وضعیت
موضوع بسته شده است.
  • پیشنهادات
  • سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام عزیزای دلم.شرمندم واسه این تاخیر چندروزه.به شدت درگیر بودمو هستم اما قول میدم بیشتر پست بذارم.شاید فرداهم یه پست دیگه داشته باشیم.راستی رمانو دوست دارین؟شخصیت ها؟نظر بدین.نظرسنجی شرکت کنید.دوست داشتید لایک هم بکنید.
    ***
    حال و هوای این روزهایش مثل هوای دمدمی و زمستانیه اواخر دی ماه بود. یک دم هوا ابری و یک دم بارانی یک دم افتاب بود و یک دم برف های کوچک و ریز ریز.
    یک ماه و نیم از رفتن رضا می گذشت و خودش هم باورش نمیشد که این مدت فقط 5 یا 6 بار باهم تلفنی صحبت کرده باشند، باورش نمیشد که یک ماه و نیم یا به عبارتی 45 روز است که مرد و همدمش را ندیده است و امسال یلدا را تنهایی در خانه ی کوچکش جشن گرفته است. درتمام مدت تنهایی اش کارش این بود که روزهارا بلاتکلیف سرکند و شبها با یاد رضاو نگرانی هایش به انتظار بنشیند و به اینده ی نامعلومش فکرکندو بعد از خستگی روی تخت ولو شود و به خواب رود.
    گاهی چندروزی را درخانه ی مامان گلاب میگذراندولی انجا هم دلش ارام و قرارنداشت. بدون رضا انجاهم برایش دلگیر بود. حتی دیدن ماهی قرمزهایش هم خوشحالش نمیکردند.
    طاهر تنها برادرش، یک شب را مهمانش بود. برای کاری از جنوب به تهران امده بودو شبی را درمنزل خواهرش گذرانده بود. هرچقدراصرار کرده بود تاهمراهش شودو به دیدار خواهران و پدرش بیاید راضی نشده بود. دلتنگشان بود ولی میدانست اگربرود، زخم زبان هامنتظرش هستندونگاه های پرکینه و خشمگین. اینجا حتی بدون رضا هم راحت ترو امن تراز شهر خودش بود.
    شالگردنی را که برای رضا بافته بود به اواسطش رسیده بود. دلش میخواست الان بودو دور گردنش می انداخت و می دیدبه صورتش می اید؟ رضا عاشق شالگردن بود. قبلا هم چندتایی برایش بافته بود. قطعا این شالگردن سیاه و سفید به صورتش می امد. به پوست سفید و چشمان قهوه ایش. مخصوصا اگر موهای خرمایی اش را شانه نکشد و پریشان روی پیشانی اش بریزد. چهره اش علاوه بر زیبایی، معصومیت و مهربانی اش راهم به رخ میکشید. هیکلش اما معمولی بودو قدش از دریا کمی بلندتر بود. همیشه توی عکس هایشان دریا نیازی به کفش های پاشنه بلندنداشت. رضا که کمی سرش را خم میکرد موهای مشکی دریا را احساس میکردو غرق بوی خوششان میشد.
    هیچ چیز خاصی در ظاهرش نداشت که دریا را عاشق کند ولی حالش بارضا خوب بود. پاگیر محبت و احساس نابش شده بود.
    با رضادر دانشگاه اشنا شده بود. مردسربزیر و ارامی که کسی فکرش راهم نمیکرد عاشقی را در دل بگنجاند،ان هم دختری مثل دریا را با ان همه تفاوت فرهنگی و ظاهری، اما حضورش برای دریا باعث تغییرات زیادی درزندگیش شد. با امدنش دلی رفت و دلی ماند و نگاهی به اسمان خشکید. قلبش از تپش نیفتاد و ضربانی تند نشدولی دلگرم شد برای ماندن و ادامه دادن و از یاد بردن.
    صدای ممتد ایفون دریا رااز فکروخیال هایش جدا کرد و به خانه ی 70 متری اش کشاند. یک نفر دستش را روی زنگ گذاشته بودو برنمیداشت. با اخم گوشی را برداشت.
    - کیه؟
    اما جز صدای خش خش چیزی به گوشش نرسید. چند لحظه ایستاد ولی انگار صداها قصد قطع شدن نداشتند. مانتوی دم دستی اش را پوشید و شال مشکی اش را بی هوا روی موهای کوتاهش انداخت. دم پایی های صورتی اش را به پا کردو تند تند از پله ها پایین رفت.
    درکوچک و زرد رنگ کوچه را باز کردو اندیشه و سپهر را جلوی در دید.
    - سلام. شمایید؟چی شده؟
    اندیشه- سلام، هیچی بابا واست آش اوردم ولی تا زنگ زدم سوزنش گیر کرد و صدا قطع نمیشد. فکر کنم بخاطر بارون صبح بود. سپهرو اوردم درستش کنه.
    سپهر- دریا خانم الان درستش میکنم.مشکلی نیست.
    - ممنون. تو زحمت افتادین.
    سپهر- نه بابا، چه حرفیه.
    سپهر پسر جوانی بود که با اندیشه از همان باشگاهی که انجا کار میکرد اشنا شده بود. سپهر مربی شنا و بدنسازی بود و اندیشه هم با رفت و امد به انجا در تایم زنانه اش باهم اشنا شدند و کار به نامزدی و عقد کشیده شد.
    اندیشه- دریا بمون برم اشتو بیارم، رفتم سپهرو صدا کنم گذاشتم تو.
    - قبول باشه عزیزم.
    اندیشه- ممنون ولی نذری نبود، هوسونه بود.
    دریا لبخند مهربانی زد و اندیشه داخل رفت. سپهر دل و روده ی آیفون را بیرون کشیده بودو فعلا صداها قطع شده بودند.
    سپهر- اقا رضا خوب هستن؟
    - بله. ممنون.
    سپهر- خبردارین ازش؟
    دریا متعجب به سپهر نگاه کرد.
    - شماهم..
    سپهر خندیدو مشغول کار با سیم های رنگی شد.
    سپهر- میدونم کسی نباید بدونه. دهنم قرصه. نگران نباشیدفقط به من گفت.
    - امیدوارم.
    - سلام.
    دریا و سپهر با شنیدن صدای مردانه ای به عقب برگشتندو دریا مرد جوان را شناخت.
    - سلام اقا نادر.
    نادر پسر خاله ی رضا بود. درمدتی که رضا نبود نادر و بقیه ی پسرهای فامیل حواسشان به مامان گلاب و بابا احمد بودو دورادور هوای دریا راهم داشتند. همه شان پسرهای خوب و بامحبتی بودند فقط نادر کمی گوشت تلخ بود و رفتارهایش روی اعصاب دریا بود.
    نادر نگاهی به سپهرانداخت و با اخم های درهم سرش را پایین انداخت و دریا را مخاطب قرار داد.
    - چی شده؟
    - ایفون خراب شده بود. اقا سپهر دارن زحمتشو میکشن.
    نادر- کی باشن ایشون؟
    دریااز طرز صحبت کردن نادر متعجب شد. سپهر دست از کار کشید و خواست حرفی بزندکه دریا سریع جوابش را داد.
    - نامزد دوستم هستن.
    نادر با چشم های تنگ شده و جوری که انگار حرف های دریا را باور نکرده گفت:
    - زنگ زدی نامزد دوستت بیاد ایفونو درست کنه؟ کسی دیگه نبود جز ایشون؟
    سپهر- اقا این چه..
    دریا- ایشون..
    همان لحظه اندیشه با کاسه ی اش از خانه ی بغلی بیرون امد و با خنده رو کرد به دریاو گفت:
    -اینم آشت دریا خا..
    با دیدن نادر و صورت سرخ از عصبانیتش و سپهرو اخم های درهمش و دریای رنگ پریده ساکت شد.
    دریا از رفتار نادر عصبانی بود و از طرفی هم نمیخواست به فامیل رضا بی احترامی کرده باشد.
    - اقا نادر خیره؟ چیزی شده؟ میدونید که رضا نیست.
    نادر نگاهش را از روی سپهر برداشت و کیسه ای که دستش بود را کنار در گذاشت.
    - اینارو خاله داد.
    رو به سپهر کرد.
    -شما بفرما. من هستم.
    سپهر- نیازی نیست. تموم شد.
    قاب ایفون را وصل کرد و زنگ را امتحان کرد و لبخندی به دریا زد.
    سپهر- خداروشکر درست شد.
    دریا عمیقا از رفتار نادر ناراحت شده بود و بیشتر از روی سپهر شرمنده بود.
    - ممنون اقا سپهر. زحمت کشیدین.
    سپهر سرش را تکان داد و رو به اندیشه کرد.
    - بریم تو.
    اندیشه- تو برو. اومدم.
    نادر که از رفتن سپهر خیالش راحت شده بود، دستی روی ریش های کوتاه صورتش کشید.
    نادر- هروقت مشکلی داشتید به ما بگید. ما که نمردیم به غریبه ها رو بندازید. رضا شما رو دست ما سپرده، با اجازه.
    منتظر حرفی از جانب دریا نماند و سرش را پایین انداخت و مسیر امده را برگشت.
    نفس های دریااز زور عصبانیت بلند و عمیق شده بود. سعی میکرد خودش را ارام کند تا نرودو به خاله ی رضا زنگ بزند و بگوید بیاید این پسرش با اخلاق مضخرفش را جمع کند.
    - این کی بود؟
    - یه ادم بی خود.
    - اینو که فهمیدم.
    - پسر خاله ی رضا بود.
    - وای همون خاله عفریته اش؟
    - اره، وای خدا چقدر از سپهر خجالت کشیدم.
    - چی شد من نبودم؟
    - هیچی ولش کن. اعصاب برام نذاشت. اصلا تو کجا موندی رفتی یه ظرف آش بیاری؟
    - تزئینش خراب شد، واست یکی دیگه کشیدم.
    دریا نگاهی به ظرف آش انداخت.
    - اینم که خراب کردی.
    - بسکه از ترس دستام داشت میلرزید. گفتم الان دعوا میشه. چقدر عصبی بود این یارو.
    -ولش کن. بیا بریم بالا.
    - نه برم ببینم سپهر در چه حاله.
    - ترو خدا ازش عذرخواهی کن.
    - باشه. تو هم موهاتو بکن تو. نمیدونی اینا حساسن؟ من برم فعلا.
    اندیشه رفت و دریا هم با قدم های کوتاه و خسته و دستانی پر وارد خانه شد. روبروی اینه رفت و نگاهی به لباس هایش انداخت. زیر مانتو ی جلو بازش، بلوز سفید و شلوار جذب همرنگش را پوشیده بود و موهایش هم که قاب صورتش شده بودندو شالش هم بازمانده بود.
    لب هایش را گزید. تا الان این مدلی جلوی خانواده ی رضا ظاهر نشده بود. خانواده ی پدری و مادری رضا به شدت مومن و با ایمان بودند. البته بینشان ادم های متعصب و دو اتیشه ای مثل نادر هم پیدا میشد. دریا شاید بینشان تنها زن فامیل به حساب می امد که پوشش اش متفاوت با بقیه بود. البته دریا هم معقولانه لباس می پوشید ولی به هرحال خیلی ازادانه تر از بقیه شان بود و با دخترها و زن هایشان فرق داشت.
    هرچند که نه بابا احمد و مامان گلاب و نه حتی رضا تا الان چیزی به رویش نیاورده بودند.
    اش را روی میز اشپزخانه گذاشت و مشغول شستن دست هایش شد. انقدر غرق فکر هایش شد که متوجه نشد ده دقیقه است که شیر اب باز است و از اینه به صورتش خیره شده. باز هم صدای زنگ ایفون اورا از افکار عمیقش بیرون کشید ولی اینبار یک تفاوت وجود داشت. یک تک زنگ و بعد صدای باز و بسته شدن در خانه را احساس کرد. چشم هایش گرد شده بود. باورش نمیشد. صدای قدم هایش رااز همین فاصله هم احساس می کرد. دزد که نبود؟ دزد قبل از امدنش زنگ خانه را میزد؟ خودش به دریا یاد داده بود. اول زنگ میزد و اعلام حضور میکرد و بعد با کلید درراباز میکرد و وارد میشد.
    از پشت در شیشه ای قامت مردانه اش را دید.کفش هایش را جفت کرد و در جا کفشی گذاشت. تپش های قلب دریا باهم هماهنگ نبودند. کف دستانش یخ بسته بود.
    نگاهی به لباس هایش انداخت؟ مناسب بود؟ مناسب ورود عزیزی که 45 روز از دیدارش محروم بود؟ بوی خوش میداد؟موهایش را شانه کشیده بود؟ رنگی به لبهایش داده بود؟ غذای گرم روی اجاقش داشت؟ خانه را اب و جارو کرده بود؟
    در که باز شد و مردش قدم به خانه گذاشت و نگاهش به رضای خسته افتاد انگار که جان در پاهایش برگشت. لبخند کم کم جایش را روی لبهایش پیدا کرد. چشمانش درخشید و اغوش باز رضا را که دید دست هایش رااز روی لبهای بازمانده از تعجبش برداشت و با سریع ترین حالت ممکن به سویش پرواز کرد.
    "فصل عوض می شود
    جای الو را خرمالو میگیرد
    و
    جای دلتنگی رادلتنگی.."
    ***
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام عزیزای دلم.خوبین خوشین؟میگم دوست ندارید داستانو؟چرا انقدر تعدادتون کمه اخه؟الان اولای داستانیم نقطه ی اوجش نرسیدیم.مطمئنم خوشتون میاد.لطفا همراهیم کنید.به دلگرمیتون نیاز دارم شدید.
    ***
    دریا سفره ی سفید رنگ مربعی شکل را وسط هال پهن کرد. دو سبد سبزی خوردن تازه با تربچه های نقلی را روی سفره گذاشت. کاسه ی سالاد شیرازی را به همراه بشقاب و لیوان و قاشق چنگال ها به زیبایی روی سفره چید. دیس پلو و فسنجان را وسط قرار داد و پارچ دوغ را روبروی کاسه سالاد گذاشت و نگاهی به چیدمانش انداخت.
    مامان گلاب از اشپزخانه صدایش زد و دیس مرغ بریان را دستش داد.
    - بگیر مادر اینم بذار جلو دست رضا.
    - مرسی مامان، ما نخوریم دیگه؟
    - بخور مادر. توهم بخور، نوش جونت ولی بچم عاشق فسنجون و مرغ بریونه.
    - اینجوری که شما گفتی بخدا از گلوم پایین نمیره. بذار همشو رضا بخوره.
    - تو و رضا بچه هامین. اخه من غیر از شما دوتا کیو دیگه دارم ؟
    دریا دلش گرفت. مامان گلاب داغ دار بود. سالها پیش دختر نوجوانش را در سانحه ی تصادف از دست داده بود و تا سالها عزادار مرگ دخترکش بود. دردناک بود اما از نظر دریا بیشتر ترسناک بود. اینکه پاره ی تنت را زیرخروارها خاک دفت کنی و تو فقط با چشم های اشکبار نظاره گر باشی و ببینی چطور ثمره ی وجودت را ازت جدا میکنند و زیر خاک میکنند، قطعا ترسناک بود.
    - راستی مادر این قضیه ی نادرو به رضا نگیا؟
    - نه مامان، بچم مگه؟ نمیگم. بعدم حالا گفتم مثلا رضا پامیشه میره دعوا؟ اگه میخواست بره اونسری که خاله گیتی متلک بارونم کرد یه حرکتی میزد.
    - بچم حیا میکنه وگرنه خودت میدونی چقدر حمایتت میکنه.
    - اره ولی در سکوت.
    بابا احمد عصا زنان وارد خانه شد و با صدای بلند سلام کرد.
    - سلام بابا.
    - سلام عروس خانم. بیا بابااینو بذار تو اشپزخونه.
    دریا جعبه ی باقلوا تبریزی را از دست پدر شوهرش گرفت.
    - میبینم که اقا رضا حسابی خوش خوشانشه.
    -بذار بخوره بچم. دوست داره، اونجا وسط جنگ که به ادم باقلوا نمیدن.
    - لوسش نکنید دیگه بابا.پس فردا جورشو من باید بکشم.
    - میبینم که دارید غیبت منو میکنید؟
    بابا احمد: قبول باشه بابا جان.
    رضا: قبول حق، زحمت کشیدین.
    مامان گلاب: بیایید سرسفره، غذاها یخ کردن.
    مامان گلاب همه را به ناهار دعوت کرد و هرچهار نفر سرسفره نشستند. دریا متوجه شده بود رضا از وقتی که امده ساکت و کم حرف شده. بی هوا در خود فرو میرفت و به یک نقطه خیره میشد.
    بعد از خوردن ناهار و نوشیدن چای مامان گلاب رو کرد به رضا و گفت:
    - مادر تا کی میمونی؟
    -احتمالا یه هفته ده روز.
    دریا: همش؟
    رضا: دریا جان اونجا به حضور هممون نیازه. اگه قرار باشه هرکدوممون یه ماه بریم مرخصی که سرسال نشده دشمن تو خاک خودمونه.
    بابا احمد: اونجا اوضاع چطوره بابا جان؟
    رضا سرش را پایین انداخت. حس میکرد بغض بزرگی در گلویش تلنبار شده و قلبش را میفشرد.
    - خیلی بده اقاجون، خیلی.
    دریا دلش نمیخواست رضا از انجا بگوید. می دانست گفتن و شنیدنش فقط داغ دلها را تازه می کند ولی انگار که رضا نیاز به حرف زدن داشت.انگار که حرف های زیادی روی دلش نشسته بود، امده بود که کمی خالی شود از زجری که کشیده بود و هیچ نگفته بود.
    - خیلی سخته. اونجا توی جنگ وسط خمپاره ها استرس خودت ، دوستات و همرزماتو داری. اینکه اخرش چی میشه؟ یه ساعت دیگه دوساعت دیگه، وقتی صدای گلوله ها خوابید اطرافتو نگاه میکنی ببینی کیا زنده موندن کیا رفتن.چشم میچرخونی میبینی رفیقت همونی که تا یه ساعت پیش داشتین ماهم میگفتینو میخندیدین، با تن خونی و چشمای باز روی زمین افتاده و حتی مهلت نداشته چشماشو ببنده. سخت تراز اون اینکه بخوای خبر شهادتشو تو به خونوادش بدی.
    رضا انجا نبود.نمی دید که دریا مثل ابر بهار اشک می ریزد و رنگ از رخ مامان گلاب پریده و دستان پیر پدرش میلرزد.حواسش نبود رفتنش را برای انها سخت تر می کند.پلک نمیزد و صدایش میلرزید و چشمانش اماده ی باریدن بود.
    - رفتم در خونشون. خودم رفتم خبر شهادت مصطفی رو به مادرش بدم. درو که باز کرد با لبخند نگام کرد. سرکی تو کوچه کشید و گفت پس مصطفی ام؟ نتونستم حرف بزنم. چشمای اشکیمو که دید گفت خوش خبر نیستی مادر؟چطور بهش میگفتم پسرش شهید شده؟اصلا نمیدونستم من الان خوش خبرم یا دارم اوار میشم رو سرش. جون دادم تا گفتم پسرت شهید شده. هیچ نگفت، حرف نزد.ترسیدم، صداش زدم.نگام کردوگفت مادر خودت جون دادنشو دیدی؟ خدایا چی میگفتم بهش؟ می گفتم حتی نتونستم پیکر بی جون رفیقمو از بین تیرو اتیش عقب بکشم؟
    بغض رضا بالاخره ترکید و با صدای بلند مردانه به گریه افتاد. انگار که داشت خاطراتش را مرور میکرد و به خودش که امد دید اشک همه را دراورده.بی حرف بلند شد و سریع از اتاق خارج شد.
    دریا گریه میکرد و مامان گلاب به دیوار تکیه داده بود و بی صدا اشک می ریخت. هیچکس حال خوشی نداشت. دریا که ارامتر شد دید بین پدر و مادری نشسته که هرلحظه ترس از دست دادن عزیزشان را دارند.
    قرص های مامان گلاب را به خوردش داد و لیوانی اب دست بابا احمد داد و از اتاق بیرون رفت.
    رضا در حیاط روی تخت چوبی نشسته بود و به حرکت ماهی قرمزها نگاه میکرد. یکی از ماهی ها مرده بود و روی سطح اب امده بود. دریا دستش را دراب فرو کرد و ماهی را دراورد و در خاک باغچه دفن کرد.
    کنار رضا نشست و دستش را گرفت.
    - هیچکس جای شماها نیست. خیلی سخته ولی اگر قرار باشه انقدر سریع بشکنی چطور میخوای اونجا دوام بیاری؟ از پا می افتی. اینجوری میخوای بجنگی؟
    - یه پسر بچه ی کوچولو دیدم کنار جسم نیمه جون پدرش. باباش زخمی شده بود و بچه اش از گرسنگی و تنهایی انقدر گریه کرده بود داشت هلاک میشد. دستای خاکیشو تو دهنش گذاشته بود و زار میزد و هیچکس نبود دستی رو سرش بکشه.فکر کنم دوسالش..
    - بسه رضا. بخدا من طاقت شنیدنشو ندارم.
    - میدونی سختیه کار کجاست؟ اینکه جونتو بذاری کف دستت بری تو دل دشمن و بعد بهت هزار جور انگ بچسبونن.
    - نیت تو مهمه نه حرفای اونا.مهم اینکه ما همه بهتون افتخار میکنیم و حمایتتون میکنیم. هم من هم هزار تا زن جوونه دیگه و هزار تا مادر پیر دیگه هرشب نشستیمو واسه سلامتیه شماها دعا میکنیم. اینا مهمه رضا نه حرفای بی سروته بقیه. اونا که با دردای ما زندگی نکردن. تنهاییه ماهارو احساس نکردن. هزار بار از ترس مردن و زنده شدنمونو ندیدن.
    رضا سرش را پایین انداخت و دریا بغضش را در دل خفه کرد. حالا می فهمید علت گوشه گیری و ساکت شدن رضارا.درد میکشید و به جرم مرد بودن و قوی بودن حق گریه کردن نداشت چون باید سرپا می ایستاد تا قوت قلب دوستانش میشد. نباید می گذاشت خون همرزمانش پایمال شود.
    جنگ، جنگ است
    فرقی نمی کند کودک باشی با هزاران ارزو
    مادر باشی با هزاران عاطفه
    پدر باشی با دلگرمی خانواده ات
    یا شوهری باشی با چشم انتظار همسری
    یا فرزندی که مادرت نگاه به راه برگشتت دوخته..
    هیچ فرق نمی کند چون جنگ، جنگ است.
    ***
    ویرایش میشود.دلم میخواد نظرتونو راجب این پست بدونم.دوستون دارم
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام عزیزای دلم.عیدتون مبارک مخصوصا به سادات و سیدای عزیزمون.منم دعا کنید.
    ***

    یک هفته ای از حضور و بازگشت موقت رضا به ایران میگذشت. در تمام این مدت دریا همه ی تلاشش را میکرد روحیه ی ضعیف و خراب شده ی رضا را مثل اول کند و بازهم لبخند مهمان لبهای مردش شود. شب ها به بهانه ی دلتنگی دستش را میگرفت و همراه هم راهی کوچه و خیابانهای شهر میشدند و سرمای زمستان را به جان میخریدند و گم میشدند در تنهایی شان ولی رضا باز هم ساکت و بی حرف نگاهش به روبرو بود. دریا دستانش را میگرفت و سعی میکرد با شوخی و خنده حالش را عوض کند اما رضا انگار که اصلا انجا نبود.
    امشب هم بعد از خوردن شامی سبک دریا دستش را گرفت و پیاده روی شبانه یشان را در تاریک ترین و دنج ترین خیابان شهر اغاز کردند.
    دریا پالتوی سبز رنگش را محکم دور خودش گرفت و رضا شالگردنی که دریا برایش بافته بود را دور گردنش سفت کرد. هوای اواخر دی ماه بسیار سرد بود و کنار پارک قدم زدن سرما را بیشتر وارد استخوان ها میکرد.
    نگاه دریا روی زوج های جوانی که مثل خودشان قدم زدن های دونفره را انتخاب کرده بودند در گردش بود و فکر میکرد که هرکدامشان موضوع بحثشان چیست و به چه می اندیشند؟
    - دلت اونجاست؟
    رضا حواسش جمع دریا شد ولی حرفی برای گفتن نداشت.
    - یعنی واقعا دلت نمیخواست کنار ما باشی؟
    - مساله این نیست.
    - پس چیه رضا؟ چیه که از اون موقعی که اومدی انگار میخ زیر پاته. هوش و حواست اینجا نیست. اروم و قرار نداری. چرا انقد کم حرف شدی؟ بابا اصلا من دلم نمیخواد دیگه برگردی.
    رضا ایستاد و دست دریا را گرفت و خیره شد در چشمانی که موجی از عصبانیت و نگرانی را در خود جای داده بود.
    - این مدت اذیت شدی؟
    - اذیت شدم؟ رضا این سواله تو میپرسی؟ رفتی اونجا میجنگی و تفنگ میگیری دستت فکر میکنی کار سخته رو تو میکنی؟ منم که اینجام و شب و روزم با استرس و نگرانی میگذره. منم که تنهام تو این خونه و تاریکی و تنهایی بهم فشار میاره. منم که بار زندگی رو دوشمه. که وقتی صدایی از پشت در میاد تن و بدنم میلرزه چون مردی تو خونه نیست. که وقتی زنگ در خراب میشه مرد همسایه باید جورشو بکشه. که هزار تا اقا بالاسر پیدا کردم. که وقتی مردم سراغتو میگیرن و با شوخی میگن اقا رضا مگه زندانه که نمیبینیمش تو محل من چی دارم که بگم؟ رضا اینا واسم درده، ولی تا وقتی که تو کنارم نیستی. وقتی حضورت و کنارم احساس میکنم همه میرن به جهنم.
    رضا اشک را روی گونه های برجسته ی دریا پاک کرد. چشمان مشکی اش با آن مژه های فرخورده ی مشکی رنگ خواستنی تراز همیشه شده بود. یادش بود آن اوایل دریا همیشه میگفت چشمان مادرم آبی بود. بعد از دو دختر، مینا و دنیا پدرش مطمئن بود که این دختر دیگر رنگ چشمانش ابی است و اسمش را دریا گذاشت ولی او شد دختری با چشمانی به سیاهی شب و دلی به وسعت دریا.
    - بشینیم؟
    دریا با دستمال اشکش را پاک کرد .
    - سرده. سرما میخوریم.
    - یه امشب اشکال نداره، حتی اگه سرما بخوریم.
    کنار هم روی نیمکت های چوبی پارک نشستند.
    - درد تنهاییتو با همه ی دردایی که کشیدی یه باره به جون میخرم. دست بـ*ـوس مهربونی و فداکاریت هم هستم فقط مثه همیشه پشتم باش، مثل الان. خنده هاتو ازم دریغ نکن، حالم بده دریا. دلم اشوبه، نگران بچه هام، نگران وضع اونجام. وقتی پات به اونجا برسه خاکش دامن گیرت میشه و مسئولیت یه سرزمینو با مردمش رو شونه هات احساس میکنی.
    رضا دستش را از پشت گردن دریا رد کرد و اورا در حصار بازوی خود گرفت و تن ظریفش را گرم کرد از حضور مردانه اش.
    - یه رفیقی دارم اونجا که هروقت خانومش زنگ میزد زیاد حرف نمیزد. هردفعه باعث تعجبم میشد. به شوخی بهش میگفتم یا تو خیلی کم حرفی یا خانومت خیلی پرحرفه، اونم فقط لبخند میزد و هیچی نمیگفت. یه بار که داشت با خانومش صحبت میکرد حواسش نبود من پشت سرشم، گفت : خانومم انقدر که هردفعه گریه میکنی نه من باهات حرف میزنم نه می ذاری درست حسابی صداتو بشنوم. خیلی دلم شکست دریا. میخوام بگم فقط تو نیستی این شرایطو داری. خیلی از زنای جوون دیگه هستن که حالشون به مراتب شاید از تو بدتر باشه . میفهمم که چی میکشی و چه روزای سختی رو میگذرونی. می دونم جوونی و دلت زندگی گرم سابقتو میخواد ، ولی اگر بدونید حمایتتون و دلگرمیتون چقدر میتونه تو حال ماها وسط میدون جنگ موثر باشه انقد ازم گله نداشتی.
    بغض گلوی دریا را گرفت. لبانش می لرزید و سرش پایین بود. شاید نباید امشب درددلش را بازگو میکرد. باید مردش را با حال بد و غصه های درون دلش بیشتر درک میکرد.
    رضا سر دریا را کمی سمت خود چرخاند و برای عوض شدن حالش لبخندی زد و گفت:
    - حالا اگه یه بچه ی کوچولو تو خونه داشتیم انقد تنها نبودی. یه مرد کوچولو داشتیم که مراقب مامانش باشه.
    - تو دلت بچه میخواد؟
    قهوه ای چشمان رضا پربود از افسوس وقتی که به چشمان بی تفاوت دریا نگاه میکرد.
    - تو نمی دونی؟
    - خودت میدونی که من..
    - اره تو امادگیشو نداری، شرایط مالیشو نداریم. حوصله ی بچه داری نداری. اما تا کی دریا خانم؟ ما دیگه پنج ساله ازدواج کردیم.
    - مازود ازدواج کردیم وگرنه سنمون زیاد نیست واسه این مسئولیت سنگین.
    - مامان بابای من ازشون سنی گذشته. خودت میدونی جز من و تو دیگه هیچکسو ندارن. اونا آرزوشون دیدن بچه ی ماست.
    - من بهت حق میدم رضا ولی بذار از سفر برگردی. بذار صحیح و سالم..
    - میترسی برگشتی تو کار نباشه؟
    دریا لبش را گزید و چشمانش درشت شد و دستش را روی دست رضا گذاشت.
    - این چه حرفیه میزنی؟ من فقط..اصلا خودت بهتر میدونی که استرس واسه زن باردار خوب نیست.
    رضا لبخندی زد و نگاهش به کل زوایای صورت دریا گشت.
    - به چی میخندی؟
    - دارم تصورت میکنم تو لباس حاملگی. بهت میاد.
    ان شب را تا دیروقت بیرون از خانه و در کنارهم گذراندند. بعد از مدتها درددل کردند. رضا از شرایطش میگفت و حال بد و نگرانی هایش. از آنجا و آدم هایش. از همرزمان و فرمانده هان و کودکان بی پناهی که جز خدا و بعد آنها پناهی نداشتند.
    دریا میدانست رضا به این خالی شدن و حرف زدن نیاز دارد. به اینکه ترس هایش را با کسی تقسیم کند و گوشی باشد تا شنوای غصه های این روزهای مردمی که مظلوم و بی پناه گوشه ای از این جهان به دست دشمنی خونخوار و بی رحم افتاده بودند.
    اکثر اوقات یا آنها خانه ی بابا احمد بودند و مهمان دستپخت مادر یا وقتی که می خواستند برگردند مامان گلاب غذا دست دریا میداد و میگفت مادر وقت خود را در اشپزخانه تلف نکن. کنار شوهرت باش و کمی آرامش کن و شانه ای باش برای دردهایش و کسی نمیدانست همینکه قرار بود شانه ای باشی برای دردها چه برسر روح و روانت می آورد و تو جبری داشتی به اسم سکوت.
    ده روز به سرعت سپری شد و بالاخره رسید روزی که دریا نگرانش بود. وقت رفتن رسیده بود. موقع ساک بستن وقتی که رضا آرام آرام وسایلش را جمع میکرد دریا زانوهایش را بغـ*ـل گرفته بود و بی صدا اشک می ریخت.
    لباس هایش، وسایل نظامی اش و مدارکی که نیاز داشت، خوراکی هایی که دریا و مامان گلاب برایش کنار گذاشته بودند.
    دریا همه را با چشمانی اشکی نگاه میکرد. شال گردنی که دریا برایش بافته بود را روی وسایل گذاشت و در اخر شیشه ی کوچک عطر دریا را از روی میز برداشت، بو کرد و زیر وسایلش پنهان کرد. دریا طاقت نیاورد و با اشک و زاری خود را در اغوشش انداخت. نمی دانست چرا ته دلش انقدر آشوب است. چرا انقدر نگران و بی قراربود؟
    - نمیشه نری؟ یه هفته دیگه بمونی چی میشه؟
    - چه فرقی میکنه عزیزم؟ رفتنی رفتنیه.
    - اینجوری نگو.
    رضا نوک بینی دریا را کشید و گفت:
    - منظورم سفر بود خانوم خانوما. من حالا حالا ها هستم.
    زیپ ساکش را بست و لباس هایش را پوشید.‌ قبل از رفتن، یخچال و فریزر را برای دریا پرکرده بود از مرغ و گوشت و میوه و حبوبات تا زن جوانش مجبور نباشد برای تهیه ی وسایل خانه ، سرمای زمستان را تحمل کند. مخصوصا که زمستان هوا زودتر تاریک میشد و کوچه ها خلوت .
    سراغ مدرسه ای که درانجا درس میداد هم رفته بود. رضا هم مثل دریا لیسانس زیست شناسی داشت و معلم دبیرستانی پسرانه بود. تنها مدیرمدرسه شرایطش را میدانست و با مرخصی چند ماهه اش موافقت کرده و کسی را فعلا جایگزینش کرده بود.
    صدای زنگ در که بلند شد دریامانتو و شالش را پوشید.
    - فکر کنم مامان اینان.
    رضا در را باز کرد و میدانست مامان گلاب نمی تواند این همه پله را با پاهایی که زانوهایش دیگر توان نداشتند بالا بیاید.
    چمدانش را برداشت و به دریا گفت که پایین می رود. دریا هم سینی محتوی قرآن و کاسه ی آب و گلاب را برداشت و پشت سر رضا پایین رفت.
    بابا احمد عصا به دست و مامان گلاب چادر به سر، طوریکه فقط قرص صورت زیبایش مشخص بود پایین خانه انتظارش را میکشیدند.
    رضا دست اقا جانش را بوسید. بابا احمد که قد استوارش خمیده شده بود و با کمک عصا راه می رفت، بازوهای پرتوان پسرش را دراغوش گرفت و عطر تن مردانه اش را به ریه کشید.
    - مرد میدون، افتخار میکنم به داشتنت. سربلندم کن بابا جون.
    رضا سرش را ارام تکان داد و شانه های افتاده ی پدرش را بوسید.
    مامان گلاب می خندید ولی اشک روی گونه های چروک و سرخ و سفیدش روان بود. از زیر چادر با یک دست، دو طرف چادرش را محکم گرفته بود و با دست دیگرش سر رضایش را به اغوش کشید. رضا خم شد و پیشانی مادرش را بوسید.
    - مراقب خودت باش پسرم. سالم برگرد. جون دادم تا قدت انقد بلند شد. جون دادم تا شدی سرو صنوبرم و بشی افتخار کشور. سالم برگرد مادر که چشمم به در خشک میشه تا برگردی.
    مامان گلاب دیگر طاقت مقاوت نداشت و اشک و بغض و دردِ در صدایش را عیان کرد.
    - سالم برگرد مادر که چراغ خونمی.
    سرش را رو به اسمان گرفت و از ته دل دست به دعا برد.
    - خدایا جوونمو دست خودت سپردم. سالم تحویلت دادم سالم تحویلم بده، سربلند تحویلم بده.
    رویش را برگرداند و با دستی که زیر چادر بود اشک هایش را زدود. رضا قدمی عقب رفت و به زور نگاه از مادرش گرفت چون طاقت دیدن نگاه اشکبارش را نداشت.
    دریابغضش را فرو داد. لبخندی چاشنی صورت غم گرفته اش کرد و قرآن را روبروی رضا قرار داد. با بسم الله از زیرش رد شد.
    - اینبار که برگشتی باید جمعمون سه نفره بشه.
    رضا لبخند زد و خم شد و پیشانی همسرش را هم پرمهر بوسید و ارام لب زد:
    - دعام کنید.
    و بی حرف اضافه ی دیگری راه خیابان را در پیش گرفت چون مطمئن بود اگر یک لحظه ی دیگر انجا می ماند احساسش بر عقلش غالب میشد و او این را نمیخواست.
    مامان گلاب ایت الکرسی را بدرقه ی راهش کرد. بابا احمد صلوات فرستاد و ذکر خواند برای سلامتی و بازگشت جوانش و دریا اب و گلاب و روشنایی اش را دنباله رو رضایش کرد. چشمانش را بست و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
    "گفته بودی تا ابد پیشت، کنارت، باتوام
    کی ابد آمد که تو رفتی و من تنها شدم؟"
    ***
    دوستان عزیز ویرایش میشه و یه نکته بگم اگر دوستان مایل هستن که خاطرات و دلنوشته های یه سرباز مدافع حرم رو بخونن و لـ*ـذت ببرن میتونن به پیجی که معرفی میکنم مراجعه کنن.
    modafe_haram_66
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام.حرف بزنم؟چرا نیستید شما؟واقعا واسم عجیبه.موضوع و دوست ندارید یا قلم منو؟اولش که خواستم شروع کنم داستانو خیلی استرس داشتم ولی فقط به شوق شماها شروع کردم چون میدونستم مثل قبل حمایتم میکنید.ولی با کمال تعجب دوسه پست اخیر فقط چهارتا تشکر داشته.کاش بهم میگفتین مشکل چیه.کاش اگر کار واستون ارزش داره به بقیه هم اطلاع رسانی کنید.خواننده های قدیمی من کجان اخه؟

    ***
    با خشم گوشی را محکم روی دستگاه تلفن کوبید.
    - چرا انقدر مشغوله؟
    کلافه طول اتاق را می رفت و می امد.دستش را میان حجم موهای کوتاهش میکرد و نفس های عصبی اش را از درون سـ*ـینه ازاد می کرد. بی قرار بود و ناارام و همه ی اینها اثرات خواب بد دیشبش بود. خوابی که نمیخواست برای بار دوم به یاد خودش هم بیاورد ولی چه می کرد که در ذهنش به یادگار مانده بود و الان تاثیر خوابش روی قلبش ترس و اضطراب را به جا گذاشته بود.
    بار دیگر شماره گرفت و باز هم مشغول بود. به اشپزخانه رفت. کاری برای انجام دادن نداشت تا خود را با ان مشغول کند. نگاهی به کل خانه اش انداخت.کوچک بود و نقلی. از زور بیکاری انقدر اب و جارو کرده بود و درو دیوار را دستمال کشیده بود که همه جای خانه از تمیزی برق میزد.
    گوشی اش زنگ خورد. اسم اندی که روی صفحه افتاد جواب داد:
    - بهت زنگ میزنم.
    تماس را قطع کرد. فکرهای مختلف از همه طرف مثل موریانه مغزش را احاطه کرده بودند. بار دیگر شماره گرفت. اینبار مشغول نبود. با خوشحالی منتظر برقراری تماس ایستاد ولی اینبار کسی جواب نمیداد. بار دیگر گرفت و بار دیگر و باز هم ولی، کسی جوابگوی دل پر تشویشش نشد.
    در خانه ماندن فایده ای نداشت. مانتو و شالش را پوشید و بابرداشتن کیفش از خانه خارج شد. در راه به هرچیزی که بتواند ذهن و فکرش را مشغول کند خیره شد ولی فعلا نگرانی هایش در صف اول ذهن متلاطمش ایستاده بودند و قصد عقب نشینی هم نداشتند.
    زنگ خانه را زد و بعد با کلید درراباز کرد و وارد شد. مامان گلاب شیشه ی ترشی به دست به سختی از زیر زمین بالا امد و با دیدن رنگ و روی پریده ی دریا دستش را به دیوار گرفت.
    - خیره مادر؟ چی شده؟
    دریا سریع طرح یک لبخند زورکی را روی لبش نشاند. نمیخواست مادر پیر همسرش را نگران کند.
    - سلام مامان، خوبی؟ ترشی دراوردی؟ ماهی داری؟
    مامان گلاب که انگار خیالش کمی آرام شده بود لبخندی زد و گفت:
    - اره مادر. بیا دارم سفره می اندازم. الان دیگه حاجی هم میاد.
    مامان گلاب داخل شد و دریا دلش مثل سیرو سرکه میجوشید ولی باید ظاهرش را حفظ میکرد.
    تماس اخرش با رضا سه شب پیش بود و با خوابی که دیشب دیده بود مضطرب و منتظر بود که شاید به دل رضا بیفتد و خودش با انها تماسی بگیردو خیالش را از بابت سلامتی اش راحت کند.
    دریا سفره انداخت و باقالی پلو و ماهی و ترشی سیرهای چندساله ی مامان گلاب را رویش قرار داد.
    مامان گلاب سبزی به دست، کنار سفره نشست و دریا هم روبرویش قرار گرفت.
    - چشمات قرمزه دریا.
    - دیشب خوب نخوابیدم.
    - مطمئنی؟ حس میکنم پریشونی.
    -نه، نه. یکم سرم درد میکنه.
    - جوشونده واست درست کنم؟
    - نه قربونت برم. خوب میشم.
    با امدن حاج احمد، جمع سه نفرشان تکمیل شد و هرسه مشغول خوردن غذا شدند. هنوز قاشق سوم از گلوی دریا پایین نرفته بود که اضطراب شدیدی به دلش نشست و چنان بی طاقتش کرد که قاشق از دستش افتاد و چشمانش را بست و اشک از زیر چشم هایش روان شد.
    - خاک برسرم. دریا مادر خوبی؟ خار رفت تو گلوت؟
    دریا انگار که استانه ی تحملش پر شده باشد. بچه شده بود و دلش میخواست همین الان صدای رضا را می شنید و فقط یک کلام میگفت که حالش خوب است. ان وقت با خیال راحت غذایش را میخورد و به جبران بی خوابی دیشبش همین کنار سفره دوساعت چشم برهم می گذاشت و آرام می گرفت.
    - دریا بابا جان، چی شده؟
    اگر حرف نمیزد دق می کرد. غمباد می گرفت.
    - دیشب خواب بد دیدم. نگران رضام. الان سه روزه که بهم زنگ نزده. از صبح هرچی زنگ میزنم یا اِشغاله یا جواب نمیدن. نمیدونم چکار کنم؟ دارم از نگرانی می میرم.
    مامان گلاب به سختی از جایش بلند شد. از توی کیف پولش اسکناسی برداشت و صدقه کرد و زیر قالی گذاشت. روی جا نماز همیشه بازش نشست، چادر سفیدش را روی سرش انداخت. تسبیحش را به دست گرفت و با چشمان بسته مشغول ذکر گفتن شد.
    همین؟ دریا داشت دیوانه می شد و مامان گلاب ذکر می گفت؟
    دریا بلند شد و لباس هایش را پوشید.
    - کجا بابا؟
    - میرم پادگانشون. اونجا احتمالا میتونن ازش خبر بیارن.
    - بمون بابا جان. بذار یه دوجا زنگ بزنیم ، بالاخره جواب میدن.
    - نه بابا دیگه طاقت ندارم. از صبح هرچقدر زنگ زدم هیچکس جوابمو نمیده. بمونم دق میکنم.
    - پس بذار همرات بیام.
    - نه بابا، شما کنار مامان بمون. مراقبش باش. زود میام.
    کفش هایش را پوشید و با بسم اللهی از خانه خارج شد. تنها آدرسش پادگانی بود که می دانست اعزامی های تهران از انجا هستند. ماشینی گرفت و تا رسیدن به آنجا صلوات فرستاد و دعا کرد آشوب دلش بی خود و بی جهت باشد.
    وقتی جلوی پادگان رسید دستانش یخ کرده بودند. میترسید پیاده شود.
    - ابجی چکار کنم؟ بمونم یا برم؟
    - بمونید. باید برگردم.
    پیاده شد و با سرباز جلوی پادگان که در اتاقکی ایستاده بود صحبت کرد. سرباز هرچقدر سعی داشت متقاعدش کند که فعلا فرمانده نیست و کسی نمی تواند کمکش کند دریا قبول نمی کرد. دیگر داشت به گریه می افتاد که ماشینی نظامی جلوی در متوقف شد. سرباز احترام گذاشت و دریا با چشمان نمناکش به مرد درجه دار خیره شد.
    مرد از ماشین پیاده نشد ولی ترس و نگرانی را از صورت دریا خوانده بود. دستش را روی شیشه ی پایین پنجره گذاشت.
    - چی شده؟
    سرباز- قربان ایشون می خوان وارد پادگان بشن.
    مرد درجه دار متعجب گفت:
    - اینجا محوطه نظامیه خواهرم، خلاف قوانینه.
    - آقا من بخدا نمیخوام برم تو. فقط برام یه خبر از شوهرم بیارید.
    - شوهرتون سرباز اینجاست؟
    - شوهرم اعزام شده سوریه. سه شبه که ازش بی خبرم، تروخدا اگه میشه..
    - خواهر من شاید دسترسی به تلفن نداره. شاید الان موقعیتشون آماده باشه.
    دریا خجالت میکشید بگوید خواب بد دیده. بگوید که از بخت بدش هرچه به دلش می افتاد تعبیر پیدا میکند.
    - اقا تروخدا. نمیخوام باهاش حرف بزنم فقط یه خبر بهم بدین حالش خوبه؟ مادر و پدرش از غصه دارن دق میکنن. من هرچقدر به شماره ای که بهم دادن زنگ میزنم کسی جوابمو نمیده.
    مرد واقعا دلش برای دریا به رحم امده بود و شرایطش را درک می کرد. خیلی ها مثل دریا اینجا می امدند و منتظر خبری از همسر و پسرشان میشدند. ساعتها پشت این در مینشستند و گاه خوشحال روانه ی خانه میشدند و گاه گریان.
    مرد وارد اتاقک نگهبانی شد و تلفن را برداشت و شماره ای گرفت.
    - اسم و فامیل همسرتون؟
    - رضا شریعتی.
    - تاریخ اخرین اعزام؟
    - یک ماه پیش بود. اول بهمن.
    - سلام محمد جان، بله. یه زنگ بزنید بچه ها ببینید از شخصی به اسم رضا شریعتی خبر دارن؟ اره، اخرین اعزامش از همینجا یک ماه پیش بوده. ممنون . خدانگهدار.
    گوشی را قطع کرد و شناسنامه ی دریا را نگاهی انداخت.
    - معمولا تا خبری گیر بیاد یکی دو ساعتی شایدم بیشتر طول بکشه. اینجا موندنتون درست نیست و داخلم نمیتونید بیاید. شماره تلفن و ادرس خونه رو بدید ماخودمون خبرتون میکنیم.
    - ولی اگه میشه..
    - خواهر من، نگران نباشید. توکل کنید بخدا. ان شاء الله همسرتون سالم برمیگرده پیشتون، بفرمایید.
    دریا زیر لب تشکر کوتاهی کرد و با شانه هایی خمیده از انجا فاصله گرفت. نگاهی به سردر پادگان انداخت و با بغضی فروخورده سوار ماشین شد و بازهم با دست هایی خالی به خانه بازگشت.
    یکی دوساعتی که مرد درجه دار گفته بود به دوروز تبدیل شد و هنوز خبری از رضا نشده بود. حالا دیگر از ارامش مامان گلاب هم خبری نبود. دریا خانه ی خودشان نمی رفت چون اوضاع خانه ی حاج احمد خیلی نگران کننده بود و میترسید اتفاقی برای پیرمرد و پیرزن بیفتد و بعد جواب رضا را چه میداد؟
    پسر خاله و پسر دایی و پسر عمه های رضا مدام انجا بودند و انها هم از هرراهی که میشد تلاششان را کرده بودند تا خبری از رضا پیدا کنند ولی بی فایده بود.
    کار حاج احمد این شده بود که عصایش را دست بگیرد و طول و عرض کوچه را طی کند. تا سر کوچه می رفت و نگاهی می انداخت به امید اینکه شاید رضا بی خبر بیاید. سرکی میکشید و باز با سری پایین افتاده به خانه بازمی گشت.
    مامان گلاب نذر و نیاز میکرد و سلامتی رضا را از اقایش امام رضا میخواست.
    دریا ولی ساکت بود. انگار که دهانش باز نمیشد برای راندن کلامی بر لب. نه غذا از گلویش پایین میرفت و نه خواب به چشمانش می امد. گوشه ای می نشست و زل میزد به تلفن خانه و منتظر خبری از رضا می ماند.
    عصر بود که صدای زنگ خانه حواس همه را به خود جلب کرد. صداکه برای دومین بار بلند شدانگار ناقوس مرگ را در دل دریا به صدا دراوردند. پاهایش یاری نمیکرد برای بلند شدن. شاید این حس را همه داشتند که هرکس به دیگری زل زده بود.
    چون پسرهای فامیل رضا مدام انجا بودند دریا به حرمت مامان گلاب و بابا احمدهمیشه مانتو و شال میپوشید. موهایش را زیر شال فرستاد ودستش را به دیوار گرفت و بلند شد و به حیاط رفت. نادر پسرخاله ی رضا زودتر در را باز کرده و درحال صحبت با مرد جوانی بود. دریا با قدم هایی لرزان جلو رفت. توی گوش هایش صدای قار قار کلاغ را میشنید. شوم بود؟ از قدیمی ها شنیده بود که اگر کلاغی بالای سر خانه ای گشت و صدایش در خانه پیچید نحسی اش را با خود به ان خانه می اورد، ولی او که امروز کلاغی اطراف خانه ندید؟ راستی کلاغ شوم بود یا جغد؟
    سرش گیج میرفت و ذهن آشفته اش پراز ترس و دلهره بود. جلوتر رفت و صدای مرد جوان را واضح تر شنید.
    - نمی دونم چطور بگم، واسه ماهم گفتنش سخته ولی ظاهرا همون روزی که خانومشون اومدن پادگان شهید شدن. من واقعا متاسفم. بازم تسلیت میگم.
    جلوی چشمان دریا را پرده ای نازک از اشک گرفته بود. زانوهایش سست شده بود. درست شنید؟ یک نفر شهید شده بود؟‌ یک نفر که خانومش دوروز پیش جلوی پادگان انتظارش را میکشید و از قضا ظاهرا دلشوره هم به دلش افتاده بود و خواب بد دیده بود؟ چه خوابی دیده بود؟ چرا نادر روی زمین نشست؟ چرا رنگ به رو ندارد؟ چرا مامان گلاب و بابا احمد توی حیاط دویدند؟ چرا بابا احمد توی سرش میزند؟ چرا این فیلمی که تماشا میکند صدا ندارد؟ چرا همسایه ها توی حیاط ریختند؟
    کسی اورا تکان میداد. مگر چه شده بود؟خواب بد دیده بود. یادش امد. خواب دیده بود رضا با لباس های نظامی اش وسط بیابان و میدان جنگ ایستاده. پشتش به دریا بود. صدایش زد، برگشت. چشمانش بسته بود. دریا ترسید. ناگهان از گردن رضا خون پاشید و مقابل نگاه ترسیده ی دریا سرش از تنش جدا شد و روی زمین افتاد.
    با جیغ بلندی از خواب پرید. عرق کرده بود و نفس نفس میزد.‌ اینجا کجا بود؟ اتاق خانه ی مامان گلاب؟ صدای قرآن می امد. نگاهی به لباس های تنش انداخت. چه کسی لباس عزا به تنش نشانده بود؟ دستانش قالب یخ بود. صدای نوحه خوانی و قرآن مغزش را خراش میداد. کسی مرده بود؟ به سختی بلند شدودررا باز کرد. زن های چادری و سیاه پوش دور تا دور خانه نشسته بودند.
    اندیشه خرما تعارف میکرد. او اینجا چکار میکرد؟ صدای گریه ی زنها بلند بود. جلوتر رفت. چشمش که به قاب عکس خندان رضا با ان پارچه ی مشکی کنارش و شمع های روشن دورش افتاد به جنون رسید. انگار تازه فهمید ان مردی که شهید شده، ان مردی که زنش روز شهادتش دلشوره داشت، رضایش بوده.
    جیغ زد. از ته دل جیغ می زدو هوار میکشید و رضا را صدا میزد.
    اندیشه ظرف خرما را روی زمین انداخت و کنارش رفت. زنها دست هایش را گرفته بودند تا صورتش را خراش ندهد. یک نفر اب قند اورد. کسی گفت اب طلا بیاورید ترسیده. روی زمین نشاندنش. بادش میزدند. جیغ میزد و پا روی زمین میکشید و رضا را میخواست.
    مامان گلاب اشک میریخت و خیره به عکس رضای شهیدش زیر لب گفت:
    - رضا مامان اینم زنت، دیدیش؟ حالش بد شده مادر. چرا رفتی اخه؟ چی کنم من بی تو؟

    "برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست
    گویی همه خوابند کسی را به کسی نیست
    ازادی و پرواز از ان خاک به این خاک
    جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست"
    ***
    ویرایش میشود.نظری دارید خوشحال میشم بهم بگید. لطفا همراهیم کنید.ممنون
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام عزیزای دلم و مهربونای قشنگم.ممنون بابت حضور سبزتون. دوستای گلم امروز یه پست داریم و من یه هفته نیستم و بعدش ان شاء الله با دست پر برمیگردم. این تابستون تموم شه قول میدم روند پست گذاری و تند تر و منظم ترش کنم. مرسی بابت همراهیتون. دوستان نظرتونو راجب این پستا بگید.دوست دارم اگر ایرادی داره داستان کمکم کنید برطرفش کنم. نظر سنجی بالاهم پلیییز.
    ***
    تن ضعیف و نحیفش را به سختی تکان داد و روی زمین نشست. احساس سردرد و گیجی در تمام سرش به جریان افتاده بود. دستش را بند پیشانی اش کرد و چشم هایش را بست تا ستاره های سیاه و سفید چرخان از جلوی چشم هایش محو شوند. میخواست کسی را صدا بزند ولی صدایی از گلویش خارج نمیشد. حنجره اش دیگر همراهی نمیکرد. انقدر در این چند روز حنجره پاره کرده بود و جیغ کشیده بود که دیگر صدایی برایش نمانده بود.
    به سختی دستش را به دیوار گرفت و از جایش بلند شد. حس میکرد کل تنش را به باد کتک گرفته اند. تب داشت و بدنش درد میکرد.
    به سختی خود را به در رساند و ان را باز کرد. صدای حرف زدن و کار کردن چند نفر رااز اشپزخانه میشنید. در هال باز بود و چند مردو زن توی حیاط مشغول کاری بودند. دو سه نفر هم کناری از خانه را پیدا کرده و چشم برهم گذاشته بودند. بوی حلوایی که در کل خانه پیچیده بود حالش را بد کرد. همیشه از حلوا متنفر بود چون برایش فقط تداعی مرگ بود و جدایی.
    خواست کسی را صدا کند که خواهر کوچکش ساحل از اشپزخانه بیرون امد و با دیدن دریا سریع کنارش امد.
    - دریا؟ بیدار شدی؟
    سرش را ارام تکان داد و دستش را روی شانه ی ساحل گذاشت.
    - چیزی میخوای ابجی؟
    - میخوام برم دستشویی ولی سرم گیج میره.
    ساحل خواهر کوچکتر دریا مجرد بود ولی نشان کرده ی پسرعمه اش بود و قرار بود سال دیگر ازدواج کنند. بجز رنگ چشم هایش که مشکی خالص بود شباهت دیگری به دریا نداشت.
    کمکش کرد ودر دستشویی را باز کرد.
    - میخوای بیام تو؟ نیفتی؟
    دریا سرش را به معنی نه تکان داد و داخل شد.
    نگاهی به چهره ی زرد و نزار خودش در قاب اینه انداخت. چه کسی باورش میشد در عرض چند روز اینطور به خاک سیاه بنشیند؟ کی فکرش را میکرد روزی بدون رضا در این خانه نفس بکشد و شب و روزش را با گریه سرکند؟
    وضو گرفت و چشم از حلقه های سیاه زیر چشمانش برداشت و بیرون امد. ساحل بیرون از دستشویی انتظارش را میکشید.
    - خوبی؟
    سرش را ارام تکان داد.
    - مامان گلاب؟
    - چی؟ نگاه کن تروخدا چه بلایی سر صدات اوردی؟
    - مامان گلاب کجاست؟
    - تو مسجد محل، واسه رضا و دو سه تا شهید دیگه مراسم گرفته بودن. مادرشوهرتو چندتا از فامیلاشون رفتن. قبل از رفتنش هم کلی سفارش کرد بیدار شدی زورکی یه چیزی بهت بدم بخوری. واست غذا بیارم بخوری؟
    - نه.
    دریا چادر نماز را سرش کرد. تسبیح را دستش گرفت و روی سجاده نشست.
    - دریا؟
    ساحل چشمان بی فروغ و ناامید خواهرش را نشانه گرفت. زود بود این مصبت برای خواهر جوانش. این مصیبت و بی شوهری برایش عواقب خوبی نداشت. نگرانش بود. نگران آینده و سرنوشتش.
    - طاهر نگرانته. میخواد باهات حرف بزنه. توهم که همش اینجایی و اونم روش نمیشه بیاد تو . اینجا هم که همیشه پر مهمونه.
    دریا زیر لب ذکر میگفت و صلوات میفرستاد به نیت همسر شهیدش.
    - میناهم که زنگ زد بهت تسلیت بگه ولی شرایطت مساعد نبود.
    آن پوزخند یهویی وسط ذکر گفتن هایش غیر ارادی بود. مینا خواهرش یکی از مخالفین ازدواجش با رضا بود. کم زخم زبان ازش نشنیده بود.
    - دنیاهم که میدونی شوهرش..
    - هنوز اذیتش میکنه؟
    ساحل خوشحال از اینکه توانست با حرف هایش کمی حواس دریا را پرت کند و بعد از چند روز کلامی غیر از شیون و زاری بر لب براند سریع گفت:
    - نه ، نه. خیلی بهتر شده. سرش گرم کارشه ولی خب، میدونی که مشکلشون بیشتر تو بودی.
    دریا سرش را کمی به معنی تایید تکان داد و باز هم مشغول ذکر گفتن شد و چشم هایش خیره به طرح روی سجاده.
    - من و طاهر و مریم اومدیم. مریم خیلی دلش میخواست تورو ببینه. طاهر بهش گفت تو بمون بچه هارو بگیر قبول نکرد.‌ گفت دریا واسم از خواهر عزیز تره. بچه هاشو سپرد به مامانشو اومد.
    دریا لبش بازشد به پرسیدن سوالی ولی پشیمان شد. اخر طاقت نیاورد و ارام لب زد:
    - بابا..
    ساحل شال مشکی اش را محکم دور سرش پیچاند و کنار گونه اش محکم کرد. چشم از نگاه مظلوم و منتظر خواهرش گرفت.
    - باباهم..
    - نیومد.
    - نه نه، میخواست بیاد ولی یه پاش تو نونوایی بود و یه پاش پیش شیخ. اونم که مریضه و..
    - دلم براش تنگ شده.
    - باباهم دلش..
    -بابا شیخی.
    نگفت ولی منظورش همین بود. دلش برای پدرش تنگ نبود. دلتنگ پدر بزرگ پیرش بود.
    - بابا هنوز با عمو بحث داره. عمو قادر هرجا میشینه از تو میگه. زندگی دنیارو هم جهنم کرده.
    دریا صلواتش تمام شد. تسبیح را بوسید.
    - ساحل؟
    - جونم ابجی؟
    - میخوام تنها باشم.
    ساحل سرش را تکان داد.
    - باشه. کاری داشتی صدام کن. من تو آشپزخونه ام. داریم حلوا درست میکنیم واسه فردا. پنج شنبه است، مادر شوهرت دعا کمیل گذاشته.
    بغض تا بیخ گلوی دریاامد و اگر خواهرش زودتر بیرون نمیرفت صدای جیغو فریادش کل خانه را میلرزاند. در که بسته شد خودش ماند و خدای خودش و چهار دیواری تنگ و کوچکی که مثل قبری سیاه و تاریک در حال خفه کردنش بودند.
    سرش را رو به آسمان گرفت و از ته دل ناله زد. دستش را روی دهانش گذاشت که صدای گله گزاری اش بیرون نرود ولی دیگر همه عادت کرده بودند به اینکه هراز گاهی از گوشه و کنار خانه صدای گریه و ناله بلند شود. درددل هایی که با رضا داشتند و تا الان از سـ*ـینه خارج نکرده بودند. یکی برای همسرش یکی برای فرزندش یکی برای خواهرزاده و برادرزاده و دوست و رفیقش.
    - خدایا، خدایا دارم تاوان چیو پس میدم؟ تاوان کدوم گناهم؟ چکار کردم که باید اینجوری عذابم بدی؟ من که گفتم غلط کردم، من که گفتم توبه کردم. من که دیگه یکساله بهش فکر نمیکنم. به گذشتم فکر نمیکنم. خودت که دیدی باهات اتمام حجت کردم. گفتم فراموشش میکنم، توهم مهر رضا رو به دلم بذار. مهرشو کاشتی که سر یه سال نشده ببریش؟ که نشونم بدی چقد بی معرفتم؟ چقد بی لیاقتم؟ غلط کردم خدا، غلط کردم.
    روی سجاده افتاد و ناله زد:
    - من که به خود رضا هم گفتم فراموش کردم گذشته رو خدا، درد انداختی به جونم. تا عمر دارم میسوزم از این درد. تا عمر دارم جیگرم سوخته است. رضای من فقط بیست و هشت سالش بود. جوون بود واسه زیر خاک.
    داد زد- د اخه لامصب تنشم واسم نیاوردن که خاک واسش کم باشه.
    ساحل پشت در دستش را روی دهانش گذاشته بود و اشک میریخت برای قلب شکسته ی خواهرش و ناله های یکی در میانش.
    رضا شهید شده بود. همان روزی که دریا دلشوره داشت و خوابش را دیده بود. در عملیاتی سنگین خودش و یکی دیگر از همرزمانش شهید شدند اما تن بی جانشان را برایشان نفرستادند. تنش اسیر دست ان از خدا بی خبرها بود و برای عذاب دادنشان، جسم غرق خونشان را پس نمیدادند.
    پوست صورت دریا میسوخت از رد اشک هایی که بی امان روی گونه اش مینشست.
    - دلم گرفت برم کجا باهاش حرف بزنم؟ لایق یه سنگ قبرم نبودم؟ پنجشنبه به پنجشنبه کجا گل ببرم؟ گلاب رو چی بریزم؟ د اخه مگه تو خدا نیستی؟ من دردمو به کی بگم؟ الان خوبه؟ شوهرم رفت، مَردم رفت ، عزیز این خونه رفت چی شد؟ کسی فهمید؟ اب از اب تکون خورد؟ دردشو من میکشم، بی کسی شو من میکشم. من چکار کنم بین این جماعت غریب؟ دیگه پشت کی قایم شم؟ داخه رضامو کجا بردی؟
    و باز مثل این چند روز انقدر گریه کرد و ناله زد تا نفس هایش تنگ شد و به شماره افتاد و برای ذره ای هوا دست و پا میزد. نفس نفس زدنش به گوش ساحل رسید. با لیوانی اب به اتاق پرید. کمی اب به خوردش داد، کمی به صورتش پاشید. شال مشکی اش را از سرش باز کرد و همپای خواهر داغدارش ناله زد.
    - جیگرم سوخته برات خواهر. خونم خراب شد.
    تن بی جانش در اغوش ساحل بود و چشم هایش نیمه باز. دستانش یخ بسته بود و فشارش افتاده بود ولی صدای رضا از گوشش بیرون نمیرفت. "انگار همین دیروز بود که با یک شاخه گل به خانه امد. دریا مشغول سالاد درست کردن بود و رضا از پشت سر غافلگیرش کرد. بـ..وسـ..ـه ای روی گونه اش نشاند و شاخه گل را تقدیمش کرد. دریا برگشت و با محبت نگاهش کرد.
    - دارم میرم کربلا خانوم، بالاخره اقام طلبید.
    -قبول باشه.
    - هنوز که زیارت نکردم ولی میدونی اولین دعام چیه دریا؟
    دریا با شوق به چشمان قهوه ای همسرش نگاه کرد.
    - میرم میگم اقا اینبار خودم تنها اومدم ولی باید بطلبی دفعه دیگه با عشقم بیام، با خانومم. دریا میخوام اونجا واست عبا بخرم. تو که بلدی بزنی دیگه؟ وای دریا نمیدونی چقدر خوشحالم. دریا اگه یه روز نبودم واسم دعا بخون، زیارت عاشورا بخون. اصلا از امام حسین بخواه به حرمت زیارتی که رفتم شفاعتم کنه.
    دریا در اغوش ساحل و با خاطرات رضا ارام گرفته بود. بغضش را رها کرد و نفسش ازاد شد، اما هق هق گریه تنهایش نمیگذاشت.
    - رضا تو دیگه باید شفاعتمون کنی. شهید غریبم. رضای شهیدم.
    "شده دلتنگ کسی باشی و از شدت حزن
    گریه بر شانه ی بالش کنی و خواب شوی؟"
    ***
    ویرایش میشود.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام به همراه های همیشگی. شهادت سرور و سالار شهیدان رو به همه تسلیت عرض میکنم. من روهم توی دعاهاتون شریک کنید. عذرخواهی میکنم بابت تاخیر چند روزه.
    ***
    دریا چشم از نگاه معصوم رضا در قاب عکس مزین به پارچه ی مشکی در سالن گرفت و چشمانش را بست. داغیِ زیر پلک هایش از سوزش قلب و درد عمیقش خبر میداد. این روزها وصل بین قلب و چشمانش را با گریه هایش متوجه میشد. خاطرات رضا که در قلبش زنده میشد یک درد عمیق از سـ*ـینه اش شروع و به پشت پلک هایش میرسید واشک ها روی گونه هاروان می گردید.
    دستی روی شانه اش نشست و چشمانش را باز کرد. ساحل خواهرش بود.
    - بریم ابجی؟
    سرش را ارام تکان داد و بلند شد.نگاهش به مریم زن برادرش افتاد. لباس بلند مشکی و شال مخصوص شهرشان را که دور سرش پیچیده بود برایش تداعی زن های طایفه شان را داشت. مریم برای ازدواجش با رضا زیاد حمایتش کرده بود، هرچند حمایت یک زن در طایفه اش تاثیر چندانی نداشت ولی هیچ وقت هم محبت هایش را فراموش نمی کرد. مریم زن بلند قامتی بود. خم شد و پیشانی دریا را بوسید.
    - طاهر منتظره. بریم عزیزم.
    بغضش را قورت داد و بند کیفش را روی شانه محکم کرد. نگاه از خانه ی داغدار این روزها گرفت. در هال را باز کرد و همان موقع مامان گلاب و خاله گیتی و دخترانش از راه رسیدند. از طرف پادگان اعزامیِ رضا به سوریه مراسم بزرگی برای شهدای اخیر گرفته بودند و باز دریا نتوانسته بود در این مراسم هم شرکت کند. دلش را نداشت، نمیتوانست گوشه ای بنشیند چادر سیاهی روی صورتش بیندازد وارام و خفته در خود هق هق کند. یاد مرگ رضا که در دلش زنده میشد دیگر حالش دست خودش نبود.
    نگاه مبهوت مامان گلاب روی دریای حاضر و اماده ی رفتن بود.
    - داری میری؟
    دریا این روزها حتی توان توضیح دادن هم نداشت. لب هایش بسته بود و فقط نگاه خیره اش گویای احوالش بود.
    - دریا؟ فقط تو واسمون موندی. نذاری بری مادر؟یادگار رضامی. پاره ی تنمی.
    دریا قدمی جلو رفت و پیشانی مامان گلاب را بوسید و با صدای گرفته اش نالید:
    - کجارو دارم برم؟
    -می خوای بری شهرتون؟
    دریا سرش را به علامت منفی تکان داد.
    - میخوام برم خونه خودمون. اونجا بیشتر حضور رضا رو احساس میکنم. فکر کنم هنوز عطرش تو اتاق مونده باشه.
    مامان گلاب دستش را به سـ*ـینه ی پردردش گرفت و آه سوزناکی از سـ*ـینه خارج کرد.
    - نمیدونم خداروشکر کنم که پسرم روسفیدم کرد جلو اقام یا گله گزاری کنم که چرا یکی یکی جیـ*ـگر گوشه هاموازم گرفت.
    دست دریا را در دست گرفت.
    - زود بیا مادر. میبینمت اروم میشم. تنهامون نذاری؟
    لب های دریا لرزید و برای جلوگیری از یک گریه و زاری دیگر سرش را ارام تکان داد. چشمان خیسش رااز نگاه پیرزنِ دلشکسته گرفت و سریع از خانه خارج شد.
    تازه بعد از مدتها چشمش به درو دیوار کوچه افتاد. از این سر تا آن سر پر از پرده های مشکی و پیام تسلیت بود. پلاکارد هایی که گاهی تبریک و تسلیت راباهم داشتند. شهادتی که باعث افتخار بود و نبودنی که جگرها سوزانده بود. عکس بزرگی از رضا بصورت بنر با لباس نظامی سر کوچه نصب بود و نگاه هر عابری را به خود جلب میکرد.
    دریا نگاه طولانی اش را از رضا گرفت و متوجه ی نگاه های خیره ی نادر روی خودش شد. با همان صورت اخم کرده و ریش هایی که به مراتب بیشتر از قبل شده بود جلو امد. نادر هم سیاه پوش و عزادار پسر خاله اش بود.
    - سلام.
    - سلام.
    - وقت نشد تسلیت بگم.
    - همینطور من.
    - جایی میری؟
    دریا متوجه ی لحن نادر شد. باز هم همان لحن دستوری و اقا بالاسری.
    - چطور؟
    - به نظرم یکم زوده واسه بیرون رفتن و از عزا دراومدن. زنی که داغدار شوهرش باشه..
    - باید بمیره؟
    اخم های نادر بیشتر از قبل درهم شد.
    - اگه وفادار به مردش باشه، اره.
    ساحل خواست حرفی بزند که دریا دستش را گرفت و مانع شد. نگاه طولانی اش را از نادر گرفت و آه اش را کوتاه از سـ*ـینه بیرون داد. دیگر حوصله و توان بحث اضافه ای را نداشت.
    - بهتره هرکس به روش خودش واسه عزیزش عزاداری کنه.
    نادر خواست حرفی بزند که ماشینِ طاهر جلوی پایشان ترمز کرد و مریم سریع دریا را سوار ماشین کرد و بی خداحافظی ان جا را ترک کردند.
    دریا سرش را به شیشه ی ماشین تکیه داده بود و حرف های طاهر و ساحل هم نمیتوانست حواسش را از ان خانه ی عزادار و آدم هایش جدا کند.
    بعد از مدتی ماشین جلوی خانه نگه داشت و نگاه دریا روی عکس رضا و پارچه های مشکی و پلاکارد های تسلیت همسایه ها افتاد. بغض راه گلویش را گرفت. فکرش راهم نمیکرد روزی درو دیوار خانه اش را این چنین سیاه پوش ببیند.
    از ماشین پیاده شد و همان موقع در خانه ی همسایه باز شد و اندیشه و سپهر از خانه خارج شدند. دریا با دیدن اندیشه لب برچید و هردو در اغوش هم به گریه افتادند.
    - الهی دورت بگردم، گریه نکن.
    - دیدی چه به روزم اومد؟ دیدی رفت و دیگه نیومد؟
    - دردت به جونم، قسمتش بود. موندنی نبود.
    - باش بد کردم، بد بودم.
    - عذاب نده خودتو. ببین منو، نگاه کن منو.
    صورت دریا را میان دستانش گرفت و چشمان قرمز و اشکی اش را از نظر گذراند.
    - از پا میفتی. دیوونه میکنی خودتو، دریا حرفامو باور کن. رضا عاشقت بود. توهم دوسش داشتی. واسش کم نذاشتی. فکرای بیخود نکن. خب؟
    با دستش اشک های زیر پلک های دریا پاک کرد و گونه اش را بوسید.
    - یکم استراحت کن.
    دریا دستش را به دیوار گرفت. سرش گیج می رفت. ساحل و مریم سریع به کمکش شتافتند و از پله ها بالا رفتند. هر یک گلدانی که کنار پله ها قرار داشت را رضا با دستان خودش در گلدان کاشته بود. حالاخودش نبود و گلها خشک و زرد شده بودند.
    درِ خانه که باز شد تمام خاطرات این 5 سال در یک لحظه از جلوی چشمانش گذشت. پاهایش میلرزید، حس میکرد توان ایستادن روی زانوهایش را ندارد.
    طاهر ارام به مریم گفت که میرود و چیزی برای خوردن تهیه میکند.
    دریا از کنار اشپزخانه گذشت و چشمش به گل سرخ خشک شده ای افتاد که روی گلدان میز اشپزخانه بود. گلی که روز اخر، رضا قبل از رفتنش برای دریا گرفته بود.
    غم عالم به دلش مینشست وقتی یادش می امد دیگر قرار نیست گلی تازه جای آن گل خشکیده را بگیرد. کسی نبود که دیگر با گل های قرمز وقت و بی وقت غافلگیرش کند.
    بغضش را فرو خورد و به ارامی وارد اتاق خوابشان شد و در را بست. دلش تنهایی میخواست. تنهایی با رضا و خاطراتشان. کمد لباس هایش را باز کرد و بوی عطر خنک و مردانه اش را به جان خرید. یکی یکی دست روی لباس ها کشید و با هرکدامشان خاطره ای برایش زنده شد.
    هرکدام از این لباس هارا که رضا به تن کرده بود برایش روزی زیبا ساخته بود. در کمد را بست و به ان تکیه داد. تلاشش را میکرد که باز بغضش بالا نیاید و چشمانش گریان نشود اما.. نگاهش به لباس سفید مردانه ی رضا روی جا رختی افتاد. اخرین لباسی که رضا قبل از رفتن به تن داشت. با قدم های لرزان جلو رفت و لباس را به دست گرفت. با دست های لرزان لباس را زیر بینی اش قرار داد و عطر به جامانده از رضا را استشمام کرد و اینبار تحمل ان حجم از بغض کار او نبود. بغضی که یکباره امد و به هق هق تبدیل شد. حس میکرد رضا روبرویش ایستاده. زانوهایش خم شد و کنار دیوار سرخورد. سر روی زمین گذاشت و گریه هایش قصد بند امدن نداشتند. دلش خوش به همین یادگاری های کوچکی بود که از مردش به جا مانده بود.
    انقدر گریه اش بلند و هق هق اش عمیق بود که باز به همان حالت رسید. هوا کم اورد برای نفس کشیدن. تقلا میکرد برای ذره ای تنفس. دو دست قوی و مردانه شانه هایش را از روی زمین بلند کرد و به تن کشید. در اغوش طاهر که افتاد انگار هوا برگشت. نیاز داشت به این تکیه گاه امن و مردانه. در اغوش برادرش اشک میریخت و هق میزد و درد میشد به جان طاهرش.
    انقدر گریه کرد و انقدر نوازش دید تا ارام گرفت دلی که بدجور شکسته بود و ذهنش خالی شد از داغی که دیده بود.
    طاهر خواهرش را روی تخت خواباند و جوشانده ای که مریم برایش درست کرده بود را بزور به خوردش دادند. از بیرون اتاق صدای گریه های ریز و ارام ساحل به گوش دریا میرسید ولی دیگر توان همدردی نداشت. مریم بیرون رفت و طاهر در را بست تا خواهرش کمی ارام شود.
    دریا چند دقیق ای چشم روی هم گذاشت ولی مدام تصویر رضای غرق در خون با سر بریده جلوی چشمانش ظاهر میشد.
    با ترس چشم باز کرد و طاهر را دید که کنارش روی تخت نشسته و چشمانش رابسته است. صدای تکان خوردن دریا را که شنید چشم باز کرد.
    - بهتری؟
    - اره، ببخشید اذیتتون کردم.
    طاهر به ظاهر اخم کرد و دست خواهرش را گرفت. قد بلندش را از پدربزرگشان به ارث بـرده بود و چشمان مشکی شان درهمه بچه ها مشترک بود. صورت سبزه و ریش های نسبتا بلندش از او مردی متواضع ساخته بود. موهای جلوی سرش سفید شده بود و ان هم ارث پدربزرگشان بود. برادر 35 ساله اش پیرتر از سن واقعی اش نشان میداد.
    - اگه گریه نکنی که دیوانه میشی.
    - مگه الان نشدم؟ همه اش حس میکنم اینا یه دروغه، یه خوابه. فکر میکنم اگه از خواب پاشم رضا برمیکرده و این کابوس هم تموم میشه. واسه همین نمیتونم چشم روهم بذارم. دستامو نگاه کن میلرزه. دستام میلرزه طاهر.
    - حق داری. عزیز از دست دادی. شوهرت بود. واسش جنگیدی ولی اخرش..
    - کاش ببخشه منو.
    - میبخشه. چکار کردی که نبخشه؟
    دریا در خودش جمع شد و خود را دراغوش گرفت. طاهر شخصیت خشکی داشت و دریاهم خیلی با او صمیمی نبود ولی هراسی که در دلش بود نطقش را کمی باز کرد.
    - چهارسال جوری کنارش زندگی کردم که حقش نبود. ده روز از رفتنش میگذره و تو این ده روز دارم حسرت اون چهارسالو میخورم.
    - انتخاب خودت بود. با رضا ازدواج کردی که..
    - طاهر؟
    - بله؟
    - ماجد.. ماجد اگه..
    - هیچ غلطی نمی تونه بکنه.
    - اگه بابا حمایتش کنه..
    - نمی کنه.
    - 5 سال پیش هم گفتی نمیکنه. بخاطر عمو قادر هم که شده..
    - دریا غصه ی اینده رو نخور.
    - غصه ی اینده رو نخورم باید داغدار امروزم باشم. گذشته ام که پراز حسرته. به چه امیدی زندگی کنم؟
    - امیدت به خدا باشه. مردت رفت ولی سرافراز رفت. قسمتش بیشتر از این نبود پس خودتو عذاب نده. سایه اش بالا سرت نیست ولی من که هستم. نمی ذارم کسی نگاه چپ بهت بندازه. قوی باش. راه سختی در پیش داری. اینو خودت بهتر از هرکسی میدونی.
    خم شد و پیشانی خواهرش را بوسید و بی حرف از اتاق بیرون رفت. دریا سردش بود و حرف های طاهر نه تنها ارامش نکرده بود بلکه بیشتر ترسانده بودش. زیر پتو خزید.
    چشمش به عکس دونفره ی ازدواجشان روی دیوار اتاق افتاد. به حجب و حیای ذاتی رضا و نگاه بی تفاوت خودش خیره شد. آه عمیقی کشید. قدر ارامشش را ندانست و خدا به بدترین شکل ممکن ناسپاسی اش را جواب داد. دست روی کلید برق گذاشت و اتاق را تاریک کرد. دلش این تاریکی ها را بیشتر میخواست.
    "سالها رفت و هنوز
    یک نفر نیست بپرسد از من
    که تو از پنجره ی عشق چه ها میخواهی
    صبح تا نیمه شب منتظری
    همه جا مینگری
    گاه با ماه سخن میگویی، گاه با رهگذران
    خبر گمشده ایی میجویی!
    راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟"
    ***
    ویرایش میشود. دوستتون دارم. راستی چرا اون نظر سنجی هیچ تغییری نمیکنه؟ گلای من اگر داستان رو دوست دارید به بقیه ی دوستاتون هم معرفیش کنید. بهم دلگرمی بدید.
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام دوستای عزیزم. کجایید اخه شما؟
    ***
    بعد از دو روزِ طاقت فرسا که در خانه ی خودش گذرانده بود بالاخره دلش به سر امد. ماندن در خانه ای که روزگاری همخانه اش مردی مهربان و عاشق بود سخت تر از چیزی بود که فکرش را میکرد. مردی که در دیروزش جامانده بود و برای امروزش فقط حسرت گذاشته بود و دلتنگی. غصه ی نبودش را میخورد ولی هیچ کاری از دست کسی بر نمی امد. دیگر نه رضا برمی گشت نه او می توانست گذشته را جبران کند. چهار سال از پنج سال عمر زندگی مشترکشان را بی عشق و محبت و فقط با احترام، کنار مردی گذراند که جز محبت و عشق و علاقه چیز دیگری از او ندید.
    رضا بی علاقگی اش را می دید و می دانست که دریا مثل خودش عاشق نیست. می دانست برای فرار از انتخابی اشتباه اورا پذیرفته ولی امید داشت. مطمئن بود روزی اوهم بنده ی محبت می شود، شد ولی خیلی زودتر از انچه فکرش را میکرد تنها ماند. دریا عادت کرده بود به محبت های مردی که عاشقانه دوستش داشت و رنگ چشم هایش را زیباترین رنگ دنیا می دانست ولی برای او شد سیاه بختی و بی کسی.
    در این دو روز خواهر و برادر و زن برادرش تنهایش نگذاشتند. مینا خواهر بزرگترش زنگ زده بود و تسلیت گفته بود ولی از طرز حرف زدنش متوجه شده بود که فکر میکرد پیروز میدان شده و بالاخره حرفش به واقعیت پیوسته و دریا با رضا خوشبخت نشده.
    افسوس خورد به حال خواهری که درد خواهر کوچکترش را نفهمید و فقط میخواست خوشبختی اش را به رخ بکشاند. دنیا اما یواشکی و پنهانی زنگ زده بود. پشت تلفن اشک ریخته و به حال و بخت سوخته ی خواهرش زار زده بود و دریا میدانست که دنیا وضعیتی به مراتب بدتر از خودش دارد. ازدواج با مردی که دوستت ندارد و به جبر خانواده همسرت شده دردناک بود.
    مریم لباس های رضا را از کمد بیرون اورد. دریا بی حرف روبرویش نشست و به لباس های مردش خیره بود و باغم نگاهشان میکرد.
    همسر طاهر، دانه دانه لباس هارا تا میکرد و مرتب در کیسه ای میچید. وسایل شخصی و هرچیزی که به رضا مربوط میشد را در ان جا داد.
    دستش که به سمت پیراهن سفیدِ روی جا رختی رفت صدای گرفته ی دریا درآمد.
    - اون نه.
    - دریا!
    - خواهش میکنم. فقط بذار اون باشه.
    مریم زن مهربانی بود ولی بیشتراز ان زنی عاقل و سرد و گرم چشیده بود. سالهای سال عروس ان خانواده بود و سختی های زیادی کشیده بود. دریا کوچک بود که وارد خانواده ی همسرش شد و از ته دل دوستش داشت.
    جلو رفت و روبروی دریا نشست. لباس را دستش داد.
    - بوی چی میده؟
    دریا آه عمیقی کشید و به چشمان مصمم مریم خیره شد.
    - بوی رضارو.
    - مطمئنی؟
    لباس را زیر بینی خود گرفت و بو کرد.
    - پس چرا من چیزی احساس نمی کنم؟ دو روزه داری این لباسو بو میکنی اما به نظرمن این لباس هیچ بویی نمیده.
    دریا لب باز کرد حرفی بزند. حتما زن برادرش اشتباه میکرد. او که بوی رضا را نمی شناخت.
    - من میدونم. رضا همیشه..
    - دریا جانم، داری خودت و مریض میکنی. این لباس هیچ بوی خاصی نمیده. فقط میمونه جلو چشمت و اینجوری فراموش کردن و برات سخت تر میکنه.
    - فراموش کردن؟
    - میدونم نمی تونی فراموشش کنی ولی حداقل یادش که کمتر میشه.
    دو قطره اشک درشت از چشمان همچون شبرنگ دریا سرازیر شد.
    - چطور میتونم مردی که انقد دوستم داشت و فراموش کنم؟
    - مگه اون پسره رو فراموش نکردی؟
    دریا سریع دستش را روی دهان مریم گذاشت.
    - دیگه اسمشو نیار زن داداش. خب؟ اسمشو نیار.
    مریم به ارامی دست دریا را از روی دهانش برداشت و با تحکم به چشمانش خیره شد.
    - پس چرا صدات میلرزه؟
    علاوه بر صدا، لب هایش هم لرزید و باز چشمه ی اشکش روان شد. بی هواخود را دراغوش مریم انداخت و از ته دل گریه کرد.
    احساس های مختلفی راباهم تجربه میکرد. حسرت، افسوس، عشق، دلتنگی ، عذاب وجدان، تنهایی و..طرد شدن.
    نفس عمیقی کشید و از اغوش مریم بیرون امد و اینبار در خود جمع شد و گوشه ای کز کرد.
    - میتونی لباساشو بذاری تو انباریِ گوشه ی حیاط.
    مریم سرش را تکان داد و باقی لباس هارا هم جمع کرد. توجهی به بغض نهفته در صدای دریا نکرد وکیسه را برداشت و بی حرف از اتاق خارج شد. دریا نگاهی به در باز کمد انداخت و حجم خالی شده ی نشانی های رضا. حالا دیگر جز عکس روز عروسی شان هیچ رد پایی از رضا برجای نمانده بود.
    یک لحظه چشمش به گوشه ی آینه افتاد و لبخند کمرنگی بعد از مدتها روی لبش نشست. تسبیح شاه مقصود رضا کنار آینه اویزان بود و انگشتر عقیقش روی میز قرار داشت. قبل از سفر اخرش با عجله به استقبال مامان گلاب و بابا احمد رفت و یادش نماند اخرین یادگاری هایش راهم باخود ببرد.
    انگشتر برای انگشتش بزرگ بود ولی تسبیح را در مشتش فشرد. بـ..وسـ..ـه ای روی دانه های تسبیح نشاند و صلواتی فرستاد. نفس عمیقش را از سـ*ـینه بیرون داد تا بازهم گریه را سرندهد.
    مانتوی مشکی اش را پوشید و شال همرنگش را به سر کرد. امشب منزل مامان گلاب مراسم دعای کمیل برگزار میشد. باید زودتر میرفت. حسابی دلتنگ ان پیرزن و پیرمرد مهربان بود.
    طاهر هر سه را جلوی خانه ی پدری رضا پیاده کرد. در خانه باز بود و همچنان پرده های سیاه، عذاب دل و روح و روانش بودند. وارد حیاط که شد چشمش به بابا احمد افتاد. روی تخت چوبی نشسته بود و با هر دو دست عصای چوبی اش را گرفته بود و به حرکت ماهی قرمز ها نگاه میکرد و حواسش انگار که انجا نبود.
    مریم و ساحل بی حرف داخل شدند ولی دریا رفت و کنار پیر مرد نشست. در این دو هفته انگار که شانه هایش خمیده تر و موهایش سفیدتر و چشمانش بی فروغ شده بودند. به راستی که کمرش زیر بار این غم شکسته بود.
    - سلام بابا.
    - سلام بابا جان. کی اومدی؟
    - تازه رسیدم. حواستون به ماهیا بود.
    - خوبی بابا جان؟
    دریا آه عمیقی کشید.
    - تا خوب چی باشه!
    - نبودی دو روز. حسابی بی قرار بودیم.
    - ببخشید، یکم اعصابم ضعیف شده، طاقت شلوغی رو ندارم.
    - میفهمم.
    - بابا؟
    دریا منتظر جواب بود ولی به جای ان قطره ای اشک از چشمان بی ریای پیرمرد دلشکسته سرازیر شد و از روی گونه های چروکیده اش گذاشت و لابلای محاسن سفیدش گم شد.
    - بابا احمد!!
    - یه لحظه احساس کردم رضا داره صدام میزنه.
    قطره ای دیگر هم امد و دریا بیشتر ازقبل در خود شکست.
    - ببخشید.
    - این چه حرفیه بابا جان. تو یادگار رضامی.
    پیرمرد دستی زیر چشم هایش کشید و گفت:
    - مراقب خودت هستی بابا جان؟ رضا تو رو دست من سپرده بود. روسیاهم نکن جلوش؟
    بغض امان نمیداد به دل پر دردش.
    - هستم. خیالتون راحت.
    انگشتر عقیق رضا را کف دست بابا احمد گذاشت.
    - واسه رضاست. یادش رفت با خودش ببره. پیش شما باشه جاش امن تره.
    شانه ی خمیده اش را بوسید و بلند شد ولی ذکر یاغریب کربلا را از زبانش شنید و بی حرف داخل شد.
    تمام مدت کنار مامان گلاب نشسته بود و هردو ساکت و صامت به عکسِ قاب گرفته ی شهید روبرویشان خیره بودند. هرکدام غم و دلتنگی شان را به نوعی دردل با رضا نجوا می کردند.
    مامان گلاب تسبیح می فرستاد و دریا فقط به چشم های خندانی زل زده بود که حالا با خیال راحت به روی دنیا بسته شده بودند.
    رفتی و خزان شد
    گریه بی امان شد
    دل ز هرچه ترسید
    عاقبت همان شد..
    سر روی شانه ی مامان گلاب گذاشت. در خود جمع شد. سردش شده بود. مامان لرزش بدنش را احساس کرد. سر دریا را روی پایش گذاشت.
    - الهه، عمه یه اب عسل بیار واسه دریا.
    همه یکی یکی دورش را گرفتند ولی دریا با سر کج شده به نگاه برعکس شده ی رضا زل زده بود. چشمان نم گرفته اش نمی گذاشت به مردی که با افتخار تنهایشان گذاشته بود خیره شود. سرگیجه داشت و حالت تهوع امانش را بریده بود ولی بدنش انقدر بی حس و حال بود که نمی توانست از جایش برخیزد.
    صدای برخورد قاشق فلزی به دیواره های لیوان شیشه ای به گوشش میرسید، اما به لب هایش نرسیده چشمانش سیاهی رفت و فقط لحظه ی اخر از دلش گذشت یعنی رضا مرا میبخشد؟
    ***
    حواسم بهتون هستا؟ نیستید اصلا. این وضعش نیست..
    ویرایش میشود..
    نظر سنجی شرکت کنید.
    بقیه ی دوستاتونم دعوت کنید..
     
    آخرین ویرایش:

    سحربانو69

    مشاورِ نویسندگی
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/07/12
    ارسالی ها
    526
    امتیاز واکنش
    28,323
    امتیاز
    1,058
    محل سکونت
    اهواز
    سلام به دوستای قشنگم. باورم نمیشه بالاخره تونستم بیامو پست بذارم. این روزا وضعیت نت اهواز بخاطر شرایط موجود خیلی بده. منم لپ تاپم مشکل داشت و کلا وصل نمیشد. امروز بالاخره داداشم درستش کرد و تونستم بعداز مدتها بیامو پست بذارم. خیلی دلتنگ شما و اینجا و داستان جدید بودم. بازم مثل قبل همراهیم کنید. دوستتون دارم.
    ***
    آدم ها هرچقدر هم که قوی باشند هرچقدر دردها و مشکلاتشان را پشت نقاب خنده و چشمان پرفروغ مخفی کنند بازهم یک جایی قلب و مغزشان باهم یکی نمیشود و اِرور می دهد. پیام ایست می دهد. می گوید بس است. تا کی؟ تا کجا؟ ادم که جلوی قلبش نمی تواند چیزی را مخفی کند. می خندد، چشم میبندد. امایک جایی می رسد که درد در تمام بدنش ریشه می کند و انجا ته خط است. می ایستد، نگاهی به پشت سرش میکندو می فهمد که اشتباه امده، کج رفته، بالا و پایین شده. تلاشش را کرده ولی بد رفته. نه که راهش بد باشد، نه. ولی راه، راه اونبود. اشتباه بود.
    دست یخ زده اش را از میان دست های اندیشه بیرون کشید و به ضریح امامزاده چسباند. بغضش را قورت داد. چشم بست و یاد اوریِ روز هایی که با رضا به اینجا می امد را در پس ذهنش رها کرد.
    سرش را به میله های مشبک ضریح چسباند و سرمای ان جسم مقدس را با تمام وجود به جان خرید. از میان چشم های بسته اشکی روی گونه اش غلطید.
    در دل نالید:
    - خدایا، من بدبودم. من بد کردم باهاش. نمیدونم چطور روم شده بیام اینجا. نمیدونم چطور ازت بخوام که یه راهی جلو پام بذاری. ولی منم بندتم. روسیاهم ولی میگی چکار کنم؟ جز تو به کی بگم دردمو؟
    شدت بغضی که در گلویش احساس میکرد هرلحظه بیشتر میشد و با یک قطره و دوقطره اشک، سبک نمیشد.
    - دارم می میرم از بار عذاب وجدانی که چسبیده بیخ گلومو ولم نمیکنه. کاش حلالم کنه. کاش ببخشه منو.
    دیگر اشک ها امانش ندادند. با صدای بلند، هق هق نشسته در گلویش را ازاد کرد. ضریح را ول کرد و گوشه ای خلوت را برای نشستن انتخاب کرد. سرش را زیر چادر سیاه امانتیِ مامان گلاب مخفی کرد ولی صدای هق هق های بلند و نفس گیرش دل هر زائری را که به قصد زیارت امده بود میلرزاند.
    اندیشه کنارش نشست و سرش را میان اغوشش کشید. بـ..وسـ..ـه ای روی موهای بیرون امده از زیر روسری و چادر سیاه اش نشاند و اشک حلقه زده در چشمانش را پاک کرد. چه میکرد برای این دوست عزیزتراز خواهر؟
    دست دریا را از روی چادر گرفت.
    - بسه دریا جان.
    دریا با گریه نالید:
    - کاش بیاد به خوابم. کاش بیاد بگه بخشیده منو. منه بیشعور چهارسال واسش هیچ کاری نکردم. واسش زن بودم ولی یه زن غصه دار. نه تو شادی کنارش بودم نه تو غم. همیشه واسش بهونه اوردم. همیشه اخمام تو هم بود ولی هیچ وقت اعتراض نکرد. خودشو به در و دیوار میزد که فقط رو لبم خنده بشینه. اخ خدا ارزوش بود یه بار واسش چادر بزنم. ارزوش بود یه بار صورتمو تو سیاهی چادر ببینه. منه خاک برسر لج کردم. منه بیشعور پا کوبیدم و چشم بستم رو همین خواسته های کوچیکش، حسرت به دلش گذاشتم. حسرت به دل خنده هام، چادر زدنم، من احمق حسرت به دل بچه ..
    طاقت نیاورد و باز هم با صدای بلند هق زد و جان کند ولی بازهم دلش سبک نشد.
    - خدایا من با این بچه چه کنم؟ الان اینی که کاشتی تو دلم درده یا درمون؟ مگه دیگه رضا هست که واسش ذوق کنه؟ بچه میخوام چکار وقتی سایه ی باباش بالاسرش نیست؟ من تنها اخه چطور این بچه رو بزرگ کنم؟ اخ رضا..رضا الان وقت رفتن نبود.
    انقدر نالید و گریه کرد تا در اغوش اندیشه ارام گرفت. هق هق هایش با فاصله شد و پوست صورتش دیگر تحمل سوزش اشک را نداشت.
    سبک شد از حجم دردها و غصه ها، از کنایه ها و طعنه ها. سبک شد ولی از ذهنش نمی رفت حرف ها و نگاه های پر سوء ظن را. مگر یادش میرفت کنایه های زیر پوستی خاله گیتی و دخترش را؟ نگاه های پر غضب و پرشک و ابهام نادر را؟ پچ پچ های یواشکی پشت در اتاقش را؟
    در این میان فقط نگاه گرم و امیدوار مامان گلاب و بابا احمد مرهم دردهایش میشد. در عمق چشمانشان خوشحالیه داشتن رضایی دیگر را که خدابرایشان به امانت گذاشته بود احساس میکرد. خوشحالی و مرهم درد شدن را کاملا از حال و روزشان میفهمید. هیچکس خوشحال نبود جز پدر و مادر پیری که چشم امید به یادگار پسرشان دوخته بودند.
    حتی ساحل و مریم و طاهر هم از شنیدن این خبر خوشحال نشدند چون فقط انها میدانستند چه اینده ای در انتظار دریاست.
    - سبک شدی عزیزم؟
    - اره. مرسی که اوردیم.
    - زودتر از اینا باید می اومدیم.
    - کاش لا اقل واسه رضا یه قبر خالی می خریدم با یه سنگ قبر. اینجوری حداقل..حداقل وقتی دلم میگیره یه جا هست برم خودمو خالی کنم. یه جا که سرمو بذارم رو سنگش و از ته دل بخاطر بی معرفتیه این مردم زار بزنم.
    - میاد بالاخره. تنش و بالاخره میارن. عجله نکن.
    دریا چشمانش را به ضریح و چراغ های سبز درونش دوخت. سوزش اشک را در چشمانش احساس می کرد.
    - از وقتی اومدم تهران، عبا رو از سرم برداشتم. نمی خواستم دیگه هیچ نشونی از گذشته ها باهام باشه. هربار که واسه دیدنشون رفتم اونجا با تن و بدن لرزون برگشتم. انقدر حرف میشنیدم ولی نمی تونستم دهن باز کنم و جوابشونو بدم چون خواهرم تو خونشون بود. چون گوشتم زیر ساطور بود. حرف میزدم دق و دلیشونو سر دنیا در می اوردن. میترسم از اینده ای که میدونم تهش چی میشه. واسه این بچه میترسم.
    و دستش را روی شکمش کشید.
    - دریا، ماجد ازدواج کرد؟
    دریا نفسش را ارام بیرون داد.
    - یکی از دخترعموها رو گرفت ولی زنش سر زا رفت. هم خودش هم بچه اش.
    - یعنی الان..
    - میترسم اندی.
    - چرا ازدواج نمیکنه؟ دیگه دختر عموی مجرد ندارین؟
    - فعلا تنها دختر مجرد طایفه منم.
    - خب..خب اگر..نخوای ازدواج کنی..
    پوزخند دریا روی لبش یعنی چه خوش خیالی دوست روزهای سختم.
    - هیچی دست ما نیست. خودشون میبرن و میدوزن.
    - یعنی هنوزم مثل قدیماست تو طایفتون؟منظورم اینه جنوبیا..
    -نه. دیگه رسم و رسوما رو به اون شدت انجام نمیدن. خیلی چیزا عوض شده و خیلیا دیگه این رسم حال بهم زنو گذاشتن کنار ولی هنوزم بعضی طایفه ها مثل ما سفت و محکم ایستادن. مطمئنم که میان.
    - کیا؟
    دریا آه عمیقی از سـ*ـینه بیرون داد و به جای جواب اندیشه ، دانه های تسبیح را دانه دانه رد کرد و گفت:
    - بیچاره دنیا. از هممون بدبخت تر اونه.
    - ماجد دوسش داشت؟
    - قرار بود دنیا با ماجد ازدواج کنه. پدر بزرگم گفت که اون دوتا مال همن. دنیا دوسش داشت، تو اسمونا سیر میکرد ولی از بخت بد خوناشون به هم نخورد و تازه اون موقع ماجد یه نفس عمیق کشید. دوسش‌نداشت. مجبور شدن برادر ماجد ، مسعود و بدن به دنیا. مسعود هم که دلش پیش دختر خالش بود ولی نمی تونست تو روی بابا شیخی در بیاد و حرف رو حرف طایفه بیاره. یه عمره دنیا داره با مردی زندگی میکنه که دوسش نداره و میدونه مردش دختر خاله اشو صیغه کرده اما جرات حرف زدن نداره. هر چند اگر حرفی هم بزنه کسی کاری واسش نمیکنه.
    - خدای من..
    دریا زیر لب فاتحه ای خواند و بلند شد. قبل از خروجشان در دل از خدا خواست راهی پیش پایش بگذارد. صبری به حال و روزش بدهد و بتواند کمی زندگی اش را جمع و جور کند.
    با کمک اندیشه پله ها را یکی یکی پایین امد. سپهر جلوی در منتظرشان بود. دریا نگاهش به عکس چند شهید مدافع حرمی که کنار امامزاده ، روی بنر چسبانده بودند خیره شد. مردان جوان و برومندی که عزیز دل و چشم و چراغ خانه ای بودند.
    قطره ای اشک از چشمانش سرازیر شد و نام رضا را زیر لب صدا زد.
    راننده ی تاکسی که کنار ماشینش ایستاده بود و منتظر مسافر بود نگاه غرق اشک دریا را دید و پوزخندی روی لب نشاند و گفت:
    - واسه کی گریه میکنی خواهر من؟ واسه اینا؟خونواده هاشون دارن غلت میخورن تو پول و خوشی. حق من و تو رو میدن به اینا. میدونی چقدر گرفتن و رفتن؟ هفت پشتشون سیرن. واسه خودت گریه کن.
    یک لحظه خون چنان جلوی چشم های دریا را گرفت که احساس می کرد همه چیز را دوتایی میبیند. از گوش هایش حرارت ساطع میشد ولی نوک انگشتانش یخ زده بود. چادرش را به سختی با یک دست کنار سرش نگه داشت. صدایش را بلند کرد و داد زد:
    - کجا؟
    مرد که در حال سوار شدن بود نگاه متعجبش را به دریا دوخت. اندیشه کنارش ایستاد و ارام صدایش زد.
    - حرف زدی وایسا جوابشم بگیر. پول میگیرن؟ چقدر میگیرن؟ زیاد میگیرن؟ من ده برابرشو بهت میدم ببینم انقد مرد هستی که فقط یه ساعت بری و جاشون وایسی؟ که اسلحه بگیری دستت و بری جلوی توپ و تانکشون؟ دلشو داری بری بین یه مشت ادم وحشی و بی رحمی که فقط بلدن سر بِبُرن؟ تو چه میفهمی که اونا چی به روزشون میاد؟ که خانواده هاشون چه دردی رو تحمل میکنن؟ تمام دنیا رو بهت میدم ، میتونی تصور کنی پسر جوونت بره جلوی بمب وتفنگشون؟ میدونی مادرای پیرشون اینجا از غصه دق میکنن و چشمشون به در خشک میشه که ایا خبر سلامتیشو میارن یا شهادتش؟ زنای جوونشون اینجا جواب بچه ی کوچیکشونو چی بدن وقتی میگه بابام کجاست؟ اونا رفتن که پای اون حرومزاده ها اینجا باز نشه. که زن و بچه ی تو جاشون امن باشه. حق داری این حرفا رو بزنی. امثال تو چه میفهمن غیرت چیه؟ مردونگی چیه؟ چه میفهمن شهید کیه. شهادت چیه.
    مردم دورشان جمع شده بودند و دریا حواسش نبود که داد میزند و حنجره پاره میکند و گریه امانش نمیداد. اشک هایش انگار که تمامی نداشتند.
    محکم زد تخت سـ*ـینه ی خودش و داد زد:
    - من زن یکی از همین شهیدام. شوهرم شهید شد ولی اخرش نفهمید داره بابا میشه. بچه ی من باید بی پدر بزرگ بشه ، باید درد یتیمی بکشه بخاطر تو و امثال تو که شب و راحت بخوابید.
    داد زد:
    - این حقه؟ این انصافه؟ به والله که هرچی بهشون بدن کمه. من از مَردم گذشتم. اون مادر و پدر از پاره ی تنشون گذشتن که زن و بچه ی تو ارامش داشته باشن.
    از شدت گریه روی زانوهایش خم شد و نالید.
    - کاش بفهمید..کاش بفهمید.
    صدای دست زدن و صلوات فرستادن امد و فریاد مردی که اورا شیرزن نامید و شیر مادرش را حلال کرد. اندیشه کمکش کرد و شانه های خمیده اش را گرفت و به زور سوار ماشین کرد. سپهر نگاهی به جمعیت انداخت. چشم از مرد راننده گرفت و افیوس وار سرش را تکان داد و بی حرف سوار شد. چشمان دریا قرمز بود و سرش به اندازه ی تمام اشک هایی که ریخته بود درد میکرد. هق میزد ارام و بیصدا، اماهنوز هم زیر لب مینالید کاش میفهمیدند..

    " نزدیک عملیات بود..
    می دانستم دختر دار شده است. یک روز دیدم سر پاکت نامه از جیبش بیرون زده.
    گفتم: این چیه؟
    گفت: عکس دخترمه.
    گفتم: بده ببینمش.
    گفت: خودم هنوز ندیدمش.
    گفتم: چرا؟
    گفت: الان عملیاته. میترسم مهر پدر و فرزندی کار دستم بده. باشه بعد..
    "شهید مهدی زین الدین"
    ***
    لطفابرای شادی روحشون صلوات بفرستید..
    منتظر پیاماتون هستم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا