گفتم :
- خب دیگه . برو کنار ، روغن ها سوخت .
سریع ازم جدا شد و گفت:
-فقط به خاطر ماهی ها.
سری از روی تأسف براش تکون دادم و گفتم:
-شکمو.
و ماهی ها رو داخل روغن انداختم. داشتم ماهی چهارم رو داخل ماهیتابه می انداختم که سها گفت:
- نگار جون با اجازتون من دیگه برم.
برگشتم سمتش و گفتم :
-چرا ؟ ناهار نخوردی که هنوز .
سری تکون داد و جواب داد :
-این جوری بهتره . مامان جون دیگه خیلی تنها مونده.
پریا سری تکون داد و عین دیشب معترض بهش گفت :
- بابا چی چی رو تنهاست ؟
سها بی حرف نگاهش کرد که پریا پوفی کشید و ادامه داد :
-خب بابا. بذار حداقل ناهار بخوری ، بعد برو.
ماهی ها رو برگردوندم تا قسمت های دیگه شون هم سرخ بشن که سها گفت:
- ممنون. اگر برم هم خودم راحت ترم هم مامان جون.
و خطاب به من گفت:
- ممنون نگار جون. فعلا.
سری تکون دادم و سریع گفتم :
-باشه ولی یه چند دقیقه صبر کن سها جان. حداقل بذار بهت ناهارت رو بدم که ببری.
اونم سریع شروع کرد به تعارف کردن :
- نه . اصلا. مامان جون الان دیگه ناهار درست کردن.
ابروم رو بالا انداختم و گفتم :
-اصلا حرفش هم نزن. امکان نداره بدون غذا اجازه بدم که بری.
و ظرفی داخل کابینت بیرون آوردم و برنج کشیدم داخلش که سها گفت :
-وای نه. تو رو خدا نگار جون.
صدای سها که قطع شد ، متعجب برگشتم سمت اپن که دیدم پریا باز جلوی دهنش رو گرفته . در همون حال که سها دست و پا می زد ، پریا تند گفت :
-بجنب نگار تا دهنش بسته ست هر کاری می خوای بکن ، هر چی هم می خوای بهش بگو.
خندیدم و سریع ماهی هم روی برنج گذاشتم و آماده کردم و گذاشتم داخل پلاستیک . سها بالاخره موفق شد و دست پریا رو برداشت و برگشت سمتش و حرصی گفت :
-خفه شدم پریا ی ...
و ادامه نداد . و بعد صدای پریا اومد که گفت:
-بی ادب.
لبخند ریزی زدم از حرفی که سها احتمالا آروم به پریا گفته بود و قرار بود من نشنوم. سری تکون دادم و بالاخره سها راهی شد. ساعت یک و نیم ظهر بود که خبری از جناب مهمون و بردیا نشده بود و کوشا هم دیگه خیلی بی تابی می کرد و مدام می گفت گرسنه ست. دیگه می خواستم براش غذاش رو بکشم که آیفون رو زدن. پریا دوید سمت آیفون و بعد از شنیدن صدای طرفی که پشت در بود ، جیغ کوتاهی کشید و در رو زد. دستی به روسریم کشیدم و گیره کوچکی که سمت راست روسریم زده بودم رو محکم کردم. یه تونیک سبز با یه شلوار جین و روسری آبی پوشیده بودم. نگاهم رفت سمت پریا که موهاش رو دم اسبی بسته بود و با یه تیشرت و شلوار منتظر تشریف فرمایی ماکان خانشون بود. سری تکون دادم و به رسم ادب منم کنار در ایستادم که کوشا هم از اتاقش پرید بیرون و کنارمون ایستاد . در آسانسور باز شد و چشمم اول به بردیا افتاد . لبخندی زدم که اونم سریع کفشش رو بیرون آورد و سلام کرد و کوشا با خنده بالا پرید و بلند گفت :
-داداش بردیا .
بردیا خم شد و کوشا پرید بغلش. با لبخند بهشون نگاه کردم که با جیغ پریا سرم بالا رفت :
- ماکان!
و تا اومدم به ماکان نگاه کنم ، پریا پرید بغلش. لبخندم رفت و بهش نگاه کردم. ماکان بود؟ همون پسر نوجوون که صورتش پر از جوش و جای جوش بود ؟ همون که تازه پشت لبش داشت سبز می شد و چقدر غر می زد برای اصلاح هر روز صورتش ؟ این پسر تمیز و مرتب با صورت به قول پریا شش تیغ و قد بلند و کت اسپرت ، واقعا ماکان بود ؟ پریا که ازش جدا شد ، نگاهش بهم افتاد. لبخندی که گوشه لبش نشست رو دیدم و به خودم اومدم و گفتم :
-سلام.
اومد جلو و با لبخند گفت:
- سلام بر بانو نگار . کیف حالک؟
لبخند کجی زدم از تلاشی که برای عربی حرف زدن می کرد و گفتم:
-خوبم. خوش آمدید .
و از جلوی در کنار رفتم که ماکان با خنده گفت:
-کوشا ، بیا بغـ*ـل عمو ببینم.
کوشا هم با ذوق بغلش کرد. نگاهی به بردیا انداختم . اومد جلو و باهام احوالپرسی کرد و بعد با پریا مشغول طی کردن همون مراحل شد . در رو بستم و رفتم داخل آشپزخونه. وقتی متوجه شدم که کوشا با دیدن عمو و برادرش گرسنگی رو فراموش کرده ، چایی ریختم و بردم براشون . ماکان که با کوشا مشغول بازی بود ، گفت :
- به به نگار خانوم. زحمت کشیدی .
نگاهی به چشمای قهوه ای روشن شیطونش انداختم و گفتم:
- خواهش می کنم. خوش اومدی .
سری تکون داد و رو به کوشا گفت:
-برو پدر سوخته با اون داداش قزمیتت بازی کن .
کوشا گنگ بهش نگاه کرد و گفت :
-قوزمیت دیگه یعنی چی ؟
پریا خندید و گفت:
-یعنی ...
چشم غره ای بهش رفتم و نهیب زدم:
-پریا!
و رو به کوشا گفتم :
-هیچی خاله . شما برو ببین داداش بردیا لباس عوض کرد یا نه.
چشمی گفت و رفت سمت اتاق . نگاهی گذرا به ماکان و پریا انداختم. این دو نفر کل تربیت من رو زیر سوال می بردن. رو به ماکان گفتم:
-بفرما . چای.
ماکان سری تکون داد و نگاهی به اطراف انداخت و همون طور که خم شده بود برای برداشتن فنجون چای ، گفت :
-خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم.
چند ثانیه ای که به گوشه ی کتابخونه زل زده بود رو تونستم از نظر بگذرونمش . هنوز هم باورم نمی شد این آدم ماکان باشه . صورت لاغر و پر از جوشش تبدیل شده بود به یه صورت صاف و بی لک . نگاهش به نگاهم که خورد ، مسیر نگاهم رو تغییر دادم که خندید و گفت:
- نگار ، باور کن من خیلی گرسنمه. کلی تا اینجا رانندگی کردم.
پریا هم با خنده گفت :
-آخی . جناب راننده خسته ست نگار .
پشت چشمی نازک کردم و برای اذیت کردنش گفتم:
-بله. بنده هم نگار خانوم هستم جناب ماکان.
پوفی کرد و با خنده گفت:
-نگار تو عوض نمی شی . جناب ماکان چیه ؟ ماکان . بعدم همچین می گی نگار خانوم انگار چهل سالته. بابا همش هفت سال ناقابل از من بزرگتری.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
- می دونی چیه ؟
منتظر نگاهم کرد که بلند شدم و گفتم:
- نرود میخ آهنی در سنگ .
و رفتم سمت آشپزخونه ولی صدای خنده های خودش و پریا که بلند و ممتد بود رو شنیدم.


[/HIDE-THANKS]
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست بیستم
    و بعد از گفتن حرفم رفتم سمت آشپزخونه ولی صدای خنده ی پریا و خودش که بلند و ممتد بود رو شنیدم. سریع همه ی ظرف ها و غذا ها رو آماده کردم. به دلیل کمبود صندلی ، روی زمین ، زیر اپن سفره انداختیم و نشستیم. آخرین ظرف ماهی رو که گذاشتم داخل سفره ، هنوز ایستاده بودم و به سفره نگاه می کردم که نکنه چیزی کم باشه که ماکان در حالی که به سفره نگاه می کرد ، با تحسین گفت:
    - احسنت نگار. وقته شوهرته دیگه.
    ناخودآگاه با تمسخر لبم رو کمی کج کردم و گفتم :
    -نه بابا ؟
    پریا پقی زد زیر خنده و بردیا اول متعجب نگاهم کرد و بعد لبخندی روی لبش نقش بست اما ماکان باز شروع کرد بلند و ممتد خندید. کوشا هم متعجب به همه نگاه می کرد. انگار اصلا نمی فهمید چی شده و چه خبره اطرافش . نفس عمیقی کشیدم. لحنی که خیلی غریب بود برای خودم و اطرافیانم ، لحن گذشته ی نه چندان دور بود. گذشته ای که ماکان هم در اون حضور داشت. سرم رو انداختم زیر و آروم گفتم :
    -بفرمائید همگی.
    و منتظر شدم تا همه برنج داخل بشقابشون بکشن و بعد از اینکه برای کوشا کشیدم ، خودم اقدام کردم. آروم آروم غذا می خوردیم و بین غذا ماکان هی تعریف می کرد و خودش و پریا می خندیدن. منم حسابی کلافه از اینکه وسط غذا حرف می زنن ، با غذا بازی می کردم . به هر حال من ماکان رو خیلی وقت بود ندیده بودم ، اگر چندین سال پیش بود حتما بدون تعارف بهش تذکر می دادم اما الان ، بعد از این همه سال نمی تونستم البته خب مثلا مهمون هم بود . داشتم رعایت حالش رو می کردم . اما کوشا بعد از چند دقیقه و تکرار و ادامه پیدا کردن تعریف های ماکان ، نگاهش کرد و جدی گفت:
    - ماکان عمو ، وسط غذا نباید حرف زد . می دونستی ؟
    ماکان لحظه ای بی لبخند و با حالت عجیبی بهش زل زد و چشمی گفت و سکوت کرد تا اتمام خوردن غذا . پریا متعجب ، هر چند ثانیه یک بار بهش نگاه می کرد. نفس عمیقی کشیدم و بی توجه به سکوت ناگهانی و غیر منتظره ماکان به راحتی مشغول غذا خوردن شدم. بعد از غذا خوردن و شستن ظرف ها ، پریا رفته بود داخل اتاقش که درس بخونه . بردیا هم که چشماش از شدت خستگی قرمز شده بود ، به اصرار من رفت استراحت کنه اما کوشا آنقدر خودش رو بهش چسبوند که بردیا ترجیح داد اول سوغاتی کوشا رو بده و بعد استراحت کنه . به هر حال هر دو داخل اتاق خودشون بودن و ماکان هم داشت داخل سالن ، تلویزیون می دید . من هم به رسم میزبان بودن ، آشپزخونه رو که مرتب کردم ، میوه رو چیدم داخل سینی و رفتم سمت هال. سینی میوه رو گذاشتم روی میز و نشستم رو به روش . نیم نگاهی بهم انداخت و تشکر کرد. سری تکون دادم . و با دستام بازی می کردم . مشغول تماشای فوتبال بود و من داشتم به این فکر می کردم که هر طور شده باید موضوع تولد آرام رو مطرح می کردم . صدای نسبتا بلندش باعث شد سرم رو بالا ببرم :
    - حسابی زحمت کشیدی . خوش به حال اون ماه داماد.
    لبخندی زدم. لحنش مهربون شده بود. انگار ماکان همیشه شوخ و مهربون برگشته بود . آروم با همون لبخند گفتم:
    -ممنون.
    و باز ساکت شدم و به فکر راه چاره گشتم و اصلا هم حواسم نبود که بهش زل زدم . چشماش رو کمی کوچک کرد ، نگاهم کرد و پرسید:
    -چیزی شده ؟
    اول گیج گفتم :
    -هان؟
    اما بعد خودم رو جمع کردم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -آره . راستش...
    کمی مکث کردم و ادامه دادم:
    - می خواستم راجع به یه موضوعی باهات حرف بزنم.
    سری تکون داد . متعجب چاقوی داخل دستش رو داخل بشقاب گذاشت و گفت :
    - نه بابا . چه خبره مگه ؟
    و تا خواستم حرف بزنم ، سریع ادامه داد :
    -توصیه های ایمنی نیست که ؟
    متعجب نگاهش کردم. توصیه های ایمنی دیگه چه صیغه ای بود ؟ خودش توضیح داد :
    -از اون توصیه هایی که آرام همیشه می کنه .
    همچنان مات نگاهش کردم که پوفی کرد و در حالی که با دستاش اداهای آرام رو در می آورد ، گفت :
    -مثلا اینکه جلوی بچه ها درست حرف بزنم و مودب باشم و در مورد دخترایی که ...
    سریع مغزم فرمان داد که ساکتش کنم بنابراین نذاشتم ادامه بده و تند جواب دادم:
    - نه. نه .
    حالا اون متعجب پرسید :
    -نه چی ؟
    تند گفتم :
    - نه. درباره آرام هست اما نکته ایمنی نیست .
    سری تکون داد و باز چاقو رو برداشت و مشغول پوست کندن سیب شد و گفت:
    -خب بابا . پس بگو. حله .
    سری تکون دادم و در حالی که هنوز مردد بودم که چطور بحث رو شروع بکنم ، گفتم:
    - می دونی هفته آینده ، پنجشنبه تولد آرام هست ؟
    چند لحظه فقط نگاهم کرد و سیب هم داخل دهنش موند. با دهن پر پرسید :
    -مگه پنجشنبه چندمه ؟
    صورتم رو جمع کردم و آروم جواب دادم که متوجه شد چقدر بدم میاد از اینکه کسی با دهن پر صحبت کنه و سیب داخل دهنش رو قورت داد و گفت :
    -واقعا ؟
    شونه ای بالا انداختم و گفتم:
    -بله .
    پوفی کرد و گفت:
    - پاک یادم رفته بود.
    و بعد از چند لحظه مکث ، گفت:
    - حالا باید چیکار کنم ؟
    و سکوت کرد که لبم رو کمی خیس کردم و بازم مردد بودم اما گفتم :
    -من یه فکری دارم .
    نگاهم کرد و پرسید:
    -فکر ؟
    سرم رو به نشان تائید بالا و پایین تکون دادم و گفتم :
    - آره.
    منتظر نگاهم کرد که ادامه دادم :
    - در واقع. دلم می خواد سوپرایزش کنیم امسال .
    یه تای ابروش رو بالا برد و پرسید:
    -چطوری اونوقت ؟
    من که منتظر این سوال بودم ، جواب دادم:
    - خب اگر بشه داخل خونه ی پدریتون جشن می گیریم و سوپرایزش می کنیم .
    پوزخندی زد و زمزمه ی زیر لبش رو شنیدم:
    -خونه ی پدری .
    و بعد آروم ادامه داد :
    -اون خونه فعلا شده خونه ی برادری نه خونه ی پدری.
    خودم رو زدم به نشنیدن که بلند گفت:
    -خوبه .
    و ادامه داد به سیب خوردن . مات بهش زل زدم . همین ؟ خب؟ همین طور نگاهش می کردم . یهو سرش رو بالا آورد که سریع گفتم:
    - یعنی نمیای تولد خواهرت ؟
    بی درنگ گفت:
    -نه . کار دارم.
    نگاهش کردم و گفتم:
    -ماکان خان. آرام ، خواهرته ها.
    بی توجه سیب می خورد . کمی مکث کردم و گفتم :
    - واقعا که.. بقیه که هیچ... ولی جنابعالبی هم خیلی وقته حواست بهش نیست . دیگه تنها تر از این نمی شه. اصلا بهش فکر کردی ؟
    چیزی نمی گفت و آروم سیب رو قاچ می کرد . اما می دونستم که حواسش به حرفای منم هست. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - می خوام براش تولد بگیرم شاید یکم حال و هواش عوض بشه. شاید حالش خوب بشه. یکم درک کن .
    لحظه ای دستش هم ایستاد و گفت:
    -خب . خوبه دیگه . برو جشنت رو بگیر ولی من هیچ علاقه ای ندارم که برم توی اون خونه.
    سری تکون دادم و گفتم :
    - حتی به خاطر آرام ؟ کسی که اینقدر به فکر تو هست که از زندگی خودش هم فاصله گرفته ؟
    و آروم تر هشدار دادم :
    - حداقل یکم قدرشناس باش.
    چاقو رو انداخت داخل ظرف که صدای بلندی داد و در همون حال گفت :
    - موضوع اصلا آرام نیست . موضوع اونجاست . اون خونه . تو که حداقل یکم از قضیه رو می دونی . پس چرا عین همه رفتار می کنی ؟
    چشمام رو لحظه ای بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم و بر خلاف دفعه های قبل ، محکم جواب دادم :
    - اشتباه تو همین جاست . موضوع الان اون خونه نیست . موضوع الان دقیقا ارامه.
    چند لحظه هیچی نگفت و به تلویزیون زل زد و بعد با یه تلخند گفت:
    - منظورت از این حرفا اینه که برم بیرون از خونت؟
    اخم کردم . نمی خواست حرفام رو بشنوه و قبول کنه ، دنبال بهونه بود. بلند شدم و رفتم داخل آشپزخونه و در همون حال گفتم:
    - من مهمونم رو از خونم بیرون نمی کنم.
    و رفتم آخر آشپزخونه و به دیوار تکیه زدم. ماکان بدجوری کینه داشت. بدجوری حالش گرفته بود از رفتن به اون خونه ، از دیدن افراد خونه و کاریش هم نمی شد کرد .دپرس و بی توجه به ماکان رفتم داخل اتاقم و داشتم به کارهام می رسیدم که کوشا از پشت در داد زد :
    - عمو داره می ره .
    منم روسریم رو مرتب کردم و رفتم بیرون . کنار در خروج ایستادم برای مشایعت کردنش . پریا زود رفت آسانسور رو براش بزنه . بردیا هم ظاهرا بالاخره موفق شده بود که بخوابه. کوشا هم کنار من ایستاده بود. ماکان بیرون خونه ایستاد و گفت:
    -ممنون از پذیرایی نگار .
    سری تکون دادم و خواهش آرومی گفتم که کفشش رو پوشید و گفت:
    - فعلا .
    سری تکون دادم براش که رفت سمت آسانسور و وارد شد و با پریا رفتن پایین. نا امید ، نگاهی به شماره ای که بالای آسانسور می زد و نشون دهنده ی این بود که آسانسور داره می ره پایین انداختم و دستی داخل موهای کوشا کشیدم و سرم رو به در تکیه زدم که آیفون زنگ خورد . بی حوصله نگاهم به سمت آیفون برگشت . حتما پریا رفته بود پایین ، در آپارتمان بسته شده بود. رفتم سمت آیفون .
    گوشی آیفون رو برداشتم و پرسیدم:
    - بله ؟
    و ماکانی که فقط صداش رو شنیدم :
    - پنجشنبه میام دنبالت که با هم بریم .
    اول متعجب نگاهی از داخل مانیتور آیفون انداختم به خیابون و بعد لبخند آرومی زدم و گوشی آیفون رو گذاشتم سر جاش . می اومد . به خاطر آرام می اومد. سریع به آرام خبر دادم. خوشحال شد و تشکر کرد و کلی هم سر به سرم گذاشت اما من موندم و فکر اینکه دومی رو چطوری راضی کنم . برای مسئله کوشا ، باز به آرام زنگ زدم و قرار گذاشتم که فردا بعد از مدرسه برم خونه اونا...
    صبح روز بعد ، با همون مانتو و شلوار رسمی مدرسه راه افتادم سمت کوچه همیشگی که ماشینم رو پارک می کردم و سوار شدم و رفتم سمت خونه پدری آرام. داخل یکی از محله های خوش آب و هوای تهران بود . خاطره انگیز ترین بخش تهران همین خونه بود. همین خیابون ،همین کوچه و همین باغ . جایی که بیشتر دوران نوجوونیم رو داخلش گذروندم. جایی که تجربه های جدید به دست آوردم و جایی که هیچ وقت فکرش رو نمی کردم که یه روز بعد از کلی اتفاقاتی که برام افتاده بود ، بهش برگردم ...




    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و یکم
    داخل ترافیک مونده بودم که آرام زنگ زد و گفت که خان داداششون دارن تشریف می برن سر کار و من سریع باید خودم رو برسونم. حرصی موبایلم رو قطع کردم و ماشین رو داخل یه کوچه که همون نزدیکی قرار داشت ، پارک کردم و دویدم سمت کوچه ی مورد نظر . وسط راه چند لحظه ایستادم تا نفسی تازه کنم که از دور دیدمش . داشت در خونه رو می بست. چند لحظه ایستادم و بعد دوباره دویدم . چند قدمیش ایستادم . اصلا متوجه حضور من نشده بود . در حالی که پالتوی کوتاه مشکیش رو روی دستش جا به جا می کرد ، دستاش رو داخل جیبش برد ، آروم چند قدم آخر رو برداشتم و دستی به مقنعه م کشیدم . آروم صدام رو صاف کردم و بلند گفتم:
    -آقای محتشم !
    ایستاد و بعد از چند ثانیه ، آروم برگشت . عینک آفتابی که روی چشماش بود مانع از دیدن چشماش می شد. با اعتماد به نفس کامل گفتم:
    - سلام .
    نمی دونم اون چند ثانیه رو از زیر عینک به من نگاه می کرد یا نه ، اما بعد از تأمل کوتاهی پرسید :
    - شما؟
    متعجب نگاهش کردم و با اخم گفتم :
    -بله ؟
    جدی پرسید :
    - عرض کردم ، من شما رو می شناسم ؟
    مات نگاهش کردم. نمی شناخت ؟ باور می کردم که نمی شناخت ؟ سری تکون دادم ، پوزخندی زدم و گفتم :
    - خیر. اما فکر کنم خواهرم رو می شناختید.
    و بعد از مکث کوتاهی که مستقیم به اون عینک زل زده بودم ، گفتم :
    - خواهرم ، زن برادر شما بود.
    چند ثانیه نگاهم کرد و بعد کیف سامسونتش رو دست به دست کرد و گفت :
    - تو ... خواهر نرگسی ؟
    آروم سرم رو تکون دادم و با کنایه گفتم :
    -ظاهرا که این طوره.
    عادی گفت:
    -خب.
    انتظار داشتم اونم کنایه بزنه ، اما نزد . آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
    - می خوام در مورد کوشا ...
    نذاشت ادامه بدم و گفت:
    -من جلسه دارم . بعد از ظهر می تونی من رو ببینی .
    و سری تکون داد و رفت سوار ماشینش شد . مات نگاهش می کردم . این فکر کرده که من اومدم این رو ببینم ؟ بوق زد که با حرص کنار رفتم . با اون مزدا 3 سیاهش گاز داد و رفت. دندونام رو به هم ساییدم. فکر کرده نمی مونم و دست می کشم از خواسته م؟ من به خاطر کوشا می موندم. یادم باشه که در ملاقات عصر حتما اشاره بکنم که صرفا به خاطر کوشا موندم. نفس عمیقی کشیدم و تصمیم گرفتم که حداقل برم ماشینم رو بردارم و بیارم همینجا و اون رو پارک کنم و داخل ماشین خودم بشینم تا حداقل سرما نکشه من رو . همون طوری که راه افتادم ، به فؤاد زنگ زدم و با هم حرف زدیم. دیگه می دونست که داخل کتابفروشی کار می کنم اما نمی دونست دقیقا چیکار . روزی که ازم پرسید چه خبر از کارت و آموزشگاه ، نگفتم اخراج شدم . گفتم خودم اومدم بیرون ، گفتم فضاش خوب نبود. دروغ گفتم و اونم چیزی نگفت و پیگیری نکرد . بعدش هم نگفتم حسابدار کتابفروشی شدم ، پرسید مترجم اونجا هستی ؟ جواب ندادم و آنتن نداشتن رو بهونه کردم و اونم فکر کرد من شدم مترجم و داخل یه کتابفروشی می شینم و ترجمه می کنم . داشت تعریف می کرد که حاج سلیمان امشب همه رو دعوت کرده که دور هم باشن و اعلام کرده که یه سوپرایز ویژه داره . و من و فواد کلی گفتیم و خندیدم از اون سوپرایز مجهول. سری تکون دادم ، دیگه به ماشین رسیده بودم. خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. کمی جلوتر از در خونشون پارک کردم جوری که خونه زیر نظرم باشه . کتاب شعر فریدون مشیری رو که تازه از کتابفروشی برداشته بودم رو باز کردم و مشغول خوندن شدم . موبایلم که زنگ خورد چشم از کتاب گرفتم و از داخل کیفم برداشتمش . آرام بود. جواب دادم :
    -جانم آرام .
    نفس عمیقی کشید و جواب داد:
    -سلام . خوبی نگار ؟
    جواب دادم:
    -ممنون. تو چطوری ؟
    سریع گفت:
    -خوبم . چیکار کردی ؟
    تا خواستم جواب بدم ، صدای بلند یه مرد از پشت خط بلند شد:
    - خانوم محتشم ، حفاری منطقه ی دوم هم تموم شد .
    و آرام که داد زد :
    - بسیار خوب . استراحت کنید ، من الان میام .
    متعجب صداش کردم :
    -آرام!
    آروم گفت:
    -جانم .
    پرسیدم:
    -کجایی تو الان ؟
    جواب داد :
    -کرمان .
    با چشم های درشت شده ، به درخت کنار جدول زل زدم و گفتم:
    -منظورت جیرفته دیگه ؟
    آروم خندید و گفت:
    - آره. جیرفت .
    سری تکون دادم و پرسیدم :
    -آخه تو کی رفتی ؟ مگه امروز صبح خونه نبودی ؟
    صداش آروم شد و گفت:
    -نه بابا.
    پرسیدم :
    -پس چطوری فهمیدی که ...
    منظورم رو فهمید و نذاشت ادامه بدم و گفت:
    -من هم آدم های خودم رو دارم داخل اون خونه باغ .
    و خندید و یهو داد زد :
    - اون سمت نرید.
    و خطاب به من گفت :
    - من باید برم نگار . بعدا باهات صحبت می کنم.
    سری تکون دادم و قطع کردم. به بردیا یه پیام دادم که بیرونم و ناهار نمیام خونه و یادآوری کردم که باید دنبال کوشا هم بره و باز کتاب رو باز کردم و مشغول شدم. ساعت یک بعد از ظهر شده بود و من هنوز منتظر بودم و شکمم داشت قار و قور می کرد. کلی داخل ماشین گشتم اما فقط یه کیک داخل داشبورد پیدا کردم . به سختی دو ساعت دووم آوردم تا بالاخره خوابم برد. با چند برخورد انگشت به شیشه ی بغـ*ـل ، از خواب پریدم. ترسیده ، نگاهی به سمت راست انداختم. هوا خیلی تاریک شده بود و یه خانوم هم داشت به شیشه ضربه می زد . چند ثانیه فقط نگاهش کردم . هنگ کرده بودم. بالاخره با چند ضربه ی دیگه به خودم اومدم آب دهنم رو قورت دادم و پیاده شدم . اون خانوم اون طرف ماشین بود ، من طرف راننده . ترسان ، گفتم:
    -بله بفرمائید ؟
    با لبخند گفت:
    - آقا گفتن تشریف بیارید داخل .
    متعجب به اطراف نگاه کردم و گفتم:
    -آقا؟ آقا دیگه کیه ؟
    و هر لحظه داشتم بیشتر می لرزیدم از ترس. گفت:
    -آقای محتشم .
    چند لحظه منتظر نگاهش کردم و بعد از به یاد آوردن اینکه آقای محتشم کیه ، گفتم:
    -آهان. نه. ممنون. همین جا راحت ترم. اگه ممکنه بگید ایشون بیان.
    لبخندش کمرنگ شد و گفت:
    -فکر نکنم بیان ، ولی...
    و بعد از چند ثانیه بافت سبزش رو بیشتر دور خودش انداخت و ادامه داد :
    - ولی امتحان می کنم.
    لبخند کوچکی زدم و گفتم :
    -ممنون می شم.
    و رفت سمت خونه. آروم چشمام رو بستم و نفس راحتی کشیدم. واقعا ترسیده بودم. خب حق هم داشتم ، یهو از خواب بپری ،هوا تاریک باشه و یه خانوم که اصلا هم نمی شناسیش هم با لبخند نگاهت کنه. واقعا ترسناک بود.
    چند دقیقه گذشته بود و من کماکان به ماشین تکیه زده بودم و منتظر همون خانوم بودم که در باز شد و اومد سمتم و در همون حال گفت:
    - ببخشید ولی فکر کنم که ...
    لحظه ای ساکت شد و به چشمام زل زد و گفت:
    -بهتره بیاید داخل .
    چند لحظه مکث کردم. اون خونه فصاش به اندازه ی کافی سرد و نفس گیر بود. الان ، بدون حضور آرام ، بعد از شش سال ندیدن اعضای خونه و دوری فکر نکنم اصلا بتونم پام رو هم داخلش بذارم. با صدای همون خانوم جوون که صورتش روی خیلی خوب توی تاریکی نمی دیدم ، نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
    - ممنون. من ...
    و در ماشین رو باز کردم و گفتم :
    -من می رم اما فردا بر می گردم .
    و پوزخندی زدم که بعید می دونم توی تاریکی کوچه دید و گفت :
    - این رو به آقاتون هم بگو لطفا.
    و آقا رو مسخره وار کشیدم. تنها وصله ای که بهش نمی چسبید ، همین صفت آقا بود. سری تکون داد و چیزی نگفت. سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و دوم
    بالاخره ساعت هشت شب رسیدم خونه. بردیا و کوشا داشتن فیلم می دیدن. بردیا همین که از در ورودی وارد شدم و خسته سلام کردم ، چند ثانیه زل زد بهم و بعد آروم جواب داد. رفتم سمت اتاقم . بی حال خودم رو پرت کردم روی تختم. دلم می خواست گریه کنم . اون همه علاف شدم ، سر کار هم نرفتم و مرخصی گرفتم ، آخرش هم نتونستم موضوع کوشا رو بگم. نمی دونستم این وسط موضوع آرام رو کجای دلم بذارم. وقت زیادی هم نمونده بود تا روز تولد. با حرص دستم رو مشت کردم و سرم رو تکون دادم. دلم می خواست می رفتم داخل اون خونه باغ و یقه ش رو می گرفتم و هر چی از دهنم در می اومد بهش می گفتم و دو تا سیلی هم می خوابوندم زیر گوشش و می اومدم بیرون. بغضم با دیدن عکس نرگس و آقا محسن بیشتر شد. نرگس فقط خواهر من نبود . مادرم بود ، مهربون بود ، سنگ صبور بود ، خانوم بود ، همه کسم بود. آروم زیر لب صداش کردم :
    - نرگس!
    و دیگه نتونستم حرف بزنم و اشک ، آروم روی گونم سرازیر شد . بعد از چند ثانیه در حالی که سعی می کردم بغضم رو پس بزنم ، زمزمه کردم :
    - باز با گریه به آغـ*ـوشِ تو برمی‌گردم
    چون غریبی که خودش را برساند به وطن.
    و چهار زانو روی تخت نشستم و عکس نرگس رو رو به روم گذاشتم. چند دقیقه مشغول اشک ریختن بودم که در زدن. سریع نگاهم رفت سمت در . اشکام رو پاک کردم ، صدام رو صاف کردم ، عکس نرگس رو سر جاش گذاشتم و گفتم:
    -بله ؟
    صدای بردیا بود:
    - می تونم بیام داخل ؟
    نگاهی از داخل اینه به خودم انداختم. چشمام کمی سرخ بودن. سریع مقنعه م رو درآوردم و موهام رو باز کردم . دکمه ی های مانتوم رو هم باز کردم و تی شرت آبی و سفیدم رو روی شلوار لی انداختم و گفتم :
    -بفرما.
    و همزمان رفتم سمت در و کنار در ایستادم. آروم نگاهم کرد و وارد شد و همزمان پرسید:
    -مزاحم که نیستم؟
    سریع دستی داخل موهام کشیدم و گفتم:
    -این چه حرفیه عزیزم.
    و وقتی دیدم همون طور ایستاده و نگاهم می کنه ، گفتم:
    -بشین.
    روی تخت نشست. رفتم سمت کمد لباس هام و مشغول مرتب کردن لباس هام شدم تا حداقل بردیا متوجه نشه. همون طور که مانتوم رو آویزان می کردم به چوب لباسی های داخل کمد ، صداش رو شنیدم که پرسید:
    -خسته ای ؟
    نفس عمیقی کشیدم . کاش می تونستم بگم آره. کاش می تونستم بگم خیلی . کاش می تونستم براش بگم که چقدر دلم یه خواب با آرامش می خواد. کاش می تونستم بگم چقدر دلم مامانش رو می خواد . آروم گفتم :
    -نه زیاد.
    دروغ بود . کارم شده بود دروغ گفتن. کارم شده بود بروز ندادن احساساتم. کارم شده بود مخفی کردن. کارم شده بود ذره ذره کشتن خودم. بهش پشت کرده بودم. عکس العملش رو ندیدم . فقط شنیدم که باز پرسید:
    - به فؤاد ماجرای کار جدیدت رو گفتی؟
    دستم روی در کمد متوقف شد و سریع برگشتم سمتش و تند و ترسیده گفتم :
    -چطور مگه ؟ چیزی گفته ؟
    اول چند ثانیه نگاهم کرد و بعد گفت:
    -نه . امروز زنگ زد ، در مورد اینکه چطور از اونجا اومدی بیرون پرسید .
    کمی رفتم جلو و نگران گفتم:
    -خب چی گفتی بهش ؟
    با آرامش نگاهم کرد و گفت:
    -هیچی . گفتم از محیط اونجا راضی نبوده .
    تند پرسیدم :
    - همین ؟
    فقط نگاهم کرد. نفس راحتی کشیدم. نمی دونستم تا کی باید پنهان می کردم اما خب فواد آدم سخت گیری بود در این موارد اگر می فهمید که واقعا چه اتفاقی افتاده با اولین پرواز می اومد تهران و دمار از روزگار اون رضویان نامزد در می آورد. با صدای بردیا سرم رو بالا بردم و گفتم:
    -چیزی گفتی ؟
    مستقیم به چشمام زل زد و پرسید:
    - گریه کردی .
    نپرسید . می خواست بگه که متوجه شده . لب توجه به لحن مطمئنش ، سریع نگاهم رو انداختم پایین و گفتم :
    -نه ...
    و بعد اضافه کردم :
    - نه زیاد.
    نفس عمیقی کشید که بهش چشم دوختم. به رو به روش ، پشت در ، زل زد و گفت:
    - گریه نکن نگار. گریه ی تو یعنی ته زندگی برای ما سه نفر .
    و تاکید کرد:
    - گریه ی تو یعنی ته ماجرا نگار. تهش . آخرِ آخرِ آخرش . می دونی کجاست ؟
    چیزی نگفتم . مات مونده بودم. خودش اما لبخند تلخی زد و گفت :
    -جهنمی که از سرما یخ می زنیم داخلش بی تو.
    و من کماکان مات و مبهوت بردیا بودم. هشدار بود یا ابراز علاقه ؟ سری تکون داد و رفت سمت در و همون طور که پشتش به من بود ، گفت :
    -شب بخیر .
    و رفت بیرون. من اما باز اشک تو چشمام حلقه زد. بردیا رفته بود و من هنوز به زمانی فکر می کردم که یه نوجوون بود و نرگس رفت و بردیا گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد . اما بعد از اون دیگه ندیدم گریه کنه. هیچ وقت. بردیا بزرگ شده بود و من چقدر غرق خوشی و در عین حال غم بودم از این مرد شدن و بزرگ شدن این نمونه ی کوچک شده ی آقا محسن. اشک هام رو پاک کردم. گریه ی من یعنی ته ماجرا برای امانتی های نرگس . و من هیچ وقت نمی خواستم این امانتی ها ته ماجرا رو ببینن. هیچ وقت. و من بازم فداکار نبودم ، من فقط امانت دار خوبی بودم. به عکس نرگس زل زدم . لبخند محوی روی لبم اومد و زمزمه کردم :
    -روزهایی كه بی‌تو می‌گذرد ، گرچه با ياد توست ثانيه‌هاش
    آرزو باز می‌كشد فریاد: در كنار تو می‌گذشت، ای كاش!!
    سری تکون دادم و کمی خودم رو مرتب کردم و رفتم بیرون. کوشا میخ تلویزیون بود. بردیا اما داخل سالن نبود. با صداهایی که از داخل آشپزخونه به گوشم خورد ، متوجه شدم اونجاست. رفتم جلو و سرکی کشیدم. وسط آشپزخونه ایستاده بود و دستش هم داخل موهاش کرده بود و ایستاده بود. سرفه ای کردم که برگشت سمتم. چند ثانیه نگاهم کرد که گفتم :
    -چیزی می خوای ؟
    نگاه خیره ش رو گرفت ، جلوتر اومد و جواب داد:
    -آره . یعنی در واقع یه چیزی گم کردم.
    متعجب رفتم داخل آشپزخونه و پرسیدم:
    -گم کردی ؟ اینجا ؟ چی رو ؟
    جواب داد:
    -پریشب دو تا پفک بزرگ گرفتم و گذاشتم داخل کمد . الان نیستش .
    کمی مکث کردم و بعد گفتم:
    - پفک؟ دیشب فکر کنم دست پریا بود ، برد داخل اتاقش .
    چند ثانیه نگاهم کرد و بعد پوفی کشید که یادم اومد اصلا احوالی ازش نپرسیدم ، گفتم :
    -راستی ، کجاست این دختر که صداش نمیاد ؟
    باز پوفی کرد و گفت :
    -خونه دوستش.
    ابروم رو بالا بردم و پرسیدم :
    -کدوم دوستش؟
    درحالی که از کنارم رد می شد تا از آشپزخونه خارج بشه ، گفت:
    - خونه ی نوه خانوم صالح .
    بلند گفتم :
    -آهان. سها .
    و سری تکون دادم . بردیا هم رفت داخل اتاقش . کوشا رو به زور خواب کردم . مدام به تلویزیون زل می زد و اصلا هم به فکر درس خوندن و مشق نوشتن نبود . باید در مورد اینم حتما با آرام حرف می زدم...
    صبح زود ، بعد از نماز نخوابیدم . امروز صبح کلاس نداشتم ، پس آماده شدم و راس ساعت هفت در آپارتمان رو بستم . کفش هام رو پوشیدم و سریع از پله ها رفتم پایین . وسط پله ها متوجه شدم که بند کفش هام باز شده بودن. پوفی کردم و سریع روی دو زانو نشستم و مشغول گره زدنش شدم که در خونه فاطمه خانوم باز شد. گره رو محکم کردم و ایستادم . آقا حمزه ، برادر حنانه از خونه اومد بیرون. من رو که دید ، دستی به ریشش کشید و سریع سلام کرد. لبخند کوچکی زدم و گفتم:
    -سلام. احوال شما ؟ فاطمه خانوم خوبن ؟
    سرش رو انداخت پایین و گفت :
    -خدا رو شکر. ممنونم.
    لبخندی از کم حرفیش زدم و تند گفتم:
    -خدا رو شکر که خوبید. ببخشید من عجله دارم .
    و در حالی که چند تا پله ی آخر رو طی می کردم ، گفتم :
    -سلام برسونید.
    و سوار ماشین شدم و حرکت کردم
    .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    سلام دوستان. ببخشید من خیلی بدقول شدم ، سخت درگیر امتحانات هستم. ببخشید از همگی و ممنون از نظرات و صبوریتون. ❤
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و سوم
    چون صبح زود بود ، خیابون ها هنوز زیاد شلوغ نشده بود. هوا واقعا سرد بود. رو به روی خونه باغ توقف کردم و لقمه ی نون و پنیری که برای خودم گرفته بودم رو بیرون آوردم و مشغول خوردن شدم.نیم ساعت بعد ، سر ساعت هشت از خونه بیرون اومد. سریع از ماشین پایین اومدم و رفتم سمتش. متوجهم شد و چند ثانیه ایستاد. آروم سلام کردم که سری برام تکون داد و بی توجه رفت سمت ماشینش. تند دو قدم برداشتم و گفتم :
    -قرار بود حرف بزنیم.
    نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    -چه حرفی ؟
    با حرص نگاهش کردم . من رو یک روز معطل خودش کرده بود و حالا می پرسید کدوم حرف؟ با همون حرص گفتم :
    -درباره کوشا .
    بدون اینکه نگاهم کنه ، در عقب ماشینش رو باز کرد و کیف سامسونتش رو گذاشت روی صندلی و گفت :
    -فعلا درگیرم.
    پوزخندی زدم. کار ؟ خوب می دونستم چیکار داره. سری از روی تأسف تکون دادم براش و گفتم :
    -احتمالا که کارتون مهم تر از کوشا نیست. هست ؟
    و کار رو تمسخر آمیز بیان کردم. در سمت راننده رو باز کرده بود تا بشینه و حرکت کنه اما با حرفم برگشت سمتم. چند لحظه بیشتر طول نکشید که گفت :
    - بعد از ظهر می تونی بگی .
    عصبی گفتم :
    -من نمی تونم دیگه بیام. همین الان هم کلی از وقتم رو گرفتید.
    پوزخندی زد و گفت :
    -وقت ؟
    و مجددا پوزخندش رو تکرار کرد و باز خواست سوار بشه که با نفرت گفتم :
    -فقط به خاطر اینکه کفیل و سرپرست کوشا شما هستید ، خواستم در جریان باشید .
    و عصبی و با صدای بلند گفتم :
    - وگرنه که شما اصلا ، تاکید می کنم ، اصلا اصلا...
    و نگاه بی تفاوتش نذاشت ادامه بدم و زل زدم بهش که بی خیال دستش به در ماشینش بود و نگاهم می کرد . همون طور مصمم بهش زل زدم که در ماشینش رو بست ، به درش تکیه زد و دست به سـ*ـینه گفت :
    -خب.
    متعجب نگاهش کردم و گیج گفتم :
    -خب چی ؟
    یه کلمه جواب داد :
    - کوشا.
    لحظه ای مکث کردم و بعد از نفس عمیقی که کشیدم ، ماجرا رو براش تعریف کردم. بعد از تموم شدن حرفام ، بهش نگاه کردم که گفت :
    -خب.
    مات نگاهش کردم. همین ؟ خب ؟ این عکس العملی نبود که انتظار داشتم. به خودم اومدم و گفتم :
    -یعنی هیچ پیشنهادی ندارید ؟
    دستی داخل موهای مشکیش کشید و گفت :
    -نه.
    و دوباره دست به سـ*ـینه ایستاد. نفس عصبی کشیدم و گفتم :
    -یعنی نمی خواید هیچ کمکی به من بکنید دیگه ؟
    همون طور بی تفاوت گفت :
    -به شما؟
    و بعد از چند لحظه ، با پوزخند اضافه کرد :
    -نه .
    اخم کردم . سری تکون دادم و با حرص گفتم :
    -باید حدس می زدم . آرام خوش خیال فکر می کرد کاری از شما بر میاد.
    و بعد با تمسخر ادامه دادم :
    -شما بفرمائید به همون کاراتون برسید.
    سری تکون داد و بی حرف در رو باز کرد و سوار شد و گاز داد و رفت. نمی دونم تو چه دادگاه احمقانه ای حضانت رو به این دادن. فقط به فکر کارهای خیلی مهمش هست. و باز پوزخندی زدم اما با به یاد آوردن اینکه ماجرای تولد آرام رو نگفتم ، آه عمیقی کشیدم. عملا هیچ سودی برام نذاشت این ملاقات. خودم باید یه فکری برای کوشا می کردم. از این عموی بی خیال و پر کارش که آبی گرم نمی شد . پوفی کردم و رفتم سمت ماشین و شکست خورده برگشتم خونه و بعد از ظهر هم رفتم کتابفروشی. با فواد حرف زدم . کلی دلم تنگ شده بود. تازه صحبت هامون داشت گل می انداخت که صداش کردن و تلفن رو قطع کرد و رفت . منم برگشتم سر کارم. از همون صبح یه فکری به سرم زد که اگر عملی بشه ،مشکل آرام و ایشالله مشکل کوشا حل می شد . تنها راهش بردیا بود. بردیا باید می رفت سراغ عموش و می خواست که کمک کنه بهش تا برای آرام تولد بگیره. نفس عمیقی کشیدم که ستاره گفت :
    -کجایی؟
    پرسیدم :
    -همین جا.چطور ؟
    سری تکون داد و گفت :
    -دیدی رئیس امروز چقدر تیپ زده ؟
    گیج نگاهش کردم. آنقدر فکر داشتم که به این چیزا اصلا دقت نمی کردم . پوفی کرد و آروم گفت :
    - حدس می زدم . ندیدی اصلا؟
    با سر تائید کردم که زمزمه وار گفت :
    -به هر حال من خبر رو بهت دادم. حالا به نظرت چرا ؟
    شونه ای بالا انداختم براش و گفتم :
    -چه بدونم آخه؟
    سری تکون داد و گفت :
    -راست می گی ، تو از کجا باید بدونی .
    و تند برگشت و به طبقه بالا زل زد و گفت :
    -باید از آقای غفور بپرسم. یه رفاقت قدیمی با رئیس جان داره.
    خنده آرومی زدم و حواسم رو دادم به حساب یکی از مشتری ها اما زیر چشمی می دیدم که داره گردن می کشه تا آقای غفور رو ببینه. سری تکون دادم از شیطنتش و مبلغ رو به مشتری گفتم و فاکتور زدم براش و باز به این فکر کردم که واقعا باید چیکار کنم.
    بعد از تموم شدن کارها در حالی که سوار ماشین می شدم ، زنگ زدم به بردیا. دوست نداشتم این قضیه در حضور پریا و کوشا گفته بشه. کیفم رو گذاشتم روی صندلی کنارم و موبایل رو زدم روی بلندگو و منتظر شدم تا جواب بده . بعد از چند ثانیه ، جواب داد:
    -الو.
    سریع گفتم :
    -سلام بردیا . خوبی ؟
    جواب داد :
    -سلام نگار . ممنون. تو خوبی ؟
    خوبمی گفتم که ادامه داد :
    -چیزی شده ؟
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    -کجایی؟
    مکثی کرد و گفت :
    -چطور مگه ؟
    نگاهی از شیشه ی جلوی ماشین به بیرون انداختم و گفتم :
    - کارت دارم.
    سریع گفت :
    -خب من تا دو ، سه ساعت دیگه میام خونه. نیاز نیست که ...
    نذاشتم ادامه بده و گفتم :
    -با خودت کار دارم. بیرون ببینمت بهتره.
    بعد از چند ثانیه سکوت ، آروم گفت :
    -باشه . من ولیعصرم ..
    و آدرس رو داد و خداحافظی کرد. رفتم اونجایی که آدرس داده بود ، سوار شد. از شدت سرما ، صورتش قرمز شده بود. شال گردنش رو کمی کنار زد از روی دهنش و سلام کرد . با لبخند جوابش رو دادم. استارت زدم و حرکت کردم. هنوز خیلی جلو نرفته بودیم که گفت :
    -نگار.
    نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم :
    -جانم.
    سریع گفت :
    -نگرانم. چه خبره ؟ چی شده که خونه هم نمی شه بگی؟
    راهنما زدم و گفتم :
    - چند روز دیگه تولد آرامه.
    صدای متعحبش رو شنیدم :
    -واقعا؟
    سرم رو تکون دادم که زد روی پیشونیش و گفت :
    -اصلا یادم نبود.
    پوزخندی زدم . بیچاره من ، بیچاره آرام. هیچ کس تولد ما رو هیچ وقت یادش نمونده. هیچ کس ... بازم سری تکون دادم و گفتم :
    -حالا که بهت گفتم.
    سری تکون داد و گفت :
    -هیچی دیگه. باید برم دنبال یه کادو.
    و کلافه گفت :
    -ای بابا . چرا من اصلا یادم نبود ؟ چرا پریا چیزی نگفت ؟ چرا زودتر به من نگفتی نگار؟ اصلا وایسا ببینم ،شما کارت همین بود ؟
    آروم گفتم :
    -نه. به همین موضوع مربوط هست ولی نه کاملا ...
    و دیگه ادامه ندادم و مکث کوتاهی کردم ...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و چهارم
    سکوتم باعث شد که کنجکاو بشه و بپرسه:
    -خب . اونوقت این موضوع چی بوده؟
    سری تکون دادم و کنار یه پارک توقف کردم و برگشتم سمتش و ترجیح دادم بی مقدمه برم سر اصل مطلب . پس گفتم :
    -می دونی که عموهات با هم مشکل دارن ؟
    چند ثانیه فقط نگاهم کرد. درک می کردم ، داشت تجزیه و تحلیل می کرد. اما بعد گفت :
    -خب این چه ربطی به تولد آرام داره؟
    لبم رو کنی خیس کردم و گفتم :
    -آرام ازم خواست که براش تولد بگیرم و وانمود کنم که قراره غافلگیرش کنم تا برادراش به خاطر اونم که شده یه بار با هم یه جا حضور پیدا کنن.
    سری تکون داد و گفت :
    -ولی تا اونجایی که من می دونم این قضیه دلخوری مربوط به سالهای خیلی دور می شه. درسته ؟
    چند ثانیه به بیرون و گاری که لبو می فروخت و مدام بخار ازش بلند می شد ، زل زدم و سکوت کردم. و فکر کردم . چند سال پیش؟ چند ماه پیش؟ چند روز پیش؟ سر کدوم اتفاق ؟ کجا ؟ چرا ؟ نفس عمیقی کشیدم. نمی دونستم. جواب خیلیاش رو نمی دونستم . فقط می دونستم که خیلی وقت بود که این کینه وجود داشت . بغض بود . غده بود . قدیمی بود. چرکین شده بود. عفونت کرده بود. با صدای بردیا به خودم اومدم و نگاهش کردم و آروم و گیج گفتم :
    -جانم.
    چند ثانیه نگاهم کرد و پرسید :
    -پرسیدم که حالا این قضایا و آشتی دادن عموها چه ربطی به من داره؟
    سری تکون دادم و گفتم :
    -ماکان رو راضی کردم که بیاد برای تولد اما ...
    نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم :
    -عموی بزرگت راضی نمی شه. یعنی اصلا باهاش مطرح نکردم . نتونستم.
    چیزی نگفت که درخواستم رو مطرح کردم :
    -می خوام تو باهاش حرف بزنی.
    به خودش اشاره کرد و متعجب گفت :
    -من؟ چی باعث شده که فکر کنی من می تونم راضیش کنم ؟
    سری تکون دادم و گفتم :
    -تنها فردی که ممکنه بتونه ، تو هستی.
    و کلی بهش اعتماد به نفس دادم که اون میتونه و مدام تکرار می کردم که این کارها همش به خاطر شاد کردن آرامه. بعد از تموم شدن حرفام ، نامطمئن نگاهم کرد و گفت :
    -اگر نشد چی؟
    با لبخند گفتم :
    -فدای سرت. مهم تلاش تو هست.
    سری تکون داد و رفت توی فکر. از روش آرام استفاده کردم و گفتم :
    -فقط یادت باشه ، نگی که من تو رو فرستادم ها . بگو خودت این فکر به ذهنت رسیده. سوتی ندی یه وقت.
    مات گفت :
    -من که هنوز قبول نکرده بودم.
    لبخند کجی زدم. این روش آرام بود. حمله قبل از دفاع. سری تکون دادم و با خنده گفتم :
    -تو این کار رو به خاطر آرام می کنی ، مگه نه ؟
    ناچار سری تکون داد که زدم به شونه هاش و گفتم :
    -حالا برو یکم از اون لبو ها بخر و بیار که دلم رو بردن.
    نگاهی به سمت لبو ها انداخت و خندید و پیاده شد . با لبخند بهش نگاه می کردم که داشت از ماشین دور می شد و خدا رو شکر می کردم که بردیا رو دارم. باید می دیدم در مقابل اون عموی بی ادب و بی خیالش چی کار می کنه...
    با دستم روی میز ناهار ضرب گرفته بودم. بردیا دو ساعت بود که رفته بود خونه ی پدری شون و هنوز هم نیومده بود. پوفی کردم . ناسلامتی قرار بود وقتی حرف زد با عموش ، زنگ بزنه و نتیجه رو بهم بگه . نفس عمیقی کشیدم. پریا که کتابش داخل دستش بود و داشت وسط هال قدم می زد و مثلا درس می خوند ، کتابش رو محکم بست و برگشت سمتم و گفت:
    -ای بابا . نگار . چته تو؟
    آروم گفتم :
    -هیچی .
    و باز چشمام بی تاب به کتاب های داخل قفسه رو به روم زل زد . نفس عمیقی کشید و صندلی جلوم رو عقب کشید و نشست رو به روم و گفت:
    - خیلی مشکوک می زنی این روزا.
    نگاه سرسری بهش انداختم و گفتم:
    - مشکوک چیه بابا؟ نگران بردیام. دیر کرده.
    نگاهی به ساعت مچیش که همیشه روی مچش بود انداخت و بعد از دیدن ساعت ، گفت:
    -الان ؟ الان ساعت نه شبه تازه. بردیا هیچ وقت این موقع نمیاد خونه.
    سری تکون دادم و نگاهش کردم و گفتم:
    -واقعا ؟
    و بعد از یه نفس عمیق ، ادامه دادم:
    - پس باید بهش هشدار بدم. چه معنی داره که آنقدر دیر میاد خونه؟
    مات نگاهم کرده و بعد گفت:
    -الان دیگه مطمئن شدم که یه چیزیت شده.
    برای عوض کردن موضوع گفتم:
    -باشه شما راست می گی اصلا .
    و بعد نگاهی به اطراف انداختم و گفتم:
    -کوشا کجاست ؟
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت :
    -باشه . گوشای ما هم درازه .
    و بلند شد و باز مشغول راه رفتن و درس خوندن شد. پوفی کردم و به ساعت داخل سالن نگاه کردم .آنقدر فکرم درگیر این موضوع بود که حوصله منت کشی از پریا رو هم که الان قهر کرده بود ،نداشتم
    .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و پنجم
    توی افکارم غرق بودم که با صدای کوشا که می گفت:
    -نگار خاله !
    به خودم اومدم. نگاهم به دستش که موبایلم داخلش بود ، افتاد. متعجب پرسیدم :
    -چی شده خاله ؟
    پریا خندید و کوشا متعجب نگاهم کرد و گفت:
    -من که همین الان گفتم.
    گیج گفتم:
    -چی گفتی عزیز خاله ؟ من نشنیدم.
    سری تکون داد و گفت :
    - فواد عمو زنگ زد .
    سری تکون دادم و ممنون ارومی گفتم و موبایل رو از دستش گرفتم . هنوز صفحه موبایلم رو باز نکرده بودم که باز اسم فواد روی گوشی نمایان شد . سریع جواب دادم و بلند شدم و رفتم داخل اتاقم و نگاه پر از خنده ی پریا باعث شد ، چشم غره ریزی بهش برم . در اتاقم رو که بستم ، گفتم :
    -سلام فواد جان.
    آروم گفت :
    -سلام بانو. خوبی؟
    ممنون آرومی گفتم که پرسید:
    -چند بار بهت زنگ زدم ، چرا جواب ندادی؟
    چند قدم رفتم جلو و روی صندلی میز آرایش نشستم و گفتم :
    -داخل هال نشسته بودم اما موبایلم داخل
    اتاق بود.
    آهانی گفت و سکوت کرد. به نظر می رسید خیلی حوصله نداشته باشه که حرف نمی زنه. پس من شروع کردم و پرسیدم:
    -چه خبر ؟
    آروم گفت:
    -خبر خاصی نیست. شما چطور؟ کار جدید خوبه ؟
    لبم رو کمی گاز گرفتم و گفتم :
    - خدا رو شکر . خوبه.
    و باز سکوت کردم. چند ثانیه سکوت بود و بعد فواد که گفت :
    - بانو !
    لبخند کمرنگی روس صورتم نقش بست و گفتم :
    -جانم.
    آروم زمزمه کرد :
    - نمی خوای بیای اهواز؟
    با افسوس نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
    -نه. تازگی اونجا بودم. تو چرا نمیای تهران ؟ هان ؟
    مکث کردم. چیزی نگفت که ادامه دادم:
    -تو بیا. چند روز رو که دیگه می تونی مرخصی بگیری؟
    صدای نفسش توی گوشی پیچید و من گرمای نفسش رو حتی از پشت گوشی هم حس کردم و داغ شدم . آروم گفت :
    - ممکنه همین کارو انجام بدم .
    لبخندی زدم و زمزمه کردم:
    -خوبه .
    توی این حال خوش بودم که پریا از بیرون اتاق داد زد :
    -نگار ، بردی اومد .
    نگاهم به سمت در برگشت و به فواد گفتم:
    -فواد جان ، فعلا کاری نداری؟
    نه آرومی گفت و بعد از خداحافظی ، قطع کردم. سریع از اتاق بیرون رفتم . رو به پریا که داخل هال قدم می زد و ادامه درس خوندنش رو می داد ، گفتم :
    -کو؟
    ایستاد و پرسید :
    -چی کو ؟
    سریع گفتم :
    -بردیا. بردیا کجاست پس ؟
    بلند خندید و داد زد:
    -بردی ! بیا ببین نگار چی می گـه. فقط چیز نشده بودی که الان شدی.
    صدای بردیا از داخل اتاق خودش و کوشا بلند شد:
    -دو دقیقه صبر کن الان میام بیرون.
    نفس عمیقی کشیدم و پشت در اتاقشون منتظر ایستادم . در که باز شد ، بردیا در حالی که یقه تیشرتش رو مرتب می کرد، بیرون اومد و من رو که دید ، سلام کرد. سریع جوابش رو دادم و آروم پرسیدم :
    -چی شد ؟
    نفس عمیقی کشید و جواب داد:
    -اول موضوع رو مطرح کردم ولی خب مخالفت کرد . خیلی تلاش کردم اما ...
    و در اتاقشون رو بست و به چشام زل زد و گفت :
    - تو که باید بشناسیش ، حرفش تغییر نمی کنه.
    نا امید سری تکون دادم و گفتم :
    -یعنی نمیاد ؟
    شونه ای بالا انداخت و گفت :
    - نمی دونم. من خیلی تلاش کردم که بفهمم اما جواب قطعی هم نگرفتم.
    سری تکون دادم و آروم گفتم:
    -ممنون.
    و برگشتم سمت سالن و در همون حال گفتم:
    -بچه ها شام حاضره...
    بعد از خوردن شام ، به آرام زنگ زدم و گفتم که نتونستم راضیش کنم ، اونم اول ناراحت شد و بعد گفت:
    -کاریش نمی شه کرد. اشکال نداره. همین که ماکان هم راضی شده ، خودش ارزشمنده.
    و بعد هم به بچه ها گفتم که آخر هفته تولد آرام هست و آماده باشن که بریم. و رفتم داخل اتاقم. یه نفر باید خودم رو آماده می کرد . هر چند بعد از شش سال برای رفتن به اون خونه ، یه لشکر آدم هم برام کافی نبود. دست خودم نبود. نمی تونستم . اون خونه برای من عجیب ترین مکان زندگیم بود. من اونجا همه چی رو همزمان تجربه کردم . بیشتر دوران کودکی و نوجوونی من ، اونجا گذشت. اون خونه باغ بزرگ و باشکوه آرزوی دست نیافتنی دوران کودکی و کابوس های وحشتناک دوران نوجونی من بود. من ، نگار ، دختر کوچکی بودم که برای اولین بار پا به اون خونه گذاشتم و شش سال پیش ، دختر جوانی بودم که سیاهپوش از اون خونه بیرون رفت و دیگه هرگز برنگشت . نمی دونم ممکنه اونجا چقدر تغییر کرده باشه ، اما در تمام اون سالها اون خونه باغ و افرادی که اونجا زندگی می کردن ، من رو بزرگ کردن. بعضی هاشون با ترس ها و وحشت هام رو به روم کردن و بعضی دیگه هم بهم عشق بخشیدن . نفس عمیقی کشیدم. خاطرات اونجا الان خیلی بیشتر از قبل برام جنبه غم داره تا شادی ... روی تخت دراز کشیدم که صدای آلارم پیامک بلند شد . بازش کردم. از طرف فواد بود.
    «عشق مثل دریا هرگز متوقف نمی شه ، عشق مثل ستاره می درخشه ، عشق مثل خورشید گرم می کنه ، عشق مثل گل ها لطیفه و عشق درست مثل تو زیباست »
    از ته قلبم لبخندی زدم به این محبتش. و نمی دونم اگر اون روز ، داخل اداره بیمه ندیده بودمش ، چه سرنوشتی بدون اون برام رقم می خورد. لبخند شیرینی زدم . قلبی براش فرستادم و در ادامه نوشتم .
    « بدون تو هیچ چیز زیبا نیست »
    و چند دقیقه منتظر جوابش شدم. جواب داد و بعد از نیم ساعت پیام بازی ، نوشت.
    بخواب بانو. فردا دیر بیدار می شی.
    لبخندی که از اول روی صورتم بود ، بزرگتر شد و نوشتم:
    -چشم.
    و بر خلاف گفته هام ، چند دقیقه منتظر جواب شدم ، اما جواب نداد. منم با همون لبخند ، پتو رو تا روز گردنم بالا کشیدم و به روزی فکر کردم که برای بار دوم فواد رو داخل اداره بیمه دیدم .
    « بالاخره روز شنبه که قرار بود برم برای بیمه ماشین ، فرا رسید. اینبار می دونستم کجا باید برم. مستقیم رفتم سراغ همون اتاق مذکور. اما با دیدن صندلی که اون روز هم خالی بود ، آهی کشیدم. اون آقایی که اونروز هم به جای مراجعه کننده اشتباه گرفته بودم هم سرش شلوغ بود و جلوش چند نفر ایستاده بودن. پوفی کردم و روی یکی از صندلی ها نشستم. یکی از مراجعه کننده ها که رفت ، من سریع رفتم جای اون ایستادم . داشت به پرونده به نفر نگاه می کرد. اسمش هم فراموش کرده بودم. روی میزش هم خبری از اون اتیکت که اسم و فامیلش روش زده شده بود ، نبود. صدام رو صاف کردم و گفتم :
    -ببخشید آقا .
    همون طور که سرش پایین بود ، گفت:
    -بفرمائید .
    سریع گفتم :
    -من با اون آقا کار دارم.
    همون طور که سرش پایین بود و برگه ها رو بررسی می کرد ، گفت :
    - کدوم آقا ؟
    سری تکون دادم و گفتم :
    -همین همکار میز بغلیتون.
    در حالی که پرونده رو امضا می کرد ، گفت:
    - از صبح نیومدن. معلوم نیست بیان یا نه .
    چی بلندی گفتم که مراجعه کننده ها نگاهم کردن. لبخندی بهشون زدم و با اخم رو به اون مرد ادامه دادم :
    - این آقا که چهارشنبه هم تشریف نداشتن. هیچ معلوم هست کجا هستن؟
    بالاخره سرش رو بلند کرد و پرونده رو به مراجعه کننده تحویل داد و نگاهش که به من افتاد ، گفت:
    - به هر حال نیومدن. اما ...
    نگاهی به ساعت داخل اتاق انداخت و گفت:
    -ممکنه تا نیم ساعت دیگه بیان. می تونید منتظر بمونید.
    سری تکون دادم و با آه زمزمه کردم :
    -چاره ی دیگه ای ندارم .
    و نشستم روی یه صندلی کنار میز همین آقا و به ملتی که اومده بودن و باهاش کار داشتن زل زدم. کارشون رو سریع راه می انداخت .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و ششم
    نشستم روی یکی از چند تا صندلی های کنار میز همین آقای مسئول و به ملتی که اومده بودن و باهاش کار داشتن زل زدم. کارشون رو سریع راه می انداخت و اونا هم می رفتن. بیست دقیقه بعد ، سرش کمی خلوت شده بود . خودکار داخل دستش رو روی میزش گذاشت ، بلند شد و رفت سمت میز کوچکی که وسط اتاقشون بود و رو به من که به در و دیوار سفید اتاق خیره زده بودم ،گفت :
    -چای میل دارید ؟
    با بداخلاقی گفتم:
    -نه خیر.
    و صورتم رو برگردوندم و باز محو تماشای دیوار و سقف شدم. اونم سری تکون داد و برای خودش ریخت . پنج دقیقه بعد ، بالأخره آقای عابدی تشریف آوردن. سریع رفتم سمت میزش و کارم رو بهش گفتم اونم در حالی که کلیدی از جیبش در آورده بود و داشت سعی می کرد که باهاش کشوی میزش رو باز کنه ، با لبخند گفت :
    -چشم الان انجام ...
    و جمله ش هنوز تموم نشده بود که یه نفر بلند گفت :
    -سلام آقای عابدی گرام .
    برگشتم سمت در اتاق . عابدی هم با خوشرویی بهش سلام کرد . مرد رو به اون آقای میز بغـ*ـل گفت :
    -چطوری زنگنه؟
    و من تازه یادم افتاد که فامیلش زنگنه بود. نفهمیدم چی شد که یهو عابدی بلند شد و گفت:
    - پس فعلا با اجازه .
    و بعد رو به من گفت :
    - شما هم بفرمائید بنشینید ، من میام.
    و با اون مرد که اومده بود جلوی در ، رفت . مات به رفتنشون نگاه کردم و زمزمه کردم:
    -چی شد؟
    صدایی از نزدیکم گفت:
    - رفتن دیگه.
    سریع برگشتم سمت صدا. زنگنه بود. چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:
    -رفتن یعنی چی؟ پس من اینجا هویج بودم ؟
    لیوانش رو گذاشت داخل سینی روی میز ، شونه ای بالا انداخت و گفت:
    - فعلا که رفتن و شما هم باید منتظر بمونید.
    کلافه چرخی زدم به سمتش که هنوز خم بود سمت میز و گفتم:
    -چقدر کارشون طول می کشه اونوقت ؟
    در حالی که می رفت سمت میزش ، گفت :
    - احتمالا خیلی ، چون رفتن دفتر ریاست.
    عصبی چند قدم به سمت میز زنگنه برداشتم و متعجب گفتم:
    - ریاست ؟
    چیزی نگفت که با حرص ادامه دادم :
    - دقیقا همین امروز که من کار دارم باید از دفتر ریاست با این آقا کار داشته باشن؟
    بی حرف ، با کاغذ های جلوش بازی می کرد. انگار داشتم با دیوار حرف می زدم. سری تکون دادم و با نفس عمیقی باز نشستم روی صندلی جلوی میز زنگنه و با حرص به اطراف اتاق نگاه کردم. چند تا اربـاب رجوع که اومدن ، کارشون رو راه انداخت و اونا هم رفتن. اینا می اومدن و می رفتن و من کماکان نشسته بودم . حقیقتا شده بود ماجرای ما هیچ ، ما نگاه . دیگه واقعا عصبی شده بودم که کار همه آنقدر زود انجام می شه و کار من الان بیشتر از سه روزه که یه جا متوقف شده . پاهام رو عصبی تکون می دادم. زنگنه نیم نگاهی بهم انداخت و بلند شد و گفت :
    - چای که می خورید؟
    پوفی کردم و با لحن دلگیری گفتم:
    -بله. انگار حالا حالا ها اینحاییم.
    با لبخندی که سعی در پنهان کردنش داشت ، سری تکون داد و چای ریخت برام و جلوم گذاشت. زیر لب در حال غر غر کردن بودم که گفت :
    - چایی یخ کرد.
    چپ چپ نگاهش کردم و کشیده گفتم :
    -بله.
    یه آقا اومد داخل اتاق و به سمت میز عابدی نگاه کرد و بعد از اینکه دید میزش خالی هست ، روبه زنگنه گفت :
    - سلام .
    زنگنه لیوان چاییش رو روی میزش گذاشت و برگشت سمت در و گفت :
    -به به جناب صارمی . بفرما داخل .
    مرد هم با خنده اومد جلو و با هم دست دادن. من هم همون طوری که چای می خوردم نگاهشون می کردم . چون اونا ایستاده بودن و من نشسته بودم ، سرم رو بالا گرفته بودم و چشمام عین توپ پینگ پنگ بینشون می چرخید . بعد از احوالپرسی ، صارمی اشاره ای به میز عابدی کرد و گفت:
    - نیست مگه؟
    زنگنه آروم خندید و گفت :
    - راستش این ...
    نذاستم ادامه بده و با آرامش گفتم :
    - نه خیر. تشریف بردن اتاق رئیس ..
    صارمی نگاهی بهم انداخت و آروم گفت:
    -آهان. ممنون.
    زنگنه هم سری تکون داد و با دست به من اشاره کرد و گفت:
    -بله . همین که ایشون می گن.
    صارمی باز رو به زنگنه پرسید :
    - خب الان یعنی کی میان ؟
    باز گفتم:
    - حالا حالاها نمیان.
    زنگنه دهنش رو که باز شده بود که جواب بده رو بست که صارمی باز همون طور که ایستاده بود ، به من نگاه کرد و گفت :
    -آهان . ممنون.
    سری براش تکون دادم . انگار غیر از آهان و ممنون چیزی بلد نبود. باز برگشت سمت زنگنه و ادامه داد:
    -خب حالا تکلیف چیه ؟ من باهاشون کار دارم.
    لیوان چایم رو روی میز زنگنه گذاشتم و عادی گفتم:
    - هیچی. بفرمائید بنشینید تا تشریف بیارن.
    سری تکون داد و قبل از اینکه بگه آهان. ممنون ، سریع گفتم:
    -نیاز به تشکر هم نیست.
    و اینبار همزمان صارمی و زنگنه دهنشون رو با هم بستن. صارمی دستی داخل موهای جو گندمیش کشید و اینبار دیگه به زنگنه هم نگاه نکرد و مستقیم رو به من پرسید:
    - پس خیلی طول می کشه دیگه؟ گفتید رفتن کجا ؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم :
    -گفتم که رفتن دفتر ریاست.
    اینبار فقط زمزمه کرد :
    -آهان .
    و بعد بلند پرسید :
    - به نظر خیلی معطل شدید ، درسته؟
    تائید کردم که ای بابایی گفت و رو به زنگنه گفت :
    -حالا یعنی نمی شه به کاریش کرد که زودتر بیان؟ من کار واجب دارم.
    زنگنه هم سری تکون داد و گفت :
    -نه متاسفانه. باید منتظر شد . منشی مدیر شخصا اومد دنبالش.
    صارمی هم سری تکون داد و روی صندلی جلوی من نشست. بعد از چند دقیقه که زنگنه دو تا اربـاب رجوعش رو راه انداخت ، خانومی چادری و تقریبا جوون وارد شد و گفت :
    - ببخشید .
    زنگنه فوری گفت :
    -نیستن. بفرمائید بنشینید تا بیان.
    خندم گرفته بود . اینکار رو کرد که من حرف نزنم. خانوم متعجب از جواب سریعش اومد جلو و کنارم نشست . به نظر می اومد عجله داره چون مدام به ساعتش نگاه می کرد. بعد از چند دقیقه آروم از من پرسید :
    -شما نمی دونید کی میان ؟
    آروم جواب دادم :
    -نه ولی حالا حالا ها هستیم اینجا.
    سری تکون داد و پرسید:
    - شما چی کار دارید با ایشون ؟
    و به میز عابدی اشاره کرد. منم آهی کشیدم و گفتم :
    -والا من از تهران اومدم اینجا برای بیمه ماشینم ولی از چهارشنبه هفته گذشته تا الان درگیر این موضوع هستم. دلم برای بچه های خواهرم یه ذره شده.
    لبخندی زد و گفت:
    -عزیزم. بچه هستن ؟
    آروم خندیدم و جواب دادم :
    - نه زیاد . فقط یکی شون شش ساله هست ، اون دو تای دیگه نوجوون هستن.
    لبخندی زد و گفت:
    -سلامت باشن.
    ممنونی گفتم و برگشتم سمت زنگنه که لیوان چایی رو بردارم و بشورم که دیدم زیر چشمی داره نگاهمون می کنه. بی توجه بهش ، لیوان رو بردم بیرون و شستم و بعدم برگشتم و گذاشتم سر جاش. بعد از اینکه برگشتم اون خانوم شروع کرد به حرف زدن و تعریف کردن . نیم ساعت بعد ، تلفن زنگنه زنگ خورد. برداشت و چند تا چشم گفت و قطع کرد. نگاهی بهمون انداخت و گفت:
    - متاسفانه الان بهم زنگ زدم و اطلاع دادن که باید یه روز دیگه تشریف بیارید.
    مات نگاهش کردم که اون خانوم زودتر به خودش اومد و گفت :
    -چرا ؟
    اونم سری تکون داد و گفت:
    -آقای عابدی امروز بازنشسته می شدن و نیروی جایگزین تا دو ، سه روز دیگه انتخاب می شه و میاد اینجا. اما خب...
    دستی داخل موهاش کشید و گفت :
    -ظاهرا از همین الان دیگه سِمَتی در این اداره ندارن.
    من دیگه کارد می زدی ، خونم در نمی اومد. اینهمه معطل شده بودم آخرش هم هیچی. دیگه طاقتم طاق شد و رو بهش گفتم :
    - یعنی چی آخه ؟ من این همه منتظر شدم .
    سری تکون داد و گفت:
    -گفتم که متاسفم.
    نفس عصبی کشیدم و گفتم :
    -آخه تأسف شما چه به درد من می خورده؟
    سری تکون داد که کیفم رو برداشتم و با خداحافظی از اون خانوم و صارمی رفتم بیرون از اتاق و بعدم با اعصاب داغون ، خونه حنانه جون »
    و نفهمیدم کی از مرور خاطرات گذشته فارغ شدم که خوابم برد..
    همه چیز عادی بود تا روز تولد آرام. قرار بود خودش همون شب از جیرفت بیاد. پریا قرار بود تزئین خونه رو بر عهده بگیره . خیلی اصرار کرد که من هم برم اما نمی شد ، نمی تونستم. پاهام به اون سمت نمی رفت. اونم گفت با سها میره. بردیا هم با ماشین من رفته بود دنبال سفارش کیک و بقیه چیزا . کوشا هم که بعد از مدرسه مستقیم به عشق آرام عمه رفته بود اونجا. ماکان هم قرار بود بعد از ظهر از کرج بیاد و مستقیم هم بیاد دنبال من و با هم بریم. کادویی رو که گرفته بودم برای آرام آماده کردم. مانتو و شلوار آبی روشنی رو که داشتم و مناسب بود ، پوشیدم. روسری سورمه ای هم لبنانی بستم . پالتوم رو هم روی دستم انداختم . ظاهرم آماده بود اما خودم اصلا حالم خوب نبود. استرس داشتم. شاید مسخره باشه برای یه خانوم به سن من اما نگران بودم . اون خونه باغ و آدماش تنها خاطرات من بودن ، تنها خاطرات خوب و بد من . چشمام رو بستم و آیت الکرسی خوندم تا خدا کمکم کنه و روی مبل نشستم و کیفم رو کنارم گذاشتم و منتظر ماکان شدم. کاش بردیا و پریا هم با من بودن ، اینطوری هم بهتر بود هم آسون تر . حداقل حس می کردم که نرگس هم کنارم داره قدم بر می داره. توی همین افکار بودم که زنگ آیفون ، باعث شد به خودم بیام. سریع از پله ها رفتم پایین و در رو باز کردم. از ماشین پیاده شده بود و تکیه زده بود به در ماشین سمت راننده و پشتش به من بود و من نمی تونستم صورتش رو ببینم . بلند گفتم :
    -سلام.
    برگشت سمتم . لبخند بزرگی زد و گفت:
    -و علیکم. اهلاً و سهلاً لیدی.
    خنده ی مسخره ای زدم و گفتم:
    -مگه مجبوری عربی حرف بزنی وقتی بلد نیستی ؟
    با همون لبخند گفت :
    - نه آخه . من تو رو می بینم دلم نمیاد عربی حرف نزنم.
    و ادامه داد :
    -اصلا آدم یه اهوازی می بینه دلش می خواد باهاش اینطوری حرف بزنه.
    متعجب گفتم :
    -حالا مگه من که اهوازی هستم ، عربی حرف می زنم؟ اصلا مگه تمام اهوازی ها عربی حرف می زنن؟
    شونه ای بالا انداخت . لبخند کوچکی زدم که اومد این طرف ماشین و در جلو رو باز کرد و گفت:
    - بفرما لیدی. در رکابتون باشیم.
    اینبار خندیدم که بشکنی زد و گفت :
    - ایول . بابا دختر تو چرا نمی خندی ؟ این طوری خیلی بهتر از وقتی هستی که عبوسی. می دونی همچین می شی شبیه این با ...
    نذاشتم به تحلیل خصوصیات من ادامه بده و رفتم سمتش و رو به روش ایستادم و گفتم :
    - جنبه داشته باش بچه. دو تا خنده جلوت زدم ، فکر نکن خبریه.
    و سوار ماشین شدم و در رو بستم . بلند خندید و خم شد و از شیشه نگاهم کرد و گفت:
    - بابا نگار . تو خیلی خوبی. فکر کردی الان من از خنده هات تعریف کردم یعنی خیال کردی با این خنده ها من به تو علاقه پیدا می کنم ؟
    چپ چپ بهش نگاه کردم و با اخم گفتم:
    -غلط کردی شما.
    باز خندید و من به این فکر کردم که دهن این بچه باید تا الان پاره شده باشه آنقدر که می خنده.

    با همون خنده گفت:
    - البته که شما تاج سری ولی با کمال تاسف من لیاقت شما رو ندارم.
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم :
    -معلومه که نداری. شما برو پی عروسک بازی پسرم.
    با همون خنده گفت :
    -چشم مادر جان. حالا فعلا بریم که عروسک ها منتظرن.
    و رفت سمت در راننده که لبخند کوچکی زدم. ماکان بود دیگه. سوار شد و راه افتاد. سر چهارراه توقف کرده بودیم و منتظر بودیم که چراغ سبز بشه. یه ماشین مدل بالا کنار ماشین ماکان ایستاد . صدای بلند اهنگش باعث شد که هم سر من و هم سر ماکان به سمت شیشه ماشین که سمت من بود ، برگرده. دو تا دختر جوون بودن که حسابی به خودشون رسیده بودن و داشتن اهنگ گوش می دادن و از خودشون فیلم می گرفتن. نفس عمیقی کشیدم و نگاه ازشون گرفتم اما صدای ماکان باعث شد حواسم باز جمع بشه :
    - خانوما. ما هم این آهنگ رو بلدیما.
    یکی از دخترا با ناز نگاهش کرد و گفت :
    - جدا؟
    ماکان آره ای گفت و چشمکی زد و ادامه داد:
    -حالا به این بنده حقیر که تعداد فالور هاش کم هم نیست ، اجازه می دید که با هم یه دابسمش درست کنیم که بترکونه اینستا رو ؟
    اون یکی دختر هم با لبخند گفت:
    - با کمال میل.
    ماکان لبخندی زد و زیر لب گفت:
    -ای جون.
    با ابروی بالا رفته نگاهش کردم. نگاهش به من که افتاد لبخندش رفت ، صاف نشست و رو به اون دخترا گفت:
    - دخترای محترم ، متاسفانه الان با همسرم هستم حالا انشالله اگر قسمت شد ، در یک فرصت دیگه می بینمتون.
    و گاز داد و عین جت راه افتاد. چپ چپ نگاهش کردم و گفتم :
    -همسر؟
    خودش رو زد به کوچه علی چپ و گفت :
    -بله ؟ متوجه منظورتون نمی شم نگار خانوم. لبخندی که داشت می اومد روی لبم رو خوردم و گفتم :
    - باشه ماکان خان. فراموش نکن کار امشبت رو.
    دنده رو عوض کرد و گفت :
    -کدوم کار ؟
    فقط بهش نگاه کردم که نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - وای نگار. تو هنوز این نگاه رو ترک نکردی ؟ متعجب پرسیدم :
    -کدوم نگاه؟
    و همون طور کماکان بهش زل زدم که گفت:
    -بابا نگار ، جون ماکان اون طوری نگاه نکن. تو که اصلا نذاشتی مخشون رو هم بزنم . اونوقت میشه آش نخورده و دهن سوخته.
    سری از روی تأسف براش تکون دادم و گفتم:
    - بابا تو دیگه تهشی.
    لبخند شیطونی زد و گفت :
    -ته چی؟
    چشمام رو کرد کردم و نهیب زدم:
    -ماکان !
    و اون که بلند خندید و من که تا رسیدیم فقط از دستش حرص خوردم. در خونه که رسیدیم ، یه گوشه ماشین رو پارک کرد. پیاده شدم و منتظرش ایستادم. با هم رفتیم سمت خونه و جلوی در ایستادم و نگاهش کردم تا در رو باز کنه. سرش داخل موبایلش بود که با سنگینی نگاهم ، سرش رو بالا آورد و پرسید :
    -چیه؟ چرا در نمی زنی؟
    متعجب گفتم :
    -در؟ مگه کلید نداری ؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - معمولا اعضای یه خانواده کلید خونه خودشون رو دارن.
    گیج نگاهش کردم و گفتم :
    -یعنی چی؟ یعنی تو...
    نذاشت ادامه بدم و مستقیم به چشمام زل زد و گفت:
    -من خودم خونه دارم و کلید اونجا رو هم دارم. اما اینجا ...
    مکثی کرد و ادامه داد :
    -مثل همه غریبه م.
    و خودش زنگ آیفون رو زد. چند ثانیه نگاهش کردم. چی بود این خشم که فرو کش نمی کرد ؟ چی بود این خاطره که کهنه نمی شد ؟ چی بود این کینه که هر روز بیشتر می شد؟چی بود این زخم که التیام پیدا نمی کرد؟ چی بود این درد که درمون نداشت ؟ ...


    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و هفتم
    با صدای باز شدن در ، نگاه از ماکان گرفتم و یه قدم برداشتم و وارد خونه باغ شدم. نفس عمیقی کشیدم . رسیدم... بالاخره رسیدم . رسیدم به خاطراتم ، به گذشته م ، به خودم. شش ساله که در تمنای برگشتن به این خونه دلم پر می زنه اما همیشه امتناع کردم . شش ساله که خفه می کنم اون حس سرکش درونم رو برای نیومدن به این خونه. تا الان نیومدم چون وارد این خونه شدن تاوان داره ، غم داره ، غصه داره ، یادآوری خاطرات گذشته داره و من دیگه آدم رفتن به گذشته نبودم . خسته تر از این حرف ها شده بودم. سری تکون دادم و نگاه سرسری به اطرافم انداختم . اگر یه روز یه نفر ازم بپرسه که اینجا کجاست ؟ چی باید بهش بگم ؟ بگم خونه ست ؟ یه خونه ی معمولی؟ نه ! میگم اینجا ، همون جایی که گل و گیاه هاش به طرز عجیبی رشد می کنن. همون جا که قندهاش شیرین تر و نمک هاش شور تر از همه جاست. سیب هاش واقعا مزه ی سیب می دن. اینجا همون جایی که غذاهاش خوشمزه تر از همه جاست . همونجا که کوفته ها و کتلت ها وا نمی رن . حتی عدس پلو با اون قیافه ی مسخره ش مزه ی بهشت می ده. همون جایی که همه دعوات می کنن و غر می زنن تا غذات رو تا آخر بخوری . اینجا بالشت ها نرم تر و پتوها گرم ترن . اینجا همیشه خواب به عمق جون آدم می چسبه. اینجا همیشه برای من پر از امنیت و آرامش بوده . اینجا پر از بعد از ظهر های گرم ، پر از شب نشینی های دخترونه پر از شیطنت های کودکانه ، پر از دعواهای بچگانه ، پر از مهر های مادرانه بوده برای من. من ، اینجا بزرگ شدم. نفس عمیقی کشیدم و نفهمیدم کی با ماکان به در ورودی رسیدیم . به در زل زده بودم و اقدامی نمی کردم. مکثم طولانی شد که ماکان آروم جلو اومد و کنار گوشم گفت:
    - همون قدر برای من سخته که برای تو .
    آروم برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم. خنده آرومی زد که مطمئنم برای خودش هم سخت بود و گفت :
    - بابا دیگه جنگ جهانی که نیست.
    سری تکون دادم که در رو باز کرد و خودش کنار ایستاد و کمی خم شد و گفت :
    - لیدی بفرما .
    لبخند کوچکی زدم و وارد شدم. نگاه اجمالی به اطراف انداختم. خونه تغییری نکرده بود. وسایلش کمی آنتیک تر شده بودن. به رو به رو نگاه کردم . پله های مرمرین که مارپیچ بودن هنوز هم می درخشیدن. سالن بزرگ خونه با اون قالی های قدیمی و با ارزش هنوز هم یه جاذبه محسوب می شدن. اگر درست خاطرم باشه سمت راست ، انتهای سالن آشپزخونه بود و کنارش یه سری 14 نفره میز ناهار خوری قرار داشت . دو تا اتاق طبقه پایین و چندین تا اتاق بالا بود. کوشا از پله ها پایین اومد و دوید سمتم. لبخندی زدم و بغلش کردم. سلام کرد و من قربونش رفتم و در حالی که به لباس هاش دست می کشیدن ،گفتم:
    - شما چقدر خوش تیپ شدی با این پلیور زرشکی و این شلوار ستش آخه.خاله داره برات غش می کنه .
    دستی داخل موهای که داده بود بالا کرد و گفت:
    -بله دیگه. من همیشه خوشکلم .
    خندیدم که ماکان اومد سمتش و گفت:
    -چطوری فسقلی؟
    کوشا عینکش رو تکون داد از روی بینیش و گفت:
    - ماکان عمو ،من بزرگ شدم. این طوری نگید که بقیه فکر می کنن من بچه م.
    لبخندی زدم و رو به ماکان که داشت می خندید و چشم می گفت ، گفتم :
    -تحویل بگیر.
    پریا بهمون نزدیک شد . موهاش رو فر کرده بود و ریخته بود اطرافش و احتمالا با نهیب ها و هشدار های بردیا یه شال انداخته بود روی سرش . و یه تونیک آستین سه ربع قرمز و شلوار مشکی . به چشم های سبزش که با اون آرایش حسابی قشنگ شده بود نگاه کردم و گفتم؛
    - چه خبره خانوم ؟ حسابی آرایش فرمودی؟
    سری تکون داد و لبخندی پر رنگ شد و پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -دیگه یه عمه آرام که بیشتر ندارم.
    آروم بهش نزدیک شدم و گفتم :
    -آره جون خودت. آرام که تولدشه هم اینقدر آرایش نمی کنه.
    و ماکان که با لبخند کوشا رو که بغـ*ـل کرده بود ، زمین گذاشت و گفت:
    - برو عمو بازی کن شما.
    و کوشا که دوید سمت پله ها . ماکان برگشت سمت پریا و در حالی که دستاش رو به هم می مالید ، گفت:
    - خب خب. عجب خانوم کوچولوی زیبایی. آیا من می تونم شمارم رو به شما بدم ؟
    پریا با ناز گفت:
    -خیر. افتخار ندارید.
    و هر دوشون زدن زیر خنده . سری از روی تأسف براشون تکون دادم و گفتم:
    - شما دو تا واسه هم خوبید.
    شروع خنده ی دوباره پریا و ماکان همزمان شد با اومدن آناهیتا به سمتمون که باعث لبخند من و از بین رفتن لبخند ماکان شد. اول رفت سمت ماکان. ماکان عادی ایستاده بود اما آناهیتا چشمهاش پر اشک شد و لبش خندید . نزدیک ماکان که شد ، آروم گفت:
    -سلام عزیز دل خواهر .
    ماکان آروم سلامی کرد و چشماش رو پایین انداخت. آناهیتا اما نزدیک تر شد و بغلش کرد و آروم گفت:
    -خوش اومدی عزیز آنا.
    قد آناهیتا تا گردن ماکان بود و راحت بغلش کرده بود. ماکان آروم چشماش رو بست اما نه هیچ اقدامی می کرد ، نه حرفی می زد. با غم به این صحنه زل زده بودم . داشتن درد می کشیدن هر دوشون. آنا از اینکه کاری از دستش بر نمی اومد و ماکان از ... نمی دونم از چی اما درد داشت ، نگاهش ، حرکاتش . حالا هر چی شوخی می کرد و می خندید اما پنهان نمی موند. آناهیتا که ازش جدا شد ، ماکان رو به هممون گفت:
    -فعلا .
    و رفت سمت گوشه ی سالن . آنا چشماش رو آروم پاک کرد . دستی به موهای کوتاه و شرابیش که از زیر شال پیدا بود ، کشید و برگشت سمت من . سلام بلندی به هم کردیم و توی چند ثانیه توی آغوشش غرق شدم. از هم که جدا شدیم گفت:
    -عزیز دلم . خوش اومدی.
    لبخندی به اون چشمهای سیاه و همیشه مهربونش زدم که رو به پریا گفت :
    - چرا دم در نگه داشتی این خاله نگارت رو آخه ؟
    پریا که به نظر می اومد هنوز فکرش درگیر دیدار خواهر و برادر بود ، شونه ای بالا انداخت که آنا سری تکون داد گفت:
    -بیا عزیزم. بیا بریم .
    و من با این بانوی مهربون تقریبا 40 ساله همراه شدم. خیلی هم شلوغ نبود نسبت به همیشه. البته همیشه ی شش سال پیش . اهی کشیدم و نشستیم کنار هم که گفت:
    -افتخار دادی نگار جان.
    لبخندی بهش زدم و گفتم :
    - این چه حرفیه . ممنون از شما که من رو دعوت کردین.
    سری تکون داد و دستام رو گرفت و با مهربونی تمام گفت:
    - اینجا متعلق به تو عزیزم.
    نفسی کشید و آروم زمزمه کرد:
    -خیلی وقت بود که جای خالیت حس می شد.
    باز هم لبخندی رو تکرار کردم و ممنونی گفتم و رو بهش ادامه دادم :
    -چقدر لاغر شدی .
    خندید و گفت :
    -واقعا ؟
    سری به نشانه تائید تکون دادم که ادامه داد :
    - راستش دارم رژیم می گیرم . یادته که چقدر چاق بودم ؟
    سری تکون دادم و پام رو انداختم روی پای دیگه م و گفتم :
    - همچین چاق هم نبودی.
    خندید و گفت :
    - نمی خواد من رو خوشحال کنی. چاق بودم دیگه.
    شونه ای بالا انداختم که ادامه داد:
    - البته بهت بگما سر و کله زدن با دانش آموز ها توی مدرسه هم بی تاثیر نیست .
    سری تکون دادم و با به یاد آوردن ضمانت کتابفروشی ، گفتم:
    - راستی . ممنون بابت ضمانت . آنقدر اون روز استرس داشتم که درست و حسابی نشد تشکر کنم ازت .
    لبخندی زد و دستم رو به گرمی فشار داد و گفت :
    - عزیز دلم. تو عضو خانواده ی منی. مگه می شه آدم به خانواده ش کمک نکنه ؟
    و من لبخند تلخی می زنم از این همه محبت و دلم می گیره از اینکه اینقدر کم احوالش رو پرسیدم از آرام. سری تکون دادم و پرسیدم :
    - آقا شهرام چطورن؟
    آروم گفت :
    -خدا رو شکر خوبه. حالا می رسه کم کم.
    سری تکون دادم که یه زن که فرم پوشیده بود ، نزدیک شد و گفت:
    -آناهیتا خانوم ، تلفن با شما کار داره.
    آنا سریع بلند شد و عذرخواهی کرد و رفت و من فرصت کردم به اطراف نگاه کنم. مبل ها عوض شده بودن. دو سری مبل داخل قسمت اصلی سالن بود و یه سری دیگه کنار آشپزخونه قرار داشت. بعد از اون دو تا پله می خورد و یه سالن دیگه و مبل های سلطنتی که گذاشته بود. سری تکون دادم . آدم های مختلف و جور واجوری اینجا بودن. دلم می خواست می رفتم داخل باغ و قدم می زدم و شاید هم سری به عمارت پشتی بزنم. پشت همین ساختمون ، ساختمون دیگه ای قرار داشت که بیشتر از همه جا منبع خاطرات بود. نفس عمیقی کشیدم که سینی چای جلو و قرار گرفت . سرم رو بلند کردم که بگم ممنون اما با دیدن خانومی که آشنا می زد ، کمی مکث کردم و بعد گفتم :
    -ممنونم.
    لبخندی زد و گفت:
    -خواهش می کنم نگار خانوم.
    و خواست بره که متوجه شدم که اسمم رو کی دونه ، گفتم:
    -یه لحظه.
    متعجب نگاهش کردم و گفتم :
    -شما من رو می شناسید ؟
    لبخندی زد و گفت :
    - بله. اون روز جلوی در که اومده بودید با آقا صحبت کنید .
    اهانی گفتم که گفت:
    - کاری با من ندارید نگار خانوم ؟
    نه ای گفتم که رفت . بامزه بود . ابروهای پیوسته و چشم های قهوه ای روشنش و صورت گردش باعث شده بودن که از نظر من بامزه به نظر برسه. سری تکون دادم که پریا سریع نزدیکم شد و گفت :
    -نگار ، آرام داره میاد.
    سری تکون دادم و گفتم:
    -کی ؟
    جواب داد :
    -الان . فکر کنم سر کوچه باشه .
    چشم هام گرد شد و گفتم :
    -خب پس چرا ایستادی؟ برو چراغ ها رو خاموش کن .
    پریا هم سریع دوید که شالش افتاد روی شونه هاش. سریع رفتم سمت آنا که داشت با خدمه ها هماهنگ می کرد و گفتم :
    -آنا ، بردیا قرار بود کیک بگیره . گرفته ؟
    سری تکون داد و گفت:
    -اره . ولی تو ترافیک گیر کرده .
    سری تکون دادم و دنبال ماکان گشتم . چراغ ها یکی یکی خاموش می شد . رفتم سمت پریا و گفتم:
    -ماکان کجاست ؟
    نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
    -اوناهاش.
    به جایی که اشاره می کرد ، نگاه کردم. داشت با یه دختر حرف می زد و نیشش باز بود. حالا خوبه این تا الان هم نمی خواست بیاد و با همه سر سنگین بود . اصلا این بشر دختر که می بینه اصلا یادش می ره کجاست و برای چی اومده . رو به پریا که چراغ کنار تلویزیون رو خاموش می کرد ، پرسیدم :
    - داره با کی حرف می زنه؟
    پریا کلافه از اینکه مانع کارش شدم ، گفت:
    -با نوشابه .
    خواستم برگردم و بهش چشم غره برم و بگم خودت رو مسخره کن که یادم افتاد که نوشابه اسم نوه ی عمه طلعت ، عمه ی آقا محسن هست . ماکان با نوه ی عمه طلعت چیکار داشت ؟ متعجب رفتم سمتشون. صدای ماکان رو می شنیدیم که داشت به دختر بیچاره می گفت:
    - به هر حال اگر سوال درسی داشتی می تونی از من بپرسی.
    و سرش رو کمی جلو برد و ادامه داد:
    - چون می دونی که من نخبه م.
    گرد شدن چشم نوشابه همزمان شد با سرفه کردن من که باعث شد هر دو بهم نگاه کنن. ماکان با لبخند گفت :
    -اه. نگار جان. چیزی می خوای ؟
    سری تکون دادم و گفتم :
    -بله. شما نمی خوای تشریف بیاری اونجا ؟
    پاش رو انداخت روی پاش و پرسید :
    -کجا ؟
    چشمام رو باریک کردم و گفتم :
    - جلوی در. برای استقبال از کسی که به خاطرش اینجایی .
    و کنایه زدم:
    -البته اگر وقتت آزاده.
    با افسوس نگاهی به نوشابه انداخت و گفت :
    - آزاد که نیست .
    نهیب زدم :
    -ماکان !
    که ادامه داد :
    -ولی خب باشه . میام .
    چپ چپ نگاهش کردم که بلند شد. نگاه نوشابه که تا الان روی ما دو تا در حرکت بود ، روی ماکان ایستاد. ماکان کت اسپرتش رو مرتب کرد و گفت:
    -با عرض پوزش نوشابه جان . فعلا .
    نوشابه هم چشمان کوچکش رو بهمون دوخت و گفت:
    -خواهش می کنم .
    ماکان دستاش رو کرد داخل جیب های شلوار لیش و گفت:
    - بریم.
    پوفی کشیدم و راه افتادیم سمت در. همه جلوی در ایستاده بودیم و منتظر وارد شدن آرام بودیم .

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:

    nora adib

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/01/02
    ارسالی ها
    374
    امتیاز واکنش
    13,265
    امتیاز
    793
    [HIDE-THANKS]
    پست بیست و هشتم
    دو دقیقه هم نگذشته بود از زمانی که ایستاده بودیم یه گوشه و منتظر آرام بودیم که ماکان بی حوصله پوفی کرد و گفت :
    - ای لعنت به ...
    ابروم رو بردم بالا و بهش نگاه کردم که نگاهم رو که دید ، صداش رو صاف کرد و ادامه داد :
    -لعنت به من .
    ابروم رو پایین آوردم و بی تفاوت باز به در ورودی زل زدم که صداش از کنار گوشم اومد:
    - لعنت به من که یه بشکه نوشابه رو معطل کردم.
    و سرش رو به سمت سقف گرفت ، به دیوار کنارمون تکیه زد و گفت :
    - خدا من رو ببخشه به خاطر این حرکتم .
    چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد :
    -والا.
    سری تکون دادم و با چشم های باریک شده ، گفتم:
    -اون وقت شما از کی تا حالا نخبه شدی جناب پروفسور که من نمی دونم ؟
    سری تکون داد و تکیه ش رو از دیوار گرفت و با غرور گفت:
    -دیگه تو این مدت که تو نبودی من مدارج علمی رو همین طور فرت و فرت طی می کردم.
    سری تکون دادم و پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :
    -اره. تو که راست می گی .
    اونم راست ایستاد و باز با غرور گفت:
    - بله. وگرنه من که به بشکه جانم دروغ نمی گم..
    پرسیدم:
    -آخه بشکه؟ این وسط بشکه رو از کجا آوردی؟
    خنده آرومی کرد و گفت:
    -نیست یه کم همچین تپلیه . اینه که ...
    و با باز شدن در ورودی ساکت شد و هر دومون نگاهمون به سمت در برگشت . آرام که وارد شد با لحن کاملا مصنوعی گفت :
    - کسی خونه نیست؟
    که یهو همه جیغ کشیدن و تولدت مبارک براش خوندن. چراغ ها باز شد و آرام با لبخند به آنا نگاه می کرد که جلو تر از همه ایستاده بود و پریا که دست کوشا داخل دستش بود . همه رو بغـ*ـل کرد و ممنون گفت به همه . نگاهش به ما که گوشه ای از جمعیت ایستاده بودیم ، خورد . از همه تشکر کرد و جمعیت کم کم متفرق شد اما آرام اومد نزدیک تر . لبخندی زد و سلام کرد . جواب دادیم اما آرام فقط به چشم های ماکان زل زده بود. کاش ماکان می فهمید چقدر آرام دوستش داره . کاش می فهمید و می تونستم بهش بگم که آرام برای اینکه ماکان اینجا باشه چقدر تلاش کرد. کاش ... ماکان سری تکون داد و کلافه گفت:
    - خانوم خواهر تا صبح قراره بهم زل بزنی؟
    آرام خندید و گفت :
    -نه . معلومه که نه ، آقای برادر .
    و بغلش کرد که ماکان کلافه گفت:
    -شما خواهرا چطونه؟ یعنی آنقدر دلتون بغـ*ـل می خواد ؟
    حواسش به من نبود اما من چشم غره ای بهش رفتم که آرام فقط خودش ازش جدا شد اما دستاش هنوز دور کمر ماکان بود. با خنده گفت :
    -تو این طوری فکر کن .
    و صدای آنا که از پشت سرش گفت:
    - برای آغـ*ـوش برادرانه معلومه که تنگ شده .
    و کنار من ایستاد و لبخند زنان به آرام که باز ماکان رو بغـ*ـل کرده بود ، نگاه کردیم و ماکان که کلافه گفت:
    -ای بابا . همه دخترا رو پروندین شماها.
    و بعد سرش رو کمی خم کرد تا دهنش به گوش آرام بخوره و نه چندان بلند گفت :
    -از من فاصله بگیر آرام خیر ندیده.
    آرام بیشتر بهش چسبید و گفت :
    -غلط کردی. من از تو جدا نمی شم.
    من و آنا خندیدیم و ماکان پوفی کرد و رو به من گفت:
    - هر هر . تو هم خیر نبینی نگار که همش زیر سر تو.
    متعجب به خودم اشاره کردم و گفتم :
    -من؟ به من چه اصلا ؟
    خواست چیزی بگه که آنا سری تکون داد و گفت:
    -آرام جان . بسه دیگه . همه متعجب نگاه می کنن.
    آرام جدا شد از ماکان ، نگاهی به مردم داخل سالن انداخت ، شونه ای بالا انداخت و رو به آنا گفت:
    - خب نگاه کنن .
    و دوباره خواست به ماکان بچسبه که ماکان تقریبا بلند گفت :
    -یا خدا.
    و سریع پا تند کرد و رفت سمت سالن پایین . خندیدیم که آنا نگاهی به ساعت کرد و گفت:
    -شهرام دیر کرده. برم ببینم کجاست .
    سری تکون دادیم که رفت. آرام روی مبلی نشست و تا خواستم باهاش حرف بزنم ، چند تا دختر به آرام نزدیک شدن و سلام و احوالپرسی کردن و حسابی مشغول حرف زدن شدن. سری تکون دادم و خواستم بشینم که پریا سریع نزدیک شد و دستم رو گرفت و گفت:
    -بیا یه دقیقه نگار .
    سری تکون دادم ، حتی اجازه نداد حرف بزنم و بگم کجا داری می بری من رو . فقط دستم رو کشید سمت پله ها و رفت بالا. بالای پله ها ایستاد و گفت :
    - یه دقیقه صبر کن الان میام.
    متعجب به حرکاتش نگاه می کردم . رفت سمت اتاق دوم از سمت چپ و در رو بست. پوفی کردم و منتظر ایستادم . نگاهی به اطراف کردم . سمت چپ یه دست مبل و میز بود و سمت راست یه راهرو که شامل شش تا اتاق بود . و سمت چپ هم پشت مبل ها یه کتابخونه کوچک بود. با لبخند به سمت کتاب ها رفتم . اینها قبلا اینجا نبودن. مبل هم نبود. آروم روی کتاب ها دست کشیدم و با دیدن کتاب فاضل نظری لبخندی زدم .این روزها که تو کتابفروشی بودم می دیدم که زیاد از کتابهاش استقبال می شه اما هنوز خودم وقت نکرده بودم بخونمش. هنوز بازش نکرده بودم که پریا در رو باز کرد و اومد بیرون و به داخل اتاق نگاه کرد و گفت:
    -بیا دیگه .
    متعجب نگاهش کردم. با کی داشت حرف می زد ؟ کتاب رو سر جاش گذاشتم و رفتم به سمت اتاق. هنوز نرسیده بودم که سها بیرون اومد. اما سرش زیر بود . سلام آرومی کرد که جواب دادم. پریا لبخندی زد و به سها گفت:
    - سرت رو بیار بالا دیگه .
    سر سها که بالا اومد ، متعجب یهش زل زدم. آرایش کرده بود . رژلب جیگری و خط چشمی که چشم های عسلیش رو قشنگ تر کرده بود ، نشون می داد که به سبک پریا آرایش کرده . لبخندی زدم و جلو تر رفتم که پریا با غرور رو به من گفت:
    - ببین چی ساختم نگار.
    چپ چپ نگاهش کردم به خاطر طرز حرف زدنش و مهربون به سها گفتم:
    - خانوم زیبا .
    با لبخند کوچکی نگاهم کرد که پریا رو به سها گفت:
    - آهان . دیدی چه قشنگ شدی ؟ حالا هی بگو می خوام پاکش کنم.
    سها با اخم گفت:
    - من این جوری راحت ترم.
    پریا پاهاش رو زمین زد و گفت:
    -جر نزن سهی . خودت گفتی نگار نظر بده.
    و بعد به من اشاره کرد و گفت :
    - اینم نگار که می گـه قشنگ شدی.
    سها آروم نیم نگاهی بهم انداخت و بعد گفت:
    -نگار جون لطف دارن ولی اون طوری بهتره . لبخندی زدم و قبل از اینکه پریا اصرار کنه ، گفتم:
    -پریا.
    هردوشون نگاهم کردن که جدی گفتم :
    - هر کس انتخاب خودش رو داره.
    پریا چند ثانیه نگاهم کرد و بعد سری تکون داد و با حرص رو به سها گفت :
    - بی لیاقتی دیگه. بدبخت خواستم مخ دو نفر رو بزنی که حداقل عذب نمونی.
    سری از روی تأسف براش تکون دادم و سها که با لبخند نگاهم کرد و منم جواب لبخندش رو دادم و هر دو باز رفتن داخل اتاق و من هم نفس عمیقی کشیدم و رفتم پایین . آرام هنوز مشغول حرف زدن بود. هنوز لباسش رو هم عوض نکرده بود. کنارش نشستم که برگشت سمتم و بقیه دخترا بلند شدن و رفتن. سری تکون دادم و خواستم چیزی بگم که دیدم به اطراف نگاه می کنه . متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    -دنبال کسی می گردی؟
    نگاهم کرد و غمگین پرسید:
    -نیومد؟
    کمی اخم کردم و پرسیدم :
    -کی ؟
    و تا آرام خواست توضیح بده ، متوجه شدم کی رو می گـه و گفتم :
    -آهان.
    و منم مثل آرام گردن کشیدم اما ندیدمش . بهتری زیر لب زمزمه کردم و دست آرام رو که هنوز داشت دنبالش می گشت گرفتم و گفتم :
    - شاد باش آرام. مهم نیست اومده یا نه. مهم تویی . مهم آنا و بردیا و پریا و کوشا هستن که به خاطر تو اومدن.
    مکثی کردم و با لبخند گفتم :
    - مهم ماکانه که به عشق تو اومده.
    تا اون لحظه داشت نگاهم می کرد اما با شنیدن اسم ماکان ، خنده آرومی زد و گفت:
    - اون که فکر نکنم به عشق من اومده باشه .
    و به نقطه ای پشت سر من اشاره کرد. برگشتم و با دیدن ماکان که به سمت دختری خم شده بود و تعظیم می کرد ، خندیدم و گفتم:
    -ماکانه دیگه .
    لبخندی زد و گفت :
    -ممنون که اومدی نگار ، می دونم که سخت بوده و ..
    صدای آنا نذاشت ادامه بده :
    - ببخش نگار جون .
    لبخندی زدم که کمی هم شد سمتمون و رو به آرام گفت :
    -بلند شو و برو لباست رو عوض کن. نمی خوای که تا آخر جشن با همین مانتو و شلوار خاکی بشینی.
    سری تکون داد و با تاسف گفت :
    -کاش می شد .
    و رفت بالا . آنا کنارم نشست و غر زد:
    - وای با این کت و دامن اصلا نمی شه راحت بود .
    و رو به من گفت:
    - از ظهر تا الان درست و حسابی نمی تونم راه برم. والا وزن کم کردم اما دریغ از یه سایز که کوچک کرده باشم .
    و شروع کرد از رژیمش تعریف کردن و من نمی دونم چرا این همه سال خودم رو از نعمت ندیدن آنا محروم کردم. چند دقیقه نگذشته بود که سها و پریا اومدن پایین. سها با یه رژلب کم رنگ صورتی و یه دست کت و شلوار کرمی که خیلی بهش می اومد ، به سمت دوستان پریا رفت . چادرش رو بیرون آورده بود اما کاملا پوشیده و با حجاب بود. یه خدمتکار به آنا خبر داد که بردیا رسیده. رفتیم یه سمت آشپزخونه که دیدیم هنوز بیرون آشپزخونه ایستاده و به اپن تکیه زده . خستگی از سر و روش می بارید .سلامی کرد و به کیک اشاره کرد و گفت :
    -بفرمائید . مورد قبوله عمه آناهیتا ؟
    آناهیتا با لبخند رفت سمتش ، روی نوک پا بلند شد و بـ..وسـ..ـه ای روی گونه ش کاشت و گفت:
    -اره عزیز آنا . عالیه.
    سری تکون دادم که بردیا رو بهم گفت:
    -لباس هام بالاست؟
    گفتم:
    -اره . پریا بردشون بالا .
    سری تکون دادی و در حالی که دستش رو داخل موهاش می کرد ، گفت :
    -با اجازه پس.
    و رفت بیرون از آشپزخونه. با نگاهم داشتم همراهیش می کردم که با صدای غمگین آنا به سمت اون برگشتم :
    -خدا رحمت کنه نرگس و محسن رو . جاشون حسابی خالیه.
    لبخند تلخی زدم و چیزی نگفتم. چی می تونستم بگم از نبود عزیز ترین هام؟ ...

    [/HIDE-THANKS]
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا